عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۷ - شهاب ترشیزی
اسم شریفش میرزا عبداللّه و از کمالات صوری و معنوی آگاه، و اجدادش به حکومت این قصبه سرافراز و به مزید عز و جاه ممتاز. غرض، خود در شباب از منادمت سلاطین کامیاب و به لقب خانی مشعوف و به سخن سنجی معروف. در زمان زندیه به عراق و فارس آمده به خراسان مراجعت کرده. شاه محمود افغان او را به هرات خواسته و مد‌ها مدحت شاه آراسته. اغلب اهالی هری را اهاجی رکیکه گفته و آخر مسلک ترک و تجرید پذیرفته. از ملازمت و منادمت نفور و به عبادت و مجاهدت مشهور. در صحبت مشایخ معاصرین تحصیل مراتب عرفانیه کرده. در سنهٔ ۱۲۱۶ وفات یافته. اشعارش از صدهزار متجاوز و خمسه و دیوانش هنوز دیده نشده. بهرام نامه و یوسف و زلیخا و عقد گهر در علم نجوم از کتب اوست. بعضی از قصاید که در مدایح حضرات ائمهٔ هدی عرض کرده ملاحظه شد. از طرز کلامش کمال قدرت معلوم و علو طبعش مفهوم می‌شود. غرض، از فحول شعرای معاصرین بوده. این چند بیت در نصایح و مواعظ فرموده:
خیز و ز شهر اغنیا خیمه به ملک فقر زن
تا به سپهر برکشی ماهچهٔ توانگری
ساغر بزم بی خودی درکش و درگذر ز خود
تا کندت بر آسمان ماه دو هفته ساغری
منزل یار را بود وادی نفس نیم ره
کی برسی به یار خویش ار تو زخویش نگذری
ای که ز پست فطرتی مرکب دیو گشته‌ای
کوش که بر فلک زنی طنطنهٔ برابری
با همه کبر و سرکشی هست ز چاکران تو
آنکه تو بسته‌‌ای میان بر در او به چاکری
توشهٔ راه خویش کن تا نگرفته بازپس
عاریه‌های خویش را از تو سپهر چنبری
قافله وقت صبحدم رفت و توماندی از عقب
بر سر راه منتظر راهزنان لشکری
تن بره‌ایست بس سمین گرگ فناش درکمین
از پی قوت خصم خود این بره را چه پروری
نفس خداپرست تو دشمن جان بود ترا
بیهده ظنّ دشمنی بر دگران چرا بری
زهد سی ساله به یک جرعه زیان کرد شهاب
این چه سود است خدایا که زیانش سوداست
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۸ - شکیب اصفهانی
اسمش میرزا محمد علی. تحصیل کمالات متداوله نموده. مدتها در طلب درویشان آگاه و عارفان بالله مسافرت و سیاحت فرموده. عراقین و کردستان و فارس را دیده. خط شکسته را خوب می‌نویسد. چندی در شیراز در مسکن فقیر آسوده به هند رفته وفات یافت. از اوست:
رشته بر پا وسررشته به دست صیاد
هم گرفتارم و هم طرفه شکاری دارم
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۰ - شحنهٔ خراسانی
وهُوَ زبدة الامرا، محمد مهدی خان بن محمد حسن بیگ بن حاجی محمد خان اوبهی. اوبه مِنْمحالات هرات. جدش از حکام زادگان بوده و به حکم نادرشاه افشار دریا بیگی مازندران شده. به وفور حشمت و صلابت محسود اقران آمده. به سعایت اعادی و اظهار سرکشی آخرالامر از حلیهٔ بصر عاری گردیده و به اتفاق مرحوم میرزا مهدی خان منشی الممالک به زیارت مکّهٔ معظمه رفته، مراجعت نموده، فوت گردید. از وی سه پسر در صفحهٔ روزگار به یادگار بماند. نخستین محمدحسین بیگ، جد أُمیِّ فقیر که درهرات فوت شد. دیگر محمد حسن بگ که والد سرکار خان ذی شأن بود و دیگر محمدرضا بیگ که اکنون در سن کهولت و در قید حیات است و همه را طبع موزون بوده و به شعر مبادرت نموده‌اند و همواره در آن بلاد عزت و ثروت داشته‌اند. بعد از فوت ایشان، خان معزی الیه در دولت قاجاریه ترقیات کرده به مراتب موروثی رسید. همواره به مناصب عالیه مانند صدارت و امارت ممتاز و چون در بدو حال داروغگی و شحنگی شیراز قبول نموده همین سبب این تخلص بوده. مجملاً امیری است به همت و سخاوت موصوف و به ادراک و مکرمت معروف. شعرا و فقرا از نزدیک او را مدحت سرا و او ایشان را جایزه فزا. اغلب اوقات ارباب کمال را مجلسش، محفل و اصحاب جلال را وثاقش، منزل. چنانکه محمد باقربیگ متخلص به نشاطی قریب به هشت سال در صحبت وی از هرگونه تعیّش فارغ بال و قس علیهذا. پروردگار ظاهری فقیر نیز اوست و علاوه بر نسبت قدیم نسبت جدید نیز به هم رسیده. الحق فقیر کمال تربیت و نهایت مرحمت از او دیده. اگرچه در بدو شباب به عیش و طرب و لهو و لعب کامیاب بود اکنون از آن اطوار تائب و به صحبت عرفای عهد راغب است. دیوانی از هر گونه شعر دارند. این چند بیت از آن جمله نوشته شد:
غزلیّات
در آن محفل که آسان ره ندارد پادشاه آنجا
گدایی همچو من مشکل تواند برد راه آنجا
نشان تیر ملامت شدیم در همه شهر
بس است در ره عشقش همین نشانهٔ ما
عاشق خویش است نه خواهان دوست
هرکه جز جانان به چیزی مایل است
زاهدا در اعتقاد اهل ذوق
عاشقی حق است و باقی باطل است
ما گمرهیم و راه به سویت نمی‌بریم
ای رهنمای گم شدگان خود هدایتی
بی یادت ار نیم نفسی بس عجب مدار
نه عشق من نه حسن تو دارد نهایتی
گر همه دانند وگرنه که هست
روی دل جمله جهان سوی تو
در مدح و منقبت حضرت شاه اولیا علی مرتضی گوید
جز قهر تو نی خدای را قهر دگر
ایجاد کند اگر دو صد دهر دگر
کی مدح تو ز آب بحر بتوان بنگاشت
هر قطرهٔ بحر گر شود بحر دگر
گویند به عصیان به تو ره نتوان برد
ره سوی تو با روی سیه نتوان برد
من فاش بگویم به خلاف همه کس
پیش کرمت نام گنه نتوان برد
کعبه ز تو ای زاهد و بتخانه زمن
کوثر ز تو ای واعظ و پیمانه ز من
زنّار ز من، سبحهٔ صد دانه ز تو
عالم همگی از تو و جانانه زمن
آن شیخ که بشکست ز خامی خم می
زو عیش و نشاط می‌کشان شد همه طی
گر بهر خدا شکست پس وای به من
ور بهر ریا شکست پی وای به وی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۲ - صفایی نراقی
و هُوَ کهف الفضلا و المعاصرین، ملّا احمدبن ملّا مهدی نراقی(ره). نراق از قراء کاشان و ملا مهدی، مجتهدی است والاشأن. باری والد مولانا احمد از مجتهدین امامیه بود و در فقه و اصول تصنیفات نمود. خود هم از اهل اجتهاد و سالک مسلک صلاح و سداد است. صاحب کمالات صوری و معنوی و در زهد و ورع او را پایهٔ قوی است. با این حال به وجد و ذوق معروف و به خوش فطرتی و شیرین مشربی موصوف. وقتی در کاشان مدرسه‌ای بنا می‌کردند مولانا عبور نموده، این بیت اول را بدیهةً فرموده. بسیارخوب گفته. چند بیت دیگر هم از اوست. مثنوی نیز دارد موسوم به چهار سفر.
مِنْغزلیّاته سلّمه اللّه تعالی
در حیرتم آیا ز چه رو مدرسه کردند
جایی که در آن میکده بنیاد توان کرد
تاراج کنی تا کی ای مغبچه ایمان‌ها
کافر تو چه می‌خواهی از جان مسلمان‌ها
تیری به من افکندی این طرفه که از یک تیر
در هر بنِ موی من پنهان شده پیکان‌ها
ای خضر مبارک پی بنمای به من راهی
سرگشته چنین تا کی مانم به بیابان‌ها
دامن مکش از دستم ای بت که به امیدت
یک باره کشیدستم دست از همه دامان‌ها
پروانه صفت کردم گرد سر هر شمعی
از روی تو چون روشن شد شمع شبستان‌ها
مقصود من محزون از باغ تماشا نه
چون بوی تو دارد گل گردم به گلستان‌ها
اندر آن کوی که سرها همه شد خاک آنجا
جهد کن زود برس ای دل غمناک آنجا
در خرابات مغان جای هوسناکان نیست
دل پر خون طلبند و تن صد چاک آنجا
ترک سر گفتم نخست آنگه نهادم پایه راه
اندرین ره هرچه آید گو بیا بر سر مرا
طرفه حالی بین که من جویم ز زخم تیغ او
عمر جاویدان او ترساند از خنجر مرا
شمع ما پنهان هوای خانهٔ خمار داشت
نیمه شب تنها ندانم با که آنجا کار داشت
آنکه دیدی سرگران در بزم ما دردی کشان
نامسلمانم اگر در سر بجز دستار داشت
تا مغبچگان مقیم دیرند
در دیر مغان مرا مقام است
آن آیه که منع عشق دارد
ای شیخ بمن نما کدام است
آن می که به دوست ره نماید
آخر به کدام دین حرام است
از خانهٔ ما نهفته راهی است
تا منزل او که یک دو گام است
گفتیم بسی ز عشق و گفتند
این قصّه هنوز ناتمام است
ای کاش شب تیرهٔ ما را سحری بود
تا در سحر این نالهٔ ما را اثری بود
کردم طلب مرغ دل از عشق و نشان داد
دیدم به کنج قفسی مشت پری بود
از بیم ملامت رهم از میکده بسته است
از خانهٔ ما کاش به میخانه دری بود
یک دیده به روی تو گشادیم و ببستیم
چشم از دو جهان و چه مبارک نظری بود
آزادی‌ام از دام هوس نیست ولیکن
صیاد مرا کاش به اینجا گذری بود
اعضای تن خود همه کاویدم و دیدم
در هر رگ و هر پی ز غمت نیشتری بود
به این دردم طبیبی مبتلا کرد
که درد هر دو عالم را دوا کرد
خوشا حال کسی کاندر ره عشق
سری در باخت یا جانی فدا کرد
چنین صیاد مستغنی ندیدم
که ما را صید خود کرد و رها کرد
در میخانه بر رویم گشادند
مگر می‌خواره‌ای بر من دعا کرد
صفایی تا مرید می کشان شد
عبادت‌های پیشین را قضا کرد
عاشق ار بر رخ معشوق نگاهی بکند
نه چنان است گمانم که گناهی بکند
ما به عاشق نه همین رخصت دیدار دهیم
بوسه را نیز دهیم اذن که گاهی بکند
آنکه آرایش این باغ ازو بوده کنون
نگذارند که ازدور نگاهی بکند
ساقیا زاهد بیچاره بود مست غرور
بدهش جرعه‌ای از باده که هشیار شود
بر رخ دل بگشا روزنی از گلشن عشق
تا مگر فارغ ازین عالم پندار شود
روز اول که دلم را هوس زلف تو شد
گفتم این مرغ بدین دام گرفتار شود
غافل مباش ای مدعی از آهِ عالم سوز من
کاین تیر آتشبار را در کورهٔ دل تافتم
آوخ که آخر شد کفن در هجر آن سیمین بدن
آن جامه‌هایی را که من بهر وصالش بافتم
گفتم ز دعای من شب زنده حذر کن
گفتا برو اظهار ورع جای دگر کن
شد تهی دل‌ها ز عشق و بسته شد میخانه‌ها
رونقی یارب به آیین مسلمانی بده
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۳ - صمد همدانی قُدِّسَ سِرُّه
و هُوَ قطب العلماء، مولانا شیخ عبدالصّمد. از اکابر محققین و اماجد محدثین بوده و در عتبات عالیات عرش درجات توقف نموده. در خدمت جناب سیادت مآب سید سندآقا میر سید علی طابَ ثَراه تحصیل کرده. در مرتبهٔ پرهیزگاری و زهد و ورع، معاصران او را مسلّم داشتندی و تخم اخلاصش در مزرعهٔ دل کاشتندی، قرب چهل سال در عتبات عالیات به مجاورت و اجتهاد می‌گذرانید، عاقبت الامر به خدمت جناب نورعلی شاه اصفهانی رسید و ارادت او را گزید. اجازهٔ ذکر خفی گرفت و به تصفیه و تزکیه مشغول شد. هم به اجازهٔ او به خدمت حاج محمد حسین اصفهانی شتافت و در صحبت وی تربیت‌ها یافت. دیگرباره به کربلای معلی رفته، ساکن شد و بحرالمعارف تصنیف فرمود. گویند مکرر می‌فرموده که عن قریب این محاسن سفید به خون من سرخ خواهد گردید. تا آنکه در سنهٔ ۱۲۱۶ در کربلا به دست وهابیان شهید شد و عمرش از شصت متجاوز بود که عالم را بدرود نمود. این یک بیت از اوست:
ز کعبه عاقبت الامر سوی دیر شدم
هزار شکر که من عاقبت بخیر شدم
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۴ - صدقی کرمانی
اسمش میرزا صادق و در همهٔ فنون کامل و بر همگنان فایق. به وفور خصایل محموده و شمایل مسعوده محسود اهل آفاق و در طریق طریقت طاق. به خدمت فخرالعارفین میرزا محمد تقی ملقب به مظفرعلی شاه مشرف گردیده، اخلاص و ارادت آن جناب را گزیده، صدق علی شاه نام یافته. این بیت از اوست:
گر از پیمانهٔ ما باده دادی جمله را ساقی
ز عقل و هوش در عالم نماندی ذرّه‌ای باقی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۴۲ - فانی اصفهانی رَحِمَة اللّه
اسم شریفش آقا سید رضا. خلف الصدق جناب آقا میر فاضل هندوستانی. آبا و اجدادش همه سادات عالی درجات و فضلای ستوده حالات بوده‌اند. حالا]والد[ماجدش میر فاضل به ایران توجه فرموده و در دارالسلطنهٔ اصفهان توطن نموده. شجرهٔ سلسلهٔ علیهٔ سیادتش به بیست واسطه کمابیش به ابراهیم بن امام همام موسی الکاظمؑمی‌پیوندد و در سنهٔ هزار و دویست و بیست و دو به جوار رحمت الهی پیوسته. خود جناب سید رضا بعد ازتحصیل علوم ظاهری به تصفیهٔ نفس و سلوک پرداخته و رشتهٔ صحبت از میر و ملوک قطع ساخته به ریاضات شرعیه و عبادات قلبیه کوشیده و بادهٔ ذوق و حال نوشید. به مراتب عالی فایض شد و در سنهٔ]۱۲۲۲[رحلت نمود. گویند از صحبت اهل دنیا رسته و با اصحاب حال پیوسته بود و گاهی فکر شعری می‌نمود، غزلی و مثنوی موزون می‌فرموده. فقیر اشعار او را مرتب و مدون نموده، دیباچهٔ مختصر بر دیوان او نگاشته و این ابیات را از آن منتخب داشته و در این دفتر مرقوم و ثبت نمود:
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ رِوْحُه
دارد آن لحظه فراغ از غم عالم دل ما
که سر کوی خرابات بود منزل ما
بوی حسرت شنود تا ابد ار بوید کس
هر گیاهی که پس از مرگ دمد از گل ما
مپرس از من حدیث کفر ودین را
که من مستم ندانم آن و این را
امینی کو که با او باز گویم
رموز حضرت روح الامین را
به هفتم آسمان بر شد چو فانی
بدل کرد آسمان را و زمین را
ای همسفران قطع ره وادی مقصود
بی ما و شما سهل بود ما و شما را
شد صاف به پیش قدم ما همه اتلال
تا پیش گرفتیم ره اهل صفا را
چون ناظر و منظور و نظر جمله تویی تو
لاَاَنْظُرُ اِلّا بِکَ سِرّاً وَ جِهارَا
ای گنج ترا طلسم کونین
زان گنج بده زکات ما را
این جمله صفات محو گردان
در پرتو نور ذات ما را
این هستی ما از می نابست نه از ماست
آن گونه چو مامست و خرابست نه از ماست
از ما نبود آنچه زما بوده خطایی
وین نیز که خود عین صوابست نه از ماست
در کوی خرابات به هر ره گذری نیست
کز بادهٔ عشق تو در آن بی خبری نیست
هرچند خرد دیدهٔ ارباب عقول است
در معرفت ذات تو جز بی بصری نیست
در هرچه نظر می‌کنم آن یار عیان است
ز اغیار نهان است و ز اخیار عیان است
گه جویمش از صومعه گاهی ز کلیسا
کز سبحه گهی گاه ز زنار عیان است
روی ترا که آینهٔ پاک حق نماست
هر کو نظر نکرد ز اهل نظر نگشت
درآ به مشهد توحید و بین که شاهد ما
ز چشم خویش نهان در شهود خویشتن است
اگر چه قبلهٔ جان است طاق ابروی او
هم‌اوست کز سرو جان در سجود خویشتن است
دشمن ما خرم و دل شاد باد
دایماً از قید غم آزاد باد
آنکه نامد پای او بر سنگ عشق
سر ز گبر و نخوتش پر باد باد
هر که در دنیا طلبکار بقاست
آن عجوز بکر را داماد باد
بود هر ذره منصوری درین دار
فَمَا فِی الدَّارِ غَیرُ اللّهِ دیّارُ
ز جام عشق او کون و مکان مست
ولی در عین مستی جمله هشیار
متاب ای دل که شد سررشته باریک
مسافت بی حد و مقصود نزدیک
جهان آیینهٔ حسن است مطلق
نبینی هیچ بد گر بنگری نیک
دلا زان غمزهٔ فتان بپرهیز
گرت عقل است اَلایْماءُ یَکْفِیکْ
شکنج دام جسم تیره جان است
فشار قبر منزلگاه تاریک
نمی‌شاید نشان از بی نشان جست
نشان یابی چو گشتی بی نشان لیک
به دلدار آن چنان است آشنا دل
که نتوان یافت دلدار است یا دل
چو گیرد رنگ جان دیگر نگنجد
چو جان در حیطهٔ ارض و سماء دل
ما به غیر از خدا نمی‌دانیم
وز خود، او را جدا نمی‌دانیم
همه اوییم و او نمی‌بینیم
همه ماییم و ما نمی‌دانیم
من که در هرچه نظر می‌کنم او می‌بینم
هرچه می‌بینم از آن روی نکومی‌بینم
زاد مسافر در قطع این راه
قطع امید است از ما سوی اللّه
استغفراللّه می‌گفتم از عشق
زان گفته اکنون استغفراللّه
ای که درخانهٔ تقلید مقامی داری
شرم بادت که عجب عیش حرامی داری
آن کس که ز اسرار ازل آگاه است
غایب ز خود است و حاضر درگاه است
در هرچه نظر کند خدا را بیند
این معنی لا إلهَ إلّا اللّه است
مِنْ رباعیّاته
هر نقش که در کون و مکان پیدا شد
از جلوهٔ آن جان جهان پیدا شد
هم خود به لباس این و آن گشت نهان
هم خود به صفات و این و آن پیدا شد
منشین از پا وگرنه پابست شوی
وز پای اگر نیفتی از دست شوی
هشیار گر آیی برِ ما مست شوی
وز هستی اگر نیست شوی هست شوی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۴۳ - قانع شیرازی
و هُوَ شیخ محمد بن علی البحرانی والد آن جناب است. اصلا از اهالی بحرین و در شیراز سکونت فرموده و چون شیخ مذکور در آنجا متولد شد، لهذا به شیرازی شهرت نموده است. غرض، آن جناب از بدو شباب از تحصیل علوم فیض یاب با خلق مختلف چنین سلوک دارد که هر کس او را هم مشرب خود می‌شمارد و او را محفلی است دلگشا و اوضاعی غم زدا. همه چیزش در کمال لطافت، همه کارش در نهایت شرافت. بلی خود چون مردی لطیف است همهٔ اسبابش نظیف است. به مضمون الظّاهر عنوان الباطن صفای باطن دلیل بر صفای دل و نزهت ظاهر برهان تنزیه خاطر، لهذا بین الاکابر و الاصاغر به محامد صفات و نیکی ذات و ضیاء فطرت و صفای جبلت مذکور و در مجالس و محافل اراذل و افاضل به سلیقهٔ مستقیم و طبع سلیم و اخلاص مستحسن مشهور. به مدلول اللّهُ وِتْرٌ و یُحِبُّ الوِتْر آن یگانهٔ زمانه و مجرد فرزانه تأهل نگزیده و هنوز متأهل نگردیده. عدم قبول ازدواجش برهان تفرید و آزادگی و اختفای اظهار احتیاجش دلیل تجربه وافتادگی. باتنگدستی در عین گشاده رویی و مناعت و با معاشرت جویی درگوشه گیری و قناعت. همواره طالب صحبت درویشان و محفلش مجمع ایشان. از رسوم محبت صوری و معنوی آگاه و با خبر و به ارادت عارفان در شهر مشتهر. در محفل اغنیاش کمال عزت و با فقیرش نهایت الفت است. از اوست:
غزلیّات
زهریست که در فراق خوردیم
آن سبزه که روید از گل ما
نه مسلمانی و نه کفر به کاری آید
این قدر هست که هرکسی ز پی کاری هست
بگذر ز سرجان و دل و دین به ره عشق
خواهی اگر این راه کنی طی به سلامت
باشد به سرم شوق خرابات که عمریست
حاصل نشد از مدرسه‌ام غیر ندامت
به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم
که اولین قدمش صد هزار فرسنگ است
هرکه دیده است ترا حال مرا داند چیست
خاصه آن کس که چو من دیدهٔ بینا باشد
چه حاصل گر کند دیگر نگاهی
که از اول نگاهش رفتم از هوش
ندانم قانع از لعلش چه بشنید
که با چندین زبان گردید خاموش
تا نپنداری من دیوانه را بی خانمان خانه‌ای از سنگ طفلان بهر خود بر پا کنند
در کوچه و بازارعیان جلوه کنانی
در حیرتم از این که ندانم به کجایی
خوشا میخانه و مستی که گاهی
نبستم هیچ طرف از خانقاهی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۴۶ - کوثر همدانی
و هُوَ قدوة المحققین و زبدة العارفین الحاج محمدرضا بن حاج محمد امین. از فحول علمای زمان و به فضایل صوری و معنوی نادرهٔ دوران. سالها است که به نشر کمالات می‌پردازد و خلق را از صحبت خود مستفیض می‌سازد. از بدو طفولیت با حضرت زین العارفین و فخر الواصلین حاج محمد جعفر همدانی هم درس و هم روش بوده و به مرافقت آن جناب تحصیل نموده. هم به اتفاق به زیارت مکّهٔ معظمه فایز شدند و در طریقت اهل درآمدند. غرض، مولانا سفر عراقین و خراسان کرده با جمعی از اکابر دین و اهل یقین معاشرت و مصاحبت به جا آورده. تکمیل باطن در خدمت جناب حاج محمد حسین اصفهانی نموده و مدتها در دارالسلطنهٔ تبریز سکونت فرموده. در فن مناظره به غایت قادر و به انواع سخن ماهر. عالمی گرانمایه و عارفی بلندپایه است. در فن فقه و اصول مجتهد زمان ودر مراتب حکمت سرآمد اهل دوران است. عظما و کبرای دولت در تعظیم و توقیرش کوشند و عرفا و علمای ملت در تکریم و تحریمش سعی نمایند و طالبان و راغبان علوم عقلی و نقلی در دریافت حضورش قصب السبق از یکدیگر ربایند. آن جناب را تصانیف مفیده و منظومات پسندیده است. تفسیر موسوم به درّالنّظیم او آویزهٔ گوش جان اهل هوش است. رساله‌ای هم در ردّ مسترمارفین مسیحی نوشته، قریب به ده هزار بیت است و مثنوی به قرب هشت هزار بیت در سلک نظم کشیده است و غیر اینها نیز تألیف و تصنیف فرموده. بالجمله از اعاظم عارفین و اماجد محققین معاصرین است. چون مثنوی آن جناب حاضر نیست بعضی از غزلیاتش نوشته می‌شود و آن این است. درخارج شهر کرمان مرقدش مزار خلایق است:
مِنْغزلیّاته
نمی‌دانم که از دستت چه آمد بر سر دلها
که بوی خون همی آید ازین ویرانه منزلها
بجز مجنون که می‌یابد نشان از محمل لیلی
چو آراید به یک رنگی هزاران گونه محملها
گهر پنهان درین دریا و جمعی بی سرو سامان
چنین بیهوده می‌گردند بر اطراف ساحلها
درین میخانه ای زاهد بت و بتخانه شد ساجد
هم او مقصد هم او قاصد فَما فی الدار دَیّارا
بود گردون سرگردان به وفق رای ما گردان
غلام همت مردان که دادند این همه ما را
در جهان هیچکس از خویش خبردار نشد
غیر آن مست خرابی که به میخانه گذشت
عشق چیزی نبود تازه که نشناسد کس
این متاعی است که برهر سربازاری هست
عیب ظاهر پوشد از ما شیخ لیک
شرک پنهانیش بر ما ظاهر است
در دکان عشقبازی چون متاع فرق نیست
کفر و ایمان هردو هم عهدند با پیمان دوست
آدم از روز ازل جلوهٔ جانانه نمود
می به خُم رفت و سبو روی به میخانه نمود
مدعی منکر معشوق نظرباز نبود
آشنا در نظرش صورت بیگانه نمود
ره عقل ار به صورت عین حق است
ولی کفر است و ایمان می‌نماید
قرعهٔ هجر و وصل هر دو زدند
تا کدامین به نام ما افتد
تا بر سر مراد نهادیم پای خویش
در بارگاه قدس بدیدیم جای خویش
ما آنچه می‌کنیم بود از برای یار
خلق آنچه می‌کنند بود از برای خویش
صد گونه بلا راضیم آید به سر دل
یک مرتبه دلدار درآید ز در دل
کوثر به بصیرت بنگر نور خدا را
دانی چه بود چشم بصیرت بصر دل
به چشم حق نظر کردم جهان یکسر عدم دیدم
حوادث را سراسر غرقهٔ نور قدم دیدم
مقیمان حرم را باده در جام
من بیچاره در میخانه بدنام
من نه به خود گرفته‌ام ملک مراد را کمر
از دم دل شکسته‌ای وز سر جان گذشته‌ای
از ضعف زدم تکیه به دیوار و نگفتی
کاین صورت بی جان که به دیوار کشیده
رباعی
ممکن نبود ز قید هستی رستن
وز خلق بریدن و به حق پیوستن
الا به ارادت حقیقی با دوست
دل بستن و از بند علایق جستن
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۴۷ - کوثر هندوستانی
از اعاظم مشایخ سلسلهٔ علیهٔ شطاریّه است که به واسطهٔ جناب سلطان العارفین ابایزید بسطامی از حضرت امام الصامت و الناطق جعفر بن محمدالصادقؑناشی شده. غرض، جناب شاه کوثر از موطن خود مسافرت کرده و روی به سیاحت ملک ایران آورده. به زیارت عتبات عالیات عرش درجات مشرف شده. در آن ولا و سایر ولایات به تربیت طالبان راه طریقت اشتغال داشت. گویند جناب آقا محمد شیرازی قبل از دریافت خدمت جناب سید قطب الدین محمد شیرازی مرشد خود به خدمت آن جناب رسیده و از او ملتمس ذکری گردیده و بعد از ارادت جناب سید نیز گاهی مشغول بدان می‌شده. غرض، از اکابر اهل حال متأخرین بوده و از آن جناب است:
یک نشانِ خوشدلی عشاق را
از دو عالم رنج ما رنجیدن است
بر حق آگاهی دلیل عارفان
بی خبر از خویشتن گردیدن است
حبذا ملک قناعت که به مسکینانش
نتوان گفت که اسکندر و دارایی بود
حق حق بینی و حق دانی و حق گویی من
چشم بینا دل دانا لب گویایی بود
رباعی
کوثر چه خوش است عیش تنها کردن
در بسته به روی غیر و دل وا کردن
آموخته‌ام ز مردم دیدهٔ خویش
در خانه نشسته سیر دنیا کردن
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۴۸ - محوی استرآبادی
و هُوَ کهف الحاج الحرمین الشریفین حاج ملا محمد باقر. آن جناب از اهل استرآباد فرخ بنیاد بود و مدتها در تحصیل علوم عقلی ونقلی کوشیده و کسوت زهد و صلاح پوشیده. آخرالامر طالب صحبت اهل ذوق شد. عمری به خدمت این طایفه رسید و مصاحبت ایشان گزید. مسافرت بسیار کرد و روزگاری به ریاضت به سر آورد، تا به کمالات صوری و معنوی آراسته و از صفات نفسانی پیراسته آمد. سالکی با ریاضات و عارفی با کرامات، صدمات سلوک کشیده و نَشأهٔ جذب چشیده. در تجرید و تفرید وحید و در علوم توحید فرید. مؤمنی محقق و عارفی مدقق بود. گویند اخلاص و ارادت به خدمت حضرت هادی الموحدین و فخرالمجردین حاجی محمد حسن نائینی قُدِّسَ سِرُّهُ داشته و حاجی محمد حسن را نسبت ارادت به حضرت قطب الموحدین حاج عبدالوهاب نائینی بوده و گویند که نسبت ارادت او به جناب میرمحمد تقی شاهی پیوسته و میر به شیخ محمد مؤمن استرآبادی سبزواری که از اکابر مشایخ بوده نسبت ارادت درست کرده. غرض، از معاصرین بود و در آخر عمر در شیراز سکونت نمود. هم در آنجا وفات یافت. گاهی اشعار ساده می‌گفته. این چند بیت از آن جناب است:
غزلیّات
هر چند پنهان می‌کنم در سینهٔ خود راز را
گوید که من تنگ آمدم برکش زدل آواز را
تا توانی شو فنا هستی مکن گر رهروی
نکتهٔ کم لفظ گفتم معنیش بسیار بود
ای برادرعرش و فرش و مهر و مه را نیست جان
یوزش درگاه هوش حضرت انسان کنند
گه عرش خدا گویی و گه سوی سماپویی
آنها که تو می‌جویی بر روی زمین باشد
گر باده خرابت کرد هم باده کند آباد
این خانه خرابان را تعمیر چنین باشد
با هم نفس ناجنس یک دم نتوان بودن
بشکن سر وپایش را گر روح امین باشد
در مذهب میخواران هستی نکنی رستی
چون نیست شوی محوی هستی همه این باشد
در کوه طور جذوهٔ ناری پدید شد
وندر درون سینهٔ عشاق کوه نار
سی سال دم ز سبحه زدی بسته تر شدی
یک جرعه نوش کن که ز بندت رها کنم
جایی که مشعل فلکی پی به او نبرد
محوی چراغ عقل در این ره خموش کن
رباعی
بودم پی گنج و مخزن شاهانه
دیدم که نهفته در دل ویرانه
بشکستن این طلسم شد کار جنون
خواهی که رسی به گنج شو دیوانه
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۴۹ - محرم شیرازی
اسمش ضیاءالدین علی محمد. خلف الصدق جناب نورالدین محمد. والد ماجدش از علما و مقدسین و با فقرا و سالکین هم نشین. صلباً از اولاد احفاد شاهرخ و بطناً از سلسلهٔ علیّهٔ صفویه و هم مشرب طایفهٔ جلیلهٔ ذهبیه و مشارالیه همیشه به صحبت اصحاب کمال مشعوف و به محبت ارباب حال مألوف. از مشرب اهل ذوق فیض یاب و اکنون در ریعان شباب، جوانی است افتاده و از نقش تکلف لوح ضمیرش ساده. دلش از قواعد محبت صوری و معنوی باخبر و مدتی در آن ولا از محنت جوانی به جنون مشتهر. غرض، رفیقی است جلیس و همدم و شفیقی است انیس و محرم طریقهٔ فقر و سلوک را می‌پیموده‌و از دسترنج نویسندگی معاش می‌نمود. مولد والدش در کوار مِنْبلوکات شیراز است و تولد آن جناب در شیراز، در همانجا نشو و نما یافته. چندی به جهت فقیر کتابت می‌نمود و ناسخ اول این نسخه نیز او بود. اشعار بسیاری دارد. از غایت پریشانی حال نمودن ندارد.
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۵۱ - مجذوب همدانی قدّس سرّه
و هُوَ قدوةالمحققین و قطب العارفین الشیخ الکامل الصمدانی حاجی محمد جعفربن حاج صفرخان بن عبداللّه بیک الهمدانی. اصل آن جناب از طایفهٔ قراگزلو مِنْطوایف قزلباش و أباً عَنْجد، بزرگ ایل جلیل بوده و گاهی نیز حکومت قلمرو نموده‌‌اند. اعمام عظامش به امارت و صدارت مخصوص و والد ماجدش از ملازم نفور و به مداومت صحبت اهل علم مسرور. از خواص تلامذهٔ سید محقق سید ابراهیم رضوی قمی الاصل بوده و ایام حیات خود را به عبادات و مجاهدات و زهد و تقوی مصروف نموده. آخرالامر در کربلای معلی فوت و در رواق مقدس مدفون گردید و آن جناب از صغر سن به تحصیل مشغول بود. از ده سالگی تا هیجده سالگی در شهر مذکور تحصیل علوم ادبیه و منطق نمود. بعد به اصفهان رفت. مدت پنج سال عمر را مصروف علوم کلام و ریاضی و حکمت و طبیعی فرمود. از آنجا به کاشان عزیمت کرده، چهار سال را در خدمت مولانا محمد مهدی نراقی به تحصیل علوم الهی و فقه و اصول به سر برده. در آن اوقات به نوافل نهاریّه و لیلیّه و اوراد و اذکار کمال توجه داشته و به تحصیل طریق سلوک همت می‌گماشته.
خود در یکی از رسایل نگاشته که در آن ایام به مطالعهٔ کتب جمعی از محققین مانند ابن طاووس و خواجه نصیرالدین طوسی و ابن فهد حلی و صاحب مجلی و سید حیدرآملی و ابن میثم بحرانی و شهید ثانی و شیخ بهاءالدین عاملی و والد او و میرابوالقاسم فندرسکی و میرمحمدباقر داماد و مولانا محمدتقی مجلسی و مولانا محمد صالح مازندرانی و ملامحسن کاشانی و غیر ذلک اعلی اللّه درجاتهم رسیدم و یقینم بر حسن سلوک و ریاضت زیاده گردید و نیز واضح است که ذکر به اجازه موجب استمرار آن عمل و تأثیرش بیشتر است. چنانکه مولانا محمد تقی مجلسی اجازهٔذکر از شیخ بهائی داشت و ملا محمد صالح مازندرانی در شرح کافی و سایر محققین در کتب خویش تصریح کرده‌اند که ذکر محتاج است با اجازه. لهذا به هر یک از صاحبان اجاز استدعای کلمهٔ طیبه یا اسمی دیگر از اسمای حسنای الهیه و ادعیهٔ مأثوره متوجه می‌شد. مانند سید محقق میرزا ابوالقاسم مدرس مدرسهٔ شاه اصفهان و فاضل محقق میرزا محمد علی میرزا مظفر و مولانا محراب جیلانی و میرمحمد علی و میر مظفر کاشانی و سایر اکابر اهل سلوک و از بیست و هفت سالگی غالب اوقات را به عبادات می‌گذرانیدم و در خدمت علامة العلماء مولانا میرزا ابوالقاسم قمی تحصیل می‌نمودم و در آن اوقات در خدمت جناب استادی مکرر در بعضی مسائل دو سه روز مباحثه اتفاق می‌افتاد و نوشتجاتی که حسب الامر آن جناب بر مدارک الاحکام و شرح لمعهٔ دمشقیه بر منتخب قضا و شهادات مقید شده بود ایشان تحسین می‌فرمودند و امر نمودند که در همدان متوجهٔ فتاوی امور مسلمین شوم. چون ضعیف نظر به مخاطرات کلیه که در آن امر می‌دیدیم متوجه نمی‌شدم. بعد از چهار پنج سال اوقات خود را تبعیض نموده سهمی را به مطالعهٔ کتب و تعیلقه نوشتن بر کتاب کفایة المقصد مصروف داشتم. سوای عبادات آن ودر عبادات به مدارک الاحکام اقتصار نمودم و سوای حج بر عبادات او حاشیه نوشتم و همچنین بر اکثر کتب کفایة و سهمی دیگر را به طاعات و اوراد و اذکار و اربعین و انزوا و تقلیل طعام به طریق شرع مقدسه صرف نمودم و در سن سی سالگی از مسافرت مراجعت و دو مرتبه به عتبات عالیات مشرف شده و اما بیشتر اوقات را به عزلت گذرانیدم.
غرض، آن جناب از اعاظم فضلا و اماجد عرفای معاصرین است و همانا ارادت به جناب فخر المتأخرین حاجی محمد حسین شیخ زین الدین اصفهانی داشته و جمعی کثیر همت بر ارادت و اخلاص آن جناب گماشته درجات باطنی و درجات معنوی حکایات عجیب و روایات غریب از وی نقل کرده‌اند به مضمون الفَضْلُ ما شَهدَتْبِهِ الأَعْداءُ. برهان بر فضل وی، اینکه اعادی گفته‌اند که او سلمان عهد است. مدت عمر شریفش از شصت متجاوز بوده که در تبریز در سنهٔ ۱۲۳۹ وفات نموده. در حوالی روضهٔ سید حمزه مدفون گردید. اورا تصنیفات و تألیفات بسیار است از جمله: رساله‌ای در بیان اعتقادات خود نگاشته که فقیر نسخهٔ آن را دیده. کمال خوبی دارد و رسالهٔ مرآت الحق و رسالهٔ مراحلة السالکین هم از تصنیفات محققانهٔ آن حضرت زیارت شده. نادراً گاهی بیتی فرموده‌اند و این دو سه بیت منسوب به آن جناب است:
من نگویم خدمت زاهد گزین یا می فروش
هر که‌حالت‌خوش کند در خدمتش چالاک باش
ز خاموشی بریدم من زبان هرزه گویان را
دو لب برهم نهادم کارشمشیرِ دودم کردم
در عشقِ مویِ دوست به مانندِ مو شدم
وز یاد او چنان شدم آخر که او شدم
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۵۴ - معطّر کرمانی علیه الرحمه
و هُوَ مولانا محمد مهدی بن محمد شفیع. نسبتش به شیخ محمود شبستری پیوسته. أباً عن جد از ارباب قلم بوده‌اند. خود از تلامذهٔ جناب زبدة العارفین میرزا محمد تقی کرمانی است. بالاخره اجازه از میرزا محمد حسین ملقب به رونق علی شاه گرفته در خدمت جناب میرزای مذکور به اعلی مدارج فقر و فناء ترقی فرموده. گویند جذبهٔ وی بر سلوک غلبه داشته. غرض، آخرالامر به حکم سلطانی وی را از کرمان به دارالخلافه بردند و اهل عناد سعایت کردند تا مورد قهر سلطانی شده بعد از هفته‌ای فوت و در امامزاده ناصرالدین مدفون شد. فی شهور سنهٔ ۱۲۱۷. این رباعی از اوست:
زنهار دلا به دهر مایل نشوی
وز حق نشوی نفور و باطل نشوی
در عالم بی وفا که خوابست و خیال
یک لحظه ز ذکر دوست غافل نشوی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۵۸ - نادر مازندرانی
اسمش میرزا اسداللّه. مولد و منشاء ایشان قریهٔ شهر خواست مِنْمضافات اشرف البلاد اشرف و آن از معارف بلاد دار المرز مازندران است و جناب میرزا اباً عن جد از اعیان و اشراف آن قصبه بوده و به طریق موروث بعضی از قرای آنجا متعلق به او گشته. در بدو حال طالب تحصیل کمالات گردید. بعضی مطالب علمیه را در نزد علمای آن مملکت تحصیل کرده، بعد از آن از دارالمرز به عراق آمده سالها در عراق به تخصیص در اصفهان به کسب فضایل و خصایل پرداخت. مراتب عقلیه را در خدمت حکمای معاصرین پرداخت و چندی به غرض نفسانی به قدح صوفیه بعضی رسالات مترتب ساخت و این معنی به خاطر خواه و استعانت یکی از منکرین صاحب جاه صورت یافت و به حمایت و رعایت وی به محفل شهنشاهی شتافت. چون جرح وی این طایفه را محضاًللّه نبود و در این طریقه طریق غرض می‌پیمود، اطوار وی مطبوع و معقول عقلا نیفتاده و زبان به ملامت و تهدید وی گشاده. لهذا حضرت شاهنشاهی کتب وی را ضبط و از این عمل وی را مانع شدند. بالاخره در تبریز از کتب سلف و متقدمین از طبقهٔ حکماء و علماء و عرفا تتبع نموده و بعضی اخبار را با یکدیگر تطبیق فرموده. به مدلول آیهٔ وافی هدایه وَالَّذینَ جَاَهُدوا فِیْنَا لَنَهْدِیَّنهُمْسُبُلَنا حق بر وی ظاهر شده از عقاید سابق نادم گردید و مرحلهٔ بسیار در طلب اهل معرفت برید و به خدمت بعضی از عارفین زمان رسید و انابه پیشه گزید. غرض، صحبت و ملاقاتش مکرر اتفاق افتاده. فاضلی مجرد و حکیمی موحد است و معانی مذکوره مسطوره را خود به تفصیل بیان نمودو خواهشمند گردید که کیفیت حالش به همین تفصیل نوشته آید تا اگر بعد از این از بعضی نوشتجاتش ظاهر شود معلوم گردد که از روی اشتباه و غرض نوشته شده است بهتان و افتراست واز مشایخ علمای معاصرین به جناب شیخ احمد لحسوی و جناب میرزا ابوالقاسم شیرازی اظهار اخلاص می‌نمود. باری دو مثنوی منظوم فرموده. هر دو را فقیر دیده و این ابیات را گزیده:
فِی التّوحید
سبحان اللّه زهی خداوند
بی زاد و نژاد و کفو و پیوند
بی صورت و نقشبند صورت
بر حسب مشیت و ضرورت
دور از همه لفظ و وضع و معنی
در معنی لفظ و وضع پیدا
نادیدهٔ دیده آفریده
بینندهٔ دیده‌ها ندیده
گویندهٔ گفته و نگفته
وز گفت و نگفته‌ها نهفته
ستار عیوب و کاشف غیب
دانای عیوب و ساتر عیب
رفتار آموز هفت سیار
هنگامه فروز هشت گلزار
بی آلت و ناخدای نه فُلک
سُبْحانَ اللّهِ مَالِکِ الْمُلْک
ای بر احدیت تو ناطق
معدود مخالف و موافق
در بزم شهود مخزن سر
آثار تو مخفی است و ظاهر
در معرفت تو عقل و ادراک
بنهاده سر نیاز بر خاک
پیدایی و ظاهر و عیانی
لیک از همه دیده‌ها نهانی
از دوست جهان پر و ز ما دور
چون نور ز هور و هور از نور
او در همه و همه در او در
چون تابش تابه‌ها در آذر
این پرده شکافتن نشاید
از مور تهمتنی نیاید
شد صرف مبانی و معانی
یک سر همه عمر و زندگانی
وَلَهُ فی السّلُّوکِ والتّحقیق
زین حاصل من حروف و اصوات
زان واصل من که مات مافات
کردم پی اهل دل تکاپوی
تازان و دوان شدم به هر سوی
یک جوهر بی عرض ندیدم
دور از غرض و مرض ندیدم
زاهد که نماز می گذ‌ارد
اندر پی آز می‌گذارد
عابد که عبادتش خصال است
کارش همه وزر یا وبال است
تدریس مدرسان مدرس
تسخیر عوام باشد و بس
از موعظه واعظان منبر
دارند هوای اسب و استر
مفتی ز فتاوی مخالف
معتل العین بل مضاعف
ترسا و کلیسیا و دیرش
رفتم دیدم سلوک و سیرش
بردم رشکی ز پیر ترسا
که لرزه فکند در کلیسا
گر نه ز کف تو جام گیرد
ترسا تثلیث کی پذیرد
آن را که به حصر و عد نیاید
وندر شمر و عدد نیاید
یکتا گفتنش اعتباری است
گفتن سه و دو ز هرزه کاریست
در دهر به هر که در رسیدم
وز دیدهٔ اعتبار دیدم
جز نقش تواش نبود در دل
جز فکر تواش نبود حاصل
مهر تو به مهر و ماه تابید
هندو مه و مهر را پرستید
آبی ز تو سوی آتش آمد
بر مغبچه آتشت خوش آمد
شوری ز تو اندر آب افتاد
یک فرقه در اضطراب افتاد
عکس تو به روی بت در افتاد
بت قبلهٔ قوم دیگر افتاد
رنگی ز تو ریخت در گلستان
بلبل شده کودک دبستان
از مهر تو نیست کس معرّا
آفاق و انفس هَلُمَّ جَرا
ننگر به من و دو رنگی من
بر ضیغمی و پلنگی من
کس آب ز تشنه باز گیرد
تا تشنه ز تشنگی بمیرد
سنگی است که می‌رباید آهن
کمتر تو نه زانی و نه زین من
چون کاه ربا ربای کاهم
کز کاه کشان گذشت آهم
گر موج خطا ز من برآید
بر تو ز خطای من فزاید
شد دامنت ار ز ابر من تر
تردامنیت ز ابر خوشتر
از بادم اگر غبار داری
زین تیرگی اعتبار داری
ظاهر بود این که بی کم و کاست
دریاست که موج و موج دریاست
آنگاه نقاب برگشاید
دریا که به موج اندر آید
حسن دریا ز موج پیداست
موج آیینهٔ جمال دریاست
هر گل که نه رنگ و بوی دارد
پیش بلبل چه روی دارد
شاهد که نه غازه دارد و رنگ
بگریز ازو هزار فرسنگ
از رنگ فزود خط و خالت
از رنگ چرا بود ملالت
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۵۹ - نشاط اصفهانی
نام شریف آن جناب میرزا عبدالوهاب، موسوی انتساب و از فضایل صوری و معنوی و خصایل حسبی و سیادت نسبی کامیاب. در فنون ادبیه و علوم عربیه قادر و ماهر. در حکمت عقلی و ریاضی و طبیعی تبحرش پیدا و ظاهر. در ترقیم خطوط به تخصیص نسخ، تعلیق و شکسته، دست استادان را به پشت بسته. حضرتش أباً عن جد در اصفهان ملاذ و ملجأ بی پناهان. محفلش مجمع شعرا و ظرفا و مجلسش مرجع فقرا و عرفا بوده. بالاخره از علوم ظاهریه خاطر شریفش خسته و دل معارف منزل به تحصیل کمالات معنویه بسته. روزگاری طالب صحبت اهل معارف و حقایق بوده. وجود محمود را به معاشرت و مصاحبت جمعی از اکابر این طایفه مزین فرمود. گویند با آنکه از ممرّ موروث و مکسب ضیاع و عقار وافر و از جهت شغل و منصب مال و مکنت متکاثر داشت از فرط کرم و بذل درم از آنها در اندک وقتی چیزی و پشیزی باقی نگذاشت. چنانکه قوت صبح و شام از رهگذر رهن و وام نیز دست نمی‌داد و مع هذا به قدر مقدور و حد میسور بر سینهٔ سائلان دست رد نمی‌نهاد و لسان کرم آن سید یگانه مترنم بود بدین ترانه که:
به زمین برد فرو خجلت محتاجانم
بی زری کرد به من آنچه به قارون، زر کرد
غرض، پس از کوشش بی شمار و مجاهدهٔ بسیار، دلش کشش غیبی به حضرت لاریبی یافه وقوت بازوی عشق سرپنجهٔ عقلش را برتافته، دست ذوق در درون سینهٔ بی کینه‌اش آتش شور و شوق برافروخته و کتب خانهٔ علوم ظاهری و باطنی را سوخته به خرابی ذوق و حال، آباد و از قید قیل و قال، آزاد گردیده عوام و خواص سنان لسان طعن بر وی کشیده. عاقبت الامر شرح حال آن جناب مشهور و در حضرت شاهنشاه گیتی مدار فتحعلی شاه قاجار نیز رشحی مذکور گردید. حسب الامر شاهنشاه زمان حضرت خاقان مغفور به درباب سلطانی حاضر و طوعاً حضور آن حضرت را گزید و اکنون سالهاست که التفات شاهی‌اش غم زداست و نظر به اعتماد سلطانی و اشفاق خاقانی به معتمدالدوله مخاطب و با وجود اجتناب آن جناب وجود شریفش ناظم مناظم اعاظم مناصب است.
اگرچه جمعی بی خبر به واسطهٔ اسباب صوریش از اهل دنیا می‌پندارند و اما قومی صاحب نظر به سبب احوال معنوی‌اش از عرفا و اولیا می‌شمارند. همانا خود بدین معنی اشارتی می‌فرماید. آنجا که می‌فرماید:
صد گنج فزون بود مرا در دل و یاران
نادیده گذشتند که این خانه خرابست
اگرچه فقیر را هنوز شرف خدمت آن جناب دست نداده، ولیکن مطالعهٔ دیوان موسوم به گنجینه‌اش ابواب کنوز دقایق و رموز حقایق بر روی دل گشاده و آن دیوان معارف بنیان مشتمل است بر مطالب و منشآت مرغوب و مکاتیب و خطب فصاحت اسلوب عربیّاً و فارسیّاً و ترکیّاً، نظماً و نثراً ید بیضا ظاهر نموده و دم عیسوی گشوده. الحق سالهاست که نظیر آن جناب از کتم عدم به عرصهٔ وجود قدم ننهاده و این جامعیت بسیاری از فرق خلف و سلف را دست نداده. تیمّناً و تبرّکاً بعضی از قصاید و غزلیات و رباعیات و مثنویات آن جناب در این کتاب ثبت شد:
مِنْقصایده فی الحقیقة
هوابادوهوس باران، طمع خاک و خطر خضرا
در این گلشن زهی نادان که بند دل گشایدپا
پی جایی که بسپاری چه داری باک از مردن
پی مالی که بگذاری چه آری دست بریغما
ترا بر گرد این خانه مثال از شمع و پروانه
ترا بر حرص این دانه قیاس از آب و استسقا
چو ره برسیل بگشادی چه ویرانی چه آبادی
چو دل بر مرگ بنهادی چه بر خارا چه بر دیبا
سراسراهرمن وادی نهان از رهروان هادی
درین تاریک شب مشکل که بیند راه نابینا
دلی را کز هوس چندی به هر جانب پراکندی
روا باشد اگر بندی به آن دلدار جان بخشا
که بندد نقش تن ازگل پس ازتن برنگارد دل
ز دل جان آورد حاصل، زجان، جانان کندپیدا
زجود او وجود تو،به بود او نمود تو
هم او رب ودود تو، حکیم و قادر و بینا
جز او فانی وازفانی نیندیشد مگر نادان
هم اوباقی و از باقی نیاساید مگر دانا
به دل سلطان جانت بس مده دل بر رخ هر کس
مگر بر عارض لابنگری از دیدهٔ الا
ز کثرت توشه برداری ره توحید بسپاری
ز کشورها گذر آری ولی حدها نهی برجا
معانی از صور خوانی نه معنی را صوردانی
به باقی بینی از فانی به عقبا بینی از دنیا
وگربی دوست ننشینی چه درپیداچه درپنهان
خلاف دوست نگزینی چه در سرّا، چه در ضرّا
به سویش گرنظرداری چه دردیر و چه در مسجد
به کویش گر گذرآری چه با شیخ و چه با برنا
چوازقید هوارستی چه سلطانی چه درویشی
چو دل با دوست پیوستی چه جابلسا چه جابلقا
چوکالاایمن ازدزدان چه درمخزن چه درهامون
چو کشتی‌ایمن از طوفان چه بر ساحل چه بردریا
ایضاً وله فی القصیدةِ الموسومة بِمطلع الفیض
طَلَعَ الصُّبْحُ فاضَتِ الأَنْوارُ
یکی از خفتگان نشد بیدار
پند گیرید چند ازین غفلت
شرم دارید تا کی این پندار
ای بس آزادگان سروخرام
پای خجلت به گل درین گلزار
ای بسا زیرکان پرمایه
دست حسرت به سر درین بازار
شد کمال آیت زوال ای دل
عَسْعَسَ اللیلُ کادَتِ الأَسْحار
تا درنگت بود شتابی کن
تا توانی برفت ره بسیار
تا که نشکسته شیشه، سنگ مجو
تا نیفتاده پرده شرم بدار
تا توانی گسست عهد ببند
تا توانی شکست توبه بیار
خاکساری گزین نه سنگدلی
کاید از خاک گل ز سنگ شرار
کوش تا نقد دل به دست آری
که بجز دل نمی‌ستاند یار
آنکه سرمایهٔ دو کونش بود
غیر حسرت نبرد زین بازار
آخر ای کشتِ دل گیاه بروی
آخر ای ابر دیده قطره ببار
آخر ای نفس یک نفس بشکیب
آخر ای عقل یک قدم بگذار
مانده‌ای از قفا صدایی زن
گمرهی گوش بر درایی دار
سست منشین مگر توانی جست
رهبری چست و مرکبی رهوار
مرکبت نیست غیر فضل یکی
رهبرت چیست مهر هشت و چهار
چند بر پرده نقش می‌فکنی
دَعِ الأَوْثانَ وَ اکْشِفِ الأَسْتارَ
پرده بردار تا عیان نگری
لَیْسَ فِی الدّارِ غَیْرُهُ دَیّار
شهرها بینی اندران یکسان
مسجد و دیر و سبحه و زُنّار
بی لب و گوش گرم گفت و شنید
مست بی باده بی خرد هشیار
این ز خاموشی‌اش به لب تسبیح
آن فراموشی‌اش به لب اذکار
و له ایضاً
بزم غیراز شمع ذاتش چون منورداشتند
پرده داران صفاتش پرده بر در داشتند
خواست برنامحرمان پیداشود حسن ازل
محرمانش صد ره از اول نهان‌تر داشتند
شاهدان غیب را دادند اطوار ظهور
رویشان پس درظهور خویش مضمر داشتند
خامهٔ اظهارچون برلوح امکان نقش بست
از نخستین صورت نوری مصور داشتند
نفس کل کز سایه‌اش طبع هیولاپایه یافت
مقتبس از نور آن فرخنده جوهر داشتند
وندرآن نور آنچه از نقصان و پستی یافتند
عرش نامیدند و زان کرسی فراتر داشتند
وز کف و دود هیولی از پس بگداختن
چرخ اخضر بر فراز ارض اغبر داشتند
با زلال عشق پس آن جمله را آمیختند
وانگه از وی طینت آدم مخمر داشتند
بوالبشر را بر بشر گر برتری دادند لیک
پایهٔ خیرالبشر برتر ز برتر داشتند
ذات او واجب نشاید گفت و ممکن هم ازانک
ازوجوبش کمتر از امکان فزونتر داشتند
گه دم عیسی ز فضلش روح پرور یافتند
گاه دست موسی از نورش منور داشتند
برجمالش پرده بستند از جمال یوسفی
پردهٔ عصمت زلیخا را ز رخ برداشتند
ز اختلاف روزن اندر تابش یک آفتاب
سایه را از هر طرف بر شکل دیگر داشتند
تا نگویی خیر و شر بی عزمشان آمد به دید
یا نپنداری که بی موجب سر شر داشتند
فعلشان بر مقتضای قایل آمد در وجود
زان ستمکش خواستند آن وین ستمگر داشتند
قوه‌ها را راه سوی فعل دادند ار نه کی
آنکه را مؤمن توانستند کافر داشتند
می‌نبینی سایه‌ها را بیش و کم نزدیک و دور
در خور خود تابشی از پرتوِ خور داشتند
انبساطات وجود از اعتبارات حدود
همچو ظل در قرب و بعد مهر انور داشتند
ور بگویی ز اعتباری کی اثر آمد پدید
گویم این آثار هم اوهام مظهر داشتند
غزلیّات
پیداست سر وحدت از اعیان أَما تَرَی
الْعَکْسَ فِی الْمَرَایا و النَّقْشَ فِی القُوَی
شد مختلف به مخرج اگرنه چه شد که هست
یک صوت و یک ترانه گهی مدح و گه هجا
اُنْظُر فَمَا رَأَیْتَ سِوَی الْبَحْرِ إذْرَأَیْتَ
مَوْجاً بَدَا وَمِنْهُ بَدَا فیه مَا بَدَا
چیزی که بدان شاد توان بود ندیدیم
دیدیم سراسر همه اسباب جهان را
بر سرِ کوی خرابات مقامی است مرا
نه غم ننگ و نه اندیشهٔ نامی است مرا
عقل فکرآموز در عالم نشان از حق ندید
هم نبیند عشق عالم سوز جز اللّه را
بگذر ای ناصح فرزانه ز افسانهٔ ما
بگذارید به ما این دل دیوانهٔ ما
درد چون نیست چه تأثیر بود درمان را
گوی شو تا که ببینی اثر چوگان را
چه عجب خلقی اگر از تو به غفلت گذرند
آنکه دردیش نباشد چه کند درمان را
نیست هستی بجز از هستی و هستی همه اوست
خواجه بنهاده به خود بیهده این بهتان را
صوفیان مستند و زاهد بی خبر
از که پرسم من رهِ میخانه را
یار ما شاهد هرجمع بود وین عجب است
که به خود ره ندهد عاشق هر جایی را
نیک نامانِ درِ دوست پناهت ندهند
تا به خود ره ندهی شنعت رسوایی را
یارب تو پرده بردار از کار تا بدانند
کامروز در جهان کیست شایستهٔ ملامت
رخی به غیر رخ دوست در مقابل نیست
ولی چه چاره که بیچاره دیده قابل نیست
طفلان شهر بی خبرند از جنون ما
یا این جنون هنوز سزاوار سنگ نیست
رخ از بلا متاب که مقصود انبیا
جز در میان آتش و کام نهنگ نیست
نه عاشق آنکه جزمعشوق بیند
نه معشوق آنکه جز وی در جهان نیست
ماییم و دلی خراب و آن نیز
یک روز به اختیار ما نیست
خود بینی و خویشتن پرستی
رسمی است که در دیار ما نیست
تا چه باشد به سر پیر خرابات که من
به یکی جرعه می‌اندیشه‌ام از عالم نیست
کفر و دین، عقل و جنون، دانش و نادانی را
آزمودیم در این پرده، کسی محرم نیست
چشم بربند و به ظلمتکدهٔ فقر درآی
تا ببینی که فروغ فلک از روزن ماست
هرسو که نهی روی سر از خویش برآری
تا نگذری از خویش به سویش گذری نیست
حیرت زده می‌دید به حال من و می‌گفت
پنداشتم از زلف من آشفته‌تری نیست
عیبم مکن ای خواجه به رسوایی و مستی
من دل خوش ازینم که جز اینم هنری نیست
بر آستان بنشین گر به خانه راهی نیست
کجا روی که جز این آستان پناهی نیست
اگر به شهد نوازد وگر به زهر کُشَد
به غیر خوان عطایش حواله گاهی نیست
سودای زاهدان همه شوق بهشت و حور
غوغای عارفان همه ذوق لقای تست
تن خسته، دل شکسته، نظربسته، لب خموش
ای عشق کار ما همه بر مدعای تست
با تو خاموشم ولی با یاد دوست
هر سر مویم زبان دیگر است
شد جهان بر من دگرگون یا که من
این که می‌بینم جهان دیگر است
می‌ندانم ره به جایی برده‌ام
یا که بازم امتحان دیگر است
هرکه یار دگرش نیست خدا یار وی است
هرکه کاری به کسش نیست به او کاری هست
زاهدا ار ره ندهد خانهٔ خماری هست
وجه می گر نرسد خرقه و دستاری هست
این چند روزه مهلت گلبن غنیمت است
فردات در چمن اثری از گیاه نیست
تا با خودی چه لاف ز طاعت زنی نشاط
جرم این وجود تست و بجز وی گناه نیست
سود بازار جهان گر همه اینست نشاط
من سودا زده زین مایه زیانم هوس است
خاک بادا به سری کش اثر از سنگی نیست
چاک آن سینه که کارش به دل تنگی نیست
من که بدنام جهانم به خرابات شوم
که در آنجا خبر از نامی و از ننگی نیست
دل چون آینه گر می‌طلبی عشق طلب
عشق کم زآتش و دل سخت‌تر از سنگی نیست
بیگانه چه داند که تویی پرده برافکن
وانجا که منم نیز چه حاجت به نقاب است
در هر قدمم روی تو آمد به نظر لیک
در کام دگر باز بدیدم که حجاب است
صد گنج نهان بود مرا در دل و یاران
نادیده گذشتند که این خانه خرابست
آسوده بیدلی که به کویت کند مقام
آسوده‌تر دلی که در آنجا مقام تست
مردمان بیشتر آنست که غافل گذرند
از حدیثی که به هر کوچه و برزن فاش است
طالبان را خستگی در راه نیست
عشق خود راهست و هم خود منزل است
سهل گردد کار اگر از بهر اوست
کارها با خودپرستی مشکل است
وسواس خرد قصّه به پایان نرساند
از عشق بپرسید که ناگفته تمام است
چشم حق بینی زخودبینان مدار
هر که را بی خود ببینی با خداست
بیچاره آنکه از تو به غفلت گذشته است
غافل تر آنکه با تو در جستجوی تست
با دیده کس فروغ تو بیند زهی دروغ
که این نور دیده نیز فروغی ز روی تست
جان سلیمانست و دل خاتم بر او
نقش روی دوست اسم اعظم است
گر گل افشاند و گر سنگ زند چِتْوان کرد
مجلس و ساقی و مینا و می و ساغر از اوست
هوس خام بود شادی دل جز به غمش
خنک آن سوخته کش سوز غمی بر سر ازاوست
هر جا نگرم کورم و در روی تو بینا
در مردمک دیده به غیر از تو کسی نیست
چشم صاحب نظران خیره بر آن ایوانست
که به هر سو نگری جلوه گه جانان است
عکس‌ها در نظر آیند ولی یک اصل است
جسم‌ها جلوه گر آیند ولی یک جانست
خرم آن کس که به رویش ز رهت گردی هست
وانکه بر دل ز تو ازهیچ رهش گردی نیست
عقل درکشمکش نفس درنگی نکند
این دغل را بجز از عشق هماوردی نیست
تو اگر مرد رهی در طلب درد نشاط
درد هم مرد رهی می‌طلبد مردی نیست
پا به سر تا ننهی سر ننهی درره دوست
طی این راه مپندار که بافرسنگ است
تا تو بیرون نروی دوست نگنجد به درون
نه همین دیده که آن درخور جاهش تنگ است
حاجتی دارم و حاشا که به گفتار آید
حجت است آن که به گفتار پدیدار آید
پاس دل باید نه پاس زبان در بر دوست
هرچه در دل گذرد به که به گفتار آید
جمال شمع ناپیدا و هر سو
از او آتش به جان پروانه‌ای چند
ز غوغای خردمندان به تنگم
دریغ از نالهٔ مستانه‌ای چند
برون از هر دو عالم راه جستم
ولی از عشق گام اوّلی بود
دل را هوس صحبت مانیست ببینید
دیوانه سر صحبت دیوانه ندارد
مستند دو عالم همه از ساغر وحدت
خوش باش درین بزم که بیگانه ندارد
پی صید دگر مرغان به قید است
نه قید است اینکه بر شاهین پسندند
تو با دل باش و با دین باش ناصح
که ما را بیدل و بی دین پسندند
پاک کن دل زهرآلایش وانگه بدرآی
که مقیمان درمیکده صاحب نظرند
پای برفرق جهان، سر به کف پایِ حبیب
تا نگویی تو که این طایفه بی پا و سرند
لوح دل سر به سر از گرد علایق سیه است
شسست و شویی به خود از چشم تری می‌باید
ترسمت سر خجل از خاک برآری که به حشر
یادگاری به رخ از خاک دری می‌باید
بی هوس بیهده دادیم دل از دست دریغ
کانچه جستیم و ندیدیم ز کس با دل بود
از طلب حاصلم این شد که کنون دانستم
کانچه را می‌طلبم بی طلبی حاصل بود
نکنم گوش به افسانهٔ ناصح که خود او
منع دیوانه نمی‌کرد اگر عاقل بود
دل قوی کن که درین مرحله با سستیِ عزم
هر که بگذاشت قدم کار بر او مشکل بود
نعمت خواجه عمیم است و خداوند کریم
بنده را لیک به خدمت هنری می‌باید
سالک اندیشه نه از کفر و نه ازدین دارد
وادی عشق به هر گام صد آیین دارد
گنج و رنج و غم و شادی جهان درگذر است
عاقل آن به که در اندیشهٔ پایان باشد
ترسمت ای خفته در دامان کوهی سیل خیز
خواب نگذاری زسر تا آبت از سر بگذرد
رند بی پا و سر از کوی خرابات چه دید
که جهان را به نظر سخت محقر دارد
عمر بگذشت و نمانده است جز ایامی چند
به که با یاد کسی صبح شود شامی چند
به حقیقت نبود در همه عالم جز عشق
زهد ورندی و غم و شادی ازو نامی چند
زحمت بادیه حاجت نبود در رهِ دوست
خواجه برخیز و برون آی ز خود گامی چند
آوخ که دست مرگ گریبان جان گرفت
وین نفس شوخ دامن شهوت رها نکرد
توحید اگر طلب کنی از عشق جو که عقل
چون احولان ندید یکی تا دو تا نکرد
راز ما خلوتیان بر سر بازار فتاد
پرده بگشا ز در خانه که دیوار فتاد
طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد
در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد
چه دانیم که ما خوش که این است ناخوش
خوش است آنچه بر ما خدا می‌پسندد
چرا پای کوبم چرا دست یازم
مرا خواجه بی دست و پا می‌پسندد
بده دل با کسی پس دیده دربند
چو یار آمد درون، در بسته خوشتر
به دیگری ندهم دل، که خوار کردهٔ تست
که هرکه خوارِ تو شد، دارد اعتبار دگر
نیست‌چون یک شاهد اندر بزم و هر سو بنگری
طرّهٔ پرتاب و گیسوی پریشانست و بس
کثرت اندر عکس نبود ناقص توحید اصل
این تکثر خود بر آن توحید برهان است و بس
خواه طاعت خواه عصیان فارغ از کاری نمان
در خور لطفی نه‌ای شایستهٔ بیداد باش
بیهده هم‌نشین مبروقت من از سخن که نیست
یک نفسم به یاد او هردو جهان غرامتش
جای رحم است بر آن بندهٔ مسکین فقیر
که برانند و ندانند چه باشد گنهش
ندیدم با تو هرگز خویشتن را
که هر گه آمدی من رفتم از هوش
از معرفت چه لاف زنی ای فقیه شهر
بی شک که از محیط ندارد خبر محاط
ای منکران عشق اگر نیک بنگرید
جز وهم خویش هیچ ندارید در بساط
بگیردست دل و سربرآر در افلاک
چه خواهی از تن خاکی که بازگردد خاک
ظهور خلق به حق بین ظهور حق در خلق
فَذَاکَ عَیْنُکَ حَقّاً وَأَنْتَ لَسْتَ بِذَاکَ
بس است حاصل ادراک این دقیقه نشاط
که ره به سوی حقیقت نمی‌برد ادراک
بی عشق کس به دوست نیابد ره وصول
سُبْحانَ مَنْتَحَیَّرفی ذَاتِهِ الْعُقُول
گر مرد این دری به درآ کاندرین سرا
دربان برای منع خروجست نی دخول
هوای او چو نهادم رضای او چو گزیدم
جهان وهرچه دروجز به کام خویش ندیدم
هنوز همسفرانم گرفته‌اند عنانم
که این نه راه حجاز است و من به کعبه رسیدم
ز اسرار جهان بیهوده می‌جستم خبر عمری
ندانستم که خود را باید از خود بی خبر دارم
خموشی چون نشان آگهی آمد از آن نالم
که گر خاموش بنشینم ز رازم پرده بردارم
سلطان ملک فقرم و عشق است لشگرم
ترک دو کون تاجم و کونین کشورم
آلایشی به ظاهرم ار هست باک نیست
زیرا که اصل پا کم و از نسل حیدرم
هرچه جویند ز ما در طلب آن باشیم
ما نه نیکیم و نه بد بندهٔ فرمان باشیم
سر سامان منت هست ولی چه توان کرد
قسمت این است که ما بی سر و سامان باشیم
چرا خموش نباشم میان جمع که هر سو
خیال اوست به چشمم حدیث اوست به گوشم
نبود عجب ار راه نبردیم به جایی
بیهوده همی پشت به مقصود دویدیم
همه شب با تو نشینم که تویی
باز روز آید و بینم که منم
به جهان آمدم و رفتم و در وانشدم
نه ز انجام خود آگاه و نه از آغازم
بی خود وبی خرد و عاجز مسکین و ضعیف
بخر ای خواجه ببین تا چه هنرها داریم
بار بگذار و گرانی بنه ای دل که به راه
گر سبک بار نباشیم خطرها داریم
گفتم به ترک هستی و رستم ز عقل و هوش
آسوده هم ز دزد و هم از پاسبان شدم
با او وجود من اثر نور و ظلمت است
او در کنار آمد و من از میان شدم
گفتم مگر نشانی ازو جویم از کسی
از وی نشان نجستم و خود بی نشان شدم
ز دستم گر برآید بر سر آنم که تا دستم
به دامانش رسد سر بر نیارم از گریبانم
هر طرف می‌گذرم راه برون رفتن نیست
من ندانم که درین غمکده چون افتادم
یارب خود آگهی تو که در سر نبود و نیست
هرگز هوای حشم دنیا و منصبم
یا روی دوست دیدم یا کوی اودرین شهر
از هر طرف گذشتم، در هر کجا رسیدم
تا توانی به خرابی من ای عشق بکوش
من نه آنم که ازین پس دگر آباد شوم
جرم من بی حد و عفو تو چو آمد به میان
هرکه او را گنهی نیست گناهی است عظیم
آخر این روز به شب می‌رسد این صبح به شام
عاقل آنست که خاطر ننهد بر ایام
ره به پایان شد و دردا که ندانیم هنوز
به کجا می‌رود این اشتر بگسسته زمام
آخر این تیشه به بن آید و این شیشه به سنگ
آخر این می ز سبو ریزد و این شهد ز جام
ناصح از گفتن بیهوده مبر وقت نشاط
هرچه گویی تو چنانم من و صد چندانم
نیروی عشق بین که درین دشت بی کران
گامی نرفته‌ایم و به پایان رسیده‌ایم
هرکسی را هوسی در سر و من
هوسم این که نباشد هوسم
چند گویی که سرانجام چه خواهد بودن
بجز آغاز در انجام چه خواهد بودن
یک ساقی و یک ساغر و یک باده ندانم
زین گونه چرا مختلف آمد اثر او
کس جز تو ره نداشت درین خانه خلق را
آگه که کرد ازین که تو در دل نشسته‌ای
دیدیم کرانه تا کرانه
غیر از تو نبود در میانه
در اول جذب عشق ازجانب جانانه بایستی
وگرنه سوز شمع از جانب پروانه بایستی
هم ز کارم منع کردی هم به کارم داشتی
اختیارم دادی و بی اختیارم داشتی
ای غم عشق ایمنی بادت ز پند عاقلان
کایمن از غمهای دور روزگارم داشتی
بسی عجب نبود گر قرار هست و شکیب
که از دیار حبیبت نیامده است پیامی
تمام سوخته دودی نداشت بر سر آتش
تو کز جفا بخروشی خموش باش که خامی
مگر چه بود نهان در سبوی باده فروشان
که حاصل دو جهانش نبود قیمت جامی
چرا چو ابر نگریی، چرا چو باد نکوشی
چرا به روز ننالی، چرا به شب نخروشی
به غیر عشق اثر نیست ورنه چیست که واعظ
به صد حدیث نکرد آنچه بلبلی به خروشی
در همه کون و مکان نیست جز اینم هوسی
که مگر بی هوسی زیست نمایم نفسی
راز رندان خرابات مپرسید ز ما
به کسی راز نگویید که گوید به کسی
لاف قوت مزن ای خواجه که ازکس نخردکس
جز دل خسته درین رسته و جز جان نژندی
نرسد دست کس به دامن دوست
چاک ناکرده جیب و پیرهنی
عجب از مفلس بی خانه که مهمان خواند
دل به دست آر پس آنگه بطلب دلداری
راحت هر دو جهان پا کی دل از هوس است
زر چو پاک است بود رایج هر بازاری
جهان یک سر به کام خویش دیدم
چو بنهادم برون از خویش گامی
ز ما تا کوی او راهی است پنهان
که در وی می‌نگنجد رهنمایی
برون از دهر باید شد نه از شهر
ز خود باید شدن نه از سرایی
چه بود از سر به صحرا برنهادن
اگر سر می‌نهی باری به پایی
دست بر کاری زدن بی حاصلی است
دست باید زد ولی بر دامنی
رباعیّات
گر با تو بود کس همه عالم راهست
ور بی تو رود جهان سراسر چاه است
با خاک سر و چاک گریبان پیوست
آن دست که از دامن تو کوتاه است
گر ره به خدا جویی در گام نخست
نقش خودی از صفحهٔ جان باید شست
گم گشته ز تو گوهر مقصود تو خود
تا گم نشوی گم شده نتوانی جست
آنان که ز جام عشق مدهوش شدند
از خاطر خویشتن فراموش شدند
از بهر شنیدن، همه تن گوش شدند
بستند لب از حدیث و خاموش شدند
امروز میان شهر دیوانه منم
در دهر به دیوانگی افسانه منم
بیگانه ز آشنا و بیگانه منم
مردود در کعبه و بتخانه منم
یارب ز هر آنچه جز تو بیزارم کن
بی مونس و بی رفیق و بی یارم کن
اول از خویش بی خبر ساز مرا
وانگاه ز خویشتن خبردارم کن
فارغ ز غم سود و زیانم کردی
آسوده زمحنت جهانم کردی
ای عشق ترا چه شکر گویم که چنانک
می‌خواستم آخر آن چنانم کردی
مِنْ مثنویاته قُدِّسَ سِرُّهُ العزیز
باز زنجیر جنون برداشتند
بند بر پای خرد بگذاشتند
عقل‌ها را وقت آشفتن رسید
رازها را نوبت گفتن رسید
ای فزون از فکر و از تدبیر ما
هم جنون ما و هم زنجیر ما
خانهٔ دل منزل اخلاص تست
خلوت جان جای خاص الخاص تست
عقل را ره در دل دیوانه نیست
خلوت حق جای هر بیگانه نیست
بودی و جز بود تو بودی نبود
بود پنهان آتش و دودی نبود
عشق ناگه زد بر آتش دامنی
شعله‌ها سر کرد از هر روزنی
شد عیان از شعله‌ها آنگاه دود
شعله‌ها را دودها پنهان نمود
چون جمالش از حجاب غیب رست
از شهود خویش برخود پرده بست
چشم ما یک ره نبیند سوی دوست
ور ببیند هرچه بیند روی اوست
عاشق است او با صد استغنا و ناز
عشق کس دیده است بی عجز و نیاز؟
هر یکی فیضی زو قابل شده
سوی چیزی هر یکی مایل شده
این یکی بی رنگی آن یک رنگ خواست
این یکی ناموس و آن یک ننگ خواست
دیده آب آرد چو بیند آفتاب
دیدن خورشید نتوان جز در آب
مهر اندر آب صافی ظاهر است
هرچه این صافی‌تر آن پیداتر است
آفتاب انداخته عکس اندر آب
آب ناپیدا و پیدا آفتاب
خواست تا آسان کند دیدار خویش
پرده‌ها بربست بر رخسار خویش
گر سخن بی پرده خواهی پرده نیست
روی اندر پرده پنهان کرده نیست
بی حجاب و بی سحاب و بی نقاب
آفتابست آفتابست آفتاب
ای گرفتار جهان پیچ پیچ
هیچ دانی کاین جهان هیچ است هیچ
ای نمودی از وجودت بود من
درد تو سرمایهٔ بهبود من
نیستی را گر به هستی ره نبود
هستی‌ای جز هستی اللّه نبود
گر نگشتی نقص پیدا باکمال
کس نبودی غیرذات ذوالجلال
هر که باشد جز خدای ذوالجلال
هم درو نقص است و هم در وی کمال
گر کرم باشد روا بی احتساب
بولهب را فرق کو با بوتراب
ابر باشد در کرم آری سمر
لیک از جو گندم آرد کی مطر
من گرفتم جان انسانیت هست
کوش کآری جان یزدانی به دست
جان حیوان قالب جان بشر
جان انسان پیکر جان دگر
ابلهان را جان انسانی نبود
غافلان را جان یزدانی نبود
عقل چون کامل شود آگه شوی
عشق چون حاصل شود ابله شوی
باز عشق آهنگ یغما ساز کرد
باز دل آشفتگی آغاز کرد
بحر کس دیده است گنجد در حباب
یا درون ذرّه هرگز آفتاب
من گرفتم پرده بردارم ز گفت
تو به پرده در چه سان خواهی شنفت
توبه چه بود بازگشت از خود به حق
شرط آن فقدان شأن ماسبق
زاهدان گر توبه از مستی کنند
عشقبازان توبه از هستی کنند
تشنگی را مبدأ از آبست و بس
تشنگان را آب جذابست و بس
پاک کن آیینهٔ دل از هوس
تا تو در وی عکس حق بینی و بس
امتیازاتست کافراد بشر
فخر می‌جویند از آن بر یکدگر
ورنه در وصفی که باشد مشترک
کس نمی‌راند سخن از لِی و لَک
یک زمان بنشین و با ما راز کن
عقده‌ای در رشته دارم باز کن
آنکه را معبود خود دانی بگو
جز تو باشد یا تو باشی عین او
گر تویی این خود حدیثی مغلق است
که تو هستی فانی و باقی حق است
جز تو گر باشد محاط نفس تست
خود یکی نقش از بساط نفس تست
مرد را دردی بباید درد کو
درد را مردی بباید مرد کو
گردها دیدیم و در وی مرد نه
مردها دیدیم و در وی درد نه
عقل گرد این ره و مرداست عشق
عشق هم مرد است و هم درد است عشق
جان که با تن زیست مغلوب تن است
ورنه کی طاووس شاد از گلخن است
عاشقان را تن اسیر جان بود
جان اسیر جذبهٔ جانان بود
نه چو جان ما که از سحر هوس
خاصیت از خوی تن بگرفت و بس
ما هوسناکان که مملوک تنیم
گرچه طاوسسیم شاد از گلخنیم
کرده جان پاک را مغلوب خاک
ای دریغا ای دریغ ازجان پاک
جسم پاکان را تو در این خاک دان
فارغ از آلایش این خاکدان
در مکانند و مکانشان لامکان
در زمینند و زمین‌شان آسمان
بندگی سرمایهٔ آزادگیست
لیک شرط بندگی افتادگیست
تا بدانی راه و رسم بندگان
از نبی یمشوا بها را باز خوان
بندگان در بندگی مستغرقند
ظاهر اندر خلق و باطن با حقند
فاش می‌گویم که من عاشق نیم
گر بگویم عاشقم صادق نیم
عاشق عشقم طلبکار طلب
ای غریبا ای شگفتا ای عجب
عشق را پیدا نباشد منزلی
تا به سویش راه جوید مقبلی
ای دریغا می ندانم کوی او
تا توانم ره سپارم سوی او
عشق می گو‌ید که ای آکنده گوش
از سرود من جهان اندر خروش
سر بنه تا پا نهی در کوی من
چشم در بند و ببین در روی من
باز این دیوانهٔ بگسسته بند
فاش می‌گوید به آواز بلند
در همه عالم نبینم غیر دوست
نیست عالم چیست عالم گر نه اوست
کافر است این عاشق شوریده حال
ای مسلمانان کافرکش تعال
اُقْتُلُونِی کَیْفَ مَا شَاءَ الْحَبیبُ
وَاطْرَحُونِی أَیْنَ مَا جَاءَ الْحَسِیْبُ
عشق اگر کفراست بی شک کافرم
گر کشی کافر بکش من حاضرم
طایری را از قفس آزاد کن
خاطر غمدیده‌ای را شاد کن
مرغ دامی را سوی بستان فرست
تشنه کامی را بر عمان فرست
من نمی‌گویم که عاشق کافر است
عاشقی از کافری آن سوتر است
این تن خاکی قرین خاک به
دور ازین ناپاک جانِ پاک به
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۶۰ - نادری کازرونی
اسم شریف آن جناب حاجی میرزا محمد ابراهیم عاشقی است. عارف و فاضلی است حکیم. به انواع کمالات صوری و معنوی آراسته و از نقایص و رذایل صفات انسانی پیراسته، مدتهای مدیده به اتفاق والد ماجد در عتبات عالیات عرش درجات، در تحصیل علوم متداوله کوشش نموده و وجود محمود خود را مجموعهٔ کمالات ظاهری و باطنی فرموده. در حکمت عقلی سینه‌اش مخزن اشراق و در حکمت طبیعی، وجودش معروف آفاق. از مبادی شباب به صحبت اصحاب حال راغب و معاشرت و مجالست ارباب کمال را طالب. بسیاری از اهل سلوک و معرفت را ملاقات کرده و در تزکیه و تصفیهٔ قلب وقالب، روزگاری به سر آورده. اجداد کبارش از سادات عالی درجات و حاوی کمالات ودر کازرون توطن داشته و در آن بلده نظر مراعات و الطاف گماشته، عمّش در زمان سلاطین زندیه حکیم باشی بوده و به حسب اسم و رسم، دم مسیحی در معالجات ظاهر می‌نموده و جناب معزی الیه نیز اقتباس علوم حکمت طبیعی از وی نموده و مدتهای مدید در آن بلد به نظم ونسق مزارعات منسوبه به خود توجه می‌نموده. پس مسافرت هندوستان گزیده و ارباب کمال آن کشور را دیده و دیگرباره به ایران مراجعت و در شیراز در کمال منزلت و اعزاز متوطن و اخلاص و ارادت به خدمت جناب عارف مجرد و شیخ موحد الحاج میرزا ابوالقاسم شیرازی نوراللّه روحه ورزیده و از همت آن جناب به درجات عالیهٔ توحید و معرفت رسیده. غرض، حکیمی است واقف و سالکی است عارف. رندی است خانه برانداز و عاشقی است پرنیاز.
طبعش به محبت اهل کمال و جمال مایل و گرد تعلقات دنیوی از ذیل همت بلندش زایل. مدتهاست که صحبتش دست داده و ابواب معاشرت و ملاطفت با فقیر گشاده و الآن کماکان آن جناب را در فنون نظم نیز طبعی است سریع الخیال و قادر، و اشعار بسیار از هر مقوله ازوی صادر. قصاید و غزلیات و ترجیعات بسیار دارد و اکنون مدتی است که طریق مثنوی گویی را به پای بلاغت می‌سپارد و نظر به عدم مبالات در جمع و ضبط خیالات، بسیاری از افکار ابکارش مفقود گشته وجمعی که باقی مانده نیز هنوز به ترتیب ننوشته. جنابش را مثنویات متعدده است. بعضی تمام و برخی بی انجام مِنْجمله مثنوی موسوم به گلستان خلیل و مثنوی موسومه به مشرق الاشراق و مثنوی موسوم به انفس و آفاق و مثنوی موسوم به منهج العشاق و مثنوی موسوم به شایق و مشتاق و مثنوی موسوم به چهل صباح و تیمّناً و تبرّکاً از اشعار و مثنویاتش برخی نوشته شد:
مِنْقصایده فی التوحید و الحکمه
جمال خویش را تا جلوه داد آن شاهد یکتا
ز یک معنی هویدا شد هزاران صورت زیبا
چوجان‌درتن‌به‌صورت‌گشته‌معنی‌مخفی و پنهان
چوبو از گل زصورت گشته معنی ظاهر و پیدا
فروغ لم یزل در ماسوی شد ماسوی افروز
جمال بی جهت در شش جهت آمد جهت آرا
شوی گردیده ور از دیده، معنی عیان بینی
چو بی همتایی مظهر، مظاهر جمله بی همتا
نزول اشیاءوحدت کرده سوی کثرت و زین رو
ز کثرت سوی وحدت می‌روند آشفته و شیدا
زرفتن تا به رفتن فرق‌ها شد درطریق حق
کجا رفتار دانشور، کجا رفتار نابینا
ای دل چنان که بی خبران چند در هوس
ای جان طفیل بی هنران چند در هوا
کامل ز گاه ناموری کی کشیده دست
عاقل به راه بی خبری کی نهاده پا
عفریت دهر کش نبود شغل، جز ستم
فرتوت چرخ کش نبود کار، جز جفا
فرزانه خوان، کسی که فروبست زان نظر
دیوانه دان، کسی که فروجست زان وفا
شو غرقهٔ محیط هویت گرت هواست
گردی ز بند و قید هوا و هوس رها
خواهی که ماسوی همه زانت شوند شو
در عالمی که نیست در آن راه ماسوا
بر نقش خویش زیب ده از نقش معرفت
بر نفس خویش بهره ده از نفس از کیا
زهد است دفع علت اسقام آثمین
تقوی است زیب و زینت اندام اتقیا
از عز عزلتت برسد عزّت ابد
وز فر فقر رو دهدت فر اولیا
ای گشته از خُذْؤهُ فَغُلُّوهُ مطمئن
هان تا ندای ارجعیت باد رهنما
نه دیده در ره طلب و چشم دل ببند
زین دامگه که دانهٔ او نیست جز بلا
چهار شرط بود شرط انعکاس صور
سزای ناظر مرآت در بر دانا
یکی تقابل و ثانی صفا سیم ظلمت
چهارمین عدم قُرب و بُعد حین لقا
ازین چهار یکی گر قصور یافت نگشت
گه مشاهدهٔ عکسش، رخ شهود نما
چو شد ضمیر تو جای تجلی انوار
چو گشت باطن تو طور آتش موسی
چرا به صیقل نام خدا صفا ندهی
دلت که آمده مرآت شاهد اسما
بکش ز قید علایق چو رادمردان دست
بنه به راه هدا از پی هدایت پا
که تا به منزل اقصی رسی بری ز خطر
که تا به مقصد اصلی رسی عری ز خطا
و لَهُ ایضاً فی النّصیحة
خرم دلی که از مدد طالع جوان
بگزید گوشه‌ای ز جهان و جهانیان
خواهی اگر فراغ، برون کن تو ازدماغ
سودای دهر، کش نبود سود جز زیان
درکوی بی نشانی و گمنامی آورد
تا بو که یابی ای دل غافل ز حق نشان
همچون هوس همی چه روی سوی رنگ و بو
همچون مگس همی چه روی گرد این و آن
عنقاصفت ز جملهٔ عالم کناره گیر
سیمرغ وار از همه کس گم کن آشیان
نی سوی دنیا امیدم و نه به عقبا
داشته چرخم درین میانه معطل
آمده دهر عجوز بهر فریبم
چهره به شکل عروس کرده مشکل
باطنش از هر قبیح آمده اقبح
ظاهرش از هر جمیل ساخته اجمل
مهر کند وعده کوشدم به ره کین
شهد دهد جلوه و ببخشد حنظل
گر سزد شوری ز شور عشق بر سرداشتن
کی سزد جز شور عشقت شور دیگر داشتن
محضری آمد قوی در پاک دامن بودنم
در غمت ای پاک دامن دامن تر داشتن
پختگان غمِ عشق تو زغیرت سوزند
که زنند از چه دم از عشق رخت خامی چند
مِنْ غزلیّات
در همه ذرات جز خورشید روی یار نیست
لیک چشم احولان شایستهٔ دیدار نیست
بی حضورت از حضورت نیستم یک دم جدا
کز حضورت با غیاب و با حضورم کار نیست
ذات است کز مجالی اوصاف رونماست
یک ذات پاک وصاف، کدر این همه صفات
یک قطره از محیط جلال تو ماسوا
یک ذره ز آفتاب جمال تو کاینات
ای نادری تو ممکن و اسرار واجب است
بیرون ز حد وسعت ادراک ممکنات
دل به جستجوی یار و یار را جا در دل است
هست‌آسان وصلش اما تا تو هستی مشکل است
تو ز محفل خارجی نه داخل بزم وصال
ورنه او هم محفل آرای دل و هم محفل است
وصل جانان ای که گفتی می‌دهند از ترک جان
ترک جان اندر ره جانان نخستین منزل است
شد ربوبیت او کنه عبودیت تو
ترک خود گیر و نگر نبودت ار آگاهی
راه او رو جز ازو پا بکش و دست بدار
خود به خود آی وزخود بین که که را می‌خواهی
رباعیّات
دلبر بسیار و دل نگه دار کم است
وز همدهی جمله جهان رنج و غم است
گر اهل دلی تو دل به دلداری ده
کو همدم هر دم تو و عین دم است
ای از تو همه پر و توخالی ز همه
بنموده جمال تو مثالی زهمه
تو عین خیال و از خیال این همه را
آری و برآوری خیالی ز همه
ما بود نماینده نمودیم همه
نابود نمودار ز بودیم همه
مرآت جمال غیب مطلق گشته
آیینهٔ شاهد شهودیم همه
مِنْ مثنوی گلستان خلیل
ای ز بی رنگی نموده رنگ‌ها
جز تو آگه کس نه زین نیرنگ‌ها
جمله اعیان را به هم آمیخته
در لباس خاک طرحی ریخته
دیده ور داند که سرّ خاک چیست
گرد خاک این گردش افلاک چیست
ای کمون خاک را از تو بروز
آفتاب حکمت تو وهم سوز
آتشم را سر به سر انوار کن
نار جانم محو نور یار کن
عشق کان ماهیت عالم بود
حسن او را آینه آدم بود
آدمی مجموعهٔ هر شیء بود
آفتاب است و نهان در فیء بود
معنی‌اش مسجود و صورت ساجداست
معنیش معبود و صورت عابد است
کوشش اشیا سراسر سوی او
سر به سر اشیا به جستجوی او
ظل مبدأ نفس انسانی بود
کان نظیر نفس رحمانی بود
نفس رحمانی که شارق آمده
نفس انسانش مطابق آمده
همچنان که نفس انسان هر نفس
می‌شود از باطنش ظاهر نفس
فیض رحمان آن که باشد لایزال
اقتضای آن کند در جمله حال
کان حقایق وان صور کش هست سر
بارزش گردد ز رحمت مستمر
عقل اول آن حقایق را محیط
منبسط از وی مرکب هم بسیط
او بود عرش مجید مستطاب
او بود روح القدس اُمّ الکتاب
نفس کلی کان محیط هرشی است
آفتاب او مبرا از فی است
او محیط و سر به سر اشیاء محاط
دارد او با روح اعظم ارتباط
او بود لوح قدر عرش کریم
لوح محفوظ آمد و علم قدیم
آن کتابی را که گویندش مبین
نیست جز او پیش ارباب یقین
پس طبیعت را که خوانندش غراب
حبّذا از آن غراب مستطاب
معنی روحانی از باری بود
در جمیع ماسوا ساری بود
گرچه نفسانی و عقلانی بود
یا مجرد یا که جسمانی بود
قوّتی باشد قوی و نام او
گشته جاری در همه اجسام، او
اوست در اجسام جاری لامحال
تا برد اجسام را رو در کمال
پس هبا نی جوهری کان قاهر است
صورت اجسام در وی ظاهر است
این چنین گویند ارباب عقول
عارفان یافته ره در وصول
کاین طبیعت را هبا در خور بود
آن برادر وین دگر خواهر بود
از یکی والد تولد یافته
در نکاح یکدگر بشتافته
جسم کل مولود از آنها شده
ز ازدواج آن دو این پیدا شده
شکل می‌باشد مناسب با حکیم
سرّآن فهمی اگر هستی فهیم
اسم اللّه است انسان را نصیب
حبذا فرد کمال بی حسیب
ز اسم‌ها اللّه اعظم آمده
زآن مناسب آن به آدم آمده
آدم آمد مصطفی آن عین جود
آدم آمد مرتضی آن اصل بود
عالم آدم همایون عالم است
باخبر زان هر که گردد آدم است
بگذر از اندازهٔ فوجی حکیم
راه بی اندازه می پو ای سلیم
دیده‌ای آور به کف دیدار جو
دیده جز از یار نبود یار جو
عقل در مصنوع صانع دیده است
عشق خود این هر دو مانع دیده است
عقل گه کفر آید و گه دین بود
عشق مرآت حقایق بین بود
فکر پیش آور که فکرت حکمت است
حکمت الحق بازدیده فکرت است
هر دنی کش شد ز فکرت پر و بال
پرگشاید تا به کریاس جلال
فکر یک دم مصطفی دیده قرین
با ثواب اولین و آخرین
ای خدا ای رازدان ای کارساز
بنده را یار از خود و دمساز ساز
و له ایضاً
پیشتر ز ایجاد این بی حصر دیر
عشق در خود حسن را می‌کرد سیر
ز آن نظر نور محمدؐجلوه کرد
ذات او از نور سرمد جلوه کرد
محو حسن خویشتن نقاش شد
سر حسن عشقبازی فاش شد
عشق را نازش نیازآموز ساخت
حسن را هم عشق بازآموز ساخت
گفت پیغمبر که چون آید اجل
نیست همراهی ترا غیر از عمل
آن عمل چه بود خیال غالب است
ز آن که هر مطلوب سر طالب است
چیست تقوی رستن از قید خودی
محو گشتن در جمال سرمدی
خویشتن بین چون شود بی خویشتن
خویش جان گردد دهد از خویشتن
عالم افسرده جز کثرت مدان
عین بهجت عالم وحدت بدان
بگذر از خود بینی و خواری طلب
یار را از خواری و زاری طلب
خاک شو تا مظهر اشیا شوی
گم شوی از خود ز خود پیدا شوی
پوست چه بود این خودی و بخردی
مغز چه بود بی خودی در بی خودی
ذرّه‌ای بی آفتاب دوست نیست
قطره‌ای دور از حباب دوست نیست
در نظرها سیر کن تا بنگری
اختلافی از ثریا تا ثری
هر که در عشق خدا گردد فنا
ذات یکتایش بود خود خون بها
خاک بودی و گل و ریحان شدی
تا به حیوان آمدی و جان شدی
جذبهٔ لطف ازل از تیره خاک
بار دادت در جهان جان پاک
محرم اسرار حی لا یَمُوْت
رمز مُوتُوا گفت قَبْلَ اَن تَمُوت
هان رحیق مصطفی را نوش کن
هوش گر خواهی وداع هوش کن
مطلق از قید علایق شو تمام
تا به مطلق راه یابی والسلام
گر نمایی این سجنجل صیقلی
اول و آخر ترا گردد علی
صد هزاران شکل از اوراق بین
جمله را در طور وحدت طاق بین
صد هزاران صورت و رنگ آمده
جمله از نیرنگ بی رنگ آمده
صورت انسان که مرآت حق است
مستعد قُرب حق مطلق است
عالمی کان کلُّ فی الکُلِّ آمده
خارها گردیده تا گل آمده
هرچه سر از پردهٔ غبرا کشد
پرده از راز بت یکتا کشد
نکتهٔ توحید گویا می‌کند
شاهد پنهان هویدا می‌کند
ای به صورت والهٔ صورت شده
میل صورت را سبب شهوت شده
رو سوی عشاق کن اسرار جو
هم از آن اسرار وصل یار جو
الرّیا شرکُ و ترکُ کُفْرُهُ
زین حدیث آمد هویدا راز هو
آن ریا باشد که هنگام نماز
باشدت منظور الا بی نیاز
بی ریایی آن که پیش کبریا
در تو نبود هیچ چیز الا خدا
با خدا گر جز خدا رازت بود
مشرکی و شرک انبازت بود
الرّیا شِرْکُ دُری کان سفته است
تَرْکُهُ کُفْرٌ پس از او گفته است
شرک باشد هر که اشیاء ای فتی
ننگرد جز حسن بی چون خدا
کفر دان کان چت درآید در خیال
بنگری در وی جلال ذوالجلال
مِنْ مثنویِّ مشرق الاشراق
اول هر نامه سزد نام عشق
اول و آخر همه الهام عشق
معنی کل صورت کل ذات او
معنی و صورت همه آیات او
نقش نگارندهٔ نقش وجود
پرده گشاینده ز غیب از شهود
در رخ که؟ در رخ خوب بشر
از پی چه؟ جلب قلوب بشر
گوهر یکتا گهرآرا شده
معنی مطلق صورآرا شده
ای همه تو وی همه دور از جوار
از تو فروزنده بود نور و نار
نار مرا والهٔ نورت نما
جان مرا محو حضورت نما
احمد مرسل شه آخر زمان
اول و آخر گهرش ترجمان
دیده بحق دیدهٔ آن دیده ور
شاهد معنی ز ظلال صور
عین ولا راست ولی بوتراب
سر خفی را ز جلی بوتراب
بر ده و دو، معنی حق شد تمام
بر ده و دو باد هزاران سلام
ذات خدا عین صفات خداست
رو به صفات آر که ذات خداست
عشق چو از عشق تنزل نمود
بر رخ خود باب تعقل گشود
عشق به عقل آمد و اجمال یافت
نفس به تکمیل وی اکمال یافت
عشق طبیعت شد و شد ساریه
گرمی آن زیر و زبر جاریه
عشق عیان شد ز هبایی گهر
عشق رخ آورد به زیر و زبر
عشق به شکل آمد و اشکال یافت
شکل پذیر آمد و اکمال یافت
عشق بشد عرش و به کرسی نشست
عشق به هم بست و ز هم برشکست
عشق مجرد به بساطت رسید
در حرکت رفت و عبادت گزید
عبد شد و روی به معبود کرد
چهرهٔ مقصود به مقصود کرد
مظهر عشق است صفات علی
عشق ز عشق آمده ذات علی
خالق هستی شد و مخلوق حق
عاشق حق آمده معشوق حق
شاهد وحدت رخ کثرت نمود
بر رخ وحدت در کثرت گشود
لطف هوا در دم هر جانور
روح مجرد شده نیکو نگر
زآنچه به جسم آمده حیوان شده
در دم او عین هوا جان شده
لطف خدا کرده لطیف این هوا
تا شده جان بخش ز لطف خدا
کثرتی از وحدت او خواسته
وان نه فزوده شده نه کاسته
با همه و بی همه بی پا و سر
کوی به کو جای به جا دربه در
لطف هوا دیده و دمسازیش
در همه دم کار هوا بازیش
ذات هوا متحد و منفرد
آدمه در حیّز خود مستبد
زیر و زبر آنچه نمودار تست
دور نه از حضرت دادار تست
بی همه و از همه نبود جدا
بندهٔ او این همه و او خدا
با همه و بی همه و این همه
داشته اندر طلبش همهمه
هان به هوا در نگر و راز جو
کثرت و وحدت ز هوابازجو
روی به علم آر و عمل پیشه کن
از پس و از پیش خود اندیشه کن
علم و عمل گشت چو سرمایه‌ات
برتر از اندازه شود پایه‌ات
با تو خدای تو و تو دربه در
جسته خدا را تو ز زیر و زبر
هیچ نه خارج ز تو ای مرد راه
شو ز خودی فارغ و دریاب شاه
ساده شو و ساده که جز سادگی
نیست ترا مایهٔ آزادگی
زیر و زبر یک شد و شد ذات تو
ذات تو بس از پی مرآت تو
نفس شناس آی که آگه شوی
وارهی از بندگی و شه شوی
دیو دنی آدم نامحرم است
دیو به معنی به صور آدم است
بیش ز شیطان به سه حد آمده
خوب نماینده و بد آمده
نفس کل آمد چو طبیعت پذیر
از زبرش جذبه کشاندی به زیر
سر طبیعت شده ساری شده
گوهر آن در همه جاری شده
عالم اکبر تو و این اصغر است
گرچه به صورت ز تو بس اکبر است
زیر و زبر این همه اسرار نغز
قشر بود قشر وجود تو مغز
در تو سراسر همه ذرات کون
ذات تو شد جامعهٔ ذات کون
عقل نخستین چه تحول نمود
بهر تو از فوق تنزل نمود
آنچه ز بالا و ز زیر آمده
ذات تواش عکس پذیر آمده
گوهر دل را ز صفا نور بخش
نفس بکاه و به خود زور بخش
نفس تو شد لمعه‌‌ای از نفس کل
راه نورد آمده در هر سبل
آنچه هویداست ز خاک نژند
جلوه گر از تست ز پست و بلند
ای تو خود آینده خدایی تراست
از همه جا جلوه نمایی تراست
زیر و زبر پرتوی از روی تو
از همه پیدا رخ نیکوی تو
حاوی و محویش فراز و نشیب
لیک ز اندازهٔ خود بی نصیب
ای ز وجود تو وجود همه
بود تو شد عین نمود همه
من کی‌ام و کیستم و چیستم
هم به تو سوگند که من نیستم
جلوه ده زیر و زبر ذات تو
زیر و زبر آمده مرآت تو
خاک کدر سبزهٔ تو کرده‌‌ای
در همه جا با همه سر کرده‌‌‌ای
بی کم و کیفت کم و کیفم ربود
نقد شتا مایهٔ صیفم ربود
نقد شتا مایهٔ صیفم تویی
بی کم و کیف و کم و کیفم تویی
گلخن جسمم ز غمت گلشن است
دیدهٔ جانم به رخت روشن است
لاله ستان این دل صد داغ من
باغ اگر سیر کنی باغ من
دم مزن از خود که دم از دیگری است
این همهٔ بیش و کم ازدیگری است
جل جلاله چه جلال است این
عم نواله چه نوال است این
ای تو حبیب دل دیوانه‌ام
پر ز می عشق تو پیمانه‌ام
ای شنوا از همه گوش آمده
در همه گوش از توسروش آمده
ای تو بصیر آمده از هر بصر
روی تو منظور تو از هر نظر
ای رخ جان محو جمال خوشت
رهزن دل غنج و دلال خوشت
ز آنچه بجز روی تو رخ تافتم
در همه رخ روی ترا یافتم
جز غم عشق تو حبیبیم نه
در غم تو صبر و شکیبیم نه
مِنْ مثنوی مُسَمَّی به اَنْفُس و آفاق
نامه آرا که نامه آغازد
مبدء گفت نام او سازد
اول هر سخن سزد نامت
ای که کونین سرخوش ازجامت
زان چه آید به فکر بیرونی
بی کم و کیف و بی چه و چونی
آسمان و زمین بنا کردی
زین میان عالمی به پا کردی
تا که جان‌ها به هم فراآری
تا که مرآت حق نما آری
آینهٔ روی خویش آرایی
روی خود را ز روش بنمایی
آدم آری زهی خجسته سرشت
بر گزینیش در ریاض بهشت
بازش از خلد وصل سازی دور
سوی ظلمت کشانیش از نور
عقل و نفسش دهی و طبع وکمال
سازیش مظهر جلال و جمال
بنمایی جلال برباییش
نا فزایی کمال بزداییش
صیقلی سازیش به فضل و کمال
در کمالش کشی به وجد و به حال
وجد و حالش دهی و سیر و سلوک
با خبر سازیش ز سیر ملوک
پس نمایی جمال افروزیش
پای تا سر ز عشق خود سوزیش
چون که افروختیش ز آتش عشق
دل و جان کردیش مشوش عشق
عاریش ساختی ز عقل و شعور
تا که شد از خودی خود هم دور
تو و او از میان جدا کردی
گوهرش مظهر خدا کردی
فاش کردی که جز تو نبود هیچ
هیچ را داده‌ای تو پیچاپیچ
ای جمالت ز سر به سر ظاهر
آفتابت ز هر مدر ظاهر
نادری را ز سر به سر برهان
فرع او را به اصل او برسان
سرخوشش کن ز جام لاریبی
در دهش جام ساقی غیبی
مِنْ مثنویّ منهج العشّاق
به نام آنکه بی نام و نشان است
نهان از جمله در جمله عیان است
نهان از هرچه چه پنهان چه پیدا
عیان از هرچه چه زشت و چه زیبا
عیان یک ذره بی خورشید او نیست
هویدا هیچ بی تأیید او نیست
بود خورشیدش از هر ذره پیدا
جمال او هویدا در هویدا
تعالی کیستی و چیستت کار
ز نابودی چه ما بودت نمودار
ز خود تا خود ز اعلا و ز ادنا
به خود تا خود ز نابینا و بینا
فراهم کرده جمع الجمع کردی
به بزم هستی آن را شمع کردی
ز عقل و نفس و طبع و شکل ز انوار
ز عرش و کرسی و افلاک دوار
ز انوار مجرد تا بسایط
ز عنصر آنچه از مربوط و رابط
سراسر را فراهم ساخت جودت
نمودی تا شود مرآت بودت
ز دست قدرتت در اربعینی
عجین گردیده و نعم العجینی
ز بهر آدمیش همدم نمودی
چو آدم ساختی محرم نمودی
رخش مرآت روی خویش کردی
پرساری خویشش کیش کردی
نمودی آینهٔ روی خوش خویش
وز آن دیدی جمال دلکش خویش
فروزان مهرو روشن ماه از او
غم و وجد و گدا و شاه از او
هویدا هرچه‌مان از ظلمت و ضوء
ز خورشید جمالش نیم پرتو
یک چه دینم چه شرک جلی شد
جمالش از سرسرّ منجلی شد
محیط او سراسر شد محاطش
بود او باسط یک سر بساطش
بروز کل کمون کل ز جودش
نمودش آمده مرآت بودش
ز رویش آیتی صبح منور
ز مویش سایه‌ای شام مکدر
مِنْ مثنوی شایق و مشتاق
عشق اعظم نام ایزد پاک
زان محو و به وجد خاک و افلاک
افلاک به وجد ز انبساطش
خاک است به وجد از نشاطش
فیضی همه عین بسط رازش
ناز آمده مایل نیازش
ناز آری کار بی نیاز است
شایستهٔ بی نیاز ناز است
ای در تو نیازمند هستی
بر تو رخ هر بلند و پستی
ای چهره طراز روی آدم
وی سلسله تاب و موی درهم
از چهره چو پرده برگشودی
رخ از رخ آدمی نمودی
سبحان اللّه چه حیرت است این
کثرت انباز وحدت است این
خاک آمده ظل عقل اول
مجمل بایست ظلّ مجمل
نفس کلیش کرده تفصیل
کز نقص کشاندش به تکمیل
نقصی ز چه حال سوی حالی
افزوده کمال بر کمالی
تا مغز بری ز پوست سازد
مرآت جمال دوست سازد
آن نفس که شد مفصّل عقل
معنی بد و شد به صورتش نقل
از خاک طلب چو نفس نامی
زان آمده در نمو تمامی
اشکال پذیر زان نباتات
یک نفس فزون ز حصر آیات
یک نفس هزار گونه حیوان
یک آب و هزار رنگ الوان
از معنی نفس و آب دریاب
خود معنی آب و صورت آب
در مغرب خاک گشته غارب
اسرار سپهر بر کواکب
هان فصل بهار و بوستان‌ها
در جلوه چنان که آسمان‌ها
خوش صورت و جوهر هبایی
افکنده نقاب خود نمایی
اشجار فزون ز حصر و اثمار
بی حصر نموده رخ ز اشجار
اطفال نبات را به عادت
او دایهٔ عاریه رضاعت
تا نامیه‌اش جمال بخشد
گل‌ها شکفد کمال بخشد
آرند حبوب بی شماره
بهر که ز بهر رزق خواره
این کثرت لاتُعَدُّ و تُحْصَی
زنده شده جسته سر اولی
وارسته ز تنگنای کثرت
پویا شده سوی راه وحدت
بنهاده کدورت از نهادش
هادی شده مرشد رشادش
مرده ز نبات و یافته جان
مرده ز نما و گشته حیوان
جان یافته مختلف صورها
خوش داشته سمع‌ها بصرها
اجمال پذیر رنگ و بو شد
مجمل چون گشت خلق و خو شد
از رجعت رنگ و بو ز مجمل
شد آیت خلق و خو مفصل
تفصیل تمام شد در اجمال
آدم شد ویافت حد اکمال
مجموعهٔ کل صفات آدم
مرجوع جمیع ذات آدم
مِنْ مثنوی چهل صباح
به نام پدیدآور هرچه هست
جمالش هویدا ز بالا و پست
جمالش ز هر ذره افروخته
به هر ذره خورشیدی اندوخته
ز یک سر امم انبیا خوبتر
وز آن جمله محمود محبوب تر
رسول و علی هر دو یک نور پاک
بر ایشان عیان سر افلاک و خاک
چو شد از ده و دو مدار جهان
ده و دو سزد تاجدار جهان
چو زیر و زبر نیست جز این عدد
بجو زین عدد را ز فرد صمد
عیان در عیان جلوهٔ یار بین
ز هر ذره بی پرده دیدار بین
چو آگاه گشتم ز اسرار کون
فنا یافتم آخر کار کون
نه آن را بقا و نه پایندگی
بود مرگ پایان هر زندگی
بود روی یک سر به سوی فنا
بجز روی آن دل که باشد خدا
بباید تفکر نمودن به کار
به اوضاع گیتی ز درد و ز خار
همه در بر چشم اهل کمال
نمودی است مانند خواب و خیال
چو پاینده نبود به کس هیچ چیز
ز هر چیز اولی و انسب گریز
بدان ای خردمند باهوش و هنگ
که دنیا نباشد مجال درنگ
کسی کان ز دانش نشد بهره ور
ندانست اسرار زیر و زبر
بلی متصف آن که شد با صفات
صفاتش شد آیینهٔ حسن ذات
حقیقت حق و هستی مطلق است
ذوات آینه ذات پاک حق است
بدان سان که از پرتو آفتاب
عیان شوره بومت نماید سراب
نماید چو دریات صحرای شور
چو آبت سراب آید از راه دور
غلط‌های حست نماید سراب
یمِ آب از جلوهٔ آفتاب
جهان نیز در چشم اهل شهود
سرابی است کش بود نه جز نمود
بدان سان که اصل نمود سراب
نباشد جز از پرتوِ آفتاب
نموده جهان ز آفتاب حق است
تعین پذیرندهٔ مطلق است
مظاهر ز مطلق تعین پذیر
به دیدار از آن قید بالا و زیر
تعین چو صورت پذیر آمده
بسی قیدها ناگزیر آمده
قیود سراسر ز مطلق بود
مظاهر همه آینه حق بود
بجز حق مطلق همه اعتبار
ز ذرات تابنده خورشید یار
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۶۲ - نوری مازندرانی
و هُوَ زبدة المحققین و افضل المدققین، الحکیم الالهی و مخزن علوم لایتناهی ملاعلی. اصل آن جناب ازولایت نور مِنْاعمال مازندران بهشت نشان. در بدو سن از آنجا برآمده و به جهت تکمیل و تحصیل به دارالسلطنهٔ اصفهان متوطن شده. در خدمت فضلای حکمای معاصرین اکتساب علوم معقول کرده. به مجاهده و تصفیهٔ نفس شریف اشتغال داشت و به مرور دهور در فن حکمت الهی او را پایه‌ای اعلی دست داد. در اشراق در گیتی طاق شده. مردم از بلاد نزدیک و دور طالب خدمتش گردیدند و به خدمتش رسیدند و تلمّذ گزیدند. صاحب فضایل و خصایل شدند. اکنون سالهای سال است که در اصفهان به افاده می‌گذرانند و دیرگاهی است که در این فن مانند آن جناب فاضلی دانا و حکیمی بینا به ظهور نیامده است. حکم‌های اسلام را او مسلم است. غرض، خدمتش دست داده است. گاهی فکری می‌فرماید. از اوست:
مِنْغزلیاته
هر آه که بود در دل ما
برقی شد و سوخت حاصل ما
راز دل ما نمی‌شود فاش
تا لاله نروید از گل ما
ز تنها گر تنی تنها نشیند
نشیند با خدا هرجا نشیند
ز خود تنها نشین نوری که سهل است
اگر تنها کس از تنها نشیند
به کوی دوست روم چون غریب رسوایی
بود غریب رود چون به کعبه ترسایی
منم به دیر چو زاهد به کعبه چون ترسا
به غیر دیر و حرم هست هم مرا جایی
رخ نهان تو در هر چه بنگرم پیداست
ندیده دیده چه گوید نهان و پیدایی
و له ایضاً
فَأَیْنَمَا تَتَوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ
فَأَیْنَمَا تَتَجَلَّی تو قبلهٔ مایی
به غیر خواجهٔ قنبر امام دین حیدر
اگرچه هست خدا لیک نیست مولایی
یَدُ اللّه است یَدُ اللّه فَوْقَ أَیْدِیْهم
به غیر دست خدا نیست دست بالایی
بهای خاک درت نقد جان دهد نوری
که غیر این نبود غیر سود سودایی
و مِنْ رباعیاته
حقا که علی امام مطلق باشد
حقیت او چو حق محقق باشد
آن کس که کند حق علی را انکار
از حق مگذر که منکر حق باشد
و له ایضاً
وحدت چه بود قاهر و کثرت مقهور
در هرچه نظر کنی بود حق منظور
در مظهر کثرت است وحدت قاهر
در مجمع وحدت است کثرت مقهور
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۶۳ - نظر نایینی
اسمش میرزا محمد رحیم و از اکابر اهالی آن قصبهٔ پرنعیم. در آغاز شباب از تحصیل علوم متداوله کامیاب. در اصفهان جنت نشان در خدمت علمای دین و پیروان شرع مبین به قدر استعداد خود از هر خرمنی خوشه چین آمد. در فنون علوم ماهر و قادر گردید. در طلب حصول تصفیه و تزکیهٔ نفسیه برآمد و شوقمند مجاهدات و مشاهدات شد. آخرالامر نورعلیشاه اصفهانی را دریافت و به جانب او شتافت. دست ارادت بدو داد و ذکر خفی از او تلقین گرفت و به عبادت مشغول گردید و به مراتب عالیهٔ ذوق و حال از فقرای معاصرین محسوب و طالبان را خدمتش مطلوب است. گاهی صحبت و گاهی نظر تخلص می‌نماید و نام طریقتش نظرعلیشاه است و از اشعار ابکار افکار اوست:
مثنوی
باز دلم عاشق و دیوانه شد
محو رخ ساقی و پیمانه شد
باز دلم نشاء دیگر گرفت
مست شد و عاشقی از سر گرفت
مرغ دلم طایر عرش آشیان
کرد هوای چمن لامکان
چون سخن دلکش رامین به ویس
چون نفخات یمنی از اویس
نورفشان همچو کف موسوی
روح فزا همچو دم عیسوی
بوی خدا از یمنم می‌رسد
نفخ اویس از قرنم می‌رسد
طوس، حریم حرم کبریاست
مدفن پاک شهِ پاکان، رضاست
کعبه اگر خانهٔ آب و گل است
طوس رضا کعبهٔ جان و دل است
کعبه بود سجده گه خاکیان
طوس بود قبلهٔ افلاکیان
مهبط انوار الهی است طوس
جلوه گه حضرت شاهی است طوس
آینهٔ سینهٔ سیناست طوس
خوابگه بضعهٔ موساست طوس
قبّهٔ او سرزده از ساق عرش
سُدّهٔ آن قبه بود طاق عرش
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۶۴ - نور علی شاه اصفهانی
خلف الصدق فیض علی شاه طبسی رحمة اللّه بوده و اصل ایشان از رقهٔ طبس است و سلسلهٔ ایشان از نجباء ارباب کمال و علمای آن ولایت بوده‌اند و میرزا عبدالحسین والد ایشان که به فضل علیشاه مشهور است با فرزند خود به اصفهان و شیراز آمدند و طالب سلوک شدند. بالاخره پدر و پسر هر دو مرید سید معصوم علی شاه هندی بودند و سید مذکور به اذن جناب شاه علی رضای دکنی به ایران آمده بود و طالبان را ارشاد می‌نمودو طریقت نعمة اللّهی داشت. گویند سیدی پاکیزه خصال و کاملی صاحب حال بود. غرض، در بدو دولت زندیه در شیراز توقف کرد. جمعی از در اقرار درآمدند و جمعی منکر شدند. آخرالامر کریم خان زند حکم به اخراج ایشان از شیراز داد. لهذا سید با مریدان قدم از شهر بیرون نهاد. در بلاد ایران پای سیاحت گشاد.
آخرالامر علماء سوء درعراق عجم او را مقتول کردند و در رود مشهور به قراسو افکندند. نورعلی شاه مدتی در عتبات عالیات عرش درجات سقایت می‌کرد. بدان نیز راضی نشدند و نگذاشتند لاجرم به بغداد رفت. احمد پاشا حاکم بغداد او را اکرام و احترام نمود. مثنوی جنات الوصال در آنجا منظوم فرمود. از بغداد به موصل رفته در سنهٔ ۱۲۱۲ در موصل وفات یافت و در جوار مرقد حضرت یونس نبی مدفون شد. به هر صورت وی از متأخّرین عرفاست و جمعی کثیر از علماء و حکما دست ارادت به وی داده‌اند و مریدان چندان در جلالت قدر وی سخن راندند که حد ندارد. العِلمُ عنداللّه. مولانا عبدالصمد همدانی از علماء و فقها و کهف الحاج حاجی محمد حسین اصفهانی و میرزا محمد رونق کرمانی و سید ابراهیم تونی و جمعی دیگر از علماء و حکماء و فقها مرید وی بوده‌اند. اکنون نیز بسیاری از معاصرین از اهل اخلاص و ارادت آن جنابند. بالجمله او را نظماً و نثراً رسالات است از جمله رسالهٔ جامع الاسرار و رسالهٔ اصول و فروع است و تفسیر سورهٔ بقره و کبرای منظوم و تفسیر خطبة البیان منظوم کرده. مثنوی جنات الوصال و دیوان غزلیات وی دیده شد. این اشعار از اوست:
مِنْاشعار مثنویّ جنات الوصال
ای مبرا حمدت از تحمید ما
وی معرا مجدت از تمجید ما
حمد تو شایستهٔ تحمید تست
مجد تو وابستهٔ تمجید تست
ذکر تحمیدت فزون است از مقال
فکر تمجیدت برون است از خیال
حمد و مجدت گر چه ذکر و فکر ماست
هر دو مستغنی ز فکر و ذکر ماست
ای ز حمدت شمه‌ای از کار ما
وی ز مجدت رشحه‌ای افکار ما
آنچه در فرقان و قرآن منطوی است
حمد و مجدت جمله بر آن محتوی است
غیر حمدت نیست فرقان دگر
غیر مجدت نیست قرآن دگر
در مقام فرق فرقان آمده
در مقام جمع قرآن آمده
یک کتاب است و عباراتش بسی
یک خطاب است و اشارتش بسی
گه ز مبدء گوید و گه از معاد
گه ز راشد گوید و گه از رشاد
گاه عقل و نفس را توأم کند
گه طبیعت با هیولا ضم کند
گه دهد الفت میان هرچهار
صورت و معنی کند تا آشکار
گاه ایجاد عناصر می‌کند
گاه تعداد مظاهر می‌کند
گه ز هر عنصر نماید مظهری
ظاهر از مظهر ظهور دیگری
از عناصر گاه ترکیب آورد
زان موالیدی به ترتیب آورد
تا هویدا نفس حیوانی شود
جلوه گاه روح انسانی شود
در نعت حقیقت محمدیؐ
جوهر اول که روح اعظم است
نایب حق پادشاه عالم است
منشاء امر حدوث است و قدم
نسبتش هم با وجود و هم عدم
از یکی دو استفادت می‌کند
وز دگر رویش افادت می‌کند
منبسط بسط الوهیت ازوست
منتشر نشر ربوبیت از اوست
اوست تمثال جمال بی مثال
مظهر ذات و صفات ذوالجلال
روح اعظم اول آخر آدم است
آدم اینجا روح اسم اعظم است
آخر این دور عین اول است
دو کسی بیند که چشمش احول است
بینشان است ارچه دارد صد نشان
لامکان است ارچه دارد صد مکان
در شرح حدیث کُنْتُ کَنزاً مَخْفّیاً
گنج مخفی آن قدیم لایزال
خود جمیل و بود خواهان جمال
گرچه بی آیینهٔ ارواح ما
بی ظهور کثرت اشباح ما
آینه‌ای از علم دایم پیش داشت
جلوه‌ای بر خویش از حد بیش داشت
خواست در جام جهان بین اولاً
جلوه گر گردد جمالش مجملاً
پس مفصل در مرایای جهان
رایت علمی به عین آرد عیان
لاجرم آیینه پیدا کرد او
راز پنهانی هویدا کرد او
گنج‌ها در علم بودش مختفی
خوش به عین آورد آن گنج خفی
حب ذاتی کرد این عالم عیان
کنت کنزاً خود کند اینها بیان
مرجع و مبدء تماشاییست بس
برمیان سیر و تماشاییست بس
آدمی را مبدء و مرجع یکی است
آمد و شد بی حد و مجمع یکی است
ذره ای کان ظاهر آمد در وجود
آفتابی دان کزان مطلع نمود
گر مقید ور فرید مطلق است
بازگشت جملگی سوی حق است
دل درین معنی مرا شد رهنمون
رایت اِنّا الیهِ راجِعون
عالم اجسام آمد مختصر
عالم ارواح شد بی حد و مر
سالکی کان عارج نیکو بود
خود سلوک او عروج او بود
هر یک از سلاک را ز اسمای حق
کرده نامی پردهٔ معراج شق
اسم جامع کاعظم اسماء بود
عین مقصود همه اشیا بود
در معارج معرج نیکوست او
معرج انسان کامل اوست او
نفس اماره در انسان کبیر
باشد ابلیس و نباشد زان گزیر
وان بود جزوی ز اجزای جهان
مظهر اسم مضل فاش و نهان
هر کجا طفلی که مادر زایدش
جفت او دیوی به همره آیدش
وهم بی شک خلق را شیطان بود
گرچه اندر صورت انسان بود
رو مجرد شو کزو یابی خلاص
بی وساوس جا کنی در بزم خاص
در صفت جنّات و تحقیق نبوت و ولایت
زاهدان را جنت موعوده است
عارفان را جنت مشهوده است
این چنین جنت که ما را در دل است
هر کسی را در جهان کی حاصل است
این جنان کاندر دل مامنطوی است
جنتی پر از نعیم معنوی است
هفت جنت از صفات سبعه خاست
هشتمین خود جنت ذات خداست
در نبوت بین ولایت مستتر
از رسالت بین نبوت مشتهر
خود ولی را وجه می‌باشد یکی
وان یکی وجه ولایت بی شکی
می‌رسد بی واسطه او را مدام
باده‌های فیض ربانی به جام
لیک از وجه نبوت هر نبی
فیض حق باواسطه یابد همی
واسطه چه بود نزول جبرئیل
کاورد وحی خداوند جلیل
همچنان بی واسطه فیض اله
یابد از وجه ولایت گاه گاه
خود رسول این هر دو وجه معتبر
دارد و می‌باشدش وجه دگر
وان بود وجه ولایت بس مفیض
کرده از ارسال خلقی مستفیض
مصطفی ختم رسل فخر امم
باسط وحی آن رسول محتشم
جامع هر سه مراتب آمده
در مراتب جمله راتب آمده
هم ولایت هم نبوت باشدش
هم رسالت با فتوت باشدش
این ولایت از نبوت برتر است
وین نبوت بر ولایت افسر است
هر رسولی خود نبی بر حق است
هر نبی‌ای خود ولی مطلق است
هر ولی را خود نبوت کی بود
هر نبی خود با رسالت کی شود
جز رسول اللّه که بد باب بتول
هم نبی و هم ولی و هم رسول
از نبوت منتظم دار فناست
وز ولایت محترم دار بقاست
آن بشر را نعت و این وصف حق است
آن مقید باشد وین مطلق است
این به استعداد هر قومی مُعِد
وین به استمداد هر دوری ممد
خود ولی کامل آن باشد که او
باشد اخلاقش همه اخلاق هو
ذکر او باشد خفی و هم جلی
الولی الولی الولی
الولی اسم علیّ عالی است
در ولایات ولایت والی است
الولی در بزم ما ساقی بود
هم به حق فانی و هم باقی بود
و لَهُ ایضاً
شرح حال دام ناسوتی شنو
رشح بال مرغ لاهوتی شنو
کیست دانی مرغ لاهوتی تو
چیست دانی دام ناسوتی تو
مرغ تو آن روح انسانی بود
دام تو خود نفس حیوانی بود
چون کند مرغ تو آهنگ وصال
برگشاید سوی اصل خویش بال
ظاهر او را دوبال محکم است
در یسار و در یمینش همدم است
در یسارش بال قرآن مبین
سنت پیغمبرش بال یمین
هم دو بال باطنی باشد مبین
ذکر و فکرش در یسار و در یمین
ذکر چه بود یاد حق در جان ودل
فکر چه بود سیر اندر آب و گل
جان ودل مرآت انوار یقین
آب و گل نقش سموات و زمین
آنچه در آفاق می‌باشد عیان
جمله در انفس بود فاش و نهان
وآنچه در آفاق و انفس محتوی است
جمله در انسان کامل منطوی است
کامل ار چه با همه ملحق بود
لیک از قید همه مطلق بود
صورت و معنی عالم سر به سر
اندرین آیینه باشد جلوه گر
هشت جنت را تماشاگاه بین
هف دوزخ لیک اندر راه بین
جنت و ناری که موعود تو است
گر بدانی جمله مشهود تو است
آنچه فردا از کم و بیشت بود
بیش و کم امروز در پیشت بود
این موافق بودن اخلاق تست
وفق اخلاق تو با خلاق تست
گر نه خلقت شد یکی با خلق حق
نار ناکامت بسازد محترق
سالکانی کز حقیقت واقفند
در بهشت و دوزخ خود عارفند
سالکی کز این مراتب آگه است
جمله جنات و جحیمش در ره است
باز اندر خلق و خوی خویش بین
جنت و ناری عجب در پیش بین
وسعت خلقت نعیم جانفزاست
تنگی خویت جحیم جانگزاست
در بیان تعداد مقامات سلوک
سالکان را نه مقام معنوی است
هر مقامی بر سپهری محتوی است
سالکی کان واقف منزل نشد
در ره تحقیق صاحب دل نشد
شرع پیغمبر چو دانستی تمام
کردی اندر منزل اول مقام
دل چو گشتت در شریعت باصفا
بازت آید در طریقت رهنما
در طریقت چونکه بنهادی تو گام
منزل دویم ترا گردد مقام
چون مقامت منزل دویم شود
دل ترا در بحر معنی گم شود
بازت آرد در مقام معرفت
ریزدت در کام جام معرفت
آفتابی در دلت طالع شود
هر نفس نوری از آن لامع شود
از حقیقت منزلی بنمایدت
نقش غیر از لوح دل بزدایدت
از حقیقت چون دلت پر نور شد
ظلم شرک از درونت دور شد
منزل چارم مقام جان تست
جان حریم حضرت جانان تست
باز آرد دل به وحدانیّتت
منفرد سازد به فردانیتت
نور وحدانیت چون رو کند
رویت از هر سوی در یک سو کند
از یقینت دور سازد هر شکی
جسم و جانی خود نبینی جز یکی
چون ازین منزل دلت آگه شود
پس ششم منزل ترا خرگه شود
دل درین منزل گشودت چونکه یار
دار و دیاری نبینی غیر یار
یار اینجا کیست شیخِ راه تو
جلوه گاه او دل آگاه تو
شیخت اندر خویش چون فانی کند
محرم اسرار ربانی کند
منزل هفتم براندازد نقاب
بر رخت هر سو نماید فتح باب
در حریم جان نماید داخلت
نور حق گیرد فرو جان و دلت
نور حق چون با تجلی حضور
در دلت فرماید آهنگ ظهور
از فنای شیخ برهاند ترا
فانی فی اللّه گرداند ترا
این فنا در حق چو آمد حاصلت
رو نماید باز هشتم منزلت
باقی باللّه چون گشتی تمام
خود نهم منزل ترا گردد مقام
این مقام از هر مقامی برتر است
این مقام از نور قدرت انور است
این مقام سید و یاران اوست
منزل خاص وفاداران اوست
فی النّصیحة و الموعظه
غافلا تا چند بر خود غرّه‌ای
نیستی خورشید باللّه ذره‌ای
ذرّه‌ای از مهر تابان دم مزن
قطره‌ای از بحر عمان دم مزن
چند نازی کاین کرامات من است
چند نازی کاین مقامات من است
چند وصف خود مناجاتت بود
خواهشات نفس حاجاتت بود
حال را از واقعه نشناختی
سر ز جیب واهمه افراختی
در تپش آیی که هست اینم کمال
ضعف و غش آری که اینم هست حال
وجد و رقص آری که مملو از حقم
دست و پا کوبی که از خود مطلقم
گاه یاهو گاه یا مَنْهو زنی
گاه همچنون فاخته کوکو زنی
تفرقه از جمع خود ناکرده فرق
پای تا سر در علایق گشته غرق
مرغ دل در ذکر رب نگشوده لب
های و هو را فرض کرده ذکر رب
این قدر ای بی ادب بر خود مناز
رو چو مردان پیشه کن عجز و نیاز
تا قبول حق شوی در بندگی
بندگی بخشد ترا پایندگی
بندگی چه بود به حق پیوستنت
چیست آزادی ز خود وارستنت
بندگی برهاندت از ماو من
بندگی بستاندت از خویشتن
بندگی با حق شناسایت کند
در مقام قرب مأوایت کند
طالبا گر بایدت پایندگی
بندگی کن بندگی کن بندگی
ای برونت قطرهٔ ماء منی
وی درونت لُجّهٔ ما و منی
فِی وصف الصّلوة و الطّاعات
هر که را داغ منی شد در لباس
نیست ظاهر نزد مرد حق شناس
تا نشویی دامن از ما و منت
از منی کی پاک گردد دامنت
از منی تن را نکرده شست و شو
بی طهارت کی توان کردن وضو
در نمازت نیز می‌باید حضور
تا شود مقبول درگاه غفور
گرنه نوری از حضورت در دل است
هر نمازی کان کنی بی حاصل است
در نماز بی حضورت نیست نور
لا صلوةَ تَمَّ اِلّا بالحضور
گر نمازی این چنین حاصل کنی
خویشتن را بندهٔ مقبل کنی
رو نمازی این چنین آغاز کن
خانهٔ دین را عمودی ساز کن
در نمازت گنج‌ها باشد نهان
هر یکی بهتر ز صد ملک جهان
تا نگردد جسم و جان طاهر ترا
گنج مخفی کی شود ظاهر ترا
رو به دست آر از تجرد فوطه‌‌ای
خوش به دریای فنا خور غوطه‌ای
در وضویت باز باید شست و شو
شستنت از هر دو عالم دست و رو
خوش درآ در خلوت امید و بیم
بر مصلای اقامت شو مقیم
رو به سوی قبله‌ای تعظیم کن
دل به محراب رضا تسلیم کن
قبله را چون یافتی رکن مقام
با حضور اندر اقامت کن قیام
جز حضور ا جمله چشم دل بپوش
در قیام و نیت و تکبیر کوش
خوش به تکبیرخدا دستی برآر
یعنی از کف غیر حق را واگذار
جامهٔ احرام در بر ساز کن
بابِ دل ز اللّه اکبر باز کن
چون زتکبیرت در دل باز شد
از حضورت ساز و برگی ساز شد
نعمتی بهتر ازین نعمت کجاست
دولتی خوشتر ازین دولت کجاست
وَلَهُ ایضاً نَوَّرَ اللّهُ رَوْحَه
چون ولی اللّه را اندر نماز
ساز و برگ بی خودی گردید ساز
آمدش جراح در وقت سجود
در کف پا هر طرف زخمی گشود
تا که پیکان غزا آرد برون
چون برآورد او نزد آه از درون
مستی حق بود چون او را به سر
کی ز زخم پای می‌بودش خبر
تا تو مست بادهٔ دنیاستی
بی خبر ازمستی مولاستی
مست دنیا تا به کی هشیار شو
خواب غفلت تا به کی بیدار شو
معنی اسلام در تسلیم یاب
مَنْسَلِمْاز شیخ ره تعظیم یاب
ساز و برگی از شهادت ساز کن
اَشْهَدُ اَنْلا اله آغاز کن
در شهادت چون علم افراختی
مرکب معنی به میدان تاختی
هرچه بینی نفی کن در لااله
تا به اثبات حقت آرد گواه
غیر معبود آنچه مقصودت بود
گر بدانی جمله معبودت شود
تو یکی باشی و معبودت هزار
تو یکی باشی و مقصودت هزار
چون کنی با این همه معبود تو
چون کنی با این همه مقصود تو
گرنه بر این جمله تیغ لاکشی
رخت مشکل جانب الا کشی
لا بگوی و نفی معبودات کن
غیر الا ترک مقصودات کن
آنچه الا گفتیش معبود نیست
گرچه جز معبود ازو مقصود نیست
او مقدس از عبارات تو است
بس منزه از اشارات تو است
از عبارت کی توان معبود یافت
از اشارت کی توان مقصود یافت
لا والا حرف و صوتی بیش نیست
حرف و صوتت غیر وصف خویش نیست
حرف و صوت از تختهٔ دل برتراش
وحدت صرف است این آهسته باش
باب تجریدت چو بر دل باز شد
دل به توحید حقت دمساز شد
لا و الایی نبینی جز یکی
پست و بالایی نبینی جز یکی
در صفت اهل ذکر وتمجید عارفین
هر که حق را بندهٔ فرمانبر است
دل به ذکر حق مدامش انور است
آنکه ذاکر نیست او نبود مطیع
عاصی است و ردِّ درگاه رفیع
دل که با ذکرش ندارد اشتغال
نیستش نوری بجز زنگ ضلال
دل که از ذکر خدا شد صیقلی
گرددش نور هدایت منجلی
ذکر و غفلت را نتیجه بالمآل
آن هدایت باشد و این یک ضلال
دل مجرد ساز از هر ساز و برگ
همچنان که بایدت در وقت مرگ
گرچه نبود هیچ در یادت کسی
لیک پیش یاد حق می‌دان بسی
ذاکری کو عجز ورزد در عمل
هیچ از عجبش نزاید جز خلل
گر به ذکر حق بلندی بایدت
ترک عجب و خودپسندی بایدت
هرکه ذکرش بیش می‌شد مصطفی
همچنان می‌گفت لااحصی ثنا
معرفت را مصطفی چون داد داد
در مقام ماعرفناک ایستاد
دل مرا چون شیشه، ذکرش باده است
جان من زین باده مست افتاده است
جان چو از این باده‌ام مست اوفتاد
جام هشیاریم از دست اوفتاد
گر خطایی سرزند بر من مگیر
زانکه عفو از مست باشد ناگزیر
گفت پیغمبر که ذکر لا اله
هست مفتاح جنان بی اشتباه
وَاذْکُرِ اللّهَ کَثیراً گوش کن
جرعه‌ها از ذکر هر دم نوش کن
نیست فانی این می و باقی بود
باقی‌اش در بزم جان ساقی بود
گر بقا جویی می باقی طلب
می بنوش و طلعت ساقی طلب
ساقی‌ام باقی و باقی می‌دهد
چون ننوشم می که ساقی می‌دهد
ساقی‌ام هر دم ز انعام دگر
ریزد اندر کام جان جام دگر
تا لبالب جامم از می کرده است
ورد جانم ذکر الحی کرده است
مستی‌ام را شد چو جوش از حد فزون
سوی اسم اعظمم شد رهنمون
ذکر ذات از هرچه گویم برتر است
در صفت تاج علوش بر سر است
هیچ اسمی را بجز اسم اله
نیست سوی قلب آن از قلب راه
جیب غیب آورده خلخال ندای
تا نهد مانند وحی او را به پای
ذکر ذات از تعمیه کردم عیان
گرچه درصد پرده می‌باشد نهان
عاشق شمعی برو پروانه باش
طالب گنجی برو ویرانه باش
تن رها ناکرده هیچ از جان مگوی
جان فداناکرده از جانان مگوی
دل ز کف ناهشته از دلبر مپرس
این صدف نشکسته از گوهر مپرس
ترک دل گوی و به دلبر روی کن
با جفای آن ستمگر خوی کن
هرچه آید بر تو زان جور و جفا
مرحبا گویش به صد صدق و صفا
دیده از ماضی و مستقبل بدوز
طایر اندیشه‌ها را پر بسوز
رخت بیرون بر ز کوی قیل و قال
باش ساکن در سرای وجد وحال
دست کوته ساز از تدبیر خویش
سر مپیچ از رشتهٔ تقدیر خویش
بایزید آن مست صهبای رضا
گفت بودم در رضایش سال ها
حالیا او در رضای من بود
وانچه دارد از برای من بود
همچنین فرموده آن سلمان پاک
کاین زمین و آسمان و آب و خاک
شش جهت با چار ارکان سر بسر
آنچه پیدا هست و پنهان در نظر
در رضای من بود یکسر به پای
زانکه می‌باشد رضایم از خدای
شیرمردی کاندرین وادی بمرد
زنده گشت و جان به آزادی سپرد
محو عشقم من حلولی نیستم
چون تو مملو از فضولی نیستم
گفت یارم هرکه او یار من است
عاشق زار دل افکار من است
من هم او را عاشقم لیک از جفاش
خون چو ریزم خویش باشم خونبهاش
من چو جان درباختم در راهِ دوست
نیستم جز دوست اندر مغز وپوست
رهروانی کز ره آگاه آمدند
بی سر و پا اندرین راه آمدند
صبح صادق می‌دمد بیدار شو
نور جاذب می‌رسد هشیار شو
رخ فرو شو از غبار خفتگی
وز سرت بیرون کن این آشفتگی
مّنْغزلیّاتِهِ رَحمةُ اللّهِ عَلَیه
کردم چو از لا رخ سوی الا
دیدم مسما خود را در اسما
تا تو نشینی ایمن به ساحل
کی در کف آری دُرّی ز دریا
سال‌ها در خود سفر کردیم ما
در سفر عمری به سر کردیم ما
شهرها دیدیم بی حد و شمار
عالمی زیر و زبر کردیم ما
بار افکندیم در هر منزلی
پس سبک ز آنجا گذر کردیم ما
غوطه‌ها خوردیم در دریای عشق
عالمی را پرگهر کردیم ما
یک پرتو حسنِ رخ تو کرده تجلی
وز وی شده موجود وجود همه اشیا
تن رها کن همچو ما جانی طلب
جان و تن در با زو جانانی طلب
خاطرِ جمعی اگر خواهی بیا
حلقهٔ زلف پریشانی طلب
زاهد آزار دل سوختگان پیشه مکن
شمع رویش نگر و منصب پروانه طلب
دل بود گوهر یک دانه و تن همچو صدف
صدف تن بشکن گوهر یک دانه طلب
می‌نماید به جهان آنچه ز پیدا و نهان
همه یک پرتو حسن رخ جانانهٔ ماست
گرچه هرگز ز بد و نیک جهان دم نزنیم
از کران تا به کران قصّهٔ افسانهٔ ماست
ای زن صفت به غفلت خواب و خیال تا کی
مردانه وار بگذر زین خواب و زین خیالات
از کشف و از کرامات بیهوده چند لافی
حیض الرجال آمد این کشف و این کرامات
زاهد ار عیب باده نوشان کرد
خبر از سِرِّ کردگارش نیست
ای بی خبر از باخبر عشق چه پرسی
کان کس که خبر شد ز خبر بی خبر آمد
یک بیان از معانی عشقش
در معانی بیان نمی‌گنجد
سِرّی است نهان در دل مردان ره عشق
کاین را نتوان گفت عیان جز به سر دار
رازی که نهان بود پس پرده حریفان
کردند عیان با دف و نی بر سر بازار
نیست باکم ز آتش نمرودیان
گر بسوزانندم از کین چون خلیل
من غلام همت آنم که او
کار پیغمبر کند بی جبرئیل
ای زن صفت از عشقش تا چند سخن گویی
این راه نگردد طی بی همت مردانه
گر زانکه گدای شهر صد گونه هنر دارد
هرگز ندهندش راه در محفل شاهانه
چنان مستم ز یار نازنینی
که از مستی ندانم کفر و دینی
خوشا آن کهنه رند عور سرمست
که نه بت باشدش نه آستینی
ترا آن دیده نبود ور نه دلدار
تجلی کرده از هر ماء و طینی
درین مزرع بجز نور علی کیست
که بخشد خرمنی بر خوشه چینی
چو بودم من حجاب اندر میانه
برفتم از میان من تا تو باشی
اگرچه تو نهانی از نظرها
ولی از هر نظر بینا تو باشی
به صورت ما چو مینا و تو چون می
به معنی خود می و مینا تو باشی
شدی چون فارغ از هر اسم و معنی
مسمای همه اسما تو باشی
هنوز از عالم فانی برون ننهاده‌ای گامی
برو زاهد چه می‌دانی تو سر عالم باقی
مِنْ ترجیعاته
صورت ما چو جام و معنی می
باطناً نایی است و ظاهر نی
از وجودش وجود ما موجود
بی وجودش وجود ما لاشی
مطلب خود ز خود طلب می‌کن
زانکه مطلوب خود خودی هی هی
در ره عاشقان خرد لنگ است
کی به عقل تو گردد این ره طی
هر که نوشیده بادهٔ عشقش
برده بر آب زندگانی پی
وانکه شد کشته در رهِ جانان
گشته در کیش عشقبازان حی
گوش جان برگشا و شو خاموش
سرّ نایی عیان شنو از نی
که همه فانی اند و باقی یار
لَیْسَ فِی الدّارِ غیره الدیّار
نور رویش به دیده پیدا کن
دیده زان نور پاک بینا کن
جام گیتی نما به دست آور
عکس ساقی در آن تماشاکن
از خودی بگسل و به او پیوند
رو وصال خدا تمنا کن
غیر حق گر ز دل کنی بیرون
حق بگوید که روی با ما کن
چشم سر برگشا ببین رویش
دیده بر حسن یار زیبا کن
قطرهوش اندر آ بدین دریا
خویشتن را غریق دریا کن
گر به دیوان دل فرو نگری
این به لوح ضمیر انشا کن
که همه فانی اند و باقی یار
لَیْسَ فِی الدّارِ غیره الدیّار
نقش او در خیال میبینم
در خیال آن جمال میبینم
آب حیوان و چشمهٔ کوثر
جرعهای زان زلال میبینم
نقش غیری اگر خیال کنم
آن خیال محال میبینم
بزم عشق است و عاشقان سرمست
همه در وجد و حال میبینم
عیش دنیا و عشرت مردم
سر به سر قیل و قال میبینم
مجلس عاشقان به وجد آمد
ذوق اهل کمال میبینم
زاهدان را برای دنیی دون
روز و شب در جدال میبینم
در لگدکوب نفس هر ساعت
سرشان پایمال میبینم
تا به دریای دل فرو رفتم
در زبان این مقال میبینم
که همه فانی اند و باقی یار
لَیْسَ فِی الدّارِ غیره الدیّار