عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۱
زاهدا ذوق بهشتت هست بر آن روبین
چشمه ی تسنیم و کوثر در دهان او ببین
نافه مشک ختن گر آید از آهو پدید
یک لطیمه عنبرش پیرامن آهو ببین
حیله ی هاروت و ماروتش نگر در چین زلف
سحر بابل را عیان زان نرگس جادو ببین
کعبه ی اهل دلش گیسو حجرخال سیاه
قبله ی اهل نظر در آن خم ابرو ببین
حوری و غلمان چه خواهی آن رخ دلکش بخواه
سدره و طوبی چه جوئی آن قد دلجو ببین
آینه عیبت نگوید روبرو از کف بهل
تا بدانی زشتی خود در رخ نیکو ببین
از شبان تیره تا کی روز میداری طمع
صبح صادق را عیان زان حلقه ی گیسو ببین
صد دل شیدا شهید خنجر مژگان او
صد سر سودائیش آویزه ی آن مو ببین
تا که چوگان کرده ترکم طره ی طرار زلف
قرص خورشیدش اسیر صولجان چون گو بین
میکنی تقریر وصف چین زلف آن پری
بزم را آشفته از این گفتگو خوشبو ببین
مظهر واجب بود مانا علی مرتضی است
اسم او را مرتسم ای عارف اندر هو ببین
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۲
با کثرت رقیب کنم خلوت انجمن
تا با زبان دل بتو گویم دمی سخن
روئین تنان که از اثر زخم سالمند
دارند بیم از مژه ی یار سیمتن
وران دشت عشق همه پیل افکنند
آهوی این دیار کشند شیر در رسن
صرصر بود مسخر پشه در این هوا
برقست هارب از خس و از خار انجمن
من رشک میبرم که صبا داشت تو بتو
یعقوب زنده گشت از آن بوی پیرهن
لیلی عبث مخواه تو مجنون ازین حشم
سلمی مجوی بیهده در ربع و بر دمن
همخانه با تو لیلی و تو کو بکو دوان
تو در سفر بغربت و او با تو در وطن
کی چشم نور خویش شناسد بمرتبت
یا تن تمیز روح کجا داده در بدن
بلبل ترانه سنج بگلهای بوستان
آشفته بذله گوی حسین آمد و حسن
تا پرده برگرفته ای ایشاخ گل بباغ
گلشن تمام چشم شد از شاخ نسترن
یار نبی زطلعت او بود بیخبر
نادیده اش اویس صفت گفت درین
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
دعوی عشق میکنم کذب شده دعای من
رفتی و مانده ام بجا وای من و وفای من
تنگ شده است عیش دل بیگل گلستان دل
رفت بهار و شد خزان تا چه کند خدای من
چون جرسم بغلغله طی نشده چه مرحله
باد صبا بقافله خیز و ببر دعای من
مردم دیده خون شوی وز نظرم برون شوی
تا نه کنی به پیش کس فاش تو ماجرای من
آه سحرگهی بود محرم ماه خرگهی
نامه دل باو رسان قاصد بادپای من
دم زنوا فروهلد برقش از درون جهد
گر بشبی در انجمن نی شنود نوای من
در غم عاشقی زدل خواست گواه مدعی
چهره و اشک و آه من شاهد مدعای من
وه که خلیل کی کند بابت بتکده چنین
کان بت پارسی کند با دل پارسای من
آشفته جز از علی بیم و امید خود نبر
کاز تو بود بهر دو سر خوف من و رجای من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۶
بدرد خوی گرفته دل از پی درمان
ببوی عید توان صبر کرد بر رمضان
بیاد یوسف کنعان بگرگ هم سفرم
ببوی الفت رحمان جلیس با شیطان
ببوی اینکه در این خانه بوده جای پری
بریم زحمت بیجا زصحبت دیوان
بشوق روز بسازیم با شبان دراز
که مدغمست بظلمات چشمه حیوان
مکن ملامت بلبل که ساخته برقیب
بذوق گل شده با خار یار در بستان
تو در بلای محبت چه دعویت از صبر
ببین بحالت ایوب و محنت کرمان
اگر خلیل نمیکرد صبر بر آتش
چگونه بهره ی او میشدی گل و ریحان
بوصل دوست زلیخا اگر عجول نبود
عزیز او زچه میشد مجاور زندان
بیاد یوسف و رحمت به پیر کنعان گفت
که نیست غیر ملالش زصحبت اخوان
عجب مدار که غواص در بدامن کرد
که موجهای عجب خورده است از عمان
زلاله زار کنارم عجب مدار که هست
زاشک ابر چمن پرشقایق نعمان
مرا زآتش عشق است التهاب درون
طبیب شهر عبث صرع خواند و خفقان
اگرچه ساغر پیمانه بشکند زاهد
ببوی ساغر و پیمانه بشکند پیمان
ببر تو نام علی را بمقطع عزلت
زحسن خاتمه اش ساز زیب بر نوان
اگر چه خاطر آشفته را پریشان کرد
شکنج زلف تو بازش برد سوی سامان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۸
وه که بناف خون شود نافه آهوان چین
تا که بباد داده ای طره و زلف عنبرین
گر ببری هزار دل نیستشان خبر زهستیم
بسکه سکنج زلف تو خم بخم است و چین بچین
یار زراه میرسد غالیه سوده بر سمن
باد زباغ میوزد مشک ختن در آستین
گرد لبت چه دید خم و هم فتاد بر غلط
گفت هجوم مور بین باز بگرد انگبین
کاخ تمام لاله شد تا تو کشیده ای نقاب
بزم پر از ستاره شد خوی چو فشاندی از جبین
پرده عشق ساز کن مطرب بزم عاشقان
تا که بمزد چنگ تو بذل کنیم عقل و دین
سرو چمان من چو خضر ار گذرد بسوی دشت
جای گناه سر زند ناز و کرشمه ار زبین
زلف سیاه هندویش غمزه چشم جادویش
آن زیسار میبرد و آن کشدم سوی یمین
منع نظر نمیکند آشفته زاهدم دگر
بنگرد ار بچشم ما آینه خدای بین
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۹
ایکه زباده ی ازل هست بلعل تو نشان
آب بیار و آتشم از می و لعل وانشان
ساقی بزم میکشان از لب لعل و جام می
باده بزاهدان بده نشاء بعارفان چشان
مست زساقی اند پس باده کشان بزم عشق
هوش زد خدایرا از چه دهی به بیهشان
تا که بود بکامشان لذت درد عشق تو
میل خوشی نمیکنند از سر شوق ناخوشان
شوق نزول عشق را داد بغافلان خبر
مرده زبرق میبرد پیش فسرده آتشان
من نه خود از قفای تو میدوم از جفای تو
زلف سیاه سرکشت میکشدم کشان کشان
عشق تو بی نشان بود نام نداشت عاشقت
ذکر دهان تو بود ورد زبان خوامشان
باده خوشگوار کو عارف هوشیار کو
مست زدر چو میرسد ساقی بزم میکشان
گشته باهوان چین زاهو چشم طعنه زن
بر مه و آفتاب شد زلف تو آستین فشان
همچو کتان زنور مه گشته دل تو منهدم
آشفته دل نهاده تا که بمهر مه وشان
کاه بود گناه ما در بر کوه رحمتش
آنکه میان بخدمتش بسته فلک زکهکشان
مظهر شاهد ازل شاهده بزم لم یزل
شاه نجف که همچو او ممکن نی بفروشان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۱
نسزد بباد دادن خم زلف عنبر افشان
بخطا چه می پسندی که عبیر گردد ارزان
بسپهر بزم مستان بنگر بجام و ساقی
که گرفته با هلالی مهی آفتاب رخشان
سحرش خمار دارد دل و جان فکار دارد
نخوری فریب ایدل زسرود عیش مستان
چه کشی زرخ نقاب و بچمی بطرف گلشن
نسزد بماه جلوه نزید بسرو جولان
زشکنج زلفش آشفته تو داد دل گرفتی
که درو بماندی آنقدر که شده چو تو پریشان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۲
حذر کن ای دل از زخم کمند غمزه خوبان
که از فولاد می آرد گذر این آهنین پیکان
شبی سرخوش بمیخانه شدم در حلقه مستان
گروهی پاک دل دیدم بری از مکر و از دستان
مرا کز مسجد و میخانه راند برهمن یا شیخ
نشاید خواندنم کافر نباید گفت با ایمان
نپائی لاجرم پیمان و لابد بشکنی عهدم
که هر سنگین دلی ناچار آخر بشکند پیمان
مرا دیده است طوفان خیز و آهم برق سوزنده
چه منت دارم از برق و چه خجلت دارم از باران
بنه این عاریت جامعه برای نفس خودکامه
که چون خورشید نورافشان شوی با این تن عریان
سیه گشته ورق ایدل ببازار دیده خونابه
که حاصل نیست عاشق را بجز از دیده ی گریان
چمان سروی چو من داری اگر در بوستاندل
نیاری در چمن رفتن نخواهی ماند در بستان
سر زلف پریشانت بدست غیر کمتر ده
به بخشا از سر رحمت تو برآشفته حیران
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۳
رقیب کرده بباغ تو عزم گردیدن
بود نظاره گلچین برای گلچیدن
میان بلبل و گلچین از آن بود غوغا
که این بغارت و او از برای گل دیدن
اگر چه گفت سخن چین حدیثی از دهنت
ولی بهیچ نباید زدوست رنجیدن
رسید موکب سلطان عشق عقل بنه
بساط کهنه بباید زخانه برچیدن
جناب عشق بلند است ای حکیم برو
کجا بوهم توان این قیاس سنجیدن
بغیر خار نیاید بزیر پهلویم
روم به بستر چون بی تو بهر خسبیدن
زدام تو نتواند گریخت آشفته
که مرغ بسته نیارد زجای جنبیدن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۶
بخرند ناز معشوق بجان نیازمندان
بمژه چو شمع گریان و بلب چو صبح خندان
نظری که وقف باشد بنگاه جادوی تو
برود زره ازین پس بفسون چشم بندان
نکنی بعاشقی عیب گرش قدم بلغزد
که بعقل استوار است قرار هوشمندان
تو چه شاهدی خدا را که دمی برقص آری
همه زاهدان و مستان همه عابدان و رندان
بسیاه چال هجران همه شب بود زلیخا
نه که یوسف است تنها بمیان و بند و زندان
چو تو دلپسند آئی چه غم از جفای دشمن
که بجان و دل پسندیم ستم زناپسندان
اگر از حدیث مجنون سخنی کند محدث
بگزند دست حیرت همه عاقلان بدندان
بلباس زرق آشفته مرو ببزم مستان
که تو گرگی و نشائی بلباس گوسفندان
تو مگر بجد درآئی به پناه آل طه
که همه جهان بگریند و توئی بذوق خندان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۷
زین بادیه چون رفت مه نوسفر من
کاین دشت همه دجله شد از چشم تر من
خوش باد بمرغان چمن وقت که صیاد
در دام شکسته است همه بال و پر من
شد چاشنی کام رقیبش شکر وصل
آن نخل که خورد آب زخون جگر من
دادی تن سیمین بزر و نیست بیادت
از اشک چه سهم من و روی چو زر من
ای یوسف کنعانی در مصر عزیزی
هرگز نکنی یاد که چونشد پدر من
این برق جهانسوز که بر حاصل ما رفت
هیهات که بر جای گذارد اثر من
از کوه غم عشق تو آمد سحر آواز
مژده که دو صد طور بود در کمر من
آشفته چه سوز است بجانم که در این باغ
همچون شجر طور شرر شد ثمر من
بگفت سحر پیر خرابات بمستان
سرچشمه کوثر بود از خاک در من
آن باده فروش خم توحید الهی
کش خاک کف پای بود تاج سر من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۹
ای سرا پا فتنه وای فتنه بر روی تو من
آفت پیر و جوانستی بلای مرد و زن
چهره یک گلزار کابل جلوه یک کشمیر سرو
زلف تو یک ملک تبت چشم یک کشور فتن
وصف آنرخساره و لب تا صبا در باغ گفت
گل دریده جامه و غنچه فروبسته دهن
روی تو ماهست و خطت مشک ایشمع چگل
گر بیامیزند با مه مشک و سنبل یاسمن
هندوان تو بهشتی زنگیان تو زروم
عقربانت ماه منزل چشمت آهو خط ختن
حسن تو ملک سلیمان نوبت حشمت مکوب
لعل تو انگشتری و زلف جادو اهرمن
خیل غمزه در کمین و چشم جادو پرفسون
الامان زان شبروان و الحذر زین راهزن
گرگ بدنام است ای یعقوب دیده باز کن
حیله اخوان دریده یوسفت را پیرهن
تا چه دید از حالت پروانه ی پرسوخته ‏
شمع را کو دیده گریان بود اندر انجمن
طلعت لیلاست این یا داغ مجنون توامان
لاله های داغ داری کو بروید از دمن
کشته گان عشق را هر یک نشانی داده اند
داغ حیدر روید آشفته چو گل از خاک من
مدعی تا چند میکوشی تو در آزار منم
رحمتی ناید تو را بر ناله های زار من
من سگ کوی مغانم رتبه من پاس دار
طوق اخلاسم بگردن بین بدان مقدار من
سر عشقی بود پنهان در درونم سالها
از چه ای دیده دریدی پرده اسرار من
نه شهاب ثاقب آمد آفت دیو رجیم
تو نه پرهیزی چرا از آه آتشبار من
من که چون زر تفته ام از آتش اخلاس عشق
چون محک ای دل سیه جوئی چرا معیار من
رخت سالوسم نباشد بت پرستم برملا
فخرها بر سبحه ی تو دارد این زنار من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۰
گر بظاهر برکنی تو کسوت فقرم زتن
چون کنی کز مهر حیدر بافت تار و پود من
گر طمع در منصب و مالم کنی با جان و سر
در حقیقت کرده اند اندک سبکتر بار من
نه زر ونه زور نه تدبیر و نه خیل و حشم
بر علی مستظهرم این باشد استظهار من
من اثر در خود نمی بینم مؤثر دیگریست
گر تو خواهی محو سازی از جهان آثار من
لاجرم آشفته ام مدحت سرای مرتضی
رحم کن بر جان خود بگذر تو از آزار من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۱
دلا مسافرت از این دیار ویران کن
بکوی دوست چو مجنون سری بسامان کن
زانس آدمیانت بغیر وحشت نیست
چو وحشیان تو قراری زنوع انسان کن
طبیب نیست درین شهر بند و تو رنجور
پی علاج خود ایدل تو فکر درمان کن
تو راز کسوت صحبت بجز ملال نخواست
بیا و خویشتن از این لباس عریان کن
قناعتی کن و رو کنج عزلتی بگزین
زکنج فقر تفاخر به پادشاهان کن
برای آنکه بخندی چو غنچه وقت سحر
به نیم شب مژه چون ابر خیز و گریان کن
نگین خاتم جم در نجف بدست علی ست
وداع اهرمن کشور سلیمان کن
بجوی بر در کریاس مرتضی راهی
زافتخار و شرف جا بفرق کیوان کن
تو را در آتش نمرود شهوتست و مقام
بترک نفس تو آذر بخود گلستان کن
بحرص و شهوت و آزی اسیر در شیراز
ببر تو بیخ هوس را و ترک شیطان کن
بجوز زلف نکویان کناری آشفته
تو را که گفت که خود را چنین پریشان کن
بنه مرکب تازی تو زین و رخت به بند
بجان عزیمت خاک شه خراسان کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۳
حدیث عشق از مستان شنو ایدل نه هوشیاران
که هرگز خفته را نبود خبر از کار بیداران
زاشک و آه من اندر شب هجران حذر باید
که خیزد لاجرم طوفان چو باشد بادبا باران
نهد تسبیح و سجاده بگیرد ساغر باده
گذار زاهد افتد گر شبی در کوی خماران
در آن غوغا که بگشاید در میخانه رحمت
بمحشر دم نیارد زد کس از جرم گنهکاران
گشاده نافه از زلف دو تا بهر کساد چین
گشودی طره و بستی بتا بازار عطاران
بیا بی پرده در بازار مصر و چهره ای بنما
پشیمان کن زکار یوسف مصری خریداران
بصید بسته پر صیاد را باشد سر رحمت
خوشا کنج قفس ایخوش بر احوال گرفتاران
دو چشم رهزنت دیدم بچین طره و گفتم
بطراران شده سر حلقه از هر گوشه عیاران
نسوزد زآتش دوزخ محب مرتضی هرگز
بلی زاهد همین باشد جزای نیک کرداران
وفا از نیکوان دهر آشفته چه میجوئی
بجوی از حیدر آن سر حلقه خیل وفاداران
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۴
خبر زمصر که دارد بشیر کیست عزیزان
که جان بکف بسر ره ستاده پیر بکنعان
هزار سلسله دل ناگهان زجای بجنبد
مگر که زلف سیاه تو بود سلسله جنبان
بهندوان تو نازم هزار بار کز افسون
بر آفتاب و بر آتشکده شد است نگهبان
زباغ بلبل اگر رفت گو برو که سر آمد
بشاخسار محبت هزار مرغ خوش الحان
بهوش باش تو ایشیخ پارسا که همه شب
بکفر زلف دو تا میزند بتی ره ایمان
چرا به تیره شب عاشقان تو رحم نداری
تو را که شد ید و بیضا عیان زچاک گریبان
نه سودمند بسودای عشق آمده عناب
بیار بوسی و فارغ کنم زدست طبیبان
تو میروی همه جا آفتاب وار درآئی
من از قفای تو آیم چو سایه از همه پنهان
زآب دیده سرشکم بشست نامه و گفتی
زچیست نامه آشفته را بخون شده عنوان
مگر که سلسله حب مرتضی زعنایت
برون کند زسر آشفته را خیال پریشان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۵
تا چند چو گوئی تو بچوگان نکویان
بگریز از این سلسله و سلسله مویان
با این همه ناسور جراحت که به دل هست
پرهیز نداری تو از این غالیه مویان
خونت بخورند و ننمایند به تو روی
جز سنگدلی نیست در این آینه رویان
سر کرده قدم در ره کعبه بتکاپوی
از خار ندارند خبر بادیه پویان
زهاد بجز وسوسه تو به نگویند
ای باده کشان دوری از این وسوسه جویان
در رقص بیارد بفلک زهره چنگی
مطرب شود از پرده عشاق چو گویان
آشفته پی چشمه حیوان چو خضر باز
از خاک در حیدر و آبش شده جویان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۶
دور از او چشم بد بزم وصالست این
بخت برآمد زخواب یا که خیالست این
چشم در رقیبان نخفت دیده انجم بدوخت
ورنه من و وصل دوست طرفه محالست این
نقش بتان در نظر کعبه ات اندر قفا
راه حقیقت کجاست عین ضلالست این
خون رزانت حرام خون جهانت حلال
خود چه حرامست آن یا چه حلالست این
شادی دوران غمست عشرت او ماتمست
غم بطرب مدغم است عین ملالست این
یکدمه دیدار دوست مغتنم است ای پسر
نقش رقیبست نقض محض کمالست این
غره شهر رجب موسم عیش و طرب
باده ننوشی عجب نیک بفالست این
از تو جهان شد جمیل پرده که برداشتی
پرتو سینا و طور یا که جمالست این
مدح علی را بگو دفتر فکرت بشو
خیز که آشفته را موسم حالست این
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۷
گشوده اند در خانه باز خماران
که تا تدارک روزه کنند میخواران
تو شمع خلوت انسی مرو بمحفل عام
بحفظ خویش نپردازی و پرستاران
متاع دین و دل از زلف و چشم او که برد
که راه قافله را بسته اند طراران
بیا چو باد سحرگه که جان بیفشانند
چو شمع صبحگهی در رهت هواداران
دوای این دل مجروح را زبوسه بیار
نهان بود بلبت چون شفای بیماران
حدیث عشق زآشفته بشنود بلبل
اگر چه دعوی بیهوده کرده بسیاران
اگر دلی بودت وقف کن بمهر علی
مباد آنکه دهی دل بخیل دلداران
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۸
دلا به راه سحرگاه شمع روشن کن
درآ بخانه تار و بخویش شیون کن
بیاد آر که جز معصیت نکردی هیچ
شماره گنه خویشتن معین کن
هزار توبه شکستی بآرزو دادی
بیا و روی از این پس زروی و آهن کن
تو را عمل به پشیزی نمیخرد چون کس
پی ذخیره درآ اشک را بدامن کن
نسیم آه سحر میبرد خس عصیان
برآر آهی و این خار زار گلشن کن
برای جلوه حق اندرآ بطور دعا
درآ بسجده و خود را شبان ایمن کن
بجز خلوص عقیدت مبر در آن بازار
پی خریدن یوسف زری معین کن
خلوص نیت تو چیست حب آل رسول
بیا و برد در صدق و صفا نشیمن کن
بپیچ روی زهر باب و قطع کن امید
بصد امید بخاک نجف تو مسکن کن
اگر زفقر الهی زنی دم ای درویش
بیا و کسوت مهر علی تو بر تن کن
بگوی مدح علی روز و شب تو آشفته
جهان تمام پر از مشک و عود و لادن کن