عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷۵
خوش آن شبها که آن جان جهان مهمان من بودی
جراحتها که او کردی لبش درمان من بودی
گدایی می کنم ار وقت خوش را از در دلها
گه آن گنج روان در خانه ویران من بودی
نمی گردد فراموش از دلم پای نگارینش
که جایی گه گهی بر دیده گریان من بودی
به بخت من که آن شب گرد خودکامم به یاد آمد
وگرنه تا چها بار از غمش بر جان من بودی
من محروم را چندین نم از چشمی نبودی هم
اگر زان کوی مشتی خاک در دامان من بودی
هزاران داغ غم جان را شود زین حیرتم در دل
که کاش آن داغ اسپش بر دل بریان من بودی
نسیما، گر به ره آید مرا، وه کز کجا جستی؟
که این بو از تو می آید، بر آن مهمان من بودی
مرا گویند بر جادار دل کایام عیش است این
گذشت آن کین دل دیواز در فرمان من بودی
ملامت می کند نادان، سخن برنآمدی از وی
اگر یک روزه بر جانش غم جانان من بودی
دل رفته نیاید باز، ره تا کی توان رفتن؟
رها کن، خسروا، باز آمدی گر ز آن من بودی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷۶
نبود یار من آن را که یار داشتمی
گهی به دیده و گه در کنار داشتمی
ز من برید و غمم یادگار داد که کاش
دو سه دگر هم ازین یادگار داشتمی
به ناز گفتی گه گه من از آن توام
دروغ گفتی و من استوار داشتمی
خراب کرده خوبانست خان و مان دلم
وگر نه بهتر ازین روزگار داشتمی
به قهر می کشدم عشق و این همان خصم است
که پیش ازین من نادانش خوار داشتمی
به باغ کاش بهم بودمی که تا پیشش
ز خون دیده زمین لاله زار داشتمی
کدام گل ته او بود تا دو دیده خویش
برفتمی و به بالای خار داشتمی
خراشها که درین سینه بودی از کف پاش
برین جراحت جان فگار داشتمی
دریغ یک سر خسرو هزار بایستی
که تیغ او را مشغول کار داشتمی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷۸
شاه حسنی وز متاع نیکویی داری فراغی
زیبدت گر می کنی بر حال مسکینان دماغی
داغ هجرانم نه بس، خالم ز رخ هم می نمایی
چند سوزم، وه که داغی می نهی بالای داغی
گه به من دزدیده بینی گه به دزدی خویشتن را
نزد من جان دادن است این، نزد یاری نیست لاغی
بهر این حاجت که بوک آیی شبی بر من چو شاهی
می نهم از سوز دل شبها به هر مشهد چراغی
آب چشمم گفت حالم بر درت زان پس تو دانی
هم تو می دانی که نبود بر رسولان جز بلاغی
غنچه دل پاره پاره گرددم چون یادم آید
آنک بودم با گل خندان خود روزی به باغی
چند گوییدم که رفت از گریه چشمت، سرمه ای کن
من برین ظالم همی خواهم به جای سرمه داغی
هست نالان سوخته جانم مرم، ای کبک رعنا
گر ز مردار استخوانی بشنوی بانگ کلاغی
عقل و هوش الحمدلله رفت، ازین پس ما و عشقت
یافت چون خسرو ز صحبتهای بی دردان فراغی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹۲
ترک من خونابه من بین و دست از من بشوی
ترک ترکی گیر و دل را هم ز مرد و زن بشوی
یک نظر می خواهم از چشمت درین خواب اجل
یک ره از خواب جوانی نرگس پرفن بشوی
دشمن اندر گریه جان منست ای دوست خیز
دوستان کشته را از گریه دشمن بشوی
تیغ مژگان گر چه با چندان کشش آلوده نیست
گریه کن بر کشتگان وان تیغ مردافکن بشوی
نیم کشت غمزه کردی نیم خوردی در شراب
تهمت جان بهانه جوی را زین تن بشوی
خسروا از دل بسی رفتی تو خاک میکده
چند لاف زهد بازی تری از دامن بشوی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹۳
جهانی به خواب خوشست و من از غم به بیداری
خورد هر کس آب خوش دل من به خونخواری
شب از غم بود صد سالم همه شب ز غم ناله
نباشد چنین حالم گرم دل کند یاری
گو کنم چو کم کاری هوای چون تو یاری
جفا کن کنون باری که میرم به دشواری
زدی غمزه و هر دم نمایی رخ و لب هم
چه بخشی کنون مرهم که زخمی زدی کاری
چو بر کنگرش جو جو ترا جلوه باید نو
رگ جانم ببرد خسرو کمندت به دست آری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹۶
می شکفد گل به چمن تا ز نسیم سحری
وه چه خوشی گر نفسی پهلوی من باده خوری
گر ز خرابی منت نیست خبر رنجه مشو
مستی حسن ترا شاید اگر بی خبری
آهن و سنگ آب شود ز آه دل غم خور من
نرم نگردد دل تو وه چه عجب جانوری
هر کسی از پیرهنت رشک برد در برتو
من ز زمینی که تو آن زیر قدم می سپری
من به رهت خاک شدم بو که ته پا کنیم
سوی دگر پرشکنی کرده تو خوش می گذری
تا ستدی دل ز تنم ماند تنم خسته ز غم
باز دهد خسرو اگر جان ز تنش تو ببری
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در ذکر وفات سلطان محمود و رثاء آن پادشاه گوید
شهر غزنین نه همانست که من دیدم پار
چه فتاده ست که امسال دگرگون شده کار
خانه ها بینم پر نوحه و پر بانگ وخروش
نوحه و بانگ وخروشی که کند روح فکار
کویها بینم پر شورش و سر تاسر کوی
همه پر جوش و همه جوشش از خیل سوار
رسته ها بینم بی مردم و درهای دکان
همه بربسته و بر در زده هر یک مسمار
کاخها بینم پرداخته از محتشمان
همه یکسر ز ربض برده به شارستان بار
مهتران بینم بر روی زنان همچمو زنان
چشمهاکرده زخونابه برنگ گلنار
حاجبان بینم خسته دل و پوشیده سیه
کله افکنده یکی از سر و دیگر دستار
بانوان بینم بیرون شده از خانه بکوی
بر در میدان گریان و خروشان هموار
خواجگان بینم برداشته از پیش دوات
دستها بر سر و سرها زده اندر دیوار
عاملان بینم باز آمده غمگین ز عمل
کار ناکرده و نارفته بدیوان شمار
مطربان بینم گریان و ده انگشت گزان
رودها بر سر و بر روی زده شیفته وار
لشکری بینم سر گشته سراسیمه شده
چشمها پرنم و از حسرت و غم گشته نزار
این همان لشکریانند که من دیدم دی؟
وین همان شهرو زمین است که من دیدم پار؟
مگر امسال ملک باز نیامد ز عزا ؟
دشمنی روی نهاده ست برین شهر و دیار؟
مگر امسال زهر خانه عزیزی گم شد ؟
تا شد از حسرت و غم روز همه چون شب تار؟
مگر امسال چو پیرار بنالید ملک ؟
نی من آشوب ازین گونه ندیدم پیرار؟
تو نگویی چه فتادست؟ بگو گر بتوان
من نه بیگانه ام، این حال زمن باز مدار
این چه شغلست و چه آشوب و چه بانگست و خروش
این چه کارست و چه با رست و چه چندین گفتار؟
کاشکی آنشب و آنروز که ترسیدم از آن
نفتادستی و شادی نشدستی تیمار
کاشکی چشم بد اندر نرسیدی به امیر
آه ترسم که رسید و شده مه زیر غبار
رفت و ما را همه بیچاره و درمانده بماند
من ندانم که چه درمان کنم این را و چه چار
آه ودردا ودریغاکه چو محمود ملک
همچو هر خاری در زیر زمین ریزد خوار
آه و دردا که همی لعل به کان باز شود
او میان گل و از گل نشود برخوردار
آه ودردا که بی او هرگز نتوانم دید
باغ فیروزی پر لاله و گلهای ببار
آ و دردا که بیکبار تهی بینم ازو
کاخ محمودی و آن خانه پر نقش و نگار
آه و دردا که کنون قرمطیان شاد شوند
ایمنی یابند از سنگ پراکنده و دار
آه ودردا که کنون قیصر رومی برهد
از تکاپوی بر آوردن برج و دیوار
آه و دردا که کنون برهمنان همه هند
جای سازند بتان را دگر از نو به بهار
میر ما خفته بخاک اندر و ما از بر خاک
این چه روزست بدین تاری یا رب ز نهار
فال بدچون زنم این حال جز اینست مگر
زنم آن فال که گیرد دل از آن فال قرار
میر می خورده مگر دی وبخفته ست امروز
دی خفتست مگر رنج رسیدش زخمار
کوس نوبتش همانا که همی زان نزنند
تا بخسبد خوش وکمتر بودش بر دل بار
ای امیر همه میران و شهنشاه جهان
خیز و از حجره برون آی که خفتی بسیار
خیز شاها! که جهان پر شغب و شور شده ست
شور بنشان و شب و روز بشادی بگذار
خیز شاها! که به قنوج سپه گرد شده است
روی زانسو نه و بر تار کشان آتش بار
خیز شاها! که رسولان شهان آمده اند
هدیه ها دارند آورده فراوان و نثار
خیز شاها! که امیران بسلام آمده اند
بارشان ده که رسیده ست همانا گه بار
خیز شاها! که به فیروزی گل باز شده ست
بر گل نو قدحی چند می لعل گسار
خیز شاها! که به چوگانی گرد آمده اند
آنکه با ایشان چوگان زده ای چندین بار
خیز شاها! که چو هر سال به عرض آمده اند
از پس کاخ تو و باغ تو، پیلی دوهزار
خیز شاها! که همه دوخته و ساخته گشت
خلعت لشکر وگردید بیکجای انبار
خیز شاها! که بدیدار تو فرزند عزیز
بشتاب آمد بنمای مر اورا دیدار
که تواند که برانگیرد زین خواب ترا
خفتی آن خفتن کز بانگ نگردی بیدار
گر چنان خفتی ای شه که نخواهی برخاست
ای خداوند! جهان خیز و بفرزند سپار
خفتن بسیار ای خسرو خوی تو نبود
هیچکس خفته ندیده ست ترا زین کردار
خوی تو تاختن و شغل سفر بود مدام
بنیا سودی هر چند که بودی بیمار
در سفر بودی تا بودی و درکار سفر
تن چون کوه تو از رنج سفر گشته نزار
سفری کانرا باز آمدن امید بود
غم او کم بود، ار چند که باشد دشوار
سفری داری امسال شها اندر پیش
که مر آنرا نه کرانست پدید و نه کنار
یک دمک باری درخانه ببایست نشست
تا بدیدندی روی تو عزیزان و تبار
رفتن تو به خزان بودی وهر سال شها
چه شتاب آمد کامسال برفتی به بهار
چون کنی صبر و جدا چند توانی بودن
زان برادر که بپروردی او را بکنار
تن او از غم و تیمار تو چون موی شده ست
رخ چون لاله او زرد به رنگ دینار
از فراوان که بگرید بسر گور تو شاه
آب دیده بشخوده ست مر اورا رخسار
آتشی دارد در دل که همه روز از آن
برساند بسوی گنبد افلاک شرار
گر برادر غم تو خورد شها نیست عجب
دشمنت بی غم تو نیست به لیل و به نهار
مرغ و ماهی چو زنان برتو همی نوحه کنند
همه با ما شده اندر غم و اندوه تو یار
روزو شب بر سر تابوت تو از حسرت تو
کاخ پیروزی چون ابر همی گرید زار
بحصار از فزع و بیم تو رفتند شهان
تو شها از فزع و بیم که رفتی بحصار؟
تو بباغی چو بیابانی دلتنگ شدی
چون گرفتستی در جایگهی تنگ قرار؟
نه همانا که جهان قدر تو دانست همی
لاجرم نزد خردمند ندارد مقدار
زینت و قیمت و مقدار، جهان را بتو بود
تا تو رفتی ز جهان این سه برون شد یکبار
شعرا را بتو بازار برافروخته بود
رفتی و با تو بیکبار شکست آن بازار
ای امیری که وطن داشت بنزدیک تو فخر
ای امیری که نگشته ست بدرگاه توعار
همه جهد تو در آن بود که ایزد فرمود
رنج کش بودی در طاعت ایزد هموار
بگذاراد و بروی تو میاراد هرگز
زلتی را که نکردی تو بدان استغفار
زنده بادا بولیعهد تو نام تو مدام
ای شه نیکدل نیکخوی نیکوکار
دل پژمان بولیعهد تو خرسند کناد
این برادر که ز درد تو زد اندر دل نار
اندر آن گیتی ایزد دل تو شاد کناد
به بهشت و به ثواب و به فراوان کردار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۲ - در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود گوید
ای ابر بهمنی نه به چشم من اندری
تن زن زمانکی و بیاسای و کم گری
این روز و شب گریستن زار وار چیست
نه چون منی غریب و غم عشق برسری
بر حال من گری که بباید گریستن
بر عاشق غریب زیار و زدل بری
ای وای واندها !غم عشقا! غریبیا!
من زین توانگرم که مبادا ین توانگری
یاری گزیدم از همه گیتی پری نژاد
زان شد نهان ز چشم من امروز چون پری
لشکر برفت و آن بت لشکر شکن برفت
هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری
ای چشم تا برفت بت من ز پیش تو
صد پیرهن ز خون تو کردم معصفری
تاجی شده ست روی من از بس که تو بر او
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری
چون لاله سرخ گشت رخ من ز خون تو
زان پس که زرد بودچو دینار جعفری
خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون
آهسته خور که خون دل من همی خوری
آن خونکه تو همیخوری از دل همی چکد
دل غافلست و توبه هلاک دل اندری
ای دل تو نیز مستحق صد عقوبتی
گر غمخوری سزدکه به غم هم تو در خوری
هر روز خویشتن به بلایی در افکنی
آنگه مرا ملامت و پرخاش آوری
تودرد وغم همی خوری و چشم خون تو
وین زان بود که عاقبت کارننگری
در آب دیده گاه شناور چو ماهیی
گه در میان آتش غم چون سمندری
ای دل تو قد خویش ندانی همی مگر
تو دفتر مدایح شاه مظفری
شاه جهان محمد محمود کز خدای
هرفضل یافته ست برون از پیمبری
اورا سزد امیری و اورا سزد شهی
او را سزد بزرگی و اورا سزد سری
گر منظری ستوده بود شاه منظری
ور مخبری گزیده بودمیر مخبری
او را نظیر نبود در نیک مخبری
اورا شبیه نبود در نیک منظری
هر کس کزو حدیث نیوشد به گوش دل
گفتار او درست شود لفظ او حری
اندر عرب در عربی گویی او گشاد
واوباز کرد پارسیان را در دری
جایی که او حدیث کند تو نظاره کن
تا لفظ او به نکته کنی نکته بشمری
هنگام مدح او دل مدحتگران او
از بیم نقد او بهراسد ز شاعری
نقدی کند درست و درو هیچ عیب نی
کان نقدرا وفا نکند شعر بحتری
هر علم را تمام کتابیست در دلش
آری به جاهلی نتوان کرد مهتری
کهتر کسی که بنده او باشد او شهیست
کو را همی سجود کند چرخ چنبری
ای خسروی که تخت ترا چرخ همبرست
توبا بلند چشمه خورشید همبری
با خاطر عطاردی و با جمال ماه
با فر آفتابی و با سعد مشتری
دیدار فرخ تو گواهی همی دهد
پیوسته خلق را که تو چون فرخ اختری
ای میر باش تا تو ببینی که روزگار
چون استاد خواهد پیشت به چاکری
بسیار مانده نیست که بدهد ترا پدر
آن چیز کز جهان توبدان چیز در خوری
افسربه دست خویش پدر برسرت نهد
وین آن نشان بود که تو زیبای افسری
شاهی دهد ترا که بور زی همی شهی
دیگر که پادشاه وش وشاه منظری
هر چیز کان ز آلت شاهی و خسرویست
آنرا همی به جان گرامی بپروری
تدبیر ملک را و بسیج نبرد را
برتر ز بهمنی و فزون از سکندری
در خواب جنگ بینی و از آرزوی جنگ
وین از مبارزی بود و ازدلاوری
چون روز جنگ باشد جز پیل نفکنی
چون روز صید باشد جز شیر نشکری
روز نبرد تو نکند دشمن ترا
باناوک تو مغفر پولاد مغفری
نامت نوشته نیست کجا نام بد بود
وانجا که نام نیک بود صدر دفتری
نام نکو همی خری و زر همی دهی
بهترز گوهر آنچه همی تو بزرخری
خرج تراوفا نکند دخل تو که تو
افزون دهی زدخل، فری خوی تو فری
خورشید را سخی چو تو دانند مردمان
خورشد با تو کرد نیارد برابری
تو زر دهی به زایر و خورشید زرکند
چون نام زر دهی نبود نام زرگری
خورشید زرخویش به کوهی درون نهد
کز دور چشم او بشکوهد ز منکری
وز دوستی زر که بنزدیک تو بود
گاهیش دایگی کندو گاه مادری
توزر خویش خوار بدین و بدان دهی
اینست رادی ای ملک راد گوهری
زبس که زر سرخ ببخشی همه جهان
تهمت همی زنند که تو دشمن زری
نی نی که تو ز خواسته شیرین ترین دهی
وان کو جز این دهد دگرست و تو دیگری
تاچون که از منیر رازی برهنه گشت
اندر شود درخت به دیبای ششتری
تا چون به دشت لاله درخشد بسان شمع
در باغ چون چراغ بتابد گل طری
دلشاد باشد و کام روا باش و شاه باش
با چشم همچو نرگس و بازلف عنبری
آراسته سرای تو همچون بهار چین
از رومیان چابک و ترکان سعتری
فرخنده باد بر تو سده تا چنین سده
ماهی هزار جشن گزاری و بگذری
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۵ - نیز او راست
چه کنم دل که همه درد و غم من زدلست
دل که خواهد ببرد، گو ببر، از من بحلست
سال تا سال گرفتار دل مستحلم
وای آن کس که گرفتار دل مستحلست
گاه در چاه زنخدان نگار ختنست
گاه در حلقه زلفین نگار چگلست
نیست آگاه که چاه زنخ و حلقه زلف
دلبر و دل شکن و دل شکر و دل گسلست
دل همی گوید جور تو ز چشم تو رواست
که ز چشم توو زاشکش همه این شهر گلست
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۴ - او راست
این منم کز تو مرا حال بدین جای رسید
این تویی کز تو مرا روز چنین باید دید
من همانم که به من داشتی از گیتی چشم
چه فتاده ست که در من نتوانی نگرید
من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید
زندگانی را با مرگ بدل باید کرد
چو مرا کار ازین کار بدین پایه رسید
دل من بستدی و باز کشیدی دل خویش
دل ز من بیگنهی باز نبایست کشید
نفریبی تو مرا کز تو من آگه شده ام
من نخواهم سخن و لابه تو نیز خرید
دل بدخواه من از انده من شادی کرد
دوستی کس چو تو بد عهد و جفا کار ندید
آنچنان کار بیکبار چنین داند شد
در همه حال زهر کار نباید ترسید
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۲ - نیز او راست
ندهم دل به دست تو ندهم
گربه تو دل دهم ز تو نرهم
کوی تو جایگاه فتنه شده ست
بر سر کوی تو قدم ننهم
دوستان از فراق تو شکهند
من همی از وصال تو شکهم
گرمن لابه ساز چرب سخن
چه بسی لابه ها به دل ندهم
سخت بسیار حیله باید کرد
تا زدست تو سنگدل بجهم
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۴ - ازاوست
خدای داند بهتر که چیست در دل من
ز بس جفای توای بیوفای عهدشکن
چو مهربانان در پیش من نهادی دل
نبرد و برد دلم جز به مهربانی ظن
همی ندانست این دل که دل سپردن تو
همیشه کار تو بوده ست زرق و حیله و فن
دل تو آمده بوده ست تا دلم ببرد
ببردو رفت به کام و مراد باز وطن
من از فریب تو آگه نه وتو سنگین دل
همی فریفته بودی مرا به چرب سخن
هم آن کسی که به خوشی به من سپردی دل
چو دل نباشد جان را چه کرد خواهم من
کنون که حال چنین شد چه باز خواهی دل
چه اوفتاد که دل بازخواستی از من
دلم ببردی وجان هم ببر که مرگ بهست
ز زندگانی اندر شماتت دشمن
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۸ - همو راست
ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی
درشرط مانبود که با من تو این کنی
دل پیش من نهادی و بفریفتی مرا
آگه نبوده ام که همی دانه افکنی
پنداشتم همی که دل ازدوستی دهی
بر تو گمان که برد که تودشمن منی
دل دادن تواز پی آن بود تا مرا
اندر فریبی و دلم از جای برکنی
کشتی مرا به دوستی و کس نکشته بود
زین زارتر کسی را هرگز به دشمنی
بستی به مهر بادل من چند بار عهد
از تو نمی سزد که کنون عهد بشکنی
با تو رهیت را چو به دل ایمنی نبود
زین پس به جان چگونه بودبرتو ایمنی
خرمن ز مرغ گرسنه خالی کجا بود
ما مرغکان گرسنه ایم و تو خرمنی
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۹ - و او راست
ای جهانی ز تو به آزادی
بر من از تو چراست بیدادی
دل من دادی و نبود مرا
از دل بیوفای تو شادی
دل دهان دل به دوستی دادند
تومرا دل به دشمنی دادی
قصدکردی به دل ربودن من
برهلاک دلم بر استادی
تا دلم نستدی نیاسودی
چون توان کرد از تو آزادی
دل ببردی و جان شد از پس دل
ای تن اندر چه محنت افتادی
بردل دوستان فرامشتی
بر دل دشمنان همه یادی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
بازم از جور فلک این دل غمناک پرست
بازم از خون جگر دیده نمناک پرست
این زمان ازاثر خار فراق یاران
چون گریبان گلم دامن دل چاک پرست
کز نگاران دلارام و زیاران عزیز
شد تهی پشت زمین وشکم خاک پرست
باغ عیشم که بصد گونه ریاحین خوش بود
از گل و لاله تهی گشت وزخاشاک پرست
چون مرا زهر غم دوست بجان کرد گزند
تو چنان گیر که عالم همه تریاک پرست
گرچه زآن دلبر دلدار و زافغان رهی
خانه خاک تهی گنبد افلاک پرست
سیف فرغانی زنهار ترش روی مباش
که ببخت تو ازآن غوره برین تاک پرست
کیسه عمر تهی چون شود از غم مارا
چو ازین نوع گهر کوزه سباک پرست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
یار دل بر بود و از من روی پنهان کردو رفت
ای گل خندان مرا چون ابر گریان کرد و رفت
تا بزنجیر کسی سر در نیارید بعد از این
حلقه ای از زلف خود در گردن جان کرد و رفت
یوسف خندان که رویش ملک مصر حسن داشت
خانه بر یعقوب گریان بیت احزان کردو رفت
من بدان سان که بدم دیدند مردم حال من
آمد آن سنگین دل و حالم بدین سان کردو رفت
از فراغت بنده را صد همچو خسرو ملک بود
او بشیر ینیم چون فرهاد حیران کرد و رفت
یک بیک حق مرا برخود بهیچ آورد باز
درد عشق خویش را بر من دوچندان کرد و رفت
بی تو گفتم چون کنم؟گر عاشقی گفتا بمیر
پیش از این دشوار بود، این کار آسان کردو رفت
گفتم ای دل بی دلارامت کجا باشد قرار؟
در پی جانان برو،بیچاره فرمان کرد ورفت
دوش با بنده خیالت گفت بنشین،جمع باش
گر چه یار از هجر خود حالت پریشان کردو رفت
همچو تو دلداده را در دام عشق آورد و بست
همچو تو آزاده را در بند هجران کرد و رفت
بعد از این یابی ز جانان راحت از یزدان فرج
دل بیکبار از فرج نومید نتوان کردو رفت
کز پی یعقوب محزون از بر یوسف بشیر
چون زمان آمد ز مصرآهنگ کنعان کردو رفت
سیف فرغانی بیامد چند روزی در جهان
در سخن همچو لب او شکر افشان کردو رفت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
عمر بی روی یار چون باشد
بوستان بی بهار چون باشد
عشق با من چه می کند دانی
آتش و مرغزار چون باشد
چند گویی که باغمش چونی
ملخ و کشتزار چون باشد
بار بر سر گرفته ره درپیش
رفته در پای خار چون باشد
من پیاده کمند در گردن
هم ره من سوار چون باشد
عالمی در وصال و من محروم
عید و من روزه دار چون باشد
درچنین کار دورم از دل و صبر
هیچ دانی که کار من چون باشد
شتری زیر بار در صحرا
بگسلد ازقطار چون باشد
خود تو دانی که سیف فرغانی
دور از روی یار چون باشد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
دلبرم عزم سفرکردو روان خواهدشد
دردلم آنچه همی گشت چنان خواهدشد
اوچو آبست ومن سوخته بادیده تر
خشک لب ماندم وآن آب روان خواهدشد
بود بیگانه زمن چون بر من نامده بود
از برم چون برود باز همان خواهدشد
ازپی گریه مرا چشم شود جمله مسام
وزپی ناله مرا موی زبان خواهدشد
می رود نیستش اندیشه که مردم گویند
که فلان کشته هجران فلان خواهدشد
دلبرا در دل من از غم تو سوداییست
که مرا جان سر اندر سر آن خواهدشد
جان من بودی وچون نیست رفتن کردی
از من دل شده شک نیست که جان خواهدشد
دیده چون روی تو می دید دلم فارغ بود
چون زچشمم بروی دل نگران خواهدشد
از برای دل تو غصه هجرت بخورم
ور چه جانیم درین غصه زیان خواهدشد
برمن ازبار فراقت چو عنان برتابی
دل من همچو رکاب تو گران خواهدشد
دل که در حوصله انده تو یک لقمه است
تا غم تو بخورد جمله دهان خواهدشد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
دلی کز وصل جانان بازماند
تنی باشد که از جان باز ماند
نگارینا منم بی روی خوبت
شبی کز ماه تابان باز ماند
چه باشد حال آن بیچاره عاشق
که از وصلت بهجران باز ماند
چه گردد ذره سرگشته راحال
که از خورشید رخشان باز ماند
اگر خورشید رخسار تو بیند
درآن رخساره حیران بازماند
وگر بار فراقت بروی افتد
ز دور این چرخ گردان باز ماند
غم تو قوت جان عاشقانست
روا نبود کز ایشان بازماند
نه دست خلق راشاید عصایی
که از موسی عمران باز ماند
کسی را دست آن خاتم نباشد
کز انگشت سلیمان بازماند
باسکندر کجا خواهد رسیدن
گر از خضرآب حیوان بازماند
بزیر ران هر مردی نیاید
چو رخش از پور دستان باز ماند
نگارا سیف فرغانیست بی تو
چو بلبل کز گلستان بازماند
زر اشعار او در روم گنجیست
که زیر خاک پنهان بازماند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
ای دل فغان که آن بت چالاک می رود
ما در غمیم و یار طربناک می رود
خوردی شراب وصل بشادی بسی کنون
با زهر غم بسازکه تریاک می رود
چون مرغ نیم بسمل وچون صید خون چکان
دلهای خلق بسته بفتراک می رود
در شاه راه هجر چو عیار بادیه
زر برده مرد کشته وبی باک می رود
چون شبنم آب دیده من در فراق تو
بر گرد می نشیند ودر خاک می رود
چون چشم ابر دیده اختر گرفت آب
از دود آه من که بر افلاک می رود
بر روی روزگار جزو کو رونده یی
کو همچو آب دیده من پاک می رود
اوآب بود وزآتش شوق این دل حزین
بااو دراوفتاد وچو خاشاک می رود
چون دوست عزم کرد همی گوی همچو سیف
ای دل فغان که آن بت چالاک می رود