عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۳
بیا که باغ شد از لاله کوی میخانه
هوا کشید چمن را به روی میخانه
به خاکساری مستان بود عروج دگر
سپهر رشک برد بر سبوی میخانه
کلید گنج سعادت ز موج می باشد
نگین جم طلب از خاکشوی میخانه
ز شوق لعل تو چون خون گرم از رگ تاک
به پای خویش دود می به سوی میخانه
دگر ز گوشه ی چشمی سلیم بیهوش است
که مست او نکند آرزوی میخانه
هوا کشید چمن را به روی میخانه
به خاکساری مستان بود عروج دگر
سپهر رشک برد بر سبوی میخانه
کلید گنج سعادت ز موج می باشد
نگین جم طلب از خاکشوی میخانه
ز شوق لعل تو چون خون گرم از رگ تاک
به پای خویش دود می به سوی میخانه
دگر ز گوشه ی چشمی سلیم بیهوش است
که مست او نکند آرزوی میخانه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
در دل تنگم شراب ناب می گردد گره
در گلویم آب چون گرداب می گردد گره
طاعتم را نیست همچون خدمتم حسن قبول
از سجودم ابروی محراب می گردد گره
گر صبا حرفی به او گوید ز کار بسته ام
در خم آن زلف، پیچ و تاب می گردد گره
آرزوی تیغ او از خاطرم هرگز نرفت
چون صدف در سینه ی من آب می گردد گره
از دلم بروی چکیده قطره ی خونی سلیم
بر کمر زان دامن قصاب می گردد گره
در گلویم آب چون گرداب می گردد گره
طاعتم را نیست همچون خدمتم حسن قبول
از سجودم ابروی محراب می گردد گره
گر صبا حرفی به او گوید ز کار بسته ام
در خم آن زلف، پیچ و تاب می گردد گره
آرزوی تیغ او از خاطرم هرگز نرفت
چون صدف در سینه ی من آب می گردد گره
از دلم بروی چکیده قطره ی خونی سلیم
بر کمر زان دامن قصاب می گردد گره
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
ای شعله ی حسنت را، جان ها شده پروانه
در حلقه ی زلفت دل، مجنون و سیه خانه
شب تا به سحر ای شمع از شوق وصال تو
آغوش دلم باز است همچون پر پروانه
هرگاه به ما ساقی از غمزه اشارت کرد
از کف دل پرخون را دادیم چو پیمانه
از صحبت خاکستر، گردد دل من روشن
چون آینه برعکس است، کار من دیوانه
از میکده رندان را کی منع توان کردن
هر رگ به تن مستان، راهی ست به میخانه
پیمانه سلیم از کف مگذار به فصل گل
سرمایه ی عقل این است، دیگر همه افسانه
در حلقه ی زلفت دل، مجنون و سیه خانه
شب تا به سحر ای شمع از شوق وصال تو
آغوش دلم باز است همچون پر پروانه
هرگاه به ما ساقی از غمزه اشارت کرد
از کف دل پرخون را دادیم چو پیمانه
از صحبت خاکستر، گردد دل من روشن
چون آینه برعکس است، کار من دیوانه
از میکده رندان را کی منع توان کردن
هر رگ به تن مستان، راهی ست به میخانه
پیمانه سلیم از کف مگذار به فصل گل
سرمایه ی عقل این است، دیگر همه افسانه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۷
روی ننمایی، نباشد تا رخت پرداخته
چند چون آیینه می نازی به حسن ساخته
وعده اش با دیگران، وز انتظار او مرا
خشک شد همچون صراحی، گردن افراخته
لذت زخم کهن را مرهم ای دل از تو برد
فکر تیر تازه ای کن چون حریف باخته
در سر کوی مغان، طفلی که آید در وجود
خاتم جم آورد با خود چو طوق فاخته
بی شکستی نیست یک مو در سراپایم سلیم
عشق، پنداری مرا از آسمان انداخته
چند چون آیینه می نازی به حسن ساخته
وعده اش با دیگران، وز انتظار او مرا
خشک شد همچون صراحی، گردن افراخته
لذت زخم کهن را مرهم ای دل از تو برد
فکر تیر تازه ای کن چون حریف باخته
در سر کوی مغان، طفلی که آید در وجود
خاتم جم آورد با خود چو طوق فاخته
بی شکستی نیست یک مو در سراپایم سلیم
عشق، پنداری مرا از آسمان انداخته
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۸
گل شود گر پنجه ی من، زر نمی دارد نگاه
گر صدف گردد کفم، گوهر نمی دارد نگاه
باد دستی را شراب از صلب تاک آورده است
تیغ ازین آب ار خورد، جوهر نمی دارد نگاه
شرم بادا خضر را کز بهر عمر جاودان
زیر تیغ او چو طفلان سر نمی دارد نگاه
رخصتش ده تا درآید کیقباد ای پیر دیر
این قدر کس را کسی بر در نمی دارد نگاه
کینه ای تا بود در دل، فوج آهی داشتیم
شه چه صلح کل کند، لشکر نمی دارد نگاه
چون گدایان کی نهد بر خاک هر درگه سلیم
آن که سر جز از پی افسر نمی دارد نگاه
گر صدف گردد کفم، گوهر نمی دارد نگاه
باد دستی را شراب از صلب تاک آورده است
تیغ ازین آب ار خورد، جوهر نمی دارد نگاه
شرم بادا خضر را کز بهر عمر جاودان
زیر تیغ او چو طفلان سر نمی دارد نگاه
رخصتش ده تا درآید کیقباد ای پیر دیر
این قدر کس را کسی بر در نمی دارد نگاه
کینه ای تا بود در دل، فوج آهی داشتیم
شه چه صلح کل کند، لشکر نمی دارد نگاه
چون گدایان کی نهد بر خاک هر درگه سلیم
آن که سر جز از پی افسر نمی دارد نگاه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۹
فغان که موی سفیدم نمود آیینه
غبار غم به دل من فزود آیینه
خوش آن زمان که ترحم رهی به دل ها داشت
ز شیشه بود، ز آهن نبود آیینه
برای جوهرش ایام گر شکنجه نکرد
برای چیست همه تن کبود آیینه
حساب کار سکندر گرفتن آسان است
چو دفتر نمدین را گشود آیینه
چه شد که نیست اثر در دل تو آه مرا
به دیده آب نیارد ز دود آیینه
سلیم چشم ز آیینه برنمی دارد
به حیرتم که چه او را نمود آیینه
غبار غم به دل من فزود آیینه
خوش آن زمان که ترحم رهی به دل ها داشت
ز شیشه بود، ز آهن نبود آیینه
برای جوهرش ایام گر شکنجه نکرد
برای چیست همه تن کبود آیینه
حساب کار سکندر گرفتن آسان است
چو دفتر نمدین را گشود آیینه
چه شد که نیست اثر در دل تو آه مرا
به دیده آب نیارد ز دود آیینه
سلیم چشم ز آیینه برنمی دارد
به حیرتم که چه او را نمود آیینه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۰
ساقی خمار دارم، یک ساغر دگر ده
آبی بر آتشم زن، پیمانه بیشتر ده
با ناله های مستان سامان گریه بیش است
در ماتم عزیزان، جامی به نوحه گر ده
در مذهب مروت، عاجزکشی حرام است
مرغی که پر ندارد، از دام خویش سر ده
از خواری وطن به، آوارگی غربت
یا رحم کن به حالم، یا رخصت سفر ده
ایزد نداده هیچش سامان خودنمایی
از زلف خویش بستان مویی به آن کمر ده
چون گل سلیم ما را آیینه بر نفس دار
از خویش رفتگانیم، ما را ز ما خبر ده
آبی بر آتشم زن، پیمانه بیشتر ده
با ناله های مستان سامان گریه بیش است
در ماتم عزیزان، جامی به نوحه گر ده
در مذهب مروت، عاجزکشی حرام است
مرغی که پر ندارد، از دام خویش سر ده
از خواری وطن به، آوارگی غربت
یا رحم کن به حالم، یا رخصت سفر ده
ایزد نداده هیچش سامان خودنمایی
از زلف خویش بستان مویی به آن کمر ده
چون گل سلیم ما را آیینه بر نفس دار
از خویش رفتگانیم، ما را ز ما خبر ده
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۳
هرکه می خواهد ترا، سامان نمی دارد نگاه
دست گلچین در رهت دامان نمی دارد نگاه
از هنر من تیغ جوهردار ایامم، ولی
تیغ را دایم کسی عریان نمی دارد نگاه
برنیاید بیره ی پانی ز دست اهل هند
تیر هرگز این چنین پیکان نمی دارد نگاه
با زلیخا ای صبا از پیر کنعانی بگو
هیچ کس معشوق در زندان نمی دارد نگاه
عشق عالم سوز را پروا سلیم از چرخ نیست
برق خرمن، خاطر دهقان نمی دارد نگاه
گهی گل است و گهی آفتاب و گاهی ماه
هزار پیشه بود جام می به مجلس شاه
چراغ انجمن روزگار، شاه صفی
که چرخ پیر به او راست کرد قد دوتاه
جهان کهنه چنان دیدنش شگون دارد
که نو کند به رخش آفتاب دایم ماه
به باغ از اثر هوش در سر مستی
خرام آب تماشا کند به شاخ گیاه
به صف کشیدن لشکر چه حاجت است او را
هزار صف شکند، بشکند چو طرف کلاه
نسیم، نکهت خلقش به سوی کنعان برد
گذشت از عرق یوسف آب از سر چاه
شها! سلیم غباری ز آستانه ی توست
گواه اگر طلبی، خاک درگه تو گواه
دست گلچین در رهت دامان نمی دارد نگاه
از هنر من تیغ جوهردار ایامم، ولی
تیغ را دایم کسی عریان نمی دارد نگاه
برنیاید بیره ی پانی ز دست اهل هند
تیر هرگز این چنین پیکان نمی دارد نگاه
با زلیخا ای صبا از پیر کنعانی بگو
هیچ کس معشوق در زندان نمی دارد نگاه
عشق عالم سوز را پروا سلیم از چرخ نیست
برق خرمن، خاطر دهقان نمی دارد نگاه
گهی گل است و گهی آفتاب و گاهی ماه
هزار پیشه بود جام می به مجلس شاه
چراغ انجمن روزگار، شاه صفی
که چرخ پیر به او راست کرد قد دوتاه
جهان کهنه چنان دیدنش شگون دارد
که نو کند به رخش آفتاب دایم ماه
به باغ از اثر هوش در سر مستی
خرام آب تماشا کند به شاخ گیاه
به صف کشیدن لشکر چه حاجت است او را
هزار صف شکند، بشکند چو طرف کلاه
نسیم، نکهت خلقش به سوی کنعان برد
گذشت از عرق یوسف آب از سر چاه
شها! سلیم غباری ز آستانه ی توست
گواه اگر طلبی، خاک درگه تو گواه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
گلی دارم ز رنگ و بو برهنه
سهی سروی چو آب جو برهنه
ز هندوزادگان طفلی که باشد
دوان چون شعله بر هر سو برهنه
چو حرف دوستان سبز ملیحی
ولی چون طعنه ی بدگو برهنه
چو شاخ سوسنش اندام عریان
چو ساق سنبلش بازو برهنه
به صد پرده نهان از شرم او گل
چو آیینه ولی خود، رو برهنه
چو جوگی، شعله ی آتش نشسته
به خاکستر ز عشق او برهنه
ز آب جلوه اش تا بگذرد کبک
دو پا را کرده تا زانو برهنه
سلیم از دل برون کن خار حسرت
که آمد یار و پای او برهنه
سهی سروی چو آب جو برهنه
ز هندوزادگان طفلی که باشد
دوان چون شعله بر هر سو برهنه
چو حرف دوستان سبز ملیحی
ولی چون طعنه ی بدگو برهنه
چو شاخ سوسنش اندام عریان
چو ساق سنبلش بازو برهنه
به صد پرده نهان از شرم او گل
چو آیینه ولی خود، رو برهنه
چو جوگی، شعله ی آتش نشسته
به خاکستر ز عشق او برهنه
ز آب جلوه اش تا بگذرد کبک
دو پا را کرده تا زانو برهنه
سلیم از دل برون کن خار حسرت
که آمد یار و پای او برهنه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۵
رو به آزار دل خصم دل آزار منه
گر همه شعله شوی، پا به سر خار منه
پرتو فیض کی از صحبت هرکس خیزد
سینه چون آینه بر سبزه ی زنگار منه
مردم از رشک تو، بیمار نه ای، ای خورشید
مگذر از کوچه ی او، پشت به دیوار منه
موج گل در ره دیوانه بود دام جنون
ای دل از من بشنو، پای به گلزار منه
عافیت می طلبی، بی سر و پا باش سلیم
سر درین باغ چو گل بر سر دستار منه
گر همه شعله شوی، پا به سر خار منه
پرتو فیض کی از صحبت هرکس خیزد
سینه چون آینه بر سبزه ی زنگار منه
مردم از رشک تو، بیمار نه ای، ای خورشید
مگذر از کوچه ی او، پشت به دیوار منه
موج گل در ره دیوانه بود دام جنون
ای دل از من بشنو، پای به گلزار منه
عافیت می طلبی، بی سر و پا باش سلیم
سر درین باغ چو گل بر سر دستار منه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۸
یک نفس چون لاله جام از کف ز هشیاری منه
چون گل از سر افسر آشفته دستاری منه
همچو شاخ گل ز کف مگذار جام باده را
بر زمین چیزی که باید باز برداری منه
اهل معنی را نباشد بر عناصر اعتبار
همچو صورت پشت بر این چار دیواری منه
سست پیمان است گردون، تکیه بر عهدش مکن
پشت چون آیینه بر این موم زنگاری منه
عافیت خواهی، درشتی را حصار خویش کن
همچو کبک کوهساری پا به همواری منه
جز خمار می نداری علت دیگر سلیم
همچو چشم گلرخان، تهمت به بیماری منه
چون گل از سر افسر آشفته دستاری منه
همچو شاخ گل ز کف مگذار جام باده را
بر زمین چیزی که باید باز برداری منه
اهل معنی را نباشد بر عناصر اعتبار
همچو صورت پشت بر این چار دیواری منه
سست پیمان است گردون، تکیه بر عهدش مکن
پشت چون آیینه بر این موم زنگاری منه
عافیت خواهی، درشتی را حصار خویش کن
همچو کبک کوهساری پا به همواری منه
جز خمار می نداری علت دیگر سلیم
همچو چشم گلرخان، تهمت به بیماری منه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۱
ما و دل دیگر به کوی تندخوی تازه ای
هر زمان داریم با هم گفتگوی تازه ای
نه به مهر و ماه ماند، نه به گل های چمن
هست با شاخ گل ما رنگ و بوی تازه ای
تا به چشم پاک بینم بر رخ او، دیده را
می دهم از گریه هردم شست و شوی تازه ای
از مقیمان حریم وصلم، اما از دلم
می تراود شکوه چون آب از سبوی تازه ای
گه به یاد زلف می گریم، گهی از شوق خط
هر زمان دارم چو طفلان آرزوی تازه ای
هر قدم ضعفم به راه وصل افزون می شود
آب باریکم که می آیم به جوی تازه ای
از سر سبز خود ای خضر این همه خرم مباش
آن قدر قدری نمی دارد کدوی تازه ای
بس که عریانیم، چون آیینه از شرمندگی
هرکه را دیدیم، می سازیم روی تازه ای
راه عشق است این که باشد رهروانش را سلیم
هر نشان پا، مزار آرزوی تازه ای
هر زمان داریم با هم گفتگوی تازه ای
نه به مهر و ماه ماند، نه به گل های چمن
هست با شاخ گل ما رنگ و بوی تازه ای
تا به چشم پاک بینم بر رخ او، دیده را
می دهم از گریه هردم شست و شوی تازه ای
از مقیمان حریم وصلم، اما از دلم
می تراود شکوه چون آب از سبوی تازه ای
گه به یاد زلف می گریم، گهی از شوق خط
هر زمان دارم چو طفلان آرزوی تازه ای
هر قدم ضعفم به راه وصل افزون می شود
آب باریکم که می آیم به جوی تازه ای
از سر سبز خود ای خضر این همه خرم مباش
آن قدر قدری نمی دارد کدوی تازه ای
بس که عریانیم، چون آیینه از شرمندگی
هرکه را دیدیم، می سازیم روی تازه ای
راه عشق است این که باشد رهروانش را سلیم
هر نشان پا، مزار آرزوی تازه ای
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۶
چون نگه دارد مرا زنجیر زلف سنبلی؟
بلبل دیوانه ام، می بایدم چوب گلی
در ره عشق ای دل از سحر و فسون ایمن مباش
خانه ی هر مور این صحراست چاه بابلی
عمر شبنم را چه می پرسی درین گلشن که هست
چتر هر طاووس، نخل ماتم شاخ گلی
در گلستانی که دارد حسن سبزان اعتبار
سایه ی هر برگ باشد آشیان بلبلی
خوش نباشد ساعد کافوری شاخ سمن
می رسد تا دست بر ساق سیاه سنبلی
تا تواند از سر آن بگذرد گردون سلیم
کاشکی می داشت آب روی محرومان پلی
بلبل دیوانه ام، می بایدم چوب گلی
در ره عشق ای دل از سحر و فسون ایمن مباش
خانه ی هر مور این صحراست چاه بابلی
عمر شبنم را چه می پرسی درین گلشن که هست
چتر هر طاووس، نخل ماتم شاخ گلی
در گلستانی که دارد حسن سبزان اعتبار
سایه ی هر برگ باشد آشیان بلبلی
خوش نباشد ساعد کافوری شاخ سمن
می رسد تا دست بر ساق سیاه سنبلی
تا تواند از سر آن بگذرد گردون سلیم
کاشکی می داشت آب روی محرومان پلی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۷
ای بت، متاع اهل ریا را چه می کنی
آیینه هست، قبله نما را چه می کنی
ساقی، سپاه زهد و ورع را چو بشکنی
اول بگو که توبه ی ما را چه می کنی
دست ستاره از مدد رزق کوته است
در جذب دانه اهربا را چه می کنی
از رقص چون سپند نخواهی دمی نشست
چون آمدی به میکده، جا را چه می کنی
هر پر ز بال جغد بود گنجنامه ای
ای خانمان خراب، هما را چه می کنی
در عاشقی سلیم، تلاش وفا مکن
داری هزار عیب، وفا را چه می کنی
آیینه هست، قبله نما را چه می کنی
ساقی، سپاه زهد و ورع را چو بشکنی
اول بگو که توبه ی ما را چه می کنی
دست ستاره از مدد رزق کوته است
در جذب دانه اهربا را چه می کنی
از رقص چون سپند نخواهی دمی نشست
چون آمدی به میکده، جا را چه می کنی
هر پر ز بال جغد بود گنجنامه ای
ای خانمان خراب، هما را چه می کنی
در عاشقی سلیم، تلاش وفا مکن
داری هزار عیب، وفا را چه می کنی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۸
شراب ای گل رعنا نهفته چند کشی
پیاله نوشی و لب را به آب قند کشی
بنوش جامی و چون گل شکفته شو، تا چند
چو غنچه دامن لب را زنوشخند کشی؟
ز مومیایی می ای شکسته دل مگذر
چه لازم است که ناز شکسته بند کشی
گرت به چشم بد روزگار افتد کار
به چشم، سرمه ز خاکستر سپند کشی
کمان وصل بتان را ز موم ساخته اند
عبث کباده ی خمیازه تا به چند کشی
سلیم در چمنی مشکل است سرکردن
که ناله ای نتوانی ز دل بلند کشی
پیاله نوشی و لب را به آب قند کشی
بنوش جامی و چون گل شکفته شو، تا چند
چو غنچه دامن لب را زنوشخند کشی؟
ز مومیایی می ای شکسته دل مگذر
چه لازم است که ناز شکسته بند کشی
گرت به چشم بد روزگار افتد کار
به چشم، سرمه ز خاکستر سپند کشی
کمان وصل بتان را ز موم ساخته اند
عبث کباده ی خمیازه تا به چند کشی
سلیم در چمنی مشکل است سرکردن
که ناله ای نتوانی ز دل بلند کشی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۹
بعد مرگ از خاک ما مست تغافل نگذری
سرگران از کشتگان بی تحمل نگذری
می توان کردن نگاهی بر اسیران چمن
لاله را خود داغ کردی، باری از گل نگذری
یک نفس بگذار تا آسوده باشد در قفس
بوی گل داری صبا، نزدیک بلبل نگذری
هرچه می ماند به زلف یار، معشوق من است
ای صبا در باغ پیرامون سنبل نگذری
موج سیل فتنه را سنگ از فلاخن می جهد
شیشه چون دربار داری، غافل از پل نگذری
نیست منعی نعمت خوان کریمان را سلیم
از بتان لاله رخسار و گل و مل نگذری
سرگران از کشتگان بی تحمل نگذری
می توان کردن نگاهی بر اسیران چمن
لاله را خود داغ کردی، باری از گل نگذری
یک نفس بگذار تا آسوده باشد در قفس
بوی گل داری صبا، نزدیک بلبل نگذری
هرچه می ماند به زلف یار، معشوق من است
ای صبا در باغ پیرامون سنبل نگذری
موج سیل فتنه را سنگ از فلاخن می جهد
شیشه چون دربار داری، غافل از پل نگذری
نیست منعی نعمت خوان کریمان را سلیم
از بتان لاله رخسار و گل و مل نگذری
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۰
درین ره ای خضر از خار پا نمی میری
ترا گمان که ز آب بقا نمی میری
زمانه راستی ام یاد داد و گفت چو خضر
به دست تا بودت این عصا نمی میری
چو در محیط تعلق نمردی ای درویش
ز موج بی خطر بوریا نمی میری
ز جام عشق اگر آب زندگی نوشی
چو شعله در دهن اژدها نمی میری
چنین که زهر به کار تو استخوانم کرد
به حیرتم که چرا ای هما نمی میری
به بحر عشق چه کار است ای نهنگ ترا
به مرگ خویش چو ماهی چرا نمی میری
ستمکشان همه از جورت ای فلک مردند
تو از برای چه ای بی وفا نمی میری
به درد عشق چو نبضم مسیح دید سلیم
به خنده گفت مرا مرحبا نمی میری
ترا گمان که ز آب بقا نمی میری
زمانه راستی ام یاد داد و گفت چو خضر
به دست تا بودت این عصا نمی میری
چو در محیط تعلق نمردی ای درویش
ز موج بی خطر بوریا نمی میری
ز جام عشق اگر آب زندگی نوشی
چو شعله در دهن اژدها نمی میری
چنین که زهر به کار تو استخوانم کرد
به حیرتم که چرا ای هما نمی میری
به بحر عشق چه کار است ای نهنگ ترا
به مرگ خویش چو ماهی چرا نمی میری
ستمکشان همه از جورت ای فلک مردند
تو از برای چه ای بی وفا نمی میری
به درد عشق چو نبضم مسیح دید سلیم
به خنده گفت مرا مرحبا نمی میری
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۱
مباد آن دم که از ما رنجه گردد آشنارویی
شکست از سنگ ما بر ساغر چینی رسد مویی
درین نخجیرگاه افلاک را بنگر سراسیمه
که شد گنبدزنان، گویی گریزان خیل آهویی
پریشانگوست بر یاد سر زلف سیاه او
زبانم همچو آن خامه که باشد بر سرش مویی
شکوه از جود حاصل می شود ارباب دولت را
ندارد رتبه حرفی هم که آن را نیست پهلویی
فلاخن وار دارند این حریفان را که می بینی
برای باد سنجیدن، همه سنگ و ترازویی
هوس چون شیر بر اطراف آن سیمین بدن گردد
که زیر دامن او دیده نقش پای آهویی
حریفان از دکانداری شکار مدعا کردند
همای کلک ما نبود چو شاهین ترازویی
به عزم آستان دوست می خواهم سلیم امشب
زنم همچون کبوتر از حریم کعبه یاهویی
شکست از سنگ ما بر ساغر چینی رسد مویی
درین نخجیرگاه افلاک را بنگر سراسیمه
که شد گنبدزنان، گویی گریزان خیل آهویی
پریشانگوست بر یاد سر زلف سیاه او
زبانم همچو آن خامه که باشد بر سرش مویی
شکوه از جود حاصل می شود ارباب دولت را
ندارد رتبه حرفی هم که آن را نیست پهلویی
فلاخن وار دارند این حریفان را که می بینی
برای باد سنجیدن، همه سنگ و ترازویی
هوس چون شیر بر اطراف آن سیمین بدن گردد
که زیر دامن او دیده نقش پای آهویی
حریفان از دکانداری شکار مدعا کردند
همای کلک ما نبود چو شاهین ترازویی
به عزم آستان دوست می خواهم سلیم امشب
زنم همچون کبوتر از حریم کعبه یاهویی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۴
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۶
در دلی دایم مرا، در سینه پیدا نیستی
همچو عکس آب در آیینه پیدا نیستی
چند روزی شد که ای غم از دل ما رفته ای
ای حریف و همدم دیرینه پیدا نیستی
کعبه را نازم که مستی را درو تعطیل نیست
در کجایی ای شب آدینه پیدا نیستی
رفته ای در جامه ی دیگر مگر صوفی که باز
در درون خرقه ی پشمینه پیدا نیستی
ای گرامی گوهر از چشمم کجا رفتی چو اشک
جای تو خالی ست در گنجینه پیدا نیستی
حیرتی دارم که هرشب از چه در محفل سلیم
حاضری، اما شب آدینه پیدا نیستی
همچو عکس آب در آیینه پیدا نیستی
چند روزی شد که ای غم از دل ما رفته ای
ای حریف و همدم دیرینه پیدا نیستی
کعبه را نازم که مستی را درو تعطیل نیست
در کجایی ای شب آدینه پیدا نیستی
رفته ای در جامه ی دیگر مگر صوفی که باز
در درون خرقه ی پشمینه پیدا نیستی
ای گرامی گوهر از چشمم کجا رفتی چو اشک
جای تو خالی ست در گنجینه پیدا نیستی
حیرتی دارم که هرشب از چه در محفل سلیم
حاضری، اما شب آدینه پیدا نیستی