عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
ای پارسا که دایم رو در نماز داری
سرّ که می سرایی راز که می گذاری
از طاق ابروانش رو کرده ای به محراب
در پیش خویش تا کی دیوار کژ برآری
تا با غمش قرینم خون خوردن است کارم
کار من از غم این است باری تو در چه کاری
آنجا که عشقبازان تحفه ز طاعت آرند
ما تحفه یی نداریم بیرون ز شرمساری
ما گرچه بیرهی را از سر نمی گذاریم
تو بر طریق رحمت باشد که درگذاری
گردن بنه خیالی باشد که بار یابی
کز سرکشی نیابی توفیق لطف باری
سرّ که می سرایی راز که می گذاری
از طاق ابروانش رو کرده ای به محراب
در پیش خویش تا کی دیوار کژ برآری
تا با غمش قرینم خون خوردن است کارم
کار من از غم این است باری تو در چه کاری
آنجا که عشقبازان تحفه ز طاعت آرند
ما تحفه یی نداریم بیرون ز شرمساری
ما گرچه بیرهی را از سر نمی گذاریم
تو بر طریق رحمت باشد که درگذاری
گردن بنه خیالی باشد که بار یابی
کز سرکشی نیابی توفیق لطف باری
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
ای دل آن دم شرف صحبت دلبر یابی
که به سرمایهٔ اخلاص دلی دریابی
آبرو می طلبی خاک شو و چشم مدار
که ز دریا بکشی محنت و گوهر یابی
همچو آیینه ز دل زنگ کدورت بزدای
تا قبول نظر پاک سکندر یابی
در حریم حرم خاطر ارباب نظر
راه یابی، نظر اهل دلی گر یابی
فتح بابی که خیالی ز در میکده یافت
ناصحا با که بگویم که نمی دریابی
که به سرمایهٔ اخلاص دلی دریابی
آبرو می طلبی خاک شو و چشم مدار
که ز دریا بکشی محنت و گوهر یابی
همچو آیینه ز دل زنگ کدورت بزدای
تا قبول نظر پاک سکندر یابی
در حریم حرم خاطر ارباب نظر
راه یابی، نظر اهل دلی گر یابی
فتح بابی که خیالی ز در میکده یافت
ناصحا با که بگویم که نمی دریابی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
ای دل از خویش گذر تا که به جایی برسی
وز در صدق درآ تا به صفایی برسی
تا نبندی به قبول نفس اوّل کمری
نیست ممکن که تو چون نی به نوایی برسی
گر به همراهی دردش قدمی پیش نهی
زود باشد که به تشریف دوایی برسی
چست برخیز چو ذرّه به طلب رقص کنان
تا که در حضرت خورشید لقایی برسی
این خیالی ست خیالی که به سر منزل قرب
بی قبول نظرِ راهنمایی برسی
وز در صدق درآ تا به صفایی برسی
تا نبندی به قبول نفس اوّل کمری
نیست ممکن که تو چون نی به نوایی برسی
گر به همراهی دردش قدمی پیش نهی
زود باشد که به تشریف دوایی برسی
چست برخیز چو ذرّه به طلب رقص کنان
تا که در حضرت خورشید لقایی برسی
این خیالی ست خیالی که به سر منزل قرب
بی قبول نظرِ راهنمایی برسی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
ای دل سر تسلیم بنه بر کف پایی
کز راه تکبر نرسد کار به جایی
هرکس که به می صاف نازد قدح دل
گر صوفی وقت است در او نیست صفایی
چون دفتر گل باد پراکنده به هر باد
هر دل که در او از طرفی نیست هوایی
مستانِ می شوق تو را غیر قدح نیست
در دور حریفی که زند گرد برایی
ما را چو سکندر هوس چشمهٔ حیوان
زآن است که دارد به لبت نسبت مایی
ای سرو خیالی چو هوادار قدیم است
گه گه به رهش بهر خدا طال بقایی
کز راه تکبر نرسد کار به جایی
هرکس که به می صاف نازد قدح دل
گر صوفی وقت است در او نیست صفایی
چون دفتر گل باد پراکنده به هر باد
هر دل که در او از طرفی نیست هوایی
مستانِ می شوق تو را غیر قدح نیست
در دور حریفی که زند گرد برایی
ما را چو سکندر هوس چشمهٔ حیوان
زآن است که دارد به لبت نسبت مایی
ای سرو خیالی چو هوادار قدیم است
گه گه به رهش بهر خدا طال بقایی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
ای که بر صفحهٔ مه خطّ غباری داری
کار من ساز اگر روی به کاری داری
بارده در حرم وصل، تهی دستان را
ما اگر هیچ نداریم توباری داری
باتو دارند همه عهد و قراری لیکن
تا از این جمله تو خود با که قراری داری
خاک شد در ره تسلیم سرِ ما و هنوز
بر دل از رهگذر ما توغباری داری
ای خیالی ورق چهره به خون ساز نگار
گر به خاطر هوس روی نگاری داری
کار من ساز اگر روی به کاری داری
بارده در حرم وصل، تهی دستان را
ما اگر هیچ نداریم توباری داری
باتو دارند همه عهد و قراری لیکن
تا از این جمله تو خود با که قراری داری
خاک شد در ره تسلیم سرِ ما و هنوز
بر دل از رهگذر ما توغباری داری
ای خیالی ورق چهره به خون ساز نگار
گر به خاطر هوس روی نگاری داری
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
تا در قدم اهل دلی خاک نگردی
از تیرگی عجب و ریا پاک نگردی
خورشید صفت تا که مجّرد نه برآیی
سلطان سراپردهٔ افلاک نگردی
یار از پی بهبود چو کاری به تو فرمود
شرط ادب این است که چالاک نگردی
ای دل غم عشق است نصیب تو در این راه
و آن نیز به شرطی ست که غمناک نگردی
ظاهر نشود سرخی روی تو خیالی
تا همچو گل از غصّه کفن چاک نگردی
از تیرگی عجب و ریا پاک نگردی
خورشید صفت تا که مجّرد نه برآیی
سلطان سراپردهٔ افلاک نگردی
یار از پی بهبود چو کاری به تو فرمود
شرط ادب این است که چالاک نگردی
ای دل غم عشق است نصیب تو در این راه
و آن نیز به شرطی ست که غمناک نگردی
ظاهر نشود سرخی روی تو خیالی
تا همچو گل از غصّه کفن چاک نگردی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
تا همچو غنچه خندان از خود به در نیایی
گر گل شوی کسی را هم در نظر نیایی
گر ره به خود ندانی تدبیر بیخودی کن
بی خویش تا نگردی با خویش برنیایی
ای دل به کوی وحدت چون غیر می نگنجد
تا ترک خود نگویی با خوددگر نیایی
هرکس که بی ارادت آید به کوی جانان
پوشند در به رویش یعنی که در نیایی
چون یار خامه وارت می خواند ای خیالی
شرط ادب نباشد گر تو به سر نیایی
گر گل شوی کسی را هم در نظر نیایی
گر ره به خود ندانی تدبیر بیخودی کن
بی خویش تا نگردی با خویش برنیایی
ای دل به کوی وحدت چون غیر می نگنجد
تا ترک خود نگویی با خوددگر نیایی
هرکس که بی ارادت آید به کوی جانان
پوشند در به رویش یعنی که در نیایی
چون یار خامه وارت می خواند ای خیالی
شرط ادب نباشد گر تو به سر نیایی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
چه طرفه طرفه تو نقشی چه بوالعجب نوری
که هرکجا که نظر می کنم تو منظوری
بدین صفت که تو در روی خویش حیرانی
به غیر اگر نکنی التفات معذوری
گهی که تیغ محبّت کشی به قصد هلاک
مرا بکش چو به عاشق کشی تو مشهوری
دلا گرت خبری باید از حقیقت کار
شراب بی خبری نوش کن که مخموری
برون خرام خیالی ز خود که نیکو نیست
ز رند گوشه نشینی ز مست مستوری
که هرکجا که نظر می کنم تو منظوری
بدین صفت که تو در روی خویش حیرانی
به غیر اگر نکنی التفات معذوری
گهی که تیغ محبّت کشی به قصد هلاک
مرا بکش چو به عاشق کشی تو مشهوری
دلا گرت خبری باید از حقیقت کار
شراب بی خبری نوش کن که مخموری
برون خرام خیالی ز خود که نیکو نیست
ز رند گوشه نشینی ز مست مستوری
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
دلا چو روی به اقبال مقبلی داری
به ترک صحبت جان گیر اگر دلی داری
گمان مبر که از این جست و جویِ بیحاصل
به غیر محنت و اندیشه حاصلی داری
ترحّمی بکن ای آشنای وادی عشق
که من غیریقم و تو رو به ساحلی داری
طواف کعبهٔ جانها تو را رسد ای مه
که شبروی و به هر کوی منزلی داری
گذر ز عبقهٔ هستی خیالیا ورنه
به هوش باش که در راه مشکلی داری
به ترک صحبت جان گیر اگر دلی داری
گمان مبر که از این جست و جویِ بیحاصل
به غیر محنت و اندیشه حاصلی داری
ترحّمی بکن ای آشنای وادی عشق
که من غیریقم و تو رو به ساحلی داری
طواف کعبهٔ جانها تو را رسد ای مه
که شبروی و به هر کوی منزلی داری
گذر ز عبقهٔ هستی خیالیا ورنه
به هوش باش که در راه مشکلی داری
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
دلا ز لذت مستی گهی خبر یابی
که سرّ بیخبران را به رمز دریابی
اگر چو لاله بدانی ز بیوفایی عمر
بسی ز آتش دل داغ بر جگر یابی
گهی به منصب شاهی رسی به دولت عشق
که بر سپاه هوا و هوس ظفر یابی
به عزّ و نازِ جهان دل منه که بعد دو روز
نه زاین خبر شنوی و نه زآن اثر یابی
به قول اهل سعادت نشان آزادی ست
قبول بندگی مقبلان اگر یابی
خیالیا چو نشان قبول دل ادب است
به اهل دل به ادب باش تا نظر یابی
که سرّ بیخبران را به رمز دریابی
اگر چو لاله بدانی ز بیوفایی عمر
بسی ز آتش دل داغ بر جگر یابی
گهی به منصب شاهی رسی به دولت عشق
که بر سپاه هوا و هوس ظفر یابی
به عزّ و نازِ جهان دل منه که بعد دو روز
نه زاین خبر شنوی و نه زآن اثر یابی
به قول اهل سعادت نشان آزادی ست
قبول بندگی مقبلان اگر یابی
خیالیا چو نشان قبول دل ادب است
به اهل دل به ادب باش تا نظر یابی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
شد باز به دیدار سحر چشم جهانی
بیدار نشد بخت عجب خواب گرانی
ما را خبر از محنت و اندوه زمانه
وقت است که بی یاد تو باشیم زمانی
شک نیست که طفل ره ارباب طریق است
پیری که نگفته است ارادت به جوانی
تا دیده چه نامحرمیی دید ز اشکم
کز خانهٔ مردم به درش کرد روانی
کس را نبود مایهٔ قدر تو خیالی
گر یار بگوید که سگ ماست فلانی
بیدار نشد بخت عجب خواب گرانی
ما را خبر از محنت و اندوه زمانه
وقت است که بی یاد تو باشیم زمانی
شک نیست که طفل ره ارباب طریق است
پیری که نگفته است ارادت به جوانی
تا دیده چه نامحرمیی دید ز اشکم
کز خانهٔ مردم به درش کرد روانی
کس را نبود مایهٔ قدر تو خیالی
گر یار بگوید که سگ ماست فلانی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
کجا باشد چو می روشن ضمیری
که دارد به ز ساغر دستگیری؟
جوانی کو ننوشد بادهٔ شوق
ز دست نازنینی دلپذیری
اگر پیری رسد آن بی ارادت
ورا نبود نصیب از هیچ پیری
چه گویم چیست چشم دلفریبش
گزین شوخی بلای بی نظیری
به امّیدی سپر کردیم سینه
که با ما هم رسد ز آن غمزه تیری
خیالی کیست پرسیدی بر این در
که خواهد بود درویشی فقیری
که دارد به ز ساغر دستگیری؟
جوانی کو ننوشد بادهٔ شوق
ز دست نازنینی دلپذیری
اگر پیری رسد آن بی ارادت
ورا نبود نصیب از هیچ پیری
چه گویم چیست چشم دلفریبش
گزین شوخی بلای بی نظیری
به امّیدی سپر کردیم سینه
که با ما هم رسد ز آن غمزه تیری
خیالی کیست پرسیدی بر این در
که خواهد بود درویشی فقیری
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
مشکل عشق تو بسیار است و ما را دل یکی
نیست تنها دردمندان تو را مشکل یکی
ای دل ار عزم طریق راه عشقت در سر است
این بیابان رهزنی دارد به هر منزل یکی
گر تو را در سر هوای گلستان جنّت است
پای بیرون نه از این زندان آب و گل یکی
حاصل هر دو جهان درباختم تا، روشنم
شد که هست از نیستی هر دو جهان حاصل یکی
جام می از لعل ساقی از چه رو خون ریز شد
هر دو را گر نیست در قتل خیالی دل یکی
نیست تنها دردمندان تو را مشکل یکی
ای دل ار عزم طریق راه عشقت در سر است
این بیابان رهزنی دارد به هر منزل یکی
گر تو را در سر هوای گلستان جنّت است
پای بیرون نه از این زندان آب و گل یکی
حاصل هر دو جهان درباختم تا، روشنم
شد که هست از نیستی هر دو جهان حاصل یکی
جام می از لعل ساقی از چه رو خون ریز شد
هر دو را گر نیست در قتل خیالی دل یکی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
مشاطّه سر زلف تو ببرید به بازی
تا بیش به مردم نکند دست درازی
گه گه به نیاز دل عشاق نظر کن
ای سرو بهشتی که سراسر همه نازی
چون چنگ نهادیم به پیشت سرِ تسلیم
مختار توئی گر بزنی گر ننوازی
تا روی عبادت ننهد پیش تو زاهد
در مذهب رندان سخنش نیست نمازی
ای قند چه داری سرِ دعوی لطافت
ترسم که لبش بینی و از شرم گدازی
خواهی که برآری نفس گرم چو مجمر
شرط است که با سوز دل خویش بسازی
هرچند که آید دُرِ اشک تو خیالی
از دیده مرانش که یتیمی ست نیازی
تا بیش به مردم نکند دست درازی
گه گه به نیاز دل عشاق نظر کن
ای سرو بهشتی که سراسر همه نازی
چون چنگ نهادیم به پیشت سرِ تسلیم
مختار توئی گر بزنی گر ننوازی
تا روی عبادت ننهد پیش تو زاهد
در مذهب رندان سخنش نیست نمازی
ای قند چه داری سرِ دعوی لطافت
ترسم که لبش بینی و از شرم گدازی
خواهی که برآری نفس گرم چو مجمر
شرط است که با سوز دل خویش بسازی
هرچند که آید دُرِ اشک تو خیالی
از دیده مرانش که یتیمی ست نیازی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
وصل جمشید طلب تا که به جامی برسی
همره خضر درآ تا به مقامی برسی
آن زمان پی به سراپرده مقصود بری
که در این ره به تمامی، به تمامی برسی
سوسن از دست زبان داد سرِ خوش به باد
تو نگهدار زبان را که به کامی برسی
گر سر و برگ قد دلکش طوبی داری
سعی آن کن که به شمشاد خرامی برسی
وقت آن است خیالی که به عزم ره عشق
ترک ناموس بگیری و به نامی برسی
همره خضر درآ تا به مقامی برسی
آن زمان پی به سراپرده مقصود بری
که در این ره به تمامی، به تمامی برسی
سوسن از دست زبان داد سرِ خوش به باد
تو نگهدار زبان را که به کامی برسی
گر سر و برگ قد دلکش طوبی داری
سعی آن کن که به شمشاد خرامی برسی
وقت آن است خیالی که به عزم ره عشق
ترک ناموس بگیری و به نامی برسی
خیالی بخارایی : قصاید
شمارهٔ ۱
ای حرم عزّتت ملکت بی منتها
نقش دو عالم زده بر علم کبریا
از سپهت رومی صبح ملمّع لباس
وز حشمت زنگی شام مرصّع وطا
آینهٔ صنع تو مهر به دست صباح
مشعلهٔ مهر تو ماه به فرق مسا
عالم قدر تو را مجمره سوز آفتاب
گلشن لطف تو را مروحه گردان صبا
نامزد نام تو فاختهٔ طوقدار
عاشق گلبانگ تو بلبل دستان سرا
آمده زامر تو آب جانب بستان به سر
رفته به حکم تو سرو سوی چمن راست پا
از طرف مرتبه سدّهٔ صنعت رفیع
وز جهت منزلت سدرهٔ تو منتها
قهر تو بهرام را کرده حوالت به تیغ
لطف تو ناهید را داده نوید نوا
نامهٔ تذکیر تو طوق وحوش و طیور
سکّهٔ تسبیح تو بر دل سنگ و گیا
شوق تو دارد مراد بحر به گاه خروش
حمد تو دارد غرض کوه به وقت صدا
ناطق و ناهق به صدق علوی و سفلی به ذوق
جمله به تسبیح تو قایل ربّ العلا
بارکشان تو را همدم جان نا صبور
عذرخواهان تو را ورد زبان ربّنا
با روش لطف تو عذر سقیمان قبول
با صفت قهر تو سعی مطیعان هبا
از نظرت یافتند مرتبهٔ چشم و گوش
نرگس زرّین کلاه، وَرد زمرّد قبا
سرو سرافراز را در چمن عزّتت
پای ز حیرت به گل مانده و سر در هوا
صبح بگه خیز گشت؟ حاجب درگاه تو
رایت صدقش ز پیش خنجر قهر از قفا
تا کشش تو نشد رهبر اشیا، نکرد
در پر کاهی اثر جاذبهٔ کهربا
نافه چرا دم به دم خون جگر می خورد
در طلبت گر نزد دم به طریق خطا
گر به قوی طالعان خشم کنی و عتاب
ور به فرمایگان لطف کنی و عطا
تارک گردون شود همچو زمین پی سپر
تا به ثریّا رسد پایهٔ تحت الثرا
گه به گدایان دهی منصب شاهنشهی
گه به سیاست کنی تاجوران را گدا
پادشه مطلقی هرچه بخواهی بکن
نیست کسی را به تو زهرهٔ چون و چرا
تا چو قلم سر نهاد بر خط امر تو عقل
عشق قلم درکشید بر صحف ماسوا
ثابت جاوید گشت بر در الاّ هوَ
چون ز پی نفی غیر، بست میان حرف لا
تا دهد از نیش نحل حکمت تو نوش جان
کرده به قانون در او تعبیه ذوق شفا
کرده ز آب خضر شربت ماءالحیات
داده به چوب کلیم خاصیت اژدها
از تو عصای کلیم منصب ثعبان گرفت
ورنه چو ثعبان هزار هست در این ره عصا
کی فلک از آفتاب تاج شرف یافتی
گر ز پی خدمتت پشت نکردی دوتا
آینه گردان توست خسرو چارم سریر
بندهٔ فرمان توست خواجهٔ هر دو سرا
احمد محمود نام امیّ صادق کلام
منشق ماهِ تمام قطب امم مصطفا
طایر عرش آشیان واسطهٔ کن فکان
خسرو اقلیم جان پادشه انبیا
اکمل ارباب فخر واقف اسرار فقر
محرم آیات حق هادی دین هدا
قامت او سروناز در چمن فاَستَقِم
چهرهٔ او آفتاب بر فلک والضحّا
شعشعهٔ رأی او مشعلهٔ آفتاب
شاهد تعدیل او راستی استوا
بر کف دستش حجر یافته تشریف نطق
وز سر صدقش غزال گفته درود و ثنا
منزل او در سفر ذُروهٔ معراج قدس
محفل او شام وصل خلوت خاص خدا
در شب قرب از حرم تا به حریم وصال
رفته به پای براق برق صفت جابه جا
بر ورق جان هنوز نقش محبّت نبود
کاو ز ره دلبری بود حبیب خدا
خطّهٔ افضال را پیشتر از جمله شاه
زمرهٔ اسلام را بعد نبی پیشوا
یارِ سپهدار دین خواجهٔ قنبر، علی
شحنهٔ ملک نجف ساقی روز جزا
باغ جنان رخش از طرف دلبری
سرو روان قدش از چمن لافتا
باب حسین و حسن ابن ابی طالب آنک
مقتل اولاد اوست بادیهٔ کربلا
باد به مدح علی رُفته ز مرآت عمر
گرد هوا و هوس، زنگ نفاق و ریا
یارب از آنجا که هست در حق اهل گنه
رحمت تو بی قیاس لطف تو بی انتها
کز سر جهل آنچه کرد بنده خیالی تو
تو به کرم درگذر چون به تو کرد التجا
از طرف تو همه مرحمت است و کرم
وز جهت ما همه زلّت و جرم و خطا
بهر شرف کرده ایم نسبت مدحت به خویش
ورنه کجا مدح تو فکرت انسان کجا
گرچه به جز آب چشم نیست مرا عذرخواه
هست امیدی که تو رد نکنی عذر ما
تا که قبول اوفتد دعوت من، کرده ام
عرض دعا در سخن ختم سخن بر دعا
نقش دو عالم زده بر علم کبریا
از سپهت رومی صبح ملمّع لباس
وز حشمت زنگی شام مرصّع وطا
آینهٔ صنع تو مهر به دست صباح
مشعلهٔ مهر تو ماه به فرق مسا
عالم قدر تو را مجمره سوز آفتاب
گلشن لطف تو را مروحه گردان صبا
نامزد نام تو فاختهٔ طوقدار
عاشق گلبانگ تو بلبل دستان سرا
آمده زامر تو آب جانب بستان به سر
رفته به حکم تو سرو سوی چمن راست پا
از طرف مرتبه سدّهٔ صنعت رفیع
وز جهت منزلت سدرهٔ تو منتها
قهر تو بهرام را کرده حوالت به تیغ
لطف تو ناهید را داده نوید نوا
نامهٔ تذکیر تو طوق وحوش و طیور
سکّهٔ تسبیح تو بر دل سنگ و گیا
شوق تو دارد مراد بحر به گاه خروش
حمد تو دارد غرض کوه به وقت صدا
ناطق و ناهق به صدق علوی و سفلی به ذوق
جمله به تسبیح تو قایل ربّ العلا
بارکشان تو را همدم جان نا صبور
عذرخواهان تو را ورد زبان ربّنا
با روش لطف تو عذر سقیمان قبول
با صفت قهر تو سعی مطیعان هبا
از نظرت یافتند مرتبهٔ چشم و گوش
نرگس زرّین کلاه، وَرد زمرّد قبا
سرو سرافراز را در چمن عزّتت
پای ز حیرت به گل مانده و سر در هوا
صبح بگه خیز گشت؟ حاجب درگاه تو
رایت صدقش ز پیش خنجر قهر از قفا
تا کشش تو نشد رهبر اشیا، نکرد
در پر کاهی اثر جاذبهٔ کهربا
نافه چرا دم به دم خون جگر می خورد
در طلبت گر نزد دم به طریق خطا
گر به قوی طالعان خشم کنی و عتاب
ور به فرمایگان لطف کنی و عطا
تارک گردون شود همچو زمین پی سپر
تا به ثریّا رسد پایهٔ تحت الثرا
گه به گدایان دهی منصب شاهنشهی
گه به سیاست کنی تاجوران را گدا
پادشه مطلقی هرچه بخواهی بکن
نیست کسی را به تو زهرهٔ چون و چرا
تا چو قلم سر نهاد بر خط امر تو عقل
عشق قلم درکشید بر صحف ماسوا
ثابت جاوید گشت بر در الاّ هوَ
چون ز پی نفی غیر، بست میان حرف لا
تا دهد از نیش نحل حکمت تو نوش جان
کرده به قانون در او تعبیه ذوق شفا
کرده ز آب خضر شربت ماءالحیات
داده به چوب کلیم خاصیت اژدها
از تو عصای کلیم منصب ثعبان گرفت
ورنه چو ثعبان هزار هست در این ره عصا
کی فلک از آفتاب تاج شرف یافتی
گر ز پی خدمتت پشت نکردی دوتا
آینه گردان توست خسرو چارم سریر
بندهٔ فرمان توست خواجهٔ هر دو سرا
احمد محمود نام امیّ صادق کلام
منشق ماهِ تمام قطب امم مصطفا
طایر عرش آشیان واسطهٔ کن فکان
خسرو اقلیم جان پادشه انبیا
اکمل ارباب فخر واقف اسرار فقر
محرم آیات حق هادی دین هدا
قامت او سروناز در چمن فاَستَقِم
چهرهٔ او آفتاب بر فلک والضحّا
شعشعهٔ رأی او مشعلهٔ آفتاب
شاهد تعدیل او راستی استوا
بر کف دستش حجر یافته تشریف نطق
وز سر صدقش غزال گفته درود و ثنا
منزل او در سفر ذُروهٔ معراج قدس
محفل او شام وصل خلوت خاص خدا
در شب قرب از حرم تا به حریم وصال
رفته به پای براق برق صفت جابه جا
بر ورق جان هنوز نقش محبّت نبود
کاو ز ره دلبری بود حبیب خدا
خطّهٔ افضال را پیشتر از جمله شاه
زمرهٔ اسلام را بعد نبی پیشوا
یارِ سپهدار دین خواجهٔ قنبر، علی
شحنهٔ ملک نجف ساقی روز جزا
باغ جنان رخش از طرف دلبری
سرو روان قدش از چمن لافتا
باب حسین و حسن ابن ابی طالب آنک
مقتل اولاد اوست بادیهٔ کربلا
باد به مدح علی رُفته ز مرآت عمر
گرد هوا و هوس، زنگ نفاق و ریا
یارب از آنجا که هست در حق اهل گنه
رحمت تو بی قیاس لطف تو بی انتها
کز سر جهل آنچه کرد بنده خیالی تو
تو به کرم درگذر چون به تو کرد التجا
از طرف تو همه مرحمت است و کرم
وز جهت ما همه زلّت و جرم و خطا
بهر شرف کرده ایم نسبت مدحت به خویش
ورنه کجا مدح تو فکرت انسان کجا
گرچه به جز آب چشم نیست مرا عذرخواه
هست امیدی که تو رد نکنی عذر ما
تا که قبول اوفتد دعوت من، کرده ام
عرض دعا در سخن ختم سخن بر دعا
خیالی بخارایی : قصاید
شمارهٔ ۲
دوش از آب چشم خود در موج خون بودم شنا
من چنین در خون و مردم بی خبر زین ماجرا
مردم چشم از سرشکم غرقهٔ دریای خون
شمع عمر از آهِ سردم بر ره باد فنا
گه ز سوز دل چو شمعم می دوید آتش به سر
گه چو صبح از دود چرخم بود تیغی در قفا
پای در گل بودم از سیلاب اشک و منتظر
تا چو سرو آخر چه آید بر سر من از هوا
شب همه شب من در این اندیشه تا وقتی که صبح
همچو اصحاب طریقت دم زد از صدق و صفا
سوخت تاب آتش خورشید شب را طیلسان
دوخت صبح از اطلس زربفت گردون را قبا
بار دیگر منهزم شد زنگی ازرق چشم شب
باز کوس سلطنت زد خسرو زرّین لوا
صبحدم آمد چو اسکندر ز تاریکی برون
در بغل بهر شرف آیینهٔ گیتی نما
رفت از روی زمین آثار ظلم و تیرگی
آمد از شمع فلک پروانهٔ نور و ضیا
از خروش صبحدم برخاست هرسو این خروش
بی خبر خیزان که از جانشان برآمد این ندا
کای گرفتار کمند دل شکار معصیت
وی اسیر حلقهٔ دام گلوگیر بلا
گر همی خواهی خلاص از درد و رنج و حزن خود
ور هوس داری نجات از ظلمت جور و خطا
پا مکش از راه امر ایزدی یعنی بنه
چون قلم سر بر خط فرمان شرع مصطفا
مالک ملک رسالت قلعه بند کن فکان
شهریار شهر دین سلطان تخت اصطفا
آن به قد سرو روان جویبار فاَستَقِم
وان به رخ خورشید تابان سپهر والضحا
پایهٔ ایوان قدرش از مکان تا لا مکان
عرصهٔ میدان جاهش از ثریّا تاثرا
مفتخر از خاک پایش تاج سرداران دین
روشن از پروانهٔ رایش چراغ انبیا
وقت جولان مرکبش را عرش کمتر مرتبت
شام خلوت مجلسش را در بر ذات خدا
سیر کرده بر طریق امتحان کونین را
در شب قربت براق برق سیرش جابه جا
ای چو خاک ره هوایت داده سرها را به باد
وی چو نعل افلاک را کرده براقت زیر پا
از کمالات تو رمزی رحمتة للعالمین
وز رقوم نقش توقیع تو حرفی هل اتا
پرتوی از مهر رویت شمع تابان صباح
تاری از زلف سیاهت تاب گیسوی دوتا
سائلان راه شوقت ملک دین را پادشاه
خسروان خطّهٔ دین بر در قدرت گدا
نوبت شاهی وحدت چون که ایزد با تو داد
تا زدی بر گوشهٔ ایوان الاّ کوس لا
حاصل از عمر گرامی دولت دیدار تست
آرزوی عشقباران تو محبوب خدا
تا تو فخر از فقر کردی در طریق نیستی
هست میر فقر را از فخر در گردن ردا
سایه بر خورشید تابان تو می انداخت نور
زان چو ارباب گنه غرق عرق ماند از حیا
قرص مه بر سفرهٔ سبز فلک کردی دو نیم
تا زخوان معجز تو کس نماند بی نوا
با وجود معجزت دشمن عصا بود و نبود
معجزت را تکیه چون اعجاز موسا بر عصا
دشمنان با تو جفا کرده ز عین گمرهی
تو به ایشان در جزای آن نکرده جز وفا
عاقبت روزی به محشر تا چه گل ها بشکفد
زان دو شاخ گل که بشکفت از ریاض لافتا
می رود لب خشک و کف بر روزبان پیوسته خشک
در غم و اندیشهٔ لب تشنگان کربلا
آسمان جامه کبود و شب سیه پوش از چه روست
گرنیند از ماتم آل عبا جفت عنا
آب را آن دم ز چشم انداختند اهل نظر
کز عطش خون شد دل نورین چشم مرتضا
یا شفیع المذنبین در آب چشم ما به لطف
بنگر و مگذار از راه کرم ما را به ما
با چه دست آویز رو آرم سر خجلت ز پیش
گر قبول تو نگیرد دست من روز جزا
پردهٔ جرم خیالی دفتر مدح تو بس
باشد آری عیب پوش عاصیان مدح و ثنا
تا نپنداری که تنها عندلیب خاطرم
می زند در گلشن شوق تو گلبانگ رضا
کز پی اثبات نعتت پیش از این هم گفته ام
یا جمیع المسلمین صلو علی خیر الورا
من چنین در خون و مردم بی خبر زین ماجرا
مردم چشم از سرشکم غرقهٔ دریای خون
شمع عمر از آهِ سردم بر ره باد فنا
گه ز سوز دل چو شمعم می دوید آتش به سر
گه چو صبح از دود چرخم بود تیغی در قفا
پای در گل بودم از سیلاب اشک و منتظر
تا چو سرو آخر چه آید بر سر من از هوا
شب همه شب من در این اندیشه تا وقتی که صبح
همچو اصحاب طریقت دم زد از صدق و صفا
سوخت تاب آتش خورشید شب را طیلسان
دوخت صبح از اطلس زربفت گردون را قبا
بار دیگر منهزم شد زنگی ازرق چشم شب
باز کوس سلطنت زد خسرو زرّین لوا
صبحدم آمد چو اسکندر ز تاریکی برون
در بغل بهر شرف آیینهٔ گیتی نما
رفت از روی زمین آثار ظلم و تیرگی
آمد از شمع فلک پروانهٔ نور و ضیا
از خروش صبحدم برخاست هرسو این خروش
بی خبر خیزان که از جانشان برآمد این ندا
کای گرفتار کمند دل شکار معصیت
وی اسیر حلقهٔ دام گلوگیر بلا
گر همی خواهی خلاص از درد و رنج و حزن خود
ور هوس داری نجات از ظلمت جور و خطا
پا مکش از راه امر ایزدی یعنی بنه
چون قلم سر بر خط فرمان شرع مصطفا
مالک ملک رسالت قلعه بند کن فکان
شهریار شهر دین سلطان تخت اصطفا
آن به قد سرو روان جویبار فاَستَقِم
وان به رخ خورشید تابان سپهر والضحا
پایهٔ ایوان قدرش از مکان تا لا مکان
عرصهٔ میدان جاهش از ثریّا تاثرا
مفتخر از خاک پایش تاج سرداران دین
روشن از پروانهٔ رایش چراغ انبیا
وقت جولان مرکبش را عرش کمتر مرتبت
شام خلوت مجلسش را در بر ذات خدا
سیر کرده بر طریق امتحان کونین را
در شب قربت براق برق سیرش جابه جا
ای چو خاک ره هوایت داده سرها را به باد
وی چو نعل افلاک را کرده براقت زیر پا
از کمالات تو رمزی رحمتة للعالمین
وز رقوم نقش توقیع تو حرفی هل اتا
پرتوی از مهر رویت شمع تابان صباح
تاری از زلف سیاهت تاب گیسوی دوتا
سائلان راه شوقت ملک دین را پادشاه
خسروان خطّهٔ دین بر در قدرت گدا
نوبت شاهی وحدت چون که ایزد با تو داد
تا زدی بر گوشهٔ ایوان الاّ کوس لا
حاصل از عمر گرامی دولت دیدار تست
آرزوی عشقباران تو محبوب خدا
تا تو فخر از فقر کردی در طریق نیستی
هست میر فقر را از فخر در گردن ردا
سایه بر خورشید تابان تو می انداخت نور
زان چو ارباب گنه غرق عرق ماند از حیا
قرص مه بر سفرهٔ سبز فلک کردی دو نیم
تا زخوان معجز تو کس نماند بی نوا
با وجود معجزت دشمن عصا بود و نبود
معجزت را تکیه چون اعجاز موسا بر عصا
دشمنان با تو جفا کرده ز عین گمرهی
تو به ایشان در جزای آن نکرده جز وفا
عاقبت روزی به محشر تا چه گل ها بشکفد
زان دو شاخ گل که بشکفت از ریاض لافتا
می رود لب خشک و کف بر روزبان پیوسته خشک
در غم و اندیشهٔ لب تشنگان کربلا
آسمان جامه کبود و شب سیه پوش از چه روست
گرنیند از ماتم آل عبا جفت عنا
آب را آن دم ز چشم انداختند اهل نظر
کز عطش خون شد دل نورین چشم مرتضا
یا شفیع المذنبین در آب چشم ما به لطف
بنگر و مگذار از راه کرم ما را به ما
با چه دست آویز رو آرم سر خجلت ز پیش
گر قبول تو نگیرد دست من روز جزا
پردهٔ جرم خیالی دفتر مدح تو بس
باشد آری عیب پوش عاصیان مدح و ثنا
تا نپنداری که تنها عندلیب خاطرم
می زند در گلشن شوق تو گلبانگ رضا
کز پی اثبات نعتت پیش از این هم گفته ام
یا جمیع المسلمین صلو علی خیر الورا
خیالی بخارایی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح خواجه عصمت بخارایی که استاد خیالی بوده
در این سراچهٔ فانی که منزل خطر است
به عیش کوش که دوران عمر در گذر است
بر آر پیش ز مستی سر از شراب غرور
چرا که حاصل کار خمار دردسر است
اگر چه جرعهٔ جام جهان فرح بخش است
منوش و نیک حذر کن که نیش بر اثر است
کسی که نیست به بوی شرابِ شوق مدام
ز خویش بی خبر، از کار خویش بی خبر است
ز سالکان طریقت در این رباط کهن
که چار رکن و نُه ایوان و شش ره و دو در است
به چشم سر ز بد و نیک هر که را دیدم
مقیم ناشده در سر عزیمت سفر است
به باغ دهر سبب بیوفایی عمر است
که لاله غرقهٔ خون است و مرغ نوحه گر است
اگرچه هیچ ندارم به غیر گوهر اشک
به روی دوست که آن نیز جمله در نظر است
مرا چو لاله ز گلزار دهر رنگی نیست
جز اینکه ز آتش اندیشه داغ بر جگر است
چو اعتبار ندارد متاع دنیی دون
به قول عقل و همه قول عشق معتبر است
من و ملازمت آستان مخدومی
که سجده گاه عقول است و قبلهٔ هنر است
سپهر فضل و هنر آنکه از ره معنی
فرشته پی ست اگرچه به صورت بشر است
ستوده یی که به اوصاف او از این مطلع
چو کام نی دهن اهل عقل پر شکر است
«بیا که عید رسید و چو عمر برگذر است
ز چهره پرده برافکن که عشق پرده در است»
مرا لقای تو خوشتر هزار بار ز عید
که عید دیگر و ذوق لقای تو دگر است
ز شوق خندهٔ یاقوت گوهر افشانت
مرا چو جیب صدف دیده مخزن گهر است
به پیش شرح جمالت فسانهٔ یوسف
قسم به لطف دهانت که نیک مختصر است
چه جای قصّهٔ یوسف که در جهان حسنت
بسان مردمی خواجه در جهان سمر است
جهان لطف و کرم خواجه عصمت الله آنک
دو کون بر سر خوان عطاش ماحضر است
ایا کلیم کلامی که حسن منطق تو
عقول را سوی طور کمال راهبر است
اگرچه تو ز مقیمان منزل خویشی
ولیک شعر تو از سالکان بحر و بر است
ز صیت حسن کلامت خبر کسی را نیست
که همچو نرگس و گل چشم و گوش کور و کراست
بر آسمان فضایل دل تو آن بدر است
که پرتوی ز طلوعش طلیعهٔ سحر است
درون خلوت معنی ضمیر تو شمعی ست
چنانکه قصر فلک را چراغ شب قمر است
ز شمع رای تو پروانه یی ست روشن دل
چراغ روح که خورشید عالم صوَر است
اگر نه راندهٔ درگاه توست خسرو مهر
چو سایلان ز چه رو کو به کو و دربدر است
به سان غمزهٔ خونریز یار پیوسته
عدوی جاه تو در عین فتنه و خطر است
همای همّت تو طایریست عالیقدر
کش آسمان مدوّر چو بیضه زیر پر است
سخنورا چو تویی آنکه اهل دانش را
ز کیمیای قبول تو خاک همچو زر است
اگرچه نظم خیالی متاع بی قدریست
قبول کن که ز لطفت مرادم اینقدر است
هماره تا که ز طوبی ست زینت فردوس
چنانکه باغ جهان را طراوت از شجر است
به باغ دهر سرافراز باد پیوسته
نهال عمر تو کش لطف و مردمی ثمر است
به عیش کوش که دوران عمر در گذر است
بر آر پیش ز مستی سر از شراب غرور
چرا که حاصل کار خمار دردسر است
اگر چه جرعهٔ جام جهان فرح بخش است
منوش و نیک حذر کن که نیش بر اثر است
کسی که نیست به بوی شرابِ شوق مدام
ز خویش بی خبر، از کار خویش بی خبر است
ز سالکان طریقت در این رباط کهن
که چار رکن و نُه ایوان و شش ره و دو در است
به چشم سر ز بد و نیک هر که را دیدم
مقیم ناشده در سر عزیمت سفر است
به باغ دهر سبب بیوفایی عمر است
که لاله غرقهٔ خون است و مرغ نوحه گر است
اگرچه هیچ ندارم به غیر گوهر اشک
به روی دوست که آن نیز جمله در نظر است
مرا چو لاله ز گلزار دهر رنگی نیست
جز اینکه ز آتش اندیشه داغ بر جگر است
چو اعتبار ندارد متاع دنیی دون
به قول عقل و همه قول عشق معتبر است
من و ملازمت آستان مخدومی
که سجده گاه عقول است و قبلهٔ هنر است
سپهر فضل و هنر آنکه از ره معنی
فرشته پی ست اگرچه به صورت بشر است
ستوده یی که به اوصاف او از این مطلع
چو کام نی دهن اهل عقل پر شکر است
«بیا که عید رسید و چو عمر برگذر است
ز چهره پرده برافکن که عشق پرده در است»
مرا لقای تو خوشتر هزار بار ز عید
که عید دیگر و ذوق لقای تو دگر است
ز شوق خندهٔ یاقوت گوهر افشانت
مرا چو جیب صدف دیده مخزن گهر است
به پیش شرح جمالت فسانهٔ یوسف
قسم به لطف دهانت که نیک مختصر است
چه جای قصّهٔ یوسف که در جهان حسنت
بسان مردمی خواجه در جهان سمر است
جهان لطف و کرم خواجه عصمت الله آنک
دو کون بر سر خوان عطاش ماحضر است
ایا کلیم کلامی که حسن منطق تو
عقول را سوی طور کمال راهبر است
اگرچه تو ز مقیمان منزل خویشی
ولیک شعر تو از سالکان بحر و بر است
ز صیت حسن کلامت خبر کسی را نیست
که همچو نرگس و گل چشم و گوش کور و کراست
بر آسمان فضایل دل تو آن بدر است
که پرتوی ز طلوعش طلیعهٔ سحر است
درون خلوت معنی ضمیر تو شمعی ست
چنانکه قصر فلک را چراغ شب قمر است
ز شمع رای تو پروانه یی ست روشن دل
چراغ روح که خورشید عالم صوَر است
اگر نه راندهٔ درگاه توست خسرو مهر
چو سایلان ز چه رو کو به کو و دربدر است
به سان غمزهٔ خونریز یار پیوسته
عدوی جاه تو در عین فتنه و خطر است
همای همّت تو طایریست عالیقدر
کش آسمان مدوّر چو بیضه زیر پر است
سخنورا چو تویی آنکه اهل دانش را
ز کیمیای قبول تو خاک همچو زر است
اگرچه نظم خیالی متاع بی قدریست
قبول کن که ز لطفت مرادم اینقدر است
هماره تا که ز طوبی ست زینت فردوس
چنانکه باغ جهان را طراوت از شجر است
به باغ دهر سرافراز باد پیوسته
نهال عمر تو کش لطف و مردمی ثمر است