عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
در مجلسی که احباب شرب مدام کردند
نوبت به ما چو افتاد آتش به جام کردند
اینجا غم محبت، آنجا سزای عصیان
آسایش دو گیتی بر ما حرام کردند
از بس که شیشه‌ها راست، از هر طرف سجودی
میخانه را ز طاعت، بیت‌الحرام کردند
چون ساغر شکسته در دیده‌ها نمی‌نیست
اسباب گریه امشب گویا تمام کردند
در چاره وصالت کان را کسی ندانست
سوداییان زلفت صد فکر خام کردند
بتخانه از بتان پر، میخانه از حریفان
این خانه تهی را، چون کعبه نام کردند؟
دارند پارسایان دایم ز وجد، مستی
آب حلال خود چون بر ما حرام کردند؟
در روزگار دوری گویا نمی‌شود روز
یک شام ناشده صبح، صد صبح شام کردند
از خیل کامجویان، قدسی کناره بهتر
کاین قوم، عاشقان را بی ننگ و نام کردند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
رسد گر بر لبم جان، چون رسی، ناچار برگردد
بیا تا آفتابم از سر دیوار برگردد
چنان از خوی او شد برطرف آیین پیوستن
که با هم سربه‌سر ننهاده خط، پرگار برگردد
ز بس طبع جفا نازک شد از همراهی خویت
چو گل پهلو زند بر خار، نیش خار برگردد
به نوعی روی دل سوی تو آوردم که می‌ترسم
سوی دل مردمان دیده را رفتار برگردد
غمش در خاطر از بس مانده، ترسم خرمی گردد
که بر شاخی چو ماند میوه‌ای بسیار، برگردد
سخن زان غمزه گویا بر زبان دارد، که قدسی را
نفس آید سلامت بر لب و افگار برگردد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
عجب قیدی‌ست عشق سخت بنیاد
مبادا گردنی زین قید، آزاد
همین دانم که کارم رفته از دست
نمی‌دانم که کارم با که افتاد
ز غم مردم، که چون من کشته گردم
که خواهد خواست عذر تیغ جلاد؟
ز بس ویرانه‌جویی، بعد مردن
ز خاکم خانه نتوان کرد بنیاد
نهد در سینه، دل بر پای غم، رو
شناسد صید آنجا قدر صیاد
مرا گر خانه ویران کرد، شاید
که گردد آسمان را خانه‌آباد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
باده گر فردا خورم، عالم کنون پر می‌شود
تا شده جامم تهی، صد دل ز خون پر می‌شود
پیش ازان کز بیخودی بر تن درم پیراهنی
عالم از رسوایی‌ام بنگر که چون پر می‌شود
کی به گل‌چیدن چو بیدردان به گلشن می‌روم؟
تا مرا دامن ز اشک لاله‌گون پر می‌شود
ساغرم بر کف تهی و سر پر از سودای خام
حیرتی دارم که چون ظرف نگون پر می‌شود؟
چون صباح عید، رندان شیشه‌ها پر مِی کنند
دیده ما هم ز خون بهر شگون پر می‌شود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
آسودگی نصیب دل زار کس مباد!
مرهم وبال سینه افگار کس مباد!
بس دلشکسته‌ایم ز آسوده‌خاطری
یا رب که عافیت پی آزار کس مباد!
شادم به کوچه‌گردی عالم چو آفتاب
آسایشم ز سایه دیوار کس مباد!
شد زهد شیخ و برهمن آمد به راه عشق
دل در گرو به سبحه و زنار کس مباد!
تا دل به خون خویش نغلتد، نمی‌شود
این صید خون‌گرفته، گرفتار کس مباد!
قدسی ز غنچه دلت آتش علم کشید
این گل، نصیب گوشه دستار کس مباد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
دگر به وسوسه توبه‌ام دماغ نماند
بپار باده که نوری درین چراغ نماند
بهار ناله ز منقار بلبلی نشکفت
ز باد تفرقه، گویی گلی به باغ نماند
گذشت وصل و به جز حسرتی به دل نگذاشت
به یادگارم ازان شعله غیر داغ نماند
نه ریخت ساقی وصلش، نه کس لبی تر کرد
به حیرتم که چرا باده در ایاغ نماند
ز تاب آتش دل خون نمانده در دیده
فغان که جام مرا رشحه فراغ نماند
چو دل به دامن زلف تو دست زد قدسی
چو پیک دیده، سراسیمه در سراغ نماند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
بیا که بی تو مرا نور در چراغ نماند
بهار عیش مرا لاله‌ای در باغ نماند
همین نه زمزمه ما ز لب فراموش است
نوای مرغ سحر هم به طرف باغ نماند
به مهر بلبل و پروانه می‌خورم افسوس
که آب در چمن و تاب در چراغ نماند
ز شوق گریه دلم را چو لاله پنجه غم
چنان فشرد که خونابه‌ام به داغ نماند
همیشه جام حریفان ز می لبالب بود
به دور ماست که یک جرعه در ایاغ نماند
به کوی دوست هم آواز من نگردد غیر
درین چمن که منم جای بانگ زاغ نماند
کنم کناره ز کاهل‌طبیعتان قدسی
مرا دماغ حریفان بی‌دماغ نماند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
گر گشایم لب دمی، عالم پر افغان می‌شود
گر کنم دور آستین از دیده، طوفان می‌شود
پنبه برخواهم گرفت از داغهای خویشتن
مژده ده پروانه را کامشب چراغان می‌شود
تا مباد از پیش من بر هم خورد بازار ابر
گریه کمتر می‌کنم روزی که باران می‌شود
تا به کام دل درم من هم گریبانی چو شمع
تا به عطف دامن از چشمم گریبان می‌شود
چون زلیخا قدر یوسف را چه می‌داند کسی
گر خریدار او نباشد مصر کنعان می‌شود
سیل اشکم خشت دیگر بر زمین افکند، ازان
هر خراب، آباد و هر آباد، ویران می‌شود
صد دل آشفته قدسی می‌خورد بر یکدگر
تا به امداد صبا، زلفی پریشان می‌شود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
ز دلها درد دل برداشتن هم عالمی دارد
به بالای غم من ریز گو هرکس غمی دارد
طبیعی نیست با مردم، تواضعهای می‌خواران
ملایم می‌نماید خار تا اندک نمی دارد
من از تنهایی خود گر زنم فریاد، معذورم
چرا نالان بود بلبل که چون گل همدمی دارد
رکاب آن سوار آخر به دستم خواهد افتادن
نیم نومید من هم، گر سلیمان خاتمی دارد
مصیبت دیده پهلوی طربناکان ندارد جا
بیا گو در صف ما باش هر کو ماتمی دارد
ز چوب خشک، خوبان می‌تراشند آشنا قدسی
نگر چون زلفشان از شانه هر سو محرمی دارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
هرگزم چون لاله دل بی داغ ته بر ته مباد
تا بود غم، در دلم آسودگی را ره مباد!
دل گریبانگیر وصل و دیده محروم از نگاه
جامه نیک‌اختری بر قد کس کوته مباد!
هرکه را بینم به او همراه، می‌میرم ز رشک
سایه هم یا رب به آن سرو سهی همره مباد!
من ز آب تیغ، عمر جاودانی یافتم
یا رب از ذوق شراب عشق، خضر آگه مباد!
هرکه با من بود، روز طالعش گردید شب
تیره‌بختم، هیچ‌کس را پهلوی من ره مباد!
دور ازو پرسند یارانم که قدسی حال چیست
بزم، بی شمع و چراغ و آسمان بی مه مباد!
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
دو روزه هجر تو با جان دوستان آن کرد
که از هزار خزان، با بهار نتوان کرد
ز آه بلبل شوریده دربدر گردید
نسیم اگرچه دل غنچه را پریشان کرد
نسیم صدق و صفا را دم زلیخا داشت
که شد چو وقت دعا، روی دل به زندان کرد
کجا ز ذوق گریبان‌دریدنش خبرست؟
کسی که سوی چمن رفت و گل به دامان کرد
چه سان شود مژه‌ام آب دیده را مانع
که شعله را نتوان زیر خار پنهان کرد
کسی که مانع قتلم شد از ترحم نیست
ترا ز کشتن من از حسد پشیمان کرد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
ما اسیران چه کسانیم، گرفتاری چند
روزگار خوش ما چیست، شب تاری چند
سینه برهنه بر گلشن از آن می‌مالم
کز ره مرغ چمن، چیده شود خاری چند
دل چو مویی شد و نگشود کس از وی گرهی
ماند چون سبحه، به یک رشته، گرفتاری چند
داغ‌های کهن خویش، به دل تازه کنم
گلشنی سازم از افروخته رخساری چند
ناتوانان تو گر زانکه فزودند چه سود
بر سر زلف خود افزوده شمر، تاری چند
قسمت من شده دلسوزی آزرده‌دلان
که ز هر زخم، چو مرهم کشم آزاری چند
داغم از جاذبه حسن، که چون نتوانست
که به کنعان کشد از مصر، خریداری چند؟
عشق را در پس هر پرده بود منصوری
مصلحت بود که برپا نشود داری چند
داغم از شانه زلف تو که خوی تو گرفت
ورنه سهل است ازو بر دلم آزاری چند
کس چه داند که نصیب که شود صید دلم
که ز هر گوشه کمین کرده کمانداری چند
رفتم از بزم، ز لب گو دو سه ساغر کم باش
زین چمن چیده گرفتم، گل بی‌خاری چند
اهل دنیا چه کسانند، بگویم قدسی
به بدی از عمل خویش گرفتاری چند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
در طرب ز ازل بر من حزین بستند
گشاد نیست دری را که اینچنین بستند
بریدم از همه عالم برای خاطر دوست
کمر به دشمنی‌ام عالمی ازین بستند
کف بریده ما آشکار شد، ور نه
هزار دست شکسته در آستین بستند
نه کافرم، نه مسلمان، که با ترانه عشق
لبم ز زمزمه صوت کفر و دین بستند
نرست شاخ گلی چون تو از زمین، هرچند
که آب چشمه خورشید بر زمین بستند
چو غنچه در دل قدسی هزار جا گره است
ز هر گره که بر آن زلف عنبرین بستند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
ذوق غمت ز سینه محزون نمی‌رود
از دل هوای درد تو بیرون نمی‌رود
هرچند ناز دامن لیلی کشد، دلش
باور مکن که از پی مجنون نمی‌رود
زین چشم خون‌فشان که مرا هست، چرخ را
کشتی کدام روز که در خون نمی‌رود؟
بر دل شبی نمی‌گذرد کز غلوی ضعف
با ناله شبانه به گردون نمی‌رود
از دیده‌ام، کدام نفس،در فراق تو
آتش به جای آب به جیحون نمی‌رود؟
راه نفس ز خون دلم بسته می‌شود
گر یک نفس ز دیده مرا خون نمی‌رود
ای عاقلان فسانه مخوانید بر سرم
کز سر جنون عشق به افسون نمی‌رود
ای نور دیده زندگی‌ام بی تو مشکل است
آسان ز سینه مهر تو بیرون نمی‌رود
ناز و کرشمه تو به چشم غزال نیست
مجنون تو ز شهر به هامون نمی‌رود
باید رسد به گوش تو افغان من، چه باک
گر ناله‌ام ز ضعف به گردون نمی‌رود
قدسی کدام روز که از گریه، دیده‌ام
همچون حباب بر سر جیحون نمی‌رود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
چه رنجش است کزان تندخو نمی‌آید؟
کدام فتنه که از دست او نمی‌آید؟
به کینه جوی من ای آنکه محرم رازی
بگو بدی ز نکویان نکو نمی‌آید
ره نشاط من از شش جهت چنان بستند
که سوی من طرب از هیچ سو نمی‌آید
اگر هوای ملاقات دوستان داری
تو خود بیا، که ز ما جستجو نمی‌آید
برای باده‌گساران در این بهار چرا
پیام سبزه ز اطراف جو نمی‌آید
مگر ز گلشن غم نکهتی رسد، ورنه
ز بوستان طرب هیچ بو نمی‌آید
پسر چه شد که سبک‌روح‌تر بود ز پدر؟
به بزم، گردش جام از سبو نمی‌آید
غلام همت آن عارفم که چون قدسی
ز پایه‌ای که ندارد، فرو نمی‌آید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
ز من ترسم عنان آن نرگس جادو بگرداند
بگردد روی بخت از من، گر از من رو بگرداند
دلم را ضعف غالب شد، ز ننگ لاغری ترسم
عنان از صید من عشق قوی بازو بگرداند
بود گر سبحه از خاکم، مسلمان بگسلد تارش
شوم گر شعله، ز آتش روی خود هندو بگرداند
نه تنها بت ز من برگشته همچون روزگار من
ز ننگ سجده‌ام، محراب هم ابرو بگرداند
به بازار جهان، جنس وفا را کس نمی‌گیرد
دلم تا کی متاع خویش را هر سو بگرداند
نسیم صبحدم هرچند باشد محرم گلشن
گر از رشکم شود آگاه، از ره رو بگرداند
به جست و جوی او هر لحظه صد ره چشم گریانم
مرا چون قطره خون بر سر هر مو بگرداند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
با من، غمت ز مهر، دویی در میان ندید
کس شعله را به خار چنین مهربان ندید
یاد چمن ز خاطر مرغ اسیر رفت
چون دلنشینی قفس از آشیان ندید
تا بود، روزگار به افسردگی گذاشت
کس رنگ خنده بر لب این بوستان ندید
گردید چون خیال و ز دلها خبر گرفت
تیر ترا دمی که دلم در کمان ندید
کی از دلم ز دعوی پیکان کشید دست؟
تا سینه پای تیر ترا در میان ندید
گو دیده مرا پی ابروی او ببین
آن‌کس که بحر را پی کشتی روان ندید
یک ره ز چهره پرده برافکن خدای را
آیینه کس همیشه در آیینه‌دان ندید
رفتی به باغ و زنده جاوید شد چمن
دید از تو باغ، آنچه ز آب روان ندید
هرگز نخورد داغ دلم آب ناخنی
آن گلبنم که تربیت باغبان ندید
می‌دید کاش گونه زردم در آینه
آن‌کس که روی آینه را زرنشان ندید
کام دلم ز سیر کواکب روا نشد
لب تشنه فیض آب ز ریگ روان ندید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
رفتم به بوستان که دلم وا شود، نشد
گفتم که درد عشق مداوا شود، نشد
سودا به شهر و کوی بود، نی به کوه و دشت
مجنون خیال کرد که رسوا شود، نشد
امروز غربتم به جزای عمل رساند
گفتم مگر که وعده به فردا شود، نشد
عمری چو نقش پا به سر کوی انتظار
چشمم به راه بود که پیدا شود، نشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
دلم به عشق فسونساز برنمی‌آید
زبان به گفتن این راز برنمی‌آید
چه شد شکفتگی‌ام گر ز پرده بیرون است؟
چو گل ز خنده‌ام آواز برنمی‌آید
نبسته بال مرا کس، ز ناتوانی خویش
پرم ز عهده پرواز برنمی‌آید
شدم ز گریه بی‌اختیار، شهره شهر
کسی به پرده در راز برنمی‌آید
حیات یک نفس است ای جوان غنیمت دان
که این نفس چو رود، باز برنمی‌آید
چه شد که دوخته صوفی ز هر دو عالم چشم؟
به عارفان نظرباز برنمی‌آید
کم از تکلم لب نیست عشوه نگهش
فسون، که گفت به اعجاز برنمی‌آید؟
مگر شنیده که خاک رهم، که باز امروز
ز خانه آن بت طناز برنمی‌آید؟
ز سرّ آبله‌های دلم که را خبرست؟
ازین صدف، گهر راز برنمی‌آید
به صبح وصل نیفتی غلط، که در شب هجر
ستاره‌ای غلط‌انداز برنمی‌آید
ازین که قامت افلاک شد چو چنگ، چه سود
چو نغمه خوش ازین ساز برنمی‌آید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
دل پر حسرتم از سادگی در بزم تنهایی
بساط آرزو با یاد آن سیب ذقن چیند
مبر نزدیک عارض، دسته گل بهر بوییدن
لب هر غنچه تا کی بوسه زان کنج دهن چیند؟
چه بی‌دردست از داغ محبت، آن تماشایی
که در گلشن بود تا لاله، نسرین و سمن چیند
ز چشم افتادگان را هم صبا محروم نگذارد
مشام پیر کنعان، گل ز بوی پیرهن چیند
مرا هست از خیالش انجمن چون غنچه در خلوت
اگر خلوت‌نشین دامان خویش از انجمن چیند
ندارد طبع قدسی چشم بر نیک و بد عالم
نه از دریا گهر جوید، نه از مجلس سخن چیند