عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
میان عافیت و روزگار ما جنگ است
مدار شیشه ی ما همچو آب بر سنگ است
ز رازداری ما جمع دار خاطر را
ز گوش تا به لب ما هزار فرسنگ است
غبار، آینه ام را حصار عافیت است
غلاف خنجر ما همچو سوسن از زنگ است
به غمزه کرده چنین جای در دلم، چه عجب
اگر چو تیغ، صلاحش همیشه در جنگ است
به بوستان محبت سلیم مرغ دلم
ز شوق طره ی او طایر شباهنگ است
مدار شیشه ی ما همچو آب بر سنگ است
ز رازداری ما جمع دار خاطر را
ز گوش تا به لب ما هزار فرسنگ است
غبار، آینه ام را حصار عافیت است
غلاف خنجر ما همچو سوسن از زنگ است
به غمزه کرده چنین جای در دلم، چه عجب
اگر چو تیغ، صلاحش همیشه در جنگ است
به بوستان محبت سلیم مرغ دلم
ز شوق طره ی او طایر شباهنگ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
در باغ هر گلی ز تو در خون تازه ای ست
هر بید در هوای تو مجنون تازه ای ست
از زلف تا به چند کسی گفتگو کند
وصف خطش کنیم که مضمون تازه ای ست
چون مصرعی ز من شنوی، عزتش بدار
از راه دور آمده، موزون تازه ای ست
آشفته ایم ازان خط مشکین، که هر غبار
بر لشکر شکسته شبیخون تازه ای ست
آن لب سلیم آب بقا را شهید کرد
خون های خلق کهنه شد، این خون تازه ای ست
هر بید در هوای تو مجنون تازه ای ست
از زلف تا به چند کسی گفتگو کند
وصف خطش کنیم که مضمون تازه ای ست
چون مصرعی ز من شنوی، عزتش بدار
از راه دور آمده، موزون تازه ای ست
آشفته ایم ازان خط مشکین، که هر غبار
بر لشکر شکسته شبیخون تازه ای ست
آن لب سلیم آب بقا را شهید کرد
خون های خلق کهنه شد، این خون تازه ای ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
سروکارم نه به کفر و نه به دین می بایست
رقمی خوشتر ازین نقش جبین می بایست
آنچه بایست در آیین وفا، من کردم
این قدر هست که بختم به ازین می بایست
دل ز سودای تو دیوانه شد و خشنودم
بی جنون عشق نکو نیست، چنین می بایست
در خیال تو مرا از هوس تنهایی
خلوتی تنگتر از خانه ی زین می بایست
در جهان گر کسی از عیب خود آگه می بود
پای طاووس چو بط پرده نشین می بایست
دوست همصحبت دشمن شده، برخیز سلیم
همه اسباب جنون بود، همین می بایست!
رقمی خوشتر ازین نقش جبین می بایست
آنچه بایست در آیین وفا، من کردم
این قدر هست که بختم به ازین می بایست
دل ز سودای تو دیوانه شد و خشنودم
بی جنون عشق نکو نیست، چنین می بایست
در خیال تو مرا از هوس تنهایی
خلوتی تنگتر از خانه ی زین می بایست
در جهان گر کسی از عیب خود آگه می بود
پای طاووس چو بط پرده نشین می بایست
دوست همصحبت دشمن شده، برخیز سلیم
همه اسباب جنون بود، همین می بایست!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
نه در کلاه نمد راحتی، نه در تاج است
که پادشاه و گدا، هر که هست، محتاج است
همه ز کاسه ی سر خیزدم جنون، آری
حباب، بیضه ی مرغابیان امواج است
ز جان به رغبت خود می توان گذشت، ولی
عطا به زور چو خواهند از کسی، باج است
اگر به میکده منصور بگذرد، داند
که هر که هست درو چند مرده حلاج است
ببین به کینه ی افلاک و رحم کن به سلیم
که تیر هفت کماندار را یک آماج است
که پادشاه و گدا، هر که هست، محتاج است
همه ز کاسه ی سر خیزدم جنون، آری
حباب، بیضه ی مرغابیان امواج است
ز جان به رغبت خود می توان گذشت، ولی
عطا به زور چو خواهند از کسی، باج است
اگر به میکده منصور بگذرد، داند
که هر که هست درو چند مرده حلاج است
ببین به کینه ی افلاک و رحم کن به سلیم
که تیر هفت کماندار را یک آماج است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
رسید موسم پیری و وقت عجز و نیاز است
چو شمع صبح، وجودم تمام سوز و گداز است
سرم گرفته به دل الفت از خمیدن قامت
به سجده گاه صراحی، پیاله مهر نماز است
ز طول عمر نیابد کسی ز مرگ رهایی
چه سود مرغ گرفتار را که رشته دراز است
ز توبه کردن من، می کشان دیر مغان را
نه رغبت می گلگون، نه ذوق نغمه ی ساز است
دل پیاله پر از ناله همچو سینه ی کبک است
دهان هر بط می بسته همچو دیده ی باز است
سلیم لایق چنگ خمیده قامتم اکنون
نوای گریه و زاری و پنج گاه نماز است
چو شمع صبح، وجودم تمام سوز و گداز است
سرم گرفته به دل الفت از خمیدن قامت
به سجده گاه صراحی، پیاله مهر نماز است
ز طول عمر نیابد کسی ز مرگ رهایی
چه سود مرغ گرفتار را که رشته دراز است
ز توبه کردن من، می کشان دیر مغان را
نه رغبت می گلگون، نه ذوق نغمه ی ساز است
دل پیاله پر از ناله همچو سینه ی کبک است
دهان هر بط می بسته همچو دیده ی باز است
سلیم لایق چنگ خمیده قامتم اکنون
نوای گریه و زاری و پنج گاه نماز است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
زهی ز شوق لبت زاهدان شراب پرست
چو گل به دور رخت شبنم آفتاب پرست
چه قاتلی تو ندانم که خضر بر لب جوی
به یاد تیغ تو شد همچو سبزه آب پرست
طواف چشم بتان واجب است بر دل ما
شرابخانه بود کعبه ی شراب پرست
چنان ز مقدم قاصد خوشم به مژده ی وصل
که از ستاره ی صبح است آفتاب پرست
قدم نمی نهد از ننگ شمع در محفل
بود به کوی تو پروانه ماهتاب پرست
ز پیچ و تاب چو افتد سلیم می میرد
کسی مباد چو زلف تو پیچ و تاب پرست
چو گل به دور رخت شبنم آفتاب پرست
چه قاتلی تو ندانم که خضر بر لب جوی
به یاد تیغ تو شد همچو سبزه آب پرست
طواف چشم بتان واجب است بر دل ما
شرابخانه بود کعبه ی شراب پرست
چنان ز مقدم قاصد خوشم به مژده ی وصل
که از ستاره ی صبح است آفتاب پرست
قدم نمی نهد از ننگ شمع در محفل
بود به کوی تو پروانه ماهتاب پرست
ز پیچ و تاب چو افتد سلیم می میرد
کسی مباد چو زلف تو پیچ و تاب پرست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
بیا که صحبت مرغان بوستان گرم است
شکفته شد گل و بازار باغبان گرم است
فریب چون گل رعنا نمی خورم ز بهار
درین چمن که مرا پشت بر خزان گرم است
نفس چگونه زنم پیش او، چنین که مرا
چو شعله از ته دل تا سر زبان گرم است
به رهگذار تو رحم است دادخواهان را
که همچو برق، سمند ترا عنان گرم است
ز غارت چمن آمد نشان به مجلس تو
گل چراغ تو در چشم بلبلان گرم است
چه زود رفت ز خاطر ترا نصیحت ما
هنوز جای سخن بر سر زبان گرم است
برای سوختنم نغمه آتشی دارد
که پشت چون دف مطرب مرا به آن گرم است
هما ز دور به من می کند نظربازی
پس از وفات مرا بس که استخوان گرم است
به سرد و گرم جهان خاطرات چو راضی شد
تمام عمر ترا آب سرد و نان گرم است
برون ز خانه مرو، وضع روزگار ببین
چمن خنک شده و کنج آشیان گرم است
علاج خود مطلب از طبیب عشق ای دل
تب تو گرم و دواهای این دکان گرم است
سلیم محفل عشق است این، که از مستان
کسی نمانده و هنگامه همچنان گرم است
شکفته شد گل و بازار باغبان گرم است
فریب چون گل رعنا نمی خورم ز بهار
درین چمن که مرا پشت بر خزان گرم است
نفس چگونه زنم پیش او، چنین که مرا
چو شعله از ته دل تا سر زبان گرم است
به رهگذار تو رحم است دادخواهان را
که همچو برق، سمند ترا عنان گرم است
ز غارت چمن آمد نشان به مجلس تو
گل چراغ تو در چشم بلبلان گرم است
چه زود رفت ز خاطر ترا نصیحت ما
هنوز جای سخن بر سر زبان گرم است
برای سوختنم نغمه آتشی دارد
که پشت چون دف مطرب مرا به آن گرم است
هما ز دور به من می کند نظربازی
پس از وفات مرا بس که استخوان گرم است
به سرد و گرم جهان خاطرات چو راضی شد
تمام عمر ترا آب سرد و نان گرم است
برون ز خانه مرو، وضع روزگار ببین
چمن خنک شده و کنج آشیان گرم است
علاج خود مطلب از طبیب عشق ای دل
تب تو گرم و دواهای این دکان گرم است
سلیم محفل عشق است این، که از مستان
کسی نمانده و هنگامه همچنان گرم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
دلم از یاد چشم گلرخان راه خرابات است
سرم از شور و غوغا چون گذرگاه خرابات است
ز فیض عام باشد گر فلک راهی درو دارد
نپنداری که از دیوار کوتاه خرابات است
ز خاطر رفت عزم کعبه تا میخانه را دیدم
رهی کز راه دل را می برد، راه خرابات است
بود اعجاز در اصلاح دل ها دختر رز را
ولی چون نوبت ما می رسد داه خرابات است
تفاوت از سلیم لاابالی تا تو بسیار است
تو ای زاهد گدای مسجد، او شاه خرابات است
سرم از شور و غوغا چون گذرگاه خرابات است
ز فیض عام باشد گر فلک راهی درو دارد
نپنداری که از دیوار کوتاه خرابات است
ز خاطر رفت عزم کعبه تا میخانه را دیدم
رهی کز راه دل را می برد، راه خرابات است
بود اعجاز در اصلاح دل ها دختر رز را
ولی چون نوبت ما می رسد داه خرابات است
تفاوت از سلیم لاابالی تا تو بسیار است
تو ای زاهد گدای مسجد، او شاه خرابات است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
جهان ز بی خبران چون مکان گله شده ست
غنیمت است که غم پاسبان گله شده ست
فغان ز پرورش آسمان که این قصاب
برای مصلحتی مهربان گله شده ست
فغان من ز رکاب هلال پای کشید
که از ستاره رهش در میان گله شده ست
بتان فتاده همه مست و پاسبان ساقی ست
کجاست گرگ، که یوسف شبان گله شده ست
سلیم این قدر از گرگ غم خبر دارم
که روی دشت پر از استخوان گله شده ست
غنیمت است که غم پاسبان گله شده ست
فغان ز پرورش آسمان که این قصاب
برای مصلحتی مهربان گله شده ست
فغان من ز رکاب هلال پای کشید
که از ستاره رهش در میان گله شده ست
بتان فتاده همه مست و پاسبان ساقی ست
کجاست گرگ، که یوسف شبان گله شده ست
سلیم این قدر از گرگ غم خبر دارم
که روی دشت پر از استخوان گله شده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
فغان که در ره ما بانگی از درایی نیست
هزار قافله رفت و نشان پایی نیست
ز کجروی نبرد هیچ کس به مقصد راه
که تیر را بجز از راستی عصایی نیست
شراب، حوصله ی هر کسی کند ظاهر
که همچو دختر رز، مردآزمایی نیست
سلام چیست، ندارم چو از کسی طمعی
دعا برای چه گویم چو مدعایی نیست
سلیم، هر چمنی را که بود گردیدم
به بینوایی من، مرغ بینوایی نیست
هزار قافله رفت و نشان پایی نیست
ز کجروی نبرد هیچ کس به مقصد راه
که تیر را بجز از راستی عصایی نیست
شراب، حوصله ی هر کسی کند ظاهر
که همچو دختر رز، مردآزمایی نیست
سلام چیست، ندارم چو از کسی طمعی
دعا برای چه گویم چو مدعایی نیست
سلیم، هر چمنی را که بود گردیدم
به بینوایی من، مرغ بینوایی نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
پیش رویش مژه را قدرت جنبیدن نیست
دیده داریم، ولی حوصله ی دیدن نیست
هر که زین باغ گذشته ست ادا می فهمد
بر میان دامن سرو از پی گل چیدن نیست
وای بر آنکه کند توبه در ایام بهار
این گناهی ست که مستوجب بخشیدن نیست
شاید این طور توان یک دو قدم پیش افتاد
هیچ بهتر به ره شوق ز لغزیدن نیست
کعبه ی اهل نیاز است در دوست سلیم
حاجت مرحله و بادیه گردیدن نیست
دیده داریم، ولی حوصله ی دیدن نیست
هر که زین باغ گذشته ست ادا می فهمد
بر میان دامن سرو از پی گل چیدن نیست
وای بر آنکه کند توبه در ایام بهار
این گناهی ست که مستوجب بخشیدن نیست
شاید این طور توان یک دو قدم پیش افتاد
هیچ بهتر به ره شوق ز لغزیدن نیست
کعبه ی اهل نیاز است در دوست سلیم
حاجت مرحله و بادیه گردیدن نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
سخن ما که بتان را غم کس یک مو نیست
با همه سنگدلان است، همین با او نیست
شرح مخموری آن چشم چه سان بنویسم
قلم نرگس مست و ورق آهو نیست
مستی از چهره برافروختن ما گل کرد
ورنه چون لاله، می ساغر ما را بو نیست
مطلب کام که در کشور هند ای درویش
تن مردم همه چرب است، ولی پهلو نیست
زین حریفان فرومایه، کسی قابل آن
که نهم سر به سر او، بجز از زانو نیست
می کشیدن به سر کوچه و بازار، سلیم
از حریفان همه نیکوست، ز ما نیکو نیست
با همه سنگدلان است، همین با او نیست
شرح مخموری آن چشم چه سان بنویسم
قلم نرگس مست و ورق آهو نیست
مستی از چهره برافروختن ما گل کرد
ورنه چون لاله، می ساغر ما را بو نیست
مطلب کام که در کشور هند ای درویش
تن مردم همه چرب است، ولی پهلو نیست
زین حریفان فرومایه، کسی قابل آن
که نهم سر به سر او، بجز از زانو نیست
می کشیدن به سر کوچه و بازار، سلیم
از حریفان همه نیکوست، ز ما نیکو نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
چو زاهد در دماغم شوری از وسواس پیچیده ست
جنون در کاسه ی سر چون صدا در طاس پیچیده ست
ز پیچ و تاب انگشتم به شاخ آهوان ماند
ز بس عشق تو دستم ای خدانشناس پیچیده ست
فلک را نیست جز آزار از پهلوی من حاصل
نمی دانم که این کاغذ چه برالماس پیچیده ست
وجود ما شتابان قاصدی بر توسن عمر است
ازان خود را چنین از جامه در کرباس پیچیده ست
سلیم از دعوی بیجای آب زندگی دایم
سکندر خضر را گم کرده بر الیاس پیچیده ست
جنون در کاسه ی سر چون صدا در طاس پیچیده ست
ز پیچ و تاب انگشتم به شاخ آهوان ماند
ز بس عشق تو دستم ای خدانشناس پیچیده ست
فلک را نیست جز آزار از پهلوی من حاصل
نمی دانم که این کاغذ چه برالماس پیچیده ست
وجود ما شتابان قاصدی بر توسن عمر است
ازان خود را چنین از جامه در کرباس پیچیده ست
سلیم از دعوی بیجای آب زندگی دایم
سکندر خضر را گم کرده بر الیاس پیچیده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
خاک راهیم و غبار ما چو آب گوهر است
نخل مومیم و خزان ما بهار عنبر است
از برای کینه ی ما آسمان پیدا شده ست
اختر ما تیره بختان تخم این نیلوفر است
در دیار هند، حالم را مپرس ای همنشین
بر سر من موی سرگردان چو دود مجمر است
احتیاجم کاشکی می بود بر همچون خودی
ای خوش آن ماهی که کار او به آب خنجر است
در تنم پیراهن ماتم نه تنها رنگ داد
دست من در نیل از فیروزه ی انگشتر است
نغمه ی ناخوش کسی تا چند بتواند شنید
تا خر طنبور این مجلس ز چوب عرعر است
گرد و دودی در سواد هند می باشد، ولی
صبح و شام این دیار از گرد و دودش بدتر است
بی نیازان را سخن از طبع خیزد بی نیاز
خاک حرفی را به سر کو تشنه ی آب زر است
عقل باشد باعث هر غم، که چون لرزد زمین
طفل پندارد مگر گهواره جنبان مادر است
حور چون غلمان ندارد پیش زاهد اعتبار
بیشتر صیاد در دنبال طاووس نر است
نیست جز خواب پریشان، قسمت مرد حریص
بالش او گرچه همچون مار از خشت زر است
چون ننالد در چمن قمری، که از شرم قدت
سرو پنهان از نظر چون سایه ی پیغمبر است
همت ما دارد این ویرانه را برپا سلیم
آسمان ها را دو دست ما چو جلد دفتر است
نخل مومیم و خزان ما بهار عنبر است
از برای کینه ی ما آسمان پیدا شده ست
اختر ما تیره بختان تخم این نیلوفر است
در دیار هند، حالم را مپرس ای همنشین
بر سر من موی سرگردان چو دود مجمر است
احتیاجم کاشکی می بود بر همچون خودی
ای خوش آن ماهی که کار او به آب خنجر است
در تنم پیراهن ماتم نه تنها رنگ داد
دست من در نیل از فیروزه ی انگشتر است
نغمه ی ناخوش کسی تا چند بتواند شنید
تا خر طنبور این مجلس ز چوب عرعر است
گرد و دودی در سواد هند می باشد، ولی
صبح و شام این دیار از گرد و دودش بدتر است
بی نیازان را سخن از طبع خیزد بی نیاز
خاک حرفی را به سر کو تشنه ی آب زر است
عقل باشد باعث هر غم، که چون لرزد زمین
طفل پندارد مگر گهواره جنبان مادر است
حور چون غلمان ندارد پیش زاهد اعتبار
بیشتر صیاد در دنبال طاووس نر است
نیست جز خواب پریشان، قسمت مرد حریص
بالش او گرچه همچون مار از خشت زر است
چون ننالد در چمن قمری، که از شرم قدت
سرو پنهان از نظر چون سایه ی پیغمبر است
همت ما دارد این ویرانه را برپا سلیم
آسمان ها را دو دست ما چو جلد دفتر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
منم که مایه ی جمعیتم پریشانی ست
چو شعله زینت من در لباس عریانی ست
چو آینه همه عمرم به یک نگاه گذشت
چه حالت است، نمی دانم این چه حیرانی ست
ز ما نمانده به غیر از بنای عشق اثری
عمارتی که بماند ز سیل، ویرانی ست
به دل شکسته ی تقدیر، ازو چه نفع رسد
که مومیایی تدبیر عقل، انسانی ست
ز بخت حادثه انگیز خود مرا دایم
چو گردباد به خشکی سفینه طوفانی ست
گهر ز شرم گدا بس که آب شد، گویی
که تاج بر سر شاهان کلاه بارانی ست
سلیم منت خلعت ز آفتاب مکش
که جامه ای که به اندام ماست، عریانی ست
چو شعله زینت من در لباس عریانی ست
چو آینه همه عمرم به یک نگاه گذشت
چه حالت است، نمی دانم این چه حیرانی ست
ز ما نمانده به غیر از بنای عشق اثری
عمارتی که بماند ز سیل، ویرانی ست
به دل شکسته ی تقدیر، ازو چه نفع رسد
که مومیایی تدبیر عقل، انسانی ست
ز بخت حادثه انگیز خود مرا دایم
چو گردباد به خشکی سفینه طوفانی ست
گهر ز شرم گدا بس که آب شد، گویی
که تاج بر سر شاهان کلاه بارانی ست
سلیم منت خلعت ز آفتاب مکش
که جامه ای که به اندام ماست، عریانی ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
مگذر ز دوستی که محبت مبارک است
ترک وفا مکن که حقیقت مبارک است
چندین مباش در پی آزار اهل دل
بشنو ز من سخن که نصیحت مبارک است
ای دل، تب فراق چو گرمت گرفته است
درد دلی بگوی، وصیت مبارک است
مگذر چو گل ز چاک گریبان درین چمن
بر عاشقان لباس مصیبت مبارک است
بر لب ز خامشی ست درین انجمن مرا
مهری که همچو مهر نبوت مبارک است
دریا به جای قطره گهر گیرد از سحاب
در این چه شک سلیم که همت مبارک است
ترک وفا مکن که حقیقت مبارک است
چندین مباش در پی آزار اهل دل
بشنو ز من سخن که نصیحت مبارک است
ای دل، تب فراق چو گرمت گرفته است
درد دلی بگوی، وصیت مبارک است
مگذر چو گل ز چاک گریبان درین چمن
بر عاشقان لباس مصیبت مبارک است
بر لب ز خامشی ست درین انجمن مرا
مهری که همچو مهر نبوت مبارک است
دریا به جای قطره گهر گیرد از سحاب
در این چه شک سلیم که همت مبارک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
با تو گل را سر و سامان خودآرایی نیست
سرو را پیش تو سرمایه ی رعنایی نیست
مرو ای شمع و مرا بر سر فریاد میار
همچو اطفال، مرا طاقت تنهایی نیست
گرچه زنجیر به پا از رگ خارا دارد
نفس شیرین نتوان گفت که هر جایی نیست
ما و این خرقه ی پشمینه که درویشان را
چون سکندر هوس جامه ی دارایی نیست
دل ز وحدت چو به کثرت رود از عرفان است
کعبه شهری ست، سیه خانه ی صحرایی نیست
من گرفتم که شدی شبلی ایام سلیم
حاصل این همه هیچ است چو دنیایی نیست
سرو را پیش تو سرمایه ی رعنایی نیست
مرو ای شمع و مرا بر سر فریاد میار
همچو اطفال، مرا طاقت تنهایی نیست
گرچه زنجیر به پا از رگ خارا دارد
نفس شیرین نتوان گفت که هر جایی نیست
ما و این خرقه ی پشمینه که درویشان را
چون سکندر هوس جامه ی دارایی نیست
دل ز وحدت چو به کثرت رود از عرفان است
کعبه شهری ست، سیه خانه ی صحرایی نیست
من گرفتم که شدی شبلی ایام سلیم
حاصل این همه هیچ است چو دنیایی نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
سامان شادمانی و برگ طرب کجاست
دارم دلی که پاکتر از خانه ی خداست
گر صد بهار آمده، بیرون نمی رود
فصل خزان به گلشن ما پای در حناست
افتادگی به وصل مرا سربلند کرد
بخت سیاه بر سر من سایه ی هماست
منصور هرچه هست خود اقرار می کند
از چوب و ریسمان دگر آیا چه مدعاست
شب های وصل، مضطرب از غمزه می شویم
نادیدنی ست روی عسس، گرچه آشناست
ای وای اگر به شکوه زبان آشنا کنیم
مهر خموشی لب ما مهر کربلاست
عمرم چو گردباد به سرگشتگی گذشت
خاک وجود من مگر از گرد آسیاست
مجنون عشق در ره آوارگی سلیم
چون سنگ آسیا به سماع از صدای ماست
دارم دلی که پاکتر از خانه ی خداست
گر صد بهار آمده، بیرون نمی رود
فصل خزان به گلشن ما پای در حناست
افتادگی به وصل مرا سربلند کرد
بخت سیاه بر سر من سایه ی هماست
منصور هرچه هست خود اقرار می کند
از چوب و ریسمان دگر آیا چه مدعاست
شب های وصل، مضطرب از غمزه می شویم
نادیدنی ست روی عسس، گرچه آشناست
ای وای اگر به شکوه زبان آشنا کنیم
مهر خموشی لب ما مهر کربلاست
عمرم چو گردباد به سرگشتگی گذشت
خاک وجود من مگر از گرد آسیاست
مجنون عشق در ره آوارگی سلیم
چون سنگ آسیا به سماع از صدای ماست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
گل نشاط به بزم شراب پامال است
پیاله در کف مستان چراغ اقبال است
به اشک چشم اسیران کجا نگاه کند
چو موج در ره او آب خضر پامال است
عیان بود به تو پروانه آخر کارت
که سرنوشت تو بر صفحه ی پر و بال است
اگر به چشم حقیقت نظر کنی، دانی
که طوق فاخته بر پای سرو خلخال است
بهوش باش فریب سخن دلت نبرد
سواد نامه ی ما از سیاهی خال است
نکرد فتح مرادی سلیم در همه عمر
که گفته است که همت بلنداقبال است؟
پیاله در کف مستان چراغ اقبال است
به اشک چشم اسیران کجا نگاه کند
چو موج در ره او آب خضر پامال است
عیان بود به تو پروانه آخر کارت
که سرنوشت تو بر صفحه ی پر و بال است
اگر به چشم حقیقت نظر کنی، دانی
که طوق فاخته بر پای سرو خلخال است
بهوش باش فریب سخن دلت نبرد
سواد نامه ی ما از سیاهی خال است
نکرد فتح مرادی سلیم در همه عمر
که گفته است که همت بلنداقبال است؟