عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۳
جانا دلم ببردی و جانم بسوختی
گفتم بنالم از تو زبانم بسوختی
اول به وصل خویش بسی وعده دادیم
واخر چو شمع در غم آنم بسوختی
چون شمع نیم کشته و آورده جان به لب
در انتظار وصل چنانم بسوختی
کس نیست کز خروش منش نیست آگهی
آگاه نیستی که چه سانم بسوختی
جانم بسوخت بر من مسکین دلت نسوخت
آخر دلت نسوخت که جانم بسوختی
تا پادشا گشتی بر دیده و دلم
اینم به باد دادی و آنم بسوختی
گفتم که از غمان تو آهی برآورم
آن آه در درون دهانم بسوختی
گفتی که با تو سازم و پیدا شوم تو را
پیدا نیامدی و نهانم بسوختی
یکدم بساز با دل عطار و بیش ازین
آتش مزن که عقل و روانم بسوختی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۴
عشق را گر سری پدیدستی
این در بسته را کلیدستی
نرسد هیچکس به درگه عشق
کاشکی هیچ کس رسیدستی
یا اگر کس به پیشگه نرسد
اثر آن ز دور دیدستی
لیک عالم ز عشق موج زن است
ورنه عاشق نیارمیدستی
در دل ار نیستی تسلی عشق
بارها زین قفس پریدستی
در بیابان عشق نعره‌زنان
بی سر و پای می‌دویدستی
گاه چون خاک می‌فتادستی
گاه چون باد می‌وزیدستی
به یکی آه آتشین در راه
پرده از پیش بر دریدستی
در میان شراب‌خانهٔ عشق
بی دهان قطره‌ای چشیدستی
تا صبوح ابد چو دلشدگان
نعرهٔ عشق بر کشیدستی
دل عطار را درین معنی
به سخن روح پروریدستی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۵
اگر از نسیم زلفت اثری به جان فرستی
به امید وصل جان را، خط جاودان فرستی
ز پی تو پاک‌بازان به جهان در اوفتادند
چه اگر ز زلف بویی به همه جهان فرستی
ز تعجب و ز حیرت دل و جان به سر درآید
چو تو بوی زلف مشکین به میان جان فرستی
همه خلق تا قیامت به تحیر اندر افتد
اگر از رخت فروغی به جهانیان فرستی
عجب اینکه سر عشقت دو جهان چگونه پر شد
که تو سر عشق خود را به جهان نهان فرستی
چه عجب بود ز عطار اگر آیدش تفاخر
به جواهری که از دل به سر زبان فرستی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۷
ای همه راحت روان، سرو روان کیستی
ملک تو شد جهان جان، جان و جهان کیستی
اینت جمال دلبری مثل تو کس ندیده‌ام
هیچ ندانم ای پسر تا تو از آن کیستی
از لب همچو شکرت پر گهر است عالمی
ای گهر شریف جان گوهر کان کیستی
بی تو چو جان و دل توی سیر شدم ز جان و دل
ای دل و جان من بگو تا دل وجان کیستی
ای زده راه بر دلم نرگس نیم مست تو
رهزن دل شدی مرا روح روان کیستی
عطار از هوای خود سود و زیان ز دست داد
از پی وصل و هجر خود سود و زیان کیستی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۹
گر مرد راه عشقی ره پیش بر به مردی
ورنه به خانه بنشین چه مرد این نبردی
درمان عشق جانان هم درد اوست دایم
درمان مجوی دل را گر زنده دل به دردی
گفتی به ره سپردن گردی برآرم از ره
نه هیچ ره سپردی نه هیچ گرد کردی
گرچه ز قوت دل چون کوه پایداری
در پیش عشق سرکش چون پیش باد گردی
مردان مرد اینجا در پرده چون زنانند
تو پیش صف چه آیی چون نه زنی نه مردی
مردان هزار دریا خوردند و تشنه مردند
تو مست از چه گشتی چون جرعه‌ای نخوردی
گر سالها به پهلو می‌گردی اندرین ره
مرتد شوی اگر تو یک دم ملول گردی
باید که هر دو عالم یک جزء جانت آید
گر تو به جان کلی در راه عشق فردی
بگذر ز راه دعوی در جمع اهل معنی
مرهم طلب ازیشان گر یار سوز و دردی
عطار اگر به‌کلی از خود خلاص یابد
یک جزو جانش آید نه چرخ لاجوردی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۰
درج یاقوت درفشان کردی
دیو بودی و قصد جان کردی
شکری خواستم از لعل لبت
هر دو لب را شکرستان کردی
گفتم این لحظه یافتم شکری
روی از آستین نهان کردی
وا گرفتی ز بیدلی شکری
با چنین لب چرا چنان کردی
از سبک روحی تو این نسزد
گر تو بر خشم سر گران کردی
عشوه دادی مرا در اول کار
دلم از وصل شادمان کردی
آخر کار چون ز دست شدم
چشمم از هجر خون‌فشان کردی
ریختی تیر غمزه بر رویم
تا مرا پشت چون کمان کردی
چون دلم پیش خود هدف دیدی
دل من بد بتر از آن کردی
آن چه کردی ز جور با عطار
شیوهٔ دور آسمان کردی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۲
خطی از غالیه بر غالیه‌دان آوردی
دل این سوخته را کار به جان آوردی
نه که منشور نکویی تو بی طغرا بود
رفتی از غالیه طغرا و نشان آوردی
تا به ماهت نرسد چشم بد هیچ کسی
ماه را در زره مشک‌فشان آوردی
نیست از جانب من تا به تو یک موی میان
تو چرا بیهده از موی میان آوردی
هرکه او از سر کوی تو به مویی سر تافت
با سر موی خودش موی کشان آوردی
گفتم از لعل لبت یک شکر آرم بر زخم
گفت آری شدی و زخم زبان آوردی
خواست از لعل تو عطار به عمری شکری
جگرش خوردی و کارش به زیان آوردی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۳
با خط سرسبز بیرون آمدی
آفت دلهای پرخون آمدی
تا خط آوردی به خون عاشقان
چست از بهر شبیخون آمدی
در درون دل درآیی یک زمان
شبروی را چونکه بیرون آمدی
چون کمین گیرم که بر خورشید و ماه
در کمال حسن افزون آمدی
دوش در جوش آمدم در نیم شب
در برم با جام گلگون آمدی
در گرفتی شمع و در دادی شراب
راستی را چست موزون آمدی
سرو بودی کز چمن برخاستی
ماه بودی تو ز گردون آمدی
کس نداند کور بادا چشم بد
کان زمان در چشم ما چون آمدی
در میان حلقه با زنجیر زلف
در خور عطار مجنون آمدی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۴
ای لبت ختم کرده دلبندی
بنده بودن تو را خداوندی
آفتاب سپهر رویت را
بر گرفته ز ره به فرزندی
دیده‌ام آب زندگانی تو
من بمیرم ز آرزومندی
در غم آب زندگانی تو
گر بمیرم به درد نپسندی
تا به زلفت دراز کردم دست
همچو زلفت به پای افکندی
چون به زلف تو دست بگشادیم
چون به موییم در فروبندی
قلعهٔ آسمان به یک سر موی
بگشایی به حکم دلبندی
عاشقان چون سپر بیفکندند
زره زلف چند پیوندی
چون کرشمه کنی به نرگس مست
گم شود عقل را خردمندی
تا به آزادی آمدی در کار
سرو را بن ز بیخ بر کندی
بوسه‌ای بی جگر بده آخر
چند عطار را جگر بندی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۵
ای که با عاشقان نه پیوندی
بی تو دل را کجاست خرسندی
زهره دارد که پیش نرگس تو
دم زند جادوی دماوندی
من ز شوقت چو شمع می‌گریم
تو ز اشکم چو صبح می‌خندی
تو ز ما فارغی و ما همه روز
خویش را می‌دهیم خرسندی
چند آخر من جگر خسته
در تو پیوندم و تو نپسندی
بنده‌ای چون فرید نتوان یافت
اگرش می‌کنی خداوندی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۷
ای کاش درد عشقت درمان‌پذیر بودی
یا از تو جان و دل را یک‌دم گزیر بودی
در آرزوی رویت چندین غمم نبودی
گر در همه جهانت مثل و نظیر بودی
می‌خواستم که جان را بر روی تو فشانم
ور بر فشاندمی جان چیزی حقیر بودی
عشقت مرا نکشتی گر یک‌دمی وصالت
یا پایمرد گشتی یا دستگیر بودی
کی پای دل به سختی در قیر باز ماندی
گر نی به گرد ماهت زلف چو قیر بودی
زان می که خورد حلاج گر هر کسی بخوردی
بر دار صد هزاران برنا و پیر بودی
گفتی که با تو روزی وصلی به هم برآرم
این وعده بس خوشستی گر دلپذیر بودی
گر شاد کردیی تو عطار را به وصلت
نه جان نژند گشتی نه دل اسیر بودی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۸
گر یار چنین سرکش و عیار نبودی
حال من بیچاره چنین زار نبودی
گر عشق بتان خنجر هجران نکشیدی
در روی زمین خوشتر ازین کار نبودی
از شادی من خلق جهان شاد شدندی
گر بر دل من بار غم یار نبودی
از بادهٔ من خلق جهان مست بدندی
در روی زمین یک تن هشیار نبودی
گر یار گذر بر سر بازار نکردی
هنگامهٔ ما بر سر بازار نبودی
هر زاهد خشکی نفس از عشق زدندی
گر یار چنین سرکش و خونخوار نبودی
زلف تو اگر دعوت کفار نکردی
امروز کس لایق زنار نبودی
گر یار نمودی رخ خود را به همه خلق
اندر دو جهان همدم عطار نبودی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۹
گر از همه عاشقان وفا دیدی
چون من به وفای خود که را دیدی
دانی تو که جز وفا ندیدی خود
در جملهٔ عمر تا مرا دیدی
من از تو به جان خود جفا دیدم
تو از من خسته دل وفا دیدی
این است جفا که زود بگذشتی
از بی رویی چو روی ما دیدی
برگشتی تو ز بی دلی هر دم
این مصلحت آخر از کجا دیدی
می‌بگذری و روی تو از پیشم
ما را تو به راه آسیا دیدی
بیگانه مباش چون دو چشمم را
از خون جگر در آشنا دیدی
تا روی چو آفتاب بنمودی
بس دل که چو ذره در هوا دیدی
عطار ز دست رفت و تو با او
دیدی که چه کردی و چها دیدی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۱
الصلا ای دل اگر در عشق او اقرار داری
الحذر گر ذره‌ای در عشق او انکار داری
کی توانی دید روی گل که همچون خار گشتی
گر زمانی خلوتی داری میان خار داری
تا تو از توی و توی خود برون آیی به‌کلی
عمر بگذشت و تو در هر توی عمری کار داری
همچو پروانه سر افشان گر وصال شمع خواهی
همچو خرقه سر درافکن گر سر اسرار داری
در گذر از کعبه و خمار گر تو مرد عشقی
زانکه تو ره ماورای کعبه و خمار داری
در درون صومعه معیار داری هیچ نبود
در خرابات آی تا حاصل کنی معیار داری
گرچه اندر صومعه از رهبران خرقه پوشی
لیکن اندر میکده زین گمرهی زنار داری
تا قدم در زهد داری احولی در غیر بینی
غیر بینی می‌کنی اکنون سر اغیار داری
دل همی بیند که در هر ذره‌ای رویی است او را
در نگر ای کوردل گر دیدهٔ دیدار داری
ماه‌رویا من ندارم در دو عالم جز تو کس را
تو چو من در هر حوالی عاشق بسیار داری
عاشقان چون ذره بسیارند و تو چون آفتابی
می‌توانی گر به لطفی جمله را تیمار داری
دل به نسیه دادم از دست و ز پای افتادم از غم
نقد صد جان یابم اگر یک دم سر عطار داری
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۲
جانا دهنی چو پسته داری
در پسته گهر دو رسته داری
صد شور به پسته در فتاده است
زان قند که مغز پسته داری
قندیم فرست و مرهمی ساز
زین بیش مرا چه خسته داری
در هر سر موی زلف شستت
صد فتنهٔ نانشسته داری
گفتی به درست عهد کردم
صد عهد چنین شکسته داری
در تاز و جهان بگیر کز حسن
صد ابلق تنگ بسته داری
یک گل ندهی ز رخ به عطار
وانگاه هزار دسته داری
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۳
هم تن مویم از آن میان که نداری
تنگ دلم مانده زان دهان که نداری
ننگری از ناز در زمین که دمی نیست
سر ز تکبر بر آسمان که نداری
من چه بلایی است هر نفس که ندارم
تو چه نکویی است هر زمان که نداری
هرچه بباید ز نیکویی همه هستت
مثل بماند است در جهان که نداری
نام وفا می‌بری و هیچ وفایی
از تو نیاید بدان نشان که نداری
گفته بدی عاقبت وفای تو آرم
این ننیوشم از این زبان که نداری
یک شکرم ده که سود بنده در آن است
زانکه بسی افتد این زیان که نداری
گرچه شکر داری و قیاس ندارد
هست چو ندهی به کس چنان که نداری
گفته بدی خون تو به درد بریزم
تا برهی تو ز نیم جان که نداری
تو نتوانی به خون من کمری بست
خاصه کمر بر چنان میان که نداری
بر تن عطار کز غمت چو کمانی است
چند کشی آخر این کمان که نداری
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۴
تورا گر نیست با من هیچ کاری
مرا با تو بسی کار است باری
منت پیوسته خواهم بود غمخوار
توم گرچه نباشی غمگساری
ز حل و عقد عشق ملک رویت
ندارم حاصلی جز انتظاری
بر امید رخ چون آفتابت
چو سایه می‌گذارم روزگاری
دلم را تا تو خواهی بود باقی
نخواهد بود یک ساعت قراری
دلا گر سر عشقت اختیار است
شوی در راه او بی اختیاری
اگر خود را سر مویی شماری
سر مویی نیایی در شماری
اگر خود را ز فرعونی ندانی
ز فرعونی تمامت خاکساری
جهان پر آفتاب است و تو سایه
نیابی جز فنا اینجا حصاری
که اگر در آفتاب آیی تو یکدم
برآرد از تو آن یک دم دماری
چه گردی گرد این دریای اعظم
که جایی غرقه گردی زار زاری
اگر موجی ازین دریا برآید
نماند صورت و صورت نگاری
ز دریا چند گویی چون ندیدی
ازین دریا به جز پر خون کناری
تو معذوری که پشمین دیده‌ای شیر
ندیدی هیچ شیر مرغزاری
اگر روزی ببینی جنگ شیران
ز فای فخر سازی عین عاری
برو چندین چه گردی گرد این راه
که چشمت کور گردد از غباری
به چشم خود برو پیری طلب کن
که تو ننگی شوی بی نامداری
چو نتوانی که سلطان باشی ای دوست
ز خدمتکار سلطان باش باری
اگر نرسد تو را تخت و وزارت
به سگبانی او بر ساز کاری
به هر نوعی که باشی آن او باش
چو بودی آن او چه گل چه خاری
اگر تو یاد گیری حرف عطار
بست این باد دایم یادگاری
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۶
پروانه شبی ز بی قراری
بیرون آمد به خواستاری
از شمع سؤال کرد کاخر
تا کی سوزی مرا به خواری
در حال جواب داد شمعش
کای بی سر و بن خبر نداری
آتش مپرست تا نباشد
در سوختنت گریفتاری
تو در نفسی بسوختی زود
رستی ز غم و ز غمگساری
من مانده‌ام ز شام تا صبح
در گریه و سوختن به زاری
گه می‌خندم ولیک بر خویش
گه می‌گریم ز سوکواری
می‌گویندم بسوز خوش خوش
تا بیخ ز انگبین برآری
هر لحظه سرم نهند در پیش
گویند چرا چنین نزاری
شمعی دگر است لیک در غیب
شمعی است نه روشن و نه تاری
پروانهٔ او منم چنین گرم
زان یافته‌ام مزاج زاری
من می‌سوزم ازو تو از من
این است نشان دوستداری
چه طعن زنی مرا که من نیز
در سوختنم به بیقراری
آن شمع اگر بتابد از غیب
پروانه بسی فتد شکاری
تا می‌ماند نشان عطار
می‌خواهد سوخت شمع واری
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۸
درآمد دوش دلدارم به یاری
مرا گفتا بگو تا در چه کاری
حرامت باد اگر بی ما زمانی
برآوردی دمی یا می برآری
چو با ما می‌توانی بود هر شب
روا نبود که بی ما شب گذاری
چو با ما غمگساری می‌توان کرد
چرا با دیگری غم می گساری
خوشی با دشمن ما در نشستی
نباشد این دلیل دوستداری
بدان می‌داریم کز عزت خویش
تو را در خاک اندازم به خواری
به تنهاییت بگذارم که تا تو
بمانی تا ابد در بیقراری
چو بشنیدم ز جانان این سخن‌ها
بدو گفتم که دست از جمله داری
ولیکن چون تو یار غمگنانی
مرا از ننگ من برهان به یاری
که گر عطار در هستی بماند
برو گریند عالمیان به زاری
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۰
دوش سرمست به وقت سحری
می‌شدم تا به بر سیم‌بری
تیز کرده سر دندان که مگر
بربایم ز لب او شکری
چون ربودم شکری از لب او
بنشستم به امید دگری
جگرم سوخت که از لعل لبش
شکری می نرسد بی جگری
گاهگاهی شکری می‌دهدم
بر سر پای روان در گذری
زین چنین بوسه چه در کیسه کنم
وای از غصهٔ بیدادگری
زان همه تنگ شکر کو راهست
از قضا قسم من آمد قدری
تا خبر یافته‌ام از شکرش
نیست از هستی خویشم خبری
کارم از دست شد و کار مرا
نیست چون دایره پایی و سری
وقت نامد که شوم جملهٔ عمر
همچو نی با شکری در کمری
ماه‌رویا دل عطار بسوخت
مکن و در دل او کن نظری