عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۵۴ - نجم الدین رازی قُدِّسَ سِرُّه
آن جناب به شیخ نجم الدین دایه مشهور است و مسقط الرأسش طهران و مرید شیخ نجم الدین کبری است و شیخ نجم الدین کبری تربیت وی را به جناب شیخ مجدالدین بغدادی حوالت فرمود. در فتنهٔ چنگیزخانی از خوارزم به روم رفته و در آن اوقات شداید و مکاید بسیار از روزگار دیده. چنانچه خود کیفیت آن را در اوایل کتاب مرصاد العباد که از تألیفات اوست، مشروحاً مسطور فرموده. صاحب نفحات نوشته که شیخ با مولانا صدرالدین قونیوی و مولوی معنوی در روم ملاقات فرموده و هنگام نماز مقتدا شد. در هر دو رکعت سورهٔ قُلْیا ایّها الکافِرُون خواند. چون از نماز فارغ شدند مولوی به شیخ صدرالدین بر وجه طیبت گفت که یک بار برای شما خواند و یک بار برای ما. مرصاد العباد و بحر الحقایق نیز از تصنیفات اوست. مرصاد العبادش حاضر است و نسخهٔ جامعهٔ مفیدهای است. وفاتش در سنهٔ اربع و خمسین و ستمائه در بغداد، و قبری که در خارج مقبرهٔ شیخ سری سقطی و جنید بغدادی است از اوست. از اشعار آن جناب است:
رباعیات
در عشق توام جهان سرایی تنگ است
همچون چشمت دلم فضایی تنگ است
ای در دل من ساخته منزلگهِ خویش
معذور همی دار که جایی تنگ است
٭٭٭
عشقت که دوای جان این درویش است
ز اندازهٔ هر هواپرستی بیش است
سرّی است که در ازل مرا در سر بود
کاری است که تا ابد مرا در پیش است
٭٭٭
هر سبزه که در کنار جویی رسته است
گویی ز خط بنفشه مویی رسته است
تا بر سر لاله پا به خواری ننهی
کان لاله ز خاک لاله رویی رسته است
٭٭٭
شمع ارچه چو من داغ جدایی دارد
با گریه و سوز آشنایی دارد
سررشتهٔ شمع به که سررشتهٔ من
کان رشته سری به روشنایی دارد
٭٭٭
ای دل تو اگر مست نهای هشیاری
زان پیش که بگذرد جهان بگذاری
کم خسب به وقت صبح کاندر پی تست
خوابی که قیامتش بود بیداری
رباعیات
در عشق توام جهان سرایی تنگ است
همچون چشمت دلم فضایی تنگ است
ای در دل من ساخته منزلگهِ خویش
معذور همی دار که جایی تنگ است
٭٭٭
عشقت که دوای جان این درویش است
ز اندازهٔ هر هواپرستی بیش است
سرّی است که در ازل مرا در سر بود
کاری است که تا ابد مرا در پیش است
٭٭٭
هر سبزه که در کنار جویی رسته است
گویی ز خط بنفشه مویی رسته است
تا بر سر لاله پا به خواری ننهی
کان لاله ز خاک لاله رویی رسته است
٭٭٭
شمع ارچه چو من داغ جدایی دارد
با گریه و سوز آشنایی دارد
سررشتهٔ شمع به که سررشتهٔ من
کان رشته سری به روشنایی دارد
٭٭٭
ای دل تو اگر مست نهای هشیاری
زان پیش که بگذرد جهان بگذاری
کم خسب به وقت صبح کاندر پی تست
خوابی که قیامتش بود بیداری
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۵۵ - نظامی دهلوی قُدِّسَ سِرّه
وهُوَ شیخ نظام الدین محمدبن احمدبن علی. آن جناب را شاه نظام اولیا نیز گویند. مرید شیخ فرید الدین شکر گنج است. شیخ نجم الدین حسن دهلوی و شیخ نصیرالدین مشهور به چراغ دهلی و امیرخسرو دهلوی از مریدان در خدمت جناب شاه نظام اخلاص و ارادت تمام داشتهاند. در نفحات آمده که شخصی قباله]ای[مفقود نموده، به خدمت شاه نظام آمد عجز و زاری کرد. شاه وجهی به او داد. گفت این وجه را ببر و شیرینی بخر و به فقیران ده و از باطن شیخ ما همت بخواه. آن شخص چنین کرده، بعد از صرف حلوا چون نیک درنگریست همان کاغذ مفقود کاغذی بود که حلوا در آن پیچیده بود. عمر آن جناب هفتاد و پنج سال در سنهٔ ۷۲۵ فوت شد. مضجعش مقبرهٔ شکرگنج است. از اشعار آن جناب است:
از تو نتواند بریدن کس به آسانی مرا
گر نمیداند کسم آخر تو می دانی مرا
رو نگردانم ز جورت تا سرم بر تن بود
گر به سرگرد جهان چون گوی گردانی مرا
گر برنجانی نرنجم زانکه، رنجت راحت است
جانی و آرام جان هر چند رنجانی مرا
این رباعی را به جهت امیرخسرو دهلوی مرید خود فرموده:
از ملک سخنوری شهی خسرو راست
خسرو که به شاعری نظیرش کم خاست
این خسروِ ماست ناصرِ خسرو نیست
زیرا که خدای ناصرِ خسرو ماست
از تو نتواند بریدن کس به آسانی مرا
گر نمیداند کسم آخر تو می دانی مرا
رو نگردانم ز جورت تا سرم بر تن بود
گر به سرگرد جهان چون گوی گردانی مرا
گر برنجانی نرنجم زانکه، رنجت راحت است
جانی و آرام جان هر چند رنجانی مرا
این رباعی را به جهت امیرخسرو دهلوی مرید خود فرموده:
از ملک سخنوری شهی خسرو راست
خسرو که به شاعری نظیرش کم خاست
این خسروِ ماست ناصرِ خسرو نیست
زیرا که خدای ناصرِ خسرو ماست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۵۶ - نظامی گنجوی قُدِّسَ سِرُّه
وهُوَ نظام الدین ابومحمد الیاس بن یوسف بن موید القمی، اصلش از تفرش قم و موطنش گنجه بوده. لهذا به شیخ نظامی گنجوی شهرت نموده. سلسلهٔ ارادت وی به جناب شیخ اخی فرج زنجانی که از مشاهیر مشایخ است میرسد، و از آغاز شباب معاشرت و مجالست اعاظم و سلاطین را قبول نفرمود و در زاویهٔ خود منزوی بود و خواقین هوشیار و سلاطین روزگار به خدمتش مشرف و از صحبتش مستفیض میشدند و هر یک از مثنویات خود را به استدعای یکی از ایشان گفته. گویند قزل ارسلان امتحاناً لباطنه به خانقاه وی رفته، شیخ مقصد وی را دریافته تجمل باطنی وحشمت معنوی خود را به وی نمود. چنانکه سلطان خدم و حشم او را بیش از خود دیده و از جلال آن جناب ترسیده، به ادب هرچه تمامتر به محفل رفته به اشارت او نشسته، بعد از اندک ساعتی دید که آنچه دید. مانند عالم همگی نمودی میبود و بجزا او احدی در میانه نبود. شیخ بر سجاده به تلاوت مشغول و خود بر روی خاک مسکن دارد. از این کرامت از اهل ارادت شد. غرض، اگرچه به سبب معارف و حقایق شاعری، پایهای دون به جهت اوست، اما در این فن مرتبهٔ اعلی دارد. وفاتش در سنهٔ ۵۹۶. این اشعار از آن جناب است:
مِنْقصایده فی المعارف و الحقایق
شحنهٔ ما دانش، آنگه حرص در همسایگی
رستم ما زنده وانگه دیو در مازندران
هرچه نز قرآن طرازی برفشان از آستین
هرچه نز ایمان بساطی درنورد از آستان
فرق ها باشد میان آدمی و آدمی
کز یک آهن نعل سازند از یکی دیگرسنان
اصل هندو در سیاهی یک نسب دارد ولیک
هندویی را دزد خوانی هندویی را پاسبان
چند ازین سلطان و سلطان از تو سلطان بندهتر
بندهٔ او شو که آن شد صاحبِ سلطان نشان
پرده بردار از زمین بنگر چه بازی میرود
با عزیزان زمانه زیر پرده هر زمان
تا به خرمن خار یابی بر کلاه یزدجرد
تا به دامن خاک بینی بر سرِ نوشیروان
سیم را رونق نخیزد تا به درناید ز سنگ
لعل را قیمت نباشد تا برون ناید ز کان
ملک الملوک فضلم به فضیلت معانی
ز من و زمان گرفته به مثال آسمانی
نفس بلند صوتم جرس بلند صیتم
قلمِ جهان نوردم علم جهان ستانی
سر همتم رسیده به کلاه کیقبادی
برِ حشمتم گذشته ز پرند جوزجانی
حرکات اختران را منم اصل و او طفیلی
طبقات آسمان را منم آب او اوانی
مهام و چو مه نگیرم کلف سیاه رویی
زرم وچو زر ندارم برص سپید زایی
ملکا و پادشاها روشی کرامتم کن
که بدان روش بگردم ز بدی و بدگمانی
دل و دین شکسته آنگه هوسم ز نام جویی
سر و پا برهنه آنگه سخنم ز مرزبانی
ادبم مکن که خوردم، خللم مبین که خاکم
ببر از نهاد طبعم دو دلی و ده زبانی
حرم تو آمد این دل ز حسد نگاهدارش
که فرشته با شیاطین نکند هم آشیانی
ز گناه و عذر بگذر بنواز و رحمتی کن
به خجالتی که بینی به ضرورتی که دانی
به طفیل طاعتِ تو تن خویش زنده دارم
چو نباشد این سعادت نه من و نه زندگانی
هه ممکن الوجودی رقمِ هلاک دارد
تو که واجب الوجودی ابدالابد بمانی
اگر از نظامی آمد گنهی عفوش گردان
که کس ایمنی ندارد ز قضای آسمانی
مِنْغزلیّاته رحمة اللّه علیه
هزار بار به جان آمد ار چه کار مرا
نگشت عشق تو الا یکی هزار مرا
٭٭٭
خوشا جانی کزو جانی بیاسود
نه درویشی که سلطانی بیاسود
به عمر خود پریشانی نبیند
دلی کز وی پریشانی بیاسود
٭٭٭
نفس اگر پیر شود سهل نباشد زان رو
کاژدها گردد ماری که قویتر گردد
تو خدا را شو اگر جمله جهان گیرد آب
به خدا گر سر مویی قدمت تر گردد
٭٭٭
یاوری کن همه را تا همه یار تو شوند
تو همه یار کشی با تو که یاور گردد
آن چنان زی که اگر نیز دروغی گویی
راست گویان جهان را ز تو باور گردد
٭٭٭
برمیاور سراز آن سان که دروغ انگارند
هر کجا راستیای از تو مشهر گردد
٭٭٭
گر تو خواهی که دل و دین به سلامت ببری
خاک پای همه شو تا که بیابی مقصود
٭٭٭
شبیتیره است وره مشکل جنیبت را عنان درکش
زمانی رختِ هستی را به خلوتگاهجاندرکش
طریقش بی قدم میرو، جمالش بی بصر میبین
حدیثش بی زبان میگو،شرابش بیدهاندرکش
نظامی این چه اسرار است کز خاطر برون دادی
کسی رمزت نمیداند زبان درکش،زباندرکش
چوخاصالخاصاو گشتی ز صورت پای بیرون نه
هزاران شربتِ معنی به یک دم رایگان درکش
٭٭٭
هم باز شود این در، هم روز شود این شب
دلبر نه چنین ماند دلدار شود روزی
رباعی
چون نیست امیدِ عمر از شام به چاشت
باری همه تخم نیکویی باید کاشت
چون عالم را به کس نخواهند گذاشت
باری دل دوستان نگه باید داشت
٭٭٭
آن را که غمی بود که نتواند گفت
غم از دل خود به گفت، نتواند رُفت
این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت
نه رنگ توان نمود و نه بوی نهفت
٭٭٭
گرآه کشم کجاست فریاد رسی
ور صبر کنم عمر نمانده است بسی
بر یادِ تو میزنم به هر دم نفسی
کس را ندهد خدای سودای کسی
فی التوحید مِنْمثنوی مخزن الاسرار
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاکِ ضعیف از تو توانا شده
هستی تو صورت و پیوند نه
تو به کس و کس به تو مانند نه
زیرنشین عَلَمت کاینات
ما به تو قائم چو تو قائم به ذات
آنچه تغیر نپذیرد تویی
آنکه نمرده است ونمیرد تویی
ما همه فانی و بقا بس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست
هر که نه گویا به تو خاموش به
هر چه نه یاد تو فراموش به
بی بدل است آنکه تو آویزیش
بی دیت است آنکه تو خون ریزیش
ای به ازل بوده و نابوده ما
وی به ابد زنده و فرسوده ما
اول و آخر به وجود و حیات
هست کن و نیست کن کاینات
با جبروتت که دو عالم کم است
اول ما آخر ما یک دم است
چارهٔ ما ساز که بی یاوریم
گر تو برانی به که رو آوریم
حلقه زن خانه فروش توایم
چون درِ تو حلقه به گوش توایم
قافله شد واپسیِ ما ببین
ای کس ما بی کسی ما ببین
بر که پناهیم تویی بی نظیر
در که گریزیم تویی دستگیر
جز درِ تو قبله نخواهیم ساخت
گر ننوازی تو، که خواهد نواخت
دست چنین پیش که دارد که ما
زاری ازین بیش، که دارد که ما
فی النصیحة و الموعظه
این چه زبان، این چه زبان دانی است
گفته و ناگفته پشیمانی است
نقد غریبی و جهان شهر تست
نقد جهان یک به یک از بهرتست
با همه چون خاک زمین پست باش
وز همه چون باد تهی دست باش
یک درم است آنچه بدان بندهای
یک نفس است آنچه بدان زندهای
هرچه درین پرده نه میخی است
بازی این لعبت زرنیخی است
سایهٔ خورشید سواران طلب
رنج خود و راحت یاران طلب
حکم چو بر عاقبت اندیشی است
محتشمی بندهٔ درویشی است
حجله همان است که عذراش بست
بزم همان است که وامق نشست
حجله و بزم اینک تنها شده
وامقش افتاده و عذرا شده
صحبت گیتی که تمنا کند
با که وفا کرده که با ما کند
هر ورقی چهرهٔ آزادهایست
هر قدمی فرق ملک زادهایست
گفته گروهی که به صحرا درند
کی خنک آنان که به دریا درند
وانکه به دریا در سختی کش است
نعل در آتش که بیابان خوش است
بیشتر از مرتبهٔ عاقلی
غافلیای بود و خوش آن غافلی
چون نظر عقل به غایت رسید
دولت شادی به نهایت رسید
غافل منشین ورقی میخراش
گر ننویسی قلمی میتراش
با نفس هر که در آمیختم
مصلحت آن بود که بگریختم
هست در این دایرهٔ لاجورد
مرتبهٔ مرد به مقدارِ مرد
لعبت بازی پسِ این پرده هست
ورنه بر او این همه لعبت که بست
دیده و دل محرمِ این پرده ساز
تا چه برون آید از این پرده باز
ختم سفیدی و سیاهی تویی
محرمِ اسرارِ الهی تویی
راه دو عالم که دو منزل شده است
نیم ره یک نفس دل شده است
تن چه بود ریزشِ مشتی گل است
هم دل و هم دل که سخن در دل است
بندهٔ دل باش که سلطان شوی
خواجهٔ عقل و ملک جان شوی
سرو شو از بند خود آزاد باش
شمع شو از خوردن خود شاد باش
بردرِ او شو که ازینان به اوست
روزی ازو خواه که روزی ده اوست
هرچه خلاف آمدِ عادت بود
قافله سالارِ سعادت بود
گر به خورش بیش کسی زیستی
هر که بسی خورد بسی زیستی
خاکِ تو آمیختهٔ رنجهاست
در دلِ این خاک بسی گنجهاست
زآمدنت رنگ چرا چون میاست
کامدنی را شدنی در پی است
راه عدم را نپسندیدهای
زانکه به چشم دگران دیدهای
جملهٔ دنیا ز کهن تا به نو
چون گذران است نیرزد دو جو
پای درین بحر نهادن که چه
بار درین موج گشادن که چه
وله ایضاً قُدِّسَ سِرُّه
آنچه درین مائدهٔ خرگهی است
کاسهٔ آلوده و خون تهی است
هر که درو دید دهانش بدوخت
هر که از او گفت زبانش بسوخت
هیچ نه در محمل و چندین جرس
هیچ نه در سفره و چندین مگس
دور فلک همچو تو بس یار گشت
دست قوی تر ز تو بسیار گشت
خواه بنه مایه و خواهی بباز
کانچه دهند از تو ستانند باز
هر نفس این پردهٔ چابک رقیب
بازیی از پرده برآرد غریب
نطع پر از زخمه و رقاص نه
بحر پر از گوهر و غواص نه
هر دم ازین باغ بری میرسد
تازهتر از تازهتری میرسد
رشتهٔ دلها که در این گوهر است
مرسله از مرسله زیباتر است
راهروان کز پسِ یکدیگرند
طایفه از طایفه والاترند
عقل شرف جز به معانی نداد
قدر به پیری و جوانی نداد
گرچه جوانی همه فرزانگی است
هم نه یکی شعبه ز دیوانگی است؟
میکشدت دیو تو افکندهای
دست بزن مرده نهای زندهای
شیر شو از گربهٔمطبخ مترس
طلق شو از آتش دوزخ مترس
باده تو خوردی گنه دهر چیست
جور تو کردی گنه دهر چیست
گر درِ دولت زنی افتاده شو
وز گرهٔ کار جهان ساده شو
معرفتی در گل آدم نماند
اهل دلی در همه عالم نماند
دشمنِ دانا که غم جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود
کیسه برانند در این رهگذر
هرکه تهی کیسهتر آسودهتر
غارتیانی که رهِ دل زنند
راه به نزدیکی منزل زنند
تا به جهان در نفسی میزنی
به که درِ عشق کسی میزنی
جهد بدان کن که خدا را شوی
خود نپرستی و هوا را شوی
خاک دلی شو که وفایی دروست
وز گِلِ انصاف صفایی دروست
ولَهُ رحمة اللّه علیه مِنْمثنوی خسروشیرین فِی الاستدلال و الاستدراک
خبر داری که سیاحان افلاک
چرا گردند گردِ خطّهٔ خاک
درین محرابگه معبودشان کیست
وزین آمد شدن مقصودشان کیست
چه میخواهند از این محمل کشیدن
چه میجویند ازین منزل بریدن
چرا این ثابت است آن منقلب نام
که گفت این را بجنب آن را بیارام
مرا حیرت بدان آورد صد بار
که بندم اندرین بتخانه زنار
ولی چون کرد حیرت تیزگامی
عنایت بانگ برزد کی نظامی
مشو فتنه بدین بتها که هستند
که این بتها نه خود را میپرستند
همه هستند سرگردان چه پرگار
پدید آرندهٔ خود را طلبکار
چو ابراهیم با بتخانه میساز
ولی بتخانه را از بت بپرداز
نظر بر بت نهی صورت پرستی
قدم بر بت نهی رفتی و رستی
نموداری که از مه تا به ماهی است
طلسمی بر سر گنج الهی است
طلسم بسته را با رنج یابی
چو بشکستی به زیرش گنج یابی
مرا بر سیرِ گردون رهبری نیست
چرا کان سیرِ دانم سرسری نیست
اگر دانستنی بودی خود این راز
یکی زین نقشها در دادی آواز
ازین گردنده گنبدهایِ پرنور
بجز گردش چه شاید دید از دور
ولی در عقل هر دانندهای هست
که با گردنده، گردانندهای هست
مِنْمثنوی لیلی و مجنون در نصیحت گوید
ای ناظر نقش آفرینش
بردار خلل ز راهِ بینش
کاین هفت حصارِ برکشیده
بر هزل نباشد آفریده
هر ذره که هست اگر غبار است
در پردهٔ مملکت به کار است
در راه تو هر که با وجود است
مشغول پرستش و سجود است
کارِ من و تو بدین درازی
کوتاه کنم که نیست بازی
به در نگریم و راز جوییم
سر رشتهٔ کار باز جوییم
آن آینه در جهان که دیده است
کاول نه به صیقلی رسیده است
هر نقش بدیع کایدت پیش
جز مبدع او ازو میندیش
زین هفت پرند پرنیان رنگ
گر پای برون نهی خوری سنگ
سر رشتهٔ راز آفرینش
دیدن نتوان به چشم بینش
این رشته قضا نه آن چنان بافت
کو را سر رشتهای توان یافت
در پردهٔ راز آسمانی
سریست ز چشم ما نهانی
اندیشه چو سر به خط رساند
جز باز پس آمدن نداند
فِی التوحید مِنْمثنوی هفت پیکر
ای جهان دیده بود خویش از تو
هیچ بودی نبوده پیش از تو
در بدایت، بدایت همه چیز
در نهایت نهایت همه نیز
سازمند از تو گشته کارِ همه
ای همه و آفریدگار همه
هرچه هست از دقیقههای علوم
با یکایک نهفتههای نجوم
خواندم و سر هر ورق جستم
چون ترا یافتم ورق شستم
همه را روی در خدادیدم
وی خدایِ همه ترا دیدم
چون ز عهدِ جوانی از درِ تو
به درِ کس نرفتم از برِ تو
همه را بر درم فرستادی
من نمیخواستم تو میدادی
چه سخن کاین سخن خطاست همه
تو مرایی جهان مراست همه
غرض آن به که از تو میجویم
سخن آن به که با تو میگویم
بازگویم به خلق خوار شوم
با تو گویم بزرگوار شوم
هرکه خود را چنانکه بود شناخت
تا ابد سر به زندگی افراخت
فانی آن شد که نقش خویش نخواند
هر که این نقش خواند، باقی ماند
هست خوشنود هر کس از دل خویش
نکند کس عمارتِ گلِ خویش
هر کسی در بهانه تیز هش است
کس نگوید که دوغ من ترش است
آن چنان زی که گر رسد خواری
نخوری طعن دشمنان باری
این نگوید سرآمد آفاتش
وان نخندد که هان مکافاتش
آنکه رفق تواش به یاد بود
به از آن کز غم تو شاد بود
آدمی نز پی علف خواری است
از پی زیرکی و هشیاری است
سگ بدان آدمی شرف دارد
که چو خر دیده بر علف دارد
هر که بدخو بود گهِ زادن
هم بدان خو بود به جان دادن
نشندی که آن حکیم چه گفت
خوابِ خوش دید هر که او خوش خفت
چون گل آن به که خوی خوش داری
تادر آفاق بویِ خوش داری
ابلهی بین که از پیِ سنگی
دوست با دوست میکند جنگی
تو به زر چشم روشنی و بد است
چشم روشن کن جهان خرد است
آنچه زو بگذری و بگذاری
چند بندی و چند برداری
نیست چون کار بر مراد کسی
بی مرادی به از مراد بسی
گر مریدی چنانکه رانندت
به رهی رو که پیر خوانندت
از مریدانِ بی مراد مباش
در توکل بداعتقاد مباش
یک ره از دیدهها فرامش کن
محرم راز گرد و خامش کن
تا بدانی که هرچه میدانی
غلطی یا غلط همی خوانی
بنگر اول که آمدی زنخست
آنچه داری چه داشتی به درست
آن بری زان دو مشک ناوردی
کاولین روز با خود آوردی
کوش تا وامِ جمله باز دهی
تا تو مانی و یک ستور تهی
راهرو را بسیجِ ره شرط است
ناقه راندن ز بیم گه شرط است
صحبتی جوی کز نکونامی
در تو آرد نکو سرانجامی
همنشینی که نافه خوی بود
خوب تر زانکه یافه گوی بود
رقص مرکب مبین که رهواراست
راه بین تا چگونه دشوار است
آهنت گرچه آهنیست نفیس
راه، سنگ است و سنگ مغناطیس
آن قدر بار بر ستور آویز
که نماند برین گریوهٔ تیز
چون رسد تنگی ای ز دورِدورنگ
راه بر دل فراخ دار نه تنگ
بس گره کو کلید پنهانی است
بس درشتی که در وی آسانی است
هرکه ز آموختن ندارد ننگ
دُرّ برآرد ز آب و لعل از سنگ
وانکه دانش نباشدش روزی
ننگ دارد ز دانش آموزی
سگ به دانش چو راست رشته بود
آدمی شاید ار فرشته بود
آب حیوان نه آب حیوان است
جان با عقل و عقل با جان است
ره به جان ده که کالبد کند است
بار کم کن که بارگی تند است
مردهای را که حال بد باشد
میلِ جان سویِ کالبد باشد
وانکه داند که اصلِ جانش چیست
جان او بی جسد تواند زیست
خانه را خوار کن خورش را خُرد
از جهان، جان چنین توانی برد
در دو چیز است رستگاریِ مرد
آنکه بسیار داد و اندک خورد
حکم هر نیک و بد که در دهر است
زهر در نوش و نوش در زهر است
کیست کو بر زمین فرازد تخت
کآخرش هم زمین نگیرد سخت
و له ایضاً رحمة اللّه علیه فی المثنویّ اسکندرنامه
دو در دارد این باغِ آراسته
در و بند ازین هر دو برخاسته
درآ از در باغ و بنگر تمام
ز دیگر در باغ بیرون خرام
اگر زیرکی با گلی خو مگیر
که باشد به جا ماندنش ناگزیر
نهایم آمده از پیِ دلخوشی
مگو کز پی رنج و سختی کشی
خران را کسی در عروسی نخواند
مگر وقت آن کاب و هیزم نماند
درین دم که داری به شادی بسیج
که آینده و رفته هیچ است هیچ
چنین است رسم این گذرگاه را
که دارد به آمد شد این راه را
یکی رادرآرد به هنگامه تیز
یکی را ز هنگامه گوید که خیز
اگر شاه ملک است و گر ملک شاه
همه راه رنج است و با رنج راه
چو اندوهی آمد مشو ناسپاس
ز محکمتر اندوهی اندر هراس
ز کم خوارگی کم شود رنج مرد
نه بسیار ماند آنکه بسیار خورد
مِنْقصایده فی المعارف و الحقایق
شحنهٔ ما دانش، آنگه حرص در همسایگی
رستم ما زنده وانگه دیو در مازندران
هرچه نز قرآن طرازی برفشان از آستین
هرچه نز ایمان بساطی درنورد از آستان
فرق ها باشد میان آدمی و آدمی
کز یک آهن نعل سازند از یکی دیگرسنان
اصل هندو در سیاهی یک نسب دارد ولیک
هندویی را دزد خوانی هندویی را پاسبان
چند ازین سلطان و سلطان از تو سلطان بندهتر
بندهٔ او شو که آن شد صاحبِ سلطان نشان
پرده بردار از زمین بنگر چه بازی میرود
با عزیزان زمانه زیر پرده هر زمان
تا به خرمن خار یابی بر کلاه یزدجرد
تا به دامن خاک بینی بر سرِ نوشیروان
سیم را رونق نخیزد تا به درناید ز سنگ
لعل را قیمت نباشد تا برون ناید ز کان
ملک الملوک فضلم به فضیلت معانی
ز من و زمان گرفته به مثال آسمانی
نفس بلند صوتم جرس بلند صیتم
قلمِ جهان نوردم علم جهان ستانی
سر همتم رسیده به کلاه کیقبادی
برِ حشمتم گذشته ز پرند جوزجانی
حرکات اختران را منم اصل و او طفیلی
طبقات آسمان را منم آب او اوانی
مهام و چو مه نگیرم کلف سیاه رویی
زرم وچو زر ندارم برص سپید زایی
ملکا و پادشاها روشی کرامتم کن
که بدان روش بگردم ز بدی و بدگمانی
دل و دین شکسته آنگه هوسم ز نام جویی
سر و پا برهنه آنگه سخنم ز مرزبانی
ادبم مکن که خوردم، خللم مبین که خاکم
ببر از نهاد طبعم دو دلی و ده زبانی
حرم تو آمد این دل ز حسد نگاهدارش
که فرشته با شیاطین نکند هم آشیانی
ز گناه و عذر بگذر بنواز و رحمتی کن
به خجالتی که بینی به ضرورتی که دانی
به طفیل طاعتِ تو تن خویش زنده دارم
چو نباشد این سعادت نه من و نه زندگانی
هه ممکن الوجودی رقمِ هلاک دارد
تو که واجب الوجودی ابدالابد بمانی
اگر از نظامی آمد گنهی عفوش گردان
که کس ایمنی ندارد ز قضای آسمانی
مِنْغزلیّاته رحمة اللّه علیه
هزار بار به جان آمد ار چه کار مرا
نگشت عشق تو الا یکی هزار مرا
٭٭٭
خوشا جانی کزو جانی بیاسود
نه درویشی که سلطانی بیاسود
به عمر خود پریشانی نبیند
دلی کز وی پریشانی بیاسود
٭٭٭
نفس اگر پیر شود سهل نباشد زان رو
کاژدها گردد ماری که قویتر گردد
تو خدا را شو اگر جمله جهان گیرد آب
به خدا گر سر مویی قدمت تر گردد
٭٭٭
یاوری کن همه را تا همه یار تو شوند
تو همه یار کشی با تو که یاور گردد
آن چنان زی که اگر نیز دروغی گویی
راست گویان جهان را ز تو باور گردد
٭٭٭
برمیاور سراز آن سان که دروغ انگارند
هر کجا راستیای از تو مشهر گردد
٭٭٭
گر تو خواهی که دل و دین به سلامت ببری
خاک پای همه شو تا که بیابی مقصود
٭٭٭
شبیتیره است وره مشکل جنیبت را عنان درکش
زمانی رختِ هستی را به خلوتگاهجاندرکش
طریقش بی قدم میرو، جمالش بی بصر میبین
حدیثش بی زبان میگو،شرابش بیدهاندرکش
نظامی این چه اسرار است کز خاطر برون دادی
کسی رمزت نمیداند زبان درکش،زباندرکش
چوخاصالخاصاو گشتی ز صورت پای بیرون نه
هزاران شربتِ معنی به یک دم رایگان درکش
٭٭٭
هم باز شود این در، هم روز شود این شب
دلبر نه چنین ماند دلدار شود روزی
رباعی
چون نیست امیدِ عمر از شام به چاشت
باری همه تخم نیکویی باید کاشت
چون عالم را به کس نخواهند گذاشت
باری دل دوستان نگه باید داشت
٭٭٭
آن را که غمی بود که نتواند گفت
غم از دل خود به گفت، نتواند رُفت
این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت
نه رنگ توان نمود و نه بوی نهفت
٭٭٭
گرآه کشم کجاست فریاد رسی
ور صبر کنم عمر نمانده است بسی
بر یادِ تو میزنم به هر دم نفسی
کس را ندهد خدای سودای کسی
فی التوحید مِنْمثنوی مخزن الاسرار
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاکِ ضعیف از تو توانا شده
هستی تو صورت و پیوند نه
تو به کس و کس به تو مانند نه
زیرنشین عَلَمت کاینات
ما به تو قائم چو تو قائم به ذات
آنچه تغیر نپذیرد تویی
آنکه نمرده است ونمیرد تویی
ما همه فانی و بقا بس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست
هر که نه گویا به تو خاموش به
هر چه نه یاد تو فراموش به
بی بدل است آنکه تو آویزیش
بی دیت است آنکه تو خون ریزیش
ای به ازل بوده و نابوده ما
وی به ابد زنده و فرسوده ما
اول و آخر به وجود و حیات
هست کن و نیست کن کاینات
با جبروتت که دو عالم کم است
اول ما آخر ما یک دم است
چارهٔ ما ساز که بی یاوریم
گر تو برانی به که رو آوریم
حلقه زن خانه فروش توایم
چون درِ تو حلقه به گوش توایم
قافله شد واپسیِ ما ببین
ای کس ما بی کسی ما ببین
بر که پناهیم تویی بی نظیر
در که گریزیم تویی دستگیر
جز درِ تو قبله نخواهیم ساخت
گر ننوازی تو، که خواهد نواخت
دست چنین پیش که دارد که ما
زاری ازین بیش، که دارد که ما
فی النصیحة و الموعظه
این چه زبان، این چه زبان دانی است
گفته و ناگفته پشیمانی است
نقد غریبی و جهان شهر تست
نقد جهان یک به یک از بهرتست
با همه چون خاک زمین پست باش
وز همه چون باد تهی دست باش
یک درم است آنچه بدان بندهای
یک نفس است آنچه بدان زندهای
هرچه درین پرده نه میخی است
بازی این لعبت زرنیخی است
سایهٔ خورشید سواران طلب
رنج خود و راحت یاران طلب
حکم چو بر عاقبت اندیشی است
محتشمی بندهٔ درویشی است
حجله همان است که عذراش بست
بزم همان است که وامق نشست
حجله و بزم اینک تنها شده
وامقش افتاده و عذرا شده
صحبت گیتی که تمنا کند
با که وفا کرده که با ما کند
هر ورقی چهرهٔ آزادهایست
هر قدمی فرق ملک زادهایست
گفته گروهی که به صحرا درند
کی خنک آنان که به دریا درند
وانکه به دریا در سختی کش است
نعل در آتش که بیابان خوش است
بیشتر از مرتبهٔ عاقلی
غافلیای بود و خوش آن غافلی
چون نظر عقل به غایت رسید
دولت شادی به نهایت رسید
غافل منشین ورقی میخراش
گر ننویسی قلمی میتراش
با نفس هر که در آمیختم
مصلحت آن بود که بگریختم
هست در این دایرهٔ لاجورد
مرتبهٔ مرد به مقدارِ مرد
لعبت بازی پسِ این پرده هست
ورنه بر او این همه لعبت که بست
دیده و دل محرمِ این پرده ساز
تا چه برون آید از این پرده باز
ختم سفیدی و سیاهی تویی
محرمِ اسرارِ الهی تویی
راه دو عالم که دو منزل شده است
نیم ره یک نفس دل شده است
تن چه بود ریزشِ مشتی گل است
هم دل و هم دل که سخن در دل است
بندهٔ دل باش که سلطان شوی
خواجهٔ عقل و ملک جان شوی
سرو شو از بند خود آزاد باش
شمع شو از خوردن خود شاد باش
بردرِ او شو که ازینان به اوست
روزی ازو خواه که روزی ده اوست
هرچه خلاف آمدِ عادت بود
قافله سالارِ سعادت بود
گر به خورش بیش کسی زیستی
هر که بسی خورد بسی زیستی
خاکِ تو آمیختهٔ رنجهاست
در دلِ این خاک بسی گنجهاست
زآمدنت رنگ چرا چون میاست
کامدنی را شدنی در پی است
راه عدم را نپسندیدهای
زانکه به چشم دگران دیدهای
جملهٔ دنیا ز کهن تا به نو
چون گذران است نیرزد دو جو
پای درین بحر نهادن که چه
بار درین موج گشادن که چه
وله ایضاً قُدِّسَ سِرُّه
آنچه درین مائدهٔ خرگهی است
کاسهٔ آلوده و خون تهی است
هر که درو دید دهانش بدوخت
هر که از او گفت زبانش بسوخت
هیچ نه در محمل و چندین جرس
هیچ نه در سفره و چندین مگس
دور فلک همچو تو بس یار گشت
دست قوی تر ز تو بسیار گشت
خواه بنه مایه و خواهی بباز
کانچه دهند از تو ستانند باز
هر نفس این پردهٔ چابک رقیب
بازیی از پرده برآرد غریب
نطع پر از زخمه و رقاص نه
بحر پر از گوهر و غواص نه
هر دم ازین باغ بری میرسد
تازهتر از تازهتری میرسد
رشتهٔ دلها که در این گوهر است
مرسله از مرسله زیباتر است
راهروان کز پسِ یکدیگرند
طایفه از طایفه والاترند
عقل شرف جز به معانی نداد
قدر به پیری و جوانی نداد
گرچه جوانی همه فرزانگی است
هم نه یکی شعبه ز دیوانگی است؟
میکشدت دیو تو افکندهای
دست بزن مرده نهای زندهای
شیر شو از گربهٔمطبخ مترس
طلق شو از آتش دوزخ مترس
باده تو خوردی گنه دهر چیست
جور تو کردی گنه دهر چیست
گر درِ دولت زنی افتاده شو
وز گرهٔ کار جهان ساده شو
معرفتی در گل آدم نماند
اهل دلی در همه عالم نماند
دشمنِ دانا که غم جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود
کیسه برانند در این رهگذر
هرکه تهی کیسهتر آسودهتر
غارتیانی که رهِ دل زنند
راه به نزدیکی منزل زنند
تا به جهان در نفسی میزنی
به که درِ عشق کسی میزنی
جهد بدان کن که خدا را شوی
خود نپرستی و هوا را شوی
خاک دلی شو که وفایی دروست
وز گِلِ انصاف صفایی دروست
ولَهُ رحمة اللّه علیه مِنْمثنوی خسروشیرین فِی الاستدلال و الاستدراک
خبر داری که سیاحان افلاک
چرا گردند گردِ خطّهٔ خاک
درین محرابگه معبودشان کیست
وزین آمد شدن مقصودشان کیست
چه میخواهند از این محمل کشیدن
چه میجویند ازین منزل بریدن
چرا این ثابت است آن منقلب نام
که گفت این را بجنب آن را بیارام
مرا حیرت بدان آورد صد بار
که بندم اندرین بتخانه زنار
ولی چون کرد حیرت تیزگامی
عنایت بانگ برزد کی نظامی
مشو فتنه بدین بتها که هستند
که این بتها نه خود را میپرستند
همه هستند سرگردان چه پرگار
پدید آرندهٔ خود را طلبکار
چو ابراهیم با بتخانه میساز
ولی بتخانه را از بت بپرداز
نظر بر بت نهی صورت پرستی
قدم بر بت نهی رفتی و رستی
نموداری که از مه تا به ماهی است
طلسمی بر سر گنج الهی است
طلسم بسته را با رنج یابی
چو بشکستی به زیرش گنج یابی
مرا بر سیرِ گردون رهبری نیست
چرا کان سیرِ دانم سرسری نیست
اگر دانستنی بودی خود این راز
یکی زین نقشها در دادی آواز
ازین گردنده گنبدهایِ پرنور
بجز گردش چه شاید دید از دور
ولی در عقل هر دانندهای هست
که با گردنده، گردانندهای هست
مِنْمثنوی لیلی و مجنون در نصیحت گوید
ای ناظر نقش آفرینش
بردار خلل ز راهِ بینش
کاین هفت حصارِ برکشیده
بر هزل نباشد آفریده
هر ذره که هست اگر غبار است
در پردهٔ مملکت به کار است
در راه تو هر که با وجود است
مشغول پرستش و سجود است
کارِ من و تو بدین درازی
کوتاه کنم که نیست بازی
به در نگریم و راز جوییم
سر رشتهٔ کار باز جوییم
آن آینه در جهان که دیده است
کاول نه به صیقلی رسیده است
هر نقش بدیع کایدت پیش
جز مبدع او ازو میندیش
زین هفت پرند پرنیان رنگ
گر پای برون نهی خوری سنگ
سر رشتهٔ راز آفرینش
دیدن نتوان به چشم بینش
این رشته قضا نه آن چنان بافت
کو را سر رشتهای توان یافت
در پردهٔ راز آسمانی
سریست ز چشم ما نهانی
اندیشه چو سر به خط رساند
جز باز پس آمدن نداند
فِی التوحید مِنْمثنوی هفت پیکر
ای جهان دیده بود خویش از تو
هیچ بودی نبوده پیش از تو
در بدایت، بدایت همه چیز
در نهایت نهایت همه نیز
سازمند از تو گشته کارِ همه
ای همه و آفریدگار همه
هرچه هست از دقیقههای علوم
با یکایک نهفتههای نجوم
خواندم و سر هر ورق جستم
چون ترا یافتم ورق شستم
همه را روی در خدادیدم
وی خدایِ همه ترا دیدم
چون ز عهدِ جوانی از درِ تو
به درِ کس نرفتم از برِ تو
همه را بر درم فرستادی
من نمیخواستم تو میدادی
چه سخن کاین سخن خطاست همه
تو مرایی جهان مراست همه
غرض آن به که از تو میجویم
سخن آن به که با تو میگویم
بازگویم به خلق خوار شوم
با تو گویم بزرگوار شوم
هرکه خود را چنانکه بود شناخت
تا ابد سر به زندگی افراخت
فانی آن شد که نقش خویش نخواند
هر که این نقش خواند، باقی ماند
هست خوشنود هر کس از دل خویش
نکند کس عمارتِ گلِ خویش
هر کسی در بهانه تیز هش است
کس نگوید که دوغ من ترش است
آن چنان زی که گر رسد خواری
نخوری طعن دشمنان باری
این نگوید سرآمد آفاتش
وان نخندد که هان مکافاتش
آنکه رفق تواش به یاد بود
به از آن کز غم تو شاد بود
آدمی نز پی علف خواری است
از پی زیرکی و هشیاری است
سگ بدان آدمی شرف دارد
که چو خر دیده بر علف دارد
هر که بدخو بود گهِ زادن
هم بدان خو بود به جان دادن
نشندی که آن حکیم چه گفت
خوابِ خوش دید هر که او خوش خفت
چون گل آن به که خوی خوش داری
تادر آفاق بویِ خوش داری
ابلهی بین که از پیِ سنگی
دوست با دوست میکند جنگی
تو به زر چشم روشنی و بد است
چشم روشن کن جهان خرد است
آنچه زو بگذری و بگذاری
چند بندی و چند برداری
نیست چون کار بر مراد کسی
بی مرادی به از مراد بسی
گر مریدی چنانکه رانندت
به رهی رو که پیر خوانندت
از مریدانِ بی مراد مباش
در توکل بداعتقاد مباش
یک ره از دیدهها فرامش کن
محرم راز گرد و خامش کن
تا بدانی که هرچه میدانی
غلطی یا غلط همی خوانی
بنگر اول که آمدی زنخست
آنچه داری چه داشتی به درست
آن بری زان دو مشک ناوردی
کاولین روز با خود آوردی
کوش تا وامِ جمله باز دهی
تا تو مانی و یک ستور تهی
راهرو را بسیجِ ره شرط است
ناقه راندن ز بیم گه شرط است
صحبتی جوی کز نکونامی
در تو آرد نکو سرانجامی
همنشینی که نافه خوی بود
خوب تر زانکه یافه گوی بود
رقص مرکب مبین که رهواراست
راه بین تا چگونه دشوار است
آهنت گرچه آهنیست نفیس
راه، سنگ است و سنگ مغناطیس
آن قدر بار بر ستور آویز
که نماند برین گریوهٔ تیز
چون رسد تنگی ای ز دورِدورنگ
راه بر دل فراخ دار نه تنگ
بس گره کو کلید پنهانی است
بس درشتی که در وی آسانی است
هرکه ز آموختن ندارد ننگ
دُرّ برآرد ز آب و لعل از سنگ
وانکه دانش نباشدش روزی
ننگ دارد ز دانش آموزی
سگ به دانش چو راست رشته بود
آدمی شاید ار فرشته بود
آب حیوان نه آب حیوان است
جان با عقل و عقل با جان است
ره به جان ده که کالبد کند است
بار کم کن که بارگی تند است
مردهای را که حال بد باشد
میلِ جان سویِ کالبد باشد
وانکه داند که اصلِ جانش چیست
جان او بی جسد تواند زیست
خانه را خوار کن خورش را خُرد
از جهان، جان چنین توانی برد
در دو چیز است رستگاریِ مرد
آنکه بسیار داد و اندک خورد
حکم هر نیک و بد که در دهر است
زهر در نوش و نوش در زهر است
کیست کو بر زمین فرازد تخت
کآخرش هم زمین نگیرد سخت
و له ایضاً رحمة اللّه علیه فی المثنویّ اسکندرنامه
دو در دارد این باغِ آراسته
در و بند ازین هر دو برخاسته
درآ از در باغ و بنگر تمام
ز دیگر در باغ بیرون خرام
اگر زیرکی با گلی خو مگیر
که باشد به جا ماندنش ناگزیر
نهایم آمده از پیِ دلخوشی
مگو کز پی رنج و سختی کشی
خران را کسی در عروسی نخواند
مگر وقت آن کاب و هیزم نماند
درین دم که داری به شادی بسیج
که آینده و رفته هیچ است هیچ
چنین است رسم این گذرگاه را
که دارد به آمد شد این راه را
یکی رادرآرد به هنگامه تیز
یکی را ز هنگامه گوید که خیز
اگر شاه ملک است و گر ملک شاه
همه راه رنج است و با رنج راه
چو اندوهی آمد مشو ناسپاس
ز محکمتر اندوهی اندر هراس
ز کم خوارگی کم شود رنج مرد
نه بسیار ماند آنکه بسیار خورد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۵۷ - نور بخش قهستانی قُدِّس سِرّه
اسم شریف آن جناب سید محمد و ملقب به نوربخش است. نسبش به هفده واسطه به حضرت امام همام حضرت امام موسی الکاظمؑمیرسد. مولد جدش لحسا ومولد والدش قطیف بود. پدرش به عزم زیارت مشهد مقدس رضوی به خراسان توجه نموده در قائن متاهل شد و سید محمد در سنهٔ خمس و تسعین و سبع مائه متولد شد و بعد از تکمیل کمالات معقول و منقول دست ارادت به خواجه اسحق ختلانی داد و پا بر مسند خلافت خواجه نهاد. آخر خواجه با وی بیعت کرد و مریدان بیعت کردند به غیر سید عبداللّه مشهدی که حاضر نبود و بعد هم قبول ننمود و خواجه در حق او فرمود که مرتد شده است. غرض، سید خروج نموده و به دست میرزا شاهرخ گرفتار شد. خواجه و برادرش شربت شهادت نوشیدند و سید بعد از فوت شاهرخ در ری در سنهٔ تسع و ستین و ثمان مائه وفات یافت. جناب شاه قاسم فیض بخش خلف الصدق و خلیفهٔ آن جناب بود و جناب شیخ محمد لاهیجی صاحب شرح گلشن و متخلص به اسیری هم خلیفهٔ جناب سید است.تألیفات و تصنیفات عالیه دارند، مِنْجمله شجره در ذکر مشایخ. چون اشعار آن جناب حاضر نبود تیمّنا و تبرکاً به چند بیت اکتفا نمود:
شستیم نقشِ غیر، ز الواح کاینات
دیدیم عالمی که صفاتست عینِ ذات
لاهوتصرف ووحدتمحض است و ذات بحت
محو است در حریم هویت تعینات
قدوسیان عالمِ علوی برند رشک
بر حال آدمی که شود مظهر صفات
آن کس که متصف به صفات کمال شد
حقا که اوست علت غایی کاینات
٭٭٭
اگر مطلق شوی مطلق ببینی
مقید جز مقید بین نباشد
رباعی
تا مرد ز خود فانی مطلق نشود
اثبات ز نفس او محقق نشود
توحید حلول نیست تا بودنِ تست
ورنه به گزاف آدمی حق نشود
شستیم نقشِ غیر، ز الواح کاینات
دیدیم عالمی که صفاتست عینِ ذات
لاهوتصرف ووحدتمحض است و ذات بحت
محو است در حریم هویت تعینات
قدوسیان عالمِ علوی برند رشک
بر حال آدمی که شود مظهر صفات
آن کس که متصف به صفات کمال شد
حقا که اوست علت غایی کاینات
٭٭٭
اگر مطلق شوی مطلق ببینی
مقید جز مقید بین نباشد
رباعی
تا مرد ز خود فانی مطلق نشود
اثبات ز نفس او محقق نشود
توحید حلول نیست تا بودنِ تست
ورنه به گزاف آدمی حق نشود
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۵۸ - ناصر بخارایی علیه الرحمه
درویشی است صاحب حال و سالکی حمیده خصال. با شاه شجاع آل مظفر معاصر بوده و به زیارت مکّهٔ معظمه مشرف شده. به ایران مراجعت نمود. گویند چون به بغداد رفت سلمان ساوجی با اصحاب بر کناردجله نشسته و تماشای طغیان آب دجله مینمود. درویش به مجمع ایشان خرامید و پس از مکالمه بر سلمان معلوم شد که درویش مردی ذی فنون و صاحب طبع موزون است. امتحاناً این مصراع را گفته و خواهش دیگر نمود:
دجله را امسال رفتاری عجب مستانه است.
درویش ناصر گفت: پای در زنجیر و کف بر لب مگر دیوانه است.
سلمان رااز حسن مقال و سرعت خیال وی خوش آمده، مدتی به صحبت یکدیگر به سر بردند. آخرالامر از هم مفارقت کردند. غرض، مردی صاحب ذوق بود. این چند بیت از اوست:
و له
درویش را که ملک قناعت مسلم است
درویش نام دارد و سلطان عالمست
٭٭٭
در مدرسه کس را نرسد دعوی توحید
منزلگه مردانِ موحد سرِ دار است
٭٭٭
دل مجروح را پروایِ تن نیست
شهیدِ عشق محتاج کفن نیست
مرا دل میکشد جایی که آنجا
صبا را زَهرهٔ آمد شدن نیست
٭٭٭
اگر پروانهٔ عشقی در آتش بال و پر میزن
که اینجا حضرت عشق است بال و پرنمیگنجد
ترا زحمت شد ای زاهد که بشکستی سبویِ من
که من زان باده سرمستم که درساغر نمیگنجد
٭٭٭
وصل او یابی چو گیری ترکِ خویش
یوسف ارزان است ما بی همتیم
٭٭٭
ما را که براندند چو گرد از درِ مسجد
خاک در میخانه به است از همه بابی
دجله را امسال رفتاری عجب مستانه است.
درویش ناصر گفت: پای در زنجیر و کف بر لب مگر دیوانه است.
سلمان رااز حسن مقال و سرعت خیال وی خوش آمده، مدتی به صحبت یکدیگر به سر بردند. آخرالامر از هم مفارقت کردند. غرض، مردی صاحب ذوق بود. این چند بیت از اوست:
و له
درویش را که ملک قناعت مسلم است
درویش نام دارد و سلطان عالمست
٭٭٭
در مدرسه کس را نرسد دعوی توحید
منزلگه مردانِ موحد سرِ دار است
٭٭٭
دل مجروح را پروایِ تن نیست
شهیدِ عشق محتاج کفن نیست
مرا دل میکشد جایی که آنجا
صبا را زَهرهٔ آمد شدن نیست
٭٭٭
اگر پروانهٔ عشقی در آتش بال و پر میزن
که اینجا حضرت عشق است بال و پرنمیگنجد
ترا زحمت شد ای زاهد که بشکستی سبویِ من
که من زان باده سرمستم که درساغر نمیگنجد
٭٭٭
وصل او یابی چو گیری ترکِ خویش
یوسف ارزان است ما بی همتیم
٭٭٭
ما را که براندند چو گرد از درِ مسجد
خاک در میخانه به است از همه بابی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۵۹ - نشانی دهلوی
اسمش علی احمد و حکاک بود. به ریاضات و مجاهدات کوشش نمود. به مقامات عالیه رسید. درمجلس جهانگیر بود که مطربی این بیت را میخواند:
هر قوم راست راهی، دینی و قبله گاهی
من قبله راست کردم برسمت کج کلاهی
٭٭٭
پادشاه معنی آن بیت بپرسید. وی گفت: در یکی از ایام اعیاد جماعت هنودچنانکه رسم ایشان بود به جهت غسل به کنار دریا میرفتند. در آن وقت شاه نظام اولیا از خانقاه به درآمد. تفرج احوال آن جماعت مینمود و این مصراع بدیهة فرمود: که هر قوم راست راهی دینی و قبله گاهی. چون شاه نظام کلاه خود را بر سر کج نهاده بود امیر خسرو گفت:
من قبله راست کردم بر طرف کج کلاهی.
چون سخن مولانا بدین جا رسید دست بر سر برد که کلاه خود را کج نهاده به شاه بنماید. کج کردن طاقیه و صیحه زدن و جان دادن وی مقارن بود و کان ذلک فی سنهٔ عشرین بعد الالف. این بیت و قطعه از اونوشته شد:
مرا هر شب چو دزدان خواب گرد چشم تر گردد
دلم را با غمت بیدار بیند باز برگردد
وله رحمة اللّه علیه
دوست آنست کو معایبِ دوست
همچو آیینه رو برو گوید
نه که چون شانه با هزار زبان
پس سر رفته مو به مو گوید
هر قوم راست راهی، دینی و قبله گاهی
من قبله راست کردم برسمت کج کلاهی
٭٭٭
پادشاه معنی آن بیت بپرسید. وی گفت: در یکی از ایام اعیاد جماعت هنودچنانکه رسم ایشان بود به جهت غسل به کنار دریا میرفتند. در آن وقت شاه نظام اولیا از خانقاه به درآمد. تفرج احوال آن جماعت مینمود و این مصراع بدیهة فرمود: که هر قوم راست راهی دینی و قبله گاهی. چون شاه نظام کلاه خود را بر سر کج نهاده بود امیر خسرو گفت:
من قبله راست کردم بر طرف کج کلاهی.
چون سخن مولانا بدین جا رسید دست بر سر برد که کلاه خود را کج نهاده به شاه بنماید. کج کردن طاقیه و صیحه زدن و جان دادن وی مقارن بود و کان ذلک فی سنهٔ عشرین بعد الالف. این بیت و قطعه از اونوشته شد:
مرا هر شب چو دزدان خواب گرد چشم تر گردد
دلم را با غمت بیدار بیند باز برگردد
وله رحمة اللّه علیه
دوست آنست کو معایبِ دوست
همچو آیینه رو برو گوید
نه که چون شانه با هزار زبان
پس سر رفته مو به مو گوید
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۶۰ - نعیمی مشهدی قُدِّسَ سِرُّه
اسم آن جناب شاه فضل و از سادات صحیح النسب بوده. علوم صوری و معنوی را جمع نموده و جاودان کبیر و جاودان صغیر از تصانیف مرموزهٔ اوست و در علوم عربیه و علم جفر و علم حروف و اسما و حکمت متبحر بوده و جناب سید نسیمی شیرازی را تربیت نموده. کرامات و خوارق عاداتش موفور است و معاصر شاهرخ میرزا و امیر تیمور. عارفی ذی جاه و محققی آگاه بودی و پیوسته کشف استار نمودی. میران شاه او را از شیروان احضار نمود و به فتوای جهلای علمای عصر در سنهٔ ۷۹۶ شهادت یافت و از اوست:
وجودم زمانی که پیدا نبود
بجز مظهر حق تعالی نبود
به مصر وجود آن زمان آمدم
که با یوسفِ جان زلیخا نبود
فرشته مرا سجده آن روز کرد
که با آدم ای خواجه حوا نبود
من آن دم دم از زندگی میزدم
که در نفس مریم مسیحا نبود
سخن گفت موسیِ ما با خدا
زمانی که گوینده پیدا نبود
چرا دیدهام نقش اشیا در او
چو در ذات اونقش اشیا نبود
خدا را از آن میپرستد خدا
که علم پرستیدن از ما نبود
و له ایضاً
نور رخت افتاد شبی در دل منصور
فریاد اناالحق ز سموات برآمد
در صومعه تا زمزمهٔ عشق تو افتاد
صوفی چو من از توبه و طامات برآمد
٭٭٭
چنان نهفتهام اسرار عشقت اندر دل
که ازدلم به زبانم نمیرسد آواز
٭٭٭
خورشید ازل بتافت از روزن تن
تا چهرهٔ خود ببیند اندر روزن
گوید که چو روزن ز میان برخیزد
من باشم و من باشم و من باشم و من
وجودم زمانی که پیدا نبود
بجز مظهر حق تعالی نبود
به مصر وجود آن زمان آمدم
که با یوسفِ جان زلیخا نبود
فرشته مرا سجده آن روز کرد
که با آدم ای خواجه حوا نبود
من آن دم دم از زندگی میزدم
که در نفس مریم مسیحا نبود
سخن گفت موسیِ ما با خدا
زمانی که گوینده پیدا نبود
چرا دیدهام نقش اشیا در او
چو در ذات اونقش اشیا نبود
خدا را از آن میپرستد خدا
که علم پرستیدن از ما نبود
و له ایضاً
نور رخت افتاد شبی در دل منصور
فریاد اناالحق ز سموات برآمد
در صومعه تا زمزمهٔ عشق تو افتاد
صوفی چو من از توبه و طامات برآمد
٭٭٭
چنان نهفتهام اسرار عشقت اندر دل
که ازدلم به زبانم نمیرسد آواز
٭٭٭
خورشید ازل بتافت از روزن تن
تا چهرهٔ خود ببیند اندر روزن
گوید که چو روزن ز میان برخیزد
من باشم و من باشم و من باشم و من
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۶۱ - ناظر کازرونی علیه الرحمة
اسم شریفش میرزا عبدالحسین و در شیراز سکونت داشتند. علوم صوری و معنوی حاصل کرده بود و عمر شریف خود را به ریاضات و عبادات شرعیه مصروف مینمود. پیر طریقت و ارشاد وی جناب مولانا عبدالرحیم بن یوسف الدماوندی است که از اکابر علما و عرفا و ازمشایخ سلسلهٔ علّیهٔ نوربخشیه بوده و جناب میرزا از متأخّران این طایفه است. شیخ محمد اسماعیل بن شیخ عبدالغنی شیرازی ارادت به او داشته. رسالات نیکو دارد و این چند بیت تیمّناً و تبرّکاً از اونوشته شد:
من ندانستم از اول که چنین کاری هست
پایِ رفتن نه و بر دوش گران باری هست
٭٭٭
مفتی بهانه جوست پی قتل عاشقان
بهتر ز عشقِ ما به جمالت بهانه نیست
رباعی
صورت گر پردهای که اندر نظر است
در گردش خامهاش صور معتبر است
منگر تو به صورت و به معنی بنگر
هر صورتِ آن معنیای جلوهگر است
٭٭٭
یک چند چو ممسکان فشردم رهِ حلق
یک چند چو مفلسان زدم وصله به دلق
نگشود ز کاردل به اینها گرهی
بستم کمری تنگ پیِ خدمت خلق
من ندانستم از اول که چنین کاری هست
پایِ رفتن نه و بر دوش گران باری هست
٭٭٭
مفتی بهانه جوست پی قتل عاشقان
بهتر ز عشقِ ما به جمالت بهانه نیست
رباعی
صورت گر پردهای که اندر نظر است
در گردش خامهاش صور معتبر است
منگر تو به صورت و به معنی بنگر
هر صورتِ آن معنیای جلوهگر است
٭٭٭
یک چند چو ممسکان فشردم رهِ حلق
یک چند چو مفلسان زدم وصله به دلق
نگشود ز کاردل به اینها گرهی
بستم کمری تنگ پیِ خدمت خلق
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۶۲ - وحشت بختیاری
اسمش میرزا امام قلی. برادر خلیل خان است که شهر خلیل آباد را بنا نهاده بود. بالاخره به طریقهٔ فقر درآمده. صاحب حال بود. این چند بیت از ایشان است:
ای غم دوست چسان با توتوان برد به سر
که نه در حوصله گنجی و نه ازیاد روی
رباعی
با نفس جهاد کن شجاعت این است
بر خویش امیر شو امارت این است
انگشت به حرف عیب مردم مگذار
مفتاحِ خزاین سعادت این است
وله
وحشت گره از خاطر خود وانکنی
تا دیده به روی دوست بینا نکنی
آن روز قبول درگهِ دوست شوی
کز رد و قبول خلق پروا نکنی
ای غم دوست چسان با توتوان برد به سر
که نه در حوصله گنجی و نه ازیاد روی
رباعی
با نفس جهاد کن شجاعت این است
بر خویش امیر شو امارت این است
انگشت به حرف عیب مردم مگذار
مفتاحِ خزاین سعادت این است
وله
وحشت گره از خاطر خود وانکنی
تا دیده به روی دوست بینا نکنی
آن روز قبول درگهِ دوست شوی
کز رد و قبول خلق پروا نکنی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۶۳ - واثق نیشابوری
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۶۴ - واله داغستانی
اسمش علیقلی خان و ازاعاظم لکزیهٔ داغستان. اجداد و اعمامش در دولت صفویه صاحب مناصب عالیه بودند و درآن ولایت حکومت مینمودند. وی در سنهٔ ۱۱۲۴ متولد شد. چندی در پیش سلطان حسین صفوی بود. پس از طغیان طایفهٔ افاغنه و فتور آن دولت علیه به هندوستان رفت و به خدمت خلیفه ابراهیم بدخشانی ارادت داشت. با وجود منصب، درویش مشرب همواره با درویشان مجالس و با صفاکیشان موأنس. تذکرة الشعرایی هم در آن ولایت نگاشته. دیوانش تخمیناً چهار هزار بیت میشود، در سنهٔ ۱۱۶۵ فوت شد. چندبیتی از غزلیات و رباعیات او نوشته شد:
مِنْغزلیّاته
اندیشه کسی راه به کنه تو ندارد
هرچیز که هست از تو نشان هست ونشان نیست
٭٭٭
یک نغمه تراود ز لب قمری و بلبل
قانون وفامختلف آواز نباشد
٭٭٭
عشق بازان سخن حق همه جا میگویند
از که ترسند سردار سلامت باشد
٭٭٭
کفر کافر به ز دین ناقص است
این چنین فرمود پیر کاملم
٭٭٭
چون به قاف عدمم راه تماشا افتاد
هر کجادیده گشودم همه عنقا دیدم
قطره بودم سر هم چشمی بحرم میبود
نظر از خویش چو بستم رهِ دریا دیدم
٭٭٭
چاک میشد به برت خرقهٔ تقوی چون ما
گر تو هم میشدی ای شیخ گرفتارِ کسی
٭٭٭
بگشای سر ترکش مژگان جگردوز
شاید که رسد چاکِ دل ما به رفویی
خوش آنکه به طوف حرم میکده آیم
گه پای خمی بوسم و گه دست سبویی
مِنْرباعیّاته
در معرکهٔ عشق ستیز دگر است
فتح دگر اینجا و گریز دگر است
فریاد و فغان و گریه و ناله و آه
اینها هوس است و عشق چیز دگر است
٭٭٭
ذرات جهان که جمله مرآت تواند
چون قطره به بحر، غرق در ذات تواند
چون موج که هر نفس کشد سر در جیب
در نفی وجود خویش و اثبات تواند
٭٭٭
من زنده به دوستم، نمیرم هرگز
مغزی بی پوستم نمیرم هرگز
هر کس که نه اوست مردهاش دان ز ازل
من خود همه اوستم نمیرم هرگز
٭٭٭
گاهی به فلک مهر درخشان بودم
گاهی به هوا ذرّهٔ پویان بودم
گاهی دل و گاه تن، گهی جان بودم
زین پس همه آن شوم که هم آن بودم
٭٭٭
مرآت جمال حق تعالی شدهام
در مملکتِ وجود والی شدهام
در بحر خدا شکسته ظرفم چو حباب
از دوست پر و ز خویش خالی شدهام
مِنْغزلیّاته
اندیشه کسی راه به کنه تو ندارد
هرچیز که هست از تو نشان هست ونشان نیست
٭٭٭
یک نغمه تراود ز لب قمری و بلبل
قانون وفامختلف آواز نباشد
٭٭٭
عشق بازان سخن حق همه جا میگویند
از که ترسند سردار سلامت باشد
٭٭٭
کفر کافر به ز دین ناقص است
این چنین فرمود پیر کاملم
٭٭٭
چون به قاف عدمم راه تماشا افتاد
هر کجادیده گشودم همه عنقا دیدم
قطره بودم سر هم چشمی بحرم میبود
نظر از خویش چو بستم رهِ دریا دیدم
٭٭٭
چاک میشد به برت خرقهٔ تقوی چون ما
گر تو هم میشدی ای شیخ گرفتارِ کسی
٭٭٭
بگشای سر ترکش مژگان جگردوز
شاید که رسد چاکِ دل ما به رفویی
خوش آنکه به طوف حرم میکده آیم
گه پای خمی بوسم و گه دست سبویی
مِنْرباعیّاته
در معرکهٔ عشق ستیز دگر است
فتح دگر اینجا و گریز دگر است
فریاد و فغان و گریه و ناله و آه
اینها هوس است و عشق چیز دگر است
٭٭٭
ذرات جهان که جمله مرآت تواند
چون قطره به بحر، غرق در ذات تواند
چون موج که هر نفس کشد سر در جیب
در نفی وجود خویش و اثبات تواند
٭٭٭
من زنده به دوستم، نمیرم هرگز
مغزی بی پوستم نمیرم هرگز
هر کس که نه اوست مردهاش دان ز ازل
من خود همه اوستم نمیرم هرگز
٭٭٭
گاهی به فلک مهر درخشان بودم
گاهی به هوا ذرّهٔ پویان بودم
گاهی دل و گاه تن، گهی جان بودم
زین پس همه آن شوم که هم آن بودم
٭٭٭
مرآت جمال حق تعالی شدهام
در مملکتِ وجود والی شدهام
در بحر خدا شکسته ظرفم چو حباب
از دوست پر و ز خویش خالی شدهام
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۶۵ - وصفی کرمانی قُدِّسَ سِرِّه
اسم شریف آن جناب میر عبداللّه و زبدهٔ محققین آگاه بود. چون در ترقیم خط نسخ، ناسخ نسخ نویسان بود، به میر عبداللّه مشکین قلم شهرت نمود، والدش میر سید مظفر وسلسلهٔ نسبش به واسطهای به جناب شاه نعمت اللّه ولی منتهی میگرددو اجدادش از هندوستان به ایران افتاده و سید در سنهٔ الف در دهلی قدم به عرصهٔ امکان نهاده. در علم و فضل و اخلاق و سلوک مرتبهٔ عالی تحصیل فرموده. بالاخره در آن ولایت به ولایت مشهور آمد. میر محمدمؤمن متخلص به عرشی مؤلف کتاب مناقب و میر صالح کشفی ازفرزندان آن جناباند. مدت عمرش شصت و سه سال. وفاتش در سنهٔ ۱۰۶۳ در اجمیر واقع شده. از اوست:
مردمان را به چشم وقت نگر
وز خیال پریر و دی بگذر
٭٭٭
ناف آهو نخست خون بوده است
سنگ بوده است ز ابتدا گوهر
کهتران مهتران شوند به عمر
کس نزاده است مهتر ازمادر
مردمان را به چشم وقت نگر
وز خیال پریر و دی بگذر
٭٭٭
ناف آهو نخست خون بوده است
سنگ بوده است ز ابتدا گوهر
کهتران مهتران شوند به عمر
کس نزاده است مهتر ازمادر
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۶۶ - همتی بلخی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۶۷ - هاشمی کرمانی قُدِّسَ سِرّه
و هو العارف باللّه میر محمد هاشم شاه، مشهور به جهان شاه و مکنّی به ابوعبداللّه. خلف الصدق میر محمد مؤمن عرشی. از یک طرف نسبش به شاه نورالدین نعمت اللّه ولی و از طرفی به شاه قاسم انوار میرسد. اباً عَنْجدّ مقبول خواص و عوام و مقتدای اهل ایام بودهاند. وی در دهلی به ترویج مذهب حقه و تنسیخ آرای باطله اشتغال داشت. به قوت کمال نفسانی و فضایل روحانی علمای زمان خود را مغلوب فرمود. درگهش مرجع فضلا و مجلسش مجمع عرفا ومثنوی مظهرالآثار از اوست. در آتشکده نوشته که او شیخ الاسلام بخاراست و یک بیتش ثبت است. دیگرباره در ضمن شعرای کرمان دو بیت از مظهر الآثار وی مندرج است. همانا دو کس پنداشته و از حالاتش چنانکه باید استحضاری نداشته. ولادتش در سنهٔ ۱۰۷۳. شهادتش در سنهٔ ۱۱۵۰ بوده. از اوست:
مِنْغزلیّاته
به خود ره نیست یک دم این دل محوتماشارا
تماشایِ جمالت برده است از دستِ مامارا
٭٭٭
بی تو نبود هوس ساغر می در سرِ ما
همه گر چشمهٔ خورشید شود ساغر ما
٭٭٭
به ناز سرمه مکش چشم بی ترحم را
نشسته گیر به خاکِ سیاه مردم را
٭٭٭
وه که پیمانهٔ ما پر شد و در پای خمی
نکشیدیم ز دست صنمی جامی چند
هاشمی قطع تمنا مکن از صبحِ وصال
گر به نومیدیِ هجران گذرد شامی چند
٭٭٭
کجاست آنکه مرا ساغری به دست دهد
نه دُرد داند و نه صاف، هرچه هست دهد
چو هاشمی من و خونِ جگر که ساقیِ دهر
میِ مراد به دون همتانِ پست دهد
مِن مثنوی مظهرالآثار فی المناجات
ای کرمت هم نفسِ بی کسان
جز تو کسی نیست کسِ بی کسان
بی کسم و هم نفسِ من تویی
رو به که آرم که کسِ من تویی
ای زجمال تو جهان غرق نور
نور بطون تو حجابِ ظهور
کون و مکان مظهرِ نورِ تواند
جمله جهان محضِ ظهور تواند
در دل هر ذره بود سیرِ تو
نیست درین پرده کسی غیرِ تو
جز تو کسی نیست به بالا و پست
ما همه هیچیم تویی هرچه هست
بزمِ بقا را می و ساقی تویی
جز تو همه فانی و باقی تویی
ای دو جهان محو تماشای تو
جز تو کسی نیست شناسای تو
کیست که قایل به ثنای تونیست
کیست که مایل به لقای تو نیست
ما همه مشغول ثنای توایم
واله و مشتاقِ لقای توایم
روزنِ جان بر دلِ ما باز کن
دیدهٔ ما را صدفِ راز کن
حکایت شاه نعمت اللّه کرمانی مِنْمثنوی مظهرالآثار
شاه ولی سید اهل یقین
قطب جهان نعمت حق، نور دین
خسرو معمورهٔ صدق و صفا
تاجور کشور فقر و فنا
بود به اصحاب فنا در سلوک
قطع نظر کرده ز میر و ملوک
روزیِ او هرچه رسیدی ز غیب
شبهه نکردی که بود شبهه عیب
چون صفت شاه به آثار خاص
گشت عیان نزدِ عوام و خواص
میر تمر خسروِ صاحب قران
در طلب شاه شد از امتحان
گفت به خادم که ز وجه حرام
مائدهای ساز ز نوعِ طعام
خادم مطبخ به چراگه دوید
بَرّهٔ مستی ز ضعیفی کشید
در طلب شاه ز ایوان قدر
رفت اشارت به امیران صدر
شه به در قصرِ همایون رسید
غلغله بر گنبدِ گردون رسید
چون به ملاقات سرافراز گشت
بر طرف مسند خود بازگشت
میر تمر گشت بدان مرد حق
از سرِ اخلاص و صفا هم طبق
هر دو به غیبت متوجه شدند
آکل آن بَرّهٔ فربه شدند
گفت امیرش بنما این طعام
رزق حلال است به ما یا حرام
گفت از این قسم که کردی سؤال
بر تو حرام آمد و بر ما حلال
بود درین قصه که از گَردِ راه
شد ز ستم پیرزنی داد خواه
گفت مرا از برههایِ سره
نیت سید شده بود این بره
بر درِ دروازه یکی در رسید
بَرّه ز دوشم به تطاول کشید
میر تمر چونکه شنید این کلام
بر سر پا خاست به صدق تمام
پای ز سر کرد و قدم پیش ماند
در قدمِ شاه سرِ خویش ماند
گوش مکن در حقِ پاکان غرض
جوهرِ خالص بشناس از عرض
گر دو جهان غرقه شود در وبال
روزی عارف نبود جز حلال
کارکنانی که درین پردهاند
روزی ما در خورِ ما کردهاند
هاشمی از خلق بگردان عنان
رخش قناعت ز فلک بگذران
هاشمی از مزرعِ جان توشه گیر
درچله خم شو چو کمان گوشه گیر
مردِ رهی از کجی اندیشه کن
راستی وراست روی پیشه کن
در طیِ این ورطه قدم تیز کن
وز خطربادیه پرهیز کن
پای برون نه ز مضیق جهات
روی بگردان ز همه کاینات
هر که کند رویِ طلب سویِ او
قبلهٔ ذرات شود رویِ او
در وصف عشق گوید
عشق که بازارِ بتان جای اوست
سلسله بر سلسله سودایِ اوست
گرمی عشاق خرابست عشق
آتش دلهایِ کباب است عشق
عشق نه وسواس بود نی مرض
عشق نه جوهر بود و نی عرض
گفت به مجنون صنمی در دمشق
کای شده مستغرق دریای عشق
عشق چه و مرتبهٔ عشق چیست
عاشق و معشوقه در این پرده کیست
عاشق یکرنگ حقیقت شناس
گفت که ای محو امید و هراس
نیست درین پرده بجز عشق کس
اول و آخر همه عشق است و بس
عاشق و معشوق ز یک مصدرند
شاهد عینیت یکدیگرند
عشق مجازی به حقیقت قوی است
جذبهٔ صورت کشش معنوی است
گوش کن این بیت که آزادهای
گفته به سودای عرب زادهای
آهٍ مِنَ الْعِشْقِ وَ حالاتِهِ
أَحْرَقَ قَلْبِی بِحَرارَاتِهِ
آتش عشق از منِ دیوانه پرس
کوکبهٔ شمع ز پروانه پرس
عشق کجا راحت آسودگی
عشق کجا دامن آلودگی
عشق به هر سینه که کاوش کند
خونِ دل از دیده تراوش کند
گر تو در این سلسله آسودهای
عاشق آسایش خود بودهای
عشق همه سوز و گداز است و بس
نیستی و عجز و نیاز است و بس
گرم روِ عشق در آتش خوش است
نقد روان صافی و بی غش خوش است
آتش عشق از تو گدازد ترا
صافتر از آینه سازد ترا
عشق کزو مزرع جان روشن است
یک شررش آتش صد خرمن است
ما که در این آتش سوزندهایم
کشتهٔ عشقیم و بدو زندهایم
آب خضر گرچه ز جان خوشتر است
چاشنی عشق از آن خوشتر است
لوح دل از اشک ندامت بشوی
دست ملامت ز سلامت بشوی
اهل ملامت که سلامت روند
راهِ سلامت به ملامت روند
عشق و شکایت ز ملامت که چه
عاشقی و زهد و سلامت که چه
هرکه بود مردِ ره عشق پاک
عاشق ترسابچه باشد چه باک
مِنْغزلیّاته
به خود ره نیست یک دم این دل محوتماشارا
تماشایِ جمالت برده است از دستِ مامارا
٭٭٭
بی تو نبود هوس ساغر می در سرِ ما
همه گر چشمهٔ خورشید شود ساغر ما
٭٭٭
به ناز سرمه مکش چشم بی ترحم را
نشسته گیر به خاکِ سیاه مردم را
٭٭٭
وه که پیمانهٔ ما پر شد و در پای خمی
نکشیدیم ز دست صنمی جامی چند
هاشمی قطع تمنا مکن از صبحِ وصال
گر به نومیدیِ هجران گذرد شامی چند
٭٭٭
کجاست آنکه مرا ساغری به دست دهد
نه دُرد داند و نه صاف، هرچه هست دهد
چو هاشمی من و خونِ جگر که ساقیِ دهر
میِ مراد به دون همتانِ پست دهد
مِن مثنوی مظهرالآثار فی المناجات
ای کرمت هم نفسِ بی کسان
جز تو کسی نیست کسِ بی کسان
بی کسم و هم نفسِ من تویی
رو به که آرم که کسِ من تویی
ای زجمال تو جهان غرق نور
نور بطون تو حجابِ ظهور
کون و مکان مظهرِ نورِ تواند
جمله جهان محضِ ظهور تواند
در دل هر ذره بود سیرِ تو
نیست درین پرده کسی غیرِ تو
جز تو کسی نیست به بالا و پست
ما همه هیچیم تویی هرچه هست
بزمِ بقا را می و ساقی تویی
جز تو همه فانی و باقی تویی
ای دو جهان محو تماشای تو
جز تو کسی نیست شناسای تو
کیست که قایل به ثنای تونیست
کیست که مایل به لقای تو نیست
ما همه مشغول ثنای توایم
واله و مشتاقِ لقای توایم
روزنِ جان بر دلِ ما باز کن
دیدهٔ ما را صدفِ راز کن
حکایت شاه نعمت اللّه کرمانی مِنْمثنوی مظهرالآثار
شاه ولی سید اهل یقین
قطب جهان نعمت حق، نور دین
خسرو معمورهٔ صدق و صفا
تاجور کشور فقر و فنا
بود به اصحاب فنا در سلوک
قطع نظر کرده ز میر و ملوک
روزیِ او هرچه رسیدی ز غیب
شبهه نکردی که بود شبهه عیب
چون صفت شاه به آثار خاص
گشت عیان نزدِ عوام و خواص
میر تمر خسروِ صاحب قران
در طلب شاه شد از امتحان
گفت به خادم که ز وجه حرام
مائدهای ساز ز نوعِ طعام
خادم مطبخ به چراگه دوید
بَرّهٔ مستی ز ضعیفی کشید
در طلب شاه ز ایوان قدر
رفت اشارت به امیران صدر
شه به در قصرِ همایون رسید
غلغله بر گنبدِ گردون رسید
چون به ملاقات سرافراز گشت
بر طرف مسند خود بازگشت
میر تمر گشت بدان مرد حق
از سرِ اخلاص و صفا هم طبق
هر دو به غیبت متوجه شدند
آکل آن بَرّهٔ فربه شدند
گفت امیرش بنما این طعام
رزق حلال است به ما یا حرام
گفت از این قسم که کردی سؤال
بر تو حرام آمد و بر ما حلال
بود درین قصه که از گَردِ راه
شد ز ستم پیرزنی داد خواه
گفت مرا از برههایِ سره
نیت سید شده بود این بره
بر درِ دروازه یکی در رسید
بَرّه ز دوشم به تطاول کشید
میر تمر چونکه شنید این کلام
بر سر پا خاست به صدق تمام
پای ز سر کرد و قدم پیش ماند
در قدمِ شاه سرِ خویش ماند
گوش مکن در حقِ پاکان غرض
جوهرِ خالص بشناس از عرض
گر دو جهان غرقه شود در وبال
روزی عارف نبود جز حلال
کارکنانی که درین پردهاند
روزی ما در خورِ ما کردهاند
هاشمی از خلق بگردان عنان
رخش قناعت ز فلک بگذران
هاشمی از مزرعِ جان توشه گیر
درچله خم شو چو کمان گوشه گیر
مردِ رهی از کجی اندیشه کن
راستی وراست روی پیشه کن
در طیِ این ورطه قدم تیز کن
وز خطربادیه پرهیز کن
پای برون نه ز مضیق جهات
روی بگردان ز همه کاینات
هر که کند رویِ طلب سویِ او
قبلهٔ ذرات شود رویِ او
در وصف عشق گوید
عشق که بازارِ بتان جای اوست
سلسله بر سلسله سودایِ اوست
گرمی عشاق خرابست عشق
آتش دلهایِ کباب است عشق
عشق نه وسواس بود نی مرض
عشق نه جوهر بود و نی عرض
گفت به مجنون صنمی در دمشق
کای شده مستغرق دریای عشق
عشق چه و مرتبهٔ عشق چیست
عاشق و معشوقه در این پرده کیست
عاشق یکرنگ حقیقت شناس
گفت که ای محو امید و هراس
نیست درین پرده بجز عشق کس
اول و آخر همه عشق است و بس
عاشق و معشوق ز یک مصدرند
شاهد عینیت یکدیگرند
عشق مجازی به حقیقت قوی است
جذبهٔ صورت کشش معنوی است
گوش کن این بیت که آزادهای
گفته به سودای عرب زادهای
آهٍ مِنَ الْعِشْقِ وَ حالاتِهِ
أَحْرَقَ قَلْبِی بِحَرارَاتِهِ
آتش عشق از منِ دیوانه پرس
کوکبهٔ شمع ز پروانه پرس
عشق کجا راحت آسودگی
عشق کجا دامن آلودگی
عشق به هر سینه که کاوش کند
خونِ دل از دیده تراوش کند
گر تو در این سلسله آسودهای
عاشق آسایش خود بودهای
عشق همه سوز و گداز است و بس
نیستی و عجز و نیاز است و بس
گرم روِ عشق در آتش خوش است
نقد روان صافی و بی غش خوش است
آتش عشق از تو گدازد ترا
صافتر از آینه سازد ترا
عشق کزو مزرع جان روشن است
یک شررش آتش صد خرمن است
ما که در این آتش سوزندهایم
کشتهٔ عشقیم و بدو زندهایم
آب خضر گرچه ز جان خوشتر است
چاشنی عشق از آن خوشتر است
لوح دل از اشک ندامت بشوی
دست ملامت ز سلامت بشوی
اهل ملامت که سلامت روند
راهِ سلامت به ملامت روند
عشق و شکایت ز ملامت که چه
عاشقی و زهد و سلامت که چه
هرکه بود مردِ ره عشق پاک
عاشق ترسابچه باشد چه باک
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۶۸ - هارون جوینی
فرزند ارجمند خواجه شمس الدین محمد صاحب دیوان است که صدارت اباقاخان با وی بوده. به شیخ سعدی شیرازی اخلاص داشته. غرض، مانند والد ماجدی خود صاحب کمالات ظاهری و باطنی، مرید ارباب و مراد اصحاب جلال بود. فیافی زهد و سلوک را پیمود. تیمّناً و تبرّکاً این قطعه از او نوشته شد:
قطعه
مرد باید که دانش آموزد
تا ز هر کس شریفتر باشد
خاک بر فرق مهتری کاو را
آلت خواجگی پدر باشد
قطعه
مرد باید که دانش آموزد
تا ز هر کس شریفتر باشد
خاک بر فرق مهتری کاو را
آلت خواجگی پدر باشد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۶۹ - هندوی ترکستانی
از شیخ زادگان ترکستان بوده و در جوانی جناب خواجه عبداللّه نقش بند او را تربیت فرموده. پس از سلوک به جهت وی ذوق و حالی طرفه روی داد. بالاخره در دریای مجذوبیت افتاد لآلیِ متلالیِ معرفت برآورد و مادام عمر در آن دریا غواصی کرد و در رشحات این رباعی به نام وی دیده و ثبت شد:
هر لحظه به صورتی رخ دوست ببین
در آینه روی تو همان روست ببین
تو دیده نداری که رخِ او بینی
ورنه ز سرت تا به قدم اوست ببین
هر لحظه به صورتی رخ دوست ببین
در آینه روی تو همان روست ببین
تو دیده نداری که رخِ او بینی
ورنه ز سرت تا به قدم اوست ببین
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۷۲ - یقینی لاهیجی قُدِّسَ سِرُّهُ العزیز
اسمش قاضی عبداللّه، عم قاضی یحیی لاهیجی است و همشیره زادهٔ شیخ احمد است که از علمای مشهور بوده. خود عالمی است فاضل و عاشقی کامل. سلسلهٔ نسبش به حضرت نوربخشیه منتهی میگردد. آخر سعادت شهادت یافت. از آن جناب است:
زاهدم از کعبه راند و برهمن راهم نداد
من کیام اکنون از اینجا رانده، زانجا ماندهام
رباعی
در مذهب ما سبحه و زنار یکی است
بتخانه و کعبه، مست و هشیار یکی است
گر همچو یقینی ز خودی باز رهی
دانی که در این چمن گل و خار یکی است
زاهدم از کعبه راند و برهمن راهم نداد
من کیام اکنون از اینجا رانده، زانجا ماندهام
رباعی
در مذهب ما سبحه و زنار یکی است
بتخانه و کعبه، مست و هشیار یکی است
گر همچو یقینی ز خودی باز رهی
دانی که در این چمن گل و خار یکی است
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۷۳ - یوسف تبیینی علیه الرّحمه
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱ - روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما به ترتیب حروف تهجّی
ابوعلی سینای بلخی
حسن دهلوی
صاین اصفهانی
فیضی تربتی
افضل کاشی
حکیمی طبسی
صدرشیرازی
قوامی خوافی
ابوالقاسم فندرسکی
خاقانی شیروانی
صفی اصفهانی
کمال اصفهانی
اشراق اصفهانی
خیام نیشابوری
صدرالدین نیشابوری
کافری شیرازی
ابن یمین فریومدی خراسانی
خلیفه سلطان مازندرانی
ضیای بسطامی
کمال اصفهانی
اثیراخسیکتی
خیال اصفهانی
طالب جاجرمی
کامل خلخالی
اشرف سمرقندی
دوانی کازرونی
ظهیر فاریابی
کاشفی سبزواری
احیای همدانی
داوود اصفهانی
عزیز کاشانی
لطفی شیرازی
ابوسعیدکالیبی هندی
دوایی گیلانی
علای خراسانی
مجدالدین طالبه
انسی سیاه دانی
ذوقی کاشانی
علی سرهندی
معین جامی
اسد کاشی
رضی الدّین خشاب نیشابوری
علمی قلندرهندی
محمد نسوی
امری شیرازی
رفیع الدین کرمانی
علی شاه ابدال عراقی
مسیح کاشانی
ابوسعید بزغش شیرازی
روحی سمرقندی
عمربن فارض مصری
محب سرهندی
ادایی یزدی
رضای شیرازی
عامربن عامر بصری
ناصرخسرو علوی
انوری ابیوردی
رافعی قزوینی
غالب خوزی
نصیرالدین طوسی
بندار رازی
زکی شیرازی
فردوسی طوسی
نوری شوشتری
باقی تبریزی
زین الدین نسوی
فارسی خجندی
نسیمی شیرازی
بدیهی سجاوندی
سنائی غزنوی
فیض کاشانی
نعمت تبریزی
بهاءالدین زکریای ملتانی
سوزنی سمرقندی
فاتح گیلانی
نظری نیشابوری
جمال اصفهانی
شمس الدین طبسی
فدایی لاهیجانی
والهٔ بروجردی
حافظ شیرازی
شهاب الدین مقتول
فکری خراسانی
واعظ قزوینی
حسین یزدی
شریف جرجانی
فیاض لاهیجی
واحد تبریزی
حارثی مروی
شوکت بخارایی
فتح اللّه شیرازی
وقوعی سمنانی
حسن غزنوی
شمس شیرازی
فخر الدین رازی
همام تبریزی
حسامی خوارزمی
شرف اصفهانی
فتحی ترمدی
هلالی جغتائی
حسین خوانساری
شفایی اصفهانی
فانی دهدار
یحیی لاهیجانی
حسن دهلوی
صاین اصفهانی
فیضی تربتی
افضل کاشی
حکیمی طبسی
صدرشیرازی
قوامی خوافی
ابوالقاسم فندرسکی
خاقانی شیروانی
صفی اصفهانی
کمال اصفهانی
اشراق اصفهانی
خیام نیشابوری
صدرالدین نیشابوری
کافری شیرازی
ابن یمین فریومدی خراسانی
خلیفه سلطان مازندرانی
ضیای بسطامی
کمال اصفهانی
اثیراخسیکتی
خیال اصفهانی
طالب جاجرمی
کامل خلخالی
اشرف سمرقندی
دوانی کازرونی
ظهیر فاریابی
کاشفی سبزواری
احیای همدانی
داوود اصفهانی
عزیز کاشانی
لطفی شیرازی
ابوسعیدکالیبی هندی
دوایی گیلانی
علای خراسانی
مجدالدین طالبه
انسی سیاه دانی
ذوقی کاشانی
علی سرهندی
معین جامی
اسد کاشی
رضی الدّین خشاب نیشابوری
علمی قلندرهندی
محمد نسوی
امری شیرازی
رفیع الدین کرمانی
علی شاه ابدال عراقی
مسیح کاشانی
ابوسعید بزغش شیرازی
روحی سمرقندی
عمربن فارض مصری
محب سرهندی
ادایی یزدی
رضای شیرازی
عامربن عامر بصری
ناصرخسرو علوی
انوری ابیوردی
رافعی قزوینی
غالب خوزی
نصیرالدین طوسی
بندار رازی
زکی شیرازی
فردوسی طوسی
نوری شوشتری
باقی تبریزی
زین الدین نسوی
فارسی خجندی
نسیمی شیرازی
بدیهی سجاوندی
سنائی غزنوی
فیض کاشانی
نعمت تبریزی
بهاءالدین زکریای ملتانی
سوزنی سمرقندی
فاتح گیلانی
نظری نیشابوری
جمال اصفهانی
شمس الدین طبسی
فدایی لاهیجانی
والهٔ بروجردی
حافظ شیرازی
شهاب الدین مقتول
فکری خراسانی
واعظ قزوینی
حسین یزدی
شریف جرجانی
فیاض لاهیجی
واحد تبریزی
حارثی مروی
شوکت بخارایی
فتح اللّه شیرازی
وقوعی سمنانی
حسن غزنوی
شمس شیرازی
فخر الدین رازی
همام تبریزی
حسامی خوارزمی
شرف اصفهانی
فتحی ترمدی
هلالی جغتائی
حسین خوانساری
شفایی اصفهانی
فانی دهدار
یحیی لاهیجانی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۲ - ابوعلی سینای بلخی قُدِّس سِرُّهُ العزیز
و هُوَ علی بن عبداللّه بن حسین بن سینا. آن جناب از معارف حکمای اسلام و مقبول عقلای ذوی الافهام است. مولد و منشاء ایشان خطّهٔ بلخ بوده و غرهٔ عیش همگنان از وی به سلخ تبدّل نموده. در ده سالگی حفظ قرآن و ضبط بسیاری از علوم دینیه و فنون ادبیه حاصل کرد و در هیجده سالگی فارغ التحصیل شد و در نزد امیر نوح سامانی بود. پس از بی سامانی دولت آل سامان به خوارزم شتافت و کمال تعظیم یافت و از آنجا به ابیورد آمد و به جرجان افتاد. امیر قابوس وشمگیر او را توقیر نمود. از آنجا به ری آمد. فخر الدولهٔ دیلمی بر عزتش فزود. به همدان رفته، وزارت شمس الدوله پذیرفت. پس از رنجش در خانه پنهان شده بی آن که نسخهای در نظر باشد. جمیع طبیعیات و الهیات شفا را به تقدیم رسانید. چهار ماه در یکی از قلاع همدان محبوس بود و کتاب هدایه و رسالهٔ حی بن یقظان و کتاب قولنج را در محبس تصنیف نمود. به اصفهان رفته حکمت علائی را به نام علاء الدوله کاکویه نوشت. شیخ ابوعلی با شیخ ابوسعیدابوالخیر نیشابوری معاصربوده و یکدیگر را ملاقات نمودهاند.بعداز ملاقات از شیخ ابوسعید پرسیدند که شیخ ابوعلی را چون یافتی؟ فرمود آنچه من میبینم او میداند و از شیخ ابوعلی پرسیدند که شیخ ابوسعید را چگونه یافتی؟ گفت آنچه من میدانم او میبیند. غرض، آخرالامر شیخ در سنهٔ ۴۲۷ در همدان به مرض قولنج درگذشت. تفصیل حالات و کمالات آن جناب در تواریخ مسطور است و بعضی از حالاتش خود مشهور است. اشعار نیکو از طبع شریفش سر زده. چند رباعی از او نوشته شد:
مِنْ رباعیّاته
دل گرچه در این بادیه بسیار شتافت
یک موی ندانست ولی موی شکافت
اندر دل من هزار خورشید بتافت
و آخر به کمال ذرّهای راه نیافت
٭٭٭
تا بادهٔ عشق در قدح ریختهاند
وندر پی عشق عاشق انگیختهاند
با جان و روان بوعلی مهر علی
چون شیر و شکر به هم برآمیختهاند
٭٭٭
با این دو سه نادان که چنان میدانند
از جهل که دانای جهان ایشانند
خر باش که این جماعت از فرط خری
هر کو نه خر است کافرش میخوانند
٭٭٭
کفر چو منی گزاف، آسان نبود
محکمتر از ایمان من ایمان نبود
در دهر چو من یکی و آن هم کافر
پس در همه دهر یک مسلمان نبود
٭٭٭
از قعر گلِ سیاه تا اوجِ زحل
کردم همه مشکلات عالم را حل
بیرون جستم ز قید هر مکر و حیل
هر بند گشوده شد مگر بند اجل
٭٭٭
ای کاش بدانمی که من کیستمی
سرگشته به عالم ز پی چیستمی
گر مقبلم، آسوده و خوش زیستمی
ور نه به هزار دیده بگریستمی
مِنْ رباعیّاته
دل گرچه در این بادیه بسیار شتافت
یک موی ندانست ولی موی شکافت
اندر دل من هزار خورشید بتافت
و آخر به کمال ذرّهای راه نیافت
٭٭٭
تا بادهٔ عشق در قدح ریختهاند
وندر پی عشق عاشق انگیختهاند
با جان و روان بوعلی مهر علی
چون شیر و شکر به هم برآمیختهاند
٭٭٭
با این دو سه نادان که چنان میدانند
از جهل که دانای جهان ایشانند
خر باش که این جماعت از فرط خری
هر کو نه خر است کافرش میخوانند
٭٭٭
کفر چو منی گزاف، آسان نبود
محکمتر از ایمان من ایمان نبود
در دهر چو من یکی و آن هم کافر
پس در همه دهر یک مسلمان نبود
٭٭٭
از قعر گلِ سیاه تا اوجِ زحل
کردم همه مشکلات عالم را حل
بیرون جستم ز قید هر مکر و حیل
هر بند گشوده شد مگر بند اجل
٭٭٭
ای کاش بدانمی که من کیستمی
سرگشته به عالم ز پی چیستمی
گر مقبلم، آسوده و خوش زیستمی
ور نه به هزار دیده بگریستمی