عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
چون مست من سوار به عزم شکار شد
شیر از پی گریز به آهو سوار شد!
بر من گذشت سروی و از شوق دامنش
همچون چنار دست من از کاروبار شد
می را بود به خون سیاووش نسبتی
هرجا که فتنه ای ست ازو آشکار شد
بالید چون حباب تن ناتوان من
آب و هوای میکده ام سازگار شد
در نافه مشک کهنه چو شد، خاک می شود
در دیده ام خیال خط او غبار شد
دیگر سلیم موسم شور جنون رسید
دیوانه مژده باد که فصل بهار شد!
شیر از پی گریز به آهو سوار شد!
بر من گذشت سروی و از شوق دامنش
همچون چنار دست من از کاروبار شد
می را بود به خون سیاووش نسبتی
هرجا که فتنه ای ست ازو آشکار شد
بالید چون حباب تن ناتوان من
آب و هوای میکده ام سازگار شد
در نافه مشک کهنه چو شد، خاک می شود
در دیده ام خیال خط او غبار شد
دیگر سلیم موسم شور جنون رسید
دیوانه مژده باد که فصل بهار شد!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
دلم چون هاله دامی از پی صید مهی دارد
بلندانداز باشد، گرچه دست کوتهی دارد
زلیخا بست راه مصر را، اما نمی داند
به کنعان یوسف از هر تار پیراهن رهی دارد
اگر حسرت برد صید حرم از رشک، می شاید
بر آن بسمل که همچون کوی او قربانگهی دارد
ز باد احوال یوسف من خود ای یعقوب نشنیدم
ولی دانم که بلبل در گلستان چهچهی دارد
سلیم آهم دلیل ترکتاز عشق او باشد
غبار این بیابان مژده از خیال شهی دارد
بلندانداز باشد، گرچه دست کوتهی دارد
زلیخا بست راه مصر را، اما نمی داند
به کنعان یوسف از هر تار پیراهن رهی دارد
اگر حسرت برد صید حرم از رشک، می شاید
بر آن بسمل که همچون کوی او قربانگهی دارد
ز باد احوال یوسف من خود ای یعقوب نشنیدم
ولی دانم که بلبل در گلستان چهچهی دارد
سلیم آهم دلیل ترکتاز عشق او باشد
غبار این بیابان مژده از خیال شهی دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
هیچ کس یک قطره آبم غیر چشم تر نداد
خواستم گر آتش از همسایه، خاکستر نداد
اعتباری دولت جمشید را پیدا نشد
تاک تا از دودمان خود به او دختر نداد!
کار عشق این است کز دل ها زداید تیرگی
هیچ کس آیینه ی روشن به روشنگر نداد
نسبتی در عاشقی ما را به مرغ بسمل است
تا ز ما صیاد سر نگرفت، ما را سر نداد
از فلک نتوان به افسون یافت کام دل سلیم
مار هرگز مهره ی خود را به افسونگر نداد
خواستم گر آتش از همسایه، خاکستر نداد
اعتباری دولت جمشید را پیدا نشد
تاک تا از دودمان خود به او دختر نداد!
کار عشق این است کز دل ها زداید تیرگی
هیچ کس آیینه ی روشن به روشنگر نداد
نسبتی در عاشقی ما را به مرغ بسمل است
تا ز ما صیاد سر نگرفت، ما را سر نداد
از فلک نتوان به افسون یافت کام دل سلیم
مار هرگز مهره ی خود را به افسونگر نداد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
جلوه را زیور نباید چون به آیین می رود
عار داد از حنا، پایی که رنگین می رود
بیستون از درد تنهایی اگر نالد رواست
کوهکن خود رفت و اکنون نقش شیرین می رود
گر طبیب از جوش اشکم رفت از سر، دور نیست
گریه ام هرگاه آید، نقش بالین می رود
کوچه های تنگ دارد حسن او با این شکوه
حیرتی دارم که چون در خانه ی زین می رود
پا سبک نه در بیابان طلب همچون نسیم
سنگ راهش همره است آن را که سنگین می رود
بلبلی دارم که از گلشن به بوی گل سلیم
تا سر بازار از دنبال گلچین می رود
عار داد از حنا، پایی که رنگین می رود
بیستون از درد تنهایی اگر نالد رواست
کوهکن خود رفت و اکنون نقش شیرین می رود
گر طبیب از جوش اشکم رفت از سر، دور نیست
گریه ام هرگاه آید، نقش بالین می رود
کوچه های تنگ دارد حسن او با این شکوه
حیرتی دارم که چون در خانه ی زین می رود
پا سبک نه در بیابان طلب همچون نسیم
سنگ راهش همره است آن را که سنگین می رود
بلبلی دارم که از گلشن به بوی گل سلیم
تا سر بازار از دنبال گلچین می رود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
تیغ ما آلوده ی خون کسی از کین نشد
فتح شد روی زمین و توسن ما زین نشد
انجمن خندد ز بس بر گریه ی مستانه ام
نیست یک ساغر که همچون باده لب شیرین نشد
حاصل فغفور را دادم به چینی، تا مگر
در بساط من نباشد کاسه ی چوبین، نشد
ناصح اظهار جنونم بهر شهرت می کند
پرده ی رسوایی گل، دامن گلچین نشد
نیست در ایران زمین، سامان تحصیل کمال
تا نیامد سوی هندستان حنا رنگین نشد
تلخکامی بین که در غمخانه ی دنیا سلیم
هرگزم از شهد عمر خود لبی شیرین نشد
فتح شد روی زمین و توسن ما زین نشد
انجمن خندد ز بس بر گریه ی مستانه ام
نیست یک ساغر که همچون باده لب شیرین نشد
حاصل فغفور را دادم به چینی، تا مگر
در بساط من نباشد کاسه ی چوبین، نشد
ناصح اظهار جنونم بهر شهرت می کند
پرده ی رسوایی گل، دامن گلچین نشد
نیست در ایران زمین، سامان تحصیل کمال
تا نیامد سوی هندستان حنا رنگین نشد
تلخکامی بین که در غمخانه ی دنیا سلیم
هرگزم از شهد عمر خود لبی شیرین نشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
کسی را در فغان ناله چون محبوب می خواهد
اگر خاموش گردد، همچو آتش چوب می خواهد
دماغ آشفته بسیارند در کنعان شوق، اما
نسیم پیرهن می گردد و یعقوب می خواهد
ز بس در هر دیاری یار دور افتاده ای دارم
به هر سو می پرد مرغی، ز من مکتوب می خواهد
خدایا دور داری آن حریف بی تمیزی را
که بد می فهمد و از ما سخن را خوب می خواهد
سلیم آن بی وفا آخر وفا بر وعده خواهد کرد
و لیکن عمر نوح و طاقت ایوب می خواهد
اگر خاموش گردد، همچو آتش چوب می خواهد
دماغ آشفته بسیارند در کنعان شوق، اما
نسیم پیرهن می گردد و یعقوب می خواهد
ز بس در هر دیاری یار دور افتاده ای دارم
به هر سو می پرد مرغی، ز من مکتوب می خواهد
خدایا دور داری آن حریف بی تمیزی را
که بد می فهمد و از ما سخن را خوب می خواهد
سلیم آن بی وفا آخر وفا بر وعده خواهد کرد
و لیکن عمر نوح و طاقت ایوب می خواهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
نسیم صبحدم از موسمی نوید دهد
که سرو رعشه ز سرما به یاد بید دهد
ز برگ بید که در آب ریخت باد خزان
حباب یاد ز طاس چهل کلید دهد
هوا ز بس که خنک شد، ز بیم جان زاهد
به قیمت می گلگون زر سفید دهد
کنون که آب طراوت به سرو و بید نماند
کجاست ساقی گلچهره تا نبید دهد
سلیم دل نگذاری به رنگ و بوی بهار
که گل به باغ نشان از حنای عید دهد
که سرو رعشه ز سرما به یاد بید دهد
ز برگ بید که در آب ریخت باد خزان
حباب یاد ز طاس چهل کلید دهد
هوا ز بس که خنک شد، ز بیم جان زاهد
به قیمت می گلگون زر سفید دهد
کنون که آب طراوت به سرو و بید نماند
کجاست ساقی گلچهره تا نبید دهد
سلیم دل نگذاری به رنگ و بوی بهار
که گل به باغ نشان از حنای عید دهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
روز بی معشوق و شب بی جام گلگون می رود
می رود عمر سبک خیز و ببین چون می رود
از ملاقات سرشکم عمرها رفت و هنوز
چون گلوی صید بسمل ز آستین خون می رود
در بیابان جنون از بس که گرم جستجوست
خار می سوزد اگر در پای مجنون می رود
برنمی تابد تن روشندلان بار لباس
از نمد آیینه ام چون آب بیرون می رود
قطعه ای از خاک یونان است پای خم سلیم
طفل اگر آید به درس اینجا، فلاطون می رود
می رود عمر سبک خیز و ببین چون می رود
از ملاقات سرشکم عمرها رفت و هنوز
چون گلوی صید بسمل ز آستین خون می رود
در بیابان جنون از بس که گرم جستجوست
خار می سوزد اگر در پای مجنون می رود
برنمی تابد تن روشندلان بار لباس
از نمد آیینه ام چون آب بیرون می رود
قطعه ای از خاک یونان است پای خم سلیم
طفل اگر آید به درس اینجا، فلاطون می رود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
یک تن به جهان خاطر وارسته ندارد
عیسی نتوان گفت دل خسته ندارد
صد کوزه اگر چرخ فسون ساز بسازد
چون کوزه ی دولاب، یکی دسته ندارد
زاهد به سر راهگذر توبه فروش است
اما به دکان توبه ی نشکسته ندارد
تا شعله در آن غمکده با برق شریک است
یک مرغ چمن، خانه ی دربسته ندارد
ای دوست به جان تو که دیوان سلیما
چون قد تو یک مصرع برجسته ندارد
عیسی نتوان گفت دل خسته ندارد
صد کوزه اگر چرخ فسون ساز بسازد
چون کوزه ی دولاب، یکی دسته ندارد
زاهد به سر راهگذر توبه فروش است
اما به دکان توبه ی نشکسته ندارد
تا شعله در آن غمکده با برق شریک است
یک مرغ چمن، خانه ی دربسته ندارد
ای دوست به جان تو که دیوان سلیما
چون قد تو یک مصرع برجسته ندارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
یاد ایامی که بلبل چون من محزون نبود
همچو قمری، گفتگوی من به یک مضمون نبود
از شراب کهنه شد آخر علاج درد ما
حکمت خم گر نمی شد، کار افلاطون نبود
شاهدان باغ را معشوق ما رونق شکست
سرو را دیدیم، همچون قد او موزون نبود
آبله دارد ز نقش پای من روی زمین
این قدر آوارگی در طالع مجنون نبود
داد اگر جامی به دستم ساقی دوران سلیم
چون گرفتم جام را بر لب، درو جز خون نبود
همچو قمری، گفتگوی من به یک مضمون نبود
از شراب کهنه شد آخر علاج درد ما
حکمت خم گر نمی شد، کار افلاطون نبود
شاهدان باغ را معشوق ما رونق شکست
سرو را دیدیم، همچون قد او موزون نبود
آبله دارد ز نقش پای من روی زمین
این قدر آوارگی در طالع مجنون نبود
داد اگر جامی به دستم ساقی دوران سلیم
چون گرفتم جام را بر لب، درو جز خون نبود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
چو می فروش به مینا شراب ناب کند
اشاره ای ز تنک ظرفی شراب کند
بهار رفت، چه شد جام می که می خواهد
شراب از پی گل، پای در رکاب کند
هلاک مشرب صیاد دام بر دوشم
که جای گل ز چمن بلبل انتخاب کند
در آفتاب مرا سوخت انتظار کسی
که شب به سایه ی گل، سیر ماهتاب کند
شعار دور فلک از سلیم اگر پرسی
چو آفتاب به انگشت خود حساب کند
اشاره ای ز تنک ظرفی شراب کند
بهار رفت، چه شد جام می که می خواهد
شراب از پی گل، پای در رکاب کند
هلاک مشرب صیاد دام بر دوشم
که جای گل ز چمن بلبل انتخاب کند
در آفتاب مرا سوخت انتظار کسی
که شب به سایه ی گل، سیر ماهتاب کند
شعار دور فلک از سلیم اگر پرسی
چو آفتاب به انگشت خود حساب کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
هر که دلتنگ است کی در عشق چون من می شود
کز دلم تا بگذرد پیکان چو سوزن می شود
بسته راه روشنی بر کلبه ی تاریک ما
گر سراسر چون کبوترخانه، روزن می شود
در شکستم مصلحت ها هست، ورنه در جهان
هر کجا فتحی ست چون شمشیر از من می شود
مشرب پروانه دارم در طریق دوستی
شاد می گردم چراغ هرکه روشن می شود
عشق در هرجا که رسم چرب نرمی عام کرد
سنگ بر اندام مینا موم روغن می شود
گوشه ی چشمی اگر باشد ازو، در زیر تیغ
عاشقان را پوست بر اندام، جوشن می شود
مدعا از اعتبار سرمه می دانی که چیست
یعنی از حسن سیاهان، چشم روشن می شود
خستگان از بس که می میرند در زندان عشق
هر زمان در کوچه ی زنجیر، شیون می شود
اختر اهل سخن، شمع ره آوارگی ست
سنگ موزون بیشتر سنگ فلاخن می شود
این بود گر آتش گل، هفته ی دیگر سلیم
گلشن از خاکستر مرغان چو گلخن می شود
کز دلم تا بگذرد پیکان چو سوزن می شود
بسته راه روشنی بر کلبه ی تاریک ما
گر سراسر چون کبوترخانه، روزن می شود
در شکستم مصلحت ها هست، ورنه در جهان
هر کجا فتحی ست چون شمشیر از من می شود
مشرب پروانه دارم در طریق دوستی
شاد می گردم چراغ هرکه روشن می شود
عشق در هرجا که رسم چرب نرمی عام کرد
سنگ بر اندام مینا موم روغن می شود
گوشه ی چشمی اگر باشد ازو، در زیر تیغ
عاشقان را پوست بر اندام، جوشن می شود
مدعا از اعتبار سرمه می دانی که چیست
یعنی از حسن سیاهان، چشم روشن می شود
خستگان از بس که می میرند در زندان عشق
هر زمان در کوچه ی زنجیر، شیون می شود
اختر اهل سخن، شمع ره آوارگی ست
سنگ موزون بیشتر سنگ فلاخن می شود
این بود گر آتش گل، هفته ی دیگر سلیم
گلشن از خاکستر مرغان چو گلخن می شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
چو حسن پرده گشا از پی نظاره شود
ظهور صورت شیرین ز سنگ خاره شود
ز گریه هر نفس ای آفتاب بی تو مرا
چو صبح، چاک گریبان پر از ستاره شود
مرا به حلقه ی زنار، ننگ او افکند
که تار سبحه ی زاهد هزار پاره شود!
ز بس که در پی هر کار من پشیمانی ست
تمام عمر مرا صرف استخاره شود
درین محیط، سلیم از خطر کناره مکن
که همچو موج خطر از تو برکناره شود
ظهور صورت شیرین ز سنگ خاره شود
ز گریه هر نفس ای آفتاب بی تو مرا
چو صبح، چاک گریبان پر از ستاره شود
مرا به حلقه ی زنار، ننگ او افکند
که تار سبحه ی زاهد هزار پاره شود!
ز بس که در پی هر کار من پشیمانی ست
تمام عمر مرا صرف استخاره شود
درین محیط، سلیم از خطر کناره مکن
که همچو موج خطر از تو برکناره شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
کار من خراب ندانم کجا رسد
موجی اگر به کلبه ام از بوریا رسد
دور فلک به کام حریفان دیگر است
نوبت به ما عجب که درین آسیا رسد
صد حرف می زنیم به آن بی وفا، ولی
هرگز چنان نشد که به یک حرف وارسد
یابد مگر به بادیه زاغ استخوان ما
جایی نمرده ایم که آنجا هما رسد
قمری کجا و نغمه ی آزادگان؟ کجاست
طوقی که همچو سرمه به فریاد ما رسد
از عشق در قلمرو دل خرمی نماند
سوزد به هر کجا نفس اژدها رسد
خورشید را سلیم در آن کوچه راه نیست
آنجا چگونه این دل بی دست و پا رسد
موجی اگر به کلبه ام از بوریا رسد
دور فلک به کام حریفان دیگر است
نوبت به ما عجب که درین آسیا رسد
صد حرف می زنیم به آن بی وفا، ولی
هرگز چنان نشد که به یک حرف وارسد
یابد مگر به بادیه زاغ استخوان ما
جایی نمرده ایم که آنجا هما رسد
قمری کجا و نغمه ی آزادگان؟ کجاست
طوقی که همچو سرمه به فریاد ما رسد
از عشق در قلمرو دل خرمی نماند
سوزد به هر کجا نفس اژدها رسد
خورشید را سلیم در آن کوچه راه نیست
آنجا چگونه این دل بی دست و پا رسد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
فلک دایم به قصد مردم وارسته می گردد
چو صیادی که در دنبال صید خسته می گردد
درین گلشن مرا بر ساده لوحی خنده می آید
که دارد مشت خاری وز پی گلدسته می گردد
ز بی تابی سوی مقصود نتواند کسی ره برد
پی اسباب خانه، دزد ازان آهسته می گردد
ز حرف او زبان من مددکار سخن چین است
چو آن نخلی که شاخ او تبر را دسته می گردد
ز چشم خوبرویان، ای غزال مشکبو دایم
به دنبال تو صد صیاد ترکش بسته می گردد
سلیم آن بی وفا زان چشم می پوشد ز حال من
که چشم هرکه بر این خسته افتد، خسته می گردد
چو صیادی که در دنبال صید خسته می گردد
درین گلشن مرا بر ساده لوحی خنده می آید
که دارد مشت خاری وز پی گلدسته می گردد
ز بی تابی سوی مقصود نتواند کسی ره برد
پی اسباب خانه، دزد ازان آهسته می گردد
ز حرف او زبان من مددکار سخن چین است
چو آن نخلی که شاخ او تبر را دسته می گردد
ز چشم خوبرویان، ای غزال مشکبو دایم
به دنبال تو صد صیاد ترکش بسته می گردد
سلیم آن بی وفا زان چشم می پوشد ز حال من
که چشم هرکه بر این خسته افتد، خسته می گردد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
کجاست عشق که آتش فروز آه شود
مرا به چشمه ی تحقیق، خضر راه شود
هلاک مشرب آنم که پاره ی نمدی
اگر ز خرقه زیاد آیدش، کلاه شود
دهد به خلوت دل وعده ی وصال مرا
هزار حیف، کسی نیست تا گواه شود!
به رنگ اخگر کشمیر، روی خود را چند
کنیم زآتش می سرخ و او سیاه شود
ز خاک بر سر خود ریختن چو چاه کنان
اسیر عشق به هرجا نشست، چاه شود
ز بس رجوع خلایق، سلیم نزدیک است
که راه خانه ی درویش، شاهراه شود
مرا به چشمه ی تحقیق، خضر راه شود
هلاک مشرب آنم که پاره ی نمدی
اگر ز خرقه زیاد آیدش، کلاه شود
دهد به خلوت دل وعده ی وصال مرا
هزار حیف، کسی نیست تا گواه شود!
به رنگ اخگر کشمیر، روی خود را چند
کنیم زآتش می سرخ و او سیاه شود
ز خاک بر سر خود ریختن چو چاه کنان
اسیر عشق به هرجا نشست، چاه شود
ز بس رجوع خلایق، سلیم نزدیک است
که راه خانه ی درویش، شاهراه شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
ساقی دلگشای ما آمد
رفت و بر مدعای ما آمد
جلوه گر گشت ختر رز باز
کهنه ی باصفای ما آمد
شیشه ی باده دید ابر بهار
تا چمن در قفای ما آمد
بیخودی آورد نسیم چمن
فصل گل هم برای ما آمد
شیشه ای هرکجا شکست، به گوش
می کشان را صدای ما آمد
گر نسیمی به مجلس مستان
رفت، آواز پای ما آمد
دل ما در بغل شکست سلیم
سنگ عشقی سزای ما آمد
رفت و بر مدعای ما آمد
جلوه گر گشت ختر رز باز
کهنه ی باصفای ما آمد
شیشه ی باده دید ابر بهار
تا چمن در قفای ما آمد
بیخودی آورد نسیم چمن
فصل گل هم برای ما آمد
شیشه ای هرکجا شکست، به گوش
می کشان را صدای ما آمد
گر نسیمی به مجلس مستان
رفت، آواز پای ما آمد
دل ما در بغل شکست سلیم
سنگ عشقی سزای ما آمد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
از نکهت تو باده ره هوش می زند
گل را حدیث روی تو بر گوش می زند
در آه و ناله مصلحت خویش دیده ایم
از پختگی ست گر می ما جوش می زند
مغرور صبر خویش مشو در جفای دوست
انگشت، عشق بر لب خاموش می زند
چندان که همچو دف ز جهان ناله می کنم
سیلی همان مرا به بناگوش می زند
زاهد چو حرف توبه به من می زند سلیم
هر دم سبوی باده به من دوش می زند
گل را حدیث روی تو بر گوش می زند
در آه و ناله مصلحت خویش دیده ایم
از پختگی ست گر می ما جوش می زند
مغرور صبر خویش مشو در جفای دوست
انگشت، عشق بر لب خاموش می زند
چندان که همچو دف ز جهان ناله می کنم
سیلی همان مرا به بناگوش می زند
زاهد چو حرف توبه به من می زند سلیم
هر دم سبوی باده به من دوش می زند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
دل به تدبیر رهایی چو به سویم بیند
چون گره، بسته ی صد سلسله مویم بیند
صاف سرچشمه ی حیوان، تهی از دردی نیست
خضر کو تا می یکدست سبویم بیند
آنکه منعم کند از باده ی گلگون دایم
نتواند ز حسد رنگ به رویم بیند!
چون روم از سر کوی تو، به من هرکه رسد
گره گریه ی پنهان ز گلویم بیند
خضر آن گه شود از همتم آگه که سلیم
مرده از تشنه لبی بر لب جویم بیند
چون گره، بسته ی صد سلسله مویم بیند
صاف سرچشمه ی حیوان، تهی از دردی نیست
خضر کو تا می یکدست سبویم بیند
آنکه منعم کند از باده ی گلگون دایم
نتواند ز حسد رنگ به رویم بیند!
چون روم از سر کوی تو، به من هرکه رسد
گره گریه ی پنهان ز گلویم بیند
خضر آن گه شود از همتم آگه که سلیم
مرده از تشنه لبی بر لب جویم بیند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
ز دست رفت دل و در پی شراب افتاد
افغان که مهر سلیمان ز کف در آب افتاد
به وعده کار فتاده ست عاشقان ترا
گذار قافله ی تشنه بر سراب افتاد
گذشت هجر به من، تا وصال او چه کند
چراغ صبحم و کارم به آفتاب افتاد
رخ تو از عرق شرم می برد هوشم
لطیف تر بود آن گل که در گلاب افتاد
سلیم، هند جگرخوار خورد خون مرا
چه روز بود که راهم به این خراب افتاد
افغان که مهر سلیمان ز کف در آب افتاد
به وعده کار فتاده ست عاشقان ترا
گذار قافله ی تشنه بر سراب افتاد
گذشت هجر به من، تا وصال او چه کند
چراغ صبحم و کارم به آفتاب افتاد
رخ تو از عرق شرم می برد هوشم
لطیف تر بود آن گل که در گلاب افتاد
سلیم، هند جگرخوار خورد خون مرا
چه روز بود که راهم به این خراب افتاد