عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
ماهی که به سوی خود صد دل نگران بیند
از شوخی و رعنایی کی سوی کسان بیند
گوید که نخوابم من، می میرم ازین حسرت
کس را نبود خوابی، او خواب چسان بیند؟
بیش است غم یعقوب از دیدن پیراهن
کز حسرت آیینه در آینه دان بیند
یاری که هوس دارد، منما رخ مردم کش
بگذار که بیچاره یک چند جهان بیند
از حسن بتان وعده خونریز جفا باشد
بر تو چو کند رحمت قصاب زیان بیند
در جوی رود هر کس، چشم من و خون دل
کان کو دل خوش دارد در آب روان بیند
عذرش به چسان کاندر دلش آید غم
از خون دو چشم من هر جا که نشان بیند
تو باز جوان خواهی، فریاد که این خسرو
شد پیر کنون، خود را کی باز جوان بیند
از شوخی و رعنایی کی سوی کسان بیند
گوید که نخوابم من، می میرم ازین حسرت
کس را نبود خوابی، او خواب چسان بیند؟
بیش است غم یعقوب از دیدن پیراهن
کز حسرت آیینه در آینه دان بیند
یاری که هوس دارد، منما رخ مردم کش
بگذار که بیچاره یک چند جهان بیند
از حسن بتان وعده خونریز جفا باشد
بر تو چو کند رحمت قصاب زیان بیند
در جوی رود هر کس، چشم من و خون دل
کان کو دل خوش دارد در آب روان بیند
عذرش به چسان کاندر دلش آید غم
از خون دو چشم من هر جا که نشان بیند
تو باز جوان خواهی، فریاد که این خسرو
شد پیر کنون، خود را کی باز جوان بیند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
تا غمزه خون ریز تو قصد دل ما کرد
بیچاره دلم را هدف تیر بلا کرد
در خواب نبیند رخ آرام دگر بار
هر دل که طمع در طلب وصل شما کرد
چون نیست دلم را ز غمت روی رهایی
دل مصلحت خویش به روی تو رها کرد
چندین چه کنی جور و جفا بر من مسکین؟
با یار وفادار کسی جور و جفا کرد؟
هرگز به جهان نیک ندیده ست و نبیند
آن کس که مرا دور چنین از تو جدا کرد
دیروز چو من شکر وصال تو نگفتم
امروز مرا سوز فراق تو سزا کرد
با جان و دل خسرو بیچاره و مسکین
هجران تو، ای دوست، چه گویم که چها کرد
بیچاره دلم را هدف تیر بلا کرد
در خواب نبیند رخ آرام دگر بار
هر دل که طمع در طلب وصل شما کرد
چون نیست دلم را ز غمت روی رهایی
دل مصلحت خویش به روی تو رها کرد
چندین چه کنی جور و جفا بر من مسکین؟
با یار وفادار کسی جور و جفا کرد؟
هرگز به جهان نیک ندیده ست و نبیند
آن کس که مرا دور چنین از تو جدا کرد
دیروز چو من شکر وصال تو نگفتم
امروز مرا سوز فراق تو سزا کرد
با جان و دل خسرو بیچاره و مسکین
هجران تو، ای دوست، چه گویم که چها کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
یک دل به سر کوی تو آباد نیابند
یک جان زخم زلف تو ازاد نیابند
از بس که گرفتار غمت شد همه دلها
آفاق بگردند و دلی شاد نیابند
روزی که روی مست و خرامان سوی بازار
در شهر یکی صومعه آباد نیابند
می کش که به تسلیم نهادم سر خود، زانک
در کشتن خوبان ز کسی داد نیابند
گفتی خبرت گه گهی از باد بپرسم
از خاک طلب، کین خبر از باد نیابند
جان می کن و از بهر وفا دم مزن، ای دل
کاین مزد ز خوبان پریزاد نیابند
ناخورده خراشی ز سر تیشه هجران
سنگی به سر تربت فرهاد نیابند
با بخت چه کارم ز پی وصل، که هرگز
مدبر صفتان گنج به بنیاد نیابند
خسرو، ز برای دل گم گشته چه نالی؟
دانی که دل رفته به فریاد نیابند
یک جان زخم زلف تو ازاد نیابند
از بس که گرفتار غمت شد همه دلها
آفاق بگردند و دلی شاد نیابند
روزی که روی مست و خرامان سوی بازار
در شهر یکی صومعه آباد نیابند
می کش که به تسلیم نهادم سر خود، زانک
در کشتن خوبان ز کسی داد نیابند
گفتی خبرت گه گهی از باد بپرسم
از خاک طلب، کین خبر از باد نیابند
جان می کن و از بهر وفا دم مزن، ای دل
کاین مزد ز خوبان پریزاد نیابند
ناخورده خراشی ز سر تیشه هجران
سنگی به سر تربت فرهاد نیابند
با بخت چه کارم ز پی وصل، که هرگز
مدبر صفتان گنج به بنیاد نیابند
خسرو، ز برای دل گم گشته چه نالی؟
دانی که دل رفته به فریاد نیابند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
عاقل ندهد عاشق دل سوخته را پند
سلطان ننهد بنده محنت زده را بند
ای یار عزیز، انده دوری تو چه دانی؟
من دانم و یعقوب، فراق رخ فرزند
عیبم مکن، ای خواجه که در عالم معنی
جهل است خردمندی و دیوانه خردمند
تا جان بود، از مهر رخش بر نکنم دل
گر میر نهد بندم و گر پیر دهد پند
آن فتنه کدام است که بنیاد جهانی
چون پرده ز رخسار برافگند، برافگند
بر من مفشان دست تعنت که به شمشیر
از لعل تو دل بر نکنم، چون مگس از قند
در دیده من حسرت رخسار تو تا کی
در سینه من آتش هجران تو تا چند
ناچار چو شد بنده فرمان تو خسرو
چون گردن طاعت ننهد پیش خداوند؟
سلطان ننهد بنده محنت زده را بند
ای یار عزیز، انده دوری تو چه دانی؟
من دانم و یعقوب، فراق رخ فرزند
عیبم مکن، ای خواجه که در عالم معنی
جهل است خردمندی و دیوانه خردمند
تا جان بود، از مهر رخش بر نکنم دل
گر میر نهد بندم و گر پیر دهد پند
آن فتنه کدام است که بنیاد جهانی
چون پرده ز رخسار برافگند، برافگند
بر من مفشان دست تعنت که به شمشیر
از لعل تو دل بر نکنم، چون مگس از قند
در دیده من حسرت رخسار تو تا کی
در سینه من آتش هجران تو تا چند
ناچار چو شد بنده فرمان تو خسرو
چون گردن طاعت ننهد پیش خداوند؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
یک روز به عمری ز منت یاد نیاید
یک شب رهی از کوی غمت شاد نیاید
از بوی توام سوخته شد، وه دلم آخر
کمتر شود این شعله، اگر باد نیاید
یارب که می خوشدلیت باد گوارا
هر چند که از مات گهی یاد نیاید
فرداش مخوانید به بالینگه من، زانک
شیرین به سر تربت فرهاد نیاید
جانم که به ویرانه غم ماند مخوانید
کاین باغ خرابه ست، ورا باد نیاید
دشوار نباشد دگرم بندگی دل
آزاد کس از جان خود آزاد نیاید
نوروز در آید ز برای همه مرغان
بلبل ز پی رفتن صیاد نیاید
دیوانه بگردم من ازین کوی به آن کوی
دیوانه وش آن ترک پریزاد نیاید
خسرو چو کند ناله چو فرهاد، شبی نیست
کز ناله او کوه به فریاد نیاید
یک شب رهی از کوی غمت شاد نیاید
از بوی توام سوخته شد، وه دلم آخر
کمتر شود این شعله، اگر باد نیاید
یارب که می خوشدلیت باد گوارا
هر چند که از مات گهی یاد نیاید
فرداش مخوانید به بالینگه من، زانک
شیرین به سر تربت فرهاد نیاید
جانم که به ویرانه غم ماند مخوانید
کاین باغ خرابه ست، ورا باد نیاید
دشوار نباشد دگرم بندگی دل
آزاد کس از جان خود آزاد نیاید
نوروز در آید ز برای همه مرغان
بلبل ز پی رفتن صیاد نیاید
دیوانه بگردم من ازین کوی به آن کوی
دیوانه وش آن ترک پریزاد نیاید
خسرو چو کند ناله چو فرهاد، شبی نیست
کز ناله او کوه به فریاد نیاید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
دل بسته بالای یکی تنگ قبا شد
باز این ز برای دل تنگم چه بلا شد؟
دل خون شد و اندر سر آن غمزه شود نیز
جانی که به صد حیله از ان طره جدا شد
یاران موافق همه فارغ ز غم و درد
هر جا که غمی بود نصیب دل ما شد
دی کرد سلامی سوی من آن نه چنان بود
دردی که چنین کش به ره افتاد دو تا شد
نی روز قرار و نه شبم، هیچ ندانم
کان صبر که وقتی به دلم بود، کجا شد؟
پامال شد آن دل که زما برد به رفتار
خود بین که چنین چند دلش در ته پا شد
می رفت سوار او و به نظاره ز هر سوی
شد جامه قبا، جامه جان نیز قبا باشد
بر باد هوا داد بسی چون دل خسرو
هر ذره که از گرد ره او به هوا شد
باز این ز برای دل تنگم چه بلا شد؟
دل خون شد و اندر سر آن غمزه شود نیز
جانی که به صد حیله از ان طره جدا شد
یاران موافق همه فارغ ز غم و درد
هر جا که غمی بود نصیب دل ما شد
دی کرد سلامی سوی من آن نه چنان بود
دردی که چنین کش به ره افتاد دو تا شد
نی روز قرار و نه شبم، هیچ ندانم
کان صبر که وقتی به دلم بود، کجا شد؟
پامال شد آن دل که زما برد به رفتار
خود بین که چنین چند دلش در ته پا شد
می رفت سوار او و به نظاره ز هر سوی
شد جامه قبا، جامه جان نیز قبا باشد
بر باد هوا داد بسی چون دل خسرو
هر ذره که از گرد ره او به هوا شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
آباد نشد دل که خراب پسران شد
حسن پسران آفت صاحب نظران شد
بس دانه دلها که ز تن برد به تاراج
آن مور که بر گرد لب ساده دلان شد
افسرده جمال خط خوبان چه شناسد؟
کین سرمه نه شایسته ناقص بصران شد
دلهای عزیزان شمر آن جمله نگینها
کاندر کمر آرایش زرین کمران شد
آن خواجه که می گفت که دارم خبر از عقل
در عشق در آمد، یکی از بی خبران شد
جز حسرت و مردن نبود چاره عشاق
فریاد و فغان عربده حیله گران شد
ای صبر، دلم ده قدری، بو که توان زیست
کان دل که مرا بود از آن دگران شد
بس عاقل شمع خرد افروخته روشن
کز کرده دل سوخته خوش پسران شد
خسرو ز رخ خوب و ز می توبه نمی کرد
ناگاه بدید آن رخ زیبا، نگران شد
حسن پسران آفت صاحب نظران شد
بس دانه دلها که ز تن برد به تاراج
آن مور که بر گرد لب ساده دلان شد
افسرده جمال خط خوبان چه شناسد؟
کین سرمه نه شایسته ناقص بصران شد
دلهای عزیزان شمر آن جمله نگینها
کاندر کمر آرایش زرین کمران شد
آن خواجه که می گفت که دارم خبر از عقل
در عشق در آمد، یکی از بی خبران شد
جز حسرت و مردن نبود چاره عشاق
فریاد و فغان عربده حیله گران شد
ای صبر، دلم ده قدری، بو که توان زیست
کان دل که مرا بود از آن دگران شد
بس عاقل شمع خرد افروخته روشن
کز کرده دل سوخته خوش پسران شد
خسرو ز رخ خوب و ز می توبه نمی کرد
ناگاه بدید آن رخ زیبا، نگران شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
ما را غم آن شوخ، اگر بنده نسازد
این غمزده با حال پراکنده نسازد
شیرین دهنش نازده صنع خدایست
ورنه لب مردم ز شکر خنده نسازد
سر تا به قدم جمله هنر دارد و خوبی
عیبش همه آن است که با بنده نسازد
اکنون که مرا کشت، بگویند که باری
خود را به ستم غمکش و شرمنده نسازد
جانا، ز غمت مردم و از جور برستم
گر بار دگر لعل توام بنده نسازد
گفتی که به افتادگی خویش دلت سوخت
خود را که بود پیش تو کافگنده نسازد؟
آخر ز دل خسرو بیچاره برون شو
کاین خانه درین آتش سوزنده نسازد
این غمزده با حال پراکنده نسازد
شیرین دهنش نازده صنع خدایست
ورنه لب مردم ز شکر خنده نسازد
سر تا به قدم جمله هنر دارد و خوبی
عیبش همه آن است که با بنده نسازد
اکنون که مرا کشت، بگویند که باری
خود را به ستم غمکش و شرمنده نسازد
جانا، ز غمت مردم و از جور برستم
گر بار دگر لعل توام بنده نسازد
گفتی که به افتادگی خویش دلت سوخت
خود را که بود پیش تو کافگنده نسازد؟
آخر ز دل خسرو بیچاره برون شو
کاین خانه درین آتش سوزنده نسازد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
چون مرغ سحر از غم گلزار بنالد
از غم دل دیوانه من زار بنالد
هر گه که به گوشش برسد ناله زارم
بر درد من سوخته دل زار بنالد
بر سوزش من جان زن و مرد بسوزد
وز ناله زارم در و دیوار بنالد
ای آنکه ز دردت خبری نیست، مکن عیب
گر سوخته ای از دل افگار بنالد
خسرو، اگر از درد بنالد، چه توان گفت؟
عیبی نتوان کرد که بیمار بنالد
از غم دل دیوانه من زار بنالد
هر گه که به گوشش برسد ناله زارم
بر درد من سوخته دل زار بنالد
بر سوزش من جان زن و مرد بسوزد
وز ناله زارم در و دیوار بنالد
ای آنکه ز دردت خبری نیست، مکن عیب
گر سوخته ای از دل افگار بنالد
خسرو، اگر از درد بنالد، چه توان گفت؟
عیبی نتوان کرد که بیمار بنالد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
من سرو ندیدم که به بالای تو ماند
بالای تو سروی ست که گل می شکفاند
بگذار که این عاشق دلسوخته بی تو
یک لحظه نماند که به یک جای نماند
ترسم که به کام دل دشمن بنشینم
با آنکه فلک با تو به کامم بنشاند
فریاد که از تشنگیم جان به لب آمد
کس نیست که آبی به لب تشنه رساند
فریاد که بیداد ز حد بردی و از تو
فریادرسی نیست که دادم بستاند
دیوانه در سلسله، گر بوی تو یابد
دیوانه شود، سلسله در هم گسلاند
وقت است که بیدار شود دیده بختم
وز چنگ غم و درد و عذابم برهاند
آسان شود این مشکل درویش تو امشب
کاحوال جهان جمله به یک حال نماند
ما بنده خسرو که به سختی بنهد دل
هم عاقبتش بخت به مقصود رساند
بالای تو سروی ست که گل می شکفاند
بگذار که این عاشق دلسوخته بی تو
یک لحظه نماند که به یک جای نماند
ترسم که به کام دل دشمن بنشینم
با آنکه فلک با تو به کامم بنشاند
فریاد که از تشنگیم جان به لب آمد
کس نیست که آبی به لب تشنه رساند
فریاد که بیداد ز حد بردی و از تو
فریادرسی نیست که دادم بستاند
دیوانه در سلسله، گر بوی تو یابد
دیوانه شود، سلسله در هم گسلاند
وقت است که بیدار شود دیده بختم
وز چنگ غم و درد و عذابم برهاند
آسان شود این مشکل درویش تو امشب
کاحوال جهان جمله به یک حال نماند
ما بنده خسرو که به سختی بنهد دل
هم عاقبتش بخت به مقصود رساند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
برفت آن دل که با صبر آشنا بود
چه میگویم، نمیدانم کجا بود؟
همه شب دیدهام خفتن ندادهست
که بوی گلرخ من با صبا بود
ازان بر گل زند فریاد بلبل
که او سالی تمام از گل جدا بود
منال، ای بلبل، از بد عهدی گل
که تا بودهست خوبی، بیوفا بود
ز ما یادش دهی گه گاه، ای باد
گذشت آن وقت که او را یاد ما بود
غنیمت دان وصال، ای همنشینش
خوش آن وقتی که آن دولت مرا بود
تو ای زاهد که اندر کوی اویی
چگونه میتوانی پارسا بود
ز در بیرون مران بیگانه وارم
که این بیگانه وقتی آشنا بود
غمت بس بود، بد گفتن چه حاجت؟
تو را گر کشتن خسرو رضا بود
چه میگویم، نمیدانم کجا بود؟
همه شب دیدهام خفتن ندادهست
که بوی گلرخ من با صبا بود
ازان بر گل زند فریاد بلبل
که او سالی تمام از گل جدا بود
منال، ای بلبل، از بد عهدی گل
که تا بودهست خوبی، بیوفا بود
ز ما یادش دهی گه گاه، ای باد
گذشت آن وقت که او را یاد ما بود
غنیمت دان وصال، ای همنشینش
خوش آن وقتی که آن دولت مرا بود
تو ای زاهد که اندر کوی اویی
چگونه میتوانی پارسا بود
ز در بیرون مران بیگانه وارم
که این بیگانه وقتی آشنا بود
غمت بس بود، بد گفتن چه حاجت؟
تو را گر کشتن خسرو رضا بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
از آن اهل نظر در غم اسیرند
که منظوران بغایت بی نظیرند
دیت از خوبرویان جست باید
به هر جایی که مشتاقان بمیرند
نیایند اهل دل در چشم خوبان
که اینان تنگ چشم، آنان حقیرند
کسان کز دست دل خونی نخورند
اگر پیرند هم طفل به شیرند
زهی عمر دراز عاشقان، گر
شب هجران حساب عمر گیرند
به دیداری که بنمایدم از دور
پذیرفتم به جان، گر جان پذیرند
درون دیده شانم نیکوان را
اگر چه راست در بالا چو تیرند
به دردت مردمان چشم خسرو
در آب دیده مرغ آبگیرند
که منظوران بغایت بی نظیرند
دیت از خوبرویان جست باید
به هر جایی که مشتاقان بمیرند
نیایند اهل دل در چشم خوبان
که اینان تنگ چشم، آنان حقیرند
کسان کز دست دل خونی نخورند
اگر پیرند هم طفل به شیرند
زهی عمر دراز عاشقان، گر
شب هجران حساب عمر گیرند
به دیداری که بنمایدم از دور
پذیرفتم به جان، گر جان پذیرند
درون دیده شانم نیکوان را
اگر چه راست در بالا چو تیرند
به دردت مردمان چشم خسرو
در آب دیده مرغ آبگیرند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
به هر درد و غمی دل مبتلا شد
چرا یکباره یار از ما جدا شد؟
برید از دوستان خود به یکبار
دریغا، حاجت دشمن روا شد
بگفتم عاشقان را ناسزایی
کنون عاشق شدم، اینم سزا شد
به رندی و به شوخی و به صد ناز
دل از من برد و آنگه پارسا شد
شب از همسایه ها فریاد برخاست
مرا نالیدن شبها بلا شد
گرفتارش شدم با یک نگاهی
ز یک دیدن مرا چندین بلا شد
وفا و مهربانی کرد با خلق
چو دور خسرو آمد، بی وفا شد
چرا یکباره یار از ما جدا شد؟
برید از دوستان خود به یکبار
دریغا، حاجت دشمن روا شد
بگفتم عاشقان را ناسزایی
کنون عاشق شدم، اینم سزا شد
به رندی و به شوخی و به صد ناز
دل از من برد و آنگه پارسا شد
شب از همسایه ها فریاد برخاست
مرا نالیدن شبها بلا شد
گرفتارش شدم با یک نگاهی
ز یک دیدن مرا چندین بلا شد
وفا و مهربانی کرد با خلق
چو دور خسرو آمد، بی وفا شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
دلم زینسان که زار و مبتلا شد
ازان نامهربان بیوفا شد
مباد از آه کس آن روی را خوی
اگر چه جان مسکینان فنا شد
بیا بر دوستان، ای جان، ربا کن
هر آن تیرت که بر دشمن قضا شد
مرادت، گر هلاک چون منی بود
بحمدالله که آن حاجت روا شد
مرا وقتی خوشی بوده ست در دل
مسلمانان ندانم تا کجا شد؟
دم سر دم خزان را سکه نو زد
چمن بی برگ و بلبل بی نوا شد
چرا می نالد این مرغ چمن زار؟
مگر او نیز از یاران جدا شد؟
مکن بر خسرو دلخسته جوری
اگر او لطف ناکرده رها شد
ازان نامهربان بیوفا شد
مباد از آه کس آن روی را خوی
اگر چه جان مسکینان فنا شد
بیا بر دوستان، ای جان، ربا کن
هر آن تیرت که بر دشمن قضا شد
مرادت، گر هلاک چون منی بود
بحمدالله که آن حاجت روا شد
مرا وقتی خوشی بوده ست در دل
مسلمانان ندانم تا کجا شد؟
دم سر دم خزان را سکه نو زد
چمن بی برگ و بلبل بی نوا شد
چرا می نالد این مرغ چمن زار؟
مگر او نیز از یاران جدا شد؟
مکن بر خسرو دلخسته جوری
اگر او لطف ناکرده رها شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
دل ما را شکیب از جان نباشد
ور از جان باشد، از جانان نباشد
مرا دشوار ازو باشد صبوری
ز جانان دل صبور آسان نباشد
نباشد ناله عیب از دردمندی
که دردش باشد و درمان نباشد
مرا چون عشق مهمان است حاکم
فضولی تر ازین مهمان نباشد
غمت شد در دل شوریده ساکن
که جای گنج جز ویران نباشد
ندارد مه جمال روی خوبت
وگر این باشد، اما آن نباشد
خیالت، گر به مهمان من آید
دلم را جز جگر مهمان نباشد
ور از جان باشد، از جانان نباشد
مرا دشوار ازو باشد صبوری
ز جانان دل صبور آسان نباشد
نباشد ناله عیب از دردمندی
که دردش باشد و درمان نباشد
مرا چون عشق مهمان است حاکم
فضولی تر ازین مهمان نباشد
غمت شد در دل شوریده ساکن
که جای گنج جز ویران نباشد
ندارد مه جمال روی خوبت
وگر این باشد، اما آن نباشد
خیالت، گر به مهمان من آید
دلم را جز جگر مهمان نباشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
وفا در نیکوان چندان نباشد
ترا خود هیچ بویی زان نباشد
مرا گویید منگر در جوانان
که خوبی جز بلای جان نباشد
نظر در روی تو خود کرده ام من
بلی، خود کرده را درمان نباشد
دلم بر بت پرستی خو گرفته ست
مسلمان بودنم امکان نباشد
مرا بهر تو کافر می کند خلق
خود اهل عشق را ایمان نباشد
مرو از سینه بیرون، اگر چه دانم
که یوسف را سر زندان نباشد
ز هجران سوخت خسرو، وه که در عشق
چه نیکو باشد، ار هجران نباشد
ترا خود هیچ بویی زان نباشد
مرا گویید منگر در جوانان
که خوبی جز بلای جان نباشد
نظر در روی تو خود کرده ام من
بلی، خود کرده را درمان نباشد
دلم بر بت پرستی خو گرفته ست
مسلمان بودنم امکان نباشد
مرا بهر تو کافر می کند خلق
خود اهل عشق را ایمان نباشد
مرو از سینه بیرون، اگر چه دانم
که یوسف را سر زندان نباشد
ز هجران سوخت خسرو، وه که در عشق
چه نیکو باشد، ار هجران نباشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
جفا کن بو که این دل بازگردد
دمی با جان من دمساز گردد
به رعنایی چنین مخرام و مستیز
که شهری نیم کشت ناز گردد
چو نامت گویم و ناله برآرم
دل و جان همره آواز گردد
نگویم حال خود با کس نخواهم
که کس با درد من انباز گردد
چو ما مردیم بگشا روی و بگذار
که درهای قیامت باز گردد
چه حد هر خسیسی لاف عشقت
مگس نبود که صید باز گردد
چه جای عافیت باشد دلی را؟
که گرد غمزه غماز گردد
گر آهو چند تگ دارد، نشاید
که گرد ترک تیرانداز گردد
کند افسانه روز بد خویش
شبی گر خسروت همراز گردد
دمی با جان من دمساز گردد
به رعنایی چنین مخرام و مستیز
که شهری نیم کشت ناز گردد
چو نامت گویم و ناله برآرم
دل و جان همره آواز گردد
نگویم حال خود با کس نخواهم
که کس با درد من انباز گردد
چو ما مردیم بگشا روی و بگذار
که درهای قیامت باز گردد
چه حد هر خسیسی لاف عشقت
مگس نبود که صید باز گردد
چه جای عافیت باشد دلی را؟
که گرد غمزه غماز گردد
گر آهو چند تگ دارد، نشاید
که گرد ترک تیرانداز گردد
کند افسانه روز بد خویش
شبی گر خسروت همراز گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
دل من خون شد و جانان نداند
وگر گوییم قدر آن نداند
مسلمانان، کرا گویم غم عشق؟
که کس کار مرا سامان نداند
مسیحا مرده داند زنده کردن
ولی درد مرا درمان نداند
چه سود این رنج دیدن چون منی را؟
که اندوه من این نادان نداند
دل دیوانه خودکام دارم
که فرمان مرا فرمان نداند
کسی کاشفته او گشت، زنهار
که کار عیش را سامان نداند
مسلمان نیست او در مذهب ما
که کفر عاشقان ایمان نداند
نباشد عشقبازان را سر عقل
که درد عاشقی چندان نداند
یکی سرو روان همسایه ماست
که رفتن جز میان جان نداند
گهی باشد که در مستی لبش را
ببوسم کاین خبر دندان نداند
تو چشم و غمزه را کشتن میاموز
که کس این شیوه به زیشان نداند
خیالت بین به چشمم تا نگویی
که گل رستن به شورستان نداند
نگارینا، دل سنگیت هرگز
حق آزرده هجران نداند
نداند رفت خسرو جز به کویت
که بلبل جز ره بستان نداند
وگر گوییم قدر آن نداند
مسلمانان، کرا گویم غم عشق؟
که کس کار مرا سامان نداند
مسیحا مرده داند زنده کردن
ولی درد مرا درمان نداند
چه سود این رنج دیدن چون منی را؟
که اندوه من این نادان نداند
دل دیوانه خودکام دارم
که فرمان مرا فرمان نداند
کسی کاشفته او گشت، زنهار
که کار عیش را سامان نداند
مسلمان نیست او در مذهب ما
که کفر عاشقان ایمان نداند
نباشد عشقبازان را سر عقل
که درد عاشقی چندان نداند
یکی سرو روان همسایه ماست
که رفتن جز میان جان نداند
گهی باشد که در مستی لبش را
ببوسم کاین خبر دندان نداند
تو چشم و غمزه را کشتن میاموز
که کس این شیوه به زیشان نداند
خیالت بین به چشمم تا نگویی
که گل رستن به شورستان نداند
نگارینا، دل سنگیت هرگز
حق آزرده هجران نداند
نداند رفت خسرو جز به کویت
که بلبل جز ره بستان نداند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
مهی چون او به دست من نیفتد
وگر افتد، چنین روشن نیفتد
نمی دانم چه سر دارد، که تیغش
مرا خود هرگز از گردن نیفتد
ز بخت خود پریشانم که یک شب
سر زلفش به دست من نیفتد
نبیند کس دگر گل را شکفته
اگر بوی تو در گلشن نیفتد
تو ناوک می زنی از غمزه و من
برو لرزان که بر دشمن نیفتد
مرو دامن کشان تا گرد غیری
ز خاک ره بر آن دشمن نیفتد
چو خسرو از توام، ای چشم روشن
نظر بر هیچ سیمین تن نیفتد
وگر افتد، چنین روشن نیفتد
نمی دانم چه سر دارد، که تیغش
مرا خود هرگز از گردن نیفتد
ز بخت خود پریشانم که یک شب
سر زلفش به دست من نیفتد
نبیند کس دگر گل را شکفته
اگر بوی تو در گلشن نیفتد
تو ناوک می زنی از غمزه و من
برو لرزان که بر دشمن نیفتد
مرو دامن کشان تا گرد غیری
ز خاک ره بر آن دشمن نیفتد
چو خسرو از توام، ای چشم روشن
نظر بر هیچ سیمین تن نیفتد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
گهیت از آشنایان یاد ناید
چنین بیگانه بودن هم نشاید
که داد آن بخت خوش روزی که ما را
ز در همچون تو خورشیدی در آید
شبم کابستن است از قید اندوه
نپندازم کزو صبحی برآید
مخوان در بوستان و باغم، ای دوست
که آنجا هم دلم کم می گشاید
زبانی می دهم دل را، ولیکن
نهد بر جان ز دیده چند باید
مرا گفتی که جان می باید از تو
من بیچاره را دیگر چه باید
سر آن ناز بازی کردم، ای باد
که مرگ من ترا بازی نماید
رهی بنما که نتوان زیست بی تو
ولیکن خویش را می آزماید
نگیرد جز گرفتاران دل را
غزلهایی که خسرو می سراید
چنین بیگانه بودن هم نشاید
که داد آن بخت خوش روزی که ما را
ز در همچون تو خورشیدی در آید
شبم کابستن است از قید اندوه
نپندازم کزو صبحی برآید
مخوان در بوستان و باغم، ای دوست
که آنجا هم دلم کم می گشاید
زبانی می دهم دل را، ولیکن
نهد بر جان ز دیده چند باید
مرا گفتی که جان می باید از تو
من بیچاره را دیگر چه باید
سر آن ناز بازی کردم، ای باد
که مرگ من ترا بازی نماید
رهی بنما که نتوان زیست بی تو
ولیکن خویش را می آزماید
نگیرد جز گرفتاران دل را
غزلهایی که خسرو می سراید