عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
سبکروان به زمینی که پا گذاشتهاند
بنای خانهبدوشی به جا گذاشتهاند
خوش آن گروه که چون موج دامن خود را
به دست آب روان قضا گذاشتهاند
عنان سیر تو چون موج در کف دریاست
گمان مبر که ترا با تو واگذاشتهاند
مباش در پی مطلب، که مطلب دو جهان
به دامن دل بیمدعا گذاشتهاند
مگر فلاخن توفیق دست من گیرد
که همچو سنگ نشانم به جا گذاشتهاند
چو نی بجو نفس گرم ازان سبکروحان
که برگ را ز برای نوا گذاشتهاند
فغان که در ره سیل سبک عنان حیات
ز خواب، بند گرانم به پا گذاشتهاند
مباش محو اثرهای خود، تماشا کن
که پیشتر ز تو مردان چها گذاشتهاند
دعای صدرنشینان نمیرسد صائب
به محفلی که ترا بیدعا گذاشتهاند
بنای خانهبدوشی به جا گذاشتهاند
خوش آن گروه که چون موج دامن خود را
به دست آب روان قضا گذاشتهاند
عنان سیر تو چون موج در کف دریاست
گمان مبر که ترا با تو واگذاشتهاند
مباش در پی مطلب، که مطلب دو جهان
به دامن دل بیمدعا گذاشتهاند
مگر فلاخن توفیق دست من گیرد
که همچو سنگ نشانم به جا گذاشتهاند
چو نی بجو نفس گرم ازان سبکروحان
که برگ را ز برای نوا گذاشتهاند
فغان که در ره سیل سبک عنان حیات
ز خواب، بند گرانم به پا گذاشتهاند
مباش محو اثرهای خود، تماشا کن
که پیشتر ز تو مردان چها گذاشتهاند
دعای صدرنشینان نمیرسد صائب
به محفلی که ترا بیدعا گذاشتهاند
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
دیدهٔ ما سیر چشمان، شان دنیا بشکند
همچو جوهر نقش را آیینهٔ ما بشکند
بر سفال جسم لرزیدن ندارد حاصلی
این سبو امروز اگر نشکست، فردا بشکند
هر سر خاری کلید قفل چندین آبله است
وای بر آن کس که خاری بیمحابا بشکند
از حباب ما گره در کار بحر افتاده است
میکشد دریا نفس، هرگاه مارا بشکند!
از شکست آرزو هر لحظه دل را ماتمی است
عشق کو، کاین شیشهها را جمله یکجا بشکند؟
کشتی ما چون صدف در دامن ساحل شکست
وقت موجی خوش که در آغوش دریا بشکند
همت مردانه میخواهد، گذشتن از جهان
یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند
بال پروازش در آن عالم بود صائب فزون
هر که اینجا بیشتر در دل تمنا بشکند
همچو جوهر نقش را آیینهٔ ما بشکند
بر سفال جسم لرزیدن ندارد حاصلی
این سبو امروز اگر نشکست، فردا بشکند
هر سر خاری کلید قفل چندین آبله است
وای بر آن کس که خاری بیمحابا بشکند
از حباب ما گره در کار بحر افتاده است
میکشد دریا نفس، هرگاه مارا بشکند!
از شکست آرزو هر لحظه دل را ماتمی است
عشق کو، کاین شیشهها را جمله یکجا بشکند؟
کشتی ما چون صدف در دامن ساحل شکست
وقت موجی خوش که در آغوش دریا بشکند
همت مردانه میخواهد، گذشتن از جهان
یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند
بال پروازش در آن عالم بود صائب فزون
هر که اینجا بیشتر در دل تمنا بشکند
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
از پختگی است گر نشد آواز ما بلند
کی از سپند سوخته گردد صدا بلند؟
سنگین نمیشد این همه خواب ستمگران
گر میشد از شکستن دلها صدا بلند
هموار میشود به نظر بازکردنی
قصری که چون حباب شود از هوا بلند
رحمی به خاکساری ما هیچکس نکرد
تا همچو گردباد نشد گرد ما بلند
از جوهری نگین به نگین دان شود سوار
از آشنا شود سخن آشنا بلند
فریاد میکند سخنان بلند ما
آواز ما اگر نشود از حیا بلند
از بس رمیده است ز هم صحبتان دلم
بیرون روم ز خود، چو شد آواز پا بلند
بلبل به زیر بال خموشی کشید سر
صائب به گلشنی که شد آواز ما بلند
کی از سپند سوخته گردد صدا بلند؟
سنگین نمیشد این همه خواب ستمگران
گر میشد از شکستن دلها صدا بلند
هموار میشود به نظر بازکردنی
قصری که چون حباب شود از هوا بلند
رحمی به خاکساری ما هیچکس نکرد
تا همچو گردباد نشد گرد ما بلند
از جوهری نگین به نگین دان شود سوار
از آشنا شود سخن آشنا بلند
فریاد میکند سخنان بلند ما
آواز ما اگر نشود از حیا بلند
از بس رمیده است ز هم صحبتان دلم
بیرون روم ز خود، چو شد آواز پا بلند
بلبل به زیر بال خموشی کشید سر
صائب به گلشنی که شد آواز ما بلند
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
هر چه دیدیم درین باغ، ندیدن به بود
هر گل تازه که چیدیم، نچیدن به بود
هر نوایی که شنیدیم ز مرغان چمن
چون رسیدیم به مضمون، نشنیدن به بود
زان ثمرها که گزیدیم درین باغستان
پشت دست و لب افسوس گزیدن به بود
دامن هر که کشیدیم درین خارستان
بجز از دامن شبها، نکشیدن به بود
هر متاعی که خریدیم به اوقات عزیز
بود اگر یوسف مصری، نخریدن به بود
لذت درد طلب بیشتر از مطلوب است
نارسیدن به مطالب، ز رسیدن به بود
جهل سررشتهٔ نظاره ربود از دستم
ور نه عیب و هنر خلق ندیدن به بود
مانع رحم شد اظهار تحمل صائب
زیر بار غم ایام خمیدن به بود
هر گل تازه که چیدیم، نچیدن به بود
هر نوایی که شنیدیم ز مرغان چمن
چون رسیدیم به مضمون، نشنیدن به بود
زان ثمرها که گزیدیم درین باغستان
پشت دست و لب افسوس گزیدن به بود
دامن هر که کشیدیم درین خارستان
بجز از دامن شبها، نکشیدن به بود
هر متاعی که خریدیم به اوقات عزیز
بود اگر یوسف مصری، نخریدن به بود
لذت درد طلب بیشتر از مطلوب است
نارسیدن به مطالب، ز رسیدن به بود
جهل سررشتهٔ نظاره ربود از دستم
ور نه عیب و هنر خلق ندیدن به بود
مانع رحم شد اظهار تحمل صائب
زیر بار غم ایام خمیدن به بود
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
میکند یادش دل بیتاب و از خود میرود
میبرد نام شراب ناب و از خود میرود
هر که چون شبنم درین گلزار چشمی باز کرد
میشود از آتش گل آب و از خود میرود
از محیط آفرینش هر که سر زد چون حباب
میزند یک دور چون گرداب و از خود میرود
پای در گل ماندگان را قوت رفتار نیست
یاد دریا میکند سیلاب و از خود میرود
زاهد خشک از هوای جلوهٔ مستانهاش
میکشد خمیازه چون محراب و از خود میرود
وصل نتواند عنان رفتن دل را گرفت
موج میغلتد به روی آب و از خود میرود
نیست این پروانه را سامان شمع افروختن
میکند نظارهٔ مهتاب و از خود میرود
دست و پایی میزند هر کس درین دریا چو موج
بر امید گوهر نایاب و از خود میرود
بیشرابی نیست صائب را حجاب از بیخودی
جای صهبا میکشد خوناب و از خود میرود
میبرد نام شراب ناب و از خود میرود
هر که چون شبنم درین گلزار چشمی باز کرد
میشود از آتش گل آب و از خود میرود
از محیط آفرینش هر که سر زد چون حباب
میزند یک دور چون گرداب و از خود میرود
پای در گل ماندگان را قوت رفتار نیست
یاد دریا میکند سیلاب و از خود میرود
زاهد خشک از هوای جلوهٔ مستانهاش
میکشد خمیازه چون محراب و از خود میرود
وصل نتواند عنان رفتن دل را گرفت
موج میغلتد به روی آب و از خود میرود
نیست این پروانه را سامان شمع افروختن
میکند نظارهٔ مهتاب و از خود میرود
دست و پایی میزند هر کس درین دریا چو موج
بر امید گوهر نایاب و از خود میرود
بیشرابی نیست صائب را حجاب از بیخودی
جای صهبا میکشد خوناب و از خود میرود
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
چون صراحی رخت در میخانه میباید کشید
این که گردن میکشی، پیمانه میباید کشید
کم نهای از لاله، صاف و درد این میخانه را
با لب خندان به یک پیمانه میباید کشید
پیش ازان کز سیل گردد دست و پای سعی خشک
رخت خود بیرون ازین ویرانه میباید کشید
حرص هیهات است بگشاید کمر در زندگی
تا نفس چون مورداری، دانه میباید کشید
عشق از سر رفت بیرون و غرور او نرفت
ناز مهمان را ز صاحب خانه میباید کشید
نیست آسایش درین عالم، که بهر خواب تلخ
منت شیرینی افسانه میباید کشید
مدتی بار دل مردم شدی صائب، بس است
پا به دامن بعد ازین مردانه میباید کشید
این که گردن میکشی، پیمانه میباید کشید
کم نهای از لاله، صاف و درد این میخانه را
با لب خندان به یک پیمانه میباید کشید
پیش ازان کز سیل گردد دست و پای سعی خشک
رخت خود بیرون ازین ویرانه میباید کشید
حرص هیهات است بگشاید کمر در زندگی
تا نفس چون مورداری، دانه میباید کشید
عشق از سر رفت بیرون و غرور او نرفت
ناز مهمان را ز صاحب خانه میباید کشید
نیست آسایش درین عالم، که بهر خواب تلخ
منت شیرینی افسانه میباید کشید
مدتی بار دل مردم شدی صائب، بس است
پا به دامن بعد ازین مردانه میباید کشید
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
صد گل به باد رفت و گلابی ندید کس
صد تاک خشک گشت و شرابی ندید کس
با تشنگی بساز که در ساغر سپهر
غیر از دل گداخته، آبی ندید کس
طی شد جهان و اهل دلی از جهان نخاست
دریا به ته رسید و سحابی ندید کس
این ماتم دگر، که درین دشت آتشین
دل آب گشت و چشم پر آبی ندید کس
حرفی است این که خضر به آب بقا رسید
زین چرخ دل سیه دم آبی ندید کس
از گردش فلک، شب کوتاه زندگی
زان سان به سر رسید که خوابی ندید کس
از دانش آنچه داد، کم رزق مینهد
چون آسمان، درست حسابی ندید کس
صائب به هر که مینگرم مست و بیخودست
هر چند ساقیی و شرابی ندید کس
صد تاک خشک گشت و شرابی ندید کس
با تشنگی بساز که در ساغر سپهر
غیر از دل گداخته، آبی ندید کس
طی شد جهان و اهل دلی از جهان نخاست
دریا به ته رسید و سحابی ندید کس
این ماتم دگر، که درین دشت آتشین
دل آب گشت و چشم پر آبی ندید کس
حرفی است این که خضر به آب بقا رسید
زین چرخ دل سیه دم آبی ندید کس
از گردش فلک، شب کوتاه زندگی
زان سان به سر رسید که خوابی ندید کس
از دانش آنچه داد، کم رزق مینهد
چون آسمان، درست حسابی ندید کس
صائب به هر که مینگرم مست و بیخودست
هر چند ساقیی و شرابی ندید کس
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
ز خارزار تعلق کشیده دامان باش
به هر چه میکشدت دل، ازآن گریزان باش
قد نهال خم از بار منت ثمرست
ثمر قبول مکن، سرو این گلستان باش
درین دو هفته که چون گل درین گلستانی
گشادهرویتر از راز میپرستان باش
تمیز نیک و بد روزگار کار تو نیست
چو چشم آینه در خوب و زشت حیران باش
کدام جامه به از پردهپوشی خلق است؟
بپوش چشم خود از عیب خلق و عریان باش
درون خانهٔ خود، هر گدا شهنشاهی است
قدم برون منه از حد خویش، سلطان باش
ز بلبلان خوشالحان این چمن صائب
مرید زمزمهٔ حافظ خوشالحان باش
به هر چه میکشدت دل، ازآن گریزان باش
قد نهال خم از بار منت ثمرست
ثمر قبول مکن، سرو این گلستان باش
درین دو هفته که چون گل درین گلستانی
گشادهرویتر از راز میپرستان باش
تمیز نیک و بد روزگار کار تو نیست
چو چشم آینه در خوب و زشت حیران باش
کدام جامه به از پردهپوشی خلق است؟
بپوش چشم خود از عیب خلق و عریان باش
درون خانهٔ خود، هر گدا شهنشاهی است
قدم برون منه از حد خویش، سلطان باش
ز بلبلان خوشالحان این چمن صائب
مرید زمزمهٔ حافظ خوشالحان باش
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
تا چند گرد کعبه بگردم به بوی دل؟
تا کی به سینه سنگ زنم ز آرزوی دل؟
افتد ز طوف کعبه و بتخانه در بدر
سرگشتهای که راه نیابد به کوی دل
ساحل ز جوش سینهٔ دریاست بی خبر
با زاهدان خشک مکن گفتگوی دل
در هر شکست، فتح دگر هست عشق را
پر میشود ز سنگ ملامت سبوی دل
طفل بهانهجو جگر دایه میخورد
بیچاره آن کسی که شود چارهجوی دل
میخانه است کاسهٔ سر فیل مست را
صائب ز خود شراب برآرد سبوی دل
تا کی به سینه سنگ زنم ز آرزوی دل؟
افتد ز طوف کعبه و بتخانه در بدر
سرگشتهای که راه نیابد به کوی دل
ساحل ز جوش سینهٔ دریاست بی خبر
با زاهدان خشک مکن گفتگوی دل
در هر شکست، فتح دگر هست عشق را
پر میشود ز سنگ ملامت سبوی دل
طفل بهانهجو جگر دایه میخورد
بیچاره آن کسی که شود چارهجوی دل
میخانه است کاسهٔ سر فیل مست را
صائب ز خود شراب برآرد سبوی دل
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
در نمود نقشها بیاختیار افتادهام
مهرهٔ مومم به دست روزگار افتادهام
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
در بهشتم تا ز اوج اعتبار افتادهام
خواری و بیقدری گوهر گناه جوهری است
نیست جرم من اگر در رهگذار افتادهام
ز انقلاب چرخ میلرزم به آب روی خویش
جام لبریزم به دست رعشهدار افتادهام
هر که بر دارد مرا از خاک، اندازد به خاک
میوهٔ خامم، به سنگ از شاخسار افتادهام
نیست دستی بر عنان عمر پیچیدن مرا
سایهٔ سروم به روی جویبار افتادهام
هیچ کس حق نمک چون من نمیدارد نگاه
دادهام حاصل اگر در شورهزار افتادهام
مهرهٔ مومم به دست روزگار افتادهام
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
در بهشتم تا ز اوج اعتبار افتادهام
خواری و بیقدری گوهر گناه جوهری است
نیست جرم من اگر در رهگذار افتادهام
ز انقلاب چرخ میلرزم به آب روی خویش
جام لبریزم به دست رعشهدار افتادهام
هر که بر دارد مرا از خاک، اندازد به خاک
میوهٔ خامم، به سنگ از شاخسار افتادهام
نیست دستی بر عنان عمر پیچیدن مرا
سایهٔ سروم به روی جویبار افتادهام
هیچ کس حق نمک چون من نمیدارد نگاه
دادهام حاصل اگر در شورهزار افتادهام
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
نه آن جنسم که در قحط خریدار از بها افتم
همان خورشید تابانم اگر در زیر پا افتم
به ذوق نالهٔ من آسمان مستانه میرقصد
جهان ماتم سرا گردد اگر من از نوا افتم
درین دریای پرآشوب پنداری حبابم من
که در هر گردش چشمی به گرداب فنا افتم
خبر از خود ندارم چون سپند از بیقراریها
نمیدانم کجا خیزم، نمیدانم کجا افتم
تلاش مسند عزت ندارم چون گرانجانان
عزیزم، هر کجا چون سایهٔ بال هما افتم
پی تحصیل روزی دست و پایی میزنم صائب
نمیروید زر از جیبم که چون گل بر قفا افتم
همان خورشید تابانم اگر در زیر پا افتم
به ذوق نالهٔ من آسمان مستانه میرقصد
جهان ماتم سرا گردد اگر من از نوا افتم
درین دریای پرآشوب پنداری حبابم من
که در هر گردش چشمی به گرداب فنا افتم
خبر از خود ندارم چون سپند از بیقراریها
نمیدانم کجا خیزم، نمیدانم کجا افتم
تلاش مسند عزت ندارم چون گرانجانان
عزیزم، هر کجا چون سایهٔ بال هما افتم
پی تحصیل روزی دست و پایی میزنم صائب
نمیروید زر از جیبم که چون گل بر قفا افتم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
ترک سر کردم، ز جیب آسمان سر بر زدم
بی گره چون رشته گشتم، غوطه در گوهر زدم
صبح محشر عاجز از ترتیب اوراق من است
بس که خود را در سراغ او به یکدیگر زدم
شد دلم از خانهٔ بی روزن گردون سیاه
همچو آه از رخنهٔ دل عاقبت بر در زدم
آن سیه رویم که صد آیینه را کردم سیاه
وز غلط بینی در آیینهٔ دیگر زدم
چون کف دریا پریشان سیر شد دستار من
بس که چون دریا، کف از شور جنون بر سر زدم
میخورم بر یکدگر از جنبش مژگان او
من که چندین بار تنها بر صف محشر زدم
هر چه میآرد رعونت، دشمن جان من است
تیغ خون آلود شد گر شاخ گل بر سر زدم
تلخی گفتار بر من زندگی را تلخ داشت
لب ز حرف تلخ شستم، غوطه در شکر زدم
این جواب آن که میگوید نظیری در غزل
تا کواکب سبحه گردانید، من ساغر زدم
بی گره چون رشته گشتم، غوطه در گوهر زدم
صبح محشر عاجز از ترتیب اوراق من است
بس که خود را در سراغ او به یکدیگر زدم
شد دلم از خانهٔ بی روزن گردون سیاه
همچو آه از رخنهٔ دل عاقبت بر در زدم
آن سیه رویم که صد آیینه را کردم سیاه
وز غلط بینی در آیینهٔ دیگر زدم
چون کف دریا پریشان سیر شد دستار من
بس که چون دریا، کف از شور جنون بر سر زدم
میخورم بر یکدگر از جنبش مژگان او
من که چندین بار تنها بر صف محشر زدم
هر چه میآرد رعونت، دشمن جان من است
تیغ خون آلود شد گر شاخ گل بر سر زدم
تلخی گفتار بر من زندگی را تلخ داشت
لب ز حرف تلخ شستم، غوطه در شکر زدم
این جواب آن که میگوید نظیری در غزل
تا کواکب سبحه گردانید، من ساغر زدم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
دست در دامن رنگین بهاری نزدم
ناخنی بر دل گلزار چو خاری نزدم
شبنمی نیست درین باغ به محرومی من
که دلم خون شد و بر لاله عذاری نزدم
ساختم چون خیس گرداب به سرگردانی
دست چون موج به دامان کناری نزدم
در شکست دل من چرخ چرا میکوشد؟
سنگ بر شیشهٔ پیمانه گساری نزدم
گشت خرج کف افسوس حنای خونم
بوسه بر پای بلورین نگاری نزدم
به چه تقصیر زرم قسمت آتش گردید؟
خنده چون گل به تهیدستی خاری نزدم
گر چه چون شانه دو صد زخم نمایان خوردم
دست صائب به سر زلف نگاری نزدم
ناخنی بر دل گلزار چو خاری نزدم
شبنمی نیست درین باغ به محرومی من
که دلم خون شد و بر لاله عذاری نزدم
ساختم چون خیس گرداب به سرگردانی
دست چون موج به دامان کناری نزدم
در شکست دل من چرخ چرا میکوشد؟
سنگ بر شیشهٔ پیمانه گساری نزدم
گشت خرج کف افسوس حنای خونم
بوسه بر پای بلورین نگاری نزدم
به چه تقصیر زرم قسمت آتش گردید؟
خنده چون گل به تهیدستی خاری نزدم
گر چه چون شانه دو صد زخم نمایان خوردم
دست صائب به سر زلف نگاری نزدم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
مکش ز حسرت تیغ خودم که تاب ندارم
ز هیچ چشمهٔ دیگر امید آب ندارم
خوشم به وعدهٔ خشکی ز شیشه خانهٔ گردون
امید گوهر سیراب ازین سراب ندارم
چرا خورم غم دنیا به این دو روزه اقامت؟
چو بازگشت به این منزل خراب ندارم
در آن جهان ندهد فقر اگر نتیجه، در اینجا
همین بس است که پروای انقلاب ندارم
مبین به موی سفیدم، که همچو صبح بهاران
درین بساط به جز پردههای خواب ندارم
ترا که هست می از ماهتاب روی مگردان
که من ز دست تهی، روی ماهتاب ندارم
ز فکر صائب من کاینات مست و خرابند
چه شد به ظاهر اگر در قدح شراب ندارم؟
ز هیچ چشمهٔ دیگر امید آب ندارم
خوشم به وعدهٔ خشکی ز شیشه خانهٔ گردون
امید گوهر سیراب ازین سراب ندارم
چرا خورم غم دنیا به این دو روزه اقامت؟
چو بازگشت به این منزل خراب ندارم
در آن جهان ندهد فقر اگر نتیجه، در اینجا
همین بس است که پروای انقلاب ندارم
مبین به موی سفیدم، که همچو صبح بهاران
درین بساط به جز پردههای خواب ندارم
ترا که هست می از ماهتاب روی مگردان
که من ز دست تهی، روی ماهتاب ندارم
ز فکر صائب من کاینات مست و خرابند
چه شد به ظاهر اگر در قدح شراب ندارم؟
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
نه چون بید از تهیدستی درین گلزار میلرزم
که بر بیحاصلی میلرزم و بسیار میلرزم
ز بیخوابی مرا چون چشم انجم نیست پروایی
ز بیم چشم بد بر دیدهٔ بیدار میلرزم
به مستی میتوان بر خود گوارا کرد هستی را
درین میخانه بر هر کس که شد هشیار میلرزم
به چشم ناشناسان گوهرم سیماب میآید
ز بس بر خویشتن از سردی بازار میلرزم
به زنجیر تعلق گر چه محکم بستهام دل را
نسیمی گر وزد بر طرهٔ دلدار میلرزم
نه از پیری مرا این رعشه افتاده است بر اعضا
به آب روی خود چون ساغر سرشار می لرزم
ز بیکاری، نه مرد آخرت نه مرد دنیایم
به هر جانب که مایل گردد این دیوار، میلرزم
به صد زنجیر اگر بندند اعضای مرا صائب
چو آب از دیدن آن سرو خوش رفتار میلرزم
که بر بیحاصلی میلرزم و بسیار میلرزم
ز بیخوابی مرا چون چشم انجم نیست پروایی
ز بیم چشم بد بر دیدهٔ بیدار میلرزم
به مستی میتوان بر خود گوارا کرد هستی را
درین میخانه بر هر کس که شد هشیار میلرزم
به چشم ناشناسان گوهرم سیماب میآید
ز بس بر خویشتن از سردی بازار میلرزم
به زنجیر تعلق گر چه محکم بستهام دل را
نسیمی گر وزد بر طرهٔ دلدار میلرزم
نه از پیری مرا این رعشه افتاده است بر اعضا
به آب روی خود چون ساغر سرشار می لرزم
ز بیکاری، نه مرد آخرت نه مرد دنیایم
به هر جانب که مایل گردد این دیوار، میلرزم
به صد زنجیر اگر بندند اعضای مرا صائب
چو آب از دیدن آن سرو خوش رفتار میلرزم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
به دامن میدود اشکم، گریبان میدرد هوشم
نمیدانم چه میگوید نسیم صبح در گوشم
به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد
ز لطف ساقیان، سجادهٔ تزویر بر دوشم
ازان روزی که بر بالای او آغوش وا کردم
دگر نامد به هم چون قبله از خمیازه آغوشم
به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را
که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم
ز چشمش مستی دنبالهداری قسمت من شد
که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم
من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را
که جای سیلی اخوان بود نیل بناگوشم
کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم
که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم
ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را
که گر خاکم سبو گردد، نمیگیرند بر دوشم
فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد
نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سرپوشم
نمیدانم چه میگوید نسیم صبح در گوشم
به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد
ز لطف ساقیان، سجادهٔ تزویر بر دوشم
ازان روزی که بر بالای او آغوش وا کردم
دگر نامد به هم چون قبله از خمیازه آغوشم
به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را
که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم
ز چشمش مستی دنبالهداری قسمت من شد
که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم
من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را
که جای سیلی اخوان بود نیل بناگوشم
کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم
که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم
ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را
که گر خاکم سبو گردد، نمیگیرند بر دوشم
فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد
نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سرپوشم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
ما از امیدها همه یکجا گذشتهایم
از آخرت بریده ز دنیا گذشتهایم
از ما مجو تردد خاطر که عمرهاست
کز آرزوی وسوسه فرما گذشتهایم
گشته است در میانه روی عمر ما تمام
ما از پل صراط همین جا گذشتهایم
عزم درست کار پر و بال میکند
با کشتی شکسته ز دریا گذشتهایم
از نقش پای ما سخنی چند چون قلم
مانده است یادگار به هر جا گذشتهایم
ما چون حباب منت رهبر نمیکشیم
صد بار چشم بسته ز دریا گذشتهایم
صائب ز راز سینهٔ بحریم با خبر
چون موج اگر چه تند ز دریا گذشتهایم
از آخرت بریده ز دنیا گذشتهایم
از ما مجو تردد خاطر که عمرهاست
کز آرزوی وسوسه فرما گذشتهایم
گشته است در میانه روی عمر ما تمام
ما از پل صراط همین جا گذشتهایم
عزم درست کار پر و بال میکند
با کشتی شکسته ز دریا گذشتهایم
از نقش پای ما سخنی چند چون قلم
مانده است یادگار به هر جا گذشتهایم
ما چون حباب منت رهبر نمیکشیم
صد بار چشم بسته ز دریا گذشتهایم
صائب ز راز سینهٔ بحریم با خبر
چون موج اگر چه تند ز دریا گذشتهایم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
ما هوش خود با بادهٔ گلرنگ دادهایم
گردن چو شیشه بر خط ساغر نهادهایم
بر روی دست باد مرادست سیر ما
چون موج تا عنان به کف بحر دادهایم
یک عمر همچو غنچه درین بوستانسرا
خون خوردهایم تا گره دل گشادهایم
از زندگی است یک دو نفس در بساط ما
چون صبح ما ز روز ازل پیر زادهایم
بر هیچ خاطری ننشسته است گرد ما
افتاده نیست خاک، اگر ما فتادهایم
چون طفل نیسوار به میدان اختیار
در چشم خود سوار، ولیکن پیادهایم
گوهر نمیفتد ز بهار از فتادگی
سهل است اگر به خاک دو روزی فتادهایم
صائب بود ازان لب میگون خمار ما
بیدرد را خیال که مخمور بادهایم
گردن چو شیشه بر خط ساغر نهادهایم
بر روی دست باد مرادست سیر ما
چون موج تا عنان به کف بحر دادهایم
یک عمر همچو غنچه درین بوستانسرا
خون خوردهایم تا گره دل گشادهایم
از زندگی است یک دو نفس در بساط ما
چون صبح ما ز روز ازل پیر زادهایم
بر هیچ خاطری ننشسته است گرد ما
افتاده نیست خاک، اگر ما فتادهایم
چون طفل نیسوار به میدان اختیار
در چشم خود سوار، ولیکن پیادهایم
گوهر نمیفتد ز بهار از فتادگی
سهل است اگر به خاک دو روزی فتادهایم
صائب بود ازان لب میگون خمار ما
بیدرد را خیال که مخمور بادهایم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
ما نقش دلپذیر ورقهای سادهایم
چون داغ لاله از جگر درد زادهایم
با سینهٔ گشاده در آماجگاه خاک
بیاضطراب همچو هدف ایستادهایم
بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟
با خود اگر قرار اقامت ندادهایم
پوشیده نیست خردهٔ راز فلک ز ما
چون صبح ما دوباره درین نشاه زادهایم
چون غنچه در ریاض جهان، برگ عیش ما
اوراق هستیی است که بر باد دادهایم
ای زلف یار، این همه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتادهایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پر خون نهادهایم
چون داغ لاله از جگر درد زادهایم
با سینهٔ گشاده در آماجگاه خاک
بیاضطراب همچو هدف ایستادهایم
بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟
با خود اگر قرار اقامت ندادهایم
پوشیده نیست خردهٔ راز فلک ز ما
چون صبح ما دوباره درین نشاه زادهایم
چون غنچه در ریاض جهان، برگ عیش ما
اوراق هستیی است که بر باد دادهایم
ای زلف یار، این همه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتادهایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پر خون نهادهایم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
ما نقل باده را ز لب جام کردهایم
عادت به تلخکامی از ایام کردهایم
دانستهایم بوسه زیاد از دهان ماست
صلح از دهان یار به پیغام کردهایم
از ما متاب روی، که از آه نیم شب
بسیار صبح آینه را شام کردهایم
سازند ازان سیاه رخ ما، که چون عقیق
هموار خویش را ز پی نام کردهایم
ما همچو آدم از طمع خام دست خویش
در خلد نان پخته خود خام کردهایم
چشم گرسنه، حلقهٔ دام است صید را
ما خویش را خلاص ازین دام کردهایم
صائب به تنگ عیشی ما نیست می کشی
چون لاله اختصار به یک جام کردهایم
عادت به تلخکامی از ایام کردهایم
دانستهایم بوسه زیاد از دهان ماست
صلح از دهان یار به پیغام کردهایم
از ما متاب روی، که از آه نیم شب
بسیار صبح آینه را شام کردهایم
سازند ازان سیاه رخ ما، که چون عقیق
هموار خویش را ز پی نام کردهایم
ما همچو آدم از طمع خام دست خویش
در خلد نان پخته خود خام کردهایم
چشم گرسنه، حلقهٔ دام است صید را
ما خویش را خلاص ازین دام کردهایم
صائب به تنگ عیشی ما نیست می کشی
چون لاله اختصار به یک جام کردهایم