عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
خامه تا نقش تو مصور کرد
عشق بر حسن تو نماز آورد
همچو شیطان رجیم شد زازل
هر که بر خاک پات سجده نکرد
با تو زهر مذاب شیرین است
بی تو قند و شکر نشاید خورد
صدف بحر صنع را نازم
کاینچنین گوهر ثمین پرورد
گر زخار مژه نیندیشی
دیده فرشی براه تو گسترد
همه دلها گریخت در مویت
چشم مست تو بسکه عربد کرد
روی دلدار کی عیان بینی
تا نخیزی تو از میان چون گرد
قول ناصح چو باد و عشق آتش
آتشم کی زبان گردد سرد
آدمی کاو نه دوستدار علیست
آدمی روست نی زنست و نه مرد
طایف کعبه بی ولای علی
گو بگرد مقام و رکن مگرد
دل آشفته راست درد دوا
گو بمیرد طبیب از این درد
عشق بر حسن تو نماز آورد
همچو شیطان رجیم شد زازل
هر که بر خاک پات سجده نکرد
با تو زهر مذاب شیرین است
بی تو قند و شکر نشاید خورد
صدف بحر صنع را نازم
کاینچنین گوهر ثمین پرورد
گر زخار مژه نیندیشی
دیده فرشی براه تو گسترد
همه دلها گریخت در مویت
چشم مست تو بسکه عربد کرد
روی دلدار کی عیان بینی
تا نخیزی تو از میان چون گرد
قول ناصح چو باد و عشق آتش
آتشم کی زبان گردد سرد
آدمی کاو نه دوستدار علیست
آدمی روست نی زنست و نه مرد
طایف کعبه بی ولای علی
گو بگرد مقام و رکن مگرد
دل آشفته راست درد دوا
گو بمیرد طبیب از این درد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
هر که او را چشمه حیوان زکنج لب بجوشد
لاجرم خضر خط او دیبه خضرا بپوشد
گر بشیرت بوی پیراهن سوی یعقوب آرد
یوسف و مصر و رلیخا را بآن بو میفروشد
شمع گو چندان مپوشان چهره در فانوس از کین
تا بود پروانه را پر در وفا داری بکوشد
برنشین ای آه در دل برنشان این آب چشم
سوخته دودی ندارد پخته بر آتش نجوشد
من زشوق مرتضی آشفته نالم تا بگویند
زآتش سودای گل بلبل بگلشن میخروشد
لاجرم خضر خط او دیبه خضرا بپوشد
گر بشیرت بوی پیراهن سوی یعقوب آرد
یوسف و مصر و رلیخا را بآن بو میفروشد
شمع گو چندان مپوشان چهره در فانوس از کین
تا بود پروانه را پر در وفا داری بکوشد
برنشین ای آه در دل برنشان این آب چشم
سوخته دودی ندارد پخته بر آتش نجوشد
من زشوق مرتضی آشفته نالم تا بگویند
زآتش سودای گل بلبل بگلشن میخروشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
تو آن نه ای که جفای تو دل بیازارد
هلاکت غم تو جان رفته باز آرد
بدهر چون شب هجر تو نیست پاینده
اگر هزار چو یلدا شب دراز آرد
چه حاجتست باکسیر کاوزرنابست
مسی که آتش عشق تو در گداز آرد
اگر که صرصر عشقت بباغ و دشت وزد
نه سرو کوه که باشد باهتزاز آرد
از آن بدار کند عشق تو سر منصور
که کشتگان تو در حشر سرفراز آرد
بیا و پرده برافکن بتا تو در فرخاز
که سومنات به پیش توبت نماز آرد
مگر مدیح علی مینوشت آشفته
که خامه اش همه اشعار دلنواز آرد
هلاکت غم تو جان رفته باز آرد
بدهر چون شب هجر تو نیست پاینده
اگر هزار چو یلدا شب دراز آرد
چه حاجتست باکسیر کاوزرنابست
مسی که آتش عشق تو در گداز آرد
اگر که صرصر عشقت بباغ و دشت وزد
نه سرو کوه که باشد باهتزاز آرد
از آن بدار کند عشق تو سر منصور
که کشتگان تو در حشر سرفراز آرد
بیا و پرده برافکن بتا تو در فرخاز
که سومنات به پیش توبت نماز آرد
مگر مدیح علی مینوشت آشفته
که خامه اش همه اشعار دلنواز آرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
تنگست حرم سر زخرابات برآرید
مستانه سرا زخرقه طامات برآرید
تا صومعه داران فلک را بنشانند
سرمست هیاهوی مناجات برآرید
سر بر در میخانه بسائید سحرگاه
تا روح صفت سر بسموات برآرید
زهاد زکین ریخته خون خم می را
ای باده کشان دست مکافات برآرید
این دفتر آلوده بمی رنگ کن امشب
گو سبحه و سجاده بهیهات ب رارید
از رخت وجودم بزدا رنگ تعلق
هان کسوتم از آب خرابات برآرید
آشفته علی حاصل نفی آمد و اثبات
عالم همه از نفی و زاثبات برآرید
مستانه سرا زخرقه طامات برآرید
تا صومعه داران فلک را بنشانند
سرمست هیاهوی مناجات برآرید
سر بر در میخانه بسائید سحرگاه
تا روح صفت سر بسموات برآرید
زهاد زکین ریخته خون خم می را
ای باده کشان دست مکافات برآرید
این دفتر آلوده بمی رنگ کن امشب
گو سبحه و سجاده بهیهات ب رارید
از رخت وجودم بزدا رنگ تعلق
هان کسوتم از آب خرابات برآرید
آشفته علی حاصل نفی آمد و اثبات
عالم همه از نفی و زاثبات برآرید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
ساقیا زان می کهنه که مه نو سرزد
رفت غم پیک طرب حلقه زنو بر در زد
سفری شد صفر و ماه ربیع آمد باز
شد زره خار غم و نوگل شادی سرزد
بسته بد خون دو ماهه بگلوی مینا
ساقی از ماه نو امروز بر او نشتر زد
گردش جام طلب گردش گردون فانیست
غلط است اینکه کسی تکیه به هفت اختر زد
چار مادر بهل و هفت پدر و این سه پسر
صادر از کف بنهد عارف و بر مصدر زد
سعد و نحس زحل و مشتری از بیخبریست
باخبر باش که از نظره ساقی سر زد
ساقی آمد بصفا نقل و می و ساغر داد
مطرب آمد بنوا چنگ نی و مزمز زد
خوندل چند توان خورد در این دیر چو خم
خنک آن کاو زکف ساقی ما ساغر زد
یار بیرنگ برنگ دگر آمد در بزم
مطرب عشق در این پرده ره دیگر زد
بود آن ماتم از او شادی و عشرت هم از اوست
سرزد آن روز زتن باز بسر افسر زد
گاه در بتکده و گاه بدیر و بکنشت
گه حرم گه بمنی گاه ره مشعر زد
نیست از چشمه خورشید چو آگه ذره
لاف هرگز نتواند زشناس خود زد
ذات نشناخته پرداخت بتوصیف صفات
دید مظهر نتوانست دم از مظهر زد
همه جا سیر کنان گشت به تغییر لباس
خیمه سلطنت آنگاه در این کشور زد
طوس را پرتو او جلوه سینا بخشید
رب ارنی چو کلیم از همه عالم سر زد
سر زند کار الهی گهی از عبداله
چون نکو مینگری باز سر از داور زد
ساخته آشفته زخاک درت اکسیر مراد
سیم و زر ساخته و سکه تو برزر زد
رفت غم پیک طرب حلقه زنو بر در زد
سفری شد صفر و ماه ربیع آمد باز
شد زره خار غم و نوگل شادی سرزد
بسته بد خون دو ماهه بگلوی مینا
ساقی از ماه نو امروز بر او نشتر زد
گردش جام طلب گردش گردون فانیست
غلط است اینکه کسی تکیه به هفت اختر زد
چار مادر بهل و هفت پدر و این سه پسر
صادر از کف بنهد عارف و بر مصدر زد
سعد و نحس زحل و مشتری از بیخبریست
باخبر باش که از نظره ساقی سر زد
ساقی آمد بصفا نقل و می و ساغر داد
مطرب آمد بنوا چنگ نی و مزمز زد
خوندل چند توان خورد در این دیر چو خم
خنک آن کاو زکف ساقی ما ساغر زد
یار بیرنگ برنگ دگر آمد در بزم
مطرب عشق در این پرده ره دیگر زد
بود آن ماتم از او شادی و عشرت هم از اوست
سرزد آن روز زتن باز بسر افسر زد
گاه در بتکده و گاه بدیر و بکنشت
گه حرم گه بمنی گاه ره مشعر زد
نیست از چشمه خورشید چو آگه ذره
لاف هرگز نتواند زشناس خود زد
ذات نشناخته پرداخت بتوصیف صفات
دید مظهر نتوانست دم از مظهر زد
همه جا سیر کنان گشت به تغییر لباس
خیمه سلطنت آنگاه در این کشور زد
طوس را پرتو او جلوه سینا بخشید
رب ارنی چو کلیم از همه عالم سر زد
سر زند کار الهی گهی از عبداله
چون نکو مینگری باز سر از داور زد
ساخته آشفته زخاک درت اکسیر مراد
سیم و زر ساخته و سکه تو برزر زد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
ماراست دوست یک دو جهان جمله دشمنند
یک سینه پیش نه همه گر تیر میزنند
ای سرو سرفراز که در باغ دلبری
آزاد خلق و دست تعلق بدامنند
بگذر بسومنات تو بت روی سیم تن
تا نقش بت زبتکده کفار برکنند
مرهم از آن دو لب مطلب دغدار عشق
کاینان بزخم خلق نمک میپراکنند
گفتم چه پیشه اند دو چشمت بغمزه گفت
ایشان برای کشتن مردم معینند
لبریز شد زباده عشق تو جام دل
بر گو بشیخ و شحنه که آن جام بشکنند
نام تو برد مطرب و در بزم صوفیان
من گوش بر سماع و همه چشم بر منند
آشفته احولان نشناسند سر حق
شاید اگر بدیده احمد نظر کنند
یک سینه پیش نه همه گر تیر میزنند
ای سرو سرفراز که در باغ دلبری
آزاد خلق و دست تعلق بدامنند
بگذر بسومنات تو بت روی سیم تن
تا نقش بت زبتکده کفار برکنند
مرهم از آن دو لب مطلب دغدار عشق
کاینان بزخم خلق نمک میپراکنند
گفتم چه پیشه اند دو چشمت بغمزه گفت
ایشان برای کشتن مردم معینند
لبریز شد زباده عشق تو جام دل
بر گو بشیخ و شحنه که آن جام بشکنند
نام تو برد مطرب و در بزم صوفیان
من گوش بر سماع و همه چشم بر منند
آشفته احولان نشناسند سر حق
شاید اگر بدیده احمد نظر کنند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
آئی چو در قیامت محشر بهم برآید
از شعله وجودت دود از عدم برآید
کوی تو گر بکاوند از نقش پای عشاق
تا هفتمین زمین هم نقش قدم برآید
گفتی که دم فروبند تا کام گیری از من
لب بسته ام زشکوه ترسم که دم برآید
میگفت پیر دهقان با عاشقان که هرگز
نخل و فامکارید کز او ندم برآید
رسوا شدیم و شادیم زیرا که در حقیقت
رسوائی آورد عشق شادی زغم برآید
رحمی به نیم جانم ای شخ کمان خدا را
گر تیر تو براید جان نیز هم بر آید
پیران برای تعظیم خم کرده پشت پیشت
با سر پی سجودت طفل از رحم برآید
غیر از علی در امکان آشفته کس ندیده
کز حادثی بدوران فعل قدم برآید
آتش بعالم افتاد از آتش درونم
نبود عجب کزاین سوز دود از قلم برآید
از شعله وجودت دود از عدم برآید
کوی تو گر بکاوند از نقش پای عشاق
تا هفتمین زمین هم نقش قدم برآید
گفتی که دم فروبند تا کام گیری از من
لب بسته ام زشکوه ترسم که دم برآید
میگفت پیر دهقان با عاشقان که هرگز
نخل و فامکارید کز او ندم برآید
رسوا شدیم و شادیم زیرا که در حقیقت
رسوائی آورد عشق شادی زغم برآید
رحمی به نیم جانم ای شخ کمان خدا را
گر تیر تو براید جان نیز هم بر آید
پیران برای تعظیم خم کرده پشت پیشت
با سر پی سجودت طفل از رحم برآید
غیر از علی در امکان آشفته کس ندیده
کز حادثی بدوران فعل قدم برآید
آتش بعالم افتاد از آتش درونم
نبود عجب کزاین سوز دود از قلم برآید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
کسی سر از قدم یار برنمیگیرد
که جان دهد دل از این کار برنمگیرد
تو برق عالم اسراری و عجب که زتو
شرر به پرده اسرار برنمیگیرد
عبث بچشم تو گفتم که خون خلق مخور
که مست عادت هشیار برنمیگیرد
بتن چو بار گرانست جان بگو جانان
چرا زدوش من این بار برنمیگیرد
بزن تو تیغ بسر مدعی که من سپرم
به تیغ یار دل از یار برنمیگیرد
چرا که سوز درونست همچو شمع بدل
عجب که شعله بیک بار برنمیگیرد
مگو که کشته تیغ تو جان بسختی داد
که دل زلذت دیدار برنمیگیرد
اگر بدوزخ آشفته را بسوزانی
که دل زحب ده و چار برنمیگیرد
که جان دهد دل از این کار برنمگیرد
تو برق عالم اسراری و عجب که زتو
شرر به پرده اسرار برنمیگیرد
عبث بچشم تو گفتم که خون خلق مخور
که مست عادت هشیار برنمیگیرد
بتن چو بار گرانست جان بگو جانان
چرا زدوش من این بار برنمیگیرد
بزن تو تیغ بسر مدعی که من سپرم
به تیغ یار دل از یار برنمیگیرد
چرا که سوز درونست همچو شمع بدل
عجب که شعله بیک بار برنمیگیرد
مگو که کشته تیغ تو جان بسختی داد
که دل زلذت دیدار برنمیگیرد
اگر بدوزخ آشفته را بسوزانی
که دل زحب ده و چار برنمیگیرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
تا غمزه ات شبیخون در کشور سکون زد
چون غرقه مردمک دوش غوطه بموج خون زد
عقلم زسر گریزان جسمم چو شمع سوزان
عشق آتشی فروزان در پرده درون زد
شد چهره زعفرانی اشکم شد ارغوانی
تا عشق نغمه سازم در سینه ارغنون زد
کردی بحی تجلی روزی زروی لیلی
مجنون به نجد از وجد لابد دم از جنون زد
در لامکان نگنجد کس را مکان خدا را
فراش عشق آنجا خیمه بگو که چون زد
عشق است و بس که ریشه از کوه کند فرهاد
عشق است و بس که تیشه بر طاق بیستون زد
در طور عشق حیدر آشفته سوخت چون خس
جان شد نثار جانان خرگه زتن برون زد
چون غرقه مردمک دوش غوطه بموج خون زد
عقلم زسر گریزان جسمم چو شمع سوزان
عشق آتشی فروزان در پرده درون زد
شد چهره زعفرانی اشکم شد ارغوانی
تا عشق نغمه سازم در سینه ارغنون زد
کردی بحی تجلی روزی زروی لیلی
مجنون به نجد از وجد لابد دم از جنون زد
در لامکان نگنجد کس را مکان خدا را
فراش عشق آنجا خیمه بگو که چون زد
عشق است و بس که ریشه از کوه کند فرهاد
عشق است و بس که تیشه بر طاق بیستون زد
در طور عشق حیدر آشفته سوخت چون خس
جان شد نثار جانان خرگه زتن برون زد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
هر کرا عشق نهانی بزبان میاید
شمع سان آتش پیدایش بجان میآید
باغبانرا خبری میدهد و گلچین را
عندلیبی بگلی گر بفغان میآید
هر که او حالت طوفانی عشق تو بدید
حاش لله که زدریا بکران میآید
هر که در دوست شود فانی و هستی بنهد
نه از او نام بیابی نه نشان میآید
تا که در قصد که و خون که خواهد خوردن
ترک چشم تو که با تیر و سنان میآید
لذتی دیده از آن ابر و مژگان که دلم
پیش آن تیر و کمان رقص کنان میآید
صیدی ارچاشنی از تیر و کمان تو برد
جان بکف از پی آن تیر و کمان میآید
همه دانند که من کشته چشمان توام
ناوک تیر نظر گرچه نهان میآید
بیکی حمله بهم بشکنم از صولت عشق
گر برزمم سپه هر دو جهان میآید
من که باشم که زذات تو بگویم سخنی
وصف رویت بحکایت بزبان میآید
آتشی داشت حدیثی که بدفتر بنوشت
کلک آشفته که دود از سر آن میآید
هر کرا بنده بخوانی تو که دست ازلی
عارش از خواجگی کون و مکان میآید
چه شود گر سگ خویشش شمری ای مولا
زآنکه بر درگه تو روز و شبان میآید
شمع سان آتش پیدایش بجان میآید
باغبانرا خبری میدهد و گلچین را
عندلیبی بگلی گر بفغان میآید
هر که او حالت طوفانی عشق تو بدید
حاش لله که زدریا بکران میآید
هر که در دوست شود فانی و هستی بنهد
نه از او نام بیابی نه نشان میآید
تا که در قصد که و خون که خواهد خوردن
ترک چشم تو که با تیر و سنان میآید
لذتی دیده از آن ابر و مژگان که دلم
پیش آن تیر و کمان رقص کنان میآید
صیدی ارچاشنی از تیر و کمان تو برد
جان بکف از پی آن تیر و کمان میآید
همه دانند که من کشته چشمان توام
ناوک تیر نظر گرچه نهان میآید
بیکی حمله بهم بشکنم از صولت عشق
گر برزمم سپه هر دو جهان میآید
من که باشم که زذات تو بگویم سخنی
وصف رویت بحکایت بزبان میآید
آتشی داشت حدیثی که بدفتر بنوشت
کلک آشفته که دود از سر آن میآید
هر کرا بنده بخوانی تو که دست ازلی
عارش از خواجگی کون و مکان میآید
چه شود گر سگ خویشش شمری ای مولا
زآنکه بر درگه تو روز و شبان میآید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
عاشقی را کز لب لعلی شرابش میدهند
از دل بریان خود لابد کبابش میدهند
هر دلی کاو چنگ زد در تار زلف مهوشان
گوشمال از دستها همچون ربابش میدهند
هر که گستاخانه ارنی گوی شد در طور عشق
لن ترانی چون کلیم اخر جوابش میدهد
حبذا نقشی که بندد خامه بیرنگ عشق
همچو چشم من ثباتی اندر آبش میدهند
عاشقان تا باز نشناسند خون خود بحشر
در سر انگشت بتان رنگ خضابش میدهند
ذره ی کاندر هوای مهر رویت رقص کرد
حکم بر تسخیر ماه و آفتابش میدهند
هر کرا در کف بود خاک در پیر مغان
می ستانند و بمنت زر نابش میدهند
هر که باشد حب حیدر در دل او بیحساب
ایمنی از پرسش روز حسابش میدهند
جا کند آشفته وش هر کس بکوی مرتضی
کسی ستاند گر بهشت هشت بابش میدهند
از دل بریان خود لابد کبابش میدهند
هر دلی کاو چنگ زد در تار زلف مهوشان
گوشمال از دستها همچون ربابش میدهند
هر که گستاخانه ارنی گوی شد در طور عشق
لن ترانی چون کلیم اخر جوابش میدهد
حبذا نقشی که بندد خامه بیرنگ عشق
همچو چشم من ثباتی اندر آبش میدهند
عاشقان تا باز نشناسند خون خود بحشر
در سر انگشت بتان رنگ خضابش میدهند
ذره ی کاندر هوای مهر رویت رقص کرد
حکم بر تسخیر ماه و آفتابش میدهند
هر کرا در کف بود خاک در پیر مغان
می ستانند و بمنت زر نابش میدهند
هر که باشد حب حیدر در دل او بیحساب
ایمنی از پرسش روز حسابش میدهند
جا کند آشفته وش هر کس بکوی مرتضی
کسی ستاند گر بهشت هشت بابش میدهند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
جان میدهم بسوغات باد ار پیامت آرد
کاین جان بپای جانان قدر اینقدر ندارد
در نوبهار عشقت ابریست بی طراوت
تا ابر دیدگانم بر نوگلی نیارد
هر کاو که عکس ساقی در جام می ببیند
سر را زپای مینا چون جام برندارد
آن خورده زخمه عشق وان دیده جلوه حسن
گر مطربی بنالد یا بلبلی بزارد
جز زان لبان نوشنی مرهم کجا پذیرد
داغی که لاله روئی در سینه ای گذارد
نخل وجود ما را جز غم ثمر نباشد
حاشا که نخل حرمان جز این رطب برآرد
هر کو که دید چوگان آن زلفکان فتان
چون گو سر از ارادت در پای او سپارد
دنیا بخاک کن پست بر آخرت فشان دست
آشفته مستی عشق بنگر چه نشئه دارد
جز بر علی و آلش دیگر نظر حرامست
عاشق چو گشت صادق دل بر تو می گمارد
کاین جان بپای جانان قدر اینقدر ندارد
در نوبهار عشقت ابریست بی طراوت
تا ابر دیدگانم بر نوگلی نیارد
هر کاو که عکس ساقی در جام می ببیند
سر را زپای مینا چون جام برندارد
آن خورده زخمه عشق وان دیده جلوه حسن
گر مطربی بنالد یا بلبلی بزارد
جز زان لبان نوشنی مرهم کجا پذیرد
داغی که لاله روئی در سینه ای گذارد
نخل وجود ما را جز غم ثمر نباشد
حاشا که نخل حرمان جز این رطب برآرد
هر کو که دید چوگان آن زلفکان فتان
چون گو سر از ارادت در پای او سپارد
دنیا بخاک کن پست بر آخرت فشان دست
آشفته مستی عشق بنگر چه نشئه دارد
جز بر علی و آلش دیگر نظر حرامست
عاشق چو گشت صادق دل بر تو می گمارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
اگر جانان زدر آید چه اندیشه زجان باشد
که جان در مجلس جانان متاعی رایگان باشد
توئی با طلعت زیبا درون جامه دیبا
که حورا در حریر است و پری در پرنیان باشد
چو خم عمریست در میخانه عشق تو پابرجا
مدامم خون دل در جوش و مهرم در دهان باشد
مبادا که زاسرار دل من چشم غمازم
همان بهتر که راز عشق از مردم نهان باشد
مقام عشق را گفتن نباشد حد من اما
همیدانم که عرشش فرش راه آستان باشد
سری در پای تو کردم مباد آندم که برگردم
روان پایم بسر برنه که مقصود روان باشد
من اندر دجله ی غرقم که بگذشت آب از فرقم
چو پیکانم بدل جا کرد کی بیم از کمان باشد
مرا آن ماه گل رو زینت ایوان بود امشب
که گوید گل ببستانت و مه در آسمان باشد
معلق تریکی کوه و دگر آویزه دلها
همین فرقت زموی فرق تا موی میان باشد
بگفتم تا تنی دارم بود شوقت چو جان در تن
غبار تن هوا بگرفت و شوقم همچنان باشد
که جان در مجلس جانان متاعی رایگان باشد
توئی با طلعت زیبا درون جامه دیبا
که حورا در حریر است و پری در پرنیان باشد
چو خم عمریست در میخانه عشق تو پابرجا
مدامم خون دل در جوش و مهرم در دهان باشد
مبادا که زاسرار دل من چشم غمازم
همان بهتر که راز عشق از مردم نهان باشد
مقام عشق را گفتن نباشد حد من اما
همیدانم که عرشش فرش راه آستان باشد
سری در پای تو کردم مباد آندم که برگردم
روان پایم بسر برنه که مقصود روان باشد
من اندر دجله ی غرقم که بگذشت آب از فرقم
چو پیکانم بدل جا کرد کی بیم از کمان باشد
مرا آن ماه گل رو زینت ایوان بود امشب
که گوید گل ببستانت و مه در آسمان باشد
معلق تریکی کوه و دگر آویزه دلها
همین فرقت زموی فرق تا موی میان باشد
بگفتم تا تنی دارم بود شوقت چو جان در تن
غبار تن هوا بگرفت و شوقم همچنان باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
عشق نگوئی که بر قرار نماند
حسن تو چون دید مستعار نماند
بلبل شیدا بنه هوای گل از سر
کاین گل و این باغ و این بهار نماند
گر بکشی تیغ امتحان تو بمیدان
عاشق تو جز یک از هزار نماند
پنجه که گفتی کنمن بخون تو رنگین
کودکی و عهدت استوار نماند
زآه من ای آینه بیا و بپرهیز
تا که برخساره ات غبار نماند
گر بچمد سرو قد تو بگلستان
سرو باین ناز و اعتبار نماند
پرده فروهل بتا زروی نگارین
تا که جهانت بانتظار نماند
محو نگردد نشان کشته عشقت
نقش انا لحق بجا و دار نماند
خط تو دارد نشان زلشکر حسنت
وه که بدست کس اختیار نماند
بی دهنت نیست نقل عیش مهیا
بی لب تو باده خوشگوار نماند
راست چو تیغ شهست آن خم ابرو
کش تنی اندر بکارزار نماند
شاه ولایت چراغ راه هدایت
آنکه جز او کس بکردگار نماند
ساغری آشفته وار کش زشرابش
تا بسرت دردی از خمار نماند
حسن تو چون دید مستعار نماند
بلبل شیدا بنه هوای گل از سر
کاین گل و این باغ و این بهار نماند
گر بکشی تیغ امتحان تو بمیدان
عاشق تو جز یک از هزار نماند
پنجه که گفتی کنمن بخون تو رنگین
کودکی و عهدت استوار نماند
زآه من ای آینه بیا و بپرهیز
تا که برخساره ات غبار نماند
گر بچمد سرو قد تو بگلستان
سرو باین ناز و اعتبار نماند
پرده فروهل بتا زروی نگارین
تا که جهانت بانتظار نماند
محو نگردد نشان کشته عشقت
نقش انا لحق بجا و دار نماند
خط تو دارد نشان زلشکر حسنت
وه که بدست کس اختیار نماند
بی دهنت نیست نقل عیش مهیا
بی لب تو باده خوشگوار نماند
راست چو تیغ شهست آن خم ابرو
کش تنی اندر بکارزار نماند
شاه ولایت چراغ راه هدایت
آنکه جز او کس بکردگار نماند
ساغری آشفته وار کش زشرابش
تا بسرت دردی از خمار نماند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
شکر از لعل تو گفتم که نشانی دارد
کی چو آن لعل شکربار بیانی دارد
وعده وصل بفردا دهدم پنداری
باز بر هستیم آنشوخ گمانی دارد
هوس جنت فردوس ندارد فردا
هر که در میکده امروز مکانی دارد
نه عجب سوختن خرمنش از آتش شوق
هر که همخانه بخود برق یمانی دارد
هدف تیر نظر کاش کند مرغ دلم
ترک مست تو که در دست کمانی دارد
جز زسرو قد تو از همه قید آزاد است
هر که قمری صفت از عشق نشانی دارد
سرو پیش قد تو جلوه تواند حاشا
یا که پیش لب تو غنچه دهانی دارد
کرده طی در قدم اول جولانگه عمر
توسن عشق چه بگسسته عنانی دارد
همه شب در غم هجران جمالت چون شمع
سوزد آشفته و پرشعله زبانی دارد
کی چو آن لعل شکربار بیانی دارد
وعده وصل بفردا دهدم پنداری
باز بر هستیم آنشوخ گمانی دارد
هوس جنت فردوس ندارد فردا
هر که در میکده امروز مکانی دارد
نه عجب سوختن خرمنش از آتش شوق
هر که همخانه بخود برق یمانی دارد
هدف تیر نظر کاش کند مرغ دلم
ترک مست تو که در دست کمانی دارد
جز زسرو قد تو از همه قید آزاد است
هر که قمری صفت از عشق نشانی دارد
سرو پیش قد تو جلوه تواند حاشا
یا که پیش لب تو غنچه دهانی دارد
کرده طی در قدم اول جولانگه عمر
توسن عشق چه بگسسته عنانی دارد
همه شب در غم هجران جمالت چون شمع
سوزد آشفته و پرشعله زبانی دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
پیر میخانه چرا دوش مرا بار نداد
خامیم دید وز آن آب شرربار نداد
شاخ امید که از رشحه خم خرم بود
اندرین فصل بهارم زچه رو بار نداد
اثر نیک و بدی ها بنهاد من و توست
ساقی دور کرا باده بمعیار نداد
من بی پا و سرو طوف حریمش هیهات
بس کلیم آمدش و راه بدربار نداد
بار زلفین تو گفتم که زدل بردارم
دست و پاها زدم وباز دلم بار نداد
نافه مشک بود خشک که از چین و ختاست
این چنین مشک طری آهوی تاتار نداد
شکوه از شیخ و برهمن بکه گویم چکنم
آن براند از حرمم این ره خمار نداد
کیست در میکده یا رب که شکوهش امشب
مست را راند زدر راه به هشیار نداد
لعل ضحاک چه خونها که زهر دیده بریخت
زلف چون مار دلی نیست که آزار نداد
طوق کافر نشد و زینت دست مسلم
رشته تا زلف تو بر سبحه و زنار نداد
کی سلیمان شدیش زیر رنگین ملک جهان
تا باو لعل لبت خاتم زنهار نداد
بجز از احمد و حیدر که دو نور احدند
راه کس را به پس پرده اسرار نداد
کرده انکار خدائی و نبوت بیقین
هر کسی او بولای علی اقرار نداد
باری آشفته تو را دست بگیرد حیدر
راند گر شیخت و خمار گرت بار نداد
تا دم روح فزایش مدد روح نشد
دم عیسی اثری بر تن بیمار نداد
خامیم دید وز آن آب شرربار نداد
شاخ امید که از رشحه خم خرم بود
اندرین فصل بهارم زچه رو بار نداد
اثر نیک و بدی ها بنهاد من و توست
ساقی دور کرا باده بمعیار نداد
من بی پا و سرو طوف حریمش هیهات
بس کلیم آمدش و راه بدربار نداد
بار زلفین تو گفتم که زدل بردارم
دست و پاها زدم وباز دلم بار نداد
نافه مشک بود خشک که از چین و ختاست
این چنین مشک طری آهوی تاتار نداد
شکوه از شیخ و برهمن بکه گویم چکنم
آن براند از حرمم این ره خمار نداد
کیست در میکده یا رب که شکوهش امشب
مست را راند زدر راه به هشیار نداد
لعل ضحاک چه خونها که زهر دیده بریخت
زلف چون مار دلی نیست که آزار نداد
طوق کافر نشد و زینت دست مسلم
رشته تا زلف تو بر سبحه و زنار نداد
کی سلیمان شدیش زیر رنگین ملک جهان
تا باو لعل لبت خاتم زنهار نداد
بجز از احمد و حیدر که دو نور احدند
راه کس را به پس پرده اسرار نداد
کرده انکار خدائی و نبوت بیقین
هر کسی او بولای علی اقرار نداد
باری آشفته تو را دست بگیرد حیدر
راند گر شیخت و خمار گرت بار نداد
تا دم روح فزایش مدد روح نشد
دم عیسی اثری بر تن بیمار نداد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
خوابم چو با خیال جمالت یکی شود
بر دیده هرمژه زغمت ناوکی شود
آنرا که غوص لؤلؤئی اندر نظر بود
بحر محیط در نظرش اندکی شود
گو دیده دوبین بکند یار متحد
تا این دوئی بچشم حقیقت یکی شود
خلقی اگر زجوهر فردند در گمان
زاهل یقین زلعل تو رفع شکی شود
آشفته چون بطفلی پیری ندیده ای
پیرانه سر دلیل رهت کودکی شود
عاقل بکیش عشق زدیوانگان بود
هر کاو که یافت ذوق جنون زیرکی شود
درویش را زکسوت فقراست سلطنت
خاک در علی بسرش تاجکی شود
بر دیده هرمژه زغمت ناوکی شود
آنرا که غوص لؤلؤئی اندر نظر بود
بحر محیط در نظرش اندکی شود
گو دیده دوبین بکند یار متحد
تا این دوئی بچشم حقیقت یکی شود
خلقی اگر زجوهر فردند در گمان
زاهل یقین زلعل تو رفع شکی شود
آشفته چون بطفلی پیری ندیده ای
پیرانه سر دلیل رهت کودکی شود
عاقل بکیش عشق زدیوانگان بود
هر کاو که یافت ذوق جنون زیرکی شود
درویش را زکسوت فقراست سلطنت
خاک در علی بسرش تاجکی شود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
آندم که زنم از عشق فرخنده دمی باشد
در دادن سر ما را ثابت قدمی باشد
شایسته درویشان افتاده ملامتها
خاصه که دل درویش با محتشمی باشد
نه بتکده تنها شد جای صنم چینی
مقبل بود آن کعبه کاو را صنمی باشد
چشم تو خطا نبود گر میرمد از زلفت
آهوی خطائی را از دام رمی باشد
در ملک وجودت نیست راهی بسوی کعبه
خوش آنکه بفرمانش ملک عدمی باشد
زیر علم حیدر بردیم پناه آری
هر کس بتمنائی زیر علمی باشد
شاید که زند آبی بر آتش دل گاهی
چون دیده عاشق را پیوسته نمی باشد
فرخنده سری باید شایسته سودایت
خرسند دلی کاو را از عشق غمی باشد
زخمه خورد از مژگان مسکین دل آشفته
چون بربطش از ناله تا زیر و بمی باشد
حاشا که هلد افغان تا میزندش چوگان
دانی که دهل یکدم خاموش نمیباشد
در دادن سر ما را ثابت قدمی باشد
شایسته درویشان افتاده ملامتها
خاصه که دل درویش با محتشمی باشد
نه بتکده تنها شد جای صنم چینی
مقبل بود آن کعبه کاو را صنمی باشد
چشم تو خطا نبود گر میرمد از زلفت
آهوی خطائی را از دام رمی باشد
در ملک وجودت نیست راهی بسوی کعبه
خوش آنکه بفرمانش ملک عدمی باشد
زیر علم حیدر بردیم پناه آری
هر کس بتمنائی زیر علمی باشد
شاید که زند آبی بر آتش دل گاهی
چون دیده عاشق را پیوسته نمی باشد
فرخنده سری باید شایسته سودایت
خرسند دلی کاو را از عشق غمی باشد
زخمه خورد از مژگان مسکین دل آشفته
چون بربطش از ناله تا زیر و بمی باشد
حاشا که هلد افغان تا میزندش چوگان
دانی که دهل یکدم خاموش نمیباشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
المنة لله که شب هجر سرآمد
خورشید مراد از افق وصل برآمد
گر دور بود منزل و ور راه خطرناک
غم نیست که لطف خضرم راهبر برآمد
بسمل شده امروز بداندیش و نماناد
آن تیر دعای سحری کارگر آمد
چونسوخت سراپای تو ایشمع زآتش
از سوزش پروانه ات آنگه خبر آمد
پرواز نکرده نکند شمع هلاکش
از حق مگذر دشمن پروانه پر آمد
میخور که زپا محتسب شهر در افتاد
آنروز که میخواره غمین بود سر آمد
بیدادی اگر رفت بتو هیچ عجب نیست
بس داد که از دست تو بر دادگر آمد
آن نخل که از خون دل ما شده سیراب
اکنون به رطبهای عجب بارور آمد
در خواب سر زلف تو آشفته مگردید
کامروز زهر روزش آشفته تر آمد
خورشید مراد از افق وصل برآمد
گر دور بود منزل و ور راه خطرناک
غم نیست که لطف خضرم راهبر برآمد
بسمل شده امروز بداندیش و نماناد
آن تیر دعای سحری کارگر آمد
چونسوخت سراپای تو ایشمع زآتش
از سوزش پروانه ات آنگه خبر آمد
پرواز نکرده نکند شمع هلاکش
از حق مگذر دشمن پروانه پر آمد
میخور که زپا محتسب شهر در افتاد
آنروز که میخواره غمین بود سر آمد
بیدادی اگر رفت بتو هیچ عجب نیست
بس داد که از دست تو بر دادگر آمد
آن نخل که از خون دل ما شده سیراب
اکنون به رطبهای عجب بارور آمد
در خواب سر زلف تو آشفته مگردید
کامروز زهر روزش آشفته تر آمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
دوستان دلبر بدست افتاد دستی برزنید
زآن می کهنه بیارید و زنو ساغر زنید
دست افشان پای کوبان بذله سنج و نغمه خوان
چشم بگشائید و قفل آهنین بر در زنید
جان سپند آسا زشادی بر سر آتش نهید
وز شرار شوق شعله در دل مجمر زنید
مطربان دفها بکف آرید با ضرب اصول
چنگ اندر چنگ نای و بربط و مزمر زنید
از برای استراق سمع گر آید رقیب
از شهاب ثاقب آهش بجان آذر زنید
گر بگردد گرد خانه نیمشب میر عسس
سنگها از توبه بشکسته اش بر سر زنید
از نوای کوس شادی گوش گردون کر کنید
تیر آه آتشین دردیده اختر زنید
کشور دل را چراغان کرده از انوار دوست
خطبه ها خوانده بنامش سکه ها برزر زنید
صحن مسجد را زآب باده شست و شو کنید
شیخ را آتش بزرق و خرقه و دفتر زنید
حلقه زلفش بجای حلقه کعبه بدست
در دل شب صبح جویان حلقه ای بر در زنید
یعنی ازکون و مکان یکسر بگردانید رو
همچو آدم تکیه بر خاک در حیدر زنید
هان و هان این موهبت را ما و تو در خور نه ایم
بوسه ای بر خاک سلیمان و در قنبر زنید
تا نیفتد دیگ سودای غم عشقش زجوشن
آتش آشفته را پیوسته دامن برزنید
زآن می کهنه بیارید و زنو ساغر زنید
دست افشان پای کوبان بذله سنج و نغمه خوان
چشم بگشائید و قفل آهنین بر در زنید
جان سپند آسا زشادی بر سر آتش نهید
وز شرار شوق شعله در دل مجمر زنید
مطربان دفها بکف آرید با ضرب اصول
چنگ اندر چنگ نای و بربط و مزمر زنید
از برای استراق سمع گر آید رقیب
از شهاب ثاقب آهش بجان آذر زنید
گر بگردد گرد خانه نیمشب میر عسس
سنگها از توبه بشکسته اش بر سر زنید
از نوای کوس شادی گوش گردون کر کنید
تیر آه آتشین دردیده اختر زنید
کشور دل را چراغان کرده از انوار دوست
خطبه ها خوانده بنامش سکه ها برزر زنید
صحن مسجد را زآب باده شست و شو کنید
شیخ را آتش بزرق و خرقه و دفتر زنید
حلقه زلفش بجای حلقه کعبه بدست
در دل شب صبح جویان حلقه ای بر در زنید
یعنی ازکون و مکان یکسر بگردانید رو
همچو آدم تکیه بر خاک در حیدر زنید
هان و هان این موهبت را ما و تو در خور نه ایم
بوسه ای بر خاک سلیمان و در قنبر زنید
تا نیفتد دیگ سودای غم عشقش زجوشن
آتش آشفته را پیوسته دامن برزنید