عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰
آمد به تیغ کین ره ارباب دین زده
طرف کله شکسته گره بر جبین زده
هم دستی دو نرگس او بین که وقت کار
بر صید آن کشیده کمان تیر این زده
در پرده دارد آن مه مجلس نشین دریغ
رویی که طعنه بر مه گردون نشین زده
آن خردسال تاجو صراحی کشیده قد
بسیار شیشهٔ دل ما بر زمین زده
از زخم و داغ تازهام امشب هزار بار
خون سر ز جیب و شعله سر از آستین زده
دارد به ذوق تا نفس آخرین مرا
زخمی که بر من از نگه اولین زده
خوش وقت محتشم که دگر زین غزل برآب
خوش نقشها ز خامه سحر آفرین زده
طرف کله شکسته گره بر جبین زده
هم دستی دو نرگس او بین که وقت کار
بر صید آن کشیده کمان تیر این زده
در پرده دارد آن مه مجلس نشین دریغ
رویی که طعنه بر مه گردون نشین زده
آن خردسال تاجو صراحی کشیده قد
بسیار شیشهٔ دل ما بر زمین زده
از زخم و داغ تازهام امشب هزار بار
خون سر ز جیب و شعله سر از آستین زده
دارد به ذوق تا نفس آخرین مرا
زخمی که بر من از نگه اولین زده
خوش وقت محتشم که دگر زین غزل برآب
خوش نقشها ز خامه سحر آفرین زده
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱
به دست دیده عنان دل فکار مده
مرا ببین و به چشم خود اختیار مده
ز غیرت ای گل نازک ورق چو دامن پاک
کشیدی از کف بلبل به چنگ خار مده
به رشک دادن من در دو روزه رنجش خود
هزار مست هوس را به بزم بار مده
به غیر کامده زان زلف تابدار به رنج
به غیر شربت شمشیر آبدار مده
غرور سد نگه شد خدای را زین بیش
شراب ناز به آن چشم پر خمار مده
بز جر منصب فرهادیم بده اما
ز حکم خسرویم سر به کوهسار مده
هزار وعدهٔ پر انتظار دادی و رفت
کنون که وعده قتل است انتظار مده
گرفته تیغ تو چون در نیام ناز قرار
نوید قتل به جانهای بیقرار مده
اگر به هیچ نمیارزم از زبون کشیم
به دست چشم سیه مست جان شکار مده
وگر به کار تو میآیم از برای خودم
نگاه دار و به چنگال روزگار مده
غرض اطاعت حکم است محتشم زین نظم
به طول دردسر آن بزرگوار مده
مرا ببین و به چشم خود اختیار مده
ز غیرت ای گل نازک ورق چو دامن پاک
کشیدی از کف بلبل به چنگ خار مده
به رشک دادن من در دو روزه رنجش خود
هزار مست هوس را به بزم بار مده
به غیر کامده زان زلف تابدار به رنج
به غیر شربت شمشیر آبدار مده
غرور سد نگه شد خدای را زین بیش
شراب ناز به آن چشم پر خمار مده
بز جر منصب فرهادیم بده اما
ز حکم خسرویم سر به کوهسار مده
هزار وعدهٔ پر انتظار دادی و رفت
کنون که وعده قتل است انتظار مده
گرفته تیغ تو چون در نیام ناز قرار
نوید قتل به جانهای بیقرار مده
اگر به هیچ نمیارزم از زبون کشیم
به دست چشم سیه مست جان شکار مده
وگر به کار تو میآیم از برای خودم
نگاه دار و به چنگال روزگار مده
غرض اطاعت حکم است محتشم زین نظم
به طول دردسر آن بزرگوار مده
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲
شبهای هجران همنشین از مهر او یادم مده
همسایه را دردسر از افغان و فریادم مده
از زاری و افغان من گردد دل او سخت تر
ای گریه بر آبم مران ای آه بر بادم مده
چون میرم و کین منش باقی بود ای بخت بد
جز جانب دوزخ صلازین محنت آبادم مده
زین سان که آن نامهربان شاد است از ناشادیم
گر مهربانی ای فلک هرگز دل شادم مده
هردم به داد آیم برت از ذوق بیداد دگر
خواهی به داد من رسی بیداد کن دادم مده
هردم کنم صد کوه غم در بیستون عشق تو
من سخن جان دیگرم نسبت به فرهادم مده
گفتم به بیدادم مکش درخنده شد کای محتشم
حکمت بر افلاطون مخوان تعلیم بیدادم مده
همسایه را دردسر از افغان و فریادم مده
از زاری و افغان من گردد دل او سخت تر
ای گریه بر آبم مران ای آه بر بادم مده
چون میرم و کین منش باقی بود ای بخت بد
جز جانب دوزخ صلازین محنت آبادم مده
زین سان که آن نامهربان شاد است از ناشادیم
گر مهربانی ای فلک هرگز دل شادم مده
هردم به داد آیم برت از ذوق بیداد دگر
خواهی به داد من رسی بیداد کن دادم مده
هردم کنم صد کوه غم در بیستون عشق تو
من سخن جان دیگرم نسبت به فرهادم مده
گفتم به بیدادم مکش درخنده شد کای محتشم
حکمت بر افلاطون مخوان تعلیم بیدادم مده
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳
پند گوی تو چهها تا به تو فهمانیده
کز منت باز به این مرتبه رنجانیده
ز آتش سرکش قهرت ز تو رو گردانست
عاشق روی ز شمشیر نگردانیده
زان نگه قافلهٔ صبر گریزان وز پی
مژهها تیغ در آن قافله خوابانیده
مژه بیش از مدد ابرویش از دل گذران
تیر پران و کمان گوشه نجنبانیده
چه روم بی تو به گشت چمن ای حور که هست
باغ گل در نظرم دوزخ تابانیده
میکشم پای ز هنگامهٔ عشقت که فراق
سخت چشم من ازین معرکه ترسانیده
محتشم شمع صفت چند بسوزی مروی
خویش را کس به عبث این همه سوزانیده
کز منت باز به این مرتبه رنجانیده
ز آتش سرکش قهرت ز تو رو گردانست
عاشق روی ز شمشیر نگردانیده
زان نگه قافلهٔ صبر گریزان وز پی
مژهها تیغ در آن قافله خوابانیده
مژه بیش از مدد ابرویش از دل گذران
تیر پران و کمان گوشه نجنبانیده
چه روم بی تو به گشت چمن ای حور که هست
باغ گل در نظرم دوزخ تابانیده
میکشم پای ز هنگامهٔ عشقت که فراق
سخت چشم من ازین معرکه ترسانیده
محتشم شمع صفت چند بسوزی مروی
خویش را کس به عبث این همه سوزانیده
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴
قلم نسخ بران بر ورق حسن همه
کاین قلمرو به تو داده است خدا یک قلمه
زان دو هندوی سیه مست که مردم فکنند
تیغ هندیست نگاه تو ولیکن دو دمه
خوشتر از عشرت صد سالهٔ هشیارانست
با می صاف دو ساله طرب یک دو مه
از دم ناصح واعظ دلم اندر چاهیست
که ز یک سوی سموم است وز یک سوی دمه
رهزنان در صدد غارت و خوبان غافل
گرگ بیداز ز هر گوشه و در خواب رمه
دم نزع است وز شوق کلمات تو مرا
یک نفس بیش نمانده است بگو یک کلمه
محتشم فتنه قوی دست شد آن دم که نهاد
زلف نو سلسلهاش سلسله بر پای همه
کاین قلمرو به تو داده است خدا یک قلمه
زان دو هندوی سیه مست که مردم فکنند
تیغ هندیست نگاه تو ولیکن دو دمه
خوشتر از عشرت صد سالهٔ هشیارانست
با می صاف دو ساله طرب یک دو مه
از دم ناصح واعظ دلم اندر چاهیست
که ز یک سوی سموم است وز یک سوی دمه
رهزنان در صدد غارت و خوبان غافل
گرگ بیداز ز هر گوشه و در خواب رمه
دم نزع است وز شوق کلمات تو مرا
یک نفس بیش نمانده است بگو یک کلمه
محتشم فتنه قوی دست شد آن دم که نهاد
زلف نو سلسلهاش سلسله بر پای همه
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵
نمیدانم ز خود افتادگان داری خبر یا نه
ز دور این نالهٔ ما در دلت دارد اثر یا نه
یقین داری که دارم از خیالت پیکری با خود
که شب تا صبح دم میگردمش بر گرد سر یانه
به گوشت هیچ میگوید که اینک میرسد از پی
چو باد صرصر آن دیوانهٔ صحرا سپر یا نه
به خاطر میرسانی هیچ گه کان دشت پیما را
به زور انداختم از پا من بیدادگر یا نه
برای آزمایش بار من بر کوه نه یک دم
ببین خواهد شکستن کوه را صد جا کمر یا نه
چو جان را نیست در رفتن توقف هیچ میگوئی
که باید بازگشتن بیتوقف زین سفر یا نه
نوشتم نامه وز گمراهی طالع نمیدانم
که خواهد ره به آن مه برد مرغ نامهبر یا نه
بیا و محتشم از بهر من دیوان خود بگشا
به بین بر لشگر غم میکنم آخر ظفر یا نه
ز دور این نالهٔ ما در دلت دارد اثر یا نه
یقین داری که دارم از خیالت پیکری با خود
که شب تا صبح دم میگردمش بر گرد سر یانه
به گوشت هیچ میگوید که اینک میرسد از پی
چو باد صرصر آن دیوانهٔ صحرا سپر یا نه
به خاطر میرسانی هیچ گه کان دشت پیما را
به زور انداختم از پا من بیدادگر یا نه
برای آزمایش بار من بر کوه نه یک دم
ببین خواهد شکستن کوه را صد جا کمر یا نه
چو جان را نیست در رفتن توقف هیچ میگوئی
که باید بازگشتن بیتوقف زین سفر یا نه
نوشتم نامه وز گمراهی طالع نمیدانم
که خواهد ره به آن مه برد مرغ نامهبر یا نه
بیا و محتشم از بهر من دیوان خود بگشا
به بین بر لشگر غم میکنم آخر ظفر یا نه
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷
صبح مرا به ظن غلط شام کردهای
بیتاب مرا گنهی نام کردهای
تا ذوق حرف تلخ تو حسرت کشم کند
ایذای من به نامه و پیغام کردهای
از غایت مضایقه در گفت و گو مرا
راضی به یک شنیدن دشنام کردهای
در غین مهر این که مرا کشتهای نهان
تقلید مهربانی ایام کردهای
ترسم دمار از من بیته برآورد
مرد آزمایی که تو در جام کردهای
چشم تلافی ز تو دارم که پیش خلق
روی مرا به شبهه شبه فام کردهای
از قتل محتشم همه احرام بستهاند
در دفع وی ز بس که تو ابرام کردهای
بیتاب مرا گنهی نام کردهای
تا ذوق حرف تلخ تو حسرت کشم کند
ایذای من به نامه و پیغام کردهای
از غایت مضایقه در گفت و گو مرا
راضی به یک شنیدن دشنام کردهای
در غین مهر این که مرا کشتهای نهان
تقلید مهربانی ایام کردهای
ترسم دمار از من بیته برآورد
مرد آزمایی که تو در جام کردهای
چشم تلافی ز تو دارم که پیش خلق
روی مرا به شبهه شبه فام کردهای
از قتل محتشم همه احرام بستهاند
در دفع وی ز بس که تو ابرام کردهای
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
از قید عهد بنده تو خود رسته بودهای
عهدی نهفته هم به کسی بسته بودهای
خواب گران صبح خبر داد ازین که دوش
در بزم کرده آن چه توانسته بودهای
مرغ دل آن نبود که ناید به دام تو
گویا تو بیمحل ز کمین جسته بودهای
آوردهای بپرسش حالم رقیب را
خوش ملتفت به حال من خسته بودهای
گفتن چه احتیاج که غیری نبوده است
در خانهٔ دلم که تو پیوسته بودهای
گفتی دلت که برده ندانستهام بگو
در دلبری تو این همه دانسته بودهای
در برم بهر خدمت شایسته رقیب
ای محتشم تو این همه بایسته بودهای
عهدی نهفته هم به کسی بسته بودهای
خواب گران صبح خبر داد ازین که دوش
در بزم کرده آن چه توانسته بودهای
مرغ دل آن نبود که ناید به دام تو
گویا تو بیمحل ز کمین جسته بودهای
آوردهای بپرسش حالم رقیب را
خوش ملتفت به حال من خسته بودهای
گفتن چه احتیاج که غیری نبوده است
در خانهٔ دلم که تو پیوسته بودهای
گفتی دلت که برده ندانستهام بگو
در دلبری تو این همه دانسته بودهای
در برم بهر خدمت شایسته رقیب
ای محتشم تو این همه بایسته بودهای
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰
بیش از دی گرم استغنا زدن گردیدهای
غالبا امروز در آیینه خود را دیدهای
کلفتی داری و پنهان داری از من گوئیا
این که با غیر الفتت فهمیدهام فهمیدهای
گشت معلومم که در گوشت چه آهنگی خوش است
چون شنیدم کز غرض گو حال من پرسیدهای
چون شوی با غیر بد مخصوص خود گردانیم
آلت اعراض غیرم خوب گردانیدهای
چون نمیرنجی تو از کس جز به جرم دوستی
حیرتی دارم که از دشمن چرا رنجیدهای
پنبهای در گوش نه تا ننهی از غیرت به داغ
این که میگویند بدگویان اگر نشنیدهای
محتشم کافتاده زار از پرسش بی جای تو
کشتهای او را و پنداری که آمرزیدهای
غالبا امروز در آیینه خود را دیدهای
کلفتی داری و پنهان داری از من گوئیا
این که با غیر الفتت فهمیدهام فهمیدهای
گشت معلومم که در گوشت چه آهنگی خوش است
چون شنیدم کز غرض گو حال من پرسیدهای
چون شوی با غیر بد مخصوص خود گردانیم
آلت اعراض غیرم خوب گردانیدهای
چون نمیرنجی تو از کس جز به جرم دوستی
حیرتی دارم که از دشمن چرا رنجیدهای
پنبهای در گوش نه تا ننهی از غیرت به داغ
این که میگویند بدگویان اگر نشنیدهای
محتشم کافتاده زار از پرسش بی جای تو
کشتهای او را و پنداری که آمرزیدهای
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲
ای گل خود رو چه بد کردم که خوارم ساختی
آبرویم بردی و بیاعتبارم ساختی
اختیار کشتنم دادی به دست مدعی
در هلاک خویشتن بیاختیارم ساختی
شرمت از مهر و وفای من نبودت ای دریغ
کز جفا در پیش مردم شرمسارم ساختی
چون گشودی بهر دشنامم زبان دیگر بخشم
کز ستم بسمل به تیغ آب دارم ساختی
چارهٔ کار خود از لطف تو میجستم مدام
چارهام کردی ز روی لطف وکارم ساختی
بعد قهر از یاریت امید لطفی داشتم
لطف فرمودی به قتل امیدوارم ساختی
محتشم آن روز روزم تیره کردی کز جنون
بسته زنجیر زلف آن نگارم ساختی
آبرویم بردی و بیاعتبارم ساختی
اختیار کشتنم دادی به دست مدعی
در هلاک خویشتن بیاختیارم ساختی
شرمت از مهر و وفای من نبودت ای دریغ
کز جفا در پیش مردم شرمسارم ساختی
چون گشودی بهر دشنامم زبان دیگر بخشم
کز ستم بسمل به تیغ آب دارم ساختی
چارهٔ کار خود از لطف تو میجستم مدام
چارهام کردی ز روی لطف وکارم ساختی
بعد قهر از یاریت امید لطفی داشتم
لطف فرمودی به قتل امیدوارم ساختی
محتشم آن روز روزم تیره کردی کز جنون
بسته زنجیر زلف آن نگارم ساختی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳
اگر مقدار عشق پاک را دلدار دانستی
مرا بسیار جستی قدر من بسیار دانستی
نبودی کوه کن در عشق اگر بیغیرتی چون من
رقابت با هوسناکی چو خسرو عار دانستی
به قدر درک و دانش مرد را مقدرا میدانند
چه خوش بودی اگر یار من این مقدار دانستی
تفاوتها شدی در غیرت و بیغیرتی پیدا
اگر آن بیتفاوت یار از اغیار دانستی
سیهچشمی که درخوابست از کید بداندیشان
چه بودی قدر پاس دیدهٔ بیدار دانستی
بت پر کار من کائین دلداری نمیداند
نجستی یک دل از دستش اگر این کار دانستی
نگشتی شعلهٔ بازار رنجش یک نفس ساکن
اگر ازار او را محتشم آزار دانستی
مرا بسیار جستی قدر من بسیار دانستی
نبودی کوه کن در عشق اگر بیغیرتی چون من
رقابت با هوسناکی چو خسرو عار دانستی
به قدر درک و دانش مرد را مقدرا میدانند
چه خوش بودی اگر یار من این مقدار دانستی
تفاوتها شدی در غیرت و بیغیرتی پیدا
اگر آن بیتفاوت یار از اغیار دانستی
سیهچشمی که درخوابست از کید بداندیشان
چه بودی قدر پاس دیدهٔ بیدار دانستی
بت پر کار من کائین دلداری نمیداند
نجستی یک دل از دستش اگر این کار دانستی
نگشتی شعلهٔ بازار رنجش یک نفس ساکن
اگر ازار او را محتشم آزار دانستی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴
کاش یارم از ستم دایم مکدر داشتی
یا دلم تاب فراق آن ستمگر داشتی
کاشکی هرگز از آن گل نامدی بوی وفا
یا چو رفتی مرغ دل فریاد کمتر داشتی
کاشکی زان پیش کان شمع از کنار من رود
ضربت شمشیر مرگم از میان برداشتی
آن که رفت و یاد خلق او مرا دیوانه ساخت
کاشکی خوی پری رویان دیگر داشتی
تن که بر بستر ز درد هجر او پهلو نهاد
کاش از خشت لحد بالین و بستر داشتی
محتشم کز درد دوری خاک بر سر میکند
وه چه بودی گر اجل را راه بر سر داشتی
یا دلم تاب فراق آن ستمگر داشتی
کاشکی هرگز از آن گل نامدی بوی وفا
یا چو رفتی مرغ دل فریاد کمتر داشتی
کاشکی زان پیش کان شمع از کنار من رود
ضربت شمشیر مرگم از میان برداشتی
آن که رفت و یاد خلق او مرا دیوانه ساخت
کاشکی خوی پری رویان دیگر داشتی
تن که بر بستر ز درد هجر او پهلو نهاد
کاش از خشت لحد بالین و بستر داشتی
محتشم کز درد دوری خاک بر سر میکند
وه چه بودی گر اجل را راه بر سر داشتی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵
مرا به دست غم خود گذاشتی رفتی
غم جهان همه بر من گماشتی رفتی
سواد خط مژهام زان فراق نامه سترد
که در وداع بنامم گذاشتی رفتی
دل از وفا به تو میداد دست عهد ابد
ازو تو عهد گسل واگذاشتی رفتی
به غیر حسرت و مردن بری نداد آن تخم
که در زمین دل خسته کاشتی رفتی
لوای هجر که یک چند بود افکنده
تو در شکست غمش برفراشتی رفتی
مرا که ابرش ادبار بد به زین ماندم
تو زین بر ابلق اقبلال داشتی رفتی
دگر به زیستن محتشم امید مدار
چنین که در تب مرگش گذاشتی رفتی
غم جهان همه بر من گماشتی رفتی
سواد خط مژهام زان فراق نامه سترد
که در وداع بنامم گذاشتی رفتی
دل از وفا به تو میداد دست عهد ابد
ازو تو عهد گسل واگذاشتی رفتی
به غیر حسرت و مردن بری نداد آن تخم
که در زمین دل خسته کاشتی رفتی
لوای هجر که یک چند بود افکنده
تو در شکست غمش برفراشتی رفتی
مرا که ابرش ادبار بد به زین ماندم
تو زین بر ابلق اقبلال داشتی رفتی
دگر به زیستن محتشم امید مدار
چنین که در تب مرگش گذاشتی رفتی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶
به رقیب سفری وعدهٔ رفتن دادی
رقتی و تفرقه را سر به دل من دادی
ملک وصلی که حسد داشت بر او دشمن و دوست
یک سر از دوست گرفتی و به دشمن دادی
بر طرف باد گوارائی از آن نعمت وصل
که ز یک شهر گرفتی و به یک تن دادی
غیر من بوی می هر که درین بزم شنید
همه را گل به بغل نقل به دامن دادی
باد تاراج ز هر جا که برآمد تو تمام
سر به خاکستر این سوخته خرمن دادی
تیغ تقدیر که بد در کف صیاد اجل
تو گرفتی و به آن غمزه پر فن دادی
محتشم دیر نکردی به وی اظهار نیاز
نیک رفتی که مرا زود به گشتن دادی
رقتی و تفرقه را سر به دل من دادی
ملک وصلی که حسد داشت بر او دشمن و دوست
یک سر از دوست گرفتی و به دشمن دادی
بر طرف باد گوارائی از آن نعمت وصل
که ز یک شهر گرفتی و به یک تن دادی
غیر من بوی می هر که درین بزم شنید
همه را گل به بغل نقل به دامن دادی
باد تاراج ز هر جا که برآمد تو تمام
سر به خاکستر این سوخته خرمن دادی
تیغ تقدیر که بد در کف صیاد اجل
تو گرفتی و به آن غمزه پر فن دادی
محتشم دیر نکردی به وی اظهار نیاز
نیک رفتی که مرا زود به گشتن دادی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸
اگر آگه ز اخلاص من آزرده دل گردی
ز بیدادی که بر من کرده باشی منفعل گردی
مکن چون لاله چاکم در دل پرخون که میترسم
در و داغ وفای خود به بینی و خجل گردی
دلت روشنتر از آیینهٔ صبح است میخواهم
که بر تحقیق مهرم یک نفس بر گرد دل گردی
چو بیجرمی به تیغ بیدریغم میکنی بسمل
چنان کن باری ای نامهربان کز من بحل گردی
تو ای مرغ دل از پروانه خود کم نه و باید
که تا جانباشدت بر گرد آن شمع چه گل گردی
رقیبان چون گسستی از دلش سررشتهٔ مهرم
الهی با نصیب از وصل آن پیمان گسل گردی
اگر خواهی ز گرد غیر خالی کوی آن مه را
به گردش محتشم چون باد باید متصل گردی
ز بیدادی که بر من کرده باشی منفعل گردی
مکن چون لاله چاکم در دل پرخون که میترسم
در و داغ وفای خود به بینی و خجل گردی
دلت روشنتر از آیینهٔ صبح است میخواهم
که بر تحقیق مهرم یک نفس بر گرد دل گردی
چو بیجرمی به تیغ بیدریغم میکنی بسمل
چنان کن باری ای نامهربان کز من بحل گردی
تو ای مرغ دل از پروانه خود کم نه و باید
که تا جانباشدت بر گرد آن شمع چه گل گردی
رقیبان چون گسستی از دلش سررشتهٔ مهرم
الهی با نصیب از وصل آن پیمان گسل گردی
اگر خواهی ز گرد غیر خالی کوی آن مه را
به گردش محتشم چون باد باید متصل گردی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹
بر در درج قفل زدم یک چندی
عاقبت داد گشادش بت شکر خندی
سخت از ذوق گرفتاری من میکوشد
دست و بازوی کمندافکن وحشی بندی
لطف ممتاز کن آماده که آمد بر در
بینیاز از تو جهانی به تو حاجتمندی
تا به نزدیکترین وعدهٔ وصلت برسم
از خدا میطلبم عمر ابد پیوندی
اگر از مادر دوران همه یوسف زاید
ننشیند چو تو بر دامن او فرزندی
مژدهای درد که در دام تو افتاد آخر
نامفید به دوائی بالم خورسندی
درام از مرغ شبآویز دلی نالانتر
من که دارم ز دل آویز کمندی بندی
دگر امشب چه نظر دیده ندانم که به من
میکند لطف ولی لطف غضب مانندی
بهر نادیدن آن رو گه و بیگه ناصح
میدهد بندم و آن گه چه مؤثر پندی
هست دشنام پیاپی ز لب شیرینش
شربتی غیر مکرر ز مکرر قندی
محتشم عشوهٔ طاقت شکن ساقی بزم
اگر اینست دگر میشکنم سوگندی
عاقبت داد گشادش بت شکر خندی
سخت از ذوق گرفتاری من میکوشد
دست و بازوی کمندافکن وحشی بندی
لطف ممتاز کن آماده که آمد بر در
بینیاز از تو جهانی به تو حاجتمندی
تا به نزدیکترین وعدهٔ وصلت برسم
از خدا میطلبم عمر ابد پیوندی
اگر از مادر دوران همه یوسف زاید
ننشیند چو تو بر دامن او فرزندی
مژدهای درد که در دام تو افتاد آخر
نامفید به دوائی بالم خورسندی
درام از مرغ شبآویز دلی نالانتر
من که دارم ز دل آویز کمندی بندی
دگر امشب چه نظر دیده ندانم که به من
میکند لطف ولی لطف غضب مانندی
بهر نادیدن آن رو گه و بیگه ناصح
میدهد بندم و آن گه چه مؤثر پندی
هست دشنام پیاپی ز لب شیرینش
شربتی غیر مکرر ز مکرر قندی
محتشم عشوهٔ طاقت شکن ساقی بزم
اگر اینست دگر میشکنم سوگندی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰
چو مینماید، که هست با من، جفا و جورت، ز روی یاری
ز دست جورت، فغان برآرم، اگر تو دست از، جفا نداری
بخشم گفتی، نمیگذارم، که زیر تیغم، برآوری دم
مرا چه یارا که دم برآرم، اگر دمارم، ز جان برآری
شب فراقت کز اشتیاقت به جان فکارم به تن نزارم
به خواب کس را نمیگذرام ز بس که دارم فغان و زاری
نه همزبانی، که من زمانی، باو شمارم، غمی که دارم
نه نیک خواهی که، گاهگاهی، ز من بپرسد، غم که داری
به درد از آنرو، گرفتهام خو، به خاک از آن رو، نهادهام رو
که عشق کاری، نباشد الا، به دردمندی، ز خاکساری
اگرچه کردم، چو بلبل ای گل، در اشتیاقت، بسی تحمل
ز باغ وصلت، گلی نچیدم، جز این که دیدم، هزار زاری
همیشه گوئی، که محتشم را، برآرم از جا، درآرم از پا
ز پا درآید، ز جان برآید، شبی که مستش، تو در برآری
ز دست جورت، فغان برآرم، اگر تو دست از، جفا نداری
بخشم گفتی، نمیگذارم، که زیر تیغم، برآوری دم
مرا چه یارا که دم برآرم، اگر دمارم، ز جان برآری
شب فراقت کز اشتیاقت به جان فکارم به تن نزارم
به خواب کس را نمیگذرام ز بس که دارم فغان و زاری
نه همزبانی، که من زمانی، باو شمارم، غمی که دارم
نه نیک خواهی که، گاهگاهی، ز من بپرسد، غم که داری
به درد از آنرو، گرفتهام خو، به خاک از آن رو، نهادهام رو
که عشق کاری، نباشد الا، به دردمندی، ز خاکساری
اگرچه کردم، چو بلبل ای گل، در اشتیاقت، بسی تحمل
ز باغ وصلت، گلی نچیدم، جز این که دیدم، هزار زاری
همیشه گوئی، که محتشم را، برآرم از جا، درآرم از پا
ز پا درآید، ز جان برآید، شبی که مستش، تو در برآری
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱
زد به درونم آتش تنگ قبا سواری
دست به خونم آلود ماه لقا نگاری
دام فریب دل گشت طره دلفریبی
صید شکار جان کرد آهوی جان شکاری
گرچه به مصر خوبی هست عزیز یوسف
نیست به شهریاری همچو تو شهریاری
نرگس چشمت ای گل میفکند دمادم
در دل چاک چاکم ای مژه خارخاری
روز و شب از خیالت با دل خویش دارم
کنجی و گفتگوئی صبری و انتظاری
پیش تو چون رقیبان معتبرند امروز
شکر که ما نداریم قدری و اعتباری
گفته محتشم را زیور گوش جان کن
کز گوهر معانی ساخته گوشواری
دست به خونم آلود ماه لقا نگاری
دام فریب دل گشت طره دلفریبی
صید شکار جان کرد آهوی جان شکاری
گرچه به مصر خوبی هست عزیز یوسف
نیست به شهریاری همچو تو شهریاری
نرگس چشمت ای گل میفکند دمادم
در دل چاک چاکم ای مژه خارخاری
روز و شب از خیالت با دل خویش دارم
کنجی و گفتگوئی صبری و انتظاری
پیش تو چون رقیبان معتبرند امروز
شکر که ما نداریم قدری و اعتباری
گفته محتشم را زیور گوش جان کن
کز گوهر معانی ساخته گوشواری
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
دلا زان گل بریدی خاطرت آسود پنداری
تو را با او دگر کاری نخواهد بود پنداری
تو بر خود بستهای یک باره راه اشگ ای دیده
نخواهد کرد دیگر آتش من دود پنداری
تو تحسین خواهی ای ناصح که منعم کردهای زان در
به خوش پندی من درمانده را خشنود پنداری
فریبی خوردهای ای غیر از آن پرکار پندارم
که خود را باز مقبول و مرا مردود پنداری
رسید و به اعتاب از من گذشت آن ترک نازک خود
دعائی گفتمش در زیر لب نشنود پنداری
مقرر کرده بهر مدعی مشکلترین قتلی
ز یاران خواهد این خدمت به من فرمود پنداری
چو بر درد جدائی محتشم گردیدهای صابر
به صبر این درد پیدا میکند بهبود پنداری
تو را با او دگر کاری نخواهد بود پنداری
تو بر خود بستهای یک باره راه اشگ ای دیده
نخواهد کرد دیگر آتش من دود پنداری
تو تحسین خواهی ای ناصح که منعم کردهای زان در
به خوش پندی من درمانده را خشنود پنداری
فریبی خوردهای ای غیر از آن پرکار پندارم
که خود را باز مقبول و مرا مردود پنداری
رسید و به اعتاب از من گذشت آن ترک نازک خود
دعائی گفتمش در زیر لب نشنود پنداری
مقرر کرده بهر مدعی مشکلترین قتلی
ز یاران خواهد این خدمت به من فرمود پنداری
چو بر درد جدائی محتشم گردیدهای صابر
به صبر این درد پیدا میکند بهبود پنداری
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳
این طلعت و رخسار که دارد که تو داری
این قامت و رفتار که دارد که تو داری
لب شهد و حدیثت شکر است ای گل خندان
این شهر شکربار که دارد که تو داری
چشم تو به یک چشم زدن خون دلم خورد
این نرگس خون خوار که دارد که تو داری
ای در تن هر گلبنی از رشگ تو صد خار
این گلبن بیخار که دارد که تو داری
قهر تو باغیار به از لطف تو با ماست
این لطف به اغیار که دارد که تو داری
پیوسته کنی نسبتم ای گل به رقیبان
زین گونه مرا خوار که دارد که تو داری
داری همه دم محتشم آزار دل از یار
این یار دل آزار که دارد که تو داری
این قامت و رفتار که دارد که تو داری
لب شهد و حدیثت شکر است ای گل خندان
این شهر شکربار که دارد که تو داری
چشم تو به یک چشم زدن خون دلم خورد
این نرگس خون خوار که دارد که تو داری
ای در تن هر گلبنی از رشگ تو صد خار
این گلبن بیخار که دارد که تو داری
قهر تو باغیار به از لطف تو با ماست
این لطف به اغیار که دارد که تو داری
پیوسته کنی نسبتم ای گل به رقیبان
زین گونه مرا خوار که دارد که تو داری
داری همه دم محتشم آزار دل از یار
این یار دل آزار که دارد که تو داری