عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۶۸
آنچه گفتهاند که عاشق در مقام فراق خوشتر از آنکه درمقام وصال راستست زیرا که در فراق امیدوصالست و در وصال بیم هجر، اما با درد فراق ساختن و خود را بخود برانداختن از دید امتناع وصول بود واین از تفرقه خالی نیست زیرا که در درد انیت این باقی بود و در وصول بهویت او در باقی بود:
او را که بقای او بباقی باشد
برگوی ز بندگی چه باقی باشد
هشیار چگونه گردد از مستی عشق
چون پادشهش بذات ساقی باشد
او را که بقای او بباقی باشد
برگوی ز بندگی چه باقی باشد
هشیار چگونه گردد از مستی عشق
چون پادشهش بذات ساقی باشد
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۶۹
ای برادر مقام فراق مقام انتظارست و درین راه چشم داشتن برای حصول معشوق در عالم خود شرکست او را چشم بر هم میباید نهاد و در خود طلب کرد و بیافت طرب کرد که او همیشه حاصل است و شبهت ازین اصل زایل است ای عزیز هستی او درنیستی تو جمال مینماید و نیستی درتو اصلی است و جوهری که تو باصل خود توانی بطبع باز شو تا همیشه واجد باشی. ای درویش تاب آفتاب قدم همیشه بر عدم تابنده است این ذرات وجود که بشهود او حاصلند سر از زوایۀ عدم برزدهاند و ازو بقا یافته، عجب مکون ذرات بغروب آفتاب محقق میشود و ظهورشان بطلوع او اما این ذرات که تاب آفتاب شهود او از افق قدم تابنده است و لم یزل پاینده:
هِیَ الشَّمسُ اِلّا اَنَّ للشَّمسِ غَیبَةٌ
و هذا الذّی اَعنیهِ لَیْسَ یَغیبُ
هِیَ الشَّمسُ اِلّا اَنَّ للشَّمسِ غَیبَةٌ
و هذا الذّی اَعنیهِ لَیْسَ یَغیبُ
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۷۰
اگر عشق بلاست و در وی بسی عناست اما قوت او از جفاست آن جفا که معشوق بر عاشق کند چون بحقیقت بنگری آن جفا از معشوق برای طلب وفاست زیرا که در مقام فراق مقام کردن و در پی خودی آرام کردن کثرت و دوئی است او میخواهد تا کثرت و دوئی عاشق بوحدت و یکیباز آید و در پی آن پیوندی پدید شود ای عزیز جنگ معشوق صلح آمیز بود و صلح او جنگ آمیز تا طلب مؤید شود و عشق مؤکد گردد و عاشقان کار افتادۀ دل بباد داده دانند که در ابتداء عشق جنگ و عتاب و کرشمه و ناز بود تا عشق محکم گردد و در میانۀ ارتکاب اخطار و ناترسیدن از هلاک و تلف مهجه روی نماید ودر آخر سکون بی حرکت و سکوتبی گفت و انتظاری جست بحاصل آمد و آنچه درین مراتب گفتهاند بدین قریب است:
سکُونٌ ثُمَّ قَبضٌ ثُمَّ بَسطٌ
وَبَحرٌ ثُمّ نَهرٌ ثُمّ یبُسٌ
وُرودُ ثُم قُصودٌ ثُمّ شُهودٌ ثُمّ وُجودٌ ثُمّ خُمودٌ چنانکه گفتهاند:
در عشق دلا بسی نشیب است و فراز
کاهو بره شیر گردد و تیهو باز
سکُونٌ ثُمَّ قَبضٌ ثُمَّ بَسطٌ
وَبَحرٌ ثُمّ نَهرٌ ثُمّ یبُسٌ
وُرودُ ثُم قُصودٌ ثُمّ شُهودٌ ثُمّ وُجودٌ ثُمّ خُمودٌ چنانکه گفتهاند:
در عشق دلا بسی نشیب است و فراز
کاهو بره شیر گردد و تیهو باز
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۷۱
میان عاشق و معشوق بنوعی مناسبت باید تا عشقاز کمین مکون جمال نماید یکی از حکما این معنی در تقریری میآورد و نسبت آن بطیران طیور میکند و مینماید که طیور با غیر جنس خود الفت کمتر گیرند درین میان زاغی و کبوتری دیدند که با هم میپریدند عجب داشتند حکیم گفت میان ایشان در حالی مشاکلتی پدید آمده است که عروض آن موجب صحبت شده تفحص آن کردند دیدند که هر دو را عرجی عرضی حاصل شده بود فرمود که موجب ائتلاف ایشان درین پرواز این معنی بود و این سرّدقیق است ای عزیز چون در معنی یکی شوند و یگانگی ایشان بی شکی شود اگر در ظاهر یکی از دیگری غنی بود و مستغنی اما آن دیگری بدان یکی محتاج بود و مفتقر اما در باطن در هر دو یک معنی بود خفی از عقول بشری و ملکی که موجب مناسبت شده است یُحِبُّهُم وَ یُحِبِّونَهُ.
فَلا تَحتَقِر نَفسی وَاَنتَ حَبیبُها
فَکُلّ أمرِهِ َیَصْبوا اِلی مَن یُجانِسُ
عجب آنکه از دوستی خود اخبار میکند یُحِبُّهُم و دوستی تو برخود اظهار میکند یُحّبونَهُ. نه اندک کاریست و بی مناسبتی است آه و هزار آه اگرچه یکی وصف قدیم است و یکی وصف حدث اما باری هست وَذلِکَ سِرُّ لایُمکِنُکَشْفُهُ بِلسانُ المَقالِ.
فَلا تَحتَقِر نَفسی وَاَنتَ حَبیبُها
فَکُلّ أمرِهِ َیَصْبوا اِلی مَن یُجانِسُ
عجب آنکه از دوستی خود اخبار میکند یُحِبُّهُم و دوستی تو برخود اظهار میکند یُحّبونَهُ. نه اندک کاریست و بی مناسبتی است آه و هزار آه اگرچه یکی وصف قدیم است و یکی وصف حدث اما باری هست وَذلِکَ سِرُّ لایُمکِنُکَشْفُهُ بِلسانُ المَقالِ.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۷۲
عشق خود را در حدقۀ عاشق جای کند تا روح باصرۀ او را جز بمعشوق نگران ندارد و گفتهاند که عاشق در در هرچه نگرد معشوق را بیند راستست و سرّاین معنیست. ای عزیز چون عشق با کمال رسد در ولایت وجود عاشق نگنجد آنچه از راه دیده بیرون افتد ناظر بخط او شود برای سلوت را و این آنگاه بود که دانسته بود که مَن مُنِعَ عَنِ النظَر یَتَسلَّی بالاَثَرِ بحقیقت داند که آنچه او را در نظر آید یا از آن بسوی او خبر آید آن خطی بود که معشوق بیند قدرت بر صفحۀ فکرت نگاشته است او بامید سلوت بدان نگران شود و زبان جانش میگوید این آن نیست اما بی آن نیست ما رَأیتُ شَیئاً قَطُّ الّا وَرَأیْتُ اللّهَ فیهِ و این رمزی لطیف است:
در دیدۀ من عشق مکانی بگرفت
آتش در زد تا که جهانی بگرفت
چون سوخت همه جهان پس گفت مرا
آن ذره به بین که ملک جانی بگرفت
در دیدۀ من عشق مکانی بگرفت
آتش در زد تا که جهانی بگرفت
چون سوخت همه جهان پس گفت مرا
آن ذره به بین که ملک جانی بگرفت
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۷۳
عشق چون بکمال رسد عاشق از معشوق گریزان شود زیرا که داند که در ظهور او ثبور این بود عِندَظُهورِ الحَقِّ ثبُورِ الخلْقِ و آنچه گفتهاند هر عاشق را که با خود کار است معشوقه از او بیزار است برین معنی قریبست. ای عزیز در اوان ظهورصباح ضوء مصباح باطل شودو مضمحل گردد اِذا طَلَعَ الصَّباحُ حَصَلَ الاِسْتغناءُ عَنِ المِصْباح:
فَلمَّا اسْتَبانَ الصُّبحُ ادْرَجَ ضوئُهُ
باَنوارِهِ اَنوارَ ضَوءِ الکَواکبِ
یُجَرِّ عُهُم کَأسا لوابْتِلِیّ اللّظی
بِتَجریعِهِ طارَت کَاَسْرَعِ ذاهِبٍ
و آنچه گفتهاند اَلخَواصُّ بَینَ عَیشٍ وَطَیشٍ بدین معنی نزدیک است یعنی ارباب مشاهدات چون بعظمت ذوالجلال مکاشف شوند از هیبت بگدازند و چون استیلاء سلطان شهود و وجود ایشان کمتر شود از لذت بنازند اِذا کوشِفوا طاشوا و اِذا استَنْزَعَهُم رُدّوا إلیّ الحَظِّ فَعاشوا.
فَلمَّا اسْتَبانَ الصُّبحُ ادْرَجَ ضوئُهُ
باَنوارِهِ اَنوارَ ضَوءِ الکَواکبِ
یُجَرِّ عُهُم کَأسا لوابْتِلِیّ اللّظی
بِتَجریعِهِ طارَت کَاَسْرَعِ ذاهِبٍ
و آنچه گفتهاند اَلخَواصُّ بَینَ عَیشٍ وَطَیشٍ بدین معنی نزدیک است یعنی ارباب مشاهدات چون بعظمت ذوالجلال مکاشف شوند از هیبت بگدازند و چون استیلاء سلطان شهود و وجود ایشان کمتر شود از لذت بنازند اِذا کوشِفوا طاشوا و اِذا استَنْزَعَهُم رُدّوا إلیّ الحَظِّ فَعاشوا.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۷۴
منصور مغربی که در فقه نامی داشت و از عالم بی نشانی نشانی گفت روزی به قبیلۀ رسیدم از قبایل عرب جوانی باخدی مقمّر و خطی معنبر مرا دعوت کرد چون مائده حاضر کردند جوان بسوی خیمه نگاه کرد و نعرۀ بزد و بیهوش شد و زبانش از گفت خاموش شد چون بهوشباز آمد در خروش آمد از حال او پرسیدم گفتند در آن خیمه معشوق اوست درین حال غبار دامن او گریبان جانش گرفته است و بسوی عالم بیخودی میکشد بدید بیهوش شد و چنین خاموش شد گفت از کمال مرحمت بر در خیمۀ دلربای جان افزای او گذر کردم و گفتم بحرمت آن نظر که شما را در کار درویشان است که آن خسته ضربت فراق را شربت وصل چشانی و آن بیمار علت بیمرادی را بمراد رسانی از ورای حجاب جوابداد و گفت یا سَلیمَ الْقَلبِ هُوَ لایُطیقُ شُهودَ غُبارِ ذَیْلی فَکَیْفَ یُطیقُ صُحْبَتی اوئی او طاقت دیدن غباری از دامن من نمیدارد او را طاقت جمال من کی بود.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۷۵
اگر عاشق در عشق خود خود را بود در عشق خام بود و در شوق ناتمام او را اوئی او برای معشوق باید ای درویش آنکه معشوق را برای خود خواهد هنوز قدم در ولایت عشق ننهاده است و او مرتدی بود که مراد برای مراد خود خواهد اما آنکه خود را برای معشوق خواهد از بوستان عشق بوی ریاحین صدق بمشام وقتش رسیده بود اگرچه در بدایت کار بود اما طالب اسرار بود باز چون ببرخاست درخواست از وجود خود زایل کند و سعادت یگانگی حاصل کند در هودج فناء دوم مقر سازد پس از غیرت از خود بیخبر شود چون بی شعور شود و از غیبت بحضور شود در پرتو آن نور شود لاجرم پروانه وار از بقا بفنا راه طلبد و خود را بواسطۀ عشق بر آتش عدم احساس و بطلان قوت متخیله بسوزد و همانا که این مقام در تلوین بود نه در تمکین و این معنی در حوصلۀ مرغی خانگی که او را دانش گویند نگنجد و میزان عقلش هم برنسنجد اگر معلوم شود بمثالی شود و آن در رباعی خواجه احمد غزالی قَدّسَ اللّهُ روحَهُ گفته است:
تا جام جهان نمای در دست منست
از روی خرد چرخ برین پست منست
تا قبلۀ نیست قبلۀ هست منست
هشیارترین خلق جهان مست منست
هذا ربی. و سبحانی و اناالحّقَ درین راه پدید آید درویش گوید:
چون نور ظهور تو مرا پست کند
وز بادۀ عشق مر مرا مست کند
برتر شوم از عالم امکان آنگه
در عین کمال واجبم هست کند
تا جام جهان نمای در دست منست
از روی خرد چرخ برین پست منست
تا قبلۀ نیست قبلۀ هست منست
هشیارترین خلق جهان مست منست
هذا ربی. و سبحانی و اناالحّقَ درین راه پدید آید درویش گوید:
چون نور ظهور تو مرا پست کند
وز بادۀ عشق مر مرا مست کند
برتر شوم از عالم امکان آنگه
در عین کمال واجبم هست کند
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۷۶
آنکه در عشق معشوق را برای خود خواهد قبول وردّو قبض و بسط و سکر و صحو فناو بقا و غیبت و حضور و ظهور و ثبور و ستر و تجلی و حزن و سرور و مکون و ظهور در عالم او سر ازو بر زنند و او را ده عمر نوح بسر آید و این منازل هنوز بپای او قطع نشده باشد و حق هیچ منزلی نگذارده باشد و بحقیقت تا حق منزلی گذارده نشود بمنزلی دیگر نبود و او از اسرار آگاه نبود پس بیچاره همیشه در راه بود و پیوسته بر گذرگاه هرچه از افق هستی پدید میآید او از کمال حیرت چنگ در او میزند هذا رَبّی. میگوید باز آنکه خود را برای معشوق خواهد این اضداد از راه او برخیزند و بهیچ حال در دید وقت او درنیاویزند او را بدو گذارند و زمام امور او بدو سپارند زیرا که مبتدی راه عشقست و طالب مقام صدقست هنوز از وجود قطرۀ نساخته است و در بحر غیب نینداخته هنوز وی در نظر اوست اگرچه بسوی عالم وحدت سفر اوست بی شک هنوز پیداست اگرچه شیداست همانا در نمازست که زبان مسألتش درازست هنوز در رکوعست که در طلب باخشیت و خضوع و خشوعست هنوز بنده است اگرچه خود را بر در افکنده است عجب ازین درد نمیکاهد که خود را برای او میخواهد از برای این الم نمیگدازد که میخواهد که با او سازد و اما آنکه از درخواست برخاست در فناء دوم او را مقر شود و از خود و غیرخود بی خبر شود بقاء او بدو بود و نظر سرش از او دور بود بدو حاضر بود و بدو ناظر بود او بسر اوقات جلال قریب بود و کارش بس عجیب بود ادراک مقام او از ادراک عقول بعید بود شاه بود اگرچه در زمرۀ عبید بود و این در مقام فناء سوم باشد چنانکه گفتهاند:
تا مرد ز خود فانی مطلق نشود
اثبات بهنفی او محقق نشود
توحید حلول نیست نابودن تست
ورنه بگزاف باطلی حق نشود
حکیم گوید یقین دان که تو او نباشی ولیکن چون تو در میان نباشی تو اوئی.
تا مرد ز خود فانی مطلق نشود
اثبات بهنفی او محقق نشود
توحید حلول نیست نابودن تست
ورنه بگزاف باطلی حق نشود
حکیم گوید یقین دان که تو او نباشی ولیکن چون تو در میان نباشی تو اوئی.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۷۷
در این مقام که به هو برآمد او پادشاه عالم هستی بود اگرچه درین پرده بر خاک پستی بود اگر ذُروۀ اعلاء قدس بعالم او هبوط کند بی کیف بود و اگر کسی را محرم خطاب دارد بی حرف بود او را در صعود و هبوط تعلق به جاذبۀ و تمسک برابطۀ نبود نه هیچ زمانش درباید و نه هیچ مکانی ازو خبر یابد این مقام را بزبان اهل تحقیق بی مزاحمت تصور و تصدیق مقام اختفا در کنه الاّخوانند بلکه اثبات وحدت در نفی لا دانند و این رموز بوالعجب است نه زبان را قوت تقریر میباشد نه بیان را طاقت تحریر میباشد:
در نور مقدسش چو گشتم پنهان
وز حد مکان گذشتم ای جان جهان
در پردۀ عز او مقرب گشتم
اندر تن من نه این بماندست و نه آن
در نور مقدسش چو گشتم پنهان
وز حد مکان گذشتم ای جان جهان
در پردۀ عز او مقرب گشتم
اندر تن من نه این بماندست و نه آن
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۷۸
جفای معشوق بر عاشق دلیل قلعه گشادنست روا بود که معشوق عاشق را در منجنیق بلانهد ودر آتش ولا اندازد تا لوث انحرافی که از بت رویان عالم حشر کرده است از وی زایل شود و دولت تسلیمش حاصل شود قالوا حَرِّقوه تا هر گاه که سلطان قهر منجنیق بلا نصب کند و وجود عاشق در آتش غیرت اندازد و لطف محبوب سلطان وش از سحاب عنایت باران رعایت بر آن آتش بارد تا ریاحین انس پدید آید یا نارُ کونی بَرداً وَسلاماً.. ای درویش بهش باش آنچه بخودی خود زخم بر وجودت میاندازد برای آنست تا توئی ترا در تو پست سازد بلکه نیست کند و بخودی خودت هست کند اگر عاشقی و در عشق صادقی،خود را هدف ساز و در مقابلۀ نظر معشوق دار اگر خواهد تیر جفا در تو اندازد و اگر خواهد نیزۀ وفا اندازد ترا همین بس بود که او در زمان انداختن روی بتو آورد و نظر بر تو دارد، عجب اهل عالم را روی بدو و او را بتو، زهی پادشاهی نامتناهی که ترا بود تعیّن تو در هدف بودن و توجه او بتو در انداختن نه خرد،کاریت فهم این از ذوق باید و قبول این را شوق، آن نقد که تو او را علم خوانی و آن بضاعت که تو آن را عقل دانی درین بازار رواجی ندارد:
از نقد وجود من هدف سازی تو
بس ناوک قهر در من اندازی تو
خوش باشدم آن مقام کز مرکب حسن
بیواسطۀ بسوی من تازی تو
از نقد وجود من هدف سازی تو
بس ناوک قهر در من اندازی تو
خوش باشدم آن مقام کز مرکب حسن
بیواسطۀ بسوی من تازی تو
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۷۹
عندلیب خوش نوای عشق بر درخت سمع و بصر ترنم یکسان کند یعنی چنانکه عشق بطریق بصر اثبات یابد چنان که چون حسن دلربائی در نظر آید بر وی عاشق شود چون از حسن جان افزائی خبر آید هم عاشق شود اما عشقی که بواسطۀ نظر بود دفعةً واحدةً بود بیقراری و بی آرامی در حال اثبات باید و عاشق خواهد که در زمان بدو شتابد. باری عشقی که بطریق خبر بود تازه تازه بود زیرا که اخبار جمال و کمال او دفعةً واحدةً ممکن نبود پس عشق بدو هم دفعةً واحدةً نبود و این اصلی متین است بنا براین اصل چون حسن معشوق مشاهده گردد دل عاشق را بدو میلی پدید آیدو او بدان واسطه در گفت و شنید آید تخم این مشاهدۀ جمال بود و از طرف معشوق کرشمه و دلال بود:
عاشق چو بعاشقی پدید آراید
از عالم خود بسوی دلدار آید
چون مرغ ز بهر دانه در کارآید
در دام بماندنش ز دیدار آید
باز چون کمال جمال به سمع رسد حقیقت وجود بحکم خاصیت بدان مایل شود و بطبع بدان شتابد اگرچه داند که درنیابد آن میل برای آتش افروختن است در مقام اول وصال مطلوب بود تا دل از خفقان طلب برآساید وجان بعالم خود باز آید و در مقام دوم ذکر وصال خود بر ضمیر گذر نکند زیرا که علم بعدم وصول سابق بود و عشق لاحق:
چندان صفت جمال در نوش آید
کین جان ز دست رفته در جوش آید
حاصل در عرف عشق را وطن میان دو دل است گاه ناز معشوق شود و بعاشق نپردازد و گاه نیاز عاشق شود و در پای معشوق اندازد گاه افتخار او را بدین جلوه کند و گاه افتقار این را برو عرضه کند اما مراد کلی او آن بود که هر دو را درمرکز و محل خود فراهم کند تا وصال بی انفصال ممکن شود آنچه گفتهاند عشق نهنگی شودو عاشق و معشوق را درکشد تا اجتماع ایشان در جوف او بود و تصور فراق نماند بدین معنی قریب است و این رمزی عجیب است:
از خوف فراق رویت ای مایۀ عمر
خواهد دل من با تو که در پوست شود
عاشق چو بعاشقی پدید آراید
از عالم خود بسوی دلدار آید
چون مرغ ز بهر دانه در کارآید
در دام بماندنش ز دیدار آید
باز چون کمال جمال به سمع رسد حقیقت وجود بحکم خاصیت بدان مایل شود و بطبع بدان شتابد اگرچه داند که درنیابد آن میل برای آتش افروختن است در مقام اول وصال مطلوب بود تا دل از خفقان طلب برآساید وجان بعالم خود باز آید و در مقام دوم ذکر وصال خود بر ضمیر گذر نکند زیرا که علم بعدم وصول سابق بود و عشق لاحق:
چندان صفت جمال در نوش آید
کین جان ز دست رفته در جوش آید
حاصل در عرف عشق را وطن میان دو دل است گاه ناز معشوق شود و بعاشق نپردازد و گاه نیاز عاشق شود و در پای معشوق اندازد گاه افتخار او را بدین جلوه کند و گاه افتقار این را برو عرضه کند اما مراد کلی او آن بود که هر دو را درمرکز و محل خود فراهم کند تا وصال بی انفصال ممکن شود آنچه گفتهاند عشق نهنگی شودو عاشق و معشوق را درکشد تا اجتماع ایشان در جوف او بود و تصور فراق نماند بدین معنی قریب است و این رمزی عجیب است:
از خوف فراق رویت ای مایۀ عمر
خواهد دل من با تو که در پوست شود
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۸۰
عشق عاشق با معشوق دیگرست درین اصل هر یکی در دو مرتبه مقرر میشوند و این اگرچه در ظاهر کثرت مینماید اما در معنی وحدتست زیرا که چون معشوق عاشق شود هر آینه عاشق معشوق شود کثرت برخیزد و چون معشوق یکی بود و خود یک عاشق را دو معشوق روا نبود ماجَعلَ اللّهُ لِرَجُلٍ مِن قَلبَینِ فی جوفِه اما یک معشوق را روا بود که هزار عاشق بود و هر یک در عشق صادق بود اما اینجا سریست دقیق بدان که عاشق را گذر بر دریای شوقست ونهنگ عشق درو در کمین تازمرۀ عشاق را که بر درگاه سرادق جلال شور و شغب میدارند و مینالند و میزارند با آنکه از استغناءمعشوقخبر دارند بیکبار درکشد و دم درکشد زیرا که از رحمت خلقیت بحقیقت بر درگاه جز زحمت بی فایده نیست خَلقناکُم لّنَرَبَحَ عَنکُم لاتَربَحوا عَنّا:
چون نیست بسی فایده اندر بودت
آن به که باصل خود همی باز شوی
چون نیست بسی فایده اندر بودت
آن به که باصل خود همی باز شوی
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۸۱
در عرف عشق عاشق اصلست و عشق معشوق فرع زیرا که عشق در معشوق از تابش عشق عاشق است و این سخن را مدار بر اصلیست و آن اصل آنست که نیاز و درد و سوز و قلق و ضجرت و ولع و نزاع و شوق و احتراق در عشق عاشق یافت شودو بی این جمله ناقص بود و مدار کار عشق باتفاق ارباب عقول بدین جمله است و احوال عشاق دلیل صحت این اصلست باز آنچه وقتی بسط و قبض و انس و روح روی نماید آن کلمات لطف محبوبست که بکرشمه و ناز و دلال گوید:
معشوقه تو باش عاشقی کار تو نیست. این شراب قهر در میدهد اما چون در جام لطف است لذتش در ظاهرست و المشدر باطن زیرا که او را بطعن از مقام عاشقی بدر می کند و خود میداند که ازو معشوقی نیابد اما در عالم حقیقت عشق معشوق اصل است و عشق عاشق فرع و سرّاین معنی در یُحِبُّهُم وَیُحِبّونَهُ یافت شود.
اول از او بد این حکایت عشق
بس مگو عشق را بدایت نیست
عشق چون آتشیست روحانی
روح کس را ازو شکایت نیست
عشق چون بر لطیفهغیبیست
بی نشانست ازو حکایت نیست
بوالعجب سورهایست سورۀ عشق
چار مصحف ازو یک آیت نیست
اما این عشق را مدار بر جباری و قهاری و تعزز و کبریاست:
زانجا که کمال حضرت عزت اوست
اعیان وجود را چه امکان باشد
عقول بشری و ملکی درین سرگردانیاند تا بدانند که عشق کدامست و عاشق کدام و معشوق کدام و اینجا لطیفۀ لطیف است چون عشق حبل رابطه است نتوان دانست که میکشد و که انجامد: کسی سرش نمیداند زبان درکش زبان درکش. عقل بیخود میگوید او کشید و این انجامید و روا بود که کار برعکس باز گردد و راه دگر سار گردد ایاز محمود گردد و محمود ایاز وَماتَشلؤونَ اِلّا انّ یَشاء اللّه. ابویزید قَدّسَ اللّهُ روحَهُ المَزید گفت چندین گاه میدانستم که من او را میخواهم او مرا پیش از من خواسته بود و از من هیچ درنخواسته بود یُحبّهُم پیش از یُحِبُّونَهُ باید.
معشوقه تو باش عاشقی کار تو نیست. این شراب قهر در میدهد اما چون در جام لطف است لذتش در ظاهرست و المشدر باطن زیرا که او را بطعن از مقام عاشقی بدر می کند و خود میداند که ازو معشوقی نیابد اما در عالم حقیقت عشق معشوق اصل است و عشق عاشق فرع و سرّاین معنی در یُحِبُّهُم وَیُحِبّونَهُ یافت شود.
اول از او بد این حکایت عشق
بس مگو عشق را بدایت نیست
عشق چون آتشیست روحانی
روح کس را ازو شکایت نیست
عشق چون بر لطیفهغیبیست
بی نشانست ازو حکایت نیست
بوالعجب سورهایست سورۀ عشق
چار مصحف ازو یک آیت نیست
اما این عشق را مدار بر جباری و قهاری و تعزز و کبریاست:
زانجا که کمال حضرت عزت اوست
اعیان وجود را چه امکان باشد
عقول بشری و ملکی درین سرگردانیاند تا بدانند که عشق کدامست و عاشق کدام و معشوق کدام و اینجا لطیفۀ لطیف است چون عشق حبل رابطه است نتوان دانست که میکشد و که انجامد: کسی سرش نمیداند زبان درکش زبان درکش. عقل بیخود میگوید او کشید و این انجامید و روا بود که کار برعکس باز گردد و راه دگر سار گردد ایاز محمود گردد و محمود ایاز وَماتَشلؤونَ اِلّا انّ یَشاء اللّه. ابویزید قَدّسَ اللّهُ روحَهُ المَزید گفت چندین گاه میدانستم که من او را میخواهم او مرا پیش از من خواسته بود و از من هیچ درنخواسته بود یُحبّهُم پیش از یُحِبُّونَهُ باید.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۸۲
آدمی زاد را همین سعادت بس بود که در محبوبی پیش بود یُحِبُّهم در عقول ثابت است که قوّت فاعله را قوت قابلۀ عشق زیادت است زیرا که در انتظار ظهور اوست و او جز بهنگام معلوم خود سر از بالین فطرت برنیارد و این سری عظیم است بذوق معلوم شود آنچه گویند عاشق جمال طلبد تا در کار آید راستست اما بحقیقت جمال عاشق طلبد تا در گفتن اسرار آید کُنْتُ کَنْزاً مَخْفیاً لَمْ اُعْرَفْ فَاَحْبَبتُ اَنْ اُعْرَفْ سرّ این معنی است:
عاشق طلبد جمال تا بگدازد
در هستی او لطیفۀ پردازد
در پیش خودش بدارد و بنوازد
وز دیده برون رود وفامی بازد
عاشق طلبد جمال تا بگدازد
در هستی او لطیفۀ پردازد
در پیش خودش بدارد و بنوازد
وز دیده برون رود وفامی بازد
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۸۳
عشق بحدی برسد که عاشق دوست معشوق را دوست گیرد و در دشمنی دشمن او آمیزد همانا که این معنی در عالم مودت بود چون بِخُلَّت رسد روی از همه بگرداند فَانهُمْ عَدُولیٌ اِلّا رَبَ العالَمین و چون بمحبت رسد ازوجود هر موجود بیزار شود اِنی بَریٌ مِمّا تُشرکون اَی فی الْوُجودِ مَعَهُ و چون بعشق بی شعور شود و در پرتو آن نور شود درین بیشعوری نظر از محبوب و محبه برخیزد آن را که بود برخود بود و این سری عظیم است ذوق درباید تا فهم شود و روا بود که عشق بحدی برسد که عاشق را غیور کند ودر غیرت ناصبور کند دوست او را دشمن گیرد و دشمن او را دوست دارد عجب نخواهد که کسی نامش بر زبان راند چون خواهد که کسی دیگرش دوست دارد و آنچه شبلی قَدّسَ اللّهُ روحَهُ در نهایت مقامات هر که حق را یاد کردی او سنگی بر دهان او زدی از غیرت سر این معنی است عاشق کی طاقت آن دارد که کسی در محل نظر او شریک شود:
گر باد صبا بر سر زلفت گردد
بر باد صبا عاشق تو رشگ برد
ور هیچکسی ز خلق در تو نگرد
بر خود دل من جامۀ هستی بدرد
گر باد صبا بر سر زلفت گردد
بر باد صبا عاشق تو رشگ برد
ور هیچکسی ز خلق در تو نگرد
بر خود دل من جامۀ هستی بدرد
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۸۴
عاشقی بود از رفقای این بیچاره کبکی یافت او را بکوهسار برد و در مرغزار خرم بگذاشت و میگفت رفتار او برفتار یارم ماند جفا بود با او جفا کردن اما این در بدایت عشق بود و مدخول و معلول بود زیرا که محبوب را شبیهی طلب میکند برای سلوت و این از نقصان است واللّه که اگر عاشق را شعور بود بر آنکه کسی بمعشوق او ماند و یا در حسن با او مساوات دارد در عشق ناتمام بود در طلب سوخته نبود خام بود ای درویش آن شوقی که وصال ازو چیزی کم کند ناقص بود وجود شوق نبود تهمت بود و تهمتی کاذبه بود و وصال هیزم آتش شوق است او رادر شعله آرد تا بدان دمار از نهاد عاشق برآرد و این آن حال است که پروانه آتش میشود اگرچه لمحۀ بود اما باری بود و این را بزبان آن قوم بیخود اتحاد خوانند اگر میسر شود مقامی در عشق ازوعالیتر نبود:
خواهم که زسرّعشق آگاه شوم
بیخود بروم بنزد دلخواه شوم
گر او شوم ای یگانه بر خلق جهان
بیزحمت بیخودی همه شاه شوم
خواهم که زسرّعشق آگاه شوم
بیخود بروم بنزد دلخواه شوم
گر او شوم ای یگانه بر خلق جهان
بیزحمت بیخودی همه شاه شوم
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۸۵
گریه در عشق از رعونات نفس است گریه در خلوت از برای سلوت بود و در صحبت از برای اظهار احتراق کند و این هر دو از رعونات نفس بیرون نیست لعمری تا عاشق بخود باز نیفتد نگرید و عاشق بی شعور باید تا از غیبت در حضور آید آن عزیزی بنزد پیری از پیران طریقت درآمد اهل پردۀ او زلف شانه میکرد خواست که سربپوشد پیر فرمود او درین زمان بی شعورست و در عالم حضورست از هر دو کون آگاهی ندارد و روی جز بعالم نامتناهی ندارد زمانی بود در گریه آمد پیر فرمود که سر بپوش که او حاضر شد و از دریچۀ طبیعت ناظر شد بخود باز افتاد و از هجردرگداز افتاد و این لطیفۀ لطیف است.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۸۶
گریه از تأسف بود وتأسف از فوت محبوب بود چنانکه پیر کنعان از تأسف چندان بگریست که مردم(مردمک)چشمش که خلیفۀ عالم بینائی بود از کسوت عیانی بیرون آمد و جلباب سفید حسرت درخود کشید یا اَسفَی عَلی یوسُفَ و ابْیضّت عَیناهُ مِنَ الحُزْنِ اما روندگان این راه را اسف و حزن نباشد زیرا که ایشان را خوف فقد محبوب نبود، پیری بنزد مریدی آمد او را یافت که در فوت محبوبی میگریست گفت ای پسر دل بمحبوبی میبایست داد که فوت بر او روا نبودی تا بقلق و حزن و ضجرت و بکا گرفتار نشدی:
رو دل بکسی ده که نمیرد با تو
از درد فراق او نگریی باری
رو دل بکسی ده که نمیرد با تو
از درد فراق او نگریی باری
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۸۷
آنچه دیدۀ عاشق در گریه بود آن از غیرت حقیقت وجود اوست برو و حقیقت وجود او که عشق صفت اوست از غیرت میخواهد تادیدۀ او از گریه سفید شود و از دیدن ناامید شود زیرا که داند که آن دیدار بدین دیده دریغ بود:
خوناب از آن همی ببارد چشمم
کاهلیّت دیدنت ندارد چشمم
و روا بود که از آن گرید تا خیره شود و نظر بر جمال آن دلربای نیفکند زیرا که بترسد که آن روی از نازکی بدین نظر مجروح شود چنانکه گفتهاند:
من تیز در آن روی نیارم نگریست
ترسم که ز نازگی جراحت گردد
خوناب از آن همی ببارد چشمم
کاهلیّت دیدنت ندارد چشمم
و روا بود که از آن گرید تا خیره شود و نظر بر جمال آن دلربای نیفکند زیرا که بترسد که آن روی از نازکی بدین نظر مجروح شود چنانکه گفتهاند:
من تیز در آن روی نیارم نگریست
ترسم که ز نازگی جراحت گردد