عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
رازها را لب خاموش نگهبان باشد
غنچه را پرده در دل لب خندان باشد
رشحه ای ریخته از خامهٔ بی رنگی او
هر قدر نقش که بر صفحهٔ امکان باشد
آتش افروز دلم آنکه به یک ساغر شد
گر کشد جام دگر آفت دوران باشد
خال بیجاست بجز عارض او در هر جاست
مسند مور کف دست سلیمان باشد
غم متاعی است که در سینه من ریخته است
حسن، جنسی که به بازار تو ارزان باشد
بر لبش شور فغان شیون زنجیر شود
هر کرا زلف کجت سلسله جنبان باشد
دل جویا ز تمنای می و شاهد و شمع
همچو پروانه و شبهای چراغان باشد
غنچه را پرده در دل لب خندان باشد
رشحه ای ریخته از خامهٔ بی رنگی او
هر قدر نقش که بر صفحهٔ امکان باشد
آتش افروز دلم آنکه به یک ساغر شد
گر کشد جام دگر آفت دوران باشد
خال بیجاست بجز عارض او در هر جاست
مسند مور کف دست سلیمان باشد
غم متاعی است که در سینه من ریخته است
حسن، جنسی که به بازار تو ارزان باشد
بر لبش شور فغان شیون زنجیر شود
هر کرا زلف کجت سلسله جنبان باشد
دل جویا ز تمنای می و شاهد و شمع
همچو پروانه و شبهای چراغان باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
خاکساری جوشن شمشیر آفت می شود
کوتهی دیوار را حصن سلامت می شود
رفتگان را طور رفتارش برانگیزد زخاک
قامتش چون در خرام آید قیامت می شود
هر مجازی را به درگاه حقیقت مسلکی است
چون هوس برخویشتن بالد محبت می شود
رحم در دلها کن ای ساقی که از جام دگر
عارض او برق خرمن سوز طاقت می شود
هر کرا باشد قسیم نار و جنت مقتدا
راضی از دنیا و مافیها به قسمت می شود
طور رفتارش ز بس از جا درآرد سایه را
همچو سروی در پی آن قد و قامت می شود
با دل بیدار عاشق می کند ترک جفا
ترک من در هوشیاری بی مروت می شود
در تصور با تو همراهند اغیار دغا
از خیالت در حریم دیده کثرت می شود
روز تا شب گریه کن جویا که از شرم گناه
آب چون گردید دل، اشک ندامت می شود
کوتهی دیوار را حصن سلامت می شود
رفتگان را طور رفتارش برانگیزد زخاک
قامتش چون در خرام آید قیامت می شود
هر مجازی را به درگاه حقیقت مسلکی است
چون هوس برخویشتن بالد محبت می شود
رحم در دلها کن ای ساقی که از جام دگر
عارض او برق خرمن سوز طاقت می شود
هر کرا باشد قسیم نار و جنت مقتدا
راضی از دنیا و مافیها به قسمت می شود
طور رفتارش ز بس از جا درآرد سایه را
همچو سروی در پی آن قد و قامت می شود
با دل بیدار عاشق می کند ترک جفا
ترک من در هوشیاری بی مروت می شود
در تصور با تو همراهند اغیار دغا
از خیالت در حریم دیده کثرت می شود
روز تا شب گریه کن جویا که از شرم گناه
آب چون گردید دل، اشک ندامت می شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
ز فیض نور معنی شام اهل دل سحر باشد
چراغ خلوتم از خویش روشن چون گهر باشد
ز بس از خویشتن رفتند در بزم تو مشتاقان
تکلم بر لب حیرت نصیبات خبر باشد
اگر داری عزای فوت وقت ای دل خوشا حالت
نپنداری که اینجا نخل ماتم بی ثمر باشد
فنا شاه و گدا را همچو خم در یابد ای غافل
بلند و پست عالم رمزی از زیر و زبر باشد
زمژگان دست خونریزی چو بر ترکش زند چشمت
دلی نبود که نگدازد سراپا گر جگر باشد
نمی آید خبر از عالم رفتن ز خود جویا
خبر دارد ز عالم هر که از خود بیخبر باشد
چراغ خلوتم از خویش روشن چون گهر باشد
ز بس از خویشتن رفتند در بزم تو مشتاقان
تکلم بر لب حیرت نصیبات خبر باشد
اگر داری عزای فوت وقت ای دل خوشا حالت
نپنداری که اینجا نخل ماتم بی ثمر باشد
فنا شاه و گدا را همچو خم در یابد ای غافل
بلند و پست عالم رمزی از زیر و زبر باشد
زمژگان دست خونریزی چو بر ترکش زند چشمت
دلی نبود که نگدازد سراپا گر جگر باشد
نمی آید خبر از عالم رفتن ز خود جویا
خبر دارد ز عالم هر که از خود بیخبر باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
چو بیداد محبت بیش شد حاجت روا گردد
که دل را رخنه های سینه محراب دعا گردد
چو می از شیشهٔ واژون نگار ناز پروردم
گر آید سوی من از ناز در هر گام واگردد
غبار غم زبس داریم بر رو گرد برخیزد
گهی کز بیم خویش رنگ بر رخسار ما گردد
کمر بر خواری ارباب همت بسته چرخ دون
به آب روی مردان روز و شب این آسیا گردد
ببر از آرزو گر مدعای ترک خود داری
که این حاجت روا از فیض ترک مدعا گردد
چه بیباکانه بر می داری از عارض نقابت را
مبادا زورقم طوفانی موج صفا گردد
چنان جویا ز بار کلفت خاطر بود سنگین
که تا آهم برون آید ز لب زنجیر پا گردد
که دل را رخنه های سینه محراب دعا گردد
چو می از شیشهٔ واژون نگار ناز پروردم
گر آید سوی من از ناز در هر گام واگردد
غبار غم زبس داریم بر رو گرد برخیزد
گهی کز بیم خویش رنگ بر رخسار ما گردد
کمر بر خواری ارباب همت بسته چرخ دون
به آب روی مردان روز و شب این آسیا گردد
ببر از آرزو گر مدعای ترک خود داری
که این حاجت روا از فیض ترک مدعا گردد
چه بیباکانه بر می داری از عارض نقابت را
مبادا زورقم طوفانی موج صفا گردد
چنان جویا ز بار کلفت خاطر بود سنگین
که تا آهم برون آید ز لب زنجیر پا گردد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
نونهال من ز طفلی آشنا بیگانه بود
کوچه گرد شهره و بدمست و دشمن خانه بود
کرد پیدا این زمان نام خدا تمکینکی
ورنه وضعش پیش ازین بسیار بیباکانه بود
همچو نرگس بال شوق از شش جهت چشمم گشاد
تا تواند شمع رخسار ترا پروانه بود
خاطر ما با محبت توام آمد از نخست
عشق هر جا دام گستر شد دل ما دانه بود
ما عبث در دامن فرزانگی آویختیم
معنیی گر بود جویا با دل دیوانه بود
کوچه گرد شهره و بدمست و دشمن خانه بود
کرد پیدا این زمان نام خدا تمکینکی
ورنه وضعش پیش ازین بسیار بیباکانه بود
همچو نرگس بال شوق از شش جهت چشمم گشاد
تا تواند شمع رخسار ترا پروانه بود
خاطر ما با محبت توام آمد از نخست
عشق هر جا دام گستر شد دل ما دانه بود
ما عبث در دامن فرزانگی آویختیم
معنیی گر بود جویا با دل دیوانه بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
با بار آن گل رو دل بی حجاب باشد
زان روی با سرشکم بوی گلاب باشد
گر شاهی از فقیری است دارد نمود بی بود
پست و بلند دنیا موج سراب باشد
در آینه ز شوق رخسار با صفایش
جوهر چو موج دریا در اضطراب باشد
هر قطرهٔ سرشکم گشته محیط آهی
چشمم شب فراقت چشم حباب باشد
پوشیده کی بماند کلفت زصاف باطن
چینهای موج جویا بر روی آب باشد
زان روی با سرشکم بوی گلاب باشد
گر شاهی از فقیری است دارد نمود بی بود
پست و بلند دنیا موج سراب باشد
در آینه ز شوق رخسار با صفایش
جوهر چو موج دریا در اضطراب باشد
هر قطرهٔ سرشکم گشته محیط آهی
چشمم شب فراقت چشم حباب باشد
پوشیده کی بماند کلفت زصاف باطن
چینهای موج جویا بر روی آب باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
نه تنها غنچه را کیفیت چشمش سبو بخشد
که گل را عارض زلفش شراب رنگ و بو بخشد
اگر ساقی نگاه اوست مستان زندگانی کن
خدا جرم سیه کاران به چشم مست او بخشد
فلک جولان شوم در بیخودی از ساغر لطفش
شررواری اگر سرگرمی ام آن شعله خو بخشد
به رنگ چشم مست یار خواهم نکته سنجان را
خدا در شعر پردازی زبان گفتگو بخشد
زلطف حضرت شاه خراسان چشم آن دارم
که جویا را ز فیض خاک مشهد آبرو بخشد
که گل را عارض زلفش شراب رنگ و بو بخشد
اگر ساقی نگاه اوست مستان زندگانی کن
خدا جرم سیه کاران به چشم مست او بخشد
فلک جولان شوم در بیخودی از ساغر لطفش
شررواری اگر سرگرمی ام آن شعله خو بخشد
به رنگ چشم مست یار خواهم نکته سنجان را
خدا در شعر پردازی زبان گفتگو بخشد
زلطف حضرت شاه خراسان چشم آن دارم
که جویا را ز فیض خاک مشهد آبرو بخشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
هر که از شمشیر نازت نیم بسمل ماند ماند
هر گره کز چین ابروی تو در دل ماند ماند
نیست جولانگاه هر کس شاهراه بیخودی
رفت از خود هر که دانست آنکه غافل ماند ماند
دیدهٔ آیینه از حیرت نمی آید بهم
هر که محو روی آن شیرین شمایل ماند ماند
کشتی ما در محیط باده دریایی شده است
محتسب کز جهل بیرون گرد ساحل ماند ماند
یاد مژگان تو کی بیرون رود از خاطرم
چاره نتوان کرد هر خاری که در دل ماند ماند
کی ز دام انگبین جویا رها گردد مگس
غیر اگر در کوی جانان پی در گل ماند ماند
هر گره کز چین ابروی تو در دل ماند ماند
نیست جولانگاه هر کس شاهراه بیخودی
رفت از خود هر که دانست آنکه غافل ماند ماند
دیدهٔ آیینه از حیرت نمی آید بهم
هر که محو روی آن شیرین شمایل ماند ماند
کشتی ما در محیط باده دریایی شده است
محتسب کز جهل بیرون گرد ساحل ماند ماند
یاد مژگان تو کی بیرون رود از خاطرم
چاره نتوان کرد هر خاری که در دل ماند ماند
کی ز دام انگبین جویا رها گردد مگس
غیر اگر در کوی جانان پی در گل ماند ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
هر سحر کز روزن آن رشک پری سر می کشد
آفتاب از صبح سر در زیر چادر می کشد
کفر و دین را امتیازی نیست در بازار عشق
این ترازو خاک را با زر برابر می کشد
در پی عرض هنر هرگز نباشد اهل دل
همچو تیغ آیینه کی منت زجوهر می کشد
می کشد از رشک آن رخسار و ابرو مهر و ماه
آنچه زان داندان و زان لب شیر و شکر می کشد
با قلندر مشربان ای محتسب دشمن مباش
آه ازان هویی که شبها از دلی سر می کشد
چشم داغ دل به ذوق دیدنت مانند شمع
از شکاف سینه هر دم گردنی بر می کشد
چون توانم آه را بال و پر پروانه داد
گر کشم جویا نفس آن شوخ خنجر می کشد
آفتاب از صبح سر در زیر چادر می کشد
کفر و دین را امتیازی نیست در بازار عشق
این ترازو خاک را با زر برابر می کشد
در پی عرض هنر هرگز نباشد اهل دل
همچو تیغ آیینه کی منت زجوهر می کشد
می کشد از رشک آن رخسار و ابرو مهر و ماه
آنچه زان داندان و زان لب شیر و شکر می کشد
با قلندر مشربان ای محتسب دشمن مباش
آه ازان هویی که شبها از دلی سر می کشد
چشم داغ دل به ذوق دیدنت مانند شمع
از شکاف سینه هر دم گردنی بر می کشد
چون توانم آه را بال و پر پروانه داد
گر کشم جویا نفس آن شوخ خنجر می کشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
از سینه دل جدا به تپیدن نمی شود
مرغ قفس رها به رمیدن نمی شود
بگذار لحظه ای لب خود را بکام ما
آب عقیق کم به مکیدن نمی شود
پای تعلق از سرمستی بکش که یار
رام کسی به ناله کشیدن نمی شود
دیدم ترا ز دور ولی چون کنم که دل
هرگز تسلی از تو به دیدن نمی شود
بگذار پا به راه توکل که کارها
جویا به گفتن و به شنیدن نمی شود
مرغ قفس رها به رمیدن نمی شود
بگذار لحظه ای لب خود را بکام ما
آب عقیق کم به مکیدن نمی شود
پای تعلق از سرمستی بکش که یار
رام کسی به ناله کشیدن نمی شود
دیدم ترا ز دور ولی چون کنم که دل
هرگز تسلی از تو به دیدن نمی شود
بگذار پا به راه توکل که کارها
جویا به گفتن و به شنیدن نمی شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
رخت آیینه را لبریز صاف نور می سازد
شرر را در دل خارا چراغ طور می سازد
دل اهل ریا از ترک دنیا تیره می گردد
سحر را چشم پوشیدن شب دیجور می سازد
ز دونان بیشتر اهل بصیرت در تعب باشند
مگس با چشم مردم خویش را زنبور می سازد
علاج چرخ کج رو پشت دست همتم داند
کمان سخت را سرپنجهٔ پرزور می سازد
ز خود دوری گزین باشد زنزدیکان او گردی
به خود نزدیکیت از بزم جانان دور می سازد
به عنوان کنایه ریزه خواینهای غیر امشب
ز غیرت خاطرم را محشور زنبور می سازد
نباشد بی سبب آمیزش می با کدو جویا
مزاج خشک مغزان را می انگور می سازد
شرر را در دل خارا چراغ طور می سازد
دل اهل ریا از ترک دنیا تیره می گردد
سحر را چشم پوشیدن شب دیجور می سازد
ز دونان بیشتر اهل بصیرت در تعب باشند
مگس با چشم مردم خویش را زنبور می سازد
علاج چرخ کج رو پشت دست همتم داند
کمان سخت را سرپنجهٔ پرزور می سازد
ز خود دوری گزین باشد زنزدیکان او گردی
به خود نزدیکیت از بزم جانان دور می سازد
به عنوان کنایه ریزه خواینهای غیر امشب
ز غیرت خاطرم را محشور زنبور می سازد
نباشد بی سبب آمیزش می با کدو جویا
مزاج خشک مغزان را می انگور می سازد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
زورآوران که پنجهٔ افلاک می برند
در کاسهٔ امل چه به جز خاک می برند
آنانکه شبنم گل شب زنده داری اند
فیض سحر به دیدهٔ نمناک می برند
آنجا که نوش داروی شادی دهند ساز
البته نسخه از ورق تاک می برند
پروانه طینتان که به شمع یقین رسند
بال پرش ز شعلهٔ ادراک می برند
مردان به روی خاک سربندگی نهند
زان پیشتر که سر به ته خاک می برند
آیینه خاطران که به روی تو واله اند
بس فیضها که از نظر پاک می برند
در زیر خاک واصل دریای رحمت اند
آنانکه چون حباب دل پاک می برند
از بهر قوت وقت سرانجام راه را
رشندلان ز شعلهٔ ادراک می برند
در کاسهٔ امل چه به جز خاک می برند
آنانکه شبنم گل شب زنده داری اند
فیض سحر به دیدهٔ نمناک می برند
آنجا که نوش داروی شادی دهند ساز
البته نسخه از ورق تاک می برند
پروانه طینتان که به شمع یقین رسند
بال پرش ز شعلهٔ ادراک می برند
مردان به روی خاک سربندگی نهند
زان پیشتر که سر به ته خاک می برند
آیینه خاطران که به روی تو واله اند
بس فیضها که از نظر پاک می برند
در زیر خاک واصل دریای رحمت اند
آنانکه چون حباب دل پاک می برند
از بهر قوت وقت سرانجام راه را
رشندلان ز شعلهٔ ادراک می برند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
خامه ام گاهی به او گر نامه ای انشا کند
چون زبان کودکان در سالهایش واکند
چون سحر نور سعادت از جبینش لامع است
هر که شب را روز در اندیشهٔ فردا کند
مژده یاران کز وفور ناز امشب دور نیست
چشمش استغنا اگر در کار استغنا کند
می درد از تیره روزی پردهٔ ناموس عشق
شعله در شب خویشتن را بیشتر رسوا کند
پیش من نام خدا رعناتر از شاخ گلی است
دست خونریزی چون بهر کشتنم بالا کند
آنچنان کز شعله چشم شمع محفل می پرد
مضطرب دلهای ما را عشق بی پروا کند
چون زبان کودکان در سالهایش واکند
چون سحر نور سعادت از جبینش لامع است
هر که شب را روز در اندیشهٔ فردا کند
مژده یاران کز وفور ناز امشب دور نیست
چشمش استغنا اگر در کار استغنا کند
می درد از تیره روزی پردهٔ ناموس عشق
شعله در شب خویشتن را بیشتر رسوا کند
پیش من نام خدا رعناتر از شاخ گلی است
دست خونریزی چون بهر کشتنم بالا کند
آنچنان کز شعله چشم شمع محفل می پرد
مضطرب دلهای ما را عشق بی پروا کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
چون به صحرا نکهت آن زلف شبگون می رود
نافه می بالد چنان کز پوست بیرون می رود
می کشد با آنکه بار یک جهان دل را به دوش
سرو آزادم ببین نام خدا چون می رود
بسکه چشم می پرستت دشمن هشیاری است
گر فلاطون آید از بزم تو مجنون می رود
جهل باشد رنجش از دخل کج ارباب جهل
حرف در بیدردی یاران محزون می رود
من نمی گویم تویی دزد دل اما چون کنم
کز کنارم تا سر کویت پی خون می رود
گر فتد جویا به دریا عکس روی ما من
همچو سیل تند هامون سوی جیحون می رود
نافه می بالد چنان کز پوست بیرون می رود
می کشد با آنکه بار یک جهان دل را به دوش
سرو آزادم ببین نام خدا چون می رود
بسکه چشم می پرستت دشمن هشیاری است
گر فلاطون آید از بزم تو مجنون می رود
جهل باشد رنجش از دخل کج ارباب جهل
حرف در بیدردی یاران محزون می رود
من نمی گویم تویی دزد دل اما چون کنم
کز کنارم تا سر کویت پی خون می رود
گر فتد جویا به دریا عکس روی ما من
همچو سیل تند هامون سوی جیحون می رود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
از گریه دیده ای که سفیدش نمی کنند
روشن سواد سرمهٔ دیدش نمی کنند
با درد و غم کسی که نه امروز صبر کرد
فردا به جام صاف امیدش می کنند
دیوانه ای که شسته زامید و بیم دست
پابند دام وعد وعیدش نمی کنند
جویا چو گل کسی که دهانش دریده نیست
محروم بزم گفت و شنیدش نمی کنند
ای خضر هر که مست شراب جنون بود
حاشا که در متابعت رهنمون بود
دور از تو ذره ذرهٔ من دشمن همند
سوهان استخوان تنم موج خون بود
جام فلک تهی است مدام از می مراد
یارب که تا به حشر چنین سرنگون بود
گویا حرام باد غم عالم ار خوریم
ما را که در پیاله می لعلگون بود
روشن سواد سرمهٔ دیدش نمی کنند
با درد و غم کسی که نه امروز صبر کرد
فردا به جام صاف امیدش می کنند
دیوانه ای که شسته زامید و بیم دست
پابند دام وعد وعیدش نمی کنند
جویا چو گل کسی که دهانش دریده نیست
محروم بزم گفت و شنیدش نمی کنند
ای خضر هر که مست شراب جنون بود
حاشا که در متابعت رهنمون بود
دور از تو ذره ذرهٔ من دشمن همند
سوهان استخوان تنم موج خون بود
جام فلک تهی است مدام از می مراد
یارب که تا به حشر چنین سرنگون بود
گویا حرام باد غم عالم ار خوریم
ما را که در پیاله می لعلگون بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴