عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۸
شیخ ابوسعید یکبار به طوس رسید مردمان از شیخ استدعاء مجلس کردند، شیخ اجابت کرد، بامداد در خانقاه استاد تخت بنهادند و مردم می‌آمدند و می‌نشست. چون شیخ بر تخت شد و مقریان قرآن برخواندند و مردم می‌آمد چندانک کسی را جای نماند، معرف برخاست و گفت خدایش بیامرزاد کی هر کسی از آنجا کی هست یک گام فراتر آید. شیخ گفت و صلی اللّه علی محمد و آله اجمعین و دست بروی فرود آورد و گفت هرچ ما خواستیم گفت و جملۀ پیغامبران بگفته‌اند او بگفت خدایش بیامرزاد که هرکسی از آنجا کسی هست یک گام فراتر آید. چون این کلمه بگفت از تخت فرود آمد و آنروز بیش ازین نگفت.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۹
شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز گفت کی صد پیر از پیران در تصوف سخن گفته‌اند اول همان گفت کی آخر، عبارت مختلف بود و معنی یکی کی اَلتَّصَوَّفُ تَرکُ التَکَلُّفِ و هیچ تکلف ترا بیش از تویی تو نیست، چون به خویشتن مشغول گشتی ازو باز ماندی. شیخ گفت مشایخ و پیران گفته‌اند هرچ خلق را شاید خدای را نشاید و هرچ خدای را شاید خلق را نشاید. وقتی از اوقات شیخ قرآن می‌خواند و در آخر عهد هرچ آیت رحمة بود می‌خواند و هرچ آیت عذاب می‌گذاشت. یکی گفت ای شیخ این چنین نظم قرآن می‌نشود:
ساقی تو بده باده و مطرب تو بزن رود
تا می‌خورم امروز کی وقت طرب ماست
می هست و درم هست و بت لاله رخان هست
غم نیست و گر هست نصیب دل اعداست
پس گفت از آن ما همه بشارت و مغفرت آمده است و از آن ایشان عذاب پس درویش را چیزی در دل آمد، شیخ گفت و آن رغم انف ابی الدرداء و شیخ این لفظ بسیار گفته است. شیخ گفت ابوبکر واسطی گفته است کی: تَعَلُّقُ الخَلقِ بِالخَلقِ کَتَعَلُّقِ المَسْجُونِ بِالْمَسجُون شیخ گفت سایلی از پیری درخواست کی سخنی بگوی. گفت از علی تا ثری در قدرت وی ذرۀ هست و هر دانش کی هست بذرۀ از هستی خداوند نرسد، سخن گفتن در چیزی کی آن چیز ناچیز بود محال بود کی عبارت بدو نرسد. شیخ گفت آن پیر دیگر را گفتند کی سخنی بگوی گفت ماسِوی اللّه فَلَیْسَ لَهُ حقّیقَةٌ فَما ذا نُکَلِّم. شیخ گفت سهل بن عبداللّه گفته است کی: قَبِیْحٌ لِمَنْ یلبِسُ الْخِرْقَةَ وَ هَمُّ الارزاقِ فِی قَلْبِه گفت زشت باشد کی کسی خرقۀ درویشان درپوشد و اندوه روزی در دل وی بود و این قدر نداند کی اَرْزاقُ الْعِبادِ عَلی اللّه لایَقُوم بِها اِلّا فَضْلُه. شیخ گفت ما به نزدیک بوالعباس قصاب بودیم به طبرستان، چون درویشان به نزدیک او آمدندی هر یکی وایی و تمنیی، او گفتی خداوندا هر کسی را وایی باید و مرا وایی نباید و هر کسی را منی و مرا منی نمی‌باید ما را آن باید کی ما نباشیم.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۲۰
یک روز شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز در نشابور مجلس می‌گفت. چون در سخن گرم شد، در میان سخن گفت لیْسَ فی الجبّةِ سِوَی اللّه و انگشت مسبحه برآورد در زیر جُبۀ کی پوشیده بود، اینجا کی سینۀ مبارک او بود انگشت مبارکش بجبه برآمد و بسیار از مشایخ حاضر بودند چون بومحمد جوینی و چون استاد امام ابوالقسم القشیری و استاد اسماعیل صابونی و مشایخی دیگر از بزرگان کی کسی برین سخن اعتراض نتوانست کردن و همه را وقت خوش شد چنانک بی‌خویشتن شده بودند و به موافقت شیخ همه مشایخ خرقها در میان نهادند و چون شیخ مجلس تمام کرد و از تخت نزول فرمود جبۀ شیخ و خرقهای مشایخ پاره کردندو همه مشایخ اتفاق کردند که آن یک گز کرباس کی نشان انگشت شیخ بر آنجا بود پاره نکنند و بنهند تا بهر وقت صادر و وارد آنرا زیارت می‌کنند و آن در دست خواجه بوالفتح شیخ و فرزندان وی بود و تا فترت غز بر جای بود و در آن فترت با دیگر تبرّکهای عزیز ضایع گشت.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۲۱
درویشی بود در نشابور او را حمزة التراب گفتندی از بس تواضعی که در وی بودی. روزی به شیخ رقعۀ نبشت که تُراب قدمه. شیخ بر ظهر رقعه بنوشت این بیت را و بفرستاد:
گر خاک شدی خاک ترا خاک شدم
چون خاک ترا خاک شدم پاک شدم
و شیخ الاسلام جد این دعاگوی خواجه بوسعید چنین آورده است که جماعتی برآنند که بیتها که به زبان شیخ رفته است او گفته است و نه چنانست که اور ا چندان استغراق بودی بحضرت حقّ که پروای بیت گفتن نداشتی الا این یک بیت که بر ظهر رقعۀ حمزه نبشت و این دو بیت دیگر درست نگشته است که شیخ گفته است:
جانا بزمین خاوران خاری نیست
کش با من و روزگار من کاری نیست
با لطف و نوازش جمال تو مرا
در دادن صدهزار جان عاری نیست
دیگر همه آن بوده است که از پیران یاد داشته است.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۲۲
شیخ گفت کی از بوالقسم بشر یاسین شنیدم که روزی ما را گرفت یا باسعید:
مرد باید که جگر سوخته خندان بودا
نی همانا که چنین مرد فراوان بودا
روزی شیخ را سخنی می‌رفت و بسیاری پیران و عزیزان نشسته بودند یکی از میان قوم به بانگ بلند بگریست چنانک جمع را از آن گریستن او زحمتی بود هرچ بیشتر. شیخ به نظر هیبت در آن مرد نگاه کرد و گفت: اِنْ شِئْتَ اَنْ تقُول کَما قُلتُ فَاقعد کَما قعدتُ فَانَ منْ ثَبتَ نَبَتَ وَمَنْ صَبَر ظَفَرَ. پس گفت: سَمِعْتُ اَنّ عقبةَ ابنَ عامِر قالَ، قالَ رَسُولُ اللّه صَلَّی اللّه عَلَیْه وَسَلَّم اِذا تَمَّ فُجُورُ العبدِ ملک عَیْنَیْه فَبَکی بِهِما ماشاء پس گفت:
لَوْاَنّ دُونَکَ بَحْرُ الصِّینِ مُعْتَرِضاً
لخلْتَ ذاکَ سَراباً ذاهِبَ الْاَثَرِ
وَلَوْدَعَیْتُ وَفِیما بَینَنا سَقَرٌ
لَهوَّنَ الشَّوقُ خَوْضَ النّارِ فی السَّقَرِ
و هم شیخ ما گفت که روزی مردی به نزدیک پیر بوالفضل حسن درآمد و گفت ای شیخ دوش ترا بخواب دیده‌ام مرده و بر جنازه نهاده، پیر بوالفضل گفت آن خواب خود را دیدۀ! ایشان هرگز نمیرند مَنْ عاشَ لِلّه لایَمُوتُ اَبَداً.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۲۳
آورده‌اند کی روزی درویشی وضو می‌ساخت، شیخ بمتوضادر شد، آن درویش دست می‌شست و می‌گفتی اللّهمَّ اعْطِنی کِتابی بِیَمینی. شیخ گفت ای درویش تا چکنی و از آن نامه چه برخوانی؟ چنین نباید گفت که تو طاقت آن نداری. درویش گفت ای شیخ پس چگویم؟ شیخ گفت بگوی اللّهمَّ اغْفِرْ وَ ارَحمْ وَلاتَسْأَل.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۲۵
در آن وقت کی شیخ بنشابور بود و از جوانب انکارها می‌نمودند و استاد امام هم از آن منکران بودو در آخرچون به مجلس شیخ آمد و آن انکار وی نماند گاه گاهی در اندرون استاد امام از راه آدمی گری اندکی داوری می‌بود. روزی در خدمت شیخ بکویی فرو می‌رفتند، سگی بیگانه بدانکوی درآمد، سگان محله بیکبار بانگ درگرفتند و در آن سگ افتادند و او را مجروح کردند و از آنجا بیرون کردند شیخ عنان بازکشید و گفت بوسعید درین شهر غریب است باوی سگی نشاید کرد. آن انکار و داوری بکلی از اندرون استاد امام برخاست و صفا پذیرفت.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۲۶
خواجه عبدالکریم کی خادم خاص شیخ بود و از نشابور بوده است، گفت من کودک بودم کی پدرم مرا بخدمت شیخ بوسعید آورد. چون پدرم بازگشت و من بخدمت شیخ باستادم چشم شیخ بررواق خانقاه بر خاشاکی افتاد انداخته، شیخ اشارت کرد که بیار. من پیش شیخ بردم، شیخ گفت بزبان شما این را چه گویند؟ گفتم خاشه. گفت بدانک دنیا و آخرت خاشۀ این راه است، تا از راه برنداری بمقصود نرسی کی مهتر عالم علیه السلام چنین فرمود کی ادناها اِماطَةُ الْاذی عن الطَّریقِ. کمتر درجۀ از درجۀ ایمان آنست که خاشه از راه برداری، پس گفت هرچ نه خدای رانه چیز، و هر که نه خدای را نه کس! آنجا کی تویی همه دوزخست و آنجا کی تونیستی همه بهشت است.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۲۷
مریدی از مریدان شیخ از عراق بخدمت شیخ می‌آمد. شیخ را جامهای نیکو می‌آورد و همه راه با خویشتن در پندار می‌بود کی شیخ را عظیم خوش خواهد آمد ازین تحفها. چون بیک فرسنگی میهنه رسید شیخ گفت ستور زین کنید. چون اسب زین کردند شیخ برنشست و جمع در خدمتش به صحرا رسیدند، درویش را پنداری کی بود زیادت شد و بدین تصور حب دنیا در دل او زیادت شد و پیش شیخ آمد و در پای شیخ افتاد. شیخ گفت آن جامها که جهت ما آوردۀ بیار. درویش در حال جامها به خدمت آورد. شیخ بفرمود تا آن همه جامها را پاره پاره کردند و بر هر خار بنی پارۀ ازآن بیاویختند درویش چون بدید منفعل شد و عظیم شکسته شد. شیخ بدین حرکت بدو نمود کی دنیا را به نزد ما چه قیمت است و آن پنداشت تو به سبب این جامها همه دنیاپرستی بوده است. و این طایفه می‌باید کی نه بدنیا فرود آیند و نه بعقبی بازنگرند. دنیا بر دل آن درویش سرد گشت و چون بمیهنه رسید پرورش یافت و از عزیزان این طایفه شد.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۲۸
روزی درویشی بمیهنه رسید و همچنان با پای افزار پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ بسیار سفرکردم و قدم فرسودم و نه آسودم و نه آسودۀ را دیدم. شیخ گفت هیچ عجب نیست، این سفر که تو کردی مراد خود جستی، اگر تو درین سفر نبودیی و یکدم بترک خود گفتیی هم تو بیاسودیی و هم دیگران بتو بیاسودندی. زندان مرد بود مرد است، چون قدم از زندان بیرون نهاد به راحت رسید.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۳۰
در آن وقت کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز بنشابور بود شیخ بوعبداللّه باکو در خانقاه شیخ ابوعبدالرحمن سلمی بود و پیر آن خانقاه بعد ازو او بود و این بوعبداللّه باکو هرگاهی سؤال کردی از شیخ بر وجه اعتراض و شیخ آنرا جواب گفتی. روزی از شیخ سؤال کرد کی ای شیخ، چند چیز می‌بینیم از تو که از پیران خویش ندیده‌ایم. یکی آنست که پیران را در برابر جوانان می‌نشانی و خردانرا در کارها با بزرگان برابر می‌داری و در تفرقه میان خرد و بزرگ هیچ فرق نمی‌فرمایی، و دیگر جوانان را در سماع در رقص کردن اجازت می‌دهی، دیگر خرقۀ که از درویشی جدا گردد باز بدان درویش می‌فرمایی و می‌گویی اَلْفَقیرُ اَولی بِخِرقَتِه و پیران ما این چنین نکرده‌اند. شیخ گفت دیگر هیچ هست؟ گفت نه. شیخ گفت اما حدیث خردان وبزرگان، هیچ کس ازیشان در چشم ما خرد نیست و هر ک قدم در طریقت نهاد اگرچه جوان باشد بنظر پیران باید نگاه کردن کی آنچ بهفتاد سال بمانداده‌اند روا بود که بروزی بدو خواهندداد، چون اعتقاد چنین باشد هیچ کس در چشم خرد ننماید و حدیث رقص جوانان در سماع، اما جوانان را نفس از هوا خالی نباشد و ایشان را هوای نفس غالب باشد و هوا بر همه اعضا غلبه کند اگر دست بر هم زنند هوای دستشان بریزد و اگر پای بردارند هوای پایشان کم شود، چون بدین طریق هوا از اعضاء ایشان نقصان گیرد از دیگر کبایر خویشتن نگاه توانندداشتن، چون همه هواها جمع شود و العیاذباللّه در کبیره ماندن، آن آتش هوادر سماع ریزد اولیتر کی به چیزی دیگر ریزد. و آن خرقه کی از آن درویش جدا شود به حکم جمع باشد و دلهای جمع و چون به حکم جمع دلهای ایشان مشغول باشد جمع خرقه در سر او افکنند و بار خرقۀ آن درویش از دل خود بردارند چون دستشان در حال به جامۀ دیگر نرسد، آن درویش بسر خرقه خودبرسد و آن از دست جمع باشد این خرقه همان خرقه نبود. شیخ بوعبداللّه گفت اگر ما شیخ را ندیدیمی صوفی ندیدیمی.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۳۱
هم درین وقت یک روز شیخ بوعبداللّه باکو در مجلس شیخ بی‌خویشتن نشسته بود خواجه وار و پای بکمر زده، شیخ را چشم بر وی افتاد و درآن میان با کسی خلقی خوب بکرد و سخنی نیکو بگفت، آنکس شیخ راگفت خدایت بهشت روزی گرداناد. شیخ گفت ما را بهشت نباید! ما را بهشت نباید! با مشتی لنک و لوک و درویش، در آنجا جز شلان و کوران و ضعیفان نباشند، ما را دوزخ باید کی جمشید و نمرود و فرعون و هامان در آنجا و خواجه در آنجا و اشارت ببو عبداللّه کرد و مادرآنجا، و اشارت بخود کرد. شیخ عبداللّه بشکست و با خویشتن رسید، دانست کی ترک ادب عظیم ازوی در وجود آمد و توبه کرد و پیش شیخ آمد و تصدیق کرد وبعد از آن دیگر چنان ننشست.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۳۲
پیر حبی درزی خاص شیخ بوده است. روزی جامۀ شیخ دوخته بود وقت قیلوله بود و شیخ سرباز نهاده و خادم خاص بر بالین شیخ بود، با مروحۀ در دست عبدالکریم گفت چه وقت اینست؟ پیر حبی گفت هرجا کی تو در گنجی من نیز درگنجم، خواجه عبدالکریم مروحه بنهاد و دستی چند بروی زد، چون هفت بار دست زد شیخ گفت بس. پیر حبی بیرون آمد و با خواجه نجار شکایت کرد. چون شیخ نماز دیگر بیرون آمد خواجه نجار با شیخ گفت کی جوانان دست بر پیران دراز می‌کنند، شیخ چی گوید؟ شیخ گفت دست خواجه عبدالکریم دست ما بود، بعد از آن هیچ کسی هیچ نگفت.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۳۳
روزی شیخ در نشابور مجلس می‌گفت و شیخ ابوالقسم قشیری حاضر بود و هم در آنروز او را دعویی بود بآسیایی در دیه حسین آباد. روستاییی دعوی می‌کرد و او می‌گفت آن منست. مقری در مجلس شیخ می‌خواند لِمنْ المُلک الیَوم. شیخ ما گفت با منت راست است، با استاد امام راست کن کی می‌گوید آسیای حسین آباد ازآن منست.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۳۴
آورده‌اند کی شیخ روزی در نشابور با جمعی بسیار بکویی می‌رفتند، زنی پارۀ خاکستر از بام مینداخت، بعضی از آن بر جامۀ شیخ افتاد، شیخ از آن متأثر نگشت. جمع در اضطراب آمدند و خواستند کی حرکتی کنند با صاحب خانه. شیخ ما گفت آرام گیرید! کسی کی مستوجب آتش بود با او بخاکستر قناعت کنند، بسیار شکر واجب آید. جملۀ جمع را وقت خوش گشت و هیچ آزاری به کسی نرسانیدند و بسیار بگریستند.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۳۶
آورده‌اند کی روزی شیخ قدس اللّه روحه العزیز در نشابور برنشسته می‌رفت. بدر کلیسایی رسید، اتفاق را روز یکشنبه بود جمله با شیخ گفتند ای شیخ می‌باید کی ایشان را ببینیم، شیخ پای از رکاب بگردانید چون شیخ در رفت ترسایان پیش شیخ آمدند و خدمت کردند و همه به حرکت پیش شیخ بیستادند وحالتها برفت. مقریان با شیخ بودند، یکی گفت ای شیخ دستوری هست تا آیتی بخوانند؟ شیخ گفت روا باشد. مقریان آیتی خواندند، ایشان را وقت خوش گشت و بگریستند، شیخ برخاست و بیرون آمد. یکی گفت اگر شیخ اشارت کردی همه زنارها بازکردندی، شیخ گفت ما ایشان را زنار برنبسته بودیم تا بازگشاییم.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۳۷
روزی شیخ در نشابور مجلس می‌گفت، در میان سخن گفت از سر خانقاه تا ببُن خانقاه همه گوهرست ریخته، چرا برنچینید؟ خلق بازنگریستند پنداشتند گوهرست تا برگیرند، چون ندیدند گفتند ای شیخ ما گوهر نمی‌بینیم! شیخ گفت: خدمت! خدمت!
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۳۹
پیرزنی بود در نشابور در پهلوی خانقاه شیخ ما حجرۀ داشت و پیوسته هاون تهی کوفتی بی‌فایده تا درویشان را خاطر بشوریدی و درویشان با شیخ گله می‌کردند و شیخ هیچ نمی‌گفت. یک روز پیرزن غایب شد درویشان گفتند برویم و سر حجره‌اش باز کنیم تا بدان مشغول گردد و ما را نرنجاند. شیخ هیچ نگفت، درویشان برفتند و سر حجره‌اش بازگشادند. پیرزن بیامد و سر حجره باز دید، گفت دریغ مردی بدین بزرگی و عتابی بدین خردی!
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۴۰
آورده‌اند کی روزی شیخ به گرمابه شد در نشابور، خواجه امام بومحمد جوینی به سلام شیخ آمد بخانقاه، گفتند شیخ به حمام است، او نیز بموافقت شیخ به حمام شد. چون درآمد شیخ گفت این حمام خوش هست؟ بومحمد گفت هست. گفت از چه خوش است؟ گفت از برای آنکِ شیخ اینجاست. شیخ گفت به ازین باید، گفت شیخ بفرماید شیخ گفت از بهر آنک با تو ایزاری و سطلی بیش نیست و آن نیز آنِ تونیست.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۴۱
خواجه بوالفتح شیخ گفت رحمةاللّه علیه، وقتی جمعی آمدند از عراق و شیخ ما را جامۀ فرجی آوردند صوفیانه، بافراویز. چون پیش شیخ نهادند شیخ درپوشید. گربۀ بود که پیوسته گرد شیخ برمی‌آمدی، آن گربه گرد شیخ برآمد و بر آن مرقع شاشید. شیخ گفت ما برآن بودیم کی خود را به جامۀ صوفیان بیرون آریم و ساعتی صوفی باشیم، این گربه بر صوفیی ما شاشید! این فرجی بستانید و با بوالفتح دهید کی صوفی اوست. آن فرجی از پشت شیخ بازکردند و به خواجه بوالفتح دادند و خواجه بوالفتح پیوسته این سخن بتفاخر بازگفتی.