عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۱
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - باردیف آتش وآب
شداست خاطر وطبع تو کان آتش وآب
نه کان آتش وآبست جان آتش وآب
زرشک خاطر وقاد و رشح طبع ترت
پرآب و آتش شد خانمان آتش وآب
بجز ز خاطر وطبع چو آب وآتش تو
کشید کس نتواند کمان آتش وآب
کنایتیست زجودت سخای بحر وسحاب
حکایتیست ز باست توان آتتش و آب
زصدروقهرتوجزوی سپهررفعت وجاه
زعنف ولطف تو رمزی جهان آتش وآب
کف تو گوهر بارست وخشم صاعقه بار
که ابرباشد دایم مکان آتش وآب
عجب ندارم از فر عدل شامل تو
که التیام پذیرد میان آتش وآب
زسرفرای وگردن کشی رجوع کنند
اگر بگیرد حملت عنان آتش وآب
زبیم صرصرخشمت که دور بادومباد
فتاد در تبلرز استخوان آتش و آب
درآب و آتش خسبیم چو نکلیم و خلیل
کنون که باس تو شد پاسبان آتش و آب
در آب و آتش خسبیم چو نکلیم وخلیل
کنون که باس تو شد پاسبان آتش و آب
همی بلرزد برجان آب و آتش باد
زعدل تست چنین مهربان آتش و آب
چنان تظلم منسوخ گشت در عهدت
کز آب و آتش ناید فغان آتش و آب
زهی چو آتش و آب آمده مهیب ولطیف
که خشم وحلم تو شد ترجمان آتش وآب
توئی غزاله فضل وتوئی سلاله شرع
که کرد گوهر پاکت بیان آتش و آب
کر است و کورزخشم تو گوش وچشم عدو
تراست و تیز بمدحت زبان آتش وآب
بروزگار تو اندر روا بود که بود
زروی طبع موافق قران آتش وآب
زحرق وغرق جهان ایمنست کز عدلت
بپنبه و شکرست امتحان آتش وآب
مگر که نام تو کردند نقش بریاقوت
که شد بفرتو همداستان آتش وآب
اگر نبارد خشم تو سیل وصاعقه هیچ
جهان نبیند دیگر زیان آتش آب
در آب و آتش رقص آورد شراروحباب
چو باد خلق تو زد برکران آتش وآب
زتو سخاوسخن دیده آب وآتش هم
حدیث و زرو گهرهان وهان آتش وآب
شد ست مدح تو حرز سمندر وماهی
که هر دو هستند اندر ضمان آتش و آب
زعدل تو چه عجب زینسپس که شمع وشکر
چو طلق وموم شود درامان اتش وآب
زسردو گرم جهان ناصحت برون آمد
چنانکه زروگهر ازمیان آتش وآب
دگر نبیند تر دامنی وگرسنگی
اگر کف تو شود میزبان آتش و آب
روا بود زپس این قصیده گرزین پس
بر او نبشته شود داستان آتش وآب
همیشه تا که شوند از اثیرو بحر محیط
فراز وشیب هوارا نشان آتش و آب
چو آب وآتش بادی تو سرفراز وعزیز
عدوت زرد وغریوان بسان آتش وآب
توهمچو شمع فروزان وخصمت از دل وجان
چوشمع کرده روان کاروان آتش وآب
نه کان آتش وآبست جان آتش وآب
زرشک خاطر وقاد و رشح طبع ترت
پرآب و آتش شد خانمان آتش وآب
بجز ز خاطر وطبع چو آب وآتش تو
کشید کس نتواند کمان آتش وآب
کنایتیست زجودت سخای بحر وسحاب
حکایتیست ز باست توان آتتش و آب
زصدروقهرتوجزوی سپهررفعت وجاه
زعنف ولطف تو رمزی جهان آتش وآب
کف تو گوهر بارست وخشم صاعقه بار
که ابرباشد دایم مکان آتش وآب
عجب ندارم از فر عدل شامل تو
که التیام پذیرد میان آتش وآب
زسرفرای وگردن کشی رجوع کنند
اگر بگیرد حملت عنان آتش وآب
زبیم صرصرخشمت که دور بادومباد
فتاد در تبلرز استخوان آتش و آب
درآب و آتش خسبیم چو نکلیم و خلیل
کنون که باس تو شد پاسبان آتش و آب
در آب و آتش خسبیم چو نکلیم وخلیل
کنون که باس تو شد پاسبان آتش و آب
همی بلرزد برجان آب و آتش باد
زعدل تست چنین مهربان آتش و آب
چنان تظلم منسوخ گشت در عهدت
کز آب و آتش ناید فغان آتش و آب
زهی چو آتش و آب آمده مهیب ولطیف
که خشم وحلم تو شد ترجمان آتش وآب
توئی غزاله فضل وتوئی سلاله شرع
که کرد گوهر پاکت بیان آتش و آب
کر است و کورزخشم تو گوش وچشم عدو
تراست و تیز بمدحت زبان آتش وآب
بروزگار تو اندر روا بود که بود
زروی طبع موافق قران آتش وآب
زحرق وغرق جهان ایمنست کز عدلت
بپنبه و شکرست امتحان آتش وآب
مگر که نام تو کردند نقش بریاقوت
که شد بفرتو همداستان آتش وآب
اگر نبارد خشم تو سیل وصاعقه هیچ
جهان نبیند دیگر زیان آتش آب
در آب و آتش رقص آورد شراروحباب
چو باد خلق تو زد برکران آتش وآب
زتو سخاوسخن دیده آب وآتش هم
حدیث و زرو گهرهان وهان آتش وآب
شد ست مدح تو حرز سمندر وماهی
که هر دو هستند اندر ضمان آتش و آب
زعدل تو چه عجب زینسپس که شمع وشکر
چو طلق وموم شود درامان اتش وآب
زسردو گرم جهان ناصحت برون آمد
چنانکه زروگهر ازمیان آتش وآب
دگر نبیند تر دامنی وگرسنگی
اگر کف تو شود میزبان آتش و آب
روا بود زپس این قصیده گرزین پس
بر او نبشته شود داستان آتش وآب
همیشه تا که شوند از اثیرو بحر محیط
فراز وشیب هوارا نشان آتش و آب
چو آب وآتش بادی تو سرفراز وعزیز
عدوت زرد وغریوان بسان آتش وآب
توهمچو شمع فروزان وخصمت از دل وجان
چوشمع کرده روان کاروان آتش وآب
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۹۳ - فتلق سعددین
آفتاب مطلع اقبال قتلق سعد دین
ای بنور رای روشن کرده اسرار ازل
بر فراز بام قدرت هندوی چوبک زنست
پاسبان قلعه هفتم که خوانندش ز حل
چون بپرواز اندر آمد خامه سر سبز تو
تیغ طوطی رنگرا پرواز دادند از عمل
تیغ هندی گوهر تو خون بدخواهان بریخت
آسمان گفتا زهی لالایک میر اجل
آسمان از دور حلم ساکنت رادیدو گفت
دور بادا آفت چشم بد از نعم البدل
حاسدان درگهت را عقل شیطان میشمرد
مهتر فکرت ندا کردش که لابلهم اضل
دی در انوقتیکه آن سلطانسیم اندود چرخ
چونگفت میکرد خود را در زرافشانی مثل
هاتفی گفت ازورای چرخ در گوش دلم
کای ضمیرت مشکلات سرگردون کرده حل
آنکه گریکشعله در گردون فکندی خشم او
پوستین از شدت گرما برون کردی حمل
حاسدانش را که هستند از در صد پوستین
هر دم آسیبی رسد زین عالم رو به حیل
آسمان عزا ازینپس عزم آن میداشتم
تا براندازم طریق مدحت و رسم غزل
لیکن از بهر مدیح خاطر افروز تو باز
لفظ من در باب شیرینی سبق برداز عسل
خاک بادا اعتقادم گر زابنای زمان
هیچکس بیتی تواند گفت زینسان بیخلل
ای بنور رای روشن کرده اسرار ازل
بر فراز بام قدرت هندوی چوبک زنست
پاسبان قلعه هفتم که خوانندش ز حل
چون بپرواز اندر آمد خامه سر سبز تو
تیغ طوطی رنگرا پرواز دادند از عمل
تیغ هندی گوهر تو خون بدخواهان بریخت
آسمان گفتا زهی لالایک میر اجل
آسمان از دور حلم ساکنت رادیدو گفت
دور بادا آفت چشم بد از نعم البدل
حاسدان درگهت را عقل شیطان میشمرد
مهتر فکرت ندا کردش که لابلهم اضل
دی در انوقتیکه آن سلطانسیم اندود چرخ
چونگفت میکرد خود را در زرافشانی مثل
هاتفی گفت ازورای چرخ در گوش دلم
کای ضمیرت مشکلات سرگردون کرده حل
آنکه گریکشعله در گردون فکندی خشم او
پوستین از شدت گرما برون کردی حمل
حاسدانش را که هستند از در صد پوستین
هر دم آسیبی رسد زین عالم رو به حیل
آسمان عزا ازینپس عزم آن میداشتم
تا براندازم طریق مدحت و رسم غزل
لیکن از بهر مدیح خاطر افروز تو باز
لفظ من در باب شیرینی سبق برداز عسل
خاک بادا اعتقادم گر زابنای زمان
هیچکس بیتی تواند گفت زینسان بیخلل
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح سلطان مسعود بن ابراهیم
گاه مسعود تاجدار ملک
تاج ماه است گاه بار ملک
فلک آورده یمن و یسر از خلد
به یمین داده و یسار ملک
رانده کلک شمار گیر قضا
عدلی عدل در شمار ملک
کرده رای قطار دار قدر
بختی بخت در قطار ملک
نرسد عقل اگر دو اسبه رود
در تک وهم بی غبار ملک
هر چه شاهین آسمان سنجد
خوار سنجد مگر عیار ملک
برگرفت آدمی و دیو و پری
مذهب و سنت و شعار ملک
دین و دنیا بیافرید و نهاد
آفریننده در کنار ملک
آفتاب از فلک نیارد خواست
شرف عرض حق گذار ملک
زحل از قوس برنداند داشت
قزح نفس شاد خوار ملک
آب دارد که آتش افروزد
جوهر تیغ آبدار ملک
بار گیرد چو خاک پیماید
جرم یکران بی قرار ملک
ماه چون سنگ پشت سر به کتف
درکشد روز کارزار ملک
تا ذنب وار نور او نبرد
سایه گرز گاو سار ملک
ویحک آن کوکب عجول چه بود
که قران کرد با وقار ملک
منزلی تاخت عالمی پرداخت
عزم کوه و کمر گذار ملک
کشوری سوخت لشکری افروخت
رزم پرشعله و شرار ملک
گرد افغان و جت به رغبت و حرص
پرده زد موکب سوار ملک
جز شکاری برون نشد ز میان
یک تن از پره شکار ملک
گر بدان کوه پایه بازرسی
کاندر او فتح بود یار ملک
نشنواند صدای کوه ترا
جز همه کر و فر کار ملک
تن به قربان مشرکان در داد
اندرین عید ذوالفقار ملک
به چنین رسم تا جهان باشد
مقتدا باد روزگار ملک
بارور گشته سال و مه به ظفر
شاخ شاداب اختیار ملک
دست بر سر گرفته والی ظلم
از ره بند و گیر و دار ملک
تاج ماه است گاه بار ملک
فلک آورده یمن و یسر از خلد
به یمین داده و یسار ملک
رانده کلک شمار گیر قضا
عدلی عدل در شمار ملک
کرده رای قطار دار قدر
بختی بخت در قطار ملک
نرسد عقل اگر دو اسبه رود
در تک وهم بی غبار ملک
هر چه شاهین آسمان سنجد
خوار سنجد مگر عیار ملک
برگرفت آدمی و دیو و پری
مذهب و سنت و شعار ملک
دین و دنیا بیافرید و نهاد
آفریننده در کنار ملک
آفتاب از فلک نیارد خواست
شرف عرض حق گذار ملک
زحل از قوس برنداند داشت
قزح نفس شاد خوار ملک
آب دارد که آتش افروزد
جوهر تیغ آبدار ملک
بار گیرد چو خاک پیماید
جرم یکران بی قرار ملک
ماه چون سنگ پشت سر به کتف
درکشد روز کارزار ملک
تا ذنب وار نور او نبرد
سایه گرز گاو سار ملک
ویحک آن کوکب عجول چه بود
که قران کرد با وقار ملک
منزلی تاخت عالمی پرداخت
عزم کوه و کمر گذار ملک
کشوری سوخت لشکری افروخت
رزم پرشعله و شرار ملک
گرد افغان و جت به رغبت و حرص
پرده زد موکب سوار ملک
جز شکاری برون نشد ز میان
یک تن از پره شکار ملک
گر بدان کوه پایه بازرسی
کاندر او فتح بود یار ملک
نشنواند صدای کوه ترا
جز همه کر و فر کار ملک
تن به قربان مشرکان در داد
اندرین عید ذوالفقار ملک
به چنین رسم تا جهان باشد
مقتدا باد روزگار ملک
بارور گشته سال و مه به ظفر
شاخ شاداب اختیار ملک
دست بر سر گرفته والی ظلم
از ره بند و گیر و دار ملک
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۱
آنم که از ضمیر منست انور آفتاب
زان برندارد ازقدم من سر آفتاب
کردندی از ثوابتش افلاک سنگسار
گر دست و پای من بفتادی گر آفتاب
خورشید ملک دانشم و بر معاینم
الفاظ عاشقند چو هندو بر آفتاب
در لفظ بد نگنجد، بکر ضمیر من
از صبح میکند کندار چادر آفتاب
هر صفحه از سفینه ی من آسمان بود
اما ستارگانش سر تا سر آفتاب
هر صبح تا به شام اختر انتظار
تا آن که کی غروب کند دیگر آفتاب
شعر مرا مگر ز عطارد شنیده است
کافتاده است از نظر اختر آفتاب
آبش ز سرگذشت بس از رشک من گریست
زین رو در آب جوید نیلوفر آفتاب
تازاد معنی من آفاق را گرفت
آفاق گیر زاید از مادر آفتاب
الا معاینم که دقیقند و روشنند
پروین که دیده است درو مضمر آفتاب
ایران کنون به شعر بلندم منور است
ای آسمان برون بر از این کشور آفتاب
در بحر و بر عالم مانند من ندید
هرچند شد مسافر بحروبر آفتاب
روشن دلم چه شد که زخاک است بسترم
آخر نه هم ز خاک کند بستر آفتاب
چون دیگران نه بندم مضمون دیگری
کی نور عایت کند از اختر آفتاب
دانی کز آسمان ز چه افتاد بر زمین
می خواست سایه افتد از من بر آفتاب
گر میل سرفشانی در پای من نداشت
بر چرخ از چه گشت سراپا سر آفتاب
بیهوده با من این همه گرمی نمی کند
طبعم چه حق ها که ندارد بر آفتاب
باید به بندگی منش اعتراف کرد
گر خود درین مقام شود داور آفتاب
چون بنده ام نباشد کاندر گریزگاه
کلکم نوشت در عقب حیدر آفتاب
در دفتری که مدح وصی رسول بود
کردم ردیف شعر درین دفتر آفتاب
شاهی که چون فکندی رایش زنور خوان
همچون هلال کشتی تن پرور آفتاب
بر تن هنوز جامه درد از فراق او
با آن که صبح دارد اندر بر آفتاب
گر مرغ ساخت عیسی از کل ضمیر او
سازد بالتفات زخاکستر آفتاب
گر پا نهد ز دایره امر وی برون
هم چرخ خود برون کند از خیبر آفتاب
تا دفع چشم بد کند از رای روشنش
آتش شد و سپند شد و مجمر آفتاب
گر ز آن که بردی از سر اخلاص نام وی
دیدی درون ظلمت اسکندر آفتاب
در جوی صبح ار چه خورد غوطه هر صباح
رشکش اگر ندارد در آذر آفتاب
روشن بدوست و هرچه شد کز مخالفان
چون صبح کاذبند مقدم بر آفتاب
گرچه سه پرده بسته به رخ از هر آسمان
دارد هنوز روی زمین انور آفتاب
خصمان شوند منکر فضل و کمال وی
کوران نهند تهمت ظلمت بر آفتاب
گر روز بذل دیدی آن دست زرفشان
کی از هلال باز گرفتی زر آفتاب
ور یاری از ضمیرش جستی کجا شدی
از لقمه ی کسوف سیه منظر آفتاب
دانی کسوف چیست ضمیر؟ میرزد
هنگام لاف و دعوی سیلی بر آفتاب
نه نه شبیه قنبر او شد که تا دود
اندر رکاب او بدل قنبر آفتاب
این همه نه شکوه میبرد از رای او باد
زان می کند پلاس سیه بر آفتاب
چرخ نه کوکب ست این پا بیش رای او
آورده بر غلای خود محضر آفتاب
شاها پس از رسول تو بر خلق سروری
چون آن که بر ستاره بود سرور آفتاب
باشد پس از رسول خلافت تو را که تو
ماه جهان فروزی و پیغمبر آفتاب
از جویبار قدرت یک جوی کهکشان
وز مطبخ نوالت یک اخگر آفتاب
گر نیست وصف صدق جز آل و را حرام
بر صبح صادق از چه کشد خنجر آفتاب
از سردی فلک به تو آرد پناه مهر
دردی برهنه چون ننشیند در آفتاب
عون تو بود ورنه به ساحل نمی رسد
زین بحر همچو کشتی بی لنگر آفتاب
خوش کور باطن است که خاک در تو دید
و آنگاه شد فریفته ی زیور آفتاب
تا کردم آفتاب ردیف مدح تو
ای رای انورت را مدحت گر آفتاب
بالید بس که بر خود زین ذوق هر صباح
بیرون فتاد از بغل خاور آفتاب
هرگز جدا نگردد چون دل ز کوی یار
گردون اگر برون بزد زین در آفتاب
من کیستم که بگذرم اندر ضمیر تو
ای معنی ضمیر ترا مظهر آفتاب
بر خاک آستان تو جاکرده و هنوز
از بخت خویشتن نکند باور آفتاب
تر دامنی من منگر گر چه بی گزاف
گر دامنم فشاری گردد تر آفتاب
زین بهتر که به حالم در حشر کن نظر
گرمی فزون نماید در محشر آفتاب
تا از مسیر گنبد گردنده، همچو ماه
فربه نگشت گاهی و گه لاغر آفتاب
گر تیغ زن نباشد بر فرق دشمنت
بادا ز ماه یک شبه لاغرتر آفتاب
دانند منصفان که کسی همچو من نگفت
گفتند اگرچه از شعرا اکثر آفتاب
زان برندارد ازقدم من سر آفتاب
کردندی از ثوابتش افلاک سنگسار
گر دست و پای من بفتادی گر آفتاب
خورشید ملک دانشم و بر معاینم
الفاظ عاشقند چو هندو بر آفتاب
در لفظ بد نگنجد، بکر ضمیر من
از صبح میکند کندار چادر آفتاب
هر صفحه از سفینه ی من آسمان بود
اما ستارگانش سر تا سر آفتاب
هر صبح تا به شام اختر انتظار
تا آن که کی غروب کند دیگر آفتاب
شعر مرا مگر ز عطارد شنیده است
کافتاده است از نظر اختر آفتاب
آبش ز سرگذشت بس از رشک من گریست
زین رو در آب جوید نیلوفر آفتاب
تازاد معنی من آفاق را گرفت
آفاق گیر زاید از مادر آفتاب
الا معاینم که دقیقند و روشنند
پروین که دیده است درو مضمر آفتاب
ایران کنون به شعر بلندم منور است
ای آسمان برون بر از این کشور آفتاب
در بحر و بر عالم مانند من ندید
هرچند شد مسافر بحروبر آفتاب
روشن دلم چه شد که زخاک است بسترم
آخر نه هم ز خاک کند بستر آفتاب
چون دیگران نه بندم مضمون دیگری
کی نور عایت کند از اختر آفتاب
دانی کز آسمان ز چه افتاد بر زمین
می خواست سایه افتد از من بر آفتاب
گر میل سرفشانی در پای من نداشت
بر چرخ از چه گشت سراپا سر آفتاب
بیهوده با من این همه گرمی نمی کند
طبعم چه حق ها که ندارد بر آفتاب
باید به بندگی منش اعتراف کرد
گر خود درین مقام شود داور آفتاب
چون بنده ام نباشد کاندر گریزگاه
کلکم نوشت در عقب حیدر آفتاب
در دفتری که مدح وصی رسول بود
کردم ردیف شعر درین دفتر آفتاب
شاهی که چون فکندی رایش زنور خوان
همچون هلال کشتی تن پرور آفتاب
بر تن هنوز جامه درد از فراق او
با آن که صبح دارد اندر بر آفتاب
گر مرغ ساخت عیسی از کل ضمیر او
سازد بالتفات زخاکستر آفتاب
گر پا نهد ز دایره امر وی برون
هم چرخ خود برون کند از خیبر آفتاب
تا دفع چشم بد کند از رای روشنش
آتش شد و سپند شد و مجمر آفتاب
گر ز آن که بردی از سر اخلاص نام وی
دیدی درون ظلمت اسکندر آفتاب
در جوی صبح ار چه خورد غوطه هر صباح
رشکش اگر ندارد در آذر آفتاب
روشن بدوست و هرچه شد کز مخالفان
چون صبح کاذبند مقدم بر آفتاب
گرچه سه پرده بسته به رخ از هر آسمان
دارد هنوز روی زمین انور آفتاب
خصمان شوند منکر فضل و کمال وی
کوران نهند تهمت ظلمت بر آفتاب
گر روز بذل دیدی آن دست زرفشان
کی از هلال باز گرفتی زر آفتاب
ور یاری از ضمیرش جستی کجا شدی
از لقمه ی کسوف سیه منظر آفتاب
دانی کسوف چیست ضمیر؟ میرزد
هنگام لاف و دعوی سیلی بر آفتاب
نه نه شبیه قنبر او شد که تا دود
اندر رکاب او بدل قنبر آفتاب
این همه نه شکوه میبرد از رای او باد
زان می کند پلاس سیه بر آفتاب
چرخ نه کوکب ست این پا بیش رای او
آورده بر غلای خود محضر آفتاب
شاها پس از رسول تو بر خلق سروری
چون آن که بر ستاره بود سرور آفتاب
باشد پس از رسول خلافت تو را که تو
ماه جهان فروزی و پیغمبر آفتاب
از جویبار قدرت یک جوی کهکشان
وز مطبخ نوالت یک اخگر آفتاب
گر نیست وصف صدق جز آل و را حرام
بر صبح صادق از چه کشد خنجر آفتاب
از سردی فلک به تو آرد پناه مهر
دردی برهنه چون ننشیند در آفتاب
عون تو بود ورنه به ساحل نمی رسد
زین بحر همچو کشتی بی لنگر آفتاب
خوش کور باطن است که خاک در تو دید
و آنگاه شد فریفته ی زیور آفتاب
تا کردم آفتاب ردیف مدح تو
ای رای انورت را مدحت گر آفتاب
بالید بس که بر خود زین ذوق هر صباح
بیرون فتاد از بغل خاور آفتاب
هرگز جدا نگردد چون دل ز کوی یار
گردون اگر برون بزد زین در آفتاب
من کیستم که بگذرم اندر ضمیر تو
ای معنی ضمیر ترا مظهر آفتاب
بر خاک آستان تو جاکرده و هنوز
از بخت خویشتن نکند باور آفتاب
تر دامنی من منگر گر چه بی گزاف
گر دامنم فشاری گردد تر آفتاب
زین بهتر که به حالم در حشر کن نظر
گرمی فزون نماید در محشر آفتاب
تا از مسیر گنبد گردنده، همچو ماه
فربه نگشت گاهی و گه لاغر آفتاب
گر تیغ زن نباشد بر فرق دشمنت
بادا ز ماه یک شبه لاغرتر آفتاب
دانند منصفان که کسی همچو من نگفت
گفتند اگرچه از شعرا اکثر آفتاب
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در منقبت امام همام علی بن موسی الرضا علیه التحیة والثناء
خطی که یک رقمش آبروی نه چمنست
نشان خاتم سلطان دین ابوالحسنست
علی موسی جعفر که مهر دولت او
ستاره ی شرف و آفتاب انجمنست
به نقش خاتم او گر هزار جوهر جان
شود نثار یکایک بجای خویشتنست
ز شرح میمنت خاتم همایونش
همای ناطقه را مهر عجز بر دهنست
بمهر اوست که پروانه ی حیات ابد
ز شهر روح مقرر بکشور بدنست
حدیث گوهر سیراب لعل خاتم او
چو شهد در دهن طوطی شکر شکنست
در آن صحیفه که طغرای او کنند رقم
چه جای لاله ی نعمان و برگ نسترنست
سواد خاتم فیروزه ی سعادت او
سپهر عربده جو را مزیل مکر و فنست
طلسم خاتم حفظش چو حرز گنج العرش
بگرد دایره ی کون مانع فتنست
عقیق خاتم توقیع حکم آل علی
بچشم اهل نظر چون سهیل در یمنست
تبارک الله ازان هیأت خجسته مثال
که هیکل دل و آرام جان و حرز تنست
چو نقش جام جم از جلوه ی سواد و بیاض
نشان معرفت سر و صورت علنست
گلیست جلوه گر از بوستان دولت و دین
که نو شکفته بروی بنفشه و سمنست
نشانه ی ید و بیضاست کز بیاض شرف
چو ماه بدر در آفاق روشنی فگنست
فروغ شمسه ی مهر و ظلال او دارد
لوای حمد که بر کاینات پرده تنست
ز مهر ماه جمال تو ماه کنعان را
تراوش مژه بهر طراز پیرهنست
زهی امام که تعظیم حکم خدامت
موالیان ترا از فرایض و سننست
زمردیست نگینت که در سواد امان
نهان ز دیده ی افعی و چشم اهرمنست
عقیق خاتم طغرا نویس امر ترا
سهیل صورت مهر ولایت یمنست
بروی برگ ریاحین رقوم خاتم تو
نشان نازکی ارغوان و نسترنست
مسیر خامه ی مشکین مثال حکم ترا
بنفشه مهر جواز قوافل ختنست
چو داغ لاله، شهیدان راه عشق ترا
نشان مهر و وفا بر حواشی کفنست
برای مهر عقیق سخنورت ما را
سفینه از رقم خون دیده موج زنست
نگین مهر سلیمان چه قید راه شود
ترا که مهر نبوت چراغ انجمنست
عدو که با شکرت زهر داشت زیر نگین
چو دور حلقه ی خاتم بگردنش رسنست
بدور نقش نگین خجسته فرجامت
که حرف روشن او شمع آسمان لگنست
مثال نظم فغانی که یافت مهر قبول
سواد خامه ی او مهر خاتم سخنست
برین صحیفه ی فیروزه تا ز خامه ی صنع
نشان دایره ی مهر نقطه پرنست
نشان مهر تو بر کاینات باد روان
چو آفتاب که طغرای حکم ذوالمننست
فروغ مهر رخت باد همدم شاهی
که نقش خاتم او نور دیده ی زمنست
امین خاتم اقبال شاه اسماعیل
که فرق تا قدمش لطف و سیرت حسنست
نگین خاتم آن شاه واجب التعظیم
نشان دولت و پروانه ی حیات منست
بنام حیدر و آلست مهر خاتم او
چو خاتمی که مرصع بگوهر عدنست
چو حرف خاتم زر باد بر لب مه و مهر
دعای شاه که ورد زبان مرد و زنست
نشان خاتم سلطان دین ابوالحسنست
علی موسی جعفر که مهر دولت او
ستاره ی شرف و آفتاب انجمنست
به نقش خاتم او گر هزار جوهر جان
شود نثار یکایک بجای خویشتنست
ز شرح میمنت خاتم همایونش
همای ناطقه را مهر عجز بر دهنست
بمهر اوست که پروانه ی حیات ابد
ز شهر روح مقرر بکشور بدنست
حدیث گوهر سیراب لعل خاتم او
چو شهد در دهن طوطی شکر شکنست
در آن صحیفه که طغرای او کنند رقم
چه جای لاله ی نعمان و برگ نسترنست
سواد خاتم فیروزه ی سعادت او
سپهر عربده جو را مزیل مکر و فنست
طلسم خاتم حفظش چو حرز گنج العرش
بگرد دایره ی کون مانع فتنست
عقیق خاتم توقیع حکم آل علی
بچشم اهل نظر چون سهیل در یمنست
تبارک الله ازان هیأت خجسته مثال
که هیکل دل و آرام جان و حرز تنست
چو نقش جام جم از جلوه ی سواد و بیاض
نشان معرفت سر و صورت علنست
گلیست جلوه گر از بوستان دولت و دین
که نو شکفته بروی بنفشه و سمنست
نشانه ی ید و بیضاست کز بیاض شرف
چو ماه بدر در آفاق روشنی فگنست
فروغ شمسه ی مهر و ظلال او دارد
لوای حمد که بر کاینات پرده تنست
ز مهر ماه جمال تو ماه کنعان را
تراوش مژه بهر طراز پیرهنست
زهی امام که تعظیم حکم خدامت
موالیان ترا از فرایض و سننست
زمردیست نگینت که در سواد امان
نهان ز دیده ی افعی و چشم اهرمنست
عقیق خاتم طغرا نویس امر ترا
سهیل صورت مهر ولایت یمنست
بروی برگ ریاحین رقوم خاتم تو
نشان نازکی ارغوان و نسترنست
مسیر خامه ی مشکین مثال حکم ترا
بنفشه مهر جواز قوافل ختنست
چو داغ لاله، شهیدان راه عشق ترا
نشان مهر و وفا بر حواشی کفنست
برای مهر عقیق سخنورت ما را
سفینه از رقم خون دیده موج زنست
نگین مهر سلیمان چه قید راه شود
ترا که مهر نبوت چراغ انجمنست
عدو که با شکرت زهر داشت زیر نگین
چو دور حلقه ی خاتم بگردنش رسنست
بدور نقش نگین خجسته فرجامت
که حرف روشن او شمع آسمان لگنست
مثال نظم فغانی که یافت مهر قبول
سواد خامه ی او مهر خاتم سخنست
برین صحیفه ی فیروزه تا ز خامه ی صنع
نشان دایره ی مهر نقطه پرنست
نشان مهر تو بر کاینات باد روان
چو آفتاب که طغرای حکم ذوالمننست
فروغ مهر رخت باد همدم شاهی
که نقش خاتم او نور دیده ی زمنست
امین خاتم اقبال شاه اسماعیل
که فرق تا قدمش لطف و سیرت حسنست
نگین خاتم آن شاه واجب التعظیم
نشان دولت و پروانه ی حیات منست
بنام حیدر و آلست مهر خاتم او
چو خاتمی که مرصع بگوهر عدنست
چو حرف خاتم زر باد بر لب مه و مهر
دعای شاه که ورد زبان مرد و زنست
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۱
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۱۲ - دستوری پادشاهزاده ملازمان را از برای هیمه جمع نمودن
اطاعت پیشگان شاهزاده
به طاعت نقد جان بر کف نهاده
چو از شه نغمهٔ رخصت شنیدند
به سوی هیمه چون آتش دویدند
ز بس چیدند بر هم صندل و عود
جهان پر شد ز دود عنبر آلود
کم از مژگان به هم سودن زمانی
مهیا شد سمندر آشیانی
نخست آن کشته را در وی نهادند
بخور آسا به مجمر جای دادند
چه دودش با دماغ دختر آمیخت
شدش جان عطسه و بر خاک ره ریخت
سپند آسا به وجد افتاد و برخاست
به شکرش شه زبان چون شعله پیراست
بگفت ای ذره پرور سعد اکبر
شنیدستم زخشت مهر و اختر
دل و جانم کرم پروردهٔ تو
من آتش محبت بردهٔ تو
چو در پاداش احسانت گرایم
اگر سوزم ز خجلت بر نیایم
خیالت را درین ره خضر دل کن
مرا امروز در آتش بحل کن
ز بعد شه وداع یک به یک کرد
دل و چشم جهان کان نمک کرد
همی رفت و به تحریک زمانی
زغم می سوخت بی آتش جهانی
لب از پان سرخ و چشم از سرمه خونریز
چو یاقوتی شد اندر آتش تیز
چنان مستانه در آتش گذر کرد
که از بد مستیش آتش حذر کرد
چنان از شوق دل بی تاب گردید
که از گرمیش آتش آب گردید
چو موج افکن شد از طوفان خون ریز
درآمد در میان آتش تیز
در آتش همچو صرصر پای کوبان
غبار از خویش و دود از شعله رویان
به پایش شعله چون گل بر کف دست
ز خون شعله بر پایش حنابست
در آن برگ گل نادیده خاشاک
گلاب لاله گون می ریخت بر خاک
محیطش گشت آتش با صد افسوس
تن او شمع و آتش گشت فانوس
ز خون دل بر آتش روغن افشاند
سپند اشک دامن دامن افشاند
ز آتش وعده گاه یار پرسید
سراغ جلوهٔ دیدار پرسید
خبر داد آتش از راز درونش
به کوثر گشت آتش رهنمونش
چو آگه شد هم از ره بر سرش تافت
نقابش را به بوس ازرو برانداخت
سر شوریده بر زانو نهادش
لبش بوسید و رو بر رو نهادش
به مژگان شعله بر پیچید از موی
به خوی شستش غبار آتش از رو
کشیدش تنگتر از جان در آغوش
چو جانان یافت کرده جان فراموش
به نوعی امتزاج آن دو تن شد
که جان این، تن او را کفن شد
به طاعت نقد جان بر کف نهاده
چو از شه نغمهٔ رخصت شنیدند
به سوی هیمه چون آتش دویدند
ز بس چیدند بر هم صندل و عود
جهان پر شد ز دود عنبر آلود
کم از مژگان به هم سودن زمانی
مهیا شد سمندر آشیانی
نخست آن کشته را در وی نهادند
بخور آسا به مجمر جای دادند
چه دودش با دماغ دختر آمیخت
شدش جان عطسه و بر خاک ره ریخت
سپند آسا به وجد افتاد و برخاست
به شکرش شه زبان چون شعله پیراست
بگفت ای ذره پرور سعد اکبر
شنیدستم زخشت مهر و اختر
دل و جانم کرم پروردهٔ تو
من آتش محبت بردهٔ تو
چو در پاداش احسانت گرایم
اگر سوزم ز خجلت بر نیایم
خیالت را درین ره خضر دل کن
مرا امروز در آتش بحل کن
ز بعد شه وداع یک به یک کرد
دل و چشم جهان کان نمک کرد
همی رفت و به تحریک زمانی
زغم می سوخت بی آتش جهانی
لب از پان سرخ و چشم از سرمه خونریز
چو یاقوتی شد اندر آتش تیز
چنان مستانه در آتش گذر کرد
که از بد مستیش آتش حذر کرد
چنان از شوق دل بی تاب گردید
که از گرمیش آتش آب گردید
چو موج افکن شد از طوفان خون ریز
درآمد در میان آتش تیز
در آتش همچو صرصر پای کوبان
غبار از خویش و دود از شعله رویان
به پایش شعله چون گل بر کف دست
ز خون شعله بر پایش حنابست
در آن برگ گل نادیده خاشاک
گلاب لاله گون می ریخت بر خاک
محیطش گشت آتش با صد افسوس
تن او شمع و آتش گشت فانوس
ز خون دل بر آتش روغن افشاند
سپند اشک دامن دامن افشاند
ز آتش وعده گاه یار پرسید
سراغ جلوهٔ دیدار پرسید
خبر داد آتش از راز درونش
به کوثر گشت آتش رهنمونش
چو آگه شد هم از ره بر سرش تافت
نقابش را به بوس ازرو برانداخت
سر شوریده بر زانو نهادش
لبش بوسید و رو بر رو نهادش
به مژگان شعله بر پیچید از موی
به خوی شستش غبار آتش از رو
کشیدش تنگتر از جان در آغوش
چو جانان یافت کرده جان فراموش
به نوعی امتزاج آن دو تن شد
که جان این، تن او را کفن شد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
طرب ایبلبلان بهار آمد
شاخ گل در چمن ببار آمد
حشمت گل شکست شوکت خار
دی برون رفت و نوبهار آمد
زاغ در باغ گو مکن غوغا
نوبت غلغل هزار آمد
آب تبت ببرد خاک چمن
ناف گل نافه تتار آمد
نرگس از سر نهاد خواب و خمار
ساقی لاله میگسار آمد
سرو طوبی و گلبنان حورا
سلسبیل آب جویبار آمد
خاک نو کرد جامه نوروز
جامه نو کن که کهنه عار آمد
خاتم جم زدست اهرمنان
در کف شاه تاجدار آمد
صاحب تاج هل اتی علی آنک
کار فرمای ذوالفقار آمد
دل آشفته با هزاران غمم
در چنین روز کام کار آمد
شاخ گل در چمن ببار آمد
حشمت گل شکست شوکت خار
دی برون رفت و نوبهار آمد
زاغ در باغ گو مکن غوغا
نوبت غلغل هزار آمد
آب تبت ببرد خاک چمن
ناف گل نافه تتار آمد
نرگس از سر نهاد خواب و خمار
ساقی لاله میگسار آمد
سرو طوبی و گلبنان حورا
سلسبیل آب جویبار آمد
خاک نو کرد جامه نوروز
جامه نو کن که کهنه عار آمد
خاتم جم زدست اهرمنان
در کف شاه تاجدار آمد
صاحب تاج هل اتی علی آنک
کار فرمای ذوالفقار آمد
دل آشفته با هزاران غمم
در چنین روز کام کار آمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
آن مست که در میکده مستانه بگرید
از شیخ حرم به که بافسانه بگرید
از خاصیت عشق بعالم عجبی نیست
گر شمع شب از ماتم پروانه بگرید
خونی که بساغر رود از چشم صراحی
خون خورده و از دوری خمخانه بگرید
ساغر زپه بر گریه مینا زده خنده
مینا زچه بر خنده پیمانه بگرید
دیوانه همه عمر بگرید زپری لیک
آخر پری از حالت دیوانه بگرید
این جور و جفائی که تو بر دوست پسندی
نه دوست که بر حالش بیگانه بگرید
گریان نبود شمع که جان سوخته او را
چون میرود از محفل جانانه بگرید
در سینه دلم ناله کنان در شب هجران
چون جغد که در گوشه ویرانه بگرید
محروم شد آشفته چو از درگه حیدر
شاید همه عمر غریبانه بگرید
باده ندهند وز خضر آب بگیرند
یک عمر اگر بر در میخانه بگرید
از شیخ حرم به که بافسانه بگرید
از خاصیت عشق بعالم عجبی نیست
گر شمع شب از ماتم پروانه بگرید
خونی که بساغر رود از چشم صراحی
خون خورده و از دوری خمخانه بگرید
ساغر زپه بر گریه مینا زده خنده
مینا زچه بر خنده پیمانه بگرید
دیوانه همه عمر بگرید زپری لیک
آخر پری از حالت دیوانه بگرید
این جور و جفائی که تو بر دوست پسندی
نه دوست که بر حالش بیگانه بگرید
گریان نبود شمع که جان سوخته او را
چون میرود از محفل جانانه بگرید
در سینه دلم ناله کنان در شب هجران
چون جغد که در گوشه ویرانه بگرید
محروم شد آشفته چو از درگه حیدر
شاید همه عمر غریبانه بگرید
باده ندهند وز خضر آب بگیرند
یک عمر اگر بر در میخانه بگرید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
روز بی معشوق و شب بی جام گلگون می رود
می رود عمر سبک خیز و ببین چون می رود
از ملاقات سرشکم عمرها رفت و هنوز
چون گلوی صید بسمل ز آستین خون می رود
در بیابان جنون از بس که گرم جستجوست
خار می سوزد اگر در پای مجنون می رود
برنمی تابد تن روشندلان بار لباس
از نمد آیینه ام چون آب بیرون می رود
قطعه ای از خاک یونان است پای خم سلیم
طفل اگر آید به درس اینجا، فلاطون می رود
می رود عمر سبک خیز و ببین چون می رود
از ملاقات سرشکم عمرها رفت و هنوز
چون گلوی صید بسمل ز آستین خون می رود
در بیابان جنون از بس که گرم جستجوست
خار می سوزد اگر در پای مجنون می رود
برنمی تابد تن روشندلان بار لباس
از نمد آیینه ام چون آب بیرون می رود
قطعه ای از خاک یونان است پای خم سلیم
طفل اگر آید به درس اینجا، فلاطون می رود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
عشق از سرم چو شور ز میخانه کم نشد
آه از دلم چو گرد ز ویرانه کم نشد
مجلس تمام گشت و برای گل چراغ
دعوی میان بلبل و پروانه کم نشد
یک چوب گل به باغ برای دوا نماند
شور جنون بلبل دیوانه کم نشد
در آستان قیصر و خاقان کسی نماند
غوغای خلق از در میخانه کم نشد
شکر خدا که تفرقه ما را به هم نزد
بر باد رفت خرمن و یک دانه کم نشد
ماتمسرا سلیم، دل خسته ی من است
هرگز نوای نوحه ازین خانه کم نشد
آه از دلم چو گرد ز ویرانه کم نشد
مجلس تمام گشت و برای گل چراغ
دعوی میان بلبل و پروانه کم نشد
یک چوب گل به باغ برای دوا نماند
شور جنون بلبل دیوانه کم نشد
در آستان قیصر و خاقان کسی نماند
غوغای خلق از در میخانه کم نشد
شکر خدا که تفرقه ما را به هم نزد
بر باد رفت خرمن و یک دانه کم نشد
ماتمسرا سلیم، دل خسته ی من است
هرگز نوای نوحه ازین خانه کم نشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
کینه ی ما را ازو صبر و تحمل می کشد
انتقام از یار بی پروا، تغافل می کشد
هیچ معشوقی پریشانگرد و هرجایی مباد
فاخته این حرف را بر گوش بلبل می کشد
هرکجا باشم، گزیری نیست از طوفان مرا
موج دریا انتظارم بر سر پل می کشد
روزی داناست در معنی که نادان می خورد
همچو آن آبی که خار از ریشه ی گل می کشد
بر سر میراث من غوغاست یاران را سلیم
استخوانم را هما از چنگ بلبل می کشد
انتقام از یار بی پروا، تغافل می کشد
هیچ معشوقی پریشانگرد و هرجایی مباد
فاخته این حرف را بر گوش بلبل می کشد
هرکجا باشم، گزیری نیست از طوفان مرا
موج دریا انتظارم بر سر پل می کشد
روزی داناست در معنی که نادان می خورد
همچو آن آبی که خار از ریشه ی گل می کشد
بر سر میراث من غوغاست یاران را سلیم
استخوانم را هما از چنگ بلبل می کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
دارد از داغ دل من خاطر مرهم غبار
می نشیند در دل تنگم به روی هم غبار
نیست بر خاطر مرا گرد ملال از هیچ کس
همچو اخگر خود به خود گیرد دلم هر دم غبار
گرد کلفت بس که می ریزد ز دامان فلک
در چمن آیینه ی گل گیرد از شبنم غبار
من نمی دانم که از آه دل محزون کیست
این قدر دانم که پیچیده ست در عالم غبار
گریه گرد کلفت از دل کی برد ما را سلیم
در دیار ما نمی گردد ز باران کم غبار
می نشیند در دل تنگم به روی هم غبار
نیست بر خاطر مرا گرد ملال از هیچ کس
همچو اخگر خود به خود گیرد دلم هر دم غبار
گرد کلفت بس که می ریزد ز دامان فلک
در چمن آیینه ی گل گیرد از شبنم غبار
من نمی دانم که از آه دل محزون کیست
این قدر دانم که پیچیده ست در عالم غبار
گریه گرد کلفت از دل کی برد ما را سلیم
در دیار ما نمی گردد ز باران کم غبار
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۷
چمنی را که بود خرمی از رخسارش
چون گل چشم ز دل آب خورد هر خارش
رشک شرط ره عشق است، به وقت شبگیر
گر بود پای تو در خواب، مکن بیدارش!
چمن دوستی آن گونه نزاکت خیز است
کز غبار دل حباب بود دیوارش
زینت آن است که با خویش توان برد به خاک
دم آخر کفن صبح شود دستارش
شاد گردم چو دل از دوست کند شکوه سلیم
چون طبیبی که درآید به سخن بیمارش
چون گل چشم ز دل آب خورد هر خارش
رشک شرط ره عشق است، به وقت شبگیر
گر بود پای تو در خواب، مکن بیدارش!
چمن دوستی آن گونه نزاکت خیز است
کز غبار دل حباب بود دیوارش
زینت آن است که با خویش توان برد به خاک
دم آخر کفن صبح شود دستارش
شاد گردم چو دل از دوست کند شکوه سلیم
چون طبیبی که درآید به سخن بیمارش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۰
هرکه را ساز بود زمزمه ی زنجیرش
می کند ناله ی مرغان چمن دلگیرش
خضر آید به ره قاتل ما تا بیند
صورت حال خود از آینه ی شمشیرش
گذری بر دل سودازده ی ما نکند
در کمانخانه مگر چله نشین شد تیرش
روزگاری ست که بر هرکه نظر اندازی
همچو گوهر تهی از آب نباشد شیرش
به دعای سحری رام دلم گشت سلیم
آفتابی که نکرده ست کسی تسخیرش
می کند ناله ی مرغان چمن دلگیرش
خضر آید به ره قاتل ما تا بیند
صورت حال خود از آینه ی شمشیرش
گذری بر دل سودازده ی ما نکند
در کمانخانه مگر چله نشین شد تیرش
روزگاری ست که بر هرکه نظر اندازی
همچو گوهر تهی از آب نباشد شیرش
به دعای سحری رام دلم گشت سلیم
آفتابی که نکرده ست کسی تسخیرش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۲
خویش را از بس به تیغ موج این دریا زدم
جای ناخن بر تن من نیست، بر هر جا زدم
عرصه ی معمور بر خیل سرشکم تنگ بود
همچو ابر نوبهاری خیمه بر صحرا زدم
روزگار از عجز گفتم مهربان گردد، نشد
همچو همت، دست بر دامان استغنا زدم
خاطر خود را به درویشی تسلی ساختم
آزمودم ظرف خود را، سنگ بر مینا زدم
پشت پایم از کف پا بیش دارد آبله
بر جهان در راه عشق از بس که پشت پا زدم
قطره ی بی دست و پایم من سلیم، اما چو سیل
کاروان موج را صدبار در دریا زدم
جای ناخن بر تن من نیست، بر هر جا زدم
عرصه ی معمور بر خیل سرشکم تنگ بود
همچو ابر نوبهاری خیمه بر صحرا زدم
روزگار از عجز گفتم مهربان گردد، نشد
همچو همت، دست بر دامان استغنا زدم
خاطر خود را به درویشی تسلی ساختم
آزمودم ظرف خود را، سنگ بر مینا زدم
پشت پایم از کف پا بیش دارد آبله
بر جهان در راه عشق از بس که پشت پا زدم
قطره ی بی دست و پایم من سلیم، اما چو سیل
کاروان موج را صدبار در دریا زدم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
مطرب از دستت گر آید، ناخنی بر چنگ زن
من بر آتش می زنم خود را، تو بر آهنگ زن
نسبتی با مشرب پروانه گر داری بس است
گر نباشد آتشی، بر آب آتش رنگ زن
بلبلان با هم نمی دانند غیر از دوستی
گل تمام عمر گو ناخن برای جنگ زن
شکوه ی احباب را پوشیده نتوان داشتن
گر به دستت شیشه گردد راستی، بر سنگ زن
زین گلستان برگ سبزی خود به کف ناید سلیم
همچو اوراق چمن، آیینه را بر سنگ زن
من بر آتش می زنم خود را، تو بر آهنگ زن
نسبتی با مشرب پروانه گر داری بس است
گر نباشد آتشی، بر آب آتش رنگ زن
بلبلان با هم نمی دانند غیر از دوستی
گل تمام عمر گو ناخن برای جنگ زن
شکوه ی احباب را پوشیده نتوان داشتن
گر به دستت شیشه گردد راستی، بر سنگ زن
زین گلستان برگ سبزی خود به کف ناید سلیم
همچو اوراق چمن، آیینه را بر سنگ زن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
کنم نهفته برین عالم دو رنگ نگاه
چو آهویی که کند جانب پلنگ نگاه
نظر به ماست فلک را که چشم می پوشد
کند چو مرد کماندار بر خدنگ نگاه
شکسته ایم، ولی همچو موج می لرزد
به سوی کشتی ما چون کند نهنگ نگاه
نگه به هیچ مسلمان نمی کند دیگر
به طاعتم چو کند صورت فرنگ نگاه
ثبات صبر و شکیبم به عشق از آه است
که بر علم همه دارند روز جنگ نگاه
تمام حیرتم از عذر بی وفایی او
چو کودکی که کند در قفای لنگ نگاه
سلیم محو تماشای اوست بت در دیر
نظاره ی رخ او می کشد ز سنگ نگاه
چو آهویی که کند جانب پلنگ نگاه
نظر به ماست فلک را که چشم می پوشد
کند چو مرد کماندار بر خدنگ نگاه
شکسته ایم، ولی همچو موج می لرزد
به سوی کشتی ما چون کند نهنگ نگاه
نگه به هیچ مسلمان نمی کند دیگر
به طاعتم چو کند صورت فرنگ نگاه
ثبات صبر و شکیبم به عشق از آه است
که بر علم همه دارند روز جنگ نگاه
تمام حیرتم از عذر بی وفایی او
چو کودکی که کند در قفای لنگ نگاه
سلیم محو تماشای اوست بت در دیر
نظاره ی رخ او می کشد ز سنگ نگاه