عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۳
مخمور سروریم کجائی می غم های
مردیم بامید وفا جور و ستم های
گر رشحه باران نبود شعله برقی
از من مگذر غافل ای ابر کرم های
لبریز چو شد ساغر چه درد و چه صافی
شکوه مکن از ساقی از بیش و زکم های
مگذار که سوزم دو جهان سوزش آهی
یکدم مژه برهم منه ای دیده نم های
آسودگی ایدل همه در نیستی آمد
تا بود که بیاسائیم ای خواب عدم های
رخساره ما سیم بود اشک زر سرخ
ما را به چه کار آئی دینار و درم های
بی ساز و نوا جمله برقصند حریفان
مطرب چه کشی نغمه از زیر و بم های
بگذار دم باقی و بنگر رخ ساقی
جامی بکش و قصه مخوان از کی و جم های
هم کاش گشایند در دیر که نگشود
یکدم دلم آشفته از طوف حرم های
آن دیر مغان مهبط انوار الهی
گنجینه اسرار خدا کان کرم های
ای شیر خدا شرک گرفته است جهانرا
وقتست که بیرون بکشی تیغ دو دم های
گر مصلحت وقت نباشد که کشتی تیغ
امداد بفرما بشه ملک عجم های
تا طمعه شمشیر کند اهل ضلالت
وز عدل نماند بجهان نام ستم های
مردیم بامید وفا جور و ستم های
گر رشحه باران نبود شعله برقی
از من مگذر غافل ای ابر کرم های
لبریز چو شد ساغر چه درد و چه صافی
شکوه مکن از ساقی از بیش و زکم های
مگذار که سوزم دو جهان سوزش آهی
یکدم مژه برهم منه ای دیده نم های
آسودگی ایدل همه در نیستی آمد
تا بود که بیاسائیم ای خواب عدم های
رخساره ما سیم بود اشک زر سرخ
ما را به چه کار آئی دینار و درم های
بی ساز و نوا جمله برقصند حریفان
مطرب چه کشی نغمه از زیر و بم های
بگذار دم باقی و بنگر رخ ساقی
جامی بکش و قصه مخوان از کی و جم های
هم کاش گشایند در دیر که نگشود
یکدم دلم آشفته از طوف حرم های
آن دیر مغان مهبط انوار الهی
گنجینه اسرار خدا کان کرم های
ای شیر خدا شرک گرفته است جهانرا
وقتست که بیرون بکشی تیغ دو دم های
گر مصلحت وقت نباشد که کشتی تیغ
امداد بفرما بشه ملک عجم های
تا طمعه شمشیر کند اهل ضلالت
وز عدل نماند بجهان نام ستم های
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۴
بر دم تیغ کجت سر بنهم از خوشی
تا مگر از مکرمت دست بخونم کشی
بلبل اگر بر گلی نغمه سرا شد بباغ
روی تو گر بنگرد پیشه کند خامشی
دزد بود هوشیار در گذر کاروان
چشم تو ره میزند با همه بیهشی
از پی صید وحوش دام فکنده به ره
مرغ دلم میپرد تا تو بدامش کشی
در چمن ای شاخ گل با قد رعنا بچم
تا نکند سروناز دعوی گردن کشی
در بر روی تو گل پرده خود میدرد
پیش لبت غنچه را پیشه بود خامشی
شایدت آشفته وار حال دگرگون شود
از کف ساقی ما گر قدحی در کشی
تا مگر از مکرمت دست بخونم کشی
بلبل اگر بر گلی نغمه سرا شد بباغ
روی تو گر بنگرد پیشه کند خامشی
دزد بود هوشیار در گذر کاروان
چشم تو ره میزند با همه بیهشی
از پی صید وحوش دام فکنده به ره
مرغ دلم میپرد تا تو بدامش کشی
در چمن ای شاخ گل با قد رعنا بچم
تا نکند سروناز دعوی گردن کشی
در بر روی تو گل پرده خود میدرد
پیش لبت غنچه را پیشه بود خامشی
شایدت آشفته وار حال دگرگون شود
از کف ساقی ما گر قدحی در کشی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۷
اگر زروی نگارین تو پرده برداری
در این دیار دل و دین بجای نگذاری
دلی نشد که ندیده زچشمت آزاری
بلی زترک نیاید بجز ستمکاری
ستان بکف زچه صف برزده است مژگانت
اگر نه چشم تو راهست قصد خونخواری
کس از خدنگ قضا جان نمیبرد گوئی
زابروان تو آموخته کمانداری
تو را که معجز عیسی نهان بود در لب
زچشم خود نکنی از چه رفع بیماری
بسر اگر نهدم تاج غیر خودش نبود
بآن خوشم که تو تیغم بفرق بگذاری
بکیش ما نبود سرفراز آشفته
مگر سری که بمیدان عشق بسپاری
در این دیار دل و دین بجای نگذاری
دلی نشد که ندیده زچشمت آزاری
بلی زترک نیاید بجز ستمکاری
ستان بکف زچه صف برزده است مژگانت
اگر نه چشم تو راهست قصد خونخواری
کس از خدنگ قضا جان نمیبرد گوئی
زابروان تو آموخته کمانداری
تو را که معجز عیسی نهان بود در لب
زچشم خود نکنی از چه رفع بیماری
بسر اگر نهدم تاج غیر خودش نبود
بآن خوشم که تو تیغم بفرق بگذاری
بکیش ما نبود سرفراز آشفته
مگر سری که بمیدان عشق بسپاری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۸
جز حسن دیده دیده در روی تو کمالی
ور نه هر آنکه بینی او راست زلف و خالی
چون هندوان در آذ از رشک میبرم سر
تا تو مجاور ایخال بر طرف آنجمالی
از حالت قد تو اندر سماع آید
گر صوفئی به بینی روزی بوجد و حالی
دی رفت با حکیمی حرفی زسر موهوم
در خاطرش نگنجد جز آن دهان خیالی
بر چرخ یا هلال است یا بدر یا که خورشید
باروی و ابروان تو بدرو خور و هلالی
در کوی تو ملولم این بس عجب که هرگز
اندر بهشت نبود بر خاطری ملالی
تا کوکب مرادم کی از افق برآید
با مصحف جمالت امشب زدیم فالی
پیوند روح با روح جز جذبه ای نباشد
تدریس عشق را نیست اسباب قیل و قالی
سرو و گل و مه و خور ناچار در زوالند
ای عشق لایزالی نبود تو را زوالی
ای شمع بزم وحدت از پرتو تو روشن
آشفته را طلب کن کاورا نمانده بالی
ای دست حق بماند سر سبز و جاودانی
چون خضرش ار به بخشی از حوض خود زلالی
ور نه هر آنکه بینی او راست زلف و خالی
چون هندوان در آذ از رشک میبرم سر
تا تو مجاور ایخال بر طرف آنجمالی
از حالت قد تو اندر سماع آید
گر صوفئی به بینی روزی بوجد و حالی
دی رفت با حکیمی حرفی زسر موهوم
در خاطرش نگنجد جز آن دهان خیالی
بر چرخ یا هلال است یا بدر یا که خورشید
باروی و ابروان تو بدرو خور و هلالی
در کوی تو ملولم این بس عجب که هرگز
اندر بهشت نبود بر خاطری ملالی
تا کوکب مرادم کی از افق برآید
با مصحف جمالت امشب زدیم فالی
پیوند روح با روح جز جذبه ای نباشد
تدریس عشق را نیست اسباب قیل و قالی
سرو و گل و مه و خور ناچار در زوالند
ای عشق لایزالی نبود تو را زوالی
ای شمع بزم وحدت از پرتو تو روشن
آشفته را طلب کن کاورا نمانده بالی
ای دست حق بماند سر سبز و جاودانی
چون خضرش ار به بخشی از حوض خود زلالی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۹
آفت عرصه خاکی و مه افلاکی
با چنین لطف که گوید که زآب و خاکی
گر کست خواند پریزاد نه چندین عجب است
کادمیزاده ندیدیم بدین چالاکی
دام کوته نظران چون شدی ایحلقه زلف
که بصید دل صاحب نظران فتراکی
مرغ دل میطپد از حسرت یکنظره بخون
خنک آنسینه که از تیر نظر صد چاکی
چکنی پرده نبیند بجز از حق بینت
که تو زآلایش این نفس پرستاران پاکی
میخوری خون دل خلق بدستان هر روز
بی مهابا صنما چند باین بیباکی
چون دو مار سیه از هر طرف زلف نژند
ای لب لعل شکرخند مگر ضحاکی
لعلت آن جوهر فردی که نگنجد در وهم
صف تو نتوانم که برون زادراکی
جلوه یار تمنا چکنی آشفته
که بود آتش سینا و تو خود خاشاکی
با چنین لطف که گوید که زآب و خاکی
گر کست خواند پریزاد نه چندین عجب است
کادمیزاده ندیدیم بدین چالاکی
دام کوته نظران چون شدی ایحلقه زلف
که بصید دل صاحب نظران فتراکی
مرغ دل میطپد از حسرت یکنظره بخون
خنک آنسینه که از تیر نظر صد چاکی
چکنی پرده نبیند بجز از حق بینت
که تو زآلایش این نفس پرستاران پاکی
میخوری خون دل خلق بدستان هر روز
بی مهابا صنما چند باین بیباکی
چون دو مار سیه از هر طرف زلف نژند
ای لب لعل شکرخند مگر ضحاکی
لعلت آن جوهر فردی که نگنجد در وهم
صف تو نتوانم که برون زادراکی
جلوه یار تمنا چکنی آشفته
که بود آتش سینا و تو خود خاشاکی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۱
چرا ای دل وفا با آن بت پیمان شکن کردی
گرفتی خو بآن بیداد خو و ترک من کردی
بکام دیگران شد لعل شیرین شکر بارش
عبث تو کوهها کندی و خود را کوهکن کردی
بجز غوغای زاغ و غارت گلچین نمی بینم
بامید که ای بلبل تو جا در انجمن کردی
بود بازار یوسف گرم و تو چون پیر کنعانی
زعالم دیده بسته خانه را بیت الحزن کردی
برو شمعی پیدا کن که سوزد بهر تو تنها
چرا پروانه جانرا وقف شمع انجمن کردی
میان کاروان لیلی بخواب ناز در محمل
عبث مجنون تو خود را طایف ربع و دمن کردی
مجو یکدل که مفتون نیتس بر بالای فتانت
عجایب فتنه ای برپا میان مرد و زن کردی
لبث مهر سلیمان بود بوسید از چه اغیارش
چرا تو خاتم جم زیب دست اهرهن کردی
گسستی رشته تسبیح شیخ از طره جادو
فکندی رشته اش بر گردن او را برهمن کردی
چرا ای باغبان زآن زلف و خد و قد شدی غافل
عبث عمری تو صرف سنبل و سرو و سمن کردی
منجم در خم زلفی سهیلی کرده ام پیدا
اگر پیدا سهیلی را تو از ملک یمن کردی
نه گر نور الهستی و گنج پادشاه استی
چرا ایعشق تو منزل بویران قلب من کردی
الا ای عشق جان فرسا از اینجا پا مکش حاشا
دل آشفته کز صدامتحانش ممتحن کردی
تو نور حیدری و خازنی عشق حقیقت را
بکن بیخ هوس از دل که او را راهزن کردی
گرفتی خو بآن بیداد خو و ترک من کردی
بکام دیگران شد لعل شیرین شکر بارش
عبث تو کوهها کندی و خود را کوهکن کردی
بجز غوغای زاغ و غارت گلچین نمی بینم
بامید که ای بلبل تو جا در انجمن کردی
بود بازار یوسف گرم و تو چون پیر کنعانی
زعالم دیده بسته خانه را بیت الحزن کردی
برو شمعی پیدا کن که سوزد بهر تو تنها
چرا پروانه جانرا وقف شمع انجمن کردی
میان کاروان لیلی بخواب ناز در محمل
عبث مجنون تو خود را طایف ربع و دمن کردی
مجو یکدل که مفتون نیتس بر بالای فتانت
عجایب فتنه ای برپا میان مرد و زن کردی
لبث مهر سلیمان بود بوسید از چه اغیارش
چرا تو خاتم جم زیب دست اهرهن کردی
گسستی رشته تسبیح شیخ از طره جادو
فکندی رشته اش بر گردن او را برهمن کردی
چرا ای باغبان زآن زلف و خد و قد شدی غافل
عبث عمری تو صرف سنبل و سرو و سمن کردی
منجم در خم زلفی سهیلی کرده ام پیدا
اگر پیدا سهیلی را تو از ملک یمن کردی
نه گر نور الهستی و گنج پادشاه استی
چرا ایعشق تو منزل بویران قلب من کردی
الا ای عشق جان فرسا از اینجا پا مکش حاشا
دل آشفته کز صدامتحانش ممتحن کردی
تو نور حیدری و خازنی عشق حقیقت را
بکن بیخ هوس از دل که او را راهزن کردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۲
بهواست برق امشب بطلب پری وبالی
قدمی بساز از سر نو گرت مجالی
بلی ای طبیب گفتی که علاج هجر وصلست
چکنم بدرد حرمان که ندارم احتمالی
بسیاه چال هجران شبی ار بروز آری
نفسی که در فراقی بودت فزون بسالی
بشب وصال سویم نظری بکن که گویم
که سها و شمس دارند بنظره اتصالی
شب هجر و عمر اغیار بسی دراز دیدم
بفزای زین دو یارب همه بر شب وصالی
زنوای مطرب عشق برقص زاهد آید
چه عجب که صوفی آید زطرب بوجد و حالی
من و کوی میفروشان و شراب و شاهد مست
چکنم بهشت و حورت که ندارد اعتدالی
غم از این و آن نبودم همه غرق در تو بودم
که نه عاشق است کش هست بخویش اشتغالی
خم طره ات چو از چنگ شب وصال دادم
چو رباب بایدم خورد زهجر گوشمالی
بجز آن عذار چون ماه و دو ابروان دلبند
قمری شنیده باشی که برآورد هلالی
چو دو گونه تو از سیم عیارتست قدرت
زیکی بکاست در مشک بر او فزود خالی
زجمال پرده برگیر که این گنه نباشد
گنه است گر بپوشند زکس چنین جمالی
زغبار راه توحید تو بساز کیمیائی
که مرا نه دولتی ماند بجا نه جاه و مالی
تو که آشفته نشاید که زخویش نام آری
که زداغ عشقت مولاست گر بود جمالی
قدمی بساز از سر نو گرت مجالی
بلی ای طبیب گفتی که علاج هجر وصلست
چکنم بدرد حرمان که ندارم احتمالی
بسیاه چال هجران شبی ار بروز آری
نفسی که در فراقی بودت فزون بسالی
بشب وصال سویم نظری بکن که گویم
که سها و شمس دارند بنظره اتصالی
شب هجر و عمر اغیار بسی دراز دیدم
بفزای زین دو یارب همه بر شب وصالی
زنوای مطرب عشق برقص زاهد آید
چه عجب که صوفی آید زطرب بوجد و حالی
من و کوی میفروشان و شراب و شاهد مست
چکنم بهشت و حورت که ندارد اعتدالی
غم از این و آن نبودم همه غرق در تو بودم
که نه عاشق است کش هست بخویش اشتغالی
خم طره ات چو از چنگ شب وصال دادم
چو رباب بایدم خورد زهجر گوشمالی
بجز آن عذار چون ماه و دو ابروان دلبند
قمری شنیده باشی که برآورد هلالی
چو دو گونه تو از سیم عیارتست قدرت
زیکی بکاست در مشک بر او فزود خالی
زجمال پرده برگیر که این گنه نباشد
گنه است گر بپوشند زکس چنین جمالی
زغبار راه توحید تو بساز کیمیائی
که مرا نه دولتی ماند بجا نه جاه و مالی
تو که آشفته نشاید که زخویش نام آری
که زداغ عشقت مولاست گر بود جمالی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۴
الا ایکه داری طمع پادشاهی
نیائی چرا بر در دل گدائی
از این چار گوهر چه دیدی حکیما
بجز تندی و پستی و بد هوائی
زاوراق دفتر چه خواندی معلم
بآتش بسوز این کتاب ریائی
بدل طرح کردند اکسیر اعظم
که خاک در دل کند کیمیائی
نه هردل بود مخزن گنج حکمت
نه هر دل در او تافت نور خدائی
دل جوی بیگانه از دین و دانش
دلی جو که با عشق کرد آشنائی
شکسته دلی خسته مستمندی
که درمان نخواهد بجز بی دوائی
از آن دل مراد دل خویشتن جوی
که دستت بگیرد به بی دست و پائی
زدوران گرت عقده ای مانده در دل
بود گریه مفتاح مشگل گشائی
چه عشق است آشفته عشقی که ایزد
کند وصف الکبریاء و ردائی
کجا بار باشد بگلزار عشقت
زدام هوس تا نیابی رهائی
بسر داری ار شوق گلگشت جانان
تو ایمرغ جان از قفس کن جدائی
دلا خون شو از غم که خون است اول
در آخر شود نافه مشک ختائی
نه ای نی که پیوسته نالی بمحفل
نوا عاشقان را بود بی نوائی
وصی نبی اصل شاخ ولایت
علی زینت مسند کبریائی
نیائی چرا بر در دل گدائی
از این چار گوهر چه دیدی حکیما
بجز تندی و پستی و بد هوائی
زاوراق دفتر چه خواندی معلم
بآتش بسوز این کتاب ریائی
بدل طرح کردند اکسیر اعظم
که خاک در دل کند کیمیائی
نه هردل بود مخزن گنج حکمت
نه هر دل در او تافت نور خدائی
دل جوی بیگانه از دین و دانش
دلی جو که با عشق کرد آشنائی
شکسته دلی خسته مستمندی
که درمان نخواهد بجز بی دوائی
از آن دل مراد دل خویشتن جوی
که دستت بگیرد به بی دست و پائی
زدوران گرت عقده ای مانده در دل
بود گریه مفتاح مشگل گشائی
چه عشق است آشفته عشقی که ایزد
کند وصف الکبریاء و ردائی
کجا بار باشد بگلزار عشقت
زدام هوس تا نیابی رهائی
بسر داری ار شوق گلگشت جانان
تو ایمرغ جان از قفس کن جدائی
دلا خون شو از غم که خون است اول
در آخر شود نافه مشک ختائی
نه ای نی که پیوسته نالی بمحفل
نوا عاشقان را بود بی نوائی
وصی نبی اصل شاخ ولایت
علی زینت مسند کبریائی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۶
غم حورت از چه باشد که تو این غلام داری
زبهشت خاص برخورده هوای عام داری
نکنی بزخم ناسور دل از چه رو رعایت
تو که زلف عنبرین بو خط مشکفام داری
زشکر لبت چه حاصل که جواب تلخ گوید
چکنم بسیم سینه که دل از رخام داری
بهوای روز اضحی بمنای نورسیده
من و گوسفند قربان تو سر کدام داری
نه عسل نه شکر است این نه فرات و کوثر است این
چه حلاوت است یا رب که تو در کلام داری
نه همین زآهوی چین تو عبیر میفروشی
تو هلال غالیه سا بمه تمام داری
به نیام تیغ ابرو و کشیده تیر مژگان
زکه باز یا رب امشب سر انتقام داری
ندهد اگر که نامش بنگین تو فروغی
زنگینی ای سلیمان تو چه احتشام داری
چه هراس باشد آشفته تو را زحول محشر
که علی و یازده تن بجهان امام داری
تو که تن بعشق دادی و شدی نشان طعنه
چه غمت زننگ باشد چو هوای نام داری
زبهشت خاص برخورده هوای عام داری
نکنی بزخم ناسور دل از چه رو رعایت
تو که زلف عنبرین بو خط مشکفام داری
زشکر لبت چه حاصل که جواب تلخ گوید
چکنم بسیم سینه که دل از رخام داری
بهوای روز اضحی بمنای نورسیده
من و گوسفند قربان تو سر کدام داری
نه عسل نه شکر است این نه فرات و کوثر است این
چه حلاوت است یا رب که تو در کلام داری
نه همین زآهوی چین تو عبیر میفروشی
تو هلال غالیه سا بمه تمام داری
به نیام تیغ ابرو و کشیده تیر مژگان
زکه باز یا رب امشب سر انتقام داری
ندهد اگر که نامش بنگین تو فروغی
زنگینی ای سلیمان تو چه احتشام داری
چه هراس باشد آشفته تو را زحول محشر
که علی و یازده تن بجهان امام داری
تو که تن بعشق دادی و شدی نشان طعنه
چه غمت زننگ باشد چو هوای نام داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۷
ای نوش لب که داری خود آب زندگانی
بازآ که سوخت ما را سوز عطش نهانی
این شیوه از که آموخت چشمان تو که دارد
با دوست سرگرانی با غیر مهربانی
با عشق عقل مسکین کی پنجه آزماید
با بازوی توانا با ضعف ناتوانی
مجنون نمود خلقی چشمت بسحر سازی
دل خون نمود جمعی لعلت بدلستانی
صورت نگار چینی گر صورتی نگارد
کی نقش پیکری بست سر تا قدم معانی
آنشوخ کان شکر بگشود کاروانها
شکر ببر زشیراز در هند تا توانی
آن یار نوسفر را از من بگوی قاصد
بازآ که نیست حاجت ما را بارمغانی
انبوه لشکر خط گرد چه زنخدان
باشد بچاه یوسف انبوه کاروانی
از درد اشتیاقم پیش لبت چگویم
تو چشمه حیاتی از تشنگی چه دانی
لیلای دشت حسنی عذرای کاخ عشقی
هر جا که دلفریبی است میبینمت تو آنی
ماهی چه در نقابی شکر چه در ختائی
سروی چه در کناری جانی در میانی
ای عشق از مجازم بردی سوی حقیقت
جانان چون آن ما شد حیف است بیم جانی
ای عشق پادشاهی میکن هر آنچه خواهی
گر بی گنه بسوزی ور بی عمل بخوانی
آشفته را پناهی جز کوی مرتضی نیست
انت الذی معاذی یا منتهی الامانی
بازآ که سوخت ما را سوز عطش نهانی
این شیوه از که آموخت چشمان تو که دارد
با دوست سرگرانی با غیر مهربانی
با عشق عقل مسکین کی پنجه آزماید
با بازوی توانا با ضعف ناتوانی
مجنون نمود خلقی چشمت بسحر سازی
دل خون نمود جمعی لعلت بدلستانی
صورت نگار چینی گر صورتی نگارد
کی نقش پیکری بست سر تا قدم معانی
آنشوخ کان شکر بگشود کاروانها
شکر ببر زشیراز در هند تا توانی
آن یار نوسفر را از من بگوی قاصد
بازآ که نیست حاجت ما را بارمغانی
انبوه لشکر خط گرد چه زنخدان
باشد بچاه یوسف انبوه کاروانی
از درد اشتیاقم پیش لبت چگویم
تو چشمه حیاتی از تشنگی چه دانی
لیلای دشت حسنی عذرای کاخ عشقی
هر جا که دلفریبی است میبینمت تو آنی
ماهی چه در نقابی شکر چه در ختائی
سروی چه در کناری جانی در میانی
ای عشق از مجازم بردی سوی حقیقت
جانان چون آن ما شد حیف است بیم جانی
ای عشق پادشاهی میکن هر آنچه خواهی
گر بی گنه بسوزی ور بی عمل بخوانی
آشفته را پناهی جز کوی مرتضی نیست
انت الذی معاذی یا منتهی الامانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۸
تو را چه رفت که پیمان دوستان بشکستی
برون شدی زسر عهد و برخلاف نشستی
بدام دانه و خال و خطم بدام فکندی
برنگ و حیله و افسون مرا زقید بجستی
دو چشم وقف بروی تو بود باز ببستی
دلم که مخزن مهر رخ تو بود شکستی
زدامن ارچه بری دستم وز در چه برانی
بیا بیا که بپای تو سر نهم بدرستی
بیار ساقی مجلس زآب میکده جامی
بجرعه ای بنشانم غبار چهره هستی
اگر بزخم درونها نمک زنی زلبانت
بکن علاج دل اول که خود نخست بخستی
زفیض مستی رستی زننگ هوش رهیدی
بدام عشق درافتادی و زخویشتن تو برستی
بت خلیل شکن زیب کعبه دل ما شد
بهرزه از چه بتان رخام را بپرستی
خلیل بت شکن کعبه وجود علی شد
که عقل و حکمت افزاید از شراب بمستی
برون شدی زسر عهد و برخلاف نشستی
بدام دانه و خال و خطم بدام فکندی
برنگ و حیله و افسون مرا زقید بجستی
دو چشم وقف بروی تو بود باز ببستی
دلم که مخزن مهر رخ تو بود شکستی
زدامن ارچه بری دستم وز در چه برانی
بیا بیا که بپای تو سر نهم بدرستی
بیار ساقی مجلس زآب میکده جامی
بجرعه ای بنشانم غبار چهره هستی
اگر بزخم درونها نمک زنی زلبانت
بکن علاج دل اول که خود نخست بخستی
زفیض مستی رستی زننگ هوش رهیدی
بدام عشق درافتادی و زخویشتن تو برستی
بت خلیل شکن زیب کعبه دل ما شد
بهرزه از چه بتان رخام را بپرستی
خلیل بت شکن کعبه وجود علی شد
که عقل و حکمت افزاید از شراب بمستی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۰
محتسب چند زکین شیشه ما میشکنی
شرم کن از می اگر رحم بما مینکنی
دل ما شیشه ما عشق ازل باده او
حرم خاص خدا را زچه رو میشکنی
تو که صد خیل گرفتار بیک مو داری
دام بر صید وحوش از چه بصحرا فکنی
پیش چشمت چه، محل لشکر ترکان دارد
تو که از تیر نظر رستم دستان بزنی
شاید از حیله اخوان نکند جامه قبا
یوسفی را که بخون غرقه بود پیرهنی
دل افسرده سمنزال محبت طلبد
کند افسرده خزان باغ و گل و یاسمنی
حسن گل را که خبردار شود در گلزار
بلبل ار برنکشد نغمه صوت حسنی
فتنه جویان بگریزند زشه روی بپوش
تو که از چشم سیه فتنه دور زمنی
همه جا خیمه لیلاست سراسر در و دشت
جویدش بیهده مجنون بربع و دمنی
لعل لب را چه کنی بوسه گه بوالهوسان
خاتم جم نبود لایق هر اهرمنی
من و ما در حرم عشق مزن آشفته
که در آن خانه بجز حق نسزد ما و منی
شرم کن از می اگر رحم بما مینکنی
دل ما شیشه ما عشق ازل باده او
حرم خاص خدا را زچه رو میشکنی
تو که صد خیل گرفتار بیک مو داری
دام بر صید وحوش از چه بصحرا فکنی
پیش چشمت چه، محل لشکر ترکان دارد
تو که از تیر نظر رستم دستان بزنی
شاید از حیله اخوان نکند جامه قبا
یوسفی را که بخون غرقه بود پیرهنی
دل افسرده سمنزال محبت طلبد
کند افسرده خزان باغ و گل و یاسمنی
حسن گل را که خبردار شود در گلزار
بلبل ار برنکشد نغمه صوت حسنی
فتنه جویان بگریزند زشه روی بپوش
تو که از چشم سیه فتنه دور زمنی
همه جا خیمه لیلاست سراسر در و دشت
جویدش بیهده مجنون بربع و دمنی
لعل لب را چه کنی بوسه گه بوالهوسان
خاتم جم نبود لایق هر اهرمنی
من و ما در حرم عشق مزن آشفته
که در آن خانه بجز حق نسزد ما و منی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۱
نافه بنافه دارد اگر آهوی تتاری
تو صد هزار نافه از چین مو بباری
جز چشم جان شکارت در چین زلف جادو
هرگز ندیده آهو در چین کسی شکاری
ای خط تو دود و عودی بر روی آتشینش
بر مجمری که دیده عودی چنین قماری
زآن چشمکان کافر دارم حذر که دیدم
صد ملک دل زبیمش در زلف تو حصاری
نقص و کمال مردم از عشق میتوان یافت
آری محک شناسد زر را به کم عیاری
چون استوار نبود پیمان عمر با کس
محکم کنند پیمان یاران بعهد یاری
تا زلفت بیقرارت منزلگه رقیب است
آشفته را نمانده بر جان و دل قراری
غیر از علی که باشد سلطان به کشور عشق
جز عشق عاشقان را نبود دگر دیاری
تو صد هزار نافه از چین مو بباری
جز چشم جان شکارت در چین زلف جادو
هرگز ندیده آهو در چین کسی شکاری
ای خط تو دود و عودی بر روی آتشینش
بر مجمری که دیده عودی چنین قماری
زآن چشمکان کافر دارم حذر که دیدم
صد ملک دل زبیمش در زلف تو حصاری
نقص و کمال مردم از عشق میتوان یافت
آری محک شناسد زر را به کم عیاری
چون استوار نبود پیمان عمر با کس
محکم کنند پیمان یاران بعهد یاری
تا زلفت بیقرارت منزلگه رقیب است
آشفته را نمانده بر جان و دل قراری
غیر از علی که باشد سلطان به کشور عشق
جز عشق عاشقان را نبود دگر دیاری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۲
معجزه ببین که سروی و رفتار میکنی
سحر مبین که ماهی و گفتار میکنی
زآن خال دلفریب که در زیر زلف تست
آزادگان بدام گرفتار میکنی
مستان تو بغارت عقلند و صبر و هوش
در عشوه ی تو مستان هشیار میکنی
من شکوه از جفای تو گویم غلط کجا
آن غیرتم کشد که باغیار میکنی
حسن تو پارسائی و عفت بجلوه سوخت
ما را بجرم کیست گنهکار میکنی
نرخ شکر شکسته در وصف آن دهان
شیرین حکایتی است که تکرار میکنی
بهر رضای دشمن ریزی تو خون دوست
کس این کند بخصم که با یار میکنی
ای عقل پنجه بیهده کردی بدست عشق
ای پشه با هما زچه پیکار میکنی
آنجا که آفتاب حقیقت کند طلوع
ای خور تو جا بسایه دیوار میکنی
آشفته زینهار مبر پیش این و آن
بر درگه علی چو تو زنهار میکنی
سحر مبین که ماهی و گفتار میکنی
زآن خال دلفریب که در زیر زلف تست
آزادگان بدام گرفتار میکنی
مستان تو بغارت عقلند و صبر و هوش
در عشوه ی تو مستان هشیار میکنی
من شکوه از جفای تو گویم غلط کجا
آن غیرتم کشد که باغیار میکنی
حسن تو پارسائی و عفت بجلوه سوخت
ما را بجرم کیست گنهکار میکنی
نرخ شکر شکسته در وصف آن دهان
شیرین حکایتی است که تکرار میکنی
بهر رضای دشمن ریزی تو خون دوست
کس این کند بخصم که با یار میکنی
ای عقل پنجه بیهده کردی بدست عشق
ای پشه با هما زچه پیکار میکنی
آنجا که آفتاب حقیقت کند طلوع
ای خور تو جا بسایه دیوار میکنی
آشفته زینهار مبر پیش این و آن
بر درگه علی چو تو زنهار میکنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۳
ایکه آگه نیستی از حال گوی
چنبر چوگان ببین و زگو مگوی
گر گلت را برد گلچین عندلیب
خار گو از دیده چون مژگان بروی
خرمن عشاق را آتش بیار
برق گو جز آشیان ما مجوی
چون قد موزونت و چشم ترم
سرو نه در باغ و آبی نه بجوی
ما ببوی موی جانان زنده ایم
قوت روحانیان باشد ببوی
هر که نقش مرتضی آشفته بست
نقش غیر از دیده و دل گو بشوی
خضر گو آب بقا اینجا مبر
روح گو خاک سر کویش ببوی
چنبر چوگان ببین و زگو مگوی
گر گلت را برد گلچین عندلیب
خار گو از دیده چون مژگان بروی
خرمن عشاق را آتش بیار
برق گو جز آشیان ما مجوی
چون قد موزونت و چشم ترم
سرو نه در باغ و آبی نه بجوی
ما ببوی موی جانان زنده ایم
قوت روحانیان باشد ببوی
هر که نقش مرتضی آشفته بست
نقش غیر از دیده و دل گو بشوی
خضر گو آب بقا اینجا مبر
روح گو خاک سر کویش ببوی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۴
در چنگل بازی نکند خانه حمامی
یا آهوی وحشی نشود رام بدامی
مألوف بدامی نشنیدم که شنود مرغ
جز دل که بآن زلف سیه کرده دوامی
آغوش سلامت همه مأوای رقیبان
سازد دل عاشق بپیامی و سلامی
جام دل بشکسته می عشق نریزد
گو محتسب شهر زند سنگ بجامی
ظلمتکده تن بنه ای جان و سفر کن
تا چند در این خانه بسازم بظلامی
چون شمع ببوی نفس صبح بمیرم
گر باد سحر آورد از دوست پیامی
از خاک در دوست بشمشیر اعادی
گر سر برود برننهم گام زگامی
در بحر چو در هست اگر بیم نهنگ است
در کام نهنگان بروم من پی کامی
آشفته چرا درد دلت بر قلم آمد
از سوخته دودی نشنیدم که تو خامی
تثلیث بنه شرک مکن سر احد جوی
جز حیدر واولاد مگو هست امامی
آخر بدر آید زپس پرده شود روز
گر پرده فروبسته بخورشید غمامی
یا آهوی وحشی نشود رام بدامی
مألوف بدامی نشنیدم که شنود مرغ
جز دل که بآن زلف سیه کرده دوامی
آغوش سلامت همه مأوای رقیبان
سازد دل عاشق بپیامی و سلامی
جام دل بشکسته می عشق نریزد
گو محتسب شهر زند سنگ بجامی
ظلمتکده تن بنه ای جان و سفر کن
تا چند در این خانه بسازم بظلامی
چون شمع ببوی نفس صبح بمیرم
گر باد سحر آورد از دوست پیامی
از خاک در دوست بشمشیر اعادی
گر سر برود برننهم گام زگامی
در بحر چو در هست اگر بیم نهنگ است
در کام نهنگان بروم من پی کامی
آشفته چرا درد دلت بر قلم آمد
از سوخته دودی نشنیدم که تو خامی
تثلیث بنه شرک مکن سر احد جوی
جز حیدر واولاد مگو هست امامی
آخر بدر آید زپس پرده شود روز
گر پرده فروبسته بخورشید غمامی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۵
رنگ زخورشید عیان میبری
پرده مه را چو کتان میدری
توبه زهاد گزند از تو یافت
عقل حکیمان بزبان میبری
کار ملایک نکند آدمی
فعل بشر سر نزند از پری
زهره زوجد تو بود در سماع
کسب شرف از تو کند مشتری
نقش بتی تحفه فرستم بچین
تا نکند مانی صورت گری
دین و دل خلق ندارد محل
کاز نظری جان جهان میبری
آینه دوست سراپاست صاف
تصفیه کن تا که بخود ننگری
رفته زشیرینی جان گر حدیث
ای لب نوشش نه تو شیرین تری
مهر رخ تو زبهشت ابد
بر دل عشاق گشوده دری
پا مکش آشفته که آنجاست خلد
گر بسر کوی علی بگذری
پرده مه را چو کتان میدری
توبه زهاد گزند از تو یافت
عقل حکیمان بزبان میبری
کار ملایک نکند آدمی
فعل بشر سر نزند از پری
زهره زوجد تو بود در سماع
کسب شرف از تو کند مشتری
نقش بتی تحفه فرستم بچین
تا نکند مانی صورت گری
دین و دل خلق ندارد محل
کاز نظری جان جهان میبری
آینه دوست سراپاست صاف
تصفیه کن تا که بخود ننگری
رفته زشیرینی جان گر حدیث
ای لب نوشش نه تو شیرین تری
مهر رخ تو زبهشت ابد
بر دل عشاق گشوده دری
پا مکش آشفته که آنجاست خلد
گر بسر کوی علی بگذری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۶
که گفت ای سرو سیمین تن بطرف باغ و بستان آی
گل افشان کن زرخسار و بتاراج گلستان آی
غلامت تا شود غلمان بهشتی را مشرف کن
برای خجلت حوران بطوف باغ رضوان آی
گرت از چشم بدبینان گزندی پیش میآید
پری وش پرده ای بر بند و شب از خلق پنهان آی
سکندر گو مساز آئینه بنگر ماه رخسارش
خضر را گو بنوش آنلب برون از آب حیوان آی
برای دوستان بربند روز از مردمان پرده
خلاف مدعی بی پرده شب در بزم یاران آی
سرای دل بسی تار است و منزلگاه اغیار است
تو ایشمع شبستان ازل در خلوت جان آی
تو راهست ار گنه بیمر مترس آشفته از محشر
اگر حب علی داری شتابان سوی میزان آی
گل افشان کن زرخسار و بتاراج گلستان آی
غلامت تا شود غلمان بهشتی را مشرف کن
برای خجلت حوران بطوف باغ رضوان آی
گرت از چشم بدبینان گزندی پیش میآید
پری وش پرده ای بر بند و شب از خلق پنهان آی
سکندر گو مساز آئینه بنگر ماه رخسارش
خضر را گو بنوش آنلب برون از آب حیوان آی
برای دوستان بربند روز از مردمان پرده
خلاف مدعی بی پرده شب در بزم یاران آی
سرای دل بسی تار است و منزلگاه اغیار است
تو ایشمع شبستان ازل در خلوت جان آی
تو راهست ار گنه بیمر مترس آشفته از محشر
اگر حب علی داری شتابان سوی میزان آی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۷
شهری بود نکوئی و جانا تواش دری
فرزند حسن و عشق و تو بر هر دو مادری
عشقم نشست در دل و عقلم فرار کرد
آری دو پادشاه نشاید بکشوری
تا هست منظر دل و دیده مقام دوست
حاشا که من نظر بگشایم بمنظری
دیدم که خضر جام بکف سوی میکده
میرفت تا بدل کند او را بساغری
ذرات را وجود چه در پیش آفتاب
ما غیر دوست هست ندیدیم دیگری
هستی گل ار کلاله زسنبل فکنده گل
سروی اگر که سرو زگل آورد بری
کوثر بجنب چشمه نوش تو قطره ای
خورشید پیش تابش روی تو اختری
ملکی است خوبروئی او را تو مالکی
بحریست آفرینش او را تو گوهری
منصور وار داری اگر سر حق بسر
داری بود محبت آنجا ببر سری
آشفته را کله نه و سر سوده بر سپهر
تا ساخته زخاک در شاه افسری
شاها توئی که علت ایجاد عالمی
شاها توئی که وارث تاج پیمبری
فرزند حسن و عشق و تو بر هر دو مادری
عشقم نشست در دل و عقلم فرار کرد
آری دو پادشاه نشاید بکشوری
تا هست منظر دل و دیده مقام دوست
حاشا که من نظر بگشایم بمنظری
دیدم که خضر جام بکف سوی میکده
میرفت تا بدل کند او را بساغری
ذرات را وجود چه در پیش آفتاب
ما غیر دوست هست ندیدیم دیگری
هستی گل ار کلاله زسنبل فکنده گل
سروی اگر که سرو زگل آورد بری
کوثر بجنب چشمه نوش تو قطره ای
خورشید پیش تابش روی تو اختری
ملکی است خوبروئی او را تو مالکی
بحریست آفرینش او را تو گوهری
منصور وار داری اگر سر حق بسر
داری بود محبت آنجا ببر سری
آشفته را کله نه و سر سوده بر سپهر
تا ساخته زخاک در شاه افسری
شاها توئی که علت ایجاد عالمی
شاها توئی که وارث تاج پیمبری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۸
ای جنت جاوید زرخسار تو بابی
دلداری و خوبی زصفات تو کتابی
گلبرگ چمن آب زرخسار تو بگرفت
سنبل خورد از حلقه گیسوی تو تابی
ای نرگس بیمار بخوانی تو و سحرت
نگذاشته در دیده مستان تو خوابی
دل زد زمژه چشمک و جویای لب تست
جوید نمکی مست چو شد پخته کبابی
در سر هوس کوثر و تسنیم ندارد
هر کس خورد از میکده عشق شرابی
احباب بجز وصل نخواهند بهشتی
عشاق بجز هجر ندارند عذابی
لب بر لب من نه تو پس از مرگ که چون نی
هر بند من از عشق تو گوید بجوابی
جز زهد گنه هیچ ندیدیم و نکردیم
جز عشق بتان هیچ در آفاق ثوابی
این شعر تر از خامه بدفتر به چه ماند
کاندر چمن از ابر سیه میچکد آبی
روزی بنمائی بدل شب زخم زلف
گر نیم شبان برکشی از چهره نقابی
جز مدح علی هیچ نگفتیم و نگوئیم
جز نام علی چون نشنیدیم جوابی
آشفته فراتش بنظر موج سرابست
آنرا که بسر میرود از عشق تو آبی
دلداری و خوبی زصفات تو کتابی
گلبرگ چمن آب زرخسار تو بگرفت
سنبل خورد از حلقه گیسوی تو تابی
ای نرگس بیمار بخوانی تو و سحرت
نگذاشته در دیده مستان تو خوابی
دل زد زمژه چشمک و جویای لب تست
جوید نمکی مست چو شد پخته کبابی
در سر هوس کوثر و تسنیم ندارد
هر کس خورد از میکده عشق شرابی
احباب بجز وصل نخواهند بهشتی
عشاق بجز هجر ندارند عذابی
لب بر لب من نه تو پس از مرگ که چون نی
هر بند من از عشق تو گوید بجوابی
جز زهد گنه هیچ ندیدیم و نکردیم
جز عشق بتان هیچ در آفاق ثوابی
این شعر تر از خامه بدفتر به چه ماند
کاندر چمن از ابر سیه میچکد آبی
روزی بنمائی بدل شب زخم زلف
گر نیم شبان برکشی از چهره نقابی
جز مدح علی هیچ نگفتیم و نگوئیم
جز نام علی چون نشنیدیم جوابی
آشفته فراتش بنظر موج سرابست
آنرا که بسر میرود از عشق تو آبی