عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
ایماه دل افروز بگردان قدح می
چون ماه فلک دم مزن از دور پیاپی
گر با تو کسی گفت که من توبه شکستم
مشنو صنما توبه کجا کرده و که کی
ما و می و رودی و سرودی ز گه شام
تا نعره زند مؤذن شبخیز که یا حی
گر پر خردی دم زند از وعظ و نصیحت
مستان خرابش بجهانیم به هی هی
در وقت بهار ار چه بود لاله مطرا
از قطره باران چو گل روی تو از خوی
بی روی توأم میل چمن نیست که مجنون
بر عارض لیلی بود آشفته نه بر حی
یکبار ببر در کش و بنواز چو چنگم
تا کی دهدم دم لب شیرین تو چون نی
هر دل که بر و ناوک چشم تو گذر کرد
پیدا نبود زخمش و خونها چکد از وی
هر چند دل گم شده را ابن یمین جست
بیرون نشد از چین سر زلف توأش پی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
ای آنکه بخوبی بمه چارده مانی
از دیده چرا همچو هلالی تو نهانی
هستی صنما غایت آمال و امانی
افسوس که غارتگر ایمان و امانی
بس صافتر و پاکتر از آب روانی
هم قوت دل از تو و هم قوت روانی
گر چه همه عمر ای مه بد مهر برانی
کز پیش خودم بی سببی دور برانی
محبوب همه خلق جهان همچو جهانی
آخر چو جهان ز ابن یمین از چه جهانی
آری تو مرا کی ببر خویش نشانی
من بنده گدا پیشه و تو شاه جهانی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
بیا ساقی بدور دو ستکانی
بده بر گل شراب ارغوانی
کنار جویبار از خرمی شد
چو دوران جوانی از جوانی
نهان کرد آب را از دل ولی آب
پدید آورد اسرار نهانی
چمن چون کلبه جوهر فروش است
ز گوهر های دریائی و کانی
سحرگاهان ز بستان سوی مستان
صبا میآرد از گل ارمغانی
خوشا آنکس که چون نرگس ز مستی
فتد در پای سرو بوستانی
طرب امروز با فردا میفکن
چه زاید اینشب حبلی چه دانی
مجوی ابن یمین جز نیکنامی
اگر خواهی که دایم زنده مانی
نمیرد هر که نام نیک ازو ماند
چنین باشد حیات جاودانی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
بگوش جان من آید دمادم آوازی
که هست طایر جانرا هوای پروازی
بلی نشیمن او شاخسار سدره بود
چه میکند قفسی و اندرو نه دمسازی
بعقل و علم اگر پرورش دهی جانرا
ز سر غیب نماید بر او نهان رازی
مجردی چو مسیحا کجا که از سر وقت
بهر نفس که بر آرد نماید اعجازی
غذای طوطی جان تو شکر خرد است
عزیز دار مر او را که ارزد اعزازی
بود ز جهل گرش آرزوی نفس دهی
کسی بطعمه نداد ارزنی بشهبازی
بنزد ابن یمین کر چو مار خاک خوری
بهست از آنکه چو موری مسخر آزی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
بتا از نازکی گوئی ز سر تا پا همه جانی
ز جان نازکتر ار باشد تو سرو سیمبر آنی
نهم رخ بر رخ خوبت بر غم خصم تا بیند
که بشکفته گل رعنا فراز سرو بستانی
خوشا روی دلارایت ز می بروی هزاران خوی
لطیف و پاک چون بر گل سرشک ابر نیسانی
مرا چون در وفای تو کنار از دیده دریا شد
تو کشتی جفا چندین چرا بر خشگ میرانی
تو چون گردون و چون گیتی دلارائی و خوش لیکن
چو گردون سخت پیکاری چو گیتی سست پیمانی
غلام یکنفس خوابم مگر بینم جمالت را
که پنهان از توام با تو تماشائیست روحانی
ز باد صبحدم بویت دلم بشنید و گفت آمد
نسیم یوسف مصری سوی یعقوب کنعانی
نگارا بر پرویان سلیمان وار شاهی کن
که چون حسن تو ملک جان نگیرد کس بآسانی
بکوش ابن یمین چندان که امکانست در عشقش
بود دستت دهد روزی که سر در پایش افشانی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
تا شد درست بر تو که پیمان شکسته ئی
ما را امید در دل و در جان شکسته ئی
آنعهد نا درست که دشوار بسته شد
دستت درست باد که آسان شکسته ئی
چون گوی بیقرار و چو چوگان خمیده ام
بر گوی ماه تا خم چوگان شکسته ئی
تا پسته را بخنده شکر ریز کرده ئی
بر نازکی غنچه خندان شکسته ئی
هر دل که در هوای تو عهدی درست داشت
مجموع را بزلف پریشان شکسته ئی
تا زینت جهان ز رخ خوب داده ئی
بازار حور و روضه رضوان شکسته ئی
دلرا که مهر روی تو پرورد بر کنار
دستی نه در میانه بدستان شکسته ئی
تا از کمان غالیه گون تیر میزنی
در جان من نگر که چه پیکان شکسته ئی
بر گو درست ابن یمین را که تا بر او
بی هیچ موجبی ز چه پیمان شکسته ئی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
تا نقاب از روی شهر آرای خود برداشتی
صورت جان در خیال اهل دل بنگاشتی
نوبت شاهی بزن در ملک خوبی بهر آنک
رأیت حسن از زمین بر آسمان بفراشتی
نه خدا را بنده باشی نه رعیت شاه را
دل که بردی شحنه ئی از عشق خود بگماشتی
ز آن چه سیمین ذقن آبی بدین تشنه جگر
تا نباید دادنت زودش بمشک انباشتی
غرق خونم چون گل و همچون بنفشه سوگوار
تا تو در گلزار حسن خود بنفشه کاشتی
ای سبکروح جهان این سرگرانی تا بکی
طاقت جنگت ندارم آشتی کن آشتی
گر تو باز آئی بصلح از من نبینی جز وفا
گر چه وقت جنگ جای آشتی نگذاشتی
یاد میداری که در مستی حسن از بس غرور
خون ما میریختی و جرعه می پنداشتی
عاشقان از نا امیدی همچو زلفت در هم اند
تا تو بیموجب کم ابن یمین انگاشتی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
چو رخسار سمن سیما بشویی
نشان هستی از دل ها بشویی
فروزان گردد آتش اندر آبی
گر آن روی جهان آرا بشویی
مشام جان معطر گردد از وی
به می چون لؤلؤی لالا بشویی
شراری کم نبینم ز آتش دل
گر این آتش به صد دریا بشویی
بآب مغفرت جرمی که ما راست
گرت باشد به ما پروا بشویی
چو ما را بی سر و سامان تو کردی
روا داری که دست از ما بشویی
بران ابن یمین از دیده سیلی
بود کین نامه ی سودا بشویی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
ساقیا موسم عیدست بده ساغر می
بر فشان صبحدم از بهر قدح گوهر می
روزه کر دست دماغ من سود از ده خشگ
که کند چاره اینواقعه طبع ترمی
شام اندوه سرآید بدمد صبح امید
چون فروزان شود از مشرق جام اختر می
بر رخ سیمبران حسن کند نقش و نگار
بسر انگشت تر ساقی و آب زرمی
بیشتر ز آنکه برد باد عدم خاک وجود
رنگ ده آب روانرا بتف اخگر می
اندرین خرگه محنت زده دانا چه کند
خیمه مانند حباب ار نزند بر سر می
از در هیچ کست کار طرب نگشاید
کار دل میطلبی باز مگرد از درمی
یار صافیدل اگر بایدت ای ابن یمین
اینصفت نیست کسی را بجز از ساغر می
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ساقی قدح می که درو هست صفائی
به ز آن مطلب نزد خرد راهنمائی
می در همه وقتی خوش و خوشتر بزمانی
کز بلبل و گل یافت چمن برگ و نوائی
رخساره بسرخی کند الحق چو عقیقی
در باده لعل ار فکنی کاهربائی
می چیست لطیفی بصفا راحت روحی
در مملکت عقل شهی کامروائی
در دور فلک بر صفت دختر رز نیست
از کار دل غمزدگان بند گشائی
با دختر رز تازه کنم عهد مودت
کز مادر ایام ندیدیم وفائی
گر تیره شد از زنگ غمت آینه دل
چون باده روشن نبود زنگ زدائی
از محنت ایام دل ابن یمین را
دردیست که از باده بهش نیست دوائی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
گر نشینم با تو در خلوت بشادی یکدمی
از غبار خود نبیند چشم دل دیگر نمی
حاصل از عالم دمی دانم که گویم با تو راز
اهل دلرا زین دمی خوشتر ز ملک عالمی
ایدل از دلبر مدار امید شادی بهر آنک
عاشقانرا بهره از معشوق بس باشد غمی
گر خرد داری بگرد بهگزینی پر مگرد
کز پی این دور ماند از خلد همچون آدمی
ز آتش دل در هوایت این تن خاکی من
سوختی گر چشمه چشمم نمیدادی نمی
بر کنار چشم او نگذاشت با ابن یمین
ز آنچه بودش جز غم و صبری زهر بیش و کمی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
لعل لبش کزو بچکد آب زندگی
آورد خط بنام من از بهر بندگی
در جستجوی عارض چون آفتاب او
هستم چو ماه گرد جهان در دوندگی
طوطی جان همی زندم بال تا کند
اندر هوای شکر جانان پرندگی
نسبت بقامتش نتوان کرد سرو را
کو سرو را میان چمن آن چمندگی
مرغ رمیده دانه خال ار ببیندش
از دام زلف او ننماید رمندگی
تا گشت چون کمان قدم از من چو تیر جست
تیر از کمان هر آینه جوید جهندگی
بی او نخواهد ابن یمین یکنفس حیات
کز بهر وصل او بودش میل زندگی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
یا رب کراست چون تو نگاری شکرلبی
سروی سمنبری صنمی سیم غبغبی
جانی بلطف و جمله خوبان چو قالبند
هرگز بلطف جان نشود هیچ قالبی
چون هست نور روی تو گو مه دگر متاب
با نور آفتاب چه حاجت بکوکبی
نسبت مکن بماه نو ابروی خویش را
کوهست پیش ابروی تو نعل مرکبی
بس روزها که در غمت آورده ام بشب
بر یاد آنکه با تو بروز آورم شبی
در آرزوی زلف چو شام تو هر سحر
مائیم و آب دیده و آهی و یا ربی
دائم در آنهوس که تو آئی بپرسشم
شکرانه جان همیدهم ار گیردم تبی
یکشب خیال تو لب بر لبم نهاد
گفتم که حاصلم ز تو جانیست بر لبی
تا در سفر چها کشد ابن یمین چو دید
روز وداع ماه تو در قلب عقربی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١
ای نسیم صبحدم بگذر بخاک درگهی
کز غبارش چشم جان گشتست نورانی مرا
درگه آنکس که تصدیقش کند قاضی عقل
گر کند دعوی که میزیبد جهانبانی مرا
آصف ثانی علاء ملک و دین کز احتشام
یاد داد ایامش ایام سلیمانی مرا
آفتاب ملک و ملت آسمان داد و دین
آنکه آید ذات پاکش ظل یزدانی مرا
چون زمین بوسیده باشی قصه ابن یمین
عرضه کن تا از تو باشد منت جانی مرا
کو بهجرت استجازت کردم از درگاه تو
تا بلطف از تنگنای عیش برهانی مرا
اینسخن دیدم که نامد رأی انور را پسند
وز جبینش گشت پیدا خشم پنهانی مرا
یعلم الله کین از آن کردم که گفتم من کیم
تا بپیش خویش خوانی یا ز پس رانی مرا
ورنه آندم یابم آزادی ز بند روزگار
کز عداد بندگان خویش گردانی مرا
حاش لله کز گدائی درت تا زنده ام
دور گردم ور بود امید سلطانی مرا
هم درینمعنی ز درج غیر دری یافتم
بر فشانم چون بدست آمد بآسانی مرا
خاک درگاه تو نفروشم بملک هر دو کون
آنچنان نادان نیم آخر تو میدانی مرا
جاودان اقبال بادت تا بفضل کردگار
از سپهر ظلم پرور داد بستانی مرا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢
آن شهنشاهی که از تأثیر جود عام او
هر چه باشد آرزوی دل بچنگ آید مرا
کسوت امید را در دستگاه او زدم
بر خم نیل فلک تا خود چه رنگ آید مرا
دی یکی میگفت تو زیعیت هست اندر حساب
گفتمش در سر ازین کبر پلنگ آید مرا
تا مرا هست آگهی از همت عالی شاه
از زر توزیع اگر گنجی است ننگ آید مرا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴
ابن یمین اگر همه عالم بکام تست
باید کزان فرح نفزاید دل ترا
ور ملک کاینات ز دستت برون شود
هان تا غمش ز جان رباید دل ترا
چون هست و نیست نماند بیک قرار
آن به کزان بیاد نیاید دل ترا
قانع شو و متابعت عقل پیر کن
کز بند غم جز او نگشاید دل ترا
جز صیقل قناعت و استادی خرد
از زنگ حرص کس نزداید دل ترا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵
ای نسیم صبحگاهی بر تو جان افشان کنیم
گر کنی آگه ز حالم خواجه نصرالله را
آن سرافرازیکه دائم دارد اندر شکر خویش
فیض ابر دست او رطب اللسان افواه را
و آنکه با تدبیر رأی او توان گفتن کنون
کز کتان دست تعدی هست کوته ماه را
چون ببوسی خاک درگاهش اگر فرصت بود
عرضه دار احوال این داعی دولتخواه را
گو بسا ابن یمین را آرزو بودست آنک
توتیای دیده سازد خاک آن درگاه را
این زمان چون گشت ممکن یافتن مطلوب خویش
لطف کن بهر رهی بگشا بدرگه راه را
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨
بیا ز ابن یمین ای دوست بشنو
مرین شایسته پند رایگان را
یکی وسی و پنج است آن کز آنها
نباید بود غافل مؤمنان را
ز ده عشری وزآن پس منزلی چند
اگر ممکن بود پیمودن آن را
نبی را پیروی کردن در اینها
کز این ها پرورش باشد روان را
بوی مفزای و هم چیزی مکن کم
منت ضامن بهشت جاودان را
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٧
ز هی فرخنده جایی خوش مقامی
که خجلت می دهد خلد برین را
نقوش دل فریب جان فزایش
ببرد آب نگارستان چین را
ندانم کین ارم یا باغ مینوست
که حیرت بینم از وی آن و این را
صفای سلسبیل و نزهت خلد
بخاطر نگذرد روح الامین را
ز منظرگاه بالا چون ببینید
روان در زیر او ماء معین را
از آن ساعت که می بر کف نهادی
در او صاحبقران بی قرین را
خرد با روح می گوید که بشتاب
ببین بزم بزرگ خرده بین را
چو می بینی به کف جام مروق
به نزهتگه بهاء ملک و دین را
وزیر شه نشان کز رشح کلکش
سواد عین زیبد حور عین را
دل اندر وی به عشرت شاد بادا
سرافراز زمان فخر زمین را
ولی باید که نگذارد به دل در
که بگذارد بذل ابن یمین را
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٩
عزلت و انزوا و تنهایی
برهانندت از هزار بلا
رسته از دام هر زبون گیری
زین چنین حال ها بود عنقا
گوشه ای و جریده ای که در او
جمع باشد لطایف شعرا
هر که دارد بسان ابن یمین
نیست تنها که هست با تنها