عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
ما را که بر زبان نبود غیر نام دوست
با غیر هم بیان نکنم جز پیام دوست
ما گوش وقف کرده بغوغای دشمنان
باشد که استماع نمایم کلام دوست
خضر ارزآب چشمه حیوان حیات یافت
ما جاودانه عمر گرفته زجام دوست
آدم اگر زروضه دارالسلام رفت
ما را بود مقام بدارالسلام دوست
درویش را وطن نبود جز بملک فقر
کانجا زنند سکه دولت بنام دوست
یوسف اگر عزیز شد اندر دیار حسن
در مصر دلبریست بذلت غلام دوست
تکیه بجای عشق زند عقل خودپسند
دشمن بگو مکان نکند در مقام دوست
او را سزاست لاف سلیمانی ار زند
موری که یافت حشمتی از احتشام دوست
دامن مکش زکام نهنگان لجه خوار
آشفته شایدت که رساند بکام دوست
عشق است در طریقت ما جانشین عقل
در ملک دل شده قائم مقام دوست
با غیر هم بیان نکنم جز پیام دوست
ما گوش وقف کرده بغوغای دشمنان
باشد که استماع نمایم کلام دوست
خضر ارزآب چشمه حیوان حیات یافت
ما جاودانه عمر گرفته زجام دوست
آدم اگر زروضه دارالسلام رفت
ما را بود مقام بدارالسلام دوست
درویش را وطن نبود جز بملک فقر
کانجا زنند سکه دولت بنام دوست
یوسف اگر عزیز شد اندر دیار حسن
در مصر دلبریست بذلت غلام دوست
تکیه بجای عشق زند عقل خودپسند
دشمن بگو مکان نکند در مقام دوست
او را سزاست لاف سلیمانی ار زند
موری که یافت حشمتی از احتشام دوست
دامن مکش زکام نهنگان لجه خوار
آشفته شایدت که رساند بکام دوست
عشق است در طریقت ما جانشین عقل
در ملک دل شده قائم مقام دوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
هر غیر که بنگری زیار است
این نقش و نگار از نگار است
سر پنجه آن نگار ساده
از خون جهانیان نگار است
هرگز خطر گهر ندارد
هر کو که زبحر برکنار است
آتش نه قرارگاه هندوست
زلفین تو از چه بیقرار است
نقصان نکند چو زر در آذر
هر کس که بعشق پایدار است
درمان نپذیرد از طبیبان
آن دل که زدرد تو فکار است
گویند دل است منزل عشق
دل رفته و عشق بر قرار است
آشفته زجام عشق سر خویش
نه مست چنان نه هوشیار است
از میکده علی بکش می
کان باده خالی از خمار است
این نقش و نگار از نگار است
سر پنجه آن نگار ساده
از خون جهانیان نگار است
هرگز خطر گهر ندارد
هر کو که زبحر برکنار است
آتش نه قرارگاه هندوست
زلفین تو از چه بیقرار است
نقصان نکند چو زر در آذر
هر کس که بعشق پایدار است
درمان نپذیرد از طبیبان
آن دل که زدرد تو فکار است
گویند دل است منزل عشق
دل رفته و عشق بر قرار است
آشفته زجام عشق سر خویش
نه مست چنان نه هوشیار است
از میکده علی بکش می
کان باده خالی از خمار است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
ما را بجز شراب محبت شراب نیست
جز صدق در طریقت عاشق ثواب نیست
ساقی بدور من چه رسد بوسه ده نه می
ما را خمار هجر بود از شراب نیست
گر محتسب ببزم در آید مرا چه غم
مستان عشق را خبر از احتساب نیست
من بی سؤال در صف محشر روم بخلد
حب تو هست جای سؤال و جواب نیست
یک شهسوار در صف میدان حسن نیست
کز حلقه های چشم من او را رکاب نیست
ای عشق تا بنام تو شد دور سلطنت
ملک دلی نماند که از تو خراب نیست
حاجب میان عاشق و معشوق جان بود
این پرده های نه توی گردون حجاب نیست
پروانه زنده باز نگردد زطوف شمع
این کار در ولایت عشاق باب نیست
لب تشنگان بادیه عشق را بگو
کشتی نهید بحر بود این سراب نیست
عاشق اگر دو دیده بهم مینهد شبی
خلوت کند که روی تو بیند بخواب نیست
گردن بطوق بندگی مرتضی بنه
جز او بهر دو کون چو مالک رقاب نیست
آشفته خاک راه تو خواهد نه سلسبیل
مستسقی وصال تو را شوق آب نیست
جز صدق در طریقت عاشق ثواب نیست
ساقی بدور من چه رسد بوسه ده نه می
ما را خمار هجر بود از شراب نیست
گر محتسب ببزم در آید مرا چه غم
مستان عشق را خبر از احتساب نیست
من بی سؤال در صف محشر روم بخلد
حب تو هست جای سؤال و جواب نیست
یک شهسوار در صف میدان حسن نیست
کز حلقه های چشم من او را رکاب نیست
ای عشق تا بنام تو شد دور سلطنت
ملک دلی نماند که از تو خراب نیست
حاجب میان عاشق و معشوق جان بود
این پرده های نه توی گردون حجاب نیست
پروانه زنده باز نگردد زطوف شمع
این کار در ولایت عشاق باب نیست
لب تشنگان بادیه عشق را بگو
کشتی نهید بحر بود این سراب نیست
عاشق اگر دو دیده بهم مینهد شبی
خلوت کند که روی تو بیند بخواب نیست
گردن بطوق بندگی مرتضی بنه
جز او بهر دو کون چو مالک رقاب نیست
آشفته خاک راه تو خواهد نه سلسبیل
مستسقی وصال تو را شوق آب نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
منظر روی بتان قبله اهل نظر است
نظر پاک بکعبه است نه جای دگر است
گر مراد تو زدیده است همان حلقه چشم
نرگس باغ باین قاعده صاحب نظراست
بودی ار بال و پرم سوختیم پرتو شمع
آنکه پروانه بمقصود رسانید پر است
خبر از حالت من گیر و زحسن رخ خویش
قصه لیلی و مجنون که شنیدی خبر است
دید موران خطش گرد دهان گفت حکیم
آخر این تنک شکر قسمت این جانور است
آبت ای بحر محبت نبود گر آتش
این چه سراست که مستغرق تو تشنه تر است
نائی از آن لب شیرین سخنی بانی گفت
بر لب آورد و بخندید که این نیشکر است
جان فشانم بتو از رخنه دل از سر شوق
بگذر از تن که میان من و جانان سپر است
یافتم سلطنت کون و مکان در ره فقر
خاک راه در درویش مرا تاج سر است
نکشد پا زدر میکده آشفته بتیغ
طالب کعبه چه داند که بیابان خطر است
وه چه میخانه که ساقیست در او دست خدا
کافتابش بدرخانه چو مسمار در است
نظر پاک بکعبه است نه جای دگر است
گر مراد تو زدیده است همان حلقه چشم
نرگس باغ باین قاعده صاحب نظراست
بودی ار بال و پرم سوختیم پرتو شمع
آنکه پروانه بمقصود رسانید پر است
خبر از حالت من گیر و زحسن رخ خویش
قصه لیلی و مجنون که شنیدی خبر است
دید موران خطش گرد دهان گفت حکیم
آخر این تنک شکر قسمت این جانور است
آبت ای بحر محبت نبود گر آتش
این چه سراست که مستغرق تو تشنه تر است
نائی از آن لب شیرین سخنی بانی گفت
بر لب آورد و بخندید که این نیشکر است
جان فشانم بتو از رخنه دل از سر شوق
بگذر از تن که میان من و جانان سپر است
یافتم سلطنت کون و مکان در ره فقر
خاک راه در درویش مرا تاج سر است
نکشد پا زدر میکده آشفته بتیغ
طالب کعبه چه داند که بیابان خطر است
وه چه میخانه که ساقیست در او دست خدا
کافتابش بدرخانه چو مسمار در است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
آن فتنه زانجمن چو برخاست
شد قامت او قیامتی راست
شنعت نزند بعشق بازان
هر کس که زرمز عشق داناست
بالای تو گر بلاست شاید
هر فتنه و هر بلا زبالاست
بر خواسته ی زبزم و اما
نقش تو گمان مبر که برخاست
از غارت دل نمیشوی سیر
ای ترک مگر که خوان یغماست
از چیست زه کمانت ای عشق
کش چوبه تیر نخل خرماست
تو کسوت زشت خود بیفکن
کان نقش ازل تمام زیباست
آئینه صاف زنگ بگرفت
از رنگ تعلقی که بر ماست
آشفته سگ در علی شد
این مرتبت از خدای میخواست
از خاک در تو سر نپیچم
زیرا که پناه آدم اینجاست
شد قامت او قیامتی راست
شنعت نزند بعشق بازان
هر کس که زرمز عشق داناست
بالای تو گر بلاست شاید
هر فتنه و هر بلا زبالاست
بر خواسته ی زبزم و اما
نقش تو گمان مبر که برخاست
از غارت دل نمیشوی سیر
ای ترک مگر که خوان یغماست
از چیست زه کمانت ای عشق
کش چوبه تیر نخل خرماست
تو کسوت زشت خود بیفکن
کان نقش ازل تمام زیباست
آئینه صاف زنگ بگرفت
از رنگ تعلقی که بر ماست
آشفته سگ در علی شد
این مرتبت از خدای میخواست
از خاک در تو سر نپیچم
زیرا که پناه آدم اینجاست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
جز عشق کسی را به درون سلطنتی نیست
معشوق تر از ملک دلم مملکتی نیست
جبریل کجا دم زند از رتبه عاشق
کو را به جز از بام فلک منزلتی نیست
ذات همه کس را به صفت می نشناسد
زان ذات چه گویم که به رنگ صفتی نیست
هان جهد کن و کسوت جان گیر ز جانان
کاین جامه جسمت به جز از عاریتی نیست
اغیار هم از خوان عطایش برد انعام
با هیچکسش نیست که خود مرحمتی نیست
کی معرفت شاهد معنی کند ادراک
آن شخص که در خویشتنش معرفتی نیست
خاصیت درمان دهدت درد محبت
خوش باش به این داغ که بی خاصیتی نیست
سلطان ز پی مصلحت ملک کند خون
درویش بود آن که پی مصلحتی نیست
بر کشته هر کس دیتی شرع نویسد
جز کشته عشقت که به جز تو دیتی نیست
عشق تو مرا تربیت از حب علی داد
آشفته به از این به جهان تربیتی نیست
معشوق تر از ملک دلم مملکتی نیست
جبریل کجا دم زند از رتبه عاشق
کو را به جز از بام فلک منزلتی نیست
ذات همه کس را به صفت می نشناسد
زان ذات چه گویم که به رنگ صفتی نیست
هان جهد کن و کسوت جان گیر ز جانان
کاین جامه جسمت به جز از عاریتی نیست
اغیار هم از خوان عطایش برد انعام
با هیچکسش نیست که خود مرحمتی نیست
کی معرفت شاهد معنی کند ادراک
آن شخص که در خویشتنش معرفتی نیست
خاصیت درمان دهدت درد محبت
خوش باش به این داغ که بی خاصیتی نیست
سلطان ز پی مصلحت ملک کند خون
درویش بود آن که پی مصلحتی نیست
بر کشته هر کس دیتی شرع نویسد
جز کشته عشقت که به جز تو دیتی نیست
عشق تو مرا تربیت از حب علی داد
آشفته به از این به جهان تربیتی نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
مجوی چشمه حیوان بجان طلب لب دوست
نه خضر زنده آب بقاست زنده اوست
زشب که بس بسرم کوفت نوبتی فراق
دهل صفت نبود هیچ مغزم اندر پوست
مرا که سینه بود وقف غمزه ترکان
چه غم که ترک نگاه تو مست و عربده جوست
چنان گذشت زسر موج لجه عشقم
که بحر قلزم و عمان به پیش چشمم جوست
مرا که نغمه مطرب بگوش و هوش نشست
چه جای موعظه واعظان بیهده گوست
چگونه سر بسر چون منی فرود آری
تو را که در خم چوگان سپهر همچون گوست
اگر تو زهر فرستی بکام ما حلواست
که هر چه دوست فرستد بجای دوست نکوست
غرور حسن تو زان زلف و رخ عجب نبود
غرور فضل گل باغبان برنگ و ببوست
صلاح و رندی با یکدگر نمیسازد
حدیث عقل بر عشق کار سنگ و سبوست
نهم بگردن غم پالهنگ آشفته
گرم قلاده بگردن نهد سگ در دوست
گزیده شیر خداوند ذوالجلال علی
که گرد دامن او این جهان تو بر توست
نه خضر زنده آب بقاست زنده اوست
زشب که بس بسرم کوفت نوبتی فراق
دهل صفت نبود هیچ مغزم اندر پوست
مرا که سینه بود وقف غمزه ترکان
چه غم که ترک نگاه تو مست و عربده جوست
چنان گذشت زسر موج لجه عشقم
که بحر قلزم و عمان به پیش چشمم جوست
مرا که نغمه مطرب بگوش و هوش نشست
چه جای موعظه واعظان بیهده گوست
چگونه سر بسر چون منی فرود آری
تو را که در خم چوگان سپهر همچون گوست
اگر تو زهر فرستی بکام ما حلواست
که هر چه دوست فرستد بجای دوست نکوست
غرور حسن تو زان زلف و رخ عجب نبود
غرور فضل گل باغبان برنگ و ببوست
صلاح و رندی با یکدگر نمیسازد
حدیث عقل بر عشق کار سنگ و سبوست
نهم بگردن غم پالهنگ آشفته
گرم قلاده بگردن نهد سگ در دوست
گزیده شیر خداوند ذوالجلال علی
که گرد دامن او این جهان تو بر توست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
عقرب زلف کجت بماه قرین است
ما رسیه خازن بهشت برین است
زهره چنگی که مشتریست غلامش
مشتری آن غلام زهره جبین است
گفتمش از کعبه برد جانب دیرم
گفت مکن شکوه رسم عشق چنین است
جم که مسخر نمود ساحت عالم
نام تواش زیب بخش مهر و نگین است
عقل بسودای خال تست که از چیست
هندوی آتش پرست خلد نشین است
من بدم واپسین خوشم که تو گفتی
وعده وصلم بروز بازپسین است
ترک نگاهت اشاره کرد بیغما
صبر و خرد برد و نوبت دل و دین است
لعل و قدت را نمونه کوثر و طوبی
باغ جمالت بهشت روی زمین است
من نخورم بی لبت شراب زکوثر
زهر بود بی تو گر چه ماء معین است
هر کسی آشفته با کسی بودش کار
حیدر صفدر ترا امام مبین است
ما رسیه خازن بهشت برین است
زهره چنگی که مشتریست غلامش
مشتری آن غلام زهره جبین است
گفتمش از کعبه برد جانب دیرم
گفت مکن شکوه رسم عشق چنین است
جم که مسخر نمود ساحت عالم
نام تواش زیب بخش مهر و نگین است
عقل بسودای خال تست که از چیست
هندوی آتش پرست خلد نشین است
من بدم واپسین خوشم که تو گفتی
وعده وصلم بروز بازپسین است
ترک نگاهت اشاره کرد بیغما
صبر و خرد برد و نوبت دل و دین است
لعل و قدت را نمونه کوثر و طوبی
باغ جمالت بهشت روی زمین است
من نخورم بی لبت شراب زکوثر
زهر بود بی تو گر چه ماء معین است
هر کسی آشفته با کسی بودش کار
حیدر صفدر ترا امام مبین است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
گر جهانم یار باشد کیست باری چون تو دوست
ور دو عالم دوست گیرم در نیابم چون تو دوست
پیش آه آتشینم هفت دوزخ شعله ایست
دجله و صیهون و جیهون پیش چشمم آب جوست
جان بود چون کاه مهر روی جانان کهرباست
دل همان طفلی که با عشق تو او را طبع و خوست
دیگری باید که گوید وصف چوگان تو را
از دل عاشق چه میپرسی که سرگردان چو گوست
تا که پا تا سر شوم جانان زجان کردم وداع
تا سراسر لب شوم از تن برون کردیم پوست
خطه چین است روی تو مگر کز چشم و زلف
توده اش عنبرفشان و آهوانش مشکبوست
لاف از بالا و رخسار تو زد کاینک بباغ
گل بخاری مبتلا و سرو پا در گل فروست
عشق چون ورزیدی آشفته نمانی پارسا
زاهدی و عاشقی چون صحبت سنگ و سبوست
بر در میخانه توحید گشتم جبهه سا
زانکه می عشق و علی مرتضی ساقی اوست
خاک هر کوئی همی بیزم که دل گم کرده ام
هر که او گم کرده ی دارد یقین در جستجوست
ور دو عالم دوست گیرم در نیابم چون تو دوست
پیش آه آتشینم هفت دوزخ شعله ایست
دجله و صیهون و جیهون پیش چشمم آب جوست
جان بود چون کاه مهر روی جانان کهرباست
دل همان طفلی که با عشق تو او را طبع و خوست
دیگری باید که گوید وصف چوگان تو را
از دل عاشق چه میپرسی که سرگردان چو گوست
تا که پا تا سر شوم جانان زجان کردم وداع
تا سراسر لب شوم از تن برون کردیم پوست
خطه چین است روی تو مگر کز چشم و زلف
توده اش عنبرفشان و آهوانش مشکبوست
لاف از بالا و رخسار تو زد کاینک بباغ
گل بخاری مبتلا و سرو پا در گل فروست
عشق چون ورزیدی آشفته نمانی پارسا
زاهدی و عاشقی چون صحبت سنگ و سبوست
بر در میخانه توحید گشتم جبهه سا
زانکه می عشق و علی مرتضی ساقی اوست
خاک هر کوئی همی بیزم که دل گم کرده ام
هر که او گم کرده ی دارد یقین در جستجوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
بیداری خیال تو از خواب خوشترست
زهر حبیب از شکر ناب خوشترست
لب تشنگان بادیه شوق را زتیغ
آبی بده که کشته سیراب خوشترست
دل گرد طوف کعبه زلف تو از شعاع
بر شبروان بادیه مهتاب خوشترست
گفتم دو دیده باز کن از خواب بامداد
گفتا خموش فتنه در خواب خوشترست
بستر کنم زنشتر اندر شب فراق
زیرا که خار بی تو زسنجاب خوشترست
نه ماهیم سمندر عشقم خدای را
گو آتشم بیار که از آب خوشترست
در صحبت رقیب چه ذوقت ززندگیست
جان باختن بمقدم احباب خوشترست
بنویس نسخه زان لب شیرین مرا طبیب
کان گلشکر بطبع زجلاب خوشترست
گر دعوتم کنند اعادی سوی بهشت
درد و زخم بصحبت احباب خوشترست
آشفته در حدیث زهر باب درببند
وصف علی و آل زهر باب خوشترست
زهر حبیب از شکر ناب خوشترست
لب تشنگان بادیه شوق را زتیغ
آبی بده که کشته سیراب خوشترست
دل گرد طوف کعبه زلف تو از شعاع
بر شبروان بادیه مهتاب خوشترست
گفتم دو دیده باز کن از خواب بامداد
گفتا خموش فتنه در خواب خوشترست
بستر کنم زنشتر اندر شب فراق
زیرا که خار بی تو زسنجاب خوشترست
نه ماهیم سمندر عشقم خدای را
گو آتشم بیار که از آب خوشترست
در صحبت رقیب چه ذوقت ززندگیست
جان باختن بمقدم احباب خوشترست
بنویس نسخه زان لب شیرین مرا طبیب
کان گلشکر بطبع زجلاب خوشترست
گر دعوتم کنند اعادی سوی بهشت
درد و زخم بصحبت احباب خوشترست
آشفته در حدیث زهر باب درببند
وصف علی و آل زهر باب خوشترست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
سر این سوختن ایشمع اگر نیست عیانت
زآه پروانه بود کاتشی افتاده بجانت
تا بکی سرکشی از ناز و نپرسی زاسیران
از غم فاخته آزاد بود سرو روانت
معنی نقطه موهوم شود حل بحکیمان
بتکلم چو گشائی زره لطف دهانت
تو نداری نگران دل سوی عشاق و زهر سو
چشمها مینگرم باز و بحسرت نگرانت
خرمن زهد بسوزان می گلرنگ بیاور
که سبکبار نسازد بجز از رطل گرانت
توبه را عذرا بخواهم چو توئی ساقی مستان
غم پیری نخورم چون نگرم نخل جوانت
ببرد مغبچه ی هر طرف آشفته دل و دین
هم مگر دست بگیرد زکرم پیر مغانت
زآه پروانه بود کاتشی افتاده بجانت
تا بکی سرکشی از ناز و نپرسی زاسیران
از غم فاخته آزاد بود سرو روانت
معنی نقطه موهوم شود حل بحکیمان
بتکلم چو گشائی زره لطف دهانت
تو نداری نگران دل سوی عشاق و زهر سو
چشمها مینگرم باز و بحسرت نگرانت
خرمن زهد بسوزان می گلرنگ بیاور
که سبکبار نسازد بجز از رطل گرانت
توبه را عذرا بخواهم چو توئی ساقی مستان
غم پیری نخورم چون نگرم نخل جوانت
ببرد مغبچه ی هر طرف آشفته دل و دین
هم مگر دست بگیرد زکرم پیر مغانت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
ای خاطر مشتاقان مشتاق به پیغامت
گر نیست دعا باری شادیم بدشنامت
چون کنج قفس بشکست اندر نظرش گلشن
مرغی که نشیمن کرد اندر شکن دامت
از تلخی کام من آیا چه خبر داری
ای تنک شکر در تنک از چاشنی کامت
ایشیخ به بتخانه ترسا بچه ای دارم
کز چهره زند آتش بر خرمن اسلامت
در کوت نمی آیم تا پی نبرد اغیار
تا می نشناسندت هرگز نبرم نامت
تا عشق نسوزاند این پرده پندارت
بر فتوی پیر عقل خوانند همه خامت
تا عقل بسر داری معشوق رمد از تو
مجنون شو اگر باید وحشی صفتان رامت
صبحم رخ نیکویت شام خم گیسویت
زان صبح شبم تیره روزم سیه از شامت
از کوثر و تسنیمش آشفته چه حظ باشد
همچون خضر ار نوشد ته جرعه ای از جامت
گر نیست دعا باری شادیم بدشنامت
چون کنج قفس بشکست اندر نظرش گلشن
مرغی که نشیمن کرد اندر شکن دامت
از تلخی کام من آیا چه خبر داری
ای تنک شکر در تنک از چاشنی کامت
ایشیخ به بتخانه ترسا بچه ای دارم
کز چهره زند آتش بر خرمن اسلامت
در کوت نمی آیم تا پی نبرد اغیار
تا می نشناسندت هرگز نبرم نامت
تا عشق نسوزاند این پرده پندارت
بر فتوی پیر عقل خوانند همه خامت
تا عقل بسر داری معشوق رمد از تو
مجنون شو اگر باید وحشی صفتان رامت
صبحم رخ نیکویت شام خم گیسویت
زان صبح شبم تیره روزم سیه از شامت
از کوثر و تسنیمش آشفته چه حظ باشد
همچون خضر ار نوشد ته جرعه ای از جامت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
یارب این پیکر مطبوع چه نفس عجبست
کافت ملک عجم فتنه خیل عربست
زهر کز دست تو ریزد بایاغم شکر است
تیر کز شست تو آید بمذاقم رطبست
دلم ار خواهش وصل از تو کند رنجه مباش
کار دیوانه تو دانی که برون از ادبست
دوش آن لعل می آلود مرا سرخوش داشت
شیخ پنداشت که مستیم زماء العنبست
در شب هجر خدا را بلبم نه لب لعل
تا ببینند مرا خلق که جانم بلبست
بجز آن خال سیه کز رخ تو گشته عیان
هیچ هند و نشنیدم که زماهش نسبست
بسر زلف تو تابست دل آشفته زجان
روز خوش هیچ نبیند که گرفتار شبست
کافت ملک عجم فتنه خیل عربست
زهر کز دست تو ریزد بایاغم شکر است
تیر کز شست تو آید بمذاقم رطبست
دلم ار خواهش وصل از تو کند رنجه مباش
کار دیوانه تو دانی که برون از ادبست
دوش آن لعل می آلود مرا سرخوش داشت
شیخ پنداشت که مستیم زماء العنبست
در شب هجر خدا را بلبم نه لب لعل
تا ببینند مرا خلق که جانم بلبست
بجز آن خال سیه کز رخ تو گشته عیان
هیچ هند و نشنیدم که زماهش نسبست
بسر زلف تو تابست دل آشفته زجان
روز خوش هیچ نبیند که گرفتار شبست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
گره زکار چو نگشود زاهدا زعبادت
زخاک میکده جوئیم کیمیای سعادت
بکی باده فروشان اگر خرند فروشم
بیک کرشمه ساقی هزار ساله عبادت
نماز روی ارادت نمودن است بجانان
که این قیام و قعودت بود طبیعت و عادت
بآن امید که دامان قاتلم بکف افتد
مرا بعرضه محشر ضرورتست اعادت
هزار بنده تو خواجه گر خرد همه روزه
ببر کهن نشود بنده را لباس ارادت
بغیر آهوی چشمت که شیر گیر فتاده
کسی زآهوی وحشی ندیده است جلادت
بدر کن این دل آشفته را زحلقه زلفت
که هر نفس شود آشفتگی بموت زیادت
نبرد نام علی در اذان که واجب نیست
بگو بحشر باسلام تو دهد که شهادت
زخاک میکده جوئیم کیمیای سعادت
بکی باده فروشان اگر خرند فروشم
بیک کرشمه ساقی هزار ساله عبادت
نماز روی ارادت نمودن است بجانان
که این قیام و قعودت بود طبیعت و عادت
بآن امید که دامان قاتلم بکف افتد
مرا بعرضه محشر ضرورتست اعادت
هزار بنده تو خواجه گر خرد همه روزه
ببر کهن نشود بنده را لباس ارادت
بغیر آهوی چشمت که شیر گیر فتاده
کسی زآهوی وحشی ندیده است جلادت
بدر کن این دل آشفته را زحلقه زلفت
که هر نفس شود آشفتگی بموت زیادت
نبرد نام علی در اذان که واجب نیست
بگو بحشر باسلام تو دهد که شهادت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
زعشق روی تو هر کو مرا نمود ملامت
بیک مشاهده از عمر رفته داشت شکایت
کسی زشنعت اعدا زدوست روی نتابد
که همدمند زآغاز عاشقی و ملامت
تمام وحشت مردم بحشر این بود و بس
که شام هجر درآید بجای روز قیامت
گناه دیگری از دیگری نخواسته ایزد
مراست دیده نظرباز و دل کچیده غرامت
طمع زجان ببرد هر که جا گزید در آتش
زعشق دم نزند هر که راست میل سلامت
زنو قیامت دیگر کنی بپای همانا
بمحشر ار بخرامی بتا بآن قد و قامت
زکوی میکده کی رو کنم بصومعه زاهد
که من زپیر مغان دیده ام هزار کرامت
گذر زکوی تو کردن بخلق بس شده مشگل
زبسکه قافله دل فکنده رحل اقامت
زخلق راز من آشفته کی نهفته بماند
که هست چهره و اشکم بدرد عشق علامت
بیک مشاهده از عمر رفته داشت شکایت
کسی زشنعت اعدا زدوست روی نتابد
که همدمند زآغاز عاشقی و ملامت
تمام وحشت مردم بحشر این بود و بس
که شام هجر درآید بجای روز قیامت
گناه دیگری از دیگری نخواسته ایزد
مراست دیده نظرباز و دل کچیده غرامت
طمع زجان ببرد هر که جا گزید در آتش
زعشق دم نزند هر که راست میل سلامت
زنو قیامت دیگر کنی بپای همانا
بمحشر ار بخرامی بتا بآن قد و قامت
زکوی میکده کی رو کنم بصومعه زاهد
که من زپیر مغان دیده ام هزار کرامت
گذر زکوی تو کردن بخلق بس شده مشگل
زبسکه قافله دل فکنده رحل اقامت
زخلق راز من آشفته کی نهفته بماند
که هست چهره و اشکم بدرد عشق علامت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
اگر آنزلف و بناگوش بود و آن قد و قامت
دل و دین صبر و خرد را بنه ورو بسلامت
گل درد پرده خود چون نگرد آن رخ زیبا
سر از باغ رود بیند اگر آن قد و قامت
یک کنایه نبود بیش از آن قامت موزون
اینکه واعظ سخنی گفت زآشوب قیامت
عاشق صادق و اندیشه از شنعت حاشا
که بود سینه عاشق هدف تیر ملامت
شایدت دعوی اعجاز که روح الله و موسی
عاریت از لب و دست تو نمودند کرامت
خونم آن چشم سیه ریخت ولی پادشه عشق
بر لب لعل تو بنوشت مرا خط غرامت
برد آشفته کجا کوه صفت سیل زجایش
هر که افکنده در این کوی چو من رحل اقامت
دل و دین صبر و خرد را بنه ورو بسلامت
گل درد پرده خود چون نگرد آن رخ زیبا
سر از باغ رود بیند اگر آن قد و قامت
یک کنایه نبود بیش از آن قامت موزون
اینکه واعظ سخنی گفت زآشوب قیامت
عاشق صادق و اندیشه از شنعت حاشا
که بود سینه عاشق هدف تیر ملامت
شایدت دعوی اعجاز که روح الله و موسی
عاریت از لب و دست تو نمودند کرامت
خونم آن چشم سیه ریخت ولی پادشه عشق
بر لب لعل تو بنوشت مرا خط غرامت
برد آشفته کجا کوه صفت سیل زجایش
هر که افکنده در این کوی چو من رحل اقامت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
هر که را سر زوفا خاک ره مقصود است
بخت مقبل بود و طالع او مسعود است
شعله طور بود یا که گلستان خلیل
پرتو عارض تو یا شرر نمرود است
سر زخاکم نزند زآتش دل هیچ گیاه
ور گیا روید از او لاله خون آلود است
صبح نورانی وصل تو مرا عید سعید
شب ظلمانی هجرت اجل موعود است
حاش لله که نهد کس بسرش دست قبول
هر که در حلقه صاحب نظران مردود است
پیر میخانه برهنش نستاند چکنم
که مرا خرقه و سجاده ریا آلود است
گفتی آشفته چه جنس است ترا رخت وجود
تارش از زلف بتان رشته و عشقش پود است
بخت مقبل بود و طالع او مسعود است
شعله طور بود یا که گلستان خلیل
پرتو عارض تو یا شرر نمرود است
سر زخاکم نزند زآتش دل هیچ گیاه
ور گیا روید از او لاله خون آلود است
صبح نورانی وصل تو مرا عید سعید
شب ظلمانی هجرت اجل موعود است
حاش لله که نهد کس بسرش دست قبول
هر که در حلقه صاحب نظران مردود است
پیر میخانه برهنش نستاند چکنم
که مرا خرقه و سجاده ریا آلود است
گفتی آشفته چه جنس است ترا رخت وجود
تارش از زلف بتان رشته و عشقش پود است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
لعل شکربار یار من نمکین است
من نستانم شکر اگر نمک این است
سرو بباغ است و ماه در فلک اما
سرو بکاخ من است و مه بزمین است
کوه بلورین بمو زسحر شد آونگ
یا بمیان تو بسته کوه سرین است
آئیه جم جمال و لعل تو ضحاک
زلف تو ماران کش از یسار و یمین است
بود بهشتی بهی بدست و نگارم
سیب زنخدان نمود کان به از این است
مذهب من عشق و کعبه خانه جانان
رشته گیسوی دوست حبل متین است
سرو بگل ماند از خرام تو در باغ
ماه زشرم رخ تو پرده نشین است
خاطر آشفته را که نیست تعلق
پیش خم طره کج تو رهین است
حبل متین مرتضی و کعبه نجف دان
عشق علی کاوستاد روح امین است
من نستانم شکر اگر نمک این است
سرو بباغ است و ماه در فلک اما
سرو بکاخ من است و مه بزمین است
کوه بلورین بمو زسحر شد آونگ
یا بمیان تو بسته کوه سرین است
آئیه جم جمال و لعل تو ضحاک
زلف تو ماران کش از یسار و یمین است
بود بهشتی بهی بدست و نگارم
سیب زنخدان نمود کان به از این است
مذهب من عشق و کعبه خانه جانان
رشته گیسوی دوست حبل متین است
سرو بگل ماند از خرام تو در باغ
ماه زشرم رخ تو پرده نشین است
خاطر آشفته را که نیست تعلق
پیش خم طره کج تو رهین است
حبل متین مرتضی و کعبه نجف دان
عشق علی کاوستاد روح امین است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
روز قیامت است که امشب بپای خاست
یا سرو قامتی زپی رقص گشت راست
مطرب ره عراق بگردان که در سماع
ناید بجز نوای حسینی بوجد راست
خود را اگر چه روشنی او بود دلیل
اما به پیش بینش خفاش درخفاست
گفتم فریب خال تو دل را بدام داد
خال تو نیز در شکن زلف مبتلاست
دریا نورد تکیه ندارد بجز خدای
در ظاهر ار خدائی کشتی بناخداست
بی تصفیه ببادیه عشق پا منه
شرط قبول کعبه یکی سعی در صفاست
آشفته غم مدار زظلمات زلف او
چون خضر خط بچشمه حیوانت ره نماست
یا سرو قامتی زپی رقص گشت راست
مطرب ره عراق بگردان که در سماع
ناید بجز نوای حسینی بوجد راست
خود را اگر چه روشنی او بود دلیل
اما به پیش بینش خفاش درخفاست
گفتم فریب خال تو دل را بدام داد
خال تو نیز در شکن زلف مبتلاست
دریا نورد تکیه ندارد بجز خدای
در ظاهر ار خدائی کشتی بناخداست
بی تصفیه ببادیه عشق پا منه
شرط قبول کعبه یکی سعی در صفاست
آشفته غم مدار زظلمات زلف او
چون خضر خط بچشمه حیوانت ره نماست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
خضر را راه بسرچشمه حیوان تو نیست
اهرمن را خبر از مهر سلیمان تو نیست
تا کمان ابروی تو کرده بزه تیر کمان
سینه ای نیست که مجروح بپیکان تو نیست
تا خم زلف بگرد ذقنت حلقه زده
یوسفی نیست که در چاه زنخدان تو نیست
زاهدی نیست در این شهر که با زهد و ورع
کاو خراب از اثر غمزه فتان تو نیست
اگر ای کعبه دهد دست طواف حرمت
حاجیان را غمی از خار مغیلان تو نیست
گر بجولانگه تو رستم دستان آید
که بدستان و حیل در خور جولان تو نیست
من بهر جمع حدیث خم زلفت گویم
تا نگویند که آشفته پریشان تو نیست
طوطی خط چه عجب پرزند ار گرد لبت
شکری نیست که در کنج نمکدان تو نیست
نرود حرف در آن نقطه موهوم حکیم
نکته ای نیست که در لعل سخندان تو نیست
اهرمن را خبر از مهر سلیمان تو نیست
تا کمان ابروی تو کرده بزه تیر کمان
سینه ای نیست که مجروح بپیکان تو نیست
تا خم زلف بگرد ذقنت حلقه زده
یوسفی نیست که در چاه زنخدان تو نیست
زاهدی نیست در این شهر که با زهد و ورع
کاو خراب از اثر غمزه فتان تو نیست
اگر ای کعبه دهد دست طواف حرمت
حاجیان را غمی از خار مغیلان تو نیست
گر بجولانگه تو رستم دستان آید
که بدستان و حیل در خور جولان تو نیست
من بهر جمع حدیث خم زلفت گویم
تا نگویند که آشفته پریشان تو نیست
طوطی خط چه عجب پرزند ار گرد لبت
شکری نیست که در کنج نمکدان تو نیست
نرود حرف در آن نقطه موهوم حکیم
نکته ای نیست که در لعل سخندان تو نیست