عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
برای منصب خاشاک روبی نجف است
اگر بهم مژگان را همیشه جنگ صف است
زکشتزار دگر روزی اهل معنی را
برات دانهٔ ما بر قلمرو صدف است
نگاه شوخ تو غافل به سوی من افتد
فغان که تیر خطای ترا دلم هدف است
شکست آن در دندان ز بس رواج گهر
صدف به بحر ز افلاس سایل به کف است
فزود قدر زمعنی شناس معنی را
که رتبهٔ سخن از قابلیت ظرف است
به حضرت تو کسی را چه هم سری جویا
غلام قنبری و بر ملایکت شرف است
اگر بهم مژگان را همیشه جنگ صف است
زکشتزار دگر روزی اهل معنی را
برات دانهٔ ما بر قلمرو صدف است
نگاه شوخ تو غافل به سوی من افتد
فغان که تیر خطای ترا دلم هدف است
شکست آن در دندان ز بس رواج گهر
صدف به بحر ز افلاس سایل به کف است
فزود قدر زمعنی شناس معنی را
که رتبهٔ سخن از قابلیت ظرف است
به حضرت تو کسی را چه هم سری جویا
غلام قنبری و بر ملایکت شرف است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
می کند چشم تو تا بیخود ز ساغر گشته است
آنقدر مستی که مژگان هم از او برگشته است
در ره شوق تو از بس پر برون آورده است
نامه ام مستغنی از بال کبوتر گشته است
کارهای چرخ از بس بی نظام افتاده است
آسمانها گوییا اوراق ابتر گشته است
چون توانم گرد دل را منع کلفت از غمش
شیشه افلاک از آهم مکدر گشته است
چارهٔ سرگشتگی ها را مجوی از آسمان
چون تو جویا او هم از بیچارگی سرگشته است
آنقدر مستی که مژگان هم از او برگشته است
در ره شوق تو از بس پر برون آورده است
نامه ام مستغنی از بال کبوتر گشته است
کارهای چرخ از بس بی نظام افتاده است
آسمانها گوییا اوراق ابتر گشته است
چون توانم گرد دل را منع کلفت از غمش
شیشه افلاک از آهم مکدر گشته است
چارهٔ سرگشتگی ها را مجوی از آسمان
چون تو جویا او هم از بیچارگی سرگشته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
دشمن جان و تنش تاج زر است
هر که همچون شمع زرین افسر است
سبزهٔ خط را دهد نشو و نما
داد از حسنت که دشمن پرور است
با خیال آن سر مژگان مرا
تکیه گاه دیده نوک خنجر است
کی شناسد کس شهید ناز را
زخم تیغت را نشان دیگر است
پلک و مژگانم به راه شوق او
طائر نظاره را بال و پر است
کشتی دل را چو طوفانی شود
ذره ای صبری به از صد لنگر است
هم سری با تاجدارانش رواست
هر که جویا خاک پای قنبر است
هر که همچون شمع زرین افسر است
سبزهٔ خط را دهد نشو و نما
داد از حسنت که دشمن پرور است
با خیال آن سر مژگان مرا
تکیه گاه دیده نوک خنجر است
کی شناسد کس شهید ناز را
زخم تیغت را نشان دیگر است
پلک و مژگانم به راه شوق او
طائر نظاره را بال و پر است
کشتی دل را چو طوفانی شود
ذره ای صبری به از صد لنگر است
هم سری با تاجدارانش رواست
هر که جویا خاک پای قنبر است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
اضطرابم آتش رخسار او را دامن است
شمع گل از شعلهٔ آواز بلبل روشن است
تیغ اقبالش خورد بر ابر در پیکار نفس
هر کرا چون کوه پای جستجو در دامن است
هر که از سر بگذرد آسان برون آید زخویش
بر تن آزادگان سر تکمهٔ پیراهن است
عیب پوشی عین بینایی است اهل دید را
ظلمت شب سرمهٔ بینش بچشم روزن است
بیخود از عالم به آسانی کند قطع نظر
باده را در طبع ها تأثیر آب آهن است
با گریبان نیست وحشت مشربان را الفتی
جامهٔ عریانی صحرا سراپا دامن است
یک نظر سیرش نبینم بسکه از بیم سحر
دیده ام تا صبحدم جویا به روی روزن است
شمع گل از شعلهٔ آواز بلبل روشن است
تیغ اقبالش خورد بر ابر در پیکار نفس
هر کرا چون کوه پای جستجو در دامن است
هر که از سر بگذرد آسان برون آید زخویش
بر تن آزادگان سر تکمهٔ پیراهن است
عیب پوشی عین بینایی است اهل دید را
ظلمت شب سرمهٔ بینش بچشم روزن است
بیخود از عالم به آسانی کند قطع نظر
باده را در طبع ها تأثیر آب آهن است
با گریبان نیست وحشت مشربان را الفتی
جامهٔ عریانی صحرا سراپا دامن است
یک نظر سیرش نبینم بسکه از بیم سحر
دیده ام تا صبحدم جویا به روی روزن است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
وارستگی از خویش ترا رهبر فیض است
دلبستگی تست که قفل در فیض است
مانند نسیم سحری در ره شوقش
پرواز دل از سینه به بال و پر فیض است
از جوش صفا طعنه زن طور تجلی است
آن سینه که از یاد خدا مظهر فیض است
پیداست ز در باری بحرین دو چشمم
کز یاد کسی دل صدف گوهر فیض است
تا جلوهٔ دیدار بود گرم تجلی
جویا به رخم دیدهٔ حیران در فیض است
دلبستگی تست که قفل در فیض است
مانند نسیم سحری در ره شوقش
پرواز دل از سینه به بال و پر فیض است
از جوش صفا طعنه زن طور تجلی است
آن سینه که از یاد خدا مظهر فیض است
پیداست ز در باری بحرین دو چشمم
کز یاد کسی دل صدف گوهر فیض است
تا جلوهٔ دیدار بود گرم تجلی
جویا به رخم دیدهٔ حیران در فیض است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
دل که کارش با کریم افتاده در فرخندگی است
زانکه بیشک پیشهٔ اهل کرم بخشندگی است
سربلندی اهل عالم را ز سر افکندگی است
باعث آزادی ارباب دنیا بندگی است
زندهٔ جاوید سازد مرد را درد طلب
چون نفس در راه حق بگداخت آب زندگی است
می دهد دیوانگی از حبس تکلیف نجات
تا بود برجا گریبان تو طوق بندگی است
گلستان را نیست پیش عارضش رنگ قبول
گر فروزان است رخسار گل از شرمندگی است
می توان از راست بازی گوی نیکویی ربود
باخته است آن کس که کار و پیشه اش با زندگی است
در حریم اهل دل جویا فنا را راه نیست
محرم اسرار حق را منصب پایندگی است
زانکه بیشک پیشهٔ اهل کرم بخشندگی است
سربلندی اهل عالم را ز سر افکندگی است
باعث آزادی ارباب دنیا بندگی است
زندهٔ جاوید سازد مرد را درد طلب
چون نفس در راه حق بگداخت آب زندگی است
می دهد دیوانگی از حبس تکلیف نجات
تا بود برجا گریبان تو طوق بندگی است
گلستان را نیست پیش عارضش رنگ قبول
گر فروزان است رخسار گل از شرمندگی است
می توان از راست بازی گوی نیکویی ربود
باخته است آن کس که کار و پیشه اش با زندگی است
در حریم اهل دل جویا فنا را راه نیست
محرم اسرار حق را منصب پایندگی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
بیا که موسم جوش بهار ییلاق است
پیاله گیر که گل در کنار ییلاق است
چرا نهان بود از دیده ها به پردهٔ غیب
اگر نه خلد برین شرمسار ییلاق است
در آن مقام که زاهد دم صلاح زند
پیاله زن که هوای بهار ییلاق است
هوای برف و گل جام و سبزهٔ میناست
جهان به موسم دی در شمار ییلاق است
همین زند نه هوایش دم از روانبخشی
که آب حیوان در جویبار ییلاق است
نکوست موسم دی با وجود می جویا
که جوش گل سبب اعتبار ییلاق است
پیاله گیر که گل در کنار ییلاق است
چرا نهان بود از دیده ها به پردهٔ غیب
اگر نه خلد برین شرمسار ییلاق است
در آن مقام که زاهد دم صلاح زند
پیاله زن که هوای بهار ییلاق است
هوای برف و گل جام و سبزهٔ میناست
جهان به موسم دی در شمار ییلاق است
همین زند نه هوایش دم از روانبخشی
که آب حیوان در جویبار ییلاق است
نکوست موسم دی با وجود می جویا
که جوش گل سبب اعتبار ییلاق است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
ز وانمود پریشانی ام چو گل عار است
که مشت بسته چو غنچه هزار دینار است
ز مرد کار مجو جز ملایمت در خشم
که چین جوهر ابروی تیغ هموار است
خیال روی تو از بس به دیده صورت بست
به رنگ عکس ز آیینه ها نمودار است
به محفل تو سرش در کف نیاز بود
دماغ هر که به رنگ پیا له سرشار است
بیار باده که فصل شکست توبهٔ ماست
خط سیاه تو ابر بهار رخسار است
مرا به بزم طلب از بلندی همت
چو برگ لاله زبان سر به مهر اظهار است
پر است بسکه دل از گرد کلفتم جویا
خیال یار در او همچو نقش دیوار است
که مشت بسته چو غنچه هزار دینار است
ز مرد کار مجو جز ملایمت در خشم
که چین جوهر ابروی تیغ هموار است
خیال روی تو از بس به دیده صورت بست
به رنگ عکس ز آیینه ها نمودار است
به محفل تو سرش در کف نیاز بود
دماغ هر که به رنگ پیا له سرشار است
بیار باده که فصل شکست توبهٔ ماست
خط سیاه تو ابر بهار رخسار است
مرا به بزم طلب از بلندی همت
چو برگ لاله زبان سر به مهر اظهار است
پر است بسکه دل از گرد کلفتم جویا
خیال یار در او همچو نقش دیوار است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
حقپرستی پیش ما ترک تمنا کردن است
فرصت امروز صرف کار فردا کردن است
بهر شهرت گوشه گیریهای ارباب ریا
خویش را چون بوی گل در پرده رسوا کردن است
در خمار باده استغنا زدن بر می فروش
ناز بیجای گدا بر اهل دنیا کردن است
ساختن با کنج تنهایی ز عزلت خویش را
بهر سیر خلد امروزش مهیا کردن است
جستن از تنهای خاکی پرتو اظهار حق
مهر را در ذرهٔ ناچیز پیدا کردن ا ست
دور بینی می کند از عینک دل دیده اش
هر کرا امروز فکر کار فردا کردن است
هیچکس از خرقه پوشی تارک دنیا نشد
ترک خود کردن بر ما ترک دنیا کردن است
نشکفد هرگز به روی ما گل رخسار یار
بی دماغی کار او در کار جویا کردن است
فرصت امروز صرف کار فردا کردن است
بهر شهرت گوشه گیریهای ارباب ریا
خویش را چون بوی گل در پرده رسوا کردن است
در خمار باده استغنا زدن بر می فروش
ناز بیجای گدا بر اهل دنیا کردن است
ساختن با کنج تنهایی ز عزلت خویش را
بهر سیر خلد امروزش مهیا کردن است
جستن از تنهای خاکی پرتو اظهار حق
مهر را در ذرهٔ ناچیز پیدا کردن ا ست
دور بینی می کند از عینک دل دیده اش
هر کرا امروز فکر کار فردا کردن است
هیچکس از خرقه پوشی تارک دنیا نشد
ترک خود کردن بر ما ترک دنیا کردن است
نشکفد هرگز به روی ما گل رخسار یار
بی دماغی کار او در کار جویا کردن است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
در توبه کوش، توبه حصار سلامت است
سیلاب خرمن گنه اشک ندامت است
از شب توان گرفت مکافات روز را
روزی که نیست شب ز پی او قیامت است
صبر گرانرکاب دهد نفس را شکست
نصرت همیشه در قدم استقامت است
سرو سهی است سایهٔ بالای او، ولی
بر خاک ره فتادهٔ آن سرو قامت است
از سرزنش زیاده شود غفلت عوام
بالین خواب خلق ز سنگ ملامت است
بی رخصت رقیب به وصلش نمی رسم
چون دیدن بهشت که بعد از قیامت است
جویا ز جور نفس اگر خواهی ایمنی
از خود بپوش چشم که حصن سلامت است
سیلاب خرمن گنه اشک ندامت است
از شب توان گرفت مکافات روز را
روزی که نیست شب ز پی او قیامت است
صبر گرانرکاب دهد نفس را شکست
نصرت همیشه در قدم استقامت است
سرو سهی است سایهٔ بالای او، ولی
بر خاک ره فتادهٔ آن سرو قامت است
از سرزنش زیاده شود غفلت عوام
بالین خواب خلق ز سنگ ملامت است
بی رخصت رقیب به وصلش نمی رسم
چون دیدن بهشت که بعد از قیامت است
جویا ز جور نفس اگر خواهی ایمنی
از خود بپوش چشم که حصن سلامت است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
هیچ اثر از پختگی ها با زبان معلوم نیست
این ثمر را بسکه خام است استخوان معلوم نیست
از دلایل راه حق چون رشتهٔ گوهر گم است
جادهٔ این ره ز بس سنگ نشان معلوم نیست
اهل حق را خصمی گردون نباشد در نظر
بازوی پر زور را زور کمان معلوم نیست
هرزه گویان را سزد با بی کمالان احتیاط
زشتی آواز بر گوش گران معلوم نیست
دیده بگشا! موی را با آن میان نسبت مده
زآنکه مو معلوم و آن موی میان معلوم نیست
گردش گردون به دست قدرت پیرم علی است
بر مراد من نگردد آسمان؟ معلوم نیست!
از هنر فیضی نمی یابند ارباب هنر
لذت گفتار جویا بر زبان معلوم نیست
این ثمر را بسکه خام است استخوان معلوم نیست
از دلایل راه حق چون رشتهٔ گوهر گم است
جادهٔ این ره ز بس سنگ نشان معلوم نیست
اهل حق را خصمی گردون نباشد در نظر
بازوی پر زور را زور کمان معلوم نیست
هرزه گویان را سزد با بی کمالان احتیاط
زشتی آواز بر گوش گران معلوم نیست
دیده بگشا! موی را با آن میان نسبت مده
زآنکه مو معلوم و آن موی میان معلوم نیست
گردش گردون به دست قدرت پیرم علی است
بر مراد من نگردد آسمان؟ معلوم نیست!
از هنر فیضی نمی یابند ارباب هنر
لذت گفتار جویا بر زبان معلوم نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
مانده در جهل مرکب آنکه لوحش ساده است
تیره بودن لازم چشم سفید افتاده است
وصل باشد لازمش حرمان، که گردیده سفید
چشم روزن تا به روی صبحدم افتاده است
بزم می دانند سربازان همت رزم را
پیش ما شمشیر خون آلود موج باده است
چشم او پر دل چرا نبود پی خون ریز خلق
هر که را دیدیم در عالم به او دل داده است
باشد از بس رفته ام در بزم حیرانی ز خویش
صفحهٔ تصویر من هر جا که لوح ساده است
چشمش از مژگان دو ترکش بسته جویا خیر باد!
ترک بی باکی سیه مستی به جنگ آماده است
تیره بودن لازم چشم سفید افتاده است
وصل باشد لازمش حرمان، که گردیده سفید
چشم روزن تا به روی صبحدم افتاده است
بزم می دانند سربازان همت رزم را
پیش ما شمشیر خون آلود موج باده است
چشم او پر دل چرا نبود پی خون ریز خلق
هر که را دیدیم در عالم به او دل داده است
باشد از بس رفته ام در بزم حیرانی ز خویش
صفحهٔ تصویر من هر جا که لوح ساده است
چشمش از مژگان دو ترکش بسته جویا خیر باد!
ترک بی باکی سیه مستی به جنگ آماده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
هست آنچه از زبان تو بیگانه نام ماست
چیزی که نیست محرم گوشت پیام ماست
لبهای آن صنم به دو عالم برابر است
منت خدای را که دو عالم به کام ماست
عشقی به طاق ابروت از دور می زنیم
هندوی رام چشم ترا رام رام ماست
آگه نه ای ز حال اسیران نبرده را
پای دلت به حلقهٔ چشمی که دام ماست
لبریز مهر ساقی کوثر بود دلم
شکر خدا که صاف محبت به جام ماست
ماییم از سگان در مرتضی علی
شیر درنده فلک امروز رام ماست
نواب ما زفتح تبت کامیاب شد
جویا هزار شکر که دنیا به کام ماست
چیزی که نیست محرم گوشت پیام ماست
لبهای آن صنم به دو عالم برابر است
منت خدای را که دو عالم به کام ماست
عشقی به طاق ابروت از دور می زنیم
هندوی رام چشم ترا رام رام ماست
آگه نه ای ز حال اسیران نبرده را
پای دلت به حلقهٔ چشمی که دام ماست
لبریز مهر ساقی کوثر بود دلم
شکر خدا که صاف محبت به جام ماست
ماییم از سگان در مرتضی علی
شیر درنده فلک امروز رام ماست
نواب ما زفتح تبت کامیاب شد
جویا هزار شکر که دنیا به کام ماست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
نه همین نرگس زچشم می پرستش جام یافت
سرو هم از نخل قدش خلعت اندام یافت
ماند در دل اضطراب عشقم آخر برقرار
چون رگ گل موج می در ساغرم آرام یافت
مدتی چون ماه نو از غم دل خود خورده است
هر که از گردون لب نانی به صد ابرام یافت
پرده های چشم او از جوش حیرت خشک ماند
رخصت نظاره ات تا دیدهٔ بادام یافت
داد گل را رنگ و می را نشئه، مینا را شراب
از لبش در خورد استعداد هر کس کام یافت
از تواند اهل چمن هر یک به انعامی نهال
غنچه بو، گل رنگ، نرگس جام و سرو اندام یافت
کوه تمکینش چو جویا سایه بر دریا فکند
جوهر آیینهٔ موجش ز بس آرام یافت
سرو هم از نخل قدش خلعت اندام یافت
ماند در دل اضطراب عشقم آخر برقرار
چون رگ گل موج می در ساغرم آرام یافت
مدتی چون ماه نو از غم دل خود خورده است
هر که از گردون لب نانی به صد ابرام یافت
پرده های چشم او از جوش حیرت خشک ماند
رخصت نظاره ات تا دیدهٔ بادام یافت
داد گل را رنگ و می را نشئه، مینا را شراب
از لبش در خورد استعداد هر کس کام یافت
از تواند اهل چمن هر یک به انعامی نهال
غنچه بو، گل رنگ، نرگس جام و سرو اندام یافت
کوه تمکینش چو جویا سایه بر دریا فکند
جوهر آیینهٔ موجش ز بس آرام یافت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
شد شباب و جسم غم فرسوده با ما مانده است
شاه رفت و گردی از دنبال برجا مانده است
تا اثر در روزگار از کوه و صحرا مانده است
بر زبانها شهرت شیرین و لیلا مانده است
لاله در صحرا نشان از حال مجنون می دهد
در جهان آوازه اش زین طبل سودا مانده است
دست لطف ساقی کوثر مگر بگشایدش
نامهٔ دل سر به مهر آرزوها مانده است
رشتهٔ بال و پر او قوت ضعف من است
رنگ رویم گر شب وصل تو برجا مانده است
بر زمین ریزد سرشکم رنگ گلزار بهشت
بسکه در دل زان گل رویم تمنا مانده است
گردباد از صورت احوال مجنون گرده ای است
یک خلف زان دودمان جویا به صحرا مانده است
شاه رفت و گردی از دنبال برجا مانده است
تا اثر در روزگار از کوه و صحرا مانده است
بر زبانها شهرت شیرین و لیلا مانده است
لاله در صحرا نشان از حال مجنون می دهد
در جهان آوازه اش زین طبل سودا مانده است
دست لطف ساقی کوثر مگر بگشایدش
نامهٔ دل سر به مهر آرزوها مانده است
رشتهٔ بال و پر او قوت ضعف من است
رنگ رویم گر شب وصل تو برجا مانده است
بر زمین ریزد سرشکم رنگ گلزار بهشت
بسکه در دل زان گل رویم تمنا مانده است
گردباد از صورت احوال مجنون گرده ای است
یک خلف زان دودمان جویا به صحرا مانده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
سرتاسر آفاق به فرمان خط اوست
دور فلک از حلقه بگوشان خط اوست
در شیشه پری کرد نهان جوش صفایش
رخ آینهٔ جلوهٔ پنهان خط اوست
دل را که به زنجیر کشد سبزهٔ لعلش
یک مطلع برجستهٔ دیوان خط اوست
تنها نه ز خط لعل لبش یافته زینت
یاقوت هم از حلقه بگوشان خط اوست
بی سبزهٔ خط هست لبش بادهٔ نارس
جویا سر صد زلف بقربان خط اوست
دور فلک از حلقه بگوشان خط اوست
در شیشه پری کرد نهان جوش صفایش
رخ آینهٔ جلوهٔ پنهان خط اوست
دل را که به زنجیر کشد سبزهٔ لعلش
یک مطلع برجستهٔ دیوان خط اوست
تنها نه ز خط لعل لبش یافته زینت
یاقوت هم از حلقه بگوشان خط اوست
بی سبزهٔ خط هست لبش بادهٔ نارس
جویا سر صد زلف بقربان خط اوست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
همین نه لعل ترا معجز دم عیساست
ز رویت آینه را جلوهٔ ید بیضاست
چه دولتی است که در عشق بشکند رنگی
به دستم آینه از عکس خویش خشت طلاست
کسی که در غم عشقت ضعیف شد، داند
که رنگ چهره گرانخیزتر ز رنگ حناست
فزون ز لذت بیداد دولتی نبود
مرا که بر سر شمشیر جور بال هماست
به دور حسن تو دیدیم کوه و صحرا را
کدام سر که نه مانند لاله اش سوداست
مراد دل زکسی جوی بعد ازین جویا
که دست همتش از جمله دستها بالاست
ز رویت آینه را جلوهٔ ید بیضاست
چه دولتی است که در عشق بشکند رنگی
به دستم آینه از عکس خویش خشت طلاست
کسی که در غم عشقت ضعیف شد، داند
که رنگ چهره گرانخیزتر ز رنگ حناست
فزون ز لذت بیداد دولتی نبود
مرا که بر سر شمشیر جور بال هماست
به دور حسن تو دیدیم کوه و صحرا را
کدام سر که نه مانند لاله اش سوداست
مراد دل زکسی جوی بعد ازین جویا
که دست همتش از جمله دستها بالاست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
در تماشای رخت تاب و توان از ما نیست
در ره شوق به جان تو که جان از نیست
موج را صورت هستی نبود جز دریا
دل مسافر چو شد از سینه زبان از ما نیست
غیر یک بوسه نداریم تمنا زان لعل
آن دو لب نیست گر از ما دو جهان از ما نیست
شمع را شعله زخاموشی جاوید رهاند
گر نباشد سخن عشق زبان از ما نیست
پا به دامان قناعت به توکل بنشین
رفته هر کس ز پی سود و زیان از ما نیست
در ره شوق به جان تو که جان از نیست
موج را صورت هستی نبود جز دریا
دل مسافر چو شد از سینه زبان از ما نیست
غیر یک بوسه نداریم تمنا زان لعل
آن دو لب نیست گر از ما دو جهان از ما نیست
شمع را شعله زخاموشی جاوید رهاند
گر نباشد سخن عشق زبان از ما نیست
پا به دامان قناعت به توکل بنشین
رفته هر کس ز پی سود و زیان از ما نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
باز در جیب و کنارم همه خون ریخته است
اشک، دل را مگر از دیده برون ریخته است
بلدی در ره رفتن زخودم حاجت نیست
همه جا لخت دل افتاده و خون ریخته است
چرخ هم بی سرو پا گرد ره سودا شد
تا فلک بر سر هم بسکه جنون ریخته است
مارهای سیه زلف به خود می پیچد
تا خط پشت لبت رنگ فسون ریخته است
خالی از خویش شدم در دم نظارهٔ او
شمع سانم نگه از دیده برون ریخته است
اشک، دل را مگر از دیده برون ریخته است
بلدی در ره رفتن زخودم حاجت نیست
همه جا لخت دل افتاده و خون ریخته است
چرخ هم بی سرو پا گرد ره سودا شد
تا فلک بر سر هم بسکه جنون ریخته است
مارهای سیه زلف به خود می پیچد
تا خط پشت لبت رنگ فسون ریخته است
خالی از خویش شدم در دم نظارهٔ او
شمع سانم نگه از دیده برون ریخته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
کوکب به فلک زآتش پنهان که جسته است؟
این مشت شرر از دل سوزان که جسته است؟
از دل نشنیدیم بجز رایحهٔ درد
این قطرهٔ خون از سر مژگان که جسته است؟
تا دامن محشر ز تک و تاز نماند
این گوی فلک از خم چوگان که جسته است؟
هر ذرهٔ ناچیز از او طور تجلی است
این روشنی از شمع شبستان که جسته است؟
از پرتو او هر مژه ام شد رگ برقی
این کوکب روشن زگریبان که جسته است؟
خاکستر آیینهٔ دلهای سیاه است
این گرد ندانم که زدامان که جسته است؟
افروخته جویا زنگه بزم دو عالم
این برق ز ابر صف مژگان که جسته است؟
این مشت شرر از دل سوزان که جسته است؟
از دل نشنیدیم بجز رایحهٔ درد
این قطرهٔ خون از سر مژگان که جسته است؟
تا دامن محشر ز تک و تاز نماند
این گوی فلک از خم چوگان که جسته است؟
هر ذرهٔ ناچیز از او طور تجلی است
این روشنی از شمع شبستان که جسته است؟
از پرتو او هر مژه ام شد رگ برقی
این کوکب روشن زگریبان که جسته است؟
خاکستر آیینهٔ دلهای سیاه است
این گرد ندانم که زدامان که جسته است؟
افروخته جویا زنگه بزم دو عالم
این برق ز ابر صف مژگان که جسته است؟