عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
چشم پوشیدن ز نیک و بد چراغ دیده است
روشنی دل را ز نور دیده ها پوشیده است
با که گردن سازگاری کرد تا با ما کند
بر مراد دانه هرگز آسیا گردیده است؟
سرو را دانی چرا آزاد می گویند خلق
زانکه دامان تعلق زین چمن برچیده است
گر قفس تنگست از بیرحمی صیاد نیست
صید از ذوق گرفتاری بخود بالیده است
گر بصحرا می رود، ور سر بدریا می کشد
سیل راه برو بحر از اشک من پرسیده است
جامه لایق بآن دستار عریانی بود
بر سر هر کس که سودای جنون پیچیده است
چشم خود را بایدش دادن بمردم عاریت
هر که خود را لایق بالانشینی دیده است
دیده ای دارم که ویران گشته از یکقطره اشک
خانه چشمم تو گوئی از گل نم دیده است
دیده بیدل چسان از زخم می ترسد کلیم
چشم داغ من ز مرهم آنچنان ترسیده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
دجله اشک از بهار شوق طغیان کرده است
رازهای سینه را خاشاک طوفان کرده است
دل گمان دارد که پوشیده است راز عشق را
شمع را فانوس پندارد که پنهان کرده است
زاهد از حسن جهان آرای جانان می کند
آنقدر ذوقی که دیوار گلستان کرده است
منت باران بکشت آرزویش می نهد
غمزه ات گر خسته ایرا تیرباران کرده است
می شود اول ستمگر کشته بیداد خویش
سیل دایم بر سر خود خانه ویران کرده است
در گلستان وفا، بلبل بگل هرگز نکرد
آن نظربازی که چشمم با مغیلان کرده است
ربط سرها ماند با زانوی غم دیگر سپهر
هرکجا دیده است پیوندی پریشان کرده است
زلف هندوی ترا از دلبری خط توبه داد
کافری را کافر دیگر مسلمان کرده است
فکر پرواز گلستان دارد اندرسر کلیم
ساز راه گلشن کشمیر سامان کرده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
ز آنهمه صبر و سکون در دل کف خوناب ماند
کاروان ما بجای آتش از وی آب ماند
آه اگر آتش بدل زد اشک در کار خودست
گر بسوزد خانه خواهد قسمت سیلاب ماند
چشم بر بهبود پیری داشتم آنهم نشد
کاروان عمر رفت و بخت ما در خواب ماند
دشمنان از خصمی ما سینه ها پرداختند
کینه ما همچنان در خاطر احباب ماند
نفع دارد نوشداروی جهان ناخوردنش
منفعت زین به کزینسان نامی از سهراب ماند
هر چه بود از دل بغیر از نقش ابروی تو رفت
عاقبت زین مسجد ویران همین محراب ماند
شمعهای بزم ما با هم نمی سوزد کلیم
مجلس ما را شراب آخر شد و مهتاب ماند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
مرا همیشه مربی چه طالع دون بود
ترقیم چه عجب گر چو شمع وارون بود
همیشه اهل هنر را زمانه عریان داشت
فسانه ایست که خم جامه فلاطون بود
پسند ماتمیان با هزار غم نشدیم
بجرم اینکه لباسم زگریه گلگون بود
فلک ز عیب تهی کاسه ای مثل چون شد
زکاسه های کواکب همیشه پرخون بود
مدام از آن نم باران که خاک آدم داشت
متاع خانه ما نزد سیل مرهون بود
همیشه عقده خاطر رواج کارم داد
چه بستگی که پر و بال صید مضمون بود
نشان شیفتگان دیار عشق یکیست
بچشم لیلی هر گردباد مجنون بود
خوش آن گذشته که تاری گر از علائق داشت
بسان طنبور آنهم زخانه بیرون بود
کلیم دل بقناعت نهاد و چاره نداشت
ز دخل خون جگر خون گریه افزون بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
بوقت گرسنگی نفس دون گدائی کرد
چو یافت یک لب نای دعوی خدائی کرد
گره گشاد ز کارم که سخت تر بندد
جز این نبود فلک گر گره گشائی کرد
شهید تیغ تو خون را حلال چون نکند
بمحشر از کفن سرخ خودنمائی کرد
نکرد همرهی تن بسیر باغ و بهار
بخار راه تو پائیکه آشنائی کرد
قدم براه تجرد چو آشنا گردد
زکفش آبله می بایدش جدائی کرد
کسیکه دل بغم روزگار کرد گرو
گرفت جام جم و کاسه گدائی کرد
طمع نتیجه حرمان دهد اگرچه کسی
ز آفتاب تمنای روشنائی کرد
چو قدردان هنر نیست خوار نتوان بود
ضرور شد که هنرمند خودستائی کرد
برهنه پائی دیوانگیست، می باید
سلوک راه طلب در شکسته پائی کرد
زیاده رغبت آن ماه شد بخونریزی
کلیم خون سبیل مرا بهائی کرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
دولت بملک عشق بهر سر نمی رسد
سر تا بریده نیست بافسر نمی رسد
جائیکه عارض تو بدعوی طرف شود
میراث آینه بسکندر نمی رسد
ناامن گشته میکده از دست رهزنان
می از حجاب شیشه بساغر نمی رسد
هر جا که تشنه ایست رسد گر بکام خویش
زین بحر قطره نیز بگوهر نمی رسد
پیدا نمی کند نمک شور رستخیز
تا گریه ام بدامن محشر نمی رسد
بر سر زن آنقدر که رسد کف بآبله
دستت اگر بساغر دیگر نمی رسد
بیگانه پی بدقت معنی نمی برد
جز آشنا بداد سخنور نمی رسد
تا غنچه دهان ترا نقش بسته اند
تنگی دل بعاشق بی زر نمی رسد
چشم اثر کلیم ندارم ز آه خویش
آری ز نخل سوخته نوبر نمی رسد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
زان رخنه ها که تن را از ناوک جفا شد
در دشت استخوانم دام ره بلا شد
تا دیده توقع از روزگار بستم
در چشمم از غباری بنشست توتیا شد
یکباره عشق کس را زیر و زبر نسازد
دستم بسر همانست پایم اگر ز جا شد
بر خاطر شکسته بارست مومیائی
آسود از کشاکش دردیکه بیدوا شد
عریانی جنون را نتوان لباس پوشید
پنهان نمی توان کرد رازی که برملا شد
در باغ آفرینش آسایشی نمانده است
ناسازگاری گل بدتر ز خار پا شد
در کوی میفروشان در یوزه که گردیم
هر کاسه گدائی جام جهان نما شد
تا دل طپیده اشکم بنیاد شوره کرده
زنجیر می خروشد دیوانه چون ز جا شد
دارد کلیم امید از تیره روزی خویش
تا چشم نیم مستش با سرمه آشنا شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
خوش آنکه لاف هنر پیش بی هنر نزند
اگرچه برق بود طعنه بر شرر نزند
بچاره دست مزن در بلا که شصت قضا
نشان غلط نکند، تیر بر سپر نزند
مکن سئوال که ابواب فیض اهل سخا
گشاده است بروی کسیکه در نزند
چراغ عقل دهد روشنی ز پرتو عشق
نظر نه بیند تا آفتاب سر نزند
فراخ حوصله گر خانه ای بسیل دهد
چو موج دست تأسف بیکدگر نزند
بجز تو کز دل بیچاره صبر می طلبی
کسی نگفته به بسمل که بال و پر نزند
دلم ز جانب آن چشم فتنه جو جمعست
که مست سنگ بد کان شیشه گر نزند
درین بهار چنان روزگار افسردست
که غیر شمع گلی هیچکس بسر نزند
کلیم خوارتر از خود کسی نمی بینم
چرا ز حلقه اهل وفا بدر نزند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
دل که لبریز الم شد ز نوا می افتد
جام هرچند که پر شد ز صدا می افتد
سوخت اسباب تعلق دل و آسوده نشست
قدم برق بسر منزل ما می افتد
جامه در خون شهیدان کش و بخرام بناز
بتو ای شاخ گل این رنگ قبا می افتد
دوستداری مرا دهر شگون نگرفته
گر بمن سایه کند بال هما می افتد
زلف پرکار تو چون تن بشکستن ندهد
هر که از روی تو برخاست بجا می افتد
نتوان ناصح عریانی ما را پوشید
راز پنهان نشود چون بملا می افتد
نیست کس در ره افتادگی از ما در پیش
هر که از پای فتد بر سر ما می افتد
چه بگویم که شبم بیتو چسان می گذرد
صبحم از تیرگی شب ز صفا می افتد
شب آدینه بدریوزه میخانه روم
زانکه از هفته همین شب بگدا می افتد
هر که عاجزتر ازو خواسته امداد کلیم
دستگیرش بود آنکس که زپا می افتد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲
تا بخت بد زهمرهی ما جدا شود
خواهم که جاده در ره وصل اژدها شود
چشم گشایش از فلکم نیست زانکه بخت
در کار نفکند گرهی را که وا شود
با خویشتن بخاک، دلا حسرت وصال
چندان ببر که توشه راه فنا شود
ناسازگاری زمانه بهر کس که رونهد
گر بر گل زمین گذرد خار پا شود
شد وقت آنکه در چمن از مقدم بهار
مانند غنچه شیشه سر بسته وا شود
شرط رهست تشنه لبی در طریق عشق
گر نقش پای چشمه آب بقا شود
نفس دنی که عاشق جا هست، خوشدلست
در کشتی شکسته اگر ناخدا شود
اشکم باد شعله بالای او کلیم
از دیده ام برنگ شرر در هوا شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
خاک غربت در مذاقم آبحیوان می شود
صبح روشن خاطر از شام غریبان می شود
گرچه ننگ از نام ما داری چه شد، گاهی بپرس
لایق یاد ار نباشد خرج نسیان می شود
دیده ام تا سرکشی هایی خطت، در حیرتم
مور هم بر همرهی ملک سلیمان می شود
می جهد ابروی موج و می پرد چشم حباب
نیست خیر ای دل دگر در دیده طوفان می شود
پشت طاقت خم گرفت از منت پیراهنم
از تن آسائیست گر دیوانه عریان می شود
باغ دنیا از کجا و میوه راحت کجا
گر نهالش خشک گردد چوب دربان می شود
بخت وارون هر چه آسانست مشکل می کند
توبه را باید شکست این شیشه سندان می شود
کاروان خط نمی دانم چه بار آورده است
اینقدر دانم که نرخ بوسه ارزان می شود
پای در دامن چو قفل بی کلید آورده ام
برنخیزم گر بفرقم خانه ویران می شود
غیرت همت بشرکت سرنمی آرد فرود
ما همان خاریم اگر عالم گلستان می شود
دست بر سر، سنگ بر دل، خار در پائی کلیم
می توان دانست کار ما بسامان می شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
عمرها رفت که قانون طرب تار ندید
دل بجز دیده تر ساغر سرشار ندید
این جهان دار شفائیست که یک بیمارش
خدمتی غیر تغافل ز پرستار ندید
هر که رفعت طلبد بهره نیابد از فیض
خار را سبز کسی بر سر دیوار ندید
مرد آزاده گرش کار بسوگند افتاد
قسم او بسری بود که دستار ندید
دست رد گر بشناسی سپر حادثه است
از بلا رست سپندی که خریدار ندید
شیشه با آنکه سر حرف مکرر وا کرد
دوش در بزم ترا در سر گفتار ندید
دفترم گر شکرستان سخن گشت چه سود
که بغیر از مگس نقطه هوادار ندید
خضر توفیق که از تربیتم دست کشید
آن طبیبی است که پرهیز ز بیمار ندید
دهر خود مجلس می نیست کلیم، از چه سبب
کس در او آگهی از کار خبردار ندید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
نشود اینکه ز دل اشک جگرگون نرود
طفل آراسته از خانه برون چون نرود
کام دل رم کند اما بطلب رام شود
راه اگر گم شود از بادیه بیرون نرود
رخصت بادیه گردی ز کجا خواهد یافت
اشک ما گر بسر تربت مجنون نرود
شب خیال تو چنان بر سر دل می آید
که کسی بر سر دشمن بشبیخون نرود
ما بر آئینه دشمن نپسندیم غبار
آه ما صافدلان جانب گردون نرود
گریه در اول عشقست نشان خامی
زخم ما تا نشود کهنه از او خون نرود
آه سرگشته که در سینه ما می پیچد
گردبادیست که از خانه بهامون نرود
رازدار آمده ای با همه بی پروائی
که سخن از دهن تنگ تو بیرون نرود
می رود از سر مخمور برون فکر شراب
ولی از یاد کلیم آن لب میگون نرود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
عمر سیرش کوته است ار جورت از دل می رود
چند گامی از ضرورت مرغ بسمل می رود
خواب غفلت بسکه چشم کاروان عمر بست
بانگ باید بر جرسها زد که محمل می رود
کینه اش ای کاش باعث می شدی بر قتل ما
خون ناحق کشته زود از یاد قاتل می رود
دهر اگر بحر پرآشوبست مستانرا چه غم
کشتی من بیخطر دایم بساحل می رود
چون زبان گنگ باید در سخن خود را گرفت
راه باریکست کار از طبع کاهل می رود
بر زبان دارد حدیث چشم طوفانزای من
خامه محذورست گر با سینه در گل می رود
جذب شوقم می برد رهبر نمی خواهم کلیم
هر که سیلابش برد بیخود بمنزل می رود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
به بی تکلفی آن عارفی که خو دارد
نظر به بندد از آن گل که رنگ و بو دارد
ببین بجذبه نسبت که خامه دو زبان
همیشه الفت با صفحه دورو دارد
کسیکه بنده عشقست بی نشان نبود
ز موج گریه خود طوق در گلو دارد
دلم ز تیغ تو چون شانه شد تمام انگشت
حساب حلقه آن زلف مو بمو دارد
براه یک جهتی سالکی که روی نهد
نه بیند آینه را زانکه پشت و رو دارد
قسم بذوق محبت که دشمنی فرضست
علاج سینه کن ار کینه ای عدو دارد
ز روسفیدی میخوارگان دهد خبری
گلی که در چمن خرمی کدو دارد
بمحفل غم و شادی بود عزیز چو شمع
جگر گدازی کز گریه آبرو دارد
زبان هر مژه چشم نکته پردازش
کلیم با من صد قسم گفتگو دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹
مطربی کو که بخورشید رخش ناز کند
چون کند کرم دف از شعله آواز کند
در تن نای چو جان از لب شیرین بدهد
سفر بیخودیم را بدمی ساز کند
مرغ دل در قفس سینه بمیرد، به از آن
که ببال نفس سوخته پرواز کند
یکدم از زخم اگر دور شود مژگانت
همچو سوفار باندازه دهن باز کند
کام دل را که بخشم از برناکامان رفت
غلغل شیشه می کی بود آواز کند
دل بیحوصله را بیخودی وصل نهشت
که دمی گوش بآن چشم سخن ساز کند
خار بیداد گل ازبس دل بلبل خون کرد
عشقبازی بگل چنگل شهباز کند
عقده چون کار من از خویش برون می آرد
شانه هرچند که زان زلف گره باز کند
تا بداند که جفا در خور طاقت باید
یکنفس آینه خواهم که باو ناز کند
مرد عشق تو کلیم است که از دست غمت
می خورد خون و خیال می شیراز کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
کم بختی هنرمند نقص هنر نباشد
گر رشته نارسا شد عیب گهر نباشد
آزاد از تعلق چون نخل در خزان باش
زر را بخاک افشان سائل اگر نباشد
شیرازه بند الفت نبود بغیر نسبت
گر سر سبک نباشد بالش ز پر نباشد
دستیکه بخت دارد در جمع کردن غم
گاهی گرفتن کام در زیر سر نباشد
خود را چنانچه هستی بنما به عیب جویان
چون پرده ای نداری کس پرده در نباشد
در چارباغ گیتی گردیدم و ندیدم
نخلی که سایه او به از ثمر نباشد
خود را بهر که سنجی چیزی ز خویش کم کن
خواهی که از تو افزون کس در هنر نباشد
نقش و نگار خانه در شهر ما همین است
کز سیل حادثاتش دیوار و در نباشد
چشمی طبیب دلهاست کز حال خستگانش
او را خبر نباشد گر نوحه گر نباشد
نتوان کلیم تنها رفتن براه غربت
آوارگی درین ره گر همسفر نباشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
از غمی شکوه نکن تا غم دیگر ندهند
از لب خشک مگو تا مژه تر ندهند
خوبرویان چو نشینند در ایوان غرور
منصب آینه داری بسکندر ندهند
در دیاری که رهائی زاسیری مرگست
صید تا لایق کشتن نشود سر ندهند
خط آزادی ما از غم دوران که دهد
ساقیان باده اگر تا خط ساغر ندهند
حاجت از فقر طلب روی طلب گر داری
که زیک در دهدت آنچه ز صد در ندهند
گرچه خود گشته زن حرص و طمع می گوید
مفتی شهر که یکزن بدو شوهر ندهند
جامه عرض نکویان چو درد نتوان دوخت
زانکه پیراهن گل را برفوگر ندهند
از سخن غیر زیان نفع سخنور نبود
بصدف جوهریان قیمت گوهر ندهند
در دیاریکه بود گردش آنچشم کلیم
نسبت فتنه ببدگردی اختر ندهند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴
دل زجا رفت، از پی آنسرو قامت می رود
می پرد چشمم باستقبال حیرت می رود
کس بذوق خویش ترک خانمان خود نکرد
خونم از بیداد مرهم از جراحت می رود
تهنیت نوبر نکرد و گرد خوشحالی نگشت
عید ما دایم بقربان مصیبت می رود
گر بحشر از جور مه رویان شکایت سر کنم
رنگ از رخسار خورشید قیامت می رود
زندگی چون تلخ گردد بیدلان پردل شوند
مرگ چون راحت شود قدر شجاعت می رود
در ره عشقت که آتش خون و خاکش آتشست
می روم سر در هوا تا پای جرأت می رود
هیچ چیز از ما پسند خاطر خوبان نشد
حیرتی دارم که چون هوشم بغارت می رود
معصیت کز خاکیان خیزد غباری بیش نیست
گر رود گردی چه از باران رحمت می رود
توشه تحسین باران همره او کن کلیم
این اینجا نمی ماند بغربت می رود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵
عیش در کلبه ما گوشه نشین می باشد
دید و وادید مکن عید همین می باشد
سر و سامانم چون شیشه می نیست زخود
روش اهل خرابات چنین می باشد
هر که حرصش فکند هر دری و هر جائی
همه جا صدرنشین همچو نگین می باشد
گر نیاید نگهش از پس مژگان بیرون
چه عجب شیوه صیاد کمین می باشد
رفتنی نیست غبار دل آزرده ما
همچو گردیست که بر روی زمین می باشد
آب در دیده آئینه خورشید آرد
آب و تابی که در آن صبح جبین می باشد
رو بمحراب چو زهاد نشستن زچه روست
چشم جادوی تو چون آفت دین می باشد
کلبه فقر هم اسباب تجمل دارد
بوریا مسند ویرانه نشین می باشد
خانه صبر من از دیدن او سوخت کلیم
این چه شمعیست که در خانه زین می باشد