عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
گل امشب آخر شب مست برخاست
به جام لاله گون مجلس بیاراست
نشسته سبزه زین سو، پای در بند
ستاده سرو ازان سو جانب راست
صبا می رفت و نرگس از غنودن
به هر سویی همی افتاد و می خاست
من اندر باغ بودم خفته با یار
بنامیزد چو ماهی بی کم و کاست
چو رفتن خواست از پهلوی خسرو
بر آمد از دلم فریاد بی خواست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
بیا ساقی که ایام بهار است
سمن مست است و نرگس در خمار است
مرو مرطوب که ایام نشاط است
بده ساقی تو جامی کش بهار است
سواد بوستان از خط سبزه
چو روی نو خطان گلعذار است
بساط سبزه زان می گسترد باد
که شاه شاخ را هنگام بار است
به پای سرو بین کز لاله و گل
چو دست خوبرویان پر نگار است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
زلف تو هنوز تابدار است
چشمت به کرشمه در خمار است
گفتی که وفا نیاید از من
سوگند مخور که استوار است
خون شد دل من، بگوی، ای باد
کان جان عزیز در چه کار است
کشتش به کدام بوستان است
سروش به کدام جویبار است
من گریه خویش دوست دارم
کز درد کسیم یادگار است
کارم غم عشق و بی قراری است
تا عمر عزیز برقرار است
ای شاهسوار، آهوان را
تیر تو نکوترین شکار است
عاشق که غم تو خورد وانگه
شادی طلبت، حرام خوار است
با تو به مثل هلاک خسرو
دیوانه و موسم بهار است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
روز نوروزست و ساقی جام صهبا برگرفت
هر کسی با شاهد و می راه صحرا بر گرفت
گرد ره بر چشم خود نرگس که دردش هم نکرد
خوبرویی را که پا بهر تماشا برگرفت
سرو با خوبان خرامش کرد و نی می خواست، لیک
پا نکردش پا اگر چه بیشتر پا برگرفت
هست صحرا چون کف دست و بر او لاله چو جام
خوش کف دستی که چندین جام صهبا برگرفت
نرگس اندر پیش گل، گر جام می بر سر کشید
باغبانش مست و لایعقل از آنجا برگرفت
لاله را سودای خامی بود، با صد شربت ابر
از دماغ لاله نتوانست سودا بر گرفت
در چمن رفتم که نرگس چینم از پهلوی گل
چشم نتوانستم از روهای زیبا برگرفت
کار با دیوانگی افتاد خسرو را، از آنک
سر ز می خوردن نخواهد ساقی ما برگرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
برگ ریز آمد و برگ گل و گلزار برفت
سرخ رویی رخ لاله و گلنار برفت
سرو بشکفت و چمن سبز شد و نرگس خفت
گو، برو، از بر من این همه، چون یار برفت
نزد من باد خزان دوش غبار آلوده
آمد و گفت که سرو تو ز گلزار برفت
خواستم تا بروم در طلب رفته خویش
یادم آمد رخ او، پای من از کار برفت
در دوید اشک چو باز آمدن خویش ندید
دل بینداخت هم اندر ره و خونبار رفت
خون دل گر چه که بسیار برفت، اندک ماند
صبر هر چند که بود اندک، بسیار برفت
باد خاری ز ره گلرخ من می آورد
جانم آویخت دران خار و گرفتار برفت
هر چه از عقل فزون شد همه عمرم جو جو
اندر این غارت غم، جمله به یک بار برفت
گله کرد آن بت شیرین ز بر خسرو جست
خله کرد آن گل نسرین زبر خار برفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
ساقیا، باده ده امروز که جانان اینجاست
سر گلزار نداریم که بستان اینجاست
دگرم نقل و شرابی نبود، گو کم باش
گریه تلخ و شکر خنده پنهان اینجاست
ناله چندین مکن، ای فاخته، کامشب در باغ
با گلی ساز که آن سرو خرامان اینجاست
هم ز در باز رو، ای باد و نسیم گل را
باز بر باز که آن غنچه خندان اینجاست
یار در سینه و من در سکرات اجلم
دست در سینه من سای و ببین جان اینجاست
خواه، ای جان، برو و خواه همی باش که من
مردنی نیستم امروز که جانان اینجاست
ای مگس، چند به گرد لب آن مست پری
کنجهای دهنش بین شکرستان اینجاست
خنده ضایع مکن، ای کان نمک، در هر جای
پاره های جگر سوخته بریان اینجاست
سالها آن دل گم گشته که جستی، خسرو
هم همین جاش طلب، زلف پریشان اینجاست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
رنگی از حسن تو در روی گل است
وز لب لعلت خیالی در مل است
از خیال نرگس جادوی تو
در چمن ها چشم نرگس بر گل است
از نسیم صبح کی بیرون رود
بوی گل کاندر دماغ بلبل است
از کمند عنبرین گیسوی تو
ملتهب کی دل شود، گر دلدل است
رحم کن بر خسرو، ار بشنیده ای
کز فغانش عالمی در غلغل است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
در چمن جان من سرو خرامان یکی ست
نرگس رعناش دو، غنچه خندان یکی ست
گفت به غمزه لبش، جان ده و بوسی ستان
کاش دو صد جان بدی، وه که مرا جان یکی ست
من ز غم گلرخی ژاله فشانم چو اشک
ابر درین واقعه با من گریان یکی ست
طرف چمن می روی طعنه زنان سرو را
بیش خجالت مده، راه جوانان یکی ست
خسرو دلخسته را بنده صورت نگر
چونکه به معنی رسی، بنده و سلطان یکی ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
رخت ولایت چشم پر آب را بگرفت
غمت درونه جان خراب را بگرفت
چگونه خواب برد دیده را ز هجرانش
چنین که خون جگر جای آب را بگرفت
گرفت خط لب چون آب زندگانی او
بسان سبزه که لبهای آب را بگرفت
سؤال کردم بوسی از آن لب چو شکر
سخن در آمد و راه جواب را بگرفت
ز غیرت رخ او آفتاب خواست ز چرخ
فرو فتد، که ذنب آفتاب را بگرفت
رواست گر بزند خیمه بر فلک خسرو
که آن کمند چو مشکین طناب را بگرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
شکوفه غالیه بو گشت و باغ گل رنگ است
هوای باده ساقی و نفحه چنگ است
بیا و بند قبا باز کن دمی بنشین
که عقل در بر من چون قبای تو تنگ است
اگر ز غمزه بدآموز می کند، مشنو
از آنکه در سر او صد هزار نیرنگ است
شمایل تو مرا کشت وین همه فتنه
ازان کلاه کژ و تکمه شکر رنگ است
مکن ز سنگدلی جور بر من مسکین
که آخر این دل مسکین دل است، نه سنگ است
ز دست خسرو مسکین پیاله ای بستان
که او غلام شهنشاه هفت اورنگ است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
سپیده دم که زمانه ز رخ نقاب انداخت
به زلف تیره شب نور صبح تاب انداخت
کلید زر شد و بگشاد آفتاب فلک
به دیده ها که شب تیره قفل خواب انداخت
سحر جواهر انجم یگان یگان دزدید
چو صبح پرده دریدش بر آفتاب انداخت
چگونه صبح بخندد که روی ابر سیاه
سفیده کرد و ز دیبا بر او نقاب انداخت
بدید از دل دیر سیا شب روشن
کمان چرخ همان تیر کز شهاب انداخت
به کنج روزن و در گذشت ماهتاب نهان
چو مهر خنجر کین سوی ماهتاب انداخت
به آخر آمده شب را به وقت صبح نفس
که تیغ خورد و ز خورشید خون ناب انداخت
برفت شب ز پی زنده داشتن خود را
به پرتو نظر شیخ کامیاب انداخت
فلک جنابا، بپذیر بنده خسرو را
چه خویش را به جناب فلک جناب انداخت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
هلال عید جهان را به نور خویش آراست
شراب چون شفق و جام چون هلال کجاست
مگر شراب شفق خورد شب ز جام هلال
که هر گهر که در او بود جمله در صحراست
نگر نثار جواهری که شب کند بر چرخ
هلال خم شد و جنبید، از آنش پشت دوتاست
به نیم دایره ماند هلال در گردش
هزار نقطه ز نقش ستارگان پیداست
شراب شد، به عمل آر مایه عملش
که هم مقاطعه پیکرش بخواهد سوخت
کمر ببند و گره زن به جعد و روشن کن
که کوته است شب و آفتاب در جوزاست
نه دایره ست ز می در میان شیشه که آن
خیال حلقه ای از گوش شاهد رعناست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
بهار غالیه در دامن صبا سوده ست
به بوستان ز گل و لاله توده بر توده ست
ز ششرم بخشش ابر آفتاب رخ بنهفت
چنان که پیش کسی پیش روی بنموده ست
میان غنچه و گل هیچ کس نمی گنجد
مگر صبا که بسی در میانشان بوده ست
بیار باده پیمانه گران، که به عمر
کسی که باده نخورده ست، باد پیموده ست
بریز خون صراحی که این جهان صد خون
بریخته ست که دستش گهی نیالوده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
رسید فصل گل و باد عنبر افشان است
نگارخانه جانان بهشت رضوان است
به سرو باغ که بیند کنون که در هر باغ
هزار سرو به هر گوشه ای خرامان است
کنون به سوی چمن بی بهشتیان نروم
که هر چه ذوق بهشت است روی خامان است
عجب که جام نمی افتد از کف نرگس
چنانکه او به غنودن فتان و خیزان است
حریف معنی گل را به جان خرد، هر چند
که سهل قیمت و کالای دهر ارزان است
به گوشه های چمن برگ گل چو نرمه گوش
درو ز قطره نگر تا چه در غلطان است
زخاره بودی دامان کوه از لاله
کنون ز اطلس لعلش نگر که دامان است
زمین به باغ ندید آفتاب از پی شاخ
نگر ز خانه که در سایه های بستان است
چنین که نرگس و گل چشم را به صحن چمن
همی نهند، مگر آستان سلطان است
شکفته باد گل دولت تو تا به ابد
گلی که بلبل او خسرو ثناخوان است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
شاخ گل از نسیم جلوه گر است
وقت گلبانگ بلبل سحر است
خار پهلوی گل نشاند، زآنک
خون بسته ز بهر نیشتر است
باغ در رقص و جنبش است، زآنک
بانگ بلبل به گوشهای در است
چون که پیوند توست گل، ای خار
نیش در حق او نه از هنر است
آخر، ای گل، نگر ز چندین سیم
که ترا یک دو سه قراضه زر است
خلق را یاد می دهد ز شراب
آنکه از لاله کوه کاسه گر است
لاله از می پیاله می گیرد
آنکه پیمانه پر شود دگر است
غنچه را بین فراهمی دهنش
گوییا بوسه جای آن پسر است
چشم مستت کشنده ایست عجب
خواب مستیش ازان کشنده تر است
ساقی من روانه کن از کف
کشتی من که عمر بر گذر است
باغ داد از نشاط و عیش خبر
ای خوش آن کس که مست و بی خبر است
باغ در رقص آمد، ای خسرو
بانگ بلبل به گوشهای در است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
دامن گل ز ابر پر گهر است
باغ را زیب و زینت دگر است
غنچه بر باد داد دل، چو گشاد
چشم بر گل که مو به روی فر است
به یکی جام کش رسید از دور
نرگس افتاده مست و بی خبر است
همه از سرو می برد بلبل
نیک یکبارگی بلند پر است
هر چه تسخیر کیف یحیی الارض
خواند بلبل به خط سبزه در است
گل ورق راست کرده از شبنم
مهره آن ورق همه گهر است
دوستان را کنون ز بهر نشاط
جانب باغ و بوستان گذر است
ورق گل اگر لطیف افتاد
خط سبزه ازان لطیف تر است
نرود سوی باغ خسرو، ازآنک
باغ او بزم شاه نامور است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
شب گذشته ست و اول سحر است
بانگ بلبل به می نویدگر است
وقت او خوش که در چنین وقتی
باده بر دست و نازنین به بر است
کشتی باده نه به کف، باری
عمر ازینسان رود چو بر گذر است
چند گویی که مست و بی خبری
هر که او مست نیست بی خبر است
صرفه خشک زاهدان را باد
هر چه ما راست در شراب تر است
ساقیا، غوطه ده مرا در می
که می آشام شعله در جگر است
گر چه بد مستی است عیب حریف
کندن ریش محتسب هنر است
گر به میخانه مفسدان شراب
پادشاهند، بنده خاک در است
خسروا، چند از گنه ترسی
رو که عفو خدای معتبر است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
گلستان نسیم سحر یافته ست
صبا غنچه را خفته دریافته ست
چنان خواب دیده ست نرگس به خواب
که گویی که او جام زر یافته ست
خبر نیست مر بلبل مست را
که از مستیش گل خبر یافته ست
نسیم چون مشک در خاک ریخت
مگر بوی آن خوش پسر یافته ست
خیال قدت سر و گم کرده بود
ولی ناگهان نیشکر یافته ست
چه گویم که سنگین دلش هیچ وقت
ز سوز دل من اثر یافته ست
به پای خیالت فرو ریخت چشم
دری کان به خون جگر یافته ست
بسا شب که بیدار خسرو نشست
که شام غمش را سحر یافته ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
بهار آمد و گلهای بوستان بشکفت
به خوش دلی و طرب روی دوستان بشکفت
بدان صفت که گل از باد نشکفد به چمن
ز باده باده کشان را بهار جان بشکفت
به دیده پرس که آبش چو آب در غلطید
ز می چو عارض خوبان دلستان بشکفت
گل از شراب بدانسان که بشکفد در جام
به کوی دوست گل از خون عاشقان بشکفت
بتان بترس قدم می نهند بر لاله
که همچو شعله آتش به بوستان بشکفت
ز بس که غنچه دم بسته از صبا دم زد
درون پوست نگنجید و در زمان بشکفت
چنان که گل به خوی مصطفی شکفت به خاک
رخم ز سوزن خاک ره بتان بشکفت
نسیم مشک جهان گیر شد، چو خسرو را
ز یاد مدحت تو غنچه در دهان بشکفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
زمستان می رود، ایام گلها پیش می آید
ز باد صبح ما را بوی آن بدکیش می آید
صبا می جنبد و بازم پریشان می کند از سر
دل بدبخت اگر وقتی به حال خویش می آید
رسید ایام گل وان شوخ خواهد رفت در بستان
ازان روزی که می ترسیدم اینک پیش می آید
سر دیوانگی را مژده ده، ای سنگ بدنامی
که باز آن فتنه بهر عقل دوراندیش می آید
ازین خرمن نماند کاه و برگی، مگری، ای دیده
که بیش است آتشم هر چند باران بیش می آید
چه غم می داردت،بخرام خوش خوش، جان من، چندان
رها کن تا نمک بر سینه های ریش می آید
به جان زن تیر نه بر دیده تا این یک دم باقی
کنم نظاره ای تا از کدامین کیش می آید
مکن نازی که می خواهد برای تیر بارانت
دران حضرت کجا یاد دل درویش می آید؟
نیارد برد نام لب، به دزدی غمزه زن گه گه
که خسرو نه ز بهر نوش، بهر نیش می آید