عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۵۲
اگر آهی کشم افلاک سوزد
در و دشت و بیابان پاک سوزد
اگر آهی کشد فایز از این دل
یقین دارم گل نمناک سوزد
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۶۱
فلک، از جور تو دل پر ز خون بود
غم و اندوه من از حد فزون بود
نه اکنون است ظلمش یار فایز
ز هنگام تولد تا کنون بود
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۶۴
دلا گر زار گریم بر تو شاید
که هرجا تیری آید بر تو آید
دل فایز، مگر داری تو گوهر
که هر گلرخ تو را خواهد رباید
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۷۰
گذشت ایام گل ای بلبل زار
بکن چون من ز هجران ناله بسیار
گل تو سر زند هر ساله از نو
گل فایز نمی‌روید دگر بار
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۸۰
من از عهد جوانی تا شدم پیر
نکردم در جفای دوست تقصیر
چرا فایز وفا کرد و جفا دید
کنم با کوکب بختم چه تدبیر
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۸۶
فراق لاله‌رویان ساخت کارم
ربود از کف عنان اختیارم
پس از صد سال بعد از مرگ فایز
گل حسرت بروید بر مزارم
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۵
غم و غصه تن و جانم گرفته
فراق یا دامانم گرفته
به کشتی اجل فایز سوار است
میان آب، طوفانم گرفته
رهی معیری : چند قطعه
دل من
درون کلبه تنگی شبانگاه
ز آتشدان، به هر سو شعله خیزد
در آتش چوب تر همچون دل من
«سری سوزد، سری خونابه ریزد»
سراید ساز، از سوز جدایی
به گوشم نغمه های آشنایی
ز برف بهمنی پوشیده هامون
پرند سیمگون بر پیکر خویش
من از سیمینه هامون باز یابم
نشان دلبر سیمین بر خویش
صبا در گوش من نام تو گوید
نسیم آهسته پیغام تو گوید
کجایی؟ کز نوای آتشینم
دلت در سینه گردد آتش انگیز
میان برف و یخ در آتشستم
به برف اندر شگفت است آتش تیز
جهان در دیده من محو و تاریک
تو از من دور و من با مرگ نزدیک
برآر ای ساز، آوازی که گردون
طریق سازگاری پیش گیرد
فراخوان بخت ره گم کرده ام را
که راه آشیان خویش گیرد
به سردی گر فلک بیداد کیش است
دل من، گرم از سودای خویش است
رهی معیری : چند قطعه
موی سپید
موی سپید، آیت پیری است در جهان
گوش تو از سپیدی مو شکوه ها شنید
لیکن سیاه روزی من بین که بر سرم
مویی به جا نماند که پیری کند سپید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
گفتگوی عقل در خاطر فرو ناید مرا
بنده سلطان عشقم، تا چه فرماید مرا؟
بسکه کردم گریه پیش مردم و سودی نداشت
بعد ازین بر گریه خود خنده میآید مرا
بسته زلف پریرویان شدن از عقل نیست
لیک من دیوانه ام، زنجیر میباید مرا
وعده وصل توام داد اندکی تسکین دل
تا رخ خوبت نبینم دل نیاساید مرا
وه! که خواهد شد، هلالی، خانه عمرم خراب
جان غم فرسوده چند از غم بفرساید مرا؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
هست آرزوی کشتن آن تند خو مرا
گر او نکشت، می کشد این آرزو مرا
جان من از جدایی آن مه به لب رسید
ای وای! گر فلک نرساند به او مرا
با ذوق جستجوی تو آسوده خاطرم
آسودگی مباد ازین جستجو مرا
ننگست عاشقان جهان را ز نام من
عاشق مگوی، هر چه توانی بگو مرا
گفتی که: آبروی هلالی سرشک اوست
رسوای خلق می کند این آبرو مرا
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
ز سوز سینه، هر دم، چند پوشم داغ هجران را؟
دگر طاقت ندارم، چاک خواهم زد گریبان را
بزن یک خنجر و از درد جان کندن خلاصم کن
چرا دشوار باید کرد بر من کار آسان را؟
نمی خواهم که خط بالای آن لب سایه اندازد
که بی ظلمت صفای دیگرست آن آب حیوان را
به زلفت بسته شد دل های مشتاقان، بحمدالله
عجب جمعیتی روزی شد این جمع پریشان را!
کسی چون جان برد زین کافران سنگدل، یارب؟
که در یک لحظه می ریزند خون صد مسلمان را
طبیبا، تا به کی بر زخم پیکانش نهی مرهم؟
برو، مگذار دیگر مرهم و بگذار پیکان را
هلالی، دل منه بر شیوه ی آن شوخ عاشق کش
سخن بشنو و گرنه بر سر دل می کنی جان را
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
گه نمک ریزد به خم، گه بشکند پیمانه را
محتسب تا چند در شور آورد می خانه را؟
هر کجا شب ها ز سوز خویش گفتم شمه ای
شمع را بگداختم، آتش زدم پروانه را
قصه ی پنهان ما افسانه شد، این هم خوشست
پیش او شاید رفیقی گوید این افسانه را
این همه بیگانگی با آشنایان بس نبود؟
کاشنای خویش کردی مردم بیگانه را
از هلالی دیگر، ای ناصح، خردمندی مجوی
بیش ازین تکلیف هشیاری مکن دیوانه را
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
شب هجرست و مرگ خویش خواهم از خدا امشب
اجل روزی چو سویم خواهد آمد، گو بیا امشب
چنین دردی که من دارم نخواهم زیست تا فردا
بیا، بنشین، که جان خواهم سپرد امروز، یا امشب
دل و جانی که بود، آواره شد دوش از غم هجران
دگر، یارب! غم هجران چه می خواهد ز ما امشب؟
نه سر شد خاک درگاهت، نه پا فرسود در راهت
مرا چون شمع باید سوخت از سر تا به پا امشب
شب آمد، باز دور افکند از وصلت هلالی را
دریغا! شد هلال و آفتاب از هم جدا امشب
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
گر دعای دردمندان مستجابست، ای حبیب
از خدا هرگز نخواهم خواست جز مرگ رقیب
درد بیماری و اندوه غریبی مشکلست
وای مسکینی که هم بیمار باشد هم غریب!
سر ببالینم ز درد هجر، نزدیک آمدست
کز سر بالین من شرمنده برخیزد طبیب
دیگران دارند هر یک صد امید از خوان وصل
من ز درد بی نصیبی چند باشم بی نصیب؟
ای صبا، جهدی کن و بگشا نقاب غنچه را
تا کی از دیدار گل محروم باشد عندلیب؟
زان دهان کام منست و هست پنهان زیر لب
چشم می دارم که کام من برآید عنقریب
چون هلالی بی مه رویت ز جان سیر آمدم
کس مباد از خوان وصل ماهرویان بی نصیب!
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
وه! چه عمرست که در هجر تو بردم عاقبت؟
جان شیرین را بصد تلخی سپردم عاقبت
گر شکایت داشتی از ناله و درد سری
رفتم و درد سر از کوی تو بردم عاقبت
بر لب آمد جان و در دل حسرت تیغت بماند
تشنه لب جان دادم و آبی نخوردم عاقبت
بسکه آمد، چون قلم، بر فرق من تیغ جفا
نام خود از تخته هستی ستردم عاقبت
گشتم از خیل سگان او، بحمدالله، که من
در حساب مردمان خود را شمردم عاقبت
ای که میگویی: هلالی، حاصل عمر تو چیست؟
سالها جان کندم، از هجران بمردم عاقبت
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
ای که از یار نشان می طلبی، یار کجاست؟
همه یارند، ولی یار وفادار کجاست؟
تا نپرسند، بخوبان غم دل نتوان گفت
ور بپرسند، بگو: قوت گفتار کجاست؟
رفت آن تازه گل و ماند بدل خار غمش
گل کجا جلوه گر و سرزنش خار کجاست؟
صبر در خانه ویرانه دل هیچ نماند
خواب در دیده غمدیده بیدار کجاست؟
پار بر داغ دل سوخته مرهم بودی
یارب! امسال چه شد؟ مرحمت پار کجاست؟
در خرابات مغان هوش مجویید ز ما
همه مستیم، درین میکده هشیار کجاست؟
بهتر آنست، هلالی، که نهان ماند راز
سر خود فاش مکن، محرم اسرار کجاست؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
عشق بازی چه بلا فکر خطایی بودست!
عشق خود عشق نبودست، بلایی بودست
کاش بینند بی خبران حسن تو را
تا بدانند که ما را چه خدایی بودست
در دیاری که گل روی تو را پروردند
خوش بهاری و فرح بخش هوایی بودست!
عهد کردی که وفا پیشه کنی، جهد بکن
تا بدانم که درین عهد وفایی بودست
باغ فردوس زمینست که آن جا روزی
سرو گل پیرهنی، تنگ قبایی بودست
بعد مردن به سر تربت من بنویسید
کین عجب سوخته ی بی سرو پایی بودست!
چاره ی درد هلالیست بلای غم عشق
عشق را درد مگویی، که بلایی بودست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
گفتی: بگو که در چه خیالی و حال چیست؟
ما را خیال تست، تو را در خیال چیست؟
جانم به لب رسید، چه پرسی ز حال من؟
چون قوت جواب ندارم، سؤال چیست؟
بی ذوق را ز لذت تیغت چه آگهی؟
از حلق تشنه پرس که آب زلال چیست؟
گفتم: همیشه فکر وصال تو می کنم
در خنده شد که این همه فکر محال چیست؟
دردا! که عمر در شب هجران گذشت و من
آگه نیم هنوز که روز وصال چیست؟
چون حل نمی شود به سخن مشکلات عشق
در حیرتم که فایده ی قیل و قال چیست؟
ای دم به دم به خون هلالی کشیده تیغ
مسکین چه کرد؟ موجب چندین ملال چیست؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
بی تو هر روز مرا ماهی و هر شب سالیست
شب چنین، روز چنان، آه! چه مشکل حالیست!
هرگزت نیست بر احوال غریبان رحمی
ما غریبیم و تو بی رحم، غریب احوالیست!
گر فتد مردم چشمم به رخت، روی مپوش
تو همان گیر که بر روی تو این هم خالیست
بر لب چشمه ی نوشین تو آن سبزه ی خط
شکرستان تو را طوطی فارغ بالیست
می روی تند که باز آیم و زارت بکشم
این نه تندیست، که در کشتن من اهمالیست
قرعه ی بندگی خویش به نامم زده ای
این سعادت عجبست! این چه مبارک فالیست!
ماه من سوی هلالی نظری کرد و گذشت
کوکب طالع او را نظر اقبالیست