عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۱۸ - خاوری کوزه کنانی
اسمش میرزا معصوم و سلسله نسبش به شمس الدین تبریزی می‌پیوندد. در دارالمؤمنین کاشان توطن دارد. نظر به پاکی فطرت و نیکی جبلت به مصاحبت اهل دنیا راضی نگردیده و به کسب و تجارت امور، معاش خود گذرانیده. چنان که در قصیده‌‌ای فرماید:
ز بدو حال ز مردم طمع بریدستم
که صعوه را نکند طعمه همت شاهین
به قرص سفرهٔ خود راضیم ز گندم و جو
به صید بازوی خود قانعم ز غث و سمین
به حکم استطاعت به زیارت بیت اللّه مشرف و در عرض راه مثنوی به بحر مثنوی قران السعدین امیرخسرو دهلوی مسمی به تحفة الحرمین منظوم فرموده. بالجمله از مسالک سلوک واقف و از مصاحبان اهل معارف. اشعار بسیار دارد در این وقت چیزی حاضر نیست. این چند بیت تیمّناً قلمی می‌شود:
در آن خلوت که حیرت لب فروبندد جهانی را
مجال نطق باشد خاصه چون من بی زبانی را
شرمنده‌ام ز بس که به وصلش تمام عمر
دادم فریب این دل هجران کشیده را
هست شمعم بدید و در همه جا
روشن از وی هزار انجمن است
شرط عشق آمدخموشی ورنه من هم پیش یار
می‌توانم گفت حال خود زبانم لال نیست
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۱۹ - خاکی شیرازی
اسم شریفش میرزا امین. فقیری است دردمند و سالکی است دل‌نژند. پیوسته در زحمت و ابتلا مبتلا و گرفتار و از ملامت و شناعت منکرین در آزار و رنج‌های بی‌شمار کشیده و مجاهدات بسیار گزیده. در کنج قناعت آرمیده. در ایام شباب سیاحت فارس و عراق وعراق عجم نموده و مدتها درعتبات عالیات عرش درجات زایر بوده. اگرچه بسیاری از مشایخ معاصرین را دریافته، اما در وادی اخلاص و ارادت جناب محب علی شاه چشتی رحمة اللّه علیه شتافته. از میامن خدمت آن جناب به مقاصد اصلی کامیاب آمده. چندی در قلمرو علی تنکر توقف داشته و جمعی همت بر ارادتش گماشته. طریقهٔ سلسلهٔ علیّهٔ چشتیه دریافتند. اکنون در خارج شیراز در بقعهٔ هفت تنان، زاویه و خانقاهی دارند و احبا صحبت ایشان را غنیمت می‌شمارند. صحبتش مکرر دست داده. اشعار خوب دارند. اکنون جز این ابیات حاضر نیست:
ای دل اگردمی ز خودی با خدا شوی
از پای تا سر همه نور و ضیا شوی
گفتی کز اختلاف جهان نیستم خلاص
هستت خلاص گر به خلافش رضا شوی
یابی فراغتی ز ستم‌های نفس اگر
با سالکان راه خدا آشنا شوی
رباعی
چندی پی علم و مذهب و کیش شدم
یک چند دگر طالب درویش شدم
دیدم که دل است مبدء هر فیضی
برگشتم وطالب دل خویش شدم
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۱ - رحمت کوزه کنانی
اسم شریفش میرزا محمد. اصلش از کوزه کنان مِنْمحال آذربایجان است. اما در اصفهان توطن دارد. از افاضل و اماجد زمان است. به خدمت مشایخ عهد رسیده، غالباً طریقهٔ انیقهٔ سلسلهٔ علیهٔ ذهبیه را گزیده. ارباب حال و اصحاب کمال را به خدمتش رجوع است و همداستانی. مردم به جلالت قدرش به حد شیوع است. در اخلاق محموده و اوصاف ستوده مشهور و در السنه و افواه مذکور است. از سرکار دیوان حضرت صاحبقران مرسوم جوی و آن دارای معدلت نشان را مدحت گوی. اشعار بسیار دارد و طریقهٔ مثنوی گویی می‌سپارد. صاحب تألیف و تصنیف و محبوب وضیع و شریف است و فقیر هنوز به شرف صحبت آن جناب کامیاب نگردیده و اطوار واشعارش را به واسطه شنیده. این چند بیت از اوست:
مثنوی
چند پویم در پی این آرزو
شهر شهر و خانه خانه کو به کوی
چند ریزم سیل غم زین جستجوی
دجله دجله چشمه چشمه جوی جوی
دیده دریا کردم و دل غرق خون
تا چه آرم تا چه سازم زین فزون
از طلب فارغ نبودم هیچ گاه
روز روز و هفته هفته ماه ماه
سال‌ها رخش ریاضش تاختم
دام‌ها در صید معنی ساختم
دیگرم نیروی در ابرش نماند
یک دو تیرم بیش در ترکش نماند
تا چه خواهم کرد در این خستگی
با همه همواری وآهستگی
کبریای عشق هستی سوز را
عالم تجرید جان افروز را
دامن از بالای ما بالاتر است
سوی او راه از طریق دیگراست
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۲ - رضاعلی شاه دکنی
از اماجد سادات رفیع الدرجات و از اکابر اولیای کثیرالبرکات بوده. نسبت طریقت و ارادت به جناب شیخ شمس الدین دکنی از مشایخ سلسلهٔ علیهٔ نعمة اللّهیه درست کرده. معبدش در حوالی شهر بوده و هفته‌ای یک بار به شهر توجه نموده در منبر و مسجد به اظهار فضایل ائمهٔ اطهار می‌پرداخته. غرض، کرامت بسیار از وی نقل کرده‌اند و جناب سید معصوم علی شاه دکنی از خلفای او است که به ایران آمده و ترویج طریقهٔ نعمت اللهی کرده. گویند در واقعه، از امام ثامن ضامن مأمور شده که او را روانهٔ ایران نماید و نمود، و بنابر اظهار تشیع در طریقهٔ ایشان هر کسی را نامی که مشتمل بر نام حضرت امیرالمؤمنین علیؑباشد جایز است مانند: معصوم علی شاه و فیض علی شاه و نورعلی شاه و مظفر علی شاه و قس علیهذا. بالجمله جناب سید از اعاظم عرفای متأخرین است و یک صد و چهل سال عمر یافته. بعضی از معاصرین به خدمت او رسیده‌اند و بزرگواری او را فهمیده‌اند. این رباعی از اوست:
رباعی
قاصد تو ومقصد تو و مقصود تویی
شاهد تو و مشهد تو مشهود تویی
بردیدهٔ دل نیست کسی جز تو عیان
عابد تو و معبد تو و معبود تویی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۳ - رونق کرمانی
اسم شریف آن جناب میرزا محمد حسین بوده و در خدمت علمای کرمان تحصیل کمالات نموده و دست ارادت به جناب نورعلی شاه اصفهانی داده و پا در دایرهٔ اهل حال نهاده. سالک مسالک ایقان و ناهج منهج عرفان قدوهٔ سالکان و منجی هالکان. دیده‌اش مطلع انوار سبحانی و سینه‌اش مخزن اسرار ربانی بوده و جناب زبدة المحققّین میرزا محمد تقی کرمانی نسبت طریقه به وی درست نموده. جناب مولانا احمد ملقب به نظام علی شاه کرمانی هم از فرزندان معنوی اوست. از او تربیت یافته. جمعی از مشایخ معاصرین را ملاقات نموده و زحمت بسیار کشیده. بالاخره در سنهٔ ۱۲۲۵ در کرمان وفات یافته. سه دفتر از مثنوی جنات و کتاب مرآت المحققّین و مثنوی موسوم به غرایب از اوست و این اشعار از دیوان اونوشته شد:
افراخت چودر بستان آن سرو سهی قد را
شد هر شجری طوبی ما ارفعه قد را
آن دلبر روحانی تا زلف پریشان کرد
در مجمع قید آورد دلهای مجرد را
به جان قرار غمش دادم و یقین دارم
که این قرار مرا بی قرار خواهد گشت
غول دنیا ره هر کس که زد و شد یارش
تیره جانست و به جان ره زن درویشانست
عشوهٔ قحبهٔ دنیا نخرد عاشق دوست
هر که شد دوست بدو دشمن درویشانست
خرّم آن وقت که جان طواف حریمت می‌کرد
روی از دیر و حرم تافته در کوی توبود
در مظهر وجود عیان نیست جز تو کس
بر منظر شهود جمال تو است و بس
در وادی تجلی اعیان ز هر گیاه
صد نخل طور هست عیان با دو صد قبس
نَعْلَیکَ فَاخْلِعْاِنْتکُ مُسْتَقْبِساً سناه
ورنه جمال او نشود بر تو مقتبس
نعلین چیست آرزوی مال و منصبت
نعلین چیست هست هوای تو با هوس
در دام نفس و در قفس تن اسیر چند
یارب مدد که وارهم از دام و از قفس
یَا مَنْهُوَ الإلَهُ وَلَا رَبِّ لِی سِوَاهُ
اِرْحَمْلِرَوْنَقٍ وَلا تَقْلیهِ ملتمس
گفتم به جز عاشق کشی دانم ترا مقصود نه
فرمان به قتلم می‌دهی گفت آری اما زود نه
گفتم وصالت در جهان ممکن بود برعاشقی
گفت آری اما آن زمان کز هستی او بود نه
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۵ - زاهد گیلانی
از فضلا و عرفای معاصرین است ودر علوم عقلی و نقلی از محققین. او غیر زاهد جیلانیِ مشهور است که شیخ صفی الدین اردبیلی مرید وی بود و همانا نسبش به او می‌رسد. وی شیخ زاهد ثانی است. درخدمت حکمای معاصرین تحصیل حکمت کرده و عاقبت روی ارادت به خدمت کثیرالسعادت جناب عارف ربانی حاجی محمد حسین اصفهانی آورد و به مقامات عالیه فایض شد. در هنگامی که عازم حج اسلام و زیارت بیت اللّه الحرام بود در کاظمینؑرحلت نمود، و کان ذلک فی سنهٔ ۱۲۲۲. از عرفای نعمت اللهی است. این رباعی از او نوشته شد:
رباعی
عمری به در مدرسه‌ها بنشستم
با اهل ریا و کبر و کین پیوستم
از یک نظر عاشق رمزی آخر
هم از خود هم ز غیر خود وارستم
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۶ - ساغر شیرازی
و هُوَ زبدة العلما و قدوة الفضلا تاج الحرمین الشریفین حاج شیخ محمد. اجداد و اعمام آن جناب همگی از مشایخ و ائمهٔ آن ولایت و کُلاًّ سلسله‌ای نیک و طایفه‌ای به دل نزدیک. همیشه بین الخواص و العوام معزز و مکرم و به فضل و صلاح وعلم و عمل همگنان را مسلم.بذله‌های لطیف و نکته‌های شریف از آن جناب سرزده و لطایف سخنان آن عالم سخندان گوشزد خلایق آمده با آنکه امامت می‌فرمود در قید این اسم و رسم نبود. همواره به مقدار روزی مقدّر قانع و خاطر را از پیروی اهل طمع مانع. واقعاً شیخی خوشحال و عالمی صاحب کمال و امامی نیکو خصال بود. قصیده و غزل خوب بیان می‌نمود و خدمتش مکرر اتفاق افتاد. از غزلیات او چند بیتی تیمنّاً نوشته می‌شود:
گر بر بت به صدق دل عرضه دهی نیاز را
به که به زرق در حرم جلوه دهی نماز را
گرچه برای بندگی ساکن مسجدم ولی
بندگی خدای گو بندهٔ حرص و آز را
ای سوی کعبه رهسپر بین به کجاست روی دل
شاد مشو که همرهی قافلهٔ حجاز را
از گدایی در میخانه شاهی کن طلب
وندران درگاه یک سان بین گداو شاه را
ریا همین بر عشاق نیست ورنه فقیه
امام شهر نگردد اگر ریا نکند
اگر ز صحبت دُردی کشان کناره کنم
به روی پیر مغان چون دگر نظاره کنم
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۷ - شهاب ترشیزی
اسم شریفش میرزا عبداللّه و از کمالات صوری و معنوی آگاه، و اجدادش به حکومت این قصبه سرافراز و به مزید عز و جاه ممتاز. غرض، خود در شباب از منادمت سلاطین کامیاب و به لقب خانی مشعوف و به سخن سنجی معروف. در زمان زندیه به عراق و فارس آمده به خراسان مراجعت کرده. شاه محمود افغان او را به هرات خواسته و مد‌ها مدحت شاه آراسته. اغلب اهالی هری را اهاجی رکیکه گفته و آخر مسلک ترک و تجرید پذیرفته. از ملازمت و منادمت نفور و به عبادت و مجاهدت مشهور. در صحبت مشایخ معاصرین تحصیل مراتب عرفانیه کرده. در سنهٔ ۱۲۱۶ وفات یافته. اشعارش از صدهزار متجاوز و خمسه و دیوانش هنوز دیده نشده. بهرام نامه و یوسف و زلیخا و عقد گهر در علم نجوم از کتب اوست. بعضی از قصاید که در مدایح حضرات ائمهٔ هدی عرض کرده ملاحظه شد. از طرز کلامش کمال قدرت معلوم و علو طبعش مفهوم می‌شود. غرض، از فحول شعرای معاصرین بوده. این چند بیت در نصایح و مواعظ فرموده:
خیز و ز شهر اغنیا خیمه به ملک فقر زن
تا به سپهر برکشی ماهچهٔ توانگری
ساغر بزم بی خودی درکش و درگذر ز خود
تا کندت بر آسمان ماه دو هفته ساغری
منزل یار را بود وادی نفس نیم ره
کی برسی به یار خویش ار تو زخویش نگذری
ای که ز پست فطرتی مرکب دیو گشته‌ای
کوش که بر فلک زنی طنطنهٔ برابری
با همه کبر و سرکشی هست ز چاکران تو
آنکه تو بسته‌‌ای میان بر در او به چاکری
توشهٔ راه خویش کن تا نگرفته بازپس
عاریه‌های خویش را از تو سپهر چنبری
قافله وقت صبحدم رفت و توماندی از عقب
بر سر راه منتظر راهزنان لشکری
تن بره‌ایست بس سمین گرگ فناش درکمین
از پی قوت خصم خود این بره را چه پروری
نفس خداپرست تو دشمن جان بود ترا
بیهده ظنّ دشمنی بر دگران چرا بری
زهد سی ساله به یک جرعه زیان کرد شهاب
این چه سود است خدایا که زیانش سوداست
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۲۸ - شکیب اصفهانی
اسمش میرزا محمد علی. تحصیل کمالات متداوله نموده. مدتها در طلب درویشان آگاه و عارفان بالله مسافرت و سیاحت فرموده. عراقین و کردستان و فارس را دیده. خط شکسته را خوب می‌نویسد. چندی در شیراز در مسکن فقیر آسوده به هند رفته وفات یافت. از اوست:
رشته بر پا وسررشته به دست صیاد
هم گرفتارم و هم طرفه شکاری دارم
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۰ - شحنهٔ خراسانی
وهُوَ زبدة الامرا، محمد مهدی خان بن محمد حسن بیگ بن حاجی محمد خان اوبهی. اوبه مِنْمحالات هرات. جدش از حکام زادگان بوده و به حکم نادرشاه افشار دریا بیگی مازندران شده. به وفور حشمت و صلابت محسود اقران آمده. به سعایت اعادی و اظهار سرکشی آخرالامر از حلیهٔ بصر عاری گردیده و به اتفاق مرحوم میرزا مهدی خان منشی الممالک به زیارت مکّهٔ معظمه رفته، مراجعت نموده، فوت گردید. از وی سه پسر در صفحهٔ روزگار به یادگار بماند. نخستین محمدحسین بیگ، جد أُمیِّ فقیر که درهرات فوت شد. دیگر محمد حسن بگ که والد سرکار خان ذی شأن بود و دیگر محمدرضا بیگ که اکنون در سن کهولت و در قید حیات است و همه را طبع موزون بوده و به شعر مبادرت نموده‌اند و همواره در آن بلاد عزت و ثروت داشته‌اند. بعد از فوت ایشان، خان معزی الیه در دولت قاجاریه ترقیات کرده به مراتب موروثی رسید. همواره به مناصب عالیه مانند صدارت و امارت ممتاز و چون در بدو حال داروغگی و شحنگی شیراز قبول نموده همین سبب این تخلص بوده. مجملاً امیری است به همت و سخاوت موصوف و به ادراک و مکرمت معروف. شعرا و فقرا از نزدیک او را مدحت سرا و او ایشان را جایزه فزا. اغلب اوقات ارباب کمال را مجلسش، محفل و اصحاب جلال را وثاقش، منزل. چنانکه محمد باقربیگ متخلص به نشاطی قریب به هشت سال در صحبت وی از هرگونه تعیّش فارغ بال و قس علیهذا. پروردگار ظاهری فقیر نیز اوست و علاوه بر نسبت قدیم نسبت جدید نیز به هم رسیده. الحق فقیر کمال تربیت و نهایت مرحمت از او دیده. اگرچه در بدو شباب به عیش و طرب و لهو و لعب کامیاب بود اکنون از آن اطوار تائب و به صحبت عرفای عهد راغب است. دیوانی از هر گونه شعر دارند. این چند بیت از آن جمله نوشته شد:
غزلیّات
در آن محفل که آسان ره ندارد پادشاه آنجا
گدایی همچو من مشکل تواند برد راه آنجا
نشان تیر ملامت شدیم در همه شهر
بس است در ره عشقش همین نشانهٔ ما
عاشق خویش است نه خواهان دوست
هرکه جز جانان به چیزی مایل است
زاهدا در اعتقاد اهل ذوق
عاشقی حق است و باقی باطل است
ما گمرهیم و راه به سویت نمی‌بریم
ای رهنمای گم شدگان خود هدایتی
بی یادت ار نیم نفسی بس عجب مدار
نه عشق من نه حسن تو دارد نهایتی
گر همه دانند وگرنه که هست
روی دل جمله جهان سوی تو
در مدح و منقبت حضرت شاه اولیا علی مرتضی گوید
جز قهر تو نی خدای را قهر دگر
ایجاد کند اگر دو صد دهر دگر
کی مدح تو ز آب بحر بتوان بنگاشت
هر قطرهٔ بحر گر شود بحر دگر
گویند به عصیان به تو ره نتوان برد
ره سوی تو با روی سیه نتوان برد
من فاش بگویم به خلاف همه کس
پیش کرمت نام گنه نتوان برد
کعبه ز تو ای زاهد و بتخانه زمن
کوثر ز تو ای واعظ و پیمانه ز من
زنّار ز من، سبحهٔ صد دانه ز تو
عالم همگی از تو و جانانه زمن
آن شیخ که بشکست ز خامی خم می
زو عیش و نشاط می‌کشان شد همه طی
گر بهر خدا شکست پس وای به من
ور بهر ریا شکست پی وای به وی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۲ - صفایی نراقی
و هُوَ کهف الفضلا و المعاصرین، ملّا احمدبن ملّا مهدی نراقی(ره). نراق از قراء کاشان و ملا مهدی، مجتهدی است والاشأن. باری والد مولانا احمد از مجتهدین امامیه بود و در فقه و اصول تصنیفات نمود. خود هم از اهل اجتهاد و سالک مسلک صلاح و سداد است. صاحب کمالات صوری و معنوی و در زهد و ورع او را پایهٔ قوی است. با این حال به وجد و ذوق معروف و به خوش فطرتی و شیرین مشربی موصوف. وقتی در کاشان مدرسه‌ای بنا می‌کردند مولانا عبور نموده، این بیت اول را بدیهةً فرموده. بسیارخوب گفته. چند بیت دیگر هم از اوست. مثنوی نیز دارد موسوم به چهار سفر.
مِنْغزلیّاته سلّمه اللّه تعالی
در حیرتم آیا ز چه رو مدرسه کردند
جایی که در آن میکده بنیاد توان کرد
تاراج کنی تا کی ای مغبچه ایمان‌ها
کافر تو چه می‌خواهی از جان مسلمان‌ها
تیری به من افکندی این طرفه که از یک تیر
در هر بنِ موی من پنهان شده پیکان‌ها
ای خضر مبارک پی بنمای به من راهی
سرگشته چنین تا کی مانم به بیابان‌ها
دامن مکش از دستم ای بت که به امیدت
یک باره کشیدستم دست از همه دامان‌ها
پروانه صفت کردم گرد سر هر شمعی
از روی تو چون روشن شد شمع شبستان‌ها
مقصود من محزون از باغ تماشا نه
چون بوی تو دارد گل گردم به گلستان‌ها
اندر آن کوی که سرها همه شد خاک آنجا
جهد کن زود برس ای دل غمناک آنجا
در خرابات مغان جای هوسناکان نیست
دل پر خون طلبند و تن صد چاک آنجا
ترک سر گفتم نخست آنگه نهادم پایه راه
اندرین ره هرچه آید گو بیا بر سر مرا
طرفه حالی بین که من جویم ز زخم تیغ او
عمر جاویدان او ترساند از خنجر مرا
شمع ما پنهان هوای خانهٔ خمار داشت
نیمه شب تنها ندانم با که آنجا کار داشت
آنکه دیدی سرگران در بزم ما دردی کشان
نامسلمانم اگر در سر بجز دستار داشت
تا مغبچگان مقیم دیرند
در دیر مغان مرا مقام است
آن آیه که منع عشق دارد
ای شیخ بمن نما کدام است
آن می که به دوست ره نماید
آخر به کدام دین حرام است
از خانهٔ ما نهفته راهی است
تا منزل او که یک دو گام است
گفتیم بسی ز عشق و گفتند
این قصّه هنوز ناتمام است
ای کاش شب تیرهٔ ما را سحری بود
تا در سحر این نالهٔ ما را اثری بود
کردم طلب مرغ دل از عشق و نشان داد
دیدم به کنج قفسی مشت پری بود
از بیم ملامت رهم از میکده بسته است
از خانهٔ ما کاش به میخانه دری بود
یک دیده به روی تو گشادیم و ببستیم
چشم از دو جهان و چه مبارک نظری بود
آزادی‌ام از دام هوس نیست ولیکن
صیاد مرا کاش به اینجا گذری بود
اعضای تن خود همه کاویدم و دیدم
در هر رگ و هر پی ز غمت نیشتری بود
به این دردم طبیبی مبتلا کرد
که درد هر دو عالم را دوا کرد
خوشا حال کسی کاندر ره عشق
سری در باخت یا جانی فدا کرد
چنین صیاد مستغنی ندیدم
که ما را صید خود کرد و رها کرد
در میخانه بر رویم گشادند
مگر می‌خواره‌ای بر من دعا کرد
صفایی تا مرید می کشان شد
عبادت‌های پیشین را قضا کرد
عاشق ار بر رخ معشوق نگاهی بکند
نه چنان است گمانم که گناهی بکند
ما به عاشق نه همین رخصت دیدار دهیم
بوسه را نیز دهیم اذن که گاهی بکند
آنکه آرایش این باغ ازو بوده کنون
نگذارند که ازدور نگاهی بکند
ساقیا زاهد بیچاره بود مست غرور
بدهش جرعه‌ای از باده که هشیار شود
بر رخ دل بگشا روزنی از گلشن عشق
تا مگر فارغ ازین عالم پندار شود
روز اول که دلم را هوس زلف تو شد
گفتم این مرغ بدین دام گرفتار شود
غافل مباش ای مدعی از آهِ عالم سوز من
کاین تیر آتشبار را در کورهٔ دل تافتم
آوخ که آخر شد کفن در هجر آن سیمین بدن
آن جامه‌هایی را که من بهر وصالش بافتم
گفتم ز دعای من شب زنده حذر کن
گفتا برو اظهار ورع جای دگر کن
شد تهی دل‌ها ز عشق و بسته شد میخانه‌ها
رونقی یارب به آیین مسلمانی بده
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۳ - صمد همدانی قُدِّسَ سِرُّه
و هُوَ قطب العلماء، مولانا شیخ عبدالصّمد. از اکابر محققین و اماجد محدثین بوده و در عتبات عالیات عرش درجات توقف نموده. در خدمت جناب سیادت مآب سید سندآقا میر سید علی طابَ ثَراه تحصیل کرده. در مرتبهٔ پرهیزگاری و زهد و ورع، معاصران او را مسلّم داشتندی و تخم اخلاصش در مزرعهٔ دل کاشتندی، قرب چهل سال در عتبات عالیات به مجاورت و اجتهاد می‌گذرانید، عاقبت الامر به خدمت جناب نورعلی شاه اصفهانی رسید و ارادت او را گزید. اجازهٔ ذکر خفی گرفت و به تصفیه و تزکیه مشغول شد. هم به اجازهٔ او به خدمت حاج محمد حسین اصفهانی شتافت و در صحبت وی تربیت‌ها یافت. دیگرباره به کربلای معلی رفته، ساکن شد و بحرالمعارف تصنیف فرمود. گویند مکرر می‌فرموده که عن قریب این محاسن سفید به خون من سرخ خواهد گردید. تا آنکه در سنهٔ ۱۲۱۶ در کربلا به دست وهابیان شهید شد و عمرش از شصت متجاوز بود که عالم را بدرود نمود. این یک بیت از اوست:
ز کعبه عاقبت الامر سوی دیر شدم
هزار شکر که من عاقبت بخیر شدم
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۴ - صدقی کرمانی
اسمش میرزا صادق و در همهٔ فنون کامل و بر همگنان فایق. به وفور خصایل محموده و شمایل مسعوده محسود اهل آفاق و در طریق طریقت طاق. به خدمت فخرالعارفین میرزا محمد تقی ملقب به مظفرعلی شاه مشرف گردیده، اخلاص و ارادت آن جناب را گزیده، صدق علی شاه نام یافته. این بیت از اوست:
گر از پیمانهٔ ما باده دادی جمله را ساقی
ز عقل و هوش در عالم نماندی ذرّه‌ای باقی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۵ - طبیب شیرازی
نام شریفش آقا عبداللّه و از کمالات عقلیه و نقلیه آگاه. والدش حاج علی عسکر و به محامد صفات در آن شهر مشتهر. خود در خدمت علما و فضلا اکتساب کمالات نمود. در عقلیات تلمیذ ملااحمد یزدی و سایر الهیین معاصرین بود وحکمت طبیعی را در خدمت جناب فضیلت مآب حاج میرزا سید رضی که الحق حکیمی عیسوی دم و طبیبی مبارک قدم بود، اقتباس فرمود. پس از تکمیل کمالات به تحصیل حالات مایل شد. مدتی به تهذیب اخلاق و مجاهدهٔ نفسانیه سرآورد و با فضلا و عرفا معاشرت کرد. غرض، مردی است طالب ترک و تجرید و جاذب حال و توحید. به شوق صحبت فقیران و عزیزان از مصاحب امرا و اعیان گریزان. غالب اوقاتش صرف تعبد و طاعات و اکثر معالجاتش مَحْضاً للّهِ و الحَسَنات. پاکی فطرتش از حصول قربت اهل دنیا مانع، و علو همتش به وصول معیشت مقرری قانع. فقیر را به خدمتش کمال اخلاص است. این ابیات از اوست:
خوش گفت پیر عقلم دوش از سر کرامت
عشق بتان ندارد حاصل بجز ندامت
از حادثات گیتی ایمن شوی و فارغ
در کوی می فروشان سازی اگر اقامت
بر هر چه نظر می‌کنم از وی اثری هست
وندر دل هر قطره ز بحرش گهری هست
بیهوده مرو در پی هر زاهد و واعظ
کز آن خبری نیست که با او خبری هست
نکند حادثهٔ دور فلک تأثیری
وز دیاری که در آن خانهٔ خماری هست
غیر از گل حسرت از گل من
سر بر نزند گیاه دیگر
رباعی
ای آنکه ز هر ذره نمایان شده‌ای
از هر طرفی چو مهر تابان شده‌‌ای
در کعبه و دیر جمله را روی به تست
تو مقصد کافر و مسلمان شده‌ای
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۶ - ظفر کرمانی
نام شریف آن جناب میرزا کاظم. خلف الصدق جناب عارف سبحانی میرزا محمدتقی کرمانی که از اکابر محققین بوده و عن قریب مجملی از احوال واقوال او در این کتاب ذکر خواهد شد. وی در شباب، تحصیل علوم متداوله کرده. در حکمت طبیعی که فن موروثی اوست ماهر و قادر است. هم از آغاز جوانی طالب مطالب عرفانی و به خدمت جمعی از اهل حال و ارباب کمال رسیده و معاشرت ایشان را گزیده. همانا به میرزا محمد حسین رونق کرمانی اخلاص داشته. نقش تولایش بر لوح دل نگاشته. از خود آن جناب این معنی اظهار نشد. اما از دیگران شنیده. غرض، در کرمان صحبتش اتفاق افتاد و ابواب مخالطت گشاد. در هنگامی که فقیر در آن شهر مریض بود در علاج نهایت دقت فرمود. الحق حکیم مسیحادم جناب میرزا عبدالعلی طبیب و آن جناب کمال اهتمام نمودند تا رفع مرض فرمودند. سابق بر این در سر کار حاکم آن ولا معزز و مکرم، به امر طبابت مفتخر و از مراحم او بهره ور بوده است. قصاید خوب و غزلیات مرغوب دارد. از اوست:
غزلیّات
تو و خار مغیلان زاهدا در طی منزل‌ها
من و راه خرابات و طواف کعبهٔ دل‌ها
دراین‌منزل‌که‌پرخوف‌است‌مادرخواب‌وهمراهان
ز خوف رهزنان بستند پیش از وقت محمل‌ها
کسی که ساغر چون آفتابش از کف دوست
سحر طلوع کند طالعش همایون است
به این امید که سیلم به کوی دوست برد
ز آب چشم کنارم چو رود جیحون است
زاهد آن دوزخ که داری بیم از آن
شعله‌ای از آه آتشبار ماست
در صومعهٔ صوفی اوصاف تو می‌خوانند
در محکمهٔ مفتی غوغای تو می‌بینم
از چنگ و نی و مطرب آواز تو می‌آید
در جام و خم ساقی صهبای تو می‌بینم
خواهی نشود محتسب از مستی‌ات آگاه
ای پخته ز هم ساغری خام حذر کن
حجاب عقل اگر مانع نباشد
بود آسان به وصل او رسیدن
و له ایضاً رباعیّات
زاهد هندو ز خال هندوی تو شد
مؤمن کافر ز کفرِ گیسوی تو شد
هر کس که اسیر چشم جادوی تو شد
آخر مقتول تیغ ابروی تو شد
مفتی به تو مدرس و کتاب ارزانی
آصف به تو دفتر و حساب ارزانی
عارف به تو کشف نه حجاب ارزانی
ما را می و معشوق و رباب ارزانی
در فصل گل و عهد شباب ای ساقی
ما را مگذار بی شراب ای ساقی
چون عمر شتاب دارد ازگردش چرخ
در گردش جام کن شتاب ای ساقی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۷ - عیانی جهرمی
اسمش احمدخان و اصلش از آن بذرهٔ نزهت بنیان. در نیکیِ فطرت معروف آفاق و به بذل و سماحت در آن ولا طاق. همواره با اهل کمال مجالس و با ارباب حال مؤانس. با فقیرانش لطف بی اندازه و صیت فقرش بلند آوازه. گویند در پیش عرفای متأخرین تهذیب اخلاق و تصفیه و تزکیهٔ نفسیه کرده. ملاقاتش دست نداد و زیاده از حالش اطلاعی به هم نرسید. از اوست:
تو مجنون نیستی تا حسن لیلی جلوه گر بینی
برو وامق شو و آنگه نظر کن روی عذرا را
زمانی گوش جان بگشا که در تسبیح حق یابی
چو حجاج حرم آواز ناقوس کلیسا را
چو خواهی جذبهٔ پیغمبری و عشق بشناسی
نگه کن حسرت یعقوبی و وصل زلیخا را
ز روی و موی تو ایمان و کفر گشت پدید
که فرق داد ز هم کعبه و کلیسا را
حسن یار ماست در هر جا که دل‌ها می‌برد
گرچه هر دلداده‌ای را دلستان دیگر است
سرو و گل خار است در چشمم که اندر دل مرا
گلستان دیگر وسرو روان دیگر است
جز یکی بیش مدان ناظر و منظور و نظر
باش یک بین و فرو بند دو چشم حولی
آشکارا و نهان همچو عیانی شب و روز
تا نفس هست علی گوی و علی گوی علی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۹ - عارف اصفهانی
اسمش آقا محمدتقی. مردی است متورّع و متقی. پیوسته طبعش به تجارت مایل و راغب و معاش مقرری را از آن ممر طالب است. غنی طبعی است درویش و فقیری صداقت کیش. با عرفا و علمای زمان موأنس و مجالس و خود نیز از سالکان مسلک عرفان و ناهجان منهج ایقان است و اظهار اخلاص و ارادت به جناب حاجی زین العابدین شیروانی می‌نماید. از اوست:
تا دلم با درد عشقش کرد خوی
دردهایم جمله درمانی گرفت
تا که شور عشق او در سر فتاد
این سر شوریده سامانی گرفت
در زیر پر خویش کشیده است سر از غم
هر مرغ که از دام تو بگریخته دیدم
روز جزا طلب کنم از تو بهای خون خود
تا به گنه بدل شود دعوی بی گناهیم
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۴۰ - غالب طهرانی
نامش اسداللّه خان و اصلش از آذربایجان. در سن شباب از آداب پیری کامیاب به ارباب طریقتش رغبتی است صادق و به تکمیل نفس شائق به اخلاق پسندیده موصوف و به صفای صوری و معنوی معروف با احباب صدیق و مهربان و با اصحاب معنی همدل و هم زبان خویی خوش دارد و رویی دلکش، طبعی رزین و شعری شیرین و غزل را به سیاقت مولوی معنوی گفتن خواهد و غالباً اقتفا به وی کند. با منش لطفی خاص و از غزلیات و مثنویاتش برخی نگاشته شد:
غزلیّات
لب تشنه‌ایم ساقی ترکن گلوی ما را
تا باده در خمت هست پر کن سبوی ما را
در عشق عاشقان را هست آبروی از اشک
بر روی ما نظر کن بین آبروی ما را
از بحرش ار مدد نیست از آب جو چه خیزد
با بحر خود رهی ده خشکیده جوی ما را
ما سالکان راهیم و ابلیس در پی ماست
پیش آر خضر ره را پی کن عدوی ما را
مشکل ز تار مویت دل را بود رهایی
پیوندهاست با تو هر تار موی ما را
گر می‌شنوی زاهد با ما به خرابات آی
در کش دو سه پیمانه بپذیر ملامت را
در راه ملامت مرد پیدا شود از نامرد
ورنه همی می‌دانند این راه سلامت را
ز آغاز پشیمان باش از نفس پرستیدن
ورنه نبود سودی انجام ندامت را
شوخی که من دارم همی گر بگذرد در صومعه
از دین ودل سازد بری هم شیخ را هم شاب را
قلّاب‌آن زلفِ کجش، دل را سوی خود می‌کشد
ماهی نه عمداً می‌رود نظاره کن قلاب را
غالب به دیده غرقه‌ام تا حلق و از لب تشنگی
بر سر کشم در یک نفس دریای بی پایاب را
ای بتِ دیر آشنا این همه ترجیح چیست
بر گُرهِ عاشقان مردم بیگانه را
غالب ازین کفر و دین روسوی معنی گذار
در بر رندان چه فرق کعبه و بتخانه را
دیو و پری جمله به فرمان ماست
این همه از فرّ سلیمان ماست
ما به رضای تو رضا داده‌ایم
مذهب تسلیم و رضا آن ماست
غالب اگر چند جوانیم و خرد
پیر خرد طفل دبستان ماست
خواست گریزد دلم از راه عشق
جذبهٔ جانانش کشیدن گرفت
جان جهان گردم ازیرا که او
برتن ما روح دمیدن گرفت
بوی تو بشنید مگر مرغ روح
کز قفس جسم رهیدن گرفت
می‌کشمت‌سوی‌خویش‌این‌کشش از عشق ماست
گر دل تو آهن است عشق من آهن رباست
در دل غالب تویی گرچه تن از هم جداست
این تن من همچو کوه از دم تو پر صداست
حقا که بجز یکی نبیند
چشمی که به نور غیب بیناست
نمی‌دانم که این برق جهانسوز
که آتش می‌زند بر خشک و تر کیست
به بحر عشق او گشتیم غواص
نفهمیدیم کآخر آن گهر کیست
اگرچه زلف تو کافر کند مسلمان را
کسی که کافر زلفت نشد مسلمان نیست
درین دیر مغان بازآ که بینی
مغ و مغ زاده و پیر مغان مست
نمی‌دانم در این محفل که را جاست
که پویان در قفا یک کاروان هست
معشوق خودعیان است هستی ماست پرده
این پرده‌ها به مستی درهم درید باید
ما چون نظارگانیم چون آینه جمالش
هر دم ز روی جانان جلوه جدید باید
قوت روان عارف از خوان غیب باشد
قوت تن فقیهان لحم قدید باید
غالب ز کوه بگذر رو سوی کشتی نوح
خود تکیه گاه کنعان کوه مشید باید
در وادی گمراهی افتاده بُدَم حیران
آن خضر مبارک پی، ناگه به سرم آمد
رستیم ز چند و چون، رفتیم ز خود بیرون
در عالم بی چونی چندی سفرم آمد
ای عقل ز سر بگذار این حیلت روباهی
کان عشق خرد خواره چون شیر نرم آمد
مطلوب بود طالب، مغلوب بود غالب
از خود خبرم نبود کز وی خبرم آمد
هر راه که ببریدم، او را برِ خود دیدم
از طولِ رهم غم نیست کو همسفرم آمد
راه من، عشق بتان، راهبر من دل کرد
شکرللّه که مرا مرشد من کامل کرد
پندم از عشق مده گر شده‌ام دیوانه
کرد دیوانه مرا آن که ترا عاقل کرد
به دو عالم نشود خاطر غالب قانع
همت عالی دل کار مرا مشکل کرد
شب تار است و بیابان و ندانم رهِ کویش
هم مگر جذب نهانش سوی خویشم بکشاند
گر روم در گل وآید گل رویت به خیالم
یاد روی چو گلت از گل من گل بدماند
دلم پران شده است از قُمْتَعالش
ز دردِ هجر رسته در وصالش
جمالش دیدم و دادم دل از دست
ندانم چون کنم پیش جلالش
نظر کردم به چشم دل به هر سوی
همی دیدم عیان نورِ جمالش
به نظر شوی مجسم همه لحظه‌ام ولیکن
به تو هر سخن که گویم بنمی دهی جوابم
نه ز پاک پاک گردم نه خبیث از خباثت
به مجاز اگر سحابم به حقیقت آفتابم
ز آستان تو فراتر نتوانم قدمی
جبرئیلم من و تا سدره بود پروازم
تا روزنظرها داشت با عاشقِ رویِ خویش
یارب ز چه جانان را باز ار نظر افتادیم
یک باره ازمیان برد اسلام ترک و تازی
بر این دو فرقه آن ترک تا ترکتاز کرده
یارب به دل ندانم عشقش نهان چه گفته است
کان یک دو قطره خون را دریای راز کرده
از سلطنت فزون است نیروی حسن زیرا
محمود غزنوی را بنده، ایار کرده
روز قیامت این قد، زلفت شبان یلداست
غالب که گفته این بیت فکری دراز کرده
صبر گذر در دل من چون کند
تا تو در این خانه گذر می‌کنی
مثنویّات
هست عاشق را عجب دردی غریب
میل معشوق ار ببیند با رقیب
رشک باشد بر دو گونه‌ای ثقات
که شود بیزار عاشق از حیات
اول آنکه عشقباز صدق کیش
بشنود کس مایل معشوق خویش
وندرین دل را دهد زین سان فریب
که مَهَم بی پرده و بینا رقیب
خلق را چشم و بتم مستور نیست
کس چو من گر بت پرستد دور نیست
چون بتابد آفتاب از آسمان
چشم مردم بست نتوان بی گمان
بشنود گر فتنه بر دلدار خویش
می‌نرنجد خاطرش از یار خویش
از کمال حسن جانان بشمرد
که بخواهد هر کس این یوسف خرد
لیک آن رشک دُویُم تیغی است تیز
که دل عاشق نماید ریز ریز
که دل از کف داده حال زار خویش
باز گوید در بر دلدار خویش
کای دل و جان را غمت آتش زده
سینه از سوی غمت آتشکده
ز آتش تن استخوانم را مسوز
بر دلم بخشای و جانم را مسوز
ترک کن با بیدلی چندین ستیز
یک نفس آبی بر این آتش بریز
چند این ناز و غرور و سرکشی
ز آبو خاکی نی ز باد و آتشی
او دهد پاسخ که زنهار ای بزرگ
قصد این آهو مکن چون شیر و گرگ
صعوهٔ من لایق شهباز نیست
در تن من قوّت پرواز نیست
آهوی من قابل شیرِ تو نیست
سینهٔ من درخور تیرِ تو نیست
گرچه داری حشمت و جاه و جلال
قوت وقدرت سپاه و ملک و مال
ورچه مهر من ترا اندر دل است
دل مرا با یار دیگر مایل است
غیر او نی در تن من تار و پود
گر کشندم سر به کس نارم فرود
عاشقی کو با چنین معشوق زیست
داند ایزد تا ز رشکش، حال چیست
چند از ماضی سخن گویی دلا
چون تو صوفی نقد حالت کو هلا
ماضی و مستقبل اندر قال به
بهر اهل حال سرّ حال به
نقد حال وقت را بر گو عیان
خود نباشد باک اگر سوزد بیان
شرح حال خویش را نتوان نهفت
هم بود سرّی که می‌ناید به گفت
هین دلا برگو تو اسرار نهان
آتشی برزن تو در هر دو جهان
باز گویم شرح حال از اشتیاق
زان وصالی کز قفایش این فراق
می‌ندارم تاب هجران ای رحیم
تا به کی سوزد دل من چون جحیم
عشق نار اللّه آمد در دلم
سوخته این مزرعه آب و گلم
می ندانم این چه عشق است ای خدا
کفر و ایمان با من و از من جدا
نیست اندر جسم من الا که او
او من است و من ویم ای نیکخو
وز خم زنجیر زلفش صد فنون
در دل من صد جنون اندر جنون
پیر باید رهروان را ز ابتدا
ز آنکه آفتهاست در راه هدا
تیغ بهر قتل نفست گفت اوست
تو سخن را زو مبین خود گفت هوست
پیر را بگزین که پیر آن ماه تست
صد هزاران چاه اندر راه تست
رهروان را لازم آمد راهبر
تا برد راه حقیقت را به سر
جهد کن تا زندهٔ باقی شوی
بادهٔ توحید را ساقی شوی
پیر اندر آینهٔ جان مرید
کس نبیند جز خود ای یارِ فرید
خود مرید آن کس که در جان مراد
کس نبیند جز خدای اوستاد
مطلع فیض الهی احمد است
نور او اندر دل و جان سرمد است
هست با حق جان پاکان متحد
خود تو احمد را یکی دان با احد
و آنکه را نور علی بر دل بتافت
او محمد در علی اندر بیافت
هم تو احمد بوده‌ای ای مرتضی
رهنما تو خلق را ای مقتدا
دست گیرِ جمله عالم آمدی
رهنمای نسل آدم آمدی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۴۲ - فانی اصفهانی رَحِمَة اللّه
اسم شریفش آقا سید رضا. خلف الصدق جناب آقا میر فاضل هندوستانی. آبا و اجدادش همه سادات عالی درجات و فضلای ستوده حالات بوده‌اند. حالا]والد[ماجدش میر فاضل به ایران توجه فرموده و در دارالسلطنهٔ اصفهان توطن نموده. شجرهٔ سلسلهٔ علیهٔ سیادتش به بیست واسطه کمابیش به ابراهیم بن امام همام موسی الکاظمؑمی‌پیوندد و در سنهٔ هزار و دویست و بیست و دو به جوار رحمت الهی پیوسته. خود جناب سید رضا بعد ازتحصیل علوم ظاهری به تصفیهٔ نفس و سلوک پرداخته و رشتهٔ صحبت از میر و ملوک قطع ساخته به ریاضات شرعیه و عبادات قلبیه کوشیده و بادهٔ ذوق و حال نوشید. به مراتب عالی فایض شد و در سنهٔ]۱۲۲۲[رحلت نمود. گویند از صحبت اهل دنیا رسته و با اصحاب حال پیوسته بود و گاهی فکر شعری می‌نمود، غزلی و مثنوی موزون می‌فرموده. فقیر اشعار او را مرتب و مدون نموده، دیباچهٔ مختصر بر دیوان او نگاشته و این ابیات را از آن منتخب داشته و در این دفتر مرقوم و ثبت نمود:
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ رِوْحُه
دارد آن لحظه فراغ از غم عالم دل ما
که سر کوی خرابات بود منزل ما
بوی حسرت شنود تا ابد ار بوید کس
هر گیاهی که پس از مرگ دمد از گل ما
مپرس از من حدیث کفر ودین را
که من مستم ندانم آن و این را
امینی کو که با او باز گویم
رموز حضرت روح الامین را
به هفتم آسمان بر شد چو فانی
بدل کرد آسمان را و زمین را
ای همسفران قطع ره وادی مقصود
بی ما و شما سهل بود ما و شما را
شد صاف به پیش قدم ما همه اتلال
تا پیش گرفتیم ره اهل صفا را
چون ناظر و منظور و نظر جمله تویی تو
لاَاَنْظُرُ اِلّا بِکَ سِرّاً وَ جِهارَا
ای گنج ترا طلسم کونین
زان گنج بده زکات ما را
این جمله صفات محو گردان
در پرتو نور ذات ما را
این هستی ما از می نابست نه از ماست
آن گونه چو مامست و خرابست نه از ماست
از ما نبود آنچه زما بوده خطایی
وین نیز که خود عین صوابست نه از ماست
در کوی خرابات به هر ره گذری نیست
کز بادهٔ عشق تو در آن بی خبری نیست
هرچند خرد دیدهٔ ارباب عقول است
در معرفت ذات تو جز بی بصری نیست
در هرچه نظر می‌کنم آن یار عیان است
ز اغیار نهان است و ز اخیار عیان است
گه جویمش از صومعه گاهی ز کلیسا
کز سبحه گهی گاه ز زنار عیان است
روی ترا که آینهٔ پاک حق نماست
هر کو نظر نکرد ز اهل نظر نگشت
درآ به مشهد توحید و بین که شاهد ما
ز چشم خویش نهان در شهود خویشتن است
اگر چه قبلهٔ جان است طاق ابروی او
هم‌اوست کز سرو جان در سجود خویشتن است
دشمن ما خرم و دل شاد باد
دایماً از قید غم آزاد باد
آنکه نامد پای او بر سنگ عشق
سر ز گبر و نخوتش پر باد باد
هر که در دنیا طلبکار بقاست
آن عجوز بکر را داماد باد
بود هر ذره منصوری درین دار
فَمَا فِی الدَّارِ غَیرُ اللّهِ دیّارُ
ز جام عشق او کون و مکان مست
ولی در عین مستی جمله هشیار
متاب ای دل که شد سررشته باریک
مسافت بی حد و مقصود نزدیک
جهان آیینهٔ حسن است مطلق
نبینی هیچ بد گر بنگری نیک
دلا زان غمزهٔ فتان بپرهیز
گرت عقل است اَلایْماءُ یَکْفِیکْ
شکنج دام جسم تیره جان است
فشار قبر منزلگاه تاریک
نمی‌شاید نشان از بی نشان جست
نشان یابی چو گشتی بی نشان لیک
به دلدار آن چنان است آشنا دل
که نتوان یافت دلدار است یا دل
چو گیرد رنگ جان دیگر نگنجد
چو جان در حیطهٔ ارض و سماء دل
ما به غیر از خدا نمی‌دانیم
وز خود، او را جدا نمی‌دانیم
همه اوییم و او نمی‌بینیم
همه ماییم و ما نمی‌دانیم
من که در هرچه نظر می‌کنم او می‌بینم
هرچه می‌بینم از آن روی نکومی‌بینم
زاد مسافر در قطع این راه
قطع امید است از ما سوی اللّه
استغفراللّه می‌گفتم از عشق
زان گفته اکنون استغفراللّه
ای که درخانهٔ تقلید مقامی داری
شرم بادت که عجب عیش حرامی داری
آن کس که ز اسرار ازل آگاه است
غایب ز خود است و حاضر درگاه است
در هرچه نظر کند خدا را بیند
این معنی لا إلهَ إلّا اللّه است
مِنْ رباعیّاته
هر نقش که در کون و مکان پیدا شد
از جلوهٔ آن جان جهان پیدا شد
هم خود به لباس این و آن گشت نهان
هم خود به صفات و این و آن پیدا شد
منشین از پا وگرنه پابست شوی
وز پای اگر نیفتی از دست شوی
هشیار گر آیی برِ ما مست شوی
وز هستی اگر نیست شوی هست شوی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۴۳ - قانع شیرازی
و هُوَ شیخ محمد بن علی البحرانی والد آن جناب است. اصلا از اهالی بحرین و در شیراز سکونت فرموده و چون شیخ مذکور در آنجا متولد شد، لهذا به شیرازی شهرت نموده است. غرض، آن جناب از بدو شباب از تحصیل علوم فیض یاب با خلق مختلف چنین سلوک دارد که هر کس او را هم مشرب خود می‌شمارد و او را محفلی است دلگشا و اوضاعی غم زدا. همه چیزش در کمال لطافت، همه کارش در نهایت شرافت. بلی خود چون مردی لطیف است همهٔ اسبابش نظیف است. به مضمون الظّاهر عنوان الباطن صفای باطن دلیل بر صفای دل و نزهت ظاهر برهان تنزیه خاطر، لهذا بین الاکابر و الاصاغر به محامد صفات و نیکی ذات و ضیاء فطرت و صفای جبلت مذکور و در مجالس و محافل اراذل و افاضل به سلیقهٔ مستقیم و طبع سلیم و اخلاص مستحسن مشهور. به مدلول اللّهُ وِتْرٌ و یُحِبُّ الوِتْر آن یگانهٔ زمانه و مجرد فرزانه تأهل نگزیده و هنوز متأهل نگردیده. عدم قبول ازدواجش برهان تفرید و آزادگی و اختفای اظهار احتیاجش دلیل تجربه وافتادگی. باتنگدستی در عین گشاده رویی و مناعت و با معاشرت جویی درگوشه گیری و قناعت. همواره طالب صحبت درویشان و محفلش مجمع ایشان. از رسوم محبت صوری و معنوی آگاه و با خبر و به ارادت عارفان در شهر مشتهر. در محفل اغنیاش کمال عزت و با فقیرش نهایت الفت است. از اوست:
غزلیّات
زهریست که در فراق خوردیم
آن سبزه که روید از گل ما
نه مسلمانی و نه کفر به کاری آید
این قدر هست که هرکسی ز پی کاری هست
بگذر ز سرجان و دل و دین به ره عشق
خواهی اگر این راه کنی طی به سلامت
باشد به سرم شوق خرابات که عمریست
حاصل نشد از مدرسه‌ام غیر ندامت
به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم
که اولین قدمش صد هزار فرسنگ است
هرکه دیده است ترا حال مرا داند چیست
خاصه آن کس که چو من دیدهٔ بینا باشد
چه حاصل گر کند دیگر نگاهی
که از اول نگاهش رفتم از هوش
ندانم قانع از لعلش چه بشنید
که با چندین زبان گردید خاموش
تا نپنداری من دیوانه را بی خانمان خانه‌ای از سنگ طفلان بهر خود بر پا کنند
در کوچه و بازارعیان جلوه کنانی
در حیرتم از این که ندانم به کجایی
خوشا میخانه و مستی که گاهی
نبستم هیچ طرف از خانقاهی