عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۰
سر کویی بود عشرتگه ما یا گلستانی
بهشت ماست در هر جا که باشد روی خندانی
تو چون مست خرام آیی به گلشن، عندلیبان را
ز هر پر چون دم طاووس روید چشم حیرانی
مرا سروی ربود از خود که در عشقش اسیران را
ز پیراهن چو قمری نیست بر جا جز گریبانی
شب مهتاب با هر گل زمین لطف چمن باشد
از این یک برگ نسرین می شود عالم گلستانی
چه باک از کشتن من دست و تیغی گر کنی رنگین
ز بس آزاده ام، گردم نگیرد طرف دامانی
گرفتاریست جویا باعث جمعیت خاطر
دلم جمع است در بند سر زلف پریشانی
بهشت ماست در هر جا که باشد روی خندانی
تو چون مست خرام آیی به گلشن، عندلیبان را
ز هر پر چون دم طاووس روید چشم حیرانی
مرا سروی ربود از خود که در عشقش اسیران را
ز پیراهن چو قمری نیست بر جا جز گریبانی
شب مهتاب با هر گل زمین لطف چمن باشد
از این یک برگ نسرین می شود عالم گلستانی
چه باک از کشتن من دست و تیغی گر کنی رنگین
ز بس آزاده ام، گردم نگیرد طرف دامانی
گرفتاریست جویا باعث جمعیت خاطر
دلم جمع است در بند سر زلف پریشانی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۳
خود را چو زخود جدا بیابی
شاید که نشان ما بیابی
می ریختی و سبو شکستی
ای محتسب از خدا بیابی
بینی چون قد جامه زیبش
پیراهن خود قبا بیابی
در کشور فقر باش جمشید
تا جام جهان نما بیابی
هرگز ز وفا نیابی ایدل
آن ذوق که از جفا بیابی
چون سرمه کنی به دیده ها جا
گر خود را خاک پا بیابی
کی کام تو بی طلب برآید
یعنی که بجوی تا بیابی
جویا یک بار یا علی گو
برخیز که مدعا بیابی
شاید که نشان ما بیابی
می ریختی و سبو شکستی
ای محتسب از خدا بیابی
بینی چون قد جامه زیبش
پیراهن خود قبا بیابی
در کشور فقر باش جمشید
تا جام جهان نما بیابی
هرگز ز وفا نیابی ایدل
آن ذوق که از جفا بیابی
چون سرمه کنی به دیده ها جا
گر خود را خاک پا بیابی
کی کام تو بی طلب برآید
یعنی که بجوی تا بیابی
جویا یک بار یا علی گو
برخیز که مدعا بیابی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۴
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۵
تا قیامت در شکنج دام زلف دلبری
می تپیدم کاشکی می داشتم بال و پری
ناله از جور فلک در کیش ما دون همتی است
شکوه مذموم است از بیداد بی پا و سری
پادشاه وقت خود باشد به روی پوست تخت
در جهان درویش یعنی خسرو بی افسری
در محیط غم ز بی صبری چنین آواره ام
کی تباهی می شدم می داشتم گر لنگری
از سبک رفتاریش بی مغزی او ظاهر است
چون اراجیف آنکه جویا می دود بر هر دری
می تپیدم کاشکی می داشتم بال و پری
ناله از جور فلک در کیش ما دون همتی است
شکوه مذموم است از بیداد بی پا و سری
پادشاه وقت خود باشد به روی پوست تخت
در جهان درویش یعنی خسرو بی افسری
در محیط غم ز بی صبری چنین آواره ام
کی تباهی می شدم می داشتم گر لنگری
از سبک رفتاریش بی مغزی او ظاهر است
چون اراجیف آنکه جویا می دود بر هر دری
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۶
دل دیوانهٔ عشق تو از هر قطرهٔ خونی
کند در دشت وسعت مشربی ایجاد مجنونی
بود جان خود در جسم خاکی از می گلگون
که هر خم را در این میخانه می بیدم فلاطونی
به یاد آید ز برگ لاله ام در ساحت گلشن
سیاهی ریزد از داغی چو بر دامان پرخونی
دم بشکفت گل گل در چمن چون غنچه ای واشد
ز هر لبخند ریزد می به جامم لعل میگونی
به علم ساحری شد تا دلم شاگرد چشم او
به پیچ و تاب دارد مار زلفش راز افسونی
نماید جوهرم افشردهٔ ادراک یعنی می
اگر جویا به پای خم رسم باشم فلاطونی
کند در دشت وسعت مشربی ایجاد مجنونی
بود جان خود در جسم خاکی از می گلگون
که هر خم را در این میخانه می بیدم فلاطونی
به یاد آید ز برگ لاله ام در ساحت گلشن
سیاهی ریزد از داغی چو بر دامان پرخونی
دم بشکفت گل گل در چمن چون غنچه ای واشد
ز هر لبخند ریزد می به جامم لعل میگونی
به علم ساحری شد تا دلم شاگرد چشم او
به پیچ و تاب دارد مار زلفش راز افسونی
نماید جوهرم افشردهٔ ادراک یعنی می
اگر جویا به پای خم رسم باشم فلاطونی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۸
خوش آن رندی که مینا را به ساغر می کند خالی
دلی از غصهٔ چرخ ستمگر می کند خالی
نکویان بیشتر دارند پاس عزت هم را
که زر در تاج شاهان جای گوهر می کند خالی
تهی از خویش راه جستجو سر کن که ماه نو
ز خود خود را برای مهر انور می کند خالی
هنر کی قابل خود را ز خود محروم می سازد
که جای خویش در فولاد جوهر می کند خالی
تهی گردد ز جوش گریه امشب دیده از اشکم
غمش این بحر را آخر اخگر می کند خالی
شرارت پیشه در افتادگی هم کار خود سازد
که در هر جا فتد جای خود اخگر می کند خالی
به دل نبود به غیر از جان شیرین نغمه را جویا
نی از بهر نوا خود را ز شکر می کند خالی
دلی از غصهٔ چرخ ستمگر می کند خالی
نکویان بیشتر دارند پاس عزت هم را
که زر در تاج شاهان جای گوهر می کند خالی
تهی از خویش راه جستجو سر کن که ماه نو
ز خود خود را برای مهر انور می کند خالی
هنر کی قابل خود را ز خود محروم می سازد
که جای خویش در فولاد جوهر می کند خالی
تهی گردد ز جوش گریه امشب دیده از اشکم
غمش این بحر را آخر اخگر می کند خالی
شرارت پیشه در افتادگی هم کار خود سازد
که در هر جا فتد جای خود اخگر می کند خالی
به دل نبود به غیر از جان شیرین نغمه را جویا
نی از بهر نوا خود را ز شکر می کند خالی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۹
شوی ز خویش چو بیگانه یار خود باشی
گر از میانه روی در کنار خود باشی
به روی شاهد مقصود دیده بگشایی
گر از صفای دل آیینه دار خود باشی
چو ریگ شیشهٔ ساعت خوش آن کز آزادی
سفر کنی و مقیم دیار خود باشی
بنوش باده که که گل ها ز خویشتن چینی
پیاله گیر که جوش بهار خود باشی
ز عالم گذران اعتبار گیر دمی
عجب که در طلب اعتبار خود باشی
گر از میانه روی در کنار خود باشی
به روی شاهد مقصود دیده بگشایی
گر از صفای دل آیینه دار خود باشی
چو ریگ شیشهٔ ساعت خوش آن کز آزادی
سفر کنی و مقیم دیار خود باشی
بنوش باده که که گل ها ز خویشتن چینی
پیاله گیر که جوش بهار خود باشی
ز عالم گذران اعتبار گیر دمی
عجب که در طلب اعتبار خود باشی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۱
جز تو روشن نبود دیدهٔ بیخواب کسی
بی تو آرام ندارد دل بیتاب کسی
رگ خوابش ز رگ گل نتواند فرق نمود
آیی ار نیم شبی سرزده در خواب کسی
آبرو شد سبب تربیت ما چو گهر
نیست سرسبزی ما همچو گل از آب کسی
از ازل خاک در عشق شدن منصب ماست
درگه عشق بجز ما نبود باب کسی
ناز آن آبروی خونریز به دل کار کند
ترسم از لنگر شمشیر سیه تاب کسی
کرده طرح این غزل تازهٔ رنگین جویا
نکته دان یار ادافهم سخن یاب کسی
بی تو آرام ندارد دل بیتاب کسی
رگ خوابش ز رگ گل نتواند فرق نمود
آیی ار نیم شبی سرزده در خواب کسی
آبرو شد سبب تربیت ما چو گهر
نیست سرسبزی ما همچو گل از آب کسی
از ازل خاک در عشق شدن منصب ماست
درگه عشق بجز ما نبود باب کسی
ناز آن آبروی خونریز به دل کار کند
ترسم از لنگر شمشیر سیه تاب کسی
کرده طرح این غزل تازهٔ رنگین جویا
نکته دان یار ادافهم سخن یاب کسی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۲
اگر تن را نه در اول ز بالیدن نگهداری
چو ماه آخر چسان از رنج کاهیدن نگهداری
خزان پیریت گردد بهار نوجوانیها
چو پای سرو خود را گر ز لغزیدن نگهداری
تلاش منصب بیداری دل در دل شب کن
چه حاصل دیده ات را گر ز خوابیدن نگهداری
چه گل ها خوبخود ریزد به دامان تمنایت
دمی دست هوس را گر ز گل چیدن نگهداری
به رنگ غنچه دایم مایه دار نقد خود باشی
چو گل گر خویش را از هرزه خندیدن نگهداری
شود جویا به عیب خویشتن چشم دلت بینا
اگر خود را ز عیب مردمان دیدن نگهداری
چو ماه آخر چسان از رنج کاهیدن نگهداری
خزان پیریت گردد بهار نوجوانیها
چو پای سرو خود را گر ز لغزیدن نگهداری
تلاش منصب بیداری دل در دل شب کن
چه حاصل دیده ات را گر ز خوابیدن نگهداری
چه گل ها خوبخود ریزد به دامان تمنایت
دمی دست هوس را گر ز گل چیدن نگهداری
به رنگ غنچه دایم مایه دار نقد خود باشی
چو گل گر خویش را از هرزه خندیدن نگهداری
شود جویا به عیب خویشتن چشم دلت بینا
اگر خود را ز عیب مردمان دیدن نگهداری
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۵
در تعب باشد روانت تا گرفتار تنی
آمد و رفت نفس تا هست در جان کندنی
رفته ام از بس فرو در قلزم اندیشه ات
می کند مانند گردابم گریبان دامنی
می شود نخل برومندی که غم بار آورد
هر که کارد در فضای سینه تخم دشمنی
چشم مستش با دماغ شیرگیر از هر نگاه
می کند در جام طاقت بادهٔ مردافکنی
چند می لافیده باشی در فنون عاشقی
گر زنی آن چشم پر فن را فنی، اهل فنی
کس نیارد دید اندام ترا از فرط نور
می کند خورشید را عریان تنی پیراهنی
با تجلی زار حسنش لاف هم چشمی زند
کیست جویا همچو شمع بزم دیگر کشتنی
آمد و رفت نفس تا هست در جان کندنی
رفته ام از بس فرو در قلزم اندیشه ات
می کند مانند گردابم گریبان دامنی
می شود نخل برومندی که غم بار آورد
هر که کارد در فضای سینه تخم دشمنی
چشم مستش با دماغ شیرگیر از هر نگاه
می کند در جام طاقت بادهٔ مردافکنی
چند می لافیده باشی در فنون عاشقی
گر زنی آن چشم پر فن را فنی، اهل فنی
کس نیارد دید اندام ترا از فرط نور
می کند خورشید را عریان تنی پیراهنی
با تجلی زار حسنش لاف هم چشمی زند
کیست جویا همچو شمع بزم دیگر کشتنی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۶
از رعونت تا به کی سرو پا در گل شوی
غنچه شو یک چند تا خلوت نشین دل شوی
با هواها برنمی آیی به نیروی جنون
وای بر روزی که دور از حاضران عاقل شوی
می گشاید شش جهت بر سروت آغوش امید
اینچنین کز جوش مستی هر طرف مایل شوی
اینقدرها هم گرفتار تن خاکی مباش
جان من ترسم خدا ناکرده خر در گل شوی
عین آگاهی است جویا چشم پوشیدن ز خویش
نیستی غافل اگر از خویشتن غافل شوی
غنچه شو یک چند تا خلوت نشین دل شوی
با هواها برنمی آیی به نیروی جنون
وای بر روزی که دور از حاضران عاقل شوی
می گشاید شش جهت بر سروت آغوش امید
اینچنین کز جوش مستی هر طرف مایل شوی
اینقدرها هم گرفتار تن خاکی مباش
جان من ترسم خدا ناکرده خر در گل شوی
عین آگاهی است جویا چشم پوشیدن ز خویش
نیستی غافل اگر از خویشتن غافل شوی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۷
عقدهٔ دل واکند زلف گرهگیر کسی
بسته ام خود را به پیچ و تاب زنجیر کسی
می گشاید بر تنم هر زخم آغوش نشاط
بسکه جا کرده است در دل شوق شمشیر کسی
در محبت بسکه یکرنگم ز عکس چهره ام
صفحهٔ آیینه گردد لوح تصویر کسی
گفتگوی اهل غفلت لایق واگویه نیست
خواب مخمل کی بود شایان تعبیر کسی
می تپد جویا دلم در سینه از جوش حسد
تا کجا در خاک و خون غلتیده نخجیر کسی
بسته ام خود را به پیچ و تاب زنجیر کسی
می گشاید بر تنم هر زخم آغوش نشاط
بسکه جا کرده است در دل شوق شمشیر کسی
در محبت بسکه یکرنگم ز عکس چهره ام
صفحهٔ آیینه گردد لوح تصویر کسی
گفتگوی اهل غفلت لایق واگویه نیست
خواب مخمل کی بود شایان تعبیر کسی
می تپد جویا دلم در سینه از جوش حسد
تا کجا در خاک و خون غلتیده نخجیر کسی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۶
چو شبنم به که فارغ از امید بال و پر باشی
به دامان نگاه آویزی و صاحب نظر باشی
ره از خویش رفتن راست تا درگاه دل باشد
ز حال دل خبر یابی گر از خود بی خبر باشی
گذارد تیغ قاتل همچو موج از گرمی خونم
تو تا کی خیره سرای مدعی چون نیشتر باشی
شب هجران کز افغانت دل خارا را به درد آید
ز برق ناله جویا آفت کوه و کمر باشی
به دامان نگاه آویزی و صاحب نظر باشی
ره از خویش رفتن راست تا درگاه دل باشد
ز حال دل خبر یابی گر از خود بی خبر باشی
گذارد تیغ قاتل همچو موج از گرمی خونم
تو تا کی خیره سرای مدعی چون نیشتر باشی
شب هجران کز افغانت دل خارا را به درد آید
ز برق ناله جویا آفت کوه و کمر باشی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۸
جبین را صندل اندود از چه ای ابرو کمان کردی؟
چرا در صبح کاذب صبح صادق را نهان کردی؟
نرفت از جا به اشک و آه، مشت استخوان من
چو شمعم بارهها در آب و آتش امتحان کردی
خدا کیفیت جام نگاهت را بیفزاید
که آزادم ز بار منت رطل گران کردی
سرت گردم چه رنگ است اینکه در چشم تماشایی
چو شاخ ارغوان مد نگه را خونچکان کردی
در آب و آتش آرزم و غیرت بال و پر می زد
چها با مرغ دل در مستی ای نامهربان کردی
لبم گویا لب تصویر بود از جوش خاموشی
چو موجم در مسلسل گویی ای می تر زبان کردی
به ذکر می چه آلایی زبان آرزو جویا
غم پیریم را فریاد کز یادش جوان کردی
چرا در صبح کاذب صبح صادق را نهان کردی؟
نرفت از جا به اشک و آه، مشت استخوان من
چو شمعم بارهها در آب و آتش امتحان کردی
خدا کیفیت جام نگاهت را بیفزاید
که آزادم ز بار منت رطل گران کردی
سرت گردم چه رنگ است اینکه در چشم تماشایی
چو شاخ ارغوان مد نگه را خونچکان کردی
در آب و آتش آرزم و غیرت بال و پر می زد
چها با مرغ دل در مستی ای نامهربان کردی
لبم گویا لب تصویر بود از جوش خاموشی
چو موجم در مسلسل گویی ای می تر زبان کردی
به ذکر می چه آلایی زبان آرزو جویا
غم پیریم را فریاد کز یادش جوان کردی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۱
مستور گشت رویش زیر نقاب نیمی
گویی که منکسف شد از آفتاب نیمی
چون برگ لاله را هر لخت دلی ز داغت
خون گشته است نیمی، گشته کباب نیمی
در حیرتم که چون رفت از خط تمام حسنش
بایست گردد آن رو بی آب و تاب نیمی
در دور رخ خط او نام خدا چو ماه است
بیرون ابر نیمی، زیر سحاب نیمی
از لطف و قهرش امشب پیمانهٔ دل من
نیمی پر از شراب است پرخون ناب نیمی
جویا شب وصالش نصف دلت شده خوش
بنمود چهره اما از بس حجاب نیمی
گویی که منکسف شد از آفتاب نیمی
چون برگ لاله را هر لخت دلی ز داغت
خون گشته است نیمی، گشته کباب نیمی
در حیرتم که چون رفت از خط تمام حسنش
بایست گردد آن رو بی آب و تاب نیمی
در دور رخ خط او نام خدا چو ماه است
بیرون ابر نیمی، زیر سحاب نیمی
از لطف و قهرش امشب پیمانهٔ دل من
نیمی پر از شراب است پرخون ناب نیمی
جویا شب وصالش نصف دلت شده خوش
بنمود چهره اما از بس حجاب نیمی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۲
اگر از دیدن عیب خلایق چشم می پوشی
همانا در پی کتمان عیب خویش می کوشی
عبادت در حضور خلق ار چشم قبول افتد
تو ظالم فسق را از دیدهٔ مردم نمی پوشی
چو آب جو که گل در خور کشد آهسته آهسته
روانبخش تو گردد می به همواری اگر نوشی
ز می چون اینقدر اظهارت نفرت می کنی زاهد
نظر بر هوشهای ناقص ما باز خاموشی
ببند از خودستایی لب که گردد قیمتت کمتر
در این بازار چندانی که خود را بیش بفروشی
بود ز آیینه جویا روشن این معنی که در عالم
صفای سینه نتوان یافتن غیر از نمدپوشی
همانا در پی کتمان عیب خویش می کوشی
عبادت در حضور خلق ار چشم قبول افتد
تو ظالم فسق را از دیدهٔ مردم نمی پوشی
چو آب جو که گل در خور کشد آهسته آهسته
روانبخش تو گردد می به همواری اگر نوشی
ز می چون اینقدر اظهارت نفرت می کنی زاهد
نظر بر هوشهای ناقص ما باز خاموشی
ببند از خودستایی لب که گردد قیمتت کمتر
در این بازار چندانی که خود را بیش بفروشی
بود ز آیینه جویا روشن این معنی که در عالم
صفای سینه نتوان یافتن غیر از نمدپوشی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۳
موسم مستی است ایام بهاران های های
فصل گل را مغتنم دانید یاران های های
دست افشان پای کوبان می روم از خویشتن
رقص مستی سیر دارد می گساران های های
می روم افتان و خیزان تا بکوی می فروش
گرد راه می کشانم، باده خواران! های های
می نمایم شبنم خوی برگل رخساره اش
نم نم باران و صبح نوبهاران های های
مرغ روح از دل تپیدن طبل وحشت خورده است
خجلتی دارم ز روی جان شکاران های های
نه رود یار از برم نه غیر آید بر سرم
خوش بود معشوق و می در روز باران های های
می پرد رنگ از رخم جویا ببال بوی گل
می روم از خود به یاد گلعذاران های های
فصل گل را مغتنم دانید یاران های های
دست افشان پای کوبان می روم از خویشتن
رقص مستی سیر دارد می گساران های های
می روم افتان و خیزان تا بکوی می فروش
گرد راه می کشانم، باده خواران! های های
می نمایم شبنم خوی برگل رخساره اش
نم نم باران و صبح نوبهاران های های
مرغ روح از دل تپیدن طبل وحشت خورده است
خجلتی دارم ز روی جان شکاران های های
نه رود یار از برم نه غیر آید بر سرم
خوش بود معشوق و می در روز باران های های
می پرد رنگ از رخم جویا ببال بوی گل
می روم از خود به یاد گلعذاران های های