عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۱۵ - صید گرفتار
پیش از این ای صنم! آزار من زار مده
به من زار، از این بیش تو آزار مده
هست در زلف تو چون صید گرفتار، دلم
بیش از این زحمت این صید گرفتار مده
ترک چشم تو که خون ریز و ستمکار بود
دل ما را تو به آن ترک ستمکار مده
مست چون راه رود تکیه به دیوار دهد
تو اگر مست نه ای تکیه به دیوار مده
ای طبیب! از من بیمار چه خواهی شب و روز؟
روز و شب زحمت این خستهٔ بیمار مده
درد عشق است و دوایش نبود غیر وصال
قصد تجویز مکن، شربت دینار مده
پیش از این «ترکی» اگر دل به نکویان دادی
گر پشیمانی از این کار، دگر بار مده
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۱۶ - گنج شایان
ای جمالت! زماه تابان به
لب لعلت، ز آب حیوان به
بوی زلفت ز بوی گل خوشتر
خط سبزت ز برگ ریحان به
نیست نخلی چو سرو در بستان
نخل قدت ز سرو بستان به
در دندان صاف رخشانت
از لطافت ز در عمان به
گر چه جان بهتر است از همه چیز
لیک هستی مرا تو از جان به
زهر هجر توام به از تریاق
درد عشق توام ز درمان به
نعمت فقر و گنج درویشی
پیش «ترکی» ز گنج شایان به
«ترکیا» گر هزار دستانی
ور شوی از هزاردستان به
شعر گفتن بود کمال، ولی
نیست چیزی ز حفظ قرآن به
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۱۷ - سوختن در عشق
بیا ساقی خرابم کن، خراب از یک دو پیمانه
که از مستی نیآبم هر چه جویم راه کاشانه
به میخانه ز می شویید و بسپارید در خاکم
اگر مردم من ای میخواره گان! در کنج میخانه
غریبانه به کویت کرده ام در گوشهٔ منزل
همی ترسم بمیرم بر سر کویت غریبانه
مرا گر می کشی باری بکش با تیغ ابرویت
که بر دست تو شاید کشته گردم من شهیدانه
مرا از سوختن در عاشقی پروا نمی باشد
به پیش شمع رویت جهان فدا سازم چو پروانه
نه تنها عاقلان دیوانه اند، از سحر چشمانت
که سحر چشم تو دل می برد از دست دیوانه
به گیسوی تو دل بستم، بریدم دل ز عمر خود
به عشق ات آشنا گشتم شدم از عقل بیگانه
نترسیدم ز نیش جان گزای عقرب زلفت
شبی بر عقرب زلفت زدم دستی سفیهانه
اگر بر کعبه روی تو چشم بت پرست افتد
برای بت پرستیدن، نخواهد شد به بتخانه
اگر رندانه بنشانم به چشم خود تو را روزی
تو هم آیی برای دیدنم در خانه رندانه
به جامی باده مستم می کن و وانگه ز من بشنو
ز«ترکی» این غزل را ساقیا! مستانه مستانه
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۱۸ - گلبرگ تر
شبی آیم به بالای سرت آهسته آهسته
بگیرم همچو جان اندر برت آهسته آهسته
به زیر غبغبت دستی برم دزدیده دزدیده
ببوسم لعل همچون شکرت آهسته آهسته
مزم لعل لبت را جای نقل آسوده آسوده
بنوشم از شراب ساغرت آهسته آهسته
به یک زلف تو نرمک نرمک آرم پنجهٔ خود را
کشم تاری به زلف دیگرت آهسته آهسته
به نرمی آستین پیرهن، بر چهره ات مالم
عرق چینم ز گلبرگ ترت آهسته آهسته
من از شوقی که دارم عاقبت روزی بیاموزم
مسلمانی به زلف کافرت آهسته آهسته
برای چشم زخم از مردمت از مردم چشمم
سپند اندازم اندر مجمرت آهسته آهسته
برای آنکه از خوابت کنم بیدار، از مژگان
نهم خاری به زیر بسترت آهسته آهسته
شبی آهسته آهسته بدزدم دفترت «ترکی»
بدزدم این غزل از دفترت آهسته آهسته
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۱۹ - عاشق و مفتون
ای عارض نیکوی تو از قرص قمر به
اندام تو سر تا به قدم پاک و منزه
دانم که به من نیست تو را روی توجه
اما به تو من روز و شب استم متوجه
هم بر قد و بالای توام عاشق و مفتون
هم در رخ زیبای توام خیره و واله
از حسرت سیب زنخ و سرخی رنگت
رنگ رخم ای دوست بود زردتر از به
از طاق فرود آر یکی شیشه پر از می
جامی تو بکن نوش ودگر جام به من ده
جامی به کفم برنه و جان در عوضش گیر
جانی بستان از من و جامی به کفم نه
ابروی تو کافی ست به خون ریزی «ترکی»
بیهوده مکش تیغ و کمان را منما زه
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۲۱ - در و مرجان
ای که در حسن، ماه تابانی
از لطافت چو حور و غلمانی
راست گویم به راستی قدت
سرو نبود به هیچ بستانی
نه طبیبی که مورث دردی
نه حبیبی که دشمن جانی
به تو مشتاقم آن چنان که به آب
تشنهٔ خسته در بیابانی
دامنم پر زاشک و خون دل است
گر خریدار در و مرجانی
می شنیدم که نیست در تو وفا
چون بدیدم هزار چندانی
خشم آلوده با من استی و بس
با رقیبان مدام خندانی
به طریقی که کشته ای تو مرا
نکشد کافری، مسلمانی
ترک چشم تو خون «ترکی» ریخت
تو مگر حکمران ترکانی؟
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۲۲ - مس وجود
رو بر نتابم از تو گرم تیر می زنی
خورسند ار مرا تو به شمشیر می زنی
گر تیغ می زنی سپرم پیش تیغ تو
هر چند بی جنایت و تقصیر می زنی
تیغ ازمیان کشیده داری سر زدن
غمگین از این رهم که چرا دیر می زنی؟
من پیش تو چو صورت تصویر مانده ام
بیهوده زخم تیغ، به تصویر می زنی
با دست خود اشاره به ابروت می کنی
هشدار، دست بر دم شمشیر می زنی
نخجیر را به تیر و کمان می زنند خلق
جانا! به تیر غمزه تو نخجیر می زنی
دلهای بسته در گره زلف تو بسی ست
تا کی گره به زلف گره گیر می زنی
«ترکی» به یار پنجه فکندن نه حد توست
زنهار از آن که پنجه تو با شیر می زنی
گویا مس وجود تو خواهی طلا شود
خود را بر آن وجود چو اکسیر می زنی
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۲۳ - آیینهٔ دل
تو به دین حسن که در پرده،دل از خلق ربایی
پردهٔ خلق دری گر ز پس پرده درآیی
در پس پرده نهانی و جهانی به تو مایل
آه بی پرده که رخ به خلایق بنمایی
شاه خوبانی و شاهان همه هستند گدایت
بر سر کوی تو آیند شهان، بهر گدایی
آدمی زاده ندیدم به چنین حسن و لطافت
به که مانی تو که سر تا به قدم، نور خدایی
سخنت زنگ دل از آیینهٔ دل بزداید
به سخن لب بگشا تا غمم از دل بزدایی
در سر زلف گره گیر تو مشکل شده کارم
گره ار باز کنی، مشکل ما را بگشایی
سرو شرمنده شود گر تو به بستان به خرامی
غنچه دل تنگ شود گر به تکلم، تو بیایی
بوی مشک ختن از موی تو آید به مشامم
نازنینا! تو مگر نافهٔ آهوی ختایی
جز خیالت به دلم نیست دگر هیچ خیالی
جز هوایت به سرم نیست دگر هیچ هوایی
به وفایت که سر از عهد و وفای تو نپیچم
ز آنکه دانم که به من، بر سر عهدی و وفایی
«ترکیا» حملهٔ روبه صفتان در تو نگیرد
همه دانند که تو کلب در شیر خدایی
شیر حق، سرور مردان، علی عالی اعلا
آنکه بر رهبریش کس نبرد راه به جایی
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۲۴ - بهای بوسه
گر بدین سان کنی تو جلوه گری
دل خلقی به جلوه ای ببری
پرده از رخ اگر براندازی
پردهٔ صبر عاشقان بدری
مادر روزگار کی زاید؟
بعد از این چون تو نازنین پسری
نیست چیزی عزیزتر از چشم
تو زچشمان من عزیزتری
نمک عشق تو کند کورم
گر گزینم به جای تو دگری
به تنم جان رفته باز آید
بر مزارم اگر کنی گذری
نظری کن به سوی من که بری
زنگ غم از دلم به یک نظری
آه سوزنده تر از آتش من
نکند در تو گل بدن اثری
پرسشی کن ز چشم بیمارت
اگر از حال من تو بی خبری
جان «ترکی» بهای بوسهٔ توست
گر چه باشد بهای مختصری
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۲۵ - شب معراج
تا که از پرده جلوه بنمودی
دل خلقی ز جلوه بربودی
هر که مهرت به جان خرید نبرد
بهتر از این به رایگان سودی
در دلم عشق ات آتشی افکند
که نه پیدا بود از او دودی
ز اشتیاق تو روز و شب جاری ست
از دو چشمم سرشک چون دودی
به وفایت که در دو عالم نیست
در ضمیرم به جز تو مقصودی
تا وجود تو در جهان دیدم
دل نبستم به هیچ موجودی
کافرم گر به جز توام باشد
چشم جودی به هیچ ذیجودی
به جز از سایهٔ دو گیسویت
بر سرم نیست ظل ممدودی
ای رسولی که در شب معراج
راه افلاک را تو پیمودی
در پس پرده با خدای جلیل
راز گفتی، جواب بشنودی
ای حبیبی که از غم امت
در جهان لحظه ای نیآسودی
گفتیم بنده باش بنده شدم
بیش از این خدمتم نفرمودی
«ترکی» از روز محشرش غم نیست
گر بداند ز وی تو خشنودی
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۲۶ - بوی پیرهن
دلم فتاده در آن زلف پر شکن که تو داری
قرار بده ز من، آن لب دهن که تو داری
قدت چو سرو، خطت چون بنفشه، زلف چو سنبل
کسی ندیده از این خوبتر چمن که تو داری
عجب ز فتنه این چشم فتنه بار تو دارم
که فتنه بارد از این چشم پرفتن که تو داری
خوش است چاه زنخدان و زلف چون رسن تو
تبارک الله از این چاه و این رسن که تو داری
به صورتت نتوانم کنم نظاره که ترسم
از آن دو ترک کمان دار تیرزن که تو داری
به غیر راهزنی نیست کار هندوی زلفت
نعوذباالله از این خال راهزن که تو داری
تن و بدن شود از رده ات ز پیرهن ای گل!
زهی ز نازکی این تن و بدن که تو داری
ز بوی پیرهنت زنده می شود دل مرده
چه حکمت است دراین بوی پیرهن که تو داری
کجاست شهر و دیار تو و کجا وطن تو
خوشا به مردم آن شهر و آن وطن که تو داری
مرا غلام خودت خوان که هیچ خواجه ندارد
چنین غلام هنرپیشه ای چو من که تو داری
به معنی سخنت «ترکیا» نبرده کسی پی
سخن شناس کند فهم این سخن که تو داری
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۲۸ - قرص آفتاب
جانا! چرا نپوشی بر روی خود نقابی؟
تا کی گشاده رویی تا چند بی حجابی؟
یا رو، گشاده مگذار پا از سرای بیرون
یا بر رخت بیفکن از زلف خود نقابی
مشتاقم آن چنان من بر لعل می پرستت
چون شب نشین به خوابی یا تشنهٔ برآبی
شب ها به وعدهٔ وصل پیوسته مانده تا صبح
گوشم به راه پیغام، چشمم به فتح بابی
از قامت دل آرا، وز عارض سمن سا
چون سرو بوستانی، چون قرص آفتابی
آن چشم سرمه سایت، وان خال دل ربایت
جادوی فتنه بازی ست، هندوی بی کتابی
آن لعل آبدارت، وان زلف تابدارت
آن درج پر ز گوهر، وین خم به خم طنابی
لطفت به حالت دوست، قهرت به جای دشمن
آن آیتی ز رحمت، وین آیت عذابی
ملک وجود «ترکی» ویرانه شد ز عشق ات
شه کی خراج گیرد از کشور خرابی؟
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۲۹ - بادهٔ عشق
دلم باشد اسیر خوب رویی
نگاری، شوخ و شنگی، تندخویی
سر من در خم چوگان زلفش
بود سرگشته تر گویی ز گویی
چو یاد آید مرا محراب ابروش
کنم هر دم ز خون دل وضویی
ز هجر قامت و موی میانش
تنم گردیده لاغرتر ز مویی
بیفکن ساقیا! خشت از سر خم
معطر کن دماغم را ز بویی
ز زهد خشک جانم در عذاب است
بده جامی که تر سازم گلویی
مرا همره سوی میخانه میبر
بنه از می به دوش من صبویی
کرم کن ساقیا! از سوزن می
جراحات دلم را کن رفویی
بیا «ترکی» تو هم از بادهٔ عشق
بزن جامی، برآر از سینه هویی
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۳۰ - منزل عشق
رویی چگونه رویی، روشن چو ماهتابی
مویی چگونه مویی، صد نافه مشک نابی
ابرو کمان رستم، گیسو کمند سهراب
مژگان ز دل نشینی تیر فراسیابی
رخسارت از سپیدی، مانند سینهٔ باز
گیسویت از سیاهی، همچون پر غرابی
از خط و خال گیسو، مطلوب خاص و عامی
وز قد و چشم و ابرو، محبوب شیخ و شابی
در لعل آبدارت، آب بقاست پنهان
دریاب تشنگان را گر می کنی ثوابی
ای پادشاه خوبان! با من چرا چنینی
در پاسخ سؤالم کی می دهی جوابی؟
زین بیش می نمودی، با من عتاب و نازی
و اینک نمی نمایی نه ناز و نه عتابی
مست است ترک چشمت، خنجر به کف ز مژگان
تا فتنه ای نسازد کی می رود به خوابی؟
گر در حضور هستی، ور در غیاب هستی
چون جسم در حضوری، چون روح در غیابی
چندی ست کز فراغت، شب ها ز غصه تا صبح
خوابم نرفته در چشم، چشمم ندیده خوابی
«ترکی» ز منزل عشق، منزل مکن فراتر
با عشق همسفر باش، تا کام دل بیابی
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۳۲ - بوی مشک
ای پری چهره تو از صلب کدامین پدری!
مگر ای شمس دل آرا تو قرص قمری!
آدمیزاده به دین حسن و لطافت نبود
به حقیقت ملکی، گر چه به صورت بشری
بوی مشک آید از اندام تو ما را به مشام
نازنینا! تو مگر ساخته از مشک تری
شکر از لعل تو هنگام تکلم ریزد
ای پری چهره ندانم تو مگر نی شکری
به تماشا تو چو در کوچه و بازار آیی
به تو خلقی نگرانند ز هر بام و دری
این جفاها که کشم از تو به عالم شب و روز
ترسم آخر که نماند ز وجودم خبری
پیش شمشیر جفایت نبود «ترکی» را
به جز این پیکر مجروح بلاکش سپری
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۳۳ - آهوی دشت ختن
بس که ای شوخ پری چهره تو نازک بدنی
از حریری تن گلبرگ تو را پیرهنی
نتوانم به گل یاسمنت نسبت داد
که نازک بدنی، به ز گل یاسمنی
چون گل روی تو یک گل نبود در گلزار
چون قد سرو تو سروی نبود در چمنی
گر تکلم نکنی، لب به سخن نگشایی
هیچ مفهوم نگردد که تو داری دهنی
ترک چشم تو بود رهزن صد قافله دل
تو مگر پادشه طایفهٔ راهزنی
در تکلم ز لبت لعل و گهر می ریزد
تو مگر کان بدخشانی و، بحر عدنی
فارس یک تنه، لشکر نتواند شکند
تو اگر یک تنه خود فارس لشکر شکنی
بوی مشک ختن از زلف تو آید به مشام
نازنینا! تو مگر آهوی دشت ختنی
صحبت روح افزا و، سخنت شیرین است
«ترکیا» بس که تو خوش‌صحبت و شیرین‌سخنی
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۳۴ - دلبر پریوش
رویی چگونه رویی، چون ماه آسمانی
قدی چگونه قدی، چون سرو بوستانی
بر ماه آسمان نیست هرگز چنین لطافت
بر سرو بوستان نیست این ناز و دل ستانی
بستان چو سرو قدت هرگز به خود ندیده
چون ماه آسمان نیست در آسمان نشانی
گیسوی تابدارت هر حلقه اش کمندی
مژگان دل نشینت هر یک سر سنانی
بوسیدن رکابت مشکل بود رهی را
از بس گران رکابی، از بس سبک عنانی
دانم که با من از چیست بی مهری تو جانا!
من پیر سال خورده تو دلبر جوانی
لیکن مرانم از در هر چند ناتوانم
زیرا که چون سگانم قانع به استخوانی
گر خود پری نه ای تو ای دلبر پریوش
دایم چرا پری وار، از چشم من نهانی؟
صبح امید «ترکی» چون شام شد ز هجرت
این پیر ناتوان را دریاب تا توانی
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۳۶ - اختر رخشنده
ای خاک سر کویت، کحل الصبر عاشق!
از چیست نمی پرسی، از کس خبر عاشق
سر در قدمت بازد، جان پیشکشت سازد
از لطف اگر آیی، روزی ببر عاشق
پا از سر کوی تو، هرگز نکشد بالله
گر خار مغیلان است، در رهگذر عاشق
بر روی تو در گلزار، ای گلبن رعنایی
گلها همه چون خار است، پیش نظر عاشق
بی نور جمال تو، ای اختر رخشنده!
پیوسته بود یکسان، شام و سحر عاشق
در باغ جهان تا راست، شد قامت دلجویت
از حسرت بالایت، خم شد کمر عاشق
شبها ز غمت تا صبح، چون سیل که از کهسار
خونابه بود جاری، از چشم تر عاشق
ز ابروی کمان آسات گر تیر همه بارد
جز سینه پر حسرت، نبود سپر عاشق
خصمش بود ار رستم، از خصم ندارد غم
تا سایهٔ تو جانا! باشد به سر عاشق
«ترکی» ز سر کویت، گر بار سفر بندد
کو غیر پشیمانی، زاد سفر عاشق
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۲ - علت ایجاد ممکنات
دوشینه شاه زنگ برافراخت چون علم
در وادی قرار شه روم زد قدم
در پرده حجاب نهان شد عروس روز
داماد شب نهاد برون پای از برم
در قعر چاه یوسف خور، گشت سرنگون
یونس به بطن حوت شد و خضر در ظلم
در ان شبی که بود سیه تر از زلف یار
من برده سر به جیب تفکر فرو ز غم
کز در نگارم آمد و بار وی همچو ماه
برگرد ماه ریخته زلفین خم به خم
جستم ز جای و تنگ گرفتم چو در کنار
گه بوسه بر رخش زدم و گاه بر قدم
گفتم خوش آمدی به کجا بودی ای نگار!
کز دوری تو بود مرا خاطری دژم
امشب چه شد که شوق منت بر سر اوفتاد
جانا! زهی غریب نوازی، زهی کرم
گفتا که چاپلوسی از این بیشتر مکن
برخیز و می بیار و به پیمان تو دم به دم
برخیز می بیار که شد موسم نشاط
برخیز و می بیار که خزان شد بهار غم
دانی ز باده چیست مرا مقصد و مراد
مقصود من بود می وحدت نه راح جم
زان باده ای که رنگ زداید ز لوح دل
زان باده ای که قلب مصفا کند ز غم
زان باده ای که مور اگر قطره ای خورد
چرم پلنگ و شیر ژیان، بر درد زهم
زان باده ای که گربه چکانی به نی کند
مدح رسول و آل به آواز زیر و بم
زان باده ای که عیسی مریم خورد از او
احیا نمود مردهٔ صد ساله را به دم
زان باده ای که خورد از او جرعه ای خلیل
سوزنده نار گشت به وی، روضهٔ ارم
زان سرخ باده ای که بریزی اگر به خاک
روید ز خاک سرخ گل و شاخهٔ بقم
حالی به پای جستم و آوردمش به پیش
یک شیشه زان می که بخوابش ندیده جم
گفتا به هوش باش که در عرصهٔ وجود
امروز پا نهاد ز سر منزل عدم
سلطان شرق و غرب، شهنشاه انس و جان
فرمان روای ملک عرب، خسرو عجم
فخر رسل، حبیب خدا ختم انبیاء
مصباح هفت و چار و ذوالمجدوذ و لکرم
احمد که هست علت ایجاد ممکنات
هر ملکتی که هست ز وی گشته منتظم
شاهی که از عدالت و او آب می خورند
آهوی دشت با اسد و، گرگ باغنم
چون در کشید یک دو سه ساغر می، از نشاط
مانند غنچه شد متبسم لبش ز هم
شاهنشهی که پشت سلاطین روزگار
بر درگه وی از سر تعظیم، گشته خم
بی اذن وی نریزد یک برگ از درخت
بی حکم وی نخیزد گوهر ز قعریم
شاها! تویی که مدح و ثناگوی توخداست
من کیستم زنم ز ثناگوی تو دم؟
الطاف خود دریغ ز «ترکی» مدار از آنک
از کودکی به حبل تو گردیده معتصم
باشد زبان من به ثناگویی تو لال
ای همعنان حدوث وجود تو با قدم
کلک من ار به غیر ثنای تو دم زند
با گز لک خیال، زبانش کنم قلم
با درد از این خوشم که تویی داروی علل
با فقر از آن خوشم که تویی دافع النقم
یک ذره ای ز خاک در آستان تو
خوشتر بود به نزد من از روضهٔ ارم
پیچید هر که سر ز خط بندگی تو
روزی شود به هوش که لاینفع الندم
مهر و محبت تو به قلبم گرفته جا
مانند روح در تن و، چون سکه بر درم
کاوس کی، به خدمت تو بی نشان غلام
جمشید جم، به درگه تو کمترین خدم
ای فخر کاینات نبودی به کربلا
آن دم که شد شهید حسین تو از ستم
گردید سر و قامت آن نخل آرزو
از تیشهٔ ستیزه مروانیان قلم
از شامیان نکرد کسی شرم از خدای
وز کوفیان نداشت کسی حرمت حرم
آتش به خیمه گاه حسینیت ز کین زدند
کز دود وی سیاه شد این نیلگون خیم
رفتند دست بسته، عیالش به سوی شام
با حالتی فگار و، دلی خسته و دژم
اطفال خردسال حسینت به سوی شام
رفتند خشک لب، به اسیری به چشم نم
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۷ - سیل اشک
شکر خدا کز امت پاک پیمبرم
سر خوش ز جام مهر و تولای حیدرم
هستم غلام فاطمه و هر دو سبط او
کان هر سه تن، به را نجاتند رهبرم
بعد از امام تشنه جگر، شاه دین حسین
از جان غلام حضرت سجاد و باقرم
بعد از محمد آن که بود باقرالعلوم
ثابت قدم به مذهب و آیین جعفرم
موسی جعفر است مرا هفتمین امام
در این سخن گواست خداوند اکبرم
باشد امام هشتم من شاه دین رضا
کز یاد غربتش به دل پرز آذرم
من بنده ام تقی و نقی را زجان و دل
از کودکی گدای در آن دو سرورم
خواهم ز روضهٔ حسن عسگری مراد
زیرا بر او مریدم و محتاج آن درم
بر آستان مهدی هادی امام عصر «عج»
از جان کمینه بنده و دیرینه چاکرم
جز این چهارده تن اگر حب دیگری
باشد مرا به دل، ز سگی نیز کمترم
مظلوم اگر نخوانمشان وای بر دلم
معصوم اگر ندانمشان خاک بر سرم
در محشرم ز آتش دوزخ هراس نیست
کاین چهارده تن اند شفیعان محشرم
آید چو از مصیبت هر یک مرا به یاد
افتد به دل شرار چو سوزنده اخگرم
بر جان دشمنان نبی و علی وآل
تیغ برنده ای ست زبان سخنورم
یاد آمدم ز واقعهٔ دشت کربلا
با الله حیف بود کز این نکته بگذرم
آن دم که گفت سبط پیمبر به کوفیان
کای کوفیان مگر نه من اولاد حیدرم
ننهاده ام به دین نبی بدعتی جدید
نه من یهودم و، نه نصارا، نه کافرم
بابم بود علی ولی شیر کردگار
جدم نبی و حضرت زهراست مادرم
آیا روا بود که لب تشنه ای گروه
جان زیر تیغ و نیزه و شمشیر بسپرم؟
یک چند بود بسترم آغوش مصطفی
اکنون ز جورتان شده خاشاک بسترم
کشتید اقربا و، جوانانم از جفا
از اکبرم شهید بود تا به اصغرم
بشکافتید پهلویم از ضربت سنان
گردید پاره پاره ز شمشیر، پیکرم
چون می شود که جرعهٔ آبی مرا دهید
کز سوز تشنگی شده خشکیده حنجرم
ای کوفیان شوم، که از تیغ ظلم تان
در خون تپیده قامت چون سرو اکبرم
یک دم امان دهید که از بهر دیدنم
آید به جای مادرم از خیمه خواهرم
لب تشنه جان دهم به لب آب ای دریغ
با آنکه نور دیدهٔ ساقی کوثرم
« ترکی » ز سیل اشک تو ترسم در این عزا
یکباره غرق خون شود اوراق دفترم