عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
به خود چند ای دل بیطاقت از افسانهها پیچی
چو موی دیده آتش هر زمان بر شانهها پیچی
گریبان لباس کعبه دل میتوان گشتن
چرا بر دست و پا چون دامن دیوانهها پیچی
برآید تا ز دستت مجلسی روشن کن از عارض
چو دود شمع تا کی بر پر پروانهها پیچی
چو تار عنکبوت آخر در این ماتمسرا تا کی
ز غفلت بر در و دیوار این ویرانهها پیچی
بجو راهی که تا از خویشتن بیرون نهی پا را
به خود چون دود تا کی در درون خانهها پیچی
چو خم در گوشهگیری باش و ناپیدا بمان تا کی
ز بیمغزی چو بوی باده در میخانهها پیچی
در این باغ جهان قصاب بیرون کن سر از جایی
چو کرم تار تا کی خویش را در لانهها پیچی
چو موی دیده آتش هر زمان بر شانهها پیچی
گریبان لباس کعبه دل میتوان گشتن
چرا بر دست و پا چون دامن دیوانهها پیچی
برآید تا ز دستت مجلسی روشن کن از عارض
چو دود شمع تا کی بر پر پروانهها پیچی
چو تار عنکبوت آخر در این ماتمسرا تا کی
ز غفلت بر در و دیوار این ویرانهها پیچی
بجو راهی که تا از خویشتن بیرون نهی پا را
به خود چون دود تا کی در درون خانهها پیچی
چو خم در گوشهگیری باش و ناپیدا بمان تا کی
ز بیمغزی چو بوی باده در میخانهها پیچی
در این باغ جهان قصاب بیرون کن سر از جایی
چو کرم تار تا کی خویش را در لانهها پیچی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
تا رایت عشق افراخته ام
در وادی حیرت تاخته ام
هنگام قمار نظر بازی
یکجا دل و دین را باخته ام
از عشرت و شادی بی خبرم
تا با غم دل پردخته ام
از من نه عجب گر نیست نشان
در بوتۀ غم بگداخته ام
حاشا که ز کوی تو پای کشم
جز کوی ترا نشناخته ام
یک نکته ز عشق اندوخته ام
وز کف دو جهان انداخته ام
گز مفتقرم از دولت عشق
با گنج قناعت ساخته ام
در وادی حیرت تاخته ام
هنگام قمار نظر بازی
یکجا دل و دین را باخته ام
از عشرت و شادی بی خبرم
تا با غم دل پردخته ام
از من نه عجب گر نیست نشان
در بوتۀ غم بگداخته ام
حاشا که ز کوی تو پای کشم
جز کوی ترا نشناخته ام
یک نکته ز عشق اندوخته ام
وز کف دو جهان انداخته ام
گز مفتقرم از دولت عشق
با گنج قناعت ساخته ام
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
از جان بگذر جانان بطلب
آنگاه ز جانان جان بطلب
با قلب سلیم اسلام بجو
پس مرتبۀ سلمان بطلب
از فتنۀ شرک جلّی و خفیّ
ایمن چه شوی ایمان بطلب
در وادی فقر بزن قدمی
پس دولت بی پایان بطلب
گر گنج حقائق می طلبی
از کنج دل ویران بطلب
ور گلشن خندان می جوئی
چشمی ز غمش گریان بطلب
گر بادۀ خام ترا باید
ای دل جگر بریان بطلب
گر همت خضر ترا باشد
سرچشمۀ جاویدان بطلب
سوز غم و ساز سخنرانی
از مفتقر نالان بطلب
آنگاه ز جانان جان بطلب
با قلب سلیم اسلام بجو
پس مرتبۀ سلمان بطلب
از فتنۀ شرک جلّی و خفیّ
ایمن چه شوی ایمان بطلب
در وادی فقر بزن قدمی
پس دولت بی پایان بطلب
گر گنج حقائق می طلبی
از کنج دل ویران بطلب
ور گلشن خندان می جوئی
چشمی ز غمش گریان بطلب
گر بادۀ خام ترا باید
ای دل جگر بریان بطلب
گر همت خضر ترا باشد
سرچشمۀ جاویدان بطلب
سوز غم و ساز سخنرانی
از مفتقر نالان بطلب
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
جز غمت سر سویدای مرا رازی نیست
لیک دم بسته زبان را سر غمازی نیست
دل گرفتم ز دو گیتی و چنان یکه شدم
که بجز ساز غم عشق تو دمسازی نیست
از غم لالۀ روی تو شدم داغ و چه باک
شمع را تا نبود شعله سر افرازی نیست
عشق را هر که ندانسته به بازیچه گرفت
عاقبت دید که جز بازی جانبازی نیست
بوالعجب حال من شیفته و عشوۀ تست
که ز من جمله نیاز وز تو جز نازی نیست
طبع افسرده کجا شعر تر و تازه کجا
دل چنان خسته که دیگر سر آوازی نیست
از ازل تا با بد عشق تو شد قسمت ما
عشق را هیچ سرانجامی و آغازی نیست
مفتقر را زده سودای تو شوری بر سر
ورنه در مرحلۀ قافیه پردازی نیست
لیک دم بسته زبان را سر غمازی نیست
دل گرفتم ز دو گیتی و چنان یکه شدم
که بجز ساز غم عشق تو دمسازی نیست
از غم لالۀ روی تو شدم داغ و چه باک
شمع را تا نبود شعله سر افرازی نیست
عشق را هر که ندانسته به بازیچه گرفت
عاقبت دید که جز بازی جانبازی نیست
بوالعجب حال من شیفته و عشوۀ تست
که ز من جمله نیاز وز تو جز نازی نیست
طبع افسرده کجا شعر تر و تازه کجا
دل چنان خسته که دیگر سر آوازی نیست
از ازل تا با بد عشق تو شد قسمت ما
عشق را هیچ سرانجامی و آغازی نیست
مفتقر را زده سودای تو شوری بر سر
ورنه در مرحلۀ قافیه پردازی نیست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
گرچه عمریست که دل از غم عشقت ریش است
لیک چندیست که این غائله بیش از پیش است
بهرۀ من همه زان نخل شکر بر زهر است
قسمت من همه زان چشمۀ نوشین نیش است
هر که شد طرۀ هندوی ترا حلقه بگوش
گر بگویند عجب نیست که کافر کیش است
عاشق اندیشه ندارد ز بدو نیک جهان
آری اندیشه گری پیشۀ دور اندیش است
هر که در حلقۀ آن زلف پریشان زده دست
پای او بر سر هر تفرقه و تشویش است
کامرانیّ دو گیتی طمع خام بود
همت عاشق دلسوخته از آن بیش است
روی در خلوت دل کن که تو بیگانه نئی
آنچه سالک طلبد گر نگرد در خویش است
مفتقر همت پاکان ز قلندر مطلب
هر که در فقر و فنا زد قدمی درویش است
لیک چندیست که این غائله بیش از پیش است
بهرۀ من همه زان نخل شکر بر زهر است
قسمت من همه زان چشمۀ نوشین نیش است
هر که شد طرۀ هندوی ترا حلقه بگوش
گر بگویند عجب نیست که کافر کیش است
عاشق اندیشه ندارد ز بدو نیک جهان
آری اندیشه گری پیشۀ دور اندیش است
هر که در حلقۀ آن زلف پریشان زده دست
پای او بر سر هر تفرقه و تشویش است
کامرانیّ دو گیتی طمع خام بود
همت عاشق دلسوخته از آن بیش است
روی در خلوت دل کن که تو بیگانه نئی
آنچه سالک طلبد گر نگرد در خویش است
مفتقر همت پاکان ز قلندر مطلب
هر که در فقر و فنا زد قدمی درویش است
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
گهی به کعبۀ جانان سفر توانی کرد
که در منای وفا ترک سر توانی کرد
به راه عشق توانی که رهسپر گردی
اگر که سینۀ خود را سپر توانی کرد
به چار بالش خواب آنگهی تو تکیه زنی
که تن نشانۀ تیر سه پر توانی کرد
نسیم صبح مراد آنگهی کند شادت
که خدمت از سر شب تا سحر توانی کرد
ز فیض گفت و شنودش چه بهره ها ببری
اگر به طور شهودش گذر توانی کرد
تو را به بوی حقیقت دماغ تر گردد
اگر که دیو طبیعت به در توانی کرد
اگر بلند شوی از حضیض وهم و خیال
ز اوج عقل چه خورشید سر توانی کرد
ره ارچه تیره و تار است و طی او مشکل
ولی به همت اهل نظر توانی کرد
جدا مشو ز در دوست مفتقر هرگز
که چارۀ دل ازین رهگذر توانی کرد
که در منای وفا ترک سر توانی کرد
به راه عشق توانی که رهسپر گردی
اگر که سینۀ خود را سپر توانی کرد
به چار بالش خواب آنگهی تو تکیه زنی
که تن نشانۀ تیر سه پر توانی کرد
نسیم صبح مراد آنگهی کند شادت
که خدمت از سر شب تا سحر توانی کرد
ز فیض گفت و شنودش چه بهره ها ببری
اگر به طور شهودش گذر توانی کرد
تو را به بوی حقیقت دماغ تر گردد
اگر که دیو طبیعت به در توانی کرد
اگر بلند شوی از حضیض وهم و خیال
ز اوج عقل چه خورشید سر توانی کرد
ره ارچه تیره و تار است و طی او مشکل
ولی به همت اهل نظر توانی کرد
جدا مشو ز در دوست مفتقر هرگز
که چارۀ دل ازین رهگذر توانی کرد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
عاکفان حرمت قبلۀ اهل کرمند
واقف از نکتۀ سر بستۀ لوح و قلمند
خاکساران تو ماه فلک ملک حدوث
جان نثاران تو شاه ملکوت قدمند
خرقه پوشان تو تشریف ده شاهانند
دُرد نوشان تو ائینه گر جام جمند
بندگان تو ز زندان هوا آزادند
در کمند تو و آسوده ز هر بیش و کمند
جانب اهل طریقت به حقارت منگر
زانکه در بادیۀ معرفت اول قدمند
گرچه شورید و ژولیده و بی پا و سرند
لیک در عالم جان صاحب طبل و علمند
ناوک غمزۀ من بر دل این غمزدگان
زانکه این سلسله صید حرم و محترمند
نام نام آور این طائفه را میمون دان
زانکه در دفتر ایجاد مبارک قدمند
مفتقر دست تو و دامن آنان که همه
خضر جانند و مسیحا نفس و روح دمند
واقف از نکتۀ سر بستۀ لوح و قلمند
خاکساران تو ماه فلک ملک حدوث
جان نثاران تو شاه ملکوت قدمند
خرقه پوشان تو تشریف ده شاهانند
دُرد نوشان تو ائینه گر جام جمند
بندگان تو ز زندان هوا آزادند
در کمند تو و آسوده ز هر بیش و کمند
جانب اهل طریقت به حقارت منگر
زانکه در بادیۀ معرفت اول قدمند
گرچه شورید و ژولیده و بی پا و سرند
لیک در عالم جان صاحب طبل و علمند
ناوک غمزۀ من بر دل این غمزدگان
زانکه این سلسله صید حرم و محترمند
نام نام آور این طائفه را میمون دان
زانکه در دفتر ایجاد مبارک قدمند
مفتقر دست تو و دامن آنان که همه
خضر جانند و مسیحا نفس و روح دمند
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
تا بکی ای نوش جان می زنیم نیشتر
زخم از این بیشتر یا دل از این ریشتر
ز آه من اندیشه کن بیخ جفا تیشه کن
مهر و وفا پیشه کن بیشتر از پیشتر
در نظر اهل دل سادگی آزادگی است
جز متصنع مدان از همه بد کیش تر
عاقبت اندیشی از عاشق صادق مجوی
نیست کس از خودپرست عاقبت اندیش تر
دشمن جان شد مرا مدعی دوستی
وز همه بیگانه تر هر که بدی خویش تر
ای بنصاب جمال یافته حدّ کمال
نیست مرا آرزو جز نظری بیشتر
خرمن حسن ترا موقع احسان بود
مفلسم و مفتقر از همه درویش تر
زخم از این بیشتر یا دل از این ریشتر
ز آه من اندیشه کن بیخ جفا تیشه کن
مهر و وفا پیشه کن بیشتر از پیشتر
در نظر اهل دل سادگی آزادگی است
جز متصنع مدان از همه بد کیش تر
عاقبت اندیشی از عاشق صادق مجوی
نیست کس از خودپرست عاقبت اندیش تر
دشمن جان شد مرا مدعی دوستی
وز همه بیگانه تر هر که بدی خویش تر
ای بنصاب جمال یافته حدّ کمال
نیست مرا آرزو جز نظری بیشتر
خرمن حسن ترا موقع احسان بود
مفلسم و مفتقر از همه درویش تر
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
از رقیبان تو تا چند من اندیشه کنم
بیخ اندیشۀ بد را چه خوش از ریشه کنم
پیش بینی کند از مرحلۀ عشقم دور
شیوۀ رندی و مستی پس از این پیشه کنم
بیشۀ شیر هوا را بزنم آتش عشق
تا کی از کم خردی بیمی از این بیشه کنم
ریشۀ تفرقه را بر کنم از این دل ریش
تا که در گلشن توحید مگر ریشه کنم
از ره صدق و صفا راه وفا گیرم پیش
تا به کی پیروی خلق جفا پیشه کنم
مفتقر سینه زند جوش ز سودای نگار
چارۀ درد دل خویش از این شیشه کنم
بیخ اندیشۀ بد را چه خوش از ریشه کنم
پیش بینی کند از مرحلۀ عشقم دور
شیوۀ رندی و مستی پس از این پیشه کنم
بیشۀ شیر هوا را بزنم آتش عشق
تا کی از کم خردی بیمی از این بیشه کنم
ریشۀ تفرقه را بر کنم از این دل ریش
تا که در گلشن توحید مگر ریشه کنم
از ره صدق و صفا راه وفا گیرم پیش
تا به کی پیروی خلق جفا پیشه کنم
مفتقر سینه زند جوش ز سودای نگار
چارۀ درد دل خویش از این شیشه کنم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
لوح دل را جان من از نقش کثرت ساده کن
وز برای کلک وحدت لایق و آماده کن
باد نخوت کن بدر از سر، بنه بر پای خم
روی صدق و ساغری را از صفا پر باده کن
سر بلندی همچو آتش داد بنیادت بباد
همو خاک افتادگی با مردم افتاده کن
طوطی نفس تو با زاغ طبیعت همنفس
همتی کن خویشتنر از این قفس آزاده کن
طالب دیدار را چشمی دگر باید بکار
کشف این معنی طلب از طور و عمران زاده کن
حالیا چون دست کوتاهست از آن زلف دراز
برگ عیشی ساز و فکر باده ای و ساده کن
مفتقر فریادها دارد ز بیداد زمان
چاره ای ای دادگر در کار این دلداده کن
وز برای کلک وحدت لایق و آماده کن
باد نخوت کن بدر از سر، بنه بر پای خم
روی صدق و ساغری را از صفا پر باده کن
سر بلندی همچو آتش داد بنیادت بباد
همو خاک افتادگی با مردم افتاده کن
طوطی نفس تو با زاغ طبیعت همنفس
همتی کن خویشتنر از این قفس آزاده کن
طالب دیدار را چشمی دگر باید بکار
کشف این معنی طلب از طور و عمران زاده کن
حالیا چون دست کوتاهست از آن زلف دراز
برگ عیشی ساز و فکر باده ای و ساده کن
مفتقر فریادها دارد ز بیداد زمان
چاره ای ای دادگر در کار این دلداده کن
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
ای که بر اوج نه فلک دام هوس فکنده ای
بر لب بام یار من پر نزند پرنده ای
نبست براق عقل را ره برواق بزم او
رفته بوادی فنا رفرف هر رونده ای
بسته کمان ابروان راه خیال رهروان
ناز خدنگ غمزه اش بازوی هر زننده ای
بندۀ آن لب و دهان زندۀ جاودان بود
نیست یکیش عشق جز زندۀ یار زنده ای
بستۀ بند او بود رستۀ هر تعلقی
خستۀ درد او بود داروی هر گزنده ای
دشمن یوسف دلت گرگ طبیعت است و بس
نیست به نزد عارفان بدتر از آن درنده ای
چشمۀ نوش بایدت همت خضر می طلب
نیست زلال زندگی در خور هر رونده ای
مفتقرا متاب رو هیچ ز بند بندگی
جز به طریق بندگی خواجه نگشته بنده ای
بر لب بام یار من پر نزند پرنده ای
نبست براق عقل را ره برواق بزم او
رفته بوادی فنا رفرف هر رونده ای
بسته کمان ابروان راه خیال رهروان
ناز خدنگ غمزه اش بازوی هر زننده ای
بندۀ آن لب و دهان زندۀ جاودان بود
نیست یکیش عشق جز زندۀ یار زنده ای
بستۀ بند او بود رستۀ هر تعلقی
خستۀ درد او بود داروی هر گزنده ای
دشمن یوسف دلت گرگ طبیعت است و بس
نیست به نزد عارفان بدتر از آن درنده ای
چشمۀ نوش بایدت همت خضر می طلب
نیست زلال زندگی در خور هر رونده ای
مفتقرا متاب رو هیچ ز بند بندگی
جز به طریق بندگی خواجه نگشته بنده ای
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
لوح دل را اگر از نقش خطا ساده کنی
خویش را آینۀ حسن خدا داده کنی
تا نگردد دلت از نائرۀ عشق کباب
طمع خام بود گر هوس باده کنی
خانه را پاک کن از غیر که یار است غیور
پاک زیبندۀ پاکست که آماده کنی
تا ز خلوت نرود دیو، کجا شایان است
هوس آمدن روی پریزاده کنی
رستمی گر تو به این زال جهان رو نکنی
یا نریمانی اگر پشت به این ماده کنی
تا توانی در خلوتگه دل را بر بند
ور نه کی منع توان از دل بگشاده کنی
سر بلندی ز تو ای سرور من، نیست هنر
هنر آنست که غمخواری افتاده کنی
دل بکوی تو فرستادم و امید بود
بپذیریّ و نگاهی بفرستاده کنی
مفتقر خواجۀ من بندۀ آزادۀ تست
چه شود گر نظری جانب آزاده کنی
خویش را آینۀ حسن خدا داده کنی
تا نگردد دلت از نائرۀ عشق کباب
طمع خام بود گر هوس باده کنی
خانه را پاک کن از غیر که یار است غیور
پاک زیبندۀ پاکست که آماده کنی
تا ز خلوت نرود دیو، کجا شایان است
هوس آمدن روی پریزاده کنی
رستمی گر تو به این زال جهان رو نکنی
یا نریمانی اگر پشت به این ماده کنی
تا توانی در خلوتگه دل را بر بند
ور نه کی منع توان از دل بگشاده کنی
سر بلندی ز تو ای سرور من، نیست هنر
هنر آنست که غمخواری افتاده کنی
دل بکوی تو فرستادم و امید بود
بپذیریّ و نگاهی بفرستاده کنی
مفتقر خواجۀ من بندۀ آزادۀ تست
چه شود گر نظری جانب آزاده کنی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
گر سوی ملک عدم باز بیابی راهی
شاید از سر وجودت بدهند آگاهی
تو گر از چاه طبیعت بدر آئی بیرون
یوسف مملکت مصری و صاحب جاهی
در ره مصر حقیقت که هزاران خطر است
نیست چون چاه طبیعت به حقیقت چاهی
تا به زندان تن و بند زن و فرزندی
تو و آزادگی از ماه بود تا ماهی
کنج خلوت بطلب گنج تجلی یابی
دولت معرفت از فقر بجو، نز شاهی
زنگ دل را به یکی قطرۀ اشگی بزدای
بصفا کوش اگر جام جهان بین خواهی
چشمۀ آب بقا در خور اسکندر نیست
همتی کن که کند خضر ترا همراهی
روی در شاهد هستی کن و چون شمع بسوز
ورنه گر کوه شوی باز نیرزی کاهی
مفتقر بندۀ درگاه ولایت شو و بس
نیست در ملک حقیقت به از این درگاهی
شاید از سر وجودت بدهند آگاهی
تو گر از چاه طبیعت بدر آئی بیرون
یوسف مملکت مصری و صاحب جاهی
در ره مصر حقیقت که هزاران خطر است
نیست چون چاه طبیعت به حقیقت چاهی
تا به زندان تن و بند زن و فرزندی
تو و آزادگی از ماه بود تا ماهی
کنج خلوت بطلب گنج تجلی یابی
دولت معرفت از فقر بجو، نز شاهی
زنگ دل را به یکی قطرۀ اشگی بزدای
بصفا کوش اگر جام جهان بین خواهی
چشمۀ آب بقا در خور اسکندر نیست
همتی کن که کند خضر ترا همراهی
روی در شاهد هستی کن و چون شمع بسوز
ورنه گر کوه شوی باز نیرزی کاهی
مفتقر بندۀ درگاه ولایت شو و بس
نیست در ملک حقیقت به از این درگاهی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
رموز عشق تا با ما نیامیزی نیاموزی
که گوهر تا خزف از کف نیندازی نیندوزی
شهود شاهد هستی نمی شاید ز هر پستی
که شمع جمع را تا قد نیفرازی نیفروزی
اگر با شمع رخسارش بسازی همچو پروانه
بقربانی بسوزی تا نمی سازی نمی سوزی
ندارد جام جم بی می نمایشهای گوناگون
نه هم بی بادۀ صافی صفائی باد نوروزی
بروی و موی جانان کی توانی دیده کردن باز
تو که چشم طمع از جان نمی بندی نمی دوزی
برو فرزانه از این گنبد فیروزه گون بالا
که در فرزانگی باشد هزاران فرّ و فیروزی
نگیری روزه تا از آرزوهای جهان عمری
نگردد مفتقر! روزی ترا دیدار او روزی
که گوهر تا خزف از کف نیندازی نیندوزی
شهود شاهد هستی نمی شاید ز هر پستی
که شمع جمع را تا قد نیفرازی نیفروزی
اگر با شمع رخسارش بسازی همچو پروانه
بقربانی بسوزی تا نمی سازی نمی سوزی
ندارد جام جم بی می نمایشهای گوناگون
نه هم بی بادۀ صافی صفائی باد نوروزی
بروی و موی جانان کی توانی دیده کردن باز
تو که چشم طمع از جان نمی بندی نمی دوزی
برو فرزانه از این گنبد فیروزه گون بالا
که در فرزانگی باشد هزاران فرّ و فیروزی
نگیری روزه تا از آرزوهای جهان عمری
نگردد مفتقر! روزی ترا دیدار او روزی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱
ای دور مانده از حرم خاص کبریا
سوی وطن رجوع کن از خطه ی خطا
در خارزار انس چرا می بری به سر
چون در ریاض انس بسی کرده ای چرا
بگذر ز دلق کهنه ی فانی که پیش از این
بر قامت تو دوخته اند از بقا قبا
از کوچه ی حدوث قدم گر برون نهی
گوید ز پیشگاه قدم حق که مرحبا
بزدای زنگ غیر ز عبرت ز روی دل
کآیینه ی دل است نظرگاه پادشا
آیینه را ز آه بود تیرگی ولیک
از آه صبح آینه دل برد صفا
کبر و ریا گذار و قدم در طریق نه
تا راه باشدت به سر کوی کبریا
بیگانه شو ز خویش بگرد تنت متن
تا جان شود به حضرت جانانت آشنا
تا کی ضلال تفرقه جویای جمع شو
کز نور جمع ظلمت فرقت شود هبا
در راه دوست هستی موهوم تو بلاست
هان نفی کن بلای وجود خودت بلا
تا تو به حرف لا نکنی نفی هر دو کون
تو از کجا و منزل الالله از کجا
مقصود هفت چرخی و سلطان هشت خلد
این پنج نوبه ی کوفته در دار ملک لا
از پنج حس و شش جهت آن دم که بگذری
لا در چهار بالش وحدت کشد تو را
عشق است پیشوای تو در راه بیخودی
پس واگریز از خودی و جوی پیشوا
در جان چو سوز عشق نباشد کجا برد
مشکوة دل ز شعله ی مصباح دین ضیا
آن شهسوار بر سر میدان عاشقی
جولان کند که از همه عالم شود جدا
مهمیز شوق چون بزند بر براق عشق
از سدره نطع سازد و از عرش متکا
از کام عشق بگذر و راه رضا سپر
زیرا که از رضا همه حاجت شود روا
چون تو مراد خویش به دلبر گذاشتی
هر دم هزار گونه مرادت دهد عطا
سیراب شد چنانکه دگر تشنگی ندید
هر کس که راه یافت به سرچشمه ی رضا
گر آرزوی شاهی ملک رضا کنی
پیوسته باش بنده ی درگاه مرتضی
سردار دین احمد و سردار دار فضل
سالار اهل ملت و سلطان اصفیا
سوی وطن رجوع کن از خطه ی خطا
در خارزار انس چرا می بری به سر
چون در ریاض انس بسی کرده ای چرا
بگذر ز دلق کهنه ی فانی که پیش از این
بر قامت تو دوخته اند از بقا قبا
از کوچه ی حدوث قدم گر برون نهی
گوید ز پیشگاه قدم حق که مرحبا
بزدای زنگ غیر ز عبرت ز روی دل
کآیینه ی دل است نظرگاه پادشا
آیینه را ز آه بود تیرگی ولیک
از آه صبح آینه دل برد صفا
کبر و ریا گذار و قدم در طریق نه
تا راه باشدت به سر کوی کبریا
بیگانه شو ز خویش بگرد تنت متن
تا جان شود به حضرت جانانت آشنا
تا کی ضلال تفرقه جویای جمع شو
کز نور جمع ظلمت فرقت شود هبا
در راه دوست هستی موهوم تو بلاست
هان نفی کن بلای وجود خودت بلا
تا تو به حرف لا نکنی نفی هر دو کون
تو از کجا و منزل الالله از کجا
مقصود هفت چرخی و سلطان هشت خلد
این پنج نوبه ی کوفته در دار ملک لا
از پنج حس و شش جهت آن دم که بگذری
لا در چهار بالش وحدت کشد تو را
عشق است پیشوای تو در راه بیخودی
پس واگریز از خودی و جوی پیشوا
در جان چو سوز عشق نباشد کجا برد
مشکوة دل ز شعله ی مصباح دین ضیا
آن شهسوار بر سر میدان عاشقی
جولان کند که از همه عالم شود جدا
مهمیز شوق چون بزند بر براق عشق
از سدره نطع سازد و از عرش متکا
از کام عشق بگذر و راه رضا سپر
زیرا که از رضا همه حاجت شود روا
چون تو مراد خویش به دلبر گذاشتی
هر دم هزار گونه مرادت دهد عطا
سیراب شد چنانکه دگر تشنگی ندید
هر کس که راه یافت به سرچشمه ی رضا
گر آرزوی شاهی ملک رضا کنی
پیوسته باش بنده ی درگاه مرتضی
سردار دین احمد و سردار دار فضل
سالار اهل ملت و سلطان اصفیا
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲
دلا اگر نفسی می زنی به صدق و صفا
به جان بکوش که باشی غلام اهل وفا
به هر قبیله چه گردی اگر تو مجنونی
بیا و قبله گزین از قبیله ی لیلا
چو تشنه لب به بیابان هلاک خواهی شد
غنیمتی شمر ای دوست صحبت دریا
اگر تو لذت ناز حبیب می دانی
شفا ز رنج بجوی و ز درد خواه دوا
اگر ستم رسد از دوست هم به دوست گریز
کجا رود به جهان وامق از در عذرا
مجوی جانب جانان ز عقل راهبری
که عشق دوست بود سوی دوست راهنما
میان شب به چراغ آفتاب نتوان جست
که آفتاب هم از نور خود شود پیدا
به پای مورچه نتوان به کوه قاف رسید
برو تو تعبیه کن خویش در پر عنقا
طریق عقل رها کن بعشق ساز حسین
اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویا
به جان بکوش که باشی غلام اهل وفا
به هر قبیله چه گردی اگر تو مجنونی
بیا و قبله گزین از قبیله ی لیلا
چو تشنه لب به بیابان هلاک خواهی شد
غنیمتی شمر ای دوست صحبت دریا
اگر تو لذت ناز حبیب می دانی
شفا ز رنج بجوی و ز درد خواه دوا
اگر ستم رسد از دوست هم به دوست گریز
کجا رود به جهان وامق از در عذرا
مجوی جانب جانان ز عقل راهبری
که عشق دوست بود سوی دوست راهنما
میان شب به چراغ آفتاب نتوان جست
که آفتاب هم از نور خود شود پیدا
به پای مورچه نتوان به کوه قاف رسید
برو تو تعبیه کن خویش در پر عنقا
طریق عقل رها کن بعشق ساز حسین
اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویا
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۶
بخت چون بنمود راهم جانب دلدار خود
آمدم تا سر نهم بر خاک پای یار خود
عمر من در کار علم و عقل ضایع گشته بود
آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود
سجه و خرقه مرا بی عشق او زنار بود
ساعتی ای عشق راهم ده سوی گلزار خود
چون نمی زیبد در این گلزار خار همتم
آتشی از سینه افروزم بسوزم خار خود
اشک من ای عشق لعل و روی من زر ساختی
تا تو بینی دمبدم بر روی من آثار خود
از جمال حسن جان افزای خود چون آگهی
کی بهر دیده نمائی جان من دیدار خود
تا تو بینی حسن خویش و عشقبازی ها کنی
از دو عالم کرده ای آئینه رخسار خود
گر سخن مستانه میگوید حسین از وی مرنج
چون تو مستش میکنی از نرگس خمار خود
آمدم تا سر نهم بر خاک پای یار خود
عمر من در کار علم و عقل ضایع گشته بود
آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود
سجه و خرقه مرا بی عشق او زنار بود
ساعتی ای عشق راهم ده سوی گلزار خود
چون نمی زیبد در این گلزار خار همتم
آتشی از سینه افروزم بسوزم خار خود
اشک من ای عشق لعل و روی من زر ساختی
تا تو بینی دمبدم بر روی من آثار خود
از جمال حسن جان افزای خود چون آگهی
کی بهر دیده نمائی جان من دیدار خود
تا تو بینی حسن خویش و عشقبازی ها کنی
از دو عالم کرده ای آئینه رخسار خود
گر سخن مستانه میگوید حسین از وی مرنج
چون تو مستش میکنی از نرگس خمار خود
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۲
اهل دل با درد عشق او ز درمان فارغند
با جراحتهای غم از راحت جان فارغند
با فروغ پرتو نور تجلی جمال
روز از خورشید و شب از ماه تابان فارغند
گر جهان از موج طوفان حوادث پر شود
آشنایان محیط غم ز طوفان فارغند
کفر زلف ایمان طلعت تن پرستان را بود
عاشقان حق پرست از کفر و ایمان فارغند
باده نوشانی که مستند از صبوحی الست
تا صباح روز حشر از راح و ریحان فارغند
بی نوایان سر کوی محبت چون حسین
از سریر کیقباد و تاج خاقان فارغند
با جراحتهای غم از راحت جان فارغند
با فروغ پرتو نور تجلی جمال
روز از خورشید و شب از ماه تابان فارغند
گر جهان از موج طوفان حوادث پر شود
آشنایان محیط غم ز طوفان فارغند
کفر زلف ایمان طلعت تن پرستان را بود
عاشقان حق پرست از کفر و ایمان فارغند
باده نوشانی که مستند از صبوحی الست
تا صباح روز حشر از راح و ریحان فارغند
بی نوایان سر کوی محبت چون حسین
از سریر کیقباد و تاج خاقان فارغند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۰
عشاق وفاپیشه اگر محرم مائید
از خود بدر آئید و در این بزم درآئید
در بزم احد غیر یکی راه ندارد
با کثرت موهوم در این بزم میائید
تا نقش رخ دوست در آیینه ببینید
زنگار خود از آینه ی دل بزدائید
چون صاف شد آیینه ز اغیار بدانید
کایینه وهم ناظر و منظور شمائید
کونین چه جسم است و شما جان مقدس
عالم چو طلسم است و شما گنج بقائید
مستور شد اندر صدف آن گوهر کمیاب
گوهر بنماید چو صدف را بگشائید
در کعبه ی دل عید تجلی جمالت
ای قوم به حج رفته کجائید کجائید
سرگشته در آن بادیه تا چند بپوئید
معشوق همین جاست بیائید بیائید
چون مقصد اصلی ز حرم کعبه ی وصل است
غافل ز چنین کعبه ی مقصود چرائید
گفتار حسین است ز اسرار خدائی
دانیدش اگر واقف اسرار خدائید
از خود بدر آئید و در این بزم درآئید
در بزم احد غیر یکی راه ندارد
با کثرت موهوم در این بزم میائید
تا نقش رخ دوست در آیینه ببینید
زنگار خود از آینه ی دل بزدائید
چون صاف شد آیینه ز اغیار بدانید
کایینه وهم ناظر و منظور شمائید
کونین چه جسم است و شما جان مقدس
عالم چو طلسم است و شما گنج بقائید
مستور شد اندر صدف آن گوهر کمیاب
گوهر بنماید چو صدف را بگشائید
در کعبه ی دل عید تجلی جمالت
ای قوم به حج رفته کجائید کجائید
سرگشته در آن بادیه تا چند بپوئید
معشوق همین جاست بیائید بیائید
چون مقصد اصلی ز حرم کعبه ی وصل است
غافل ز چنین کعبه ی مقصود چرائید
گفتار حسین است ز اسرار خدائی
دانیدش اگر واقف اسرار خدائید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۲
دوست چون خواهد که عاشق هر نفس زاری کند
خانمانش سوزد و میل دل آزاری کند
ساختن باید بسوز عشق آن یاری که او
کو بسوزد آشکارا در نهان یاری کند
کی توان برداشتن بار بلای عشق را
گر نه لطف او به پنهانی مددکاری کند
کاله پر عیب دل را کز همه وامانده بود
مشتری ماهرو هر دم خریداری کند
تو بزاری ساز و از آزار او رخ برمتاب
نیست عاشق هر که آزاری ز بیزاری کند
گر به دست دیگران بنیاد ما را بر کند
نی در آخر از طریق لطف غمخواری کند
گر کند ساقی مجلس نرگس خمار دوست
کیست کاندر دور او دعوی هشیاری کند
هر که روزی بسته ی بند غمش شد چون حسین
سالها گر بگذرد باری گرفتاری کند
خانمانش سوزد و میل دل آزاری کند
ساختن باید بسوز عشق آن یاری که او
کو بسوزد آشکارا در نهان یاری کند
کی توان برداشتن بار بلای عشق را
گر نه لطف او به پنهانی مددکاری کند
کاله پر عیب دل را کز همه وامانده بود
مشتری ماهرو هر دم خریداری کند
تو بزاری ساز و از آزار او رخ برمتاب
نیست عاشق هر که آزاری ز بیزاری کند
گر به دست دیگران بنیاد ما را بر کند
نی در آخر از طریق لطف غمخواری کند
گر کند ساقی مجلس نرگس خمار دوست
کیست کاندر دور او دعوی هشیاری کند
هر که روزی بسته ی بند غمش شد چون حسین
سالها گر بگذرد باری گرفتاری کند