عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۸
صحبت بی نفاق یاران کو
گل بی خار این گلستان کو
مرض بیغمی شفا طلبست
آب نیسان چشم گریان کو
سر و سامان عاشقیم کجاست
سر گرفتم بجاست سامان کو
از شراب و کباب محرومیم
دل بریان و چشم گریان کو
ضامن خندهٔ هزار گلست
گریهٔ ابر نوبهاران کو
باز جویا ز لطف گفت امروز
عاشق بیدل غزلخوان کو؟
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۱
دمیده همچو مهر از مشرق خوبی جمال او
کشیده سر ز آب جوی چاک دل نهال او
شود هر گاه در چشم تصور جلوه گر ترسم
که تیغ موج خون دیده آید بر خیال او
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۲
آنکه شور صد قیامت بود با خلخال او
همچو نقش پا دلم افتاده از دنبال او
از سر خود هر که در راه طلب برداشت دست
چون دو نقش پا دو عالم ماند در دنبال او
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۴
چه کنم با صف مژگان بلا پرور او
رگ جان می زند از خیره سری نشتر او
هر که سوزد زحسد سینهٔ کین آور او
گل کند آتش نمرود ز خاکستر او
بر زمین چون گل مهتاب فتد نقش پی اش
بسکه غلتیده صفا در قدم گوهر او
رو به خلوتگه آیینه که از بیتابی
بی تو زنجیر زهم می گسلد جوهر او
ای خوش آن دیدهٔ حق بین که زنظارهٔ حسن
نبود در نظرش غیر پدیدآور او
ریزد از لاله به تحریک نسیمی بر خاک
بسکه سرشار می رنگ بود ساغر او
مرغ یاقوت پری دوش به خوابم آمد
که مرا پلک و مه گشته چو بال و پر او
عین دریای وصال است به هر چشم زدن
چون حباب آنکه هوای تو بود در سر او
می توان یافتن از نالهٔ قمری که مدام
آتشی هست نهان در ته خاکستر او
دل جویا نخورد زین غزل آرایی آب
منقبت سنج بود خامهٔ مدحتگر او
شاه مردان جهان آنکه زبان قلمم
زین دو مطلع شده پیوسته ثناگستر او
به دو عالم ندهم ذرهٔ خاک در او
عالم و هر چه در او جمله به گرد سر او
هر که شد تاج سرش خاک در قنبر او
بر فلک ناز کند بلکه به بالاتر او
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۵
در سحرخیزی به ارباب سعادت یار شو
آسمان گردآور فیض است هان بیدار شو
همچو شبنم در هوای دوست شب را زنده دار
صبح شد برخیز و مست جام استغفار شو
هر کس از فیض صبوحی کامیاب نشئه ای است
صبحدم با چشم گریان محو روی یار شو
مانده ای در بند رفعت از سبک مغزی چو ابر
خاکساری پیشه کن، هم سنگ دریا بار شو
پیش کس گردن منه مالک رقاب وقت باش
چشم از مردم بپوش و از اولی الابصار شو
برنمی تابد حجابت شوخ چشمیهای شمع
خود چراغ بزم خود چون گوهر شهوار شو
گرنه ای جویا نکو، با نیکوان منسوب باش!‏
باغ را گر گل نه ای خار سر دیوار شو
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۶
مستغنی از می آیم ز جان نگاه او
ما را بس است کاسهٔ چشم سیاه او
ارباب جستجوی، به راهش سپرده اند
آن را که نیست دیدهٔ بینش به راه او
بدمستیی که چشم تو دیشب به کار برد
باشد زبان هر مژه ات عذرخواه او
از نسبتی که هست به روی تو ماه را
بر آسمان فخر بر قصد کلاه او
دایم به ناز بالش راحت بداده پشت
هر دل که نوک آن مژه شد تکیه گاه او
محروم مانده آنکه ز فیض انابت است
جویا بس است جرم نکردن گناه او
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۳
از حیا تا رنگ رخسارت به پرواز آمده
بر هوا خیل پری در جلوهٔ ناز آمده
برگهای نسترن از شوخی موج نسیم
فوج ارواح است پنداری به پرواز آمده
جوش حیرت، عرض مطلب را چه رنگین کرده است
موبموی پیکرم آیینهٔ راز آمده
گرد راهش ریخت در جیب هوا بوی بهار
تکیه بر دوش رعونت با صدانداز آمده
یاد رنگین جلوه ای در سینه مستی می کند
فوج طاووسی است هر آهم به پرواز آمده
همچو نی جویا به غیر از ناله دیگر دم نزد
یک نفس لعل لبش با هر که دمساز آمده
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۴
بسکه در شادی و غم با خلق یک رنگ است کوه
با نوای مطرب و شیون هم آهنگ است کوه
پای جرات بر زمین افشرده با تیغ و کمر
با پلنگ چرخ گویی بر سر جنگ است کوه
آسمانی خورد گویا غوطه در خون شفق
از وفور لاله و گل بسکه خوش رنگ است کوه
از ضعیفی گرچه وزن یک پرکاهم نماند
معنیم را نیک اگر سنجد پا سنگ است کوه
گشته در کشمیر از تخت سلیمان روشنم
مملکت باشد جهان آنرا که اورنگ است کوه
نقشها سازد عیان از سبزه و گل هر طرف
دیدهٔ بد دور جویا رشک ارژنگ است کوه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۷
به جام لاله می رنگ تا بود در کوه
بنوش می به دف و چنگ تا بود در کوه
بده به سختی ایام دل که مینا را
نمی رسد خطر از سنگ تا بود در کوه
چنان ر شعلهٔ آهم فضای دهر پر است
که نیست جا به شرر تنگ تا بود در کوه
کمال مرد عیان گردد از جلای وطن
که نیست آینه جز سنگ تا بود در کوه
شود ز فیض سفر جوهرت عیان جویا
که لعل راست نهان رنگ تا بود در کوه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۸
برنتابد دیدهٔ خونین ما بار نگاه
زان سبب با چشم دل باشیم در کار نگاه
روز وصلت مردم چشمم بسان عنکبوت
می دود از شوق دیدار تو بر تار نگاه
چشم بستن می نماید جلوهٔ دیدار دوست
هست حایل در من و معشوق دیوار نگاه
ترک چشمش باز امشب از سیه مستی بریخت
در گریبان دل ما جام سرشار نگاه
کیست آگه غیر دریا از ته کار حباب
کس چو دریا جویا نفهمیده است اسرار نگاه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۹
رفتیم ز بس با دل پر شور در این راه
شد نقش قدم خانهٔ زنبور در این راه
در گام نخستین ز سلیمان گذرد پیش
گر عشق ببندد کمر مور در این راه
در عشق تو با لشکر غم هر که ز خود رفت
از فیض شکست آمده منصور در این راه
تا جان ندهی راه به مقصد نتوان برد
فرهاد از این ره شده دستور در این راه
بر راحلهٔ ضعف کسی را که سوار است
چاهی شده هر نقش پی مور در این راه
جویا غزل فکرت رنگین سخنست این
‏«داریم قدم بر قدم مور در این راه»‏
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۰
می کشد عکس ترا پر تنگ در بر آینه
بی حیا بی آبرو بی شرم کافر آینه
همچو برگ گل هوا گیرد ز پشت دست عکس
چهره گردد با صفای عارضش گر آینه
گوییا خورشید سر بر کرده است از جیب صبح
عکس رخسارش چو گردد جلوه گر در آینه
از صفای ظاهر اهل جهان ایمن مباش
جوشنی زیر قبا دارد ز جوهر آینه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۱
زان چشم مست کار صبوحی کند نگاه
در هر رگم چو شمع از آن می دود نگاه
همچون شکست شیشه صدا می شود بلند
در بزم می چو بر نگهی برخورد نگاه
خواهم که بینمش ولی از دور باش حسن
مانند شمع بزم به چشمم تپد نگاه
حقت به جانب است که نظاره دشمنی
دشنام دادنی بود افزون ز حد نگاه
نظاره خار پیرهن اختلاط اوست
چندان نگاه مکن که به طبعش خلد نگاه
از شوق دیدن تو و از ضعف تن چه دور
با خویشتن مرا اگر از جا برد نگاه
کو طاقتی که از تواند ز جای خاست
بر صفحهٔ جمال تو هر جا فتد نگاه
چون بینمت که مدعیان در کمینگه اند
اینجا به گوشها چو فغان می رسد نگاه
جویا ز بس گداخته از شرم روی او
چون قطرهٔ سرشک ز چشمم چکد نگاه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۶
الهی در ره فقرم شکوه پادشاهی ده
سرم را از خم تسلیم فر کج کلاهی ده
بود لبریز صهبای گنه پیمانهٔ عمرم
مرا از لخت لخت دل زبان عذرخواهی ده
زلال وصل ترسم افت سوز درون گردد
دلم را تشنگی در عین دریا همچون ماهی ده
چو مژگان می کشد هر خار صحرا دامن دل را
مرا مانند مجنون منصب وحشت پناهی ده
مبین نقصان مردم تا ز ارباب نظر باشی
بپوش از عیب بینی چشم و داد خوش نگاهی ده
چو گل کز ترکتاز صرصر از گلشن هوا گیرد
دل صد پارهٔ خود را به آه صبحگاهی ده
به پیش یار بر از بخت جویا شکوه گر داری
چو برق آن شعله خو را آشنایی با سیاهی ده
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۷
نور عرفان در دل صافی ضمیران برده راه
مطلع خورشید زیبد در بیاض صبحگاه
بس بود روزی که روها از گنه گردد سیاه
برگ عیش اهل ندامت را زبان عذرخواه
می نماید فیض جمعیت ضعیفان را قوی
کاروان مور زنجیر است چون افتد به راه
عیب نخوت بر نتابد طینت اهل کمال
ماه نو از ناتمامی کج نهد بر سر کلاه
آفتاب من چو برگیرد نقاب از فرط شوق
همچو شبنم می روم از خویش با بال نگاه
بحر رحمت می شود در سودن مژگان بهم
قطرهٔ اشکی که بارد چشمت از بیم گناه
تا زخود بیرون نیایی کی به مقصد می رسی
آنکه جویا رفته است از خود به خود برداشت راه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۸
پرتو افکن گشت رخسار تو تا در آینه
مضطرب چون مهر تابان شد صفا در آینه
هیچ کس از صاف باطن عیب بی رویی ندید
می نماید صورت این مدعا در آینه
چهرهٔ ما بسکه پر گرد غبار کلفت است
روی بر دیوار دارد عکس ما در آینه
داشتن چشم نگاه از نرگس او سادگیست
او که نتواند ببیند از حیا در آینه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۳
دوش بر قلب دل غم زده غافل زده ای
بس شبیخون ز رخ و زلف که در دل زده ای
حیف از آن دل که در تو در بند تمنا داری
در خلوتگه جان را به هوس گل زده ای
دست توفیق شد و دامن مقصد بگرفت
پشت پایی که تو بر هستی باطل زده ای
آرزو بند گرانیست به پای طلبت
مهر از داغ تمنا به در دل زده ای
کی بجز پنجهٔ عشقش بگشاد جویا
عقده ای را که تو در کار خود از دل زده ای
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۲
چون بی تو چارهٔ دل محزون کند کسی
خون می چکد ز قطع نظر چون کند کسی
تا کی به یاد لعل لبی شام تا سحر
دل در فشار پنجهٔ غم خون کند کسی
تا چند بی تو پنجهٔ مژگان خویش را
مرجان صفت ز اشک جگرگون کند کسی
سرخوش شود زبوی می «لی مع اللهی»
خود را دمی ز خویش چو بیرون کند کسی
باید نخست ساخت وضو ز آب دیده اش
خواهد چو طوف تربت مجنون کند کسی
جویا اسیر طور تو، آخر مروتی!‏
ظلم اینقدر به عاشق مفتون کند کسی؟
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۶
دست ریزش ساقیا هرگز مباد از ما کشی
ما ز شاگردان گردابیم در دریاکشی
قمری دل، آشیان بر سرو نوخیز تو بست
رتبه افزاید غمم را هر قدر بالاکشی
بیدلان را دست لطفی هم توان بر سر کشید
چند پای ناز در دامان استغنا کشی
ذوق غلتیدن به خاک ازیاد قدی می بری
گر دمی در سایهٔ سرو بلندی واکشی
از سر کویش برای مصلحت پایی بکش
تا به کی جویا رعونت را بت رعناکشی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۸
گشاید بر رخت درهای فیض از یمن هشیاری
کلید قفل چشم بسته نبود غیر بیداری
دماغ ناتمام نیم جان می سازد ای ساقی
حباب آسا مرا برپای دارد فیض سرشاری
اگر یکبار گلهای تماشا چیند از رویت
کشد بلبل به گلشن از خیابان خط بیزاری
به مردم روشن است از موی مژگان تو این معنی
که از بیمار داری نیست افزون ضعف بیماری
فلک را با تو کاری نیست تا خاک رهی، جویا!‏
نپیچیده است دست زور هرگز پنجهٔ زاری
ای که از سر تا به پا لبریز معنی چون خمی
بر مدار از خویشتن دست طلب در خود گمی
گوهر معنی است پنهان در تو خود را کم مگیر!‏
خویشتن را قطره می پنداری، اما قلزمی
یک نفس در دیده کی آرام می گیرد نگاه
هر قدر بگریزی از مردم، عزیز مردمی
پای تا سر در پی روزی، دهانی و شکم
تا تو چون دست آس سرگردان مشت گندمی
کی بود کامل جنون را فکر پاییز و بهار
نارسی، زان در رسیدنها به بند موسمی
دور چشم بد زتمکین تو کاندر بزم می
از شراب لعل گون کوه بدخشان چون خمی
کو صفاهان تا نهی جویا به سر تاج مراد
تا به هندی همچو طاووس از پی زیب دمی