عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۰
سر تا به پا چو شمع همه اشک و آه باش
در راه عشق پا چو نهی، سر به راه باش
آسودگی ز گلشن فقر و فنا گلی ست
نام گدا به خویش نه و پادشاه باش
بیهوده نیست چهچه بلبل درین چمن
مستانه جلوه چیست، خبردار چاه باش
سرگرمی چراغ بود از کلاه گرم
چون آفتاب، گو سر من بی کلاه باش
کردیم ترک این چمن از دست باغبان
ای عندلیب بشنو و ای گل گواه باش
کمتر مشو ز نقش قدم، خضر اگر نه ای
گر شمع راه کس نشوی، خاک راه باش
چند از قفای نعمت دنیا دوی چو آب
نفس آتش است، طعمه ی او گو گیاه باش
در کاروبار خود مطلب یاری از کسی
هم خویش برق خرمن خود همچو ماه باش
تا چند چون علاقه ی دستار سرکشی؟
ای ماه نو، شکسته چو طرف کلاه باش
در چشم من عزیز، سیاهان چو سرمه اند
ای بخت من، هلاک تو گردم، سیاه باش
پرهیز نیست از می و شاهد ترا سلیم
آخر که گفته است چنین روسیاه باش؟
در راه عشق پا چو نهی، سر به راه باش
آسودگی ز گلشن فقر و فنا گلی ست
نام گدا به خویش نه و پادشاه باش
بیهوده نیست چهچه بلبل درین چمن
مستانه جلوه چیست، خبردار چاه باش
سرگرمی چراغ بود از کلاه گرم
چون آفتاب، گو سر من بی کلاه باش
کردیم ترک این چمن از دست باغبان
ای عندلیب بشنو و ای گل گواه باش
کمتر مشو ز نقش قدم، خضر اگر نه ای
گر شمع راه کس نشوی، خاک راه باش
چند از قفای نعمت دنیا دوی چو آب
نفس آتش است، طعمه ی او گو گیاه باش
در کاروبار خود مطلب یاری از کسی
هم خویش برق خرمن خود همچو ماه باش
تا چند چون علاقه ی دستار سرکشی؟
ای ماه نو، شکسته چو طرف کلاه باش
در چشم من عزیز، سیاهان چو سرمه اند
ای بخت من، هلاک تو گردم، سیاه باش
پرهیز نیست از می و شاهد ترا سلیم
آخر که گفته است چنین روسیاه باش؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
خرم آن گلشن که امید بهاری باشدش
در خزان از برگ عشرت غنچه واری باشدش
بس که عشق آلوده ی دنیا نمی خواهد مرا
باد بر من نگذرد هرگه غباری باشدش!
گر ببینی عارفی زاهد به کوی می فروش
بی سبب منعش مکن، شاید که کاری باشدش!
آنکه از طوفان غم جوید خلاصی، کاشکی
چون خس و خاشاک دریا اختیاری باشدش
دایه در گهواره کون جنبانی آموزد به طفل
تا به پیش اهل دنیا اعتباری باشدش
همچو گردون، مهر و کین من اثر دارد سلیم
نیک بخت آن کس که چون من دوستداری باشدش
در خزان از برگ عشرت غنچه واری باشدش
بس که عشق آلوده ی دنیا نمی خواهد مرا
باد بر من نگذرد هرگه غباری باشدش!
گر ببینی عارفی زاهد به کوی می فروش
بی سبب منعش مکن، شاید که کاری باشدش!
آنکه از طوفان غم جوید خلاصی، کاشکی
چون خس و خاشاک دریا اختیاری باشدش
دایه در گهواره کون جنبانی آموزد به طفل
تا به پیش اهل دنیا اعتباری باشدش
همچو گردون، مهر و کین من اثر دارد سلیم
نیک بخت آن کس که چون من دوستداری باشدش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۳
عقل نگذارد مرا یک دم ز دردسر خلاص
رهزنی کو تا مرا سازد ازین رهبر خلاص
جان شود آسوده، هرگه دل قبول عشق کرد
می شود، چون صاف شد آیینه، روشنگر خلاص
همچو گل مشت زری دادم، خریدم خویش را
چون به غیر از این توان شد زین چمن دیگر خلاص؟
چند در قید زمین وآسمان باشد کسی
تا صدف برپاست، مشکل گر شود گوهر خلاص
هرکه او را کار با زنجیر زلف افتاده است
گو دلش گردد مگر از قید در محشر خلاص
چشم پوشیدم ازو، فارغ شدم از جور او
شد ز تیغ آفتاب این گونه نیلوفر خلاص
بعد ازین دستی ندارد بر من آسیب جهان
سوختم، گشتم ز هر آفت چو خاکستر خلاص
رهزنی کو تا مرا سازد ازین رهبر خلاص
جان شود آسوده، هرگه دل قبول عشق کرد
می شود، چون صاف شد آیینه، روشنگر خلاص
همچو گل مشت زری دادم، خریدم خویش را
چون به غیر از این توان شد زین چمن دیگر خلاص؟
چند در قید زمین وآسمان باشد کسی
تا صدف برپاست، مشکل گر شود گوهر خلاص
هرکه او را کار با زنجیر زلف افتاده است
گو دلش گردد مگر از قید در محشر خلاص
چشم پوشیدم ازو، فارغ شدم از جور او
شد ز تیغ آفتاب این گونه نیلوفر خلاص
بعد ازین دستی ندارد بر من آسیب جهان
سوختم، گشتم ز هر آفت چو خاکستر خلاص
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
سرو شد باز با صبا رقاص
برگ گل گشت در هوا رقاص
سیل نالان و کف زنان از شوق
کوه چون سنگ آسیا رقاص
شده در کلبه ام ز یاد بهار
هر طرف موج بوریا رقاص
گشت چون دود شمع بر سر من
از جنون سایه ی هما رقاص
بس که عشقم به شورش آورده ست
سر جدا گشت و تن جدا رقاص
سر هرکس به عشق می جنبد
نشود با اصول پا رقاص
سرو من می رود به باغ، سلیم
سایه چون کاکل از قفا رقاص
برگ گل گشت در هوا رقاص
سیل نالان و کف زنان از شوق
کوه چون سنگ آسیا رقاص
شده در کلبه ام ز یاد بهار
هر طرف موج بوریا رقاص
گشت چون دود شمع بر سر من
از جنون سایه ی هما رقاص
بس که عشقم به شورش آورده ست
سر جدا گشت و تن جدا رقاص
سر هرکس به عشق می جنبد
نشود با اصول پا رقاص
سرو من می رود به باغ، سلیم
سایه چون کاکل از قفا رقاص
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
نیست همچون گل مرا از باده بیهوشی غرض
ناله ی مستانه باشد از قدح نوشی غرض
مقصدش از لاف رعنایی نمی دانی که چیست
سرو دارد با تو همچون سایه همدوشی غرض
می کند عمدا فراموش از من آن نامهربان
چیست او را یارب از چندین فراموشی غرض
در دهن گویند جم می داشت خاتم را نگاه
زین حکایت نیست غیر از مهر خاموشی غرض
گر ندارد ماتم فوت سکندر را، سلیم
چیست آب زندگی را از سیه پوشی غرض
ناله ی مستانه باشد از قدح نوشی غرض
مقصدش از لاف رعنایی نمی دانی که چیست
سرو دارد با تو همچون سایه همدوشی غرض
می کند عمدا فراموش از من آن نامهربان
چیست او را یارب از چندین فراموشی غرض
در دهن گویند جم می داشت خاتم را نگاه
زین حکایت نیست غیر از مهر خاموشی غرض
گر ندارد ماتم فوت سکندر را، سلیم
چیست آب زندگی را از سیه پوشی غرض
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۷
بهار شد که کند شیخ جلوه گاه غلط
به سوی میکده آید ز خانقاه غلط
ز شمع لاله و از لاله شعله ظاهر شد
که کرده اند ز مستی همه کلاه غلط
که گفته است گدایان عشق محتاجند
غلط رسیده به خدام پادشاه، غلط
ز جلوه ی توازان آب می شود که ترا
به آفتاب کند شمع صبحگاه غلط
دلم سلیم به حیرت ز کفر و دین افتاد
همیشه راه شود بر سر دو راه غلط
به سوی میکده آید ز خانقاه غلط
ز شمع لاله و از لاله شعله ظاهر شد
که کرده اند ز مستی همه کلاه غلط
که گفته است گدایان عشق محتاجند
غلط رسیده به خدام پادشاه، غلط
ز جلوه ی توازان آب می شود که ترا
به آفتاب کند شمع صبحگاه غلط
دلم سلیم به حیرت ز کفر و دین افتاد
همیشه راه شود بر سر دو راه غلط
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۸
منم که ساخته ام سور با عزا مربوط
شده ست در کف من نیل با حنا مربوط
دلم ز فیض محبت هوس نمی داند
که نیست غنچه ی این باغ با صبا مربوط
جدا کنند چو گل از تو پوست را به نفاق
به هم شدند چو پیراهن و قبا مربوط
سری به صحبت اهل زمانه نیست مرا
بود چو دایره دایم سرم به پا مربوط
نشاط می کند اظهار آشنایی من
به حیرتم که به من بوده از کجا مربوط
به اعتدال شود سعد و نحس را تأثیر
در آن دیار که با جغد شد هما مربوط
ز دیگران هنر و عیب او چه می پرسی
که هیچ کس به سخن نیست همچو ما مربوط
جهان کند ز عناصر همیشه فخر، سلیم
به یک رباعی و آن نیز سست و نامربوط!
شده ست در کف من نیل با حنا مربوط
دلم ز فیض محبت هوس نمی داند
که نیست غنچه ی این باغ با صبا مربوط
جدا کنند چو گل از تو پوست را به نفاق
به هم شدند چو پیراهن و قبا مربوط
سری به صحبت اهل زمانه نیست مرا
بود چو دایره دایم سرم به پا مربوط
نشاط می کند اظهار آشنایی من
به حیرتم که به من بوده از کجا مربوط
به اعتدال شود سعد و نحس را تأثیر
در آن دیار که با جغد شد هما مربوط
ز دیگران هنر و عیب او چه می پرسی
که هیچ کس به سخن نیست همچو ما مربوط
جهان کند ز عناصر همیشه فخر، سلیم
به یک رباعی و آن نیز سست و نامربوط!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۰
به قدر جرم برد هرکسی ز رحمت حظ
ز لطف حق کند ابلیس در قیامت حظ
بر آن سرم که به دیوانگی زنم خود را
که بی جنون نتوان کرد از محبت حظ
برای پرسشم ای همنشین چو آمده ای
ببند لب که ندارم من از نصیحت حظ
بر استخوان هلال است چشم من دایم
ز بس که همچو هما دارم از قناعت حظ
نه از جنون و نه از عقل، در جهان ما را
نشد چو آینه حاصل به هیچ صورت حظ
سلیم مصلحت خویش در جنون دیدم
به کوی عشق ز بس دارم از ملامت حظ
ز لطف حق کند ابلیس در قیامت حظ
بر آن سرم که به دیوانگی زنم خود را
که بی جنون نتوان کرد از محبت حظ
برای پرسشم ای همنشین چو آمده ای
ببند لب که ندارم من از نصیحت حظ
بر استخوان هلال است چشم من دایم
ز بس که همچو هما دارم از قناعت حظ
نه از جنون و نه از عقل، در جهان ما را
نشد چو آینه حاصل به هیچ صورت حظ
سلیم مصلحت خویش در جنون دیدم
به کوی عشق ز بس دارم از ملامت حظ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۱
نه می به جام و نه معشوق در کنار، چه حظ
اگر چنین گذرد دور روزگار چه حظ
نه سیر دشت و نه گلگشت باغ، حیرانم
که همچو مرغ قفس داری از بهار چه حظ
ترا که نیست نصیبی ز بی قراری شوق
چو نقش پا به سر راه انتظار چه حظ
بنوش باده و امیدوار رحمت باش
به حشر بی گنه از لطف کردگار چه حظ
به حیرتم که چه گویم اگر کسی پرسد
سلیم کرده ای از دور روزگار چه حظ
اگر چنین گذرد دور روزگار چه حظ
نه سیر دشت و نه گلگشت باغ، حیرانم
که همچو مرغ قفس داری از بهار چه حظ
ترا که نیست نصیبی ز بی قراری شوق
چو نقش پا به سر راه انتظار چه حظ
بنوش باده و امیدوار رحمت باش
به حشر بی گنه از لطف کردگار چه حظ
به حیرتم که چه گویم اگر کسی پرسد
سلیم کرده ای از دور روزگار چه حظ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۲
زده گل دست بر دامان حافظ
خورد بلبل قسم بر جان حافظ
کند از شعله ی آواز خود گرم
دف خورشید را دستان حافظ
ز مستی چون کشد گلبانگ در باغ
شود مرغ چمن قربان حافظ
زره را حلقه ی دف کرد داود
چو برگردید از میدان حافظ
ز شورانگیزی رنگین غزل ها
لب حافظ بود دیوان حافظ
چو گل در دف جلاجل گشته خاموش
سلیم از حیرت الحان حافظ
خورد بلبل قسم بر جان حافظ
کند از شعله ی آواز خود گرم
دف خورشید را دستان حافظ
ز مستی چون کشد گلبانگ در باغ
شود مرغ چمن قربان حافظ
زره را حلقه ی دف کرد داود
چو برگردید از میدان حافظ
ز شورانگیزی رنگین غزل ها
لب حافظ بود دیوان حافظ
چو گل در دف جلاجل گشته خاموش
سلیم از حیرت الحان حافظ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۴
ای شوق رخت سوخته مغز قلم شمع
نزدیک به مردن ز غمت دم به دم شمع
بر یاد تو چون صورت فانوس خیالند
عالم همه مشغول طواف حرم شمع
در بزم تو عزت طلبی صرفه ندارد
ااینجا سر شمع است نثار قدم شمع
بر اهل ستم خیل مکافات چو رو کرد
از خون صبا چرب شد اول علم شمع
اندیشه سلیم از غم عشق تو ندارد
پروانه به خود داده قرار ستم شمع
نزدیک به مردن ز غمت دم به دم شمع
بر یاد تو چون صورت فانوس خیالند
عالم همه مشغول طواف حرم شمع
در بزم تو عزت طلبی صرفه ندارد
ااینجا سر شمع است نثار قدم شمع
بر اهل ستم خیل مکافات چو رو کرد
از خون صبا چرب شد اول علم شمع
اندیشه سلیم از غم عشق تو ندارد
پروانه به خود داده قرار ستم شمع
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۵
هرکه را بینی، بود در فکر سامان طمع
تا به کی بیند کسی خواب پریشان طمع
قرص لیموی قناعت، چاره ی این علت است
نشکند صفرای اهل حرص از نان طمع
عافیت خواهی، توقع را ز خاطر دور کن
در دهانت بیضه ی مار است دندان طمع
چون مگس از عجز تا کی پشت سر خارد کسی
زهرمار حرص بادا شکرخوان طمع
بی توقع نیست کس، آزادگان را هم بود
چشم پوشیده، چراغ زیر دامان طمع
سجده ی آدم نکرد ابلیس از فرمان حق
می کند آدم سجود او به فرمان طمع
مدح دونان گفتن از روی طمع باشد سلیم
چند همچون نوحه گر باشی ثناخوان طمع
تا به کی بیند کسی خواب پریشان طمع
قرص لیموی قناعت، چاره ی این علت است
نشکند صفرای اهل حرص از نان طمع
عافیت خواهی، توقع را ز خاطر دور کن
در دهانت بیضه ی مار است دندان طمع
چون مگس از عجز تا کی پشت سر خارد کسی
زهرمار حرص بادا شکرخوان طمع
بی توقع نیست کس، آزادگان را هم بود
چشم پوشیده، چراغ زیر دامان طمع
سجده ی آدم نکرد ابلیس از فرمان حق
می کند آدم سجود او به فرمان طمع
مدح دونان گفتن از روی طمع باشد سلیم
چند همچون نوحه گر باشی ثناخوان طمع
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
ز تاب گل ز بس افروخت آشیانه ی مرغ
سمندر از پی آتش رود به خانه ی مرغ
تو فکر روزی خود را به آسمان بگذار
بود به عهده ی صیاد، آب و دانه ی مرغ
کسی به غیر غم از دل نمی دهد خبری
سراغ گیر ز صیاد، راه خانه ی مرغ
امید حاصل دنیا نشاط انگیز است
ز ذوق بیضه بود هر نفس ترانه ی مرغ
صبوری از دل عاشق طلب مکن ناصح
مجوی بیضه ی فولاد از آشیانه ی مرغ
سرود دل به سر زلف او سلیم خوش است
که نیست بی اثری ناله ی شبانه ی مرغ
سمندر از پی آتش رود به خانه ی مرغ
تو فکر روزی خود را به آسمان بگذار
بود به عهده ی صیاد، آب و دانه ی مرغ
کسی به غیر غم از دل نمی دهد خبری
سراغ گیر ز صیاد، راه خانه ی مرغ
امید حاصل دنیا نشاط انگیز است
ز ذوق بیضه بود هر نفس ترانه ی مرغ
صبوری از دل عاشق طلب مکن ناصح
مجوی بیضه ی فولاد از آشیانه ی مرغ
سرود دل به سر زلف او سلیم خوش است
که نیست بی اثری ناله ی شبانه ی مرغ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۰
حرف گل و حدیث بهار و خزان دروغ
تا چند گویی این همه ای باغبان دروغ
کردند بحث، شیخ و برهمن به پیش عشق
دعوی این خلاف شد و حرف آن دروغ
چون چشم احول آینه هم شد دروغگو
از بس که عام گشت درین خاکدان دروغ
در ما چو آب و آینه نقش خلاف نیست
کفر است در شریعت ما راستان دروغ
هرگز کسی حریف نشد نفس خویش را
تا چند بشنوم ز تو ای پهلوان دروغ
یک مو خلاف در سخن من سلیم نیست
نگذشته غیر شعر مرا بر زبان دروغ!
تا چند گویی این همه ای باغبان دروغ
کردند بحث، شیخ و برهمن به پیش عشق
دعوی این خلاف شد و حرف آن دروغ
چون چشم احول آینه هم شد دروغگو
از بس که عام گشت درین خاکدان دروغ
در ما چو آب و آینه نقش خلاف نیست
کفر است در شریعت ما راستان دروغ
هرگز کسی حریف نشد نفس خویش را
تا چند بشنوم ز تو ای پهلوان دروغ
یک مو خلاف در سخن من سلیم نیست
نگذشته غیر شعر مرا بر زبان دروغ!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۲
کنم به جام می اوقات عمر چون جم صرف
دماغ کو که کند کس به کار عالم صرف
مرو به کعبه که می بایدت خمار کشید
شراب می شود اینجا چو آب زمزم صرف
ترا به گلشن روحانیان سروکار است
درین چمن چه کنی آبرو چو شبنم صرف
ز باد دستی ما خضر را نصیبی نیست
که چون حباب کند عمر را به یک دم صرف
نسیم گل به من آرد ز دوزخ و گوید
که در بهشت مکن عمر همچو آدم صرف
علاج زخم دلم ای طبیب مفت نشد
که خونبهای ترا کرده ام به مرهم صرف
چو گل به خنده کسی هرگزم ندید سلیم
به گریه عمر مرا شد چو شمع ماتم صرف
دماغ کو که کند کس به کار عالم صرف
مرو به کعبه که می بایدت خمار کشید
شراب می شود اینجا چو آب زمزم صرف
ترا به گلشن روحانیان سروکار است
درین چمن چه کنی آبرو چو شبنم صرف
ز باد دستی ما خضر را نصیبی نیست
که چون حباب کند عمر را به یک دم صرف
نسیم گل به من آرد ز دوزخ و گوید
که در بهشت مکن عمر همچو آدم صرف
علاج زخم دلم ای طبیب مفت نشد
که خونبهای ترا کرده ام به مرهم صرف
چو گل به خنده کسی هرگزم ندید سلیم
به گریه عمر مرا شد چو شمع ماتم صرف
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
آتش به باغ زد ز خزان روزگار حیف
داغ چمن نه ایم، ز بلبل هزار حیف
تأثیر نیست در دل ما فیض عشق را
بر گلخن است سایه ی ابر بهار حیف
از ورطه ای که مقصد ما جز خطر نبود
نشکسته رفت کشتی ما برکنار حیف
از خار پا چو شعله به رقصند رهروان
در راه او پیاده خورد بر سوار حیف
از موج اضطراب دلم آرمیده نیست
آیینه ام چو آب ندارد قرار حیف
عاقل به ماتم است رود هرکس از جهان
مجنون این خرابه خورد بر غبار حیف
بیکار نیستیم، ولی در جهان سلیم
کاری نمی کنیم که آید به کار حیف
داغ چمن نه ایم، ز بلبل هزار حیف
تأثیر نیست در دل ما فیض عشق را
بر گلخن است سایه ی ابر بهار حیف
از ورطه ای که مقصد ما جز خطر نبود
نشکسته رفت کشتی ما برکنار حیف
از خار پا چو شعله به رقصند رهروان
در راه او پیاده خورد بر سوار حیف
از موج اضطراب دلم آرمیده نیست
آیینه ام چو آب ندارد قرار حیف
عاقل به ماتم است رود هرکس از جهان
مجنون این خرابه خورد بر غبار حیف
بیکار نیستیم، ولی در جهان سلیم
کاری نمی کنیم که آید به کار حیف
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۶
شب چو وصف رخش کنم به رفیق
صبح از مهر می کند تصدیق
همه شب تا به صبح، ای زاهد
می کشی جام می، زهی توفیق
آب لعل است و آتش یاقوت
جوهر عقل را میی چو عقیق
بس که گریان روم به وادی شوق
منزل از من تراست و راه و طریق
عشق را شرط نیست رعنایی
همچو مصحف به خط نستعلیق
بی پیاله مرو سلیم به باغ
گفته اند الرفیق ثم طریق
صبح از مهر می کند تصدیق
همه شب تا به صبح، ای زاهد
می کشی جام می، زهی توفیق
آب لعل است و آتش یاقوت
جوهر عقل را میی چو عقیق
بس که گریان روم به وادی شوق
منزل از من تراست و راه و طریق
عشق را شرط نیست رعنایی
همچو مصحف به خط نستعلیق
بی پیاله مرو سلیم به باغ
گفته اند الرفیق ثم طریق
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۷
کدام سر که نشد خاک آستانه ی عشق؟
علاج باد غرور است رازیانه ی عشق
متاع صبر و خرد را به جای دیگر بر
که نیست غیر زر قلب در خزانه ی عشق
چو کاغذی که درآید ز مد مشق به موج
تنم سیاه شد از نقش تازیانه ی عشق
به موج فتنه چو سیلاب، خانه ی ما را
خراب کرد، که بادا خراب خانه ی عشق
چو فاسقی که بپوشد لباس اهل صلاح
به روزگار تو دارد هوس نشانه ی عشق
حدیث درد دل ما به گوش کس مرساد
که خواب می برد از دیده ها فسانه ی عشق
پس از وفات، دلم را سلیم آفت نیست
به خاک، مور بود پاسبان دانه ی عشق
علاج باد غرور است رازیانه ی عشق
متاع صبر و خرد را به جای دیگر بر
که نیست غیر زر قلب در خزانه ی عشق
چو کاغذی که درآید ز مد مشق به موج
تنم سیاه شد از نقش تازیانه ی عشق
به موج فتنه چو سیلاب، خانه ی ما را
خراب کرد، که بادا خراب خانه ی عشق
چو فاسقی که بپوشد لباس اهل صلاح
به روزگار تو دارد هوس نشانه ی عشق
حدیث درد دل ما به گوش کس مرساد
که خواب می برد از دیده ها فسانه ی عشق
پس از وفات، دلم را سلیم آفت نیست
به خاک، مور بود پاسبان دانه ی عشق
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۹
بس است، این همه زاهد مکن ادای خنک
چو صبح چند به دوش افکنی ردای خنک
ز خاک پای صبوری به عشق آن دیدم
که چشم موسم گرما ز توتیای خنک
زنم ز خون هوس، آب آتش دل را
که دست سوخته را خوش بود حنای خنک
دلم توقع گرمی ندارد از احباب
چو نخل موم که می سازدش هوای خنک
شبی چو شمع درآ گرم از درم، تا چند
کند به گریه ی من صبح، خنده های خنک
شدم فسرده ز سرمای زهد خشک، سلیم
کنم به آتش می گرم، دست و پای خنک
چو صبح چند به دوش افکنی ردای خنک
ز خاک پای صبوری به عشق آن دیدم
که چشم موسم گرما ز توتیای خنک
زنم ز خون هوس، آب آتش دل را
که دست سوخته را خوش بود حنای خنک
دلم توقع گرمی ندارد از احباب
چو نخل موم که می سازدش هوای خنک
شبی چو شمع درآ گرم از درم، تا چند
کند به گریه ی من صبح، خنده های خنک
شدم فسرده ز سرمای زهد خشک، سلیم
کنم به آتش می گرم، دست و پای خنک
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۰