عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - بث الشکوی و منقبت علی‌بن موسی‌الرضا علیه‌اسلام
صبحدم چون در خروش آمد شیدای من
جرخ را بنشاند در خون چشم شب‌پیمای من
مرده بودم لیک باز انگیختندم زانکه بود
صبح رستاخیز شام این شب یلدای من
تار آن چنگم که چون مضراب غم بر من زنند
جای افغان شکر برخیزد ز سر تا پای من
گر ننالم به که از تاثیر چرخ واژگون
پنبه گوش جهان شد بانگ واویلای من
دیده‌ام دریا شد و ترسم که روح نوح را
باز در کشتی نشاند موجه دریای من
شاهد مقصود چون در جلوه آید آن گهم
نیست فرق از یده من تا دگر اعضای من
گریه چون آرد شبیخون پای تا سر دیده‌ام
هر سر مو بر بدن مژگان خون‌پالای من
جوهرم را زین چهار ارکان سرشت ایزد چو خواست
مایه اندوزی برای چشم طوفان‌زای من
ورنه در میزان هستی و ترازوی وجود
من چو هیچم هیچ بایستی همه اجزای من
بس که از من دوزخ بی‌اعتباری تافتند
گشت یاد من بهشت خاطر اعدای من
یک جهان دردم برانگیزند از دل هر نفس
من همانا محشر دردم دلم صحرای من
روی بهروزی ندیدم در جهان زان رو که بود
دایم اندر حسرت امروز من فردای من
در بیابان قیامت ره نیابد هیچ کس
گر مرا فردا برانگیزند با غمهای من
من ز ضعف از جا نیازم خاست وز غم آسمان
هر نفس بند گران‌تر می‌نهد بر پای من
بس که کاهیدم اگر یابم حیات جاودان
هستیم ناید گران بر خاطر اعدای من
جذب عشق‌ست این که گر آیینه‌ام گردد غبار
همچنان بر جا بماند صورت لیلای من
خانمان خود به سیلاف فنا دادم که بود
هستیم نامحرم اندر خلوت عذرای من
شمع با پروانه می‌گفت از وفاداری شبی
کای فلان تا چند سوزی زآتش سودای من
در خروش آمد همی پروانه کای آرام جان
تو جمال افروز و آتش زن ز سر تا پای من
من همان آیینه‌ام کاین زندگی زنگ من‌ست
صیقلم خاکستر جسم الم‌فرسای من
آتشین لعلی پی آویزه گوش خرد
باز آورد ارمغان طبع سهی بالای من
من کیم روح‌الله و چرخ تجرد جای من
کیستند اجرام علوی تا شوند آبای من
نی غلط گفتم که از روح‌اللهی آبستن‌ست
بی‌دم روح القدس هر عضوی از اعضای من
لب به کام دل نیالایم اگر صد ره سپهر
سر ز پای خویش برگیرد نهد بر پای من
هم به سوی خود گرش نسبت دهم خندد خرد
بس که دامن بر دو کون افشاند استغنای من
مستم و این گنبد نیلوفری خمخانه‌ام
وین طبایع همچو خشتی بر سر خمهای من
نی خطا کردم که من هم خود خم این باده‌ام
اینک از جوش درون می‌ ریزد از لبهای من
این می ار خواهی در گنج خرد را برگشای
تا فروشد با دماغت نشئه‌ی صهبای من
ور نه کی از نشئه‌ی این باده یابی بهره‌ای
گر شوی لبریز از آن چون ساغر مینای من
من همان بستان سرسبزم که رضوان حلقه زد
بر در دریوزه پیش بوستان پیرای من
خاطرم دریای فیض و صد چون صبح صادقند
چون سراب تشنه‌لب بر ساحل دریای من
بخت سودای دو عالم فکرتم زین‌سان که هست
آفرینش کاسه‌لیس مطبخ سودای من
طفل مهد نیستی بودم من و می‌خواند عقل
درس دانش در دبستان دل دانای من
خون همی خوردم در ارحام طبایع من که بود
کن فکان تنگ شکر از کلک شکرخای من
گوهر پاکم همی سرحلقه روحانیان
معدنم خاک هری مشهد همی منشای من
از نسب هرگز ننازم لیکن از نازم سزد
زانکه مسجود ملایک بوده‌اند آبای من
از یکی سو اختر برج ولی‌اللهیم
خواری من شاهدی بر صدق این دعوای من
وز دگر سو نوگل بستان انصارم که هست
جد من پیر هرات آن مقصد و ملجای من
از پی وحی معانی دوش چون روح‌القدس
بال‌افشان اندر آمد از در مأوای من
چون مقدس گوهرم را دید حیران ماند و گفت
کز چه جوهر آفریدت ایزد دانای من
گفتمش این خود ندانم اینقدر دانم که هست
از نفاق و کینه و بغض و حسد اجزای من
از خلاف صورت و سیرت خلاصم ور ترا
اندرین شکی بود شاهد برین مولای من
پادشاه انس و جن سلطان علی موسی رضا
قبله جان من و دین من و دنیای من
آنکه تا خود را سگ آن آستان خواندم گرفت
عرصه آفاق را آوازه و غوغای من
سر عشقی بودم اندر سینه گیتی نهان
کرد گلبانگ اناالحق عاقبت افشای من
در گلم تا مهر آن حضرت سرشتند از شرف
خیمه زان سوی قدم زد گوهر یکتای من
گرچه بود از دودمان ممکنات اصلم ولیک
خلعت امکان نیامد راست بر بالای من
مرتضای قدرت آن خونریز بتهای غرور
گر گذارد پای بر دوش دل دانای من
از علو استغفرالله شاید ار نارد فرو
سر به تاج اصطفی هم فرق فرقدسای من
موج‌زن گردد چو در دل مهر تو گرداب‌وش
در طواف آیند گرد من همه اعضای من
گر شوم خاک ره خود چون تو باشی مقصدم
توتیا آسا شود در دیده من جای من
تا شدم بر گرد کویت دوره‌زن چون آسمان
هست تا هستم سر من در سجود پای من
چون دبیر فکرم از دست خرد گیرد قلم
تا نگارد مدحتت بر دفتر انشای من
از نشاط پای‌بوس مدح تو معنی به خود
آن چنان بالد که تنگ آید دل دریای من
تا فشاندم تخم مهرت در زمین اعتقاد
شد بهارستان معنی طبع خلدآسای من
زنده طبعم از ولایت ورنه اندر اصل خویش
من بیابان فنا و روح من عنقای من
بر امید آنکه شاید آردش در عقد خویش
گاه مدح‌آرائیت طبع سخن‌پیرای من
لاف عصمت می‌زند چندان که می‌شاید اگر
در نکاح لفظ ناید شاهد معنای من
آستانت طور و انوار تجلی جوهرش
من کلیم‌الله و کلک من ید بیضای من
ز التماس رب ارنی فارغم کردند لیک
هم ز فیض خاک کویت دیده بینای من
گفت از روی تواضع چاکرت را جبرئیل
کای مقدس جوهرت در نیکوی همتای من
چاکرت زد بانگ بر جبریل کای گستاخ طبع
باز نشناسی همانا گوهر یکتای من
من گدای آن درم کز قدر هر جا پا نهم
قبله روحانیان گردد نشان پای من
چون ز مدح خادمان درگهت آبستن است
این صدفهای معانی در ته دریای من
شکوه‌ها دارم فلک قدرا هم از اقران خویش
کز ستمشان بر فلک شد بانگ هایاهای من
من حیات خویش دانمشان ولیک ایشان چو مرگ
در کمین آنکه کی جایی بلغزد پای من
این گروه بی‌مروت را که صد ره خاک شد
در ره اخلاصشان جسم الم‌فرسای من
دوست دارمشان ولیکن دشمن جان منند
خون من در گردن این ساده‌لوحی‌های من
گرچه عقرب‌مشربند و همچو عقرب بی‌بصر
لیک احول جمله گاه عیب دیدنهای من
صاحبا چون روز رستاخیزم از شرم گناه
عرصه محشر بگیرد نعره واوای من
چاکرم خوان تا ز روی فخر آید در طواف
رحمت ایزد همی بر گرد عصیانهای من
کارشان سهل‌ست گر حفظ تو تعویذم دهد
ای حریم آستانت مسجد اقصای من
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در منقبت علی‌بن موسی‌الرضا علیه‌السلام
سفیده دم که مسافر شدم ز ملک هرا
چو شب به همرهی کاروان بخت سیاه
ز دوستان دو سه تن بهر خیر باد رفیق
چو بحر غم همه لبریز موج ناله و آه
یکی به نوحه طرازی که کاشکی پس ازین
سیاه‌پوش نشیند به مرگ دیده نگاه
چو نوبهار وصال از سموم هجران سوخت
دگر چه حاصل ازین مهره سپید و سیاه
یکی به گریه که بر ماگرت ترحم نیست
عذاب خویش چو دیوانگان عشق مخواه
دلت مرادپرستی از آن گیاه آموخت
که از نسیم بهاران برد به شعله پناه
به دست شوق سفر لیکن من چنان عاجز
که با تجمل صرصر تحمل پر کاه
چنان ز هر مژه طوفان گریه موجی زد
که تا به منزل رفتم به زور پای شناه
فرو گرفتم بار و به نوحه بنشستم
چو زخم بر دل ماتم کشان بخت سیاه
هزار لخت به دامان دل مسافر شد
همه ز حب وطن در خروش واشوقاه
ربود خوابم و ای کاش خواب مرگ بدی
که تا به صبح قیامت نگشتمی آگاه
که ناگه از در اندیشه‌ام درآمد دوست
چنان که گشت مبرهن حدیث یوسف و چاه
پس از نسیم نفس بشکفاند غنچه و گفت
به معجزی که مسیحا فکند در افواه
مرا که بود جمال آفتاب نه خرگاه
به نیم روز جدایی شده‌ست یک شبه ماه
بهار حسن که هرگز خزان ندیده گلش
کنون نسیم از آن می‌برد به شعله پناه
ز فرقت تو نظر بر نظر بگرید خون
ز حسرت تو نفس بر نفس ببندد راه
من این چنین و تو در خواب ناز شرمت باد
به گریه گفتمش ای پادشاه حسن سپاه
جگر نماند چسان از نفس فشانم خون
نفس نماند چسان از جگر برآرم آه
هزار ساله تماشا ذخیره بود و نشد
به قحط سال وصال تو قوت نیم‌نگاه
فراق را دو علاجست پیش از آنکه کند
مزاج داغ جگر را فساد شعله تباه
یکی وصال و گر بخت آن نباشد مرگ
به داد اگر نرسد مرگ هم معاذ الله
وصال خود چه حدیثست طرفه آنکه شدست
شکسته دست من از دامن اجل کوتاه
کنون چه چاره کنم هم مگر دوا بخشد
زیارت حرم پادشاه عرش پناه
امام ثامن ضامن علی بن موسی
گزیده گوهر بحر علی ولی الله
زهی جلال که کونین نیم لمعه اوست
چو بر سپهر معالی زند مهش خرگاه
به عرش نسبت این آستان چگونه کنم
بریست دامنش از گرد ذلت اشباه
وگر ز بی‌خردیها لب این ترانه زند
چنان بود که ستایی ثواب را به گناه
کدام عرش بود این چنین که سجادش
به جای گرد فشانند معجزه ز جباه
سپهر آمد و قندیل مهر و ماه آورد
هزار مرتبه افزون نیاز این درگاه
بدان امید که شاید بدین وسیله چو عرش
درین اساس مقدس لباس یابد راه
ولی به ظلم چو آن بی‌گناه متهم است
کنند دورش ازین آستان به صد اکراه
هنوز جبهه هستی نداشت خیل وجود
که بود سجده این آستان غذای جباه
به عهد تو می توحید درنمی‌گنجد
به ظرف اشهد ان لا اله الا الله
ز نور روی تو خورشید مضمحل گردد
چنانچه ظلمت شب از فروغ چارده ماه
بری چو رخت اوامر قدر بود خیاط
تنی چو تار نواهی قضا بود جولاه
لوای عفو تو گر سایه بفکند چه کند
در آفتاب عقوبت گناهن نامه سیاه
اگرچه کعبه طاعت مقدس است ولیک
بت غرور نداند کلیسیای گناه
زهی حریم جلالی که خادمان درش
کنند تربیت حاملات عرش اله
ز بس نیاز سرشتند سجده خوش آرد
به دست چین غضب گر بیفشرند جباه
شود خزان معاصی بهار عالم قدس
گر از لوای شفاعت کنند زیب گناه
شها زمانه بدمهر بعد چندین سال
که شد نصیب لبم خاکبوس این درگاه
لب دعا نگشاده هنوز زخم جگر
نکرده غسل زیارت هنوز شعله آه
هنوز غنچه رحمت نکرده خنده عفو
هنوز شبنم غفران نشسته روی گناه
بر آن سرشت که زنجیر هجر در گردن
کشان کشان بردم جانب شهادتگاه
اگر ز بندش امان یافتم زهی طالع
وگر شهید شوم خونم از زمانه مخواه
همیشه تا که مهین مطبخ جلال ترا
سپهر پیر شود هیمه‌کش به پشت دوتاه
تهی ز نعمت مدحت مباد دست و دلم
بجز ثنای تو وردم مباد بی‌گه و گاه
زتاب حشر چو خون فسرده جوش زند
شود ز موجه جوش جگر نفس گمراه
به گوش هوش رسانم سروش یا عبدی
بده به دست امیدم برات نجیناه
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - تعزل
از جان نتوان ساخت ز تو در یتیمی
دود دل اخگر نشود نار کلیمی
آنجا که تو دامان تجلی بفشانی
خورشید در آن کوچه بود گرد گلیمی
ما با خرد و عشق درین راه فتادیم
دیده همه تن در طلب گرد حریمی
بر محمل ما بار دو خورشید گران بود
بر زلف تو بستیم خرد را به نسیمی
هیچ از شکن زلف تو شرمنده نگردند
خوانند همی مومنت این مشت لئیمی
ور زانکه تویی مومن پس بتکده کعبه‌ست
زنار مغان سبحه و فردوس جحیمی
تو مومن و این طرفه که هندو بچه‌ای چند
خازن شده در عهد تو در باغ نعیمی
بر گنج وفا خال تو ترکیب طلسم است
از عمر ابد نیمی وز عنبر نیمی
یا معجز حسن است که در مکتب شوخی
صد لوح خرد بشکند از نقطه جیمی
یا مردمک دیده روح‌القدس است این
بر روی تو مدهوش چو بر طور کلیمی
یا معجز عیسی است سیه‌روزتر از ما
سرگشته در آن زلف به امید شمیمی
گفتم که سپندست رخ حسن برافروخت
لب طعنه‌فشان گفت زهی فکر سلیمی
این جلوه طور است نه خورشید که باشد
ز اندیشه هر چشم بدش رعشه بیمی
کام دل از آن روی نگیرد چه کند حسن
برخورده تهی‌دست حریفی به کریمی
فردوس عذارا چمن آشوب نگارا
ای کوی ترا گلشن فردوس مقیمی
زخمی است فصیحی ز لب تیغ چکیده
وز دایگی مرهم الماس یتیمی
هر شعله آهی نفسش راست انیسی
هر خنده زخمی جگرش راست ندیمی
خاکسترم و تن‌زده در گلخن تسلیم
نه خنده امیدی و نه گریه بیمی
خوش باش که ما نقش خود از کوی تو بردیم
زنهار مکن رنجه در این راه نسیمی
مفرست سوی تربت ما تحفه جانی
مپسند جدا از سر آن زلف شمیمی
هر خنده که بر غنچه ما بست بهاران
پاشید همان لحظه به تحریک نسیمی
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۸ - اخوانیه
ترا ای نور چشم دشمن و دوست
ز چشم دوربین ما خبر نیست
اگر شد مضطرب شمع مرادت
گناه این نسیم مختصر نیست
دلم پروانه‌ای مست‌ست اما
به گرد شمع کس گستاخ پر نیست
نسیمم می‌پرستد بوی گل لیک
چو باد نو‌بهاران دربدر نیست
تو خود دانی که من اشک نیازم
مرا معشوق جز مژگان تر نیست
نه از گلشن که گر از دیده روید
مرا گل هیچ سامان نظر نیست
کدامین شعله سیر سینه‌ام کرد
که صد خلدش نهان در یک شرر نیست
وگر باشد سر و برگ تماشا
بهشتی تازه چون داغ جگر نیست
مرا هر داغ گلزار نشاط است
بهشت من چو باغت مختصر نیست
سخن کوتاه زین آشفته‌طبعان
ملالی هست طبعت را وگر نیست
به کام دشمنان هم باش چندی
به کام دوستان بودن هنر نیست
تو خود دانی که در میخانه دهر
میی از ترک مطلب صافتر نیست
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - گلایه
ای زبده دودمان دولت
جان زنده به تو چو مغز از هوش
تو نشئه‌ی خانه‌زاد قدسی
ای از تو شراب فیض در جوش
اینک صف قدسیان به گردت
همچون مژه گرد دیده مدهوش
یک جوش ز لجه‌های جودت
برداشت ز دیگ چرخ سرپوش
چون نقش نگین خویش منشین
با این همه جوش جود خاموش
یک بار سوال کن ز لطفت
ای لطف تو با حیات همدوش
کان ناله خون‌فشان اسیرست
یا‌رب به کدام پرده گوش
و‌ آن قطره اشک پر تب و تاب
بر خاک که آرمیده از جوش
ای دست تو عید خاتم جم
چون حلقه زلف را بناگوش
گفتم که کنم چو عید گردد
از دست تو جام عافیت نوش
کی دانستم که بر دل تو
همچو رمضان شوم فراموش
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۶ - حسب حال
ای نقش کف پای تو پیرایه امید
کی از تو پس زانوی حرمان ننشستم
کی بود که در سایه دامان وصالت
آشفته‌تر از چاک گریبان ننشستم
کی بود که از فیض تماشای جمالت
آسوده‌تر از دیده گریان ننشستم
کی بود که چون گل به گلستان خیالت
در خون جگر با لب خندان ننشستم
کی بود که چون آبله پای تمنا
از دست تو در گوشه دامان ننشستم
کی بود که از ننگ گران‌جانی دامان
نومید چو خون بر سر مژگان ننشستم
کی بود که چون دود در آتشکده غم
تا گردن در آتش سوزان ننشستم
تو پیرهن یوسف و من نکهت وصلم
کی از تو بریدم که پشیمان ننشستم
نی زلف نگارم من وتو عارض یاری
کی با تو نشستم که پریشان ننشستم
اینها همه عذرست گنه مایه عفوست
صد شکر که بی‌مایه به دکان ننشستم
بار گنه بسته درین رسته گشودم
بیهوده به پهلوی کریمان ننشستم
سوگند به تیغ ستم عشق که امروز
چون زخم دمی بی لب خندان ننشستم
رحمی که من آن موج سرابم که درین بحر
شاداب دمی بر سر طوفان ننشستم
نی‌نی که من آن ناله دردم که درین بزم
از شوخی در گوش حریفان ننشستم
در معرکه حسن من آن خنجر نازم
کز عربده در زخم شهیدان ننشستم
در دیر کله گوشه همت نشکستم
تا چون خم بر مسند عرفان ننشستم
لای خم فیضم وطنم ساغر دردست
در صومعه زهدفروشان ننشستم
آن نقش نگینم که ز بس شوکت همت
بر تارک فرمان سلیمان ننشستم
آن موج نشاطم که به فرمان بهاران
بر جبهه گلهای گلستان ننشستم
صد نیش مرا تعبیه در نوش سخن هست
بی خیل و سپه بر سر یکران ننشستم
طوفان ز تنور جگرم جوشد و هرگز
در کشتی از اندیشه طوفان ننشستم
صد شمع فغان مرد مرا بر لب و یک شب
در ماتم یک شعله پریشان ننشستم
اما چو تو‌یی مرهم الماس و منم زخم
معذورم اگر بی تو به سامان ننشستم
از چشم تلافی به نگاهی بنوازم
پندار که در دوزخ عصیان ننشستم
در بزمگه ناز تو این شیوه گرانست
انگار که در خیل اسیران ننشستم
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - اخوانیه
ای صبا رو به سوی صاحب ما
یک جهانش دعا ز ما برسان
آیت سجده‌ای به خاک درش
از جبین نیاز ما برسان
ذره ذره غبار آن کو را
تحفه جان جدا جدا برسان
گو که از تیغ دوست پیغامی
به فلان صید مبتلابرسان
آفتابی به دوش ذره فکن
به در خانه سها برسان
قسمت او ز خوان نعمت دوست
نیست گر عافیت بلا برسان
خوی هجران مگیر با احباب
درد بفرست یا دوا برسان
جان او نیم سوز هجران شد
آبش از ابر مدعا برسان
قطره‌ای از سحاب نیسانی
به لب تشنه گیا برسان
لقمه‌ای از بهار سرسبزی
به خس و خار ناشتا برسان
خون چشمش بریخت تیغ فراق
نگهی چند خون‌بها برسان
مشت خاک سیاه‌بختش را
به زمین‌بوس کیمیا برسان
دیده بخت روز کورش را
ز آن شب زلف توتیا برسان
به غلط مژده وفا باری
ز آن جفا جوی بی‌وفا برسان
ورنه بشتاب و زود نعشش را
به در دخمه بلا برسان
بر در غم افتاده تابوتش
دوش همت بر و بجا برسان
ور پیام تو نشنود باری
ناله ما به گوش ما برسان
چون دهم جان ز درد نومیدی
کفنی ز آتش بلا برسان
قدری خاک و خون به هم آمیز
به کفن عطر جان‌فزا برسان
هر کجا ناله‌ایست سرگردان
هم بدین تعزیت‌سرا برسان
وز جگر ناله‌های زار مرا
به لب من به صد نوا برسان
تن ما را به خاک غم بسپار
جان ما را به جان ما برسان
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۴۰ - در تقاضا
ای آن که ز نور صبح چراغت
افروخته شد چو از حیا روی
افروز چراغ عیش ما را
ز آن تازه گیای آشنا روی
زآن جوهر آشنا که آمیخت
با هر نفسی چو با صبا بوی
صد گل چمن دماغ را زوست
چون سنبل زلف دوست خودروی
ز آن شعله که هر خرام دودش
دارد لب زمزمی ثناگوی
آویزد گرد عارض حسن
صد حلقه زلف عنبرین بوی
ز آن سینه عاشقان که آهش
از بس که گرفته با ادب خوی
در زمزم صدق آورد غسل
و آن گاه به سوی لب نهد روی
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۴۱ - تقاضا
ای آنکه ز نور حق چراغت
افروخته شد چو از حیا روی
افروز چراغ عیش ما را
زآن تازه گیاه آشنا روی
زآن جوهر آشنا که آمیخت
با هر نفسی چو آشنا روی
صد گل چمن دماغ را رست
چون سنبل زلف دوست خودروی
زآن شعله که هر خراش دودش
دارد لب زمزمی ثناگوی
آویزد گرد عارض حسن
صد حلقه زلف عنبرین‌موی
زآن سینه عاشقان که آهش
از بس که گرفته با ادب خوی
در زمزم صدق آورد غسل
وآنگاه نهد به سوی لب روی
فصیحی هروی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - در منقت علی‌بن موسی‌الرضا علیه‌السلام
ناله را بهر تگ و پو چو کمر بربندم
اول از شش جهتش راه اثر بر‌بندم
اضطرابم چو به دریوزه دیدار آرد
روم از رشته جان بال نظر بر‌بندم
زخم بر دل خورم و مضطربش بگذارم
مرهم حوصله بر جای دگر بر‌بندم
جگر از برق تجلی شود ار چشمه نور
آب آن را همه در جوی نظر بر‌بندم
در نظر ار تب حرمان شود آتشکده سوز
برم از دیده و در نار جگر بر‌بندم
دزدم از زلف هوس جان گران جانان را
به فسون بر نفس مرغ سحر بر‌بندم
پاره‌ای معجزه از طره غم وام کنم
برقع شب به رخ شاهر خود بر‌بندم
بعد از آن پرده رخسار خیالت گیرم
نسخه مردمک دیده ز خالت گیرم
دیده را چون حرم روی نکوی تو کنم
بگدازم نگه و پرده روی تو کنم
چون صبا سوی گلستان جمالت از رشک
بی‌مشام آیم و تن نافه بوی تو کنم
شوق هر موی مرا قبله‌نمایی آموخت
لیک کو حوصله تا روی به سوی توکنم
گر به سودای تو بر خلد تجلی گذرم
تا در آن آینه نظاره روی تو کنم
بر گل و سنبل آن باغ فسونی بدمم
همه را شیفته آتش خوی تو کنم
عشقم آتشکده‌ای کرد و به هر دل که رسم
شکوه ز افسردگی جام و سبوی تو کنم
مشت خاکسترم و باد به هر جا بردم
سجده شکر پریشانی موی تو کنم
شعله طور نداند شرف گوهر ما
ورنه پر‌نور کند جیب ز خاکستر ما
از ادب نیست که گرد سر قاتل گردم
غسل در خون کنم و گرد سر دل گردم
هر سر موی مرا خنده زخمی هوس‌ست
چون به یک زخم در‌ین معرکه بسمل گردم
بگشاییدم تعویذ خرد از بازو
سحر عشقم مگذارید که باطل گردم
دیده زخم مرا دجله‌‌ فشان مگذارید
بحر دردم مپسندید که ساحل گردم
شوقم آموخت فسونی که چو محمل برود
آفتابی شوم و سایه محمل گردم
ور کشد ناقه زمام از کف ره‌پیمایی
نو بهاری شوم و ساحت منزل گردم
سوخت رسوایی‌ام اندر چمن خنده گل
چند گه پردگی صوت عنادل گردم
من و نومیدی جاوید به هم بنشینیم
دو سه روزی به مراد دل غم بنشینیم
این دو ویرانه که آباد به خون جگرست
قدمی چند از آن منزل دل پیشترست
دیده زین باغ میالای که هر غنچه او
قدری خون فسرده‌ست که بر نیشترست
آن گلی کز پی نظاره او دیده شکفت
پاره پرتوش از نور نظر بیشترست
و آنچه در حوصله چشم تماشا گنجد
همه اسباب پریشانی نور نظرست
ای خضر چشمه حیوان به هنر نتوان یافت
ورنه هر شعله در آتشکده گنج هنرست
چه هنر خود به از‌ین نیست که در باغ طلب
هر خس از تربیتش طور وفا را شجرست
هفت دریای سپهر ار بشود خشک چه باک
عشق ما دربدر موجه بحر دگرست
در دریای عبودیت و معبود فنا
ید بیضای امامت علی بن موسا
غسل تقدیس کن ای ناطقه در چشمه نور
پس به سر کن چو قلم در حرم نعت عبور
تازه کن بیعت ایمان چو زمدحش هر حرف
لب توحید گشاید به نوای منصور
نی‌خطا کرده‌ام این کار به بازوی تو نیست
گر نفوس ملکی جمله بگیری مزدور
می‌توانی که کنی آیت نعتش تفسیر
ظرف هر نقطه اگر گیرد یک دریا نور
عقل مدهوش نداند مزه مدح ترا
محک نور تجلی نشود جوهر طور
از دلم پرس که تا طره مدح تو گرفت
هر شکن زلف سخن راست بهشتی معمور
چون رود بر فلک مدح تو فکرم از شرم
نور بگدازد بر دیده خورشید شعور
من نگویم که خداوند تویی در دو سرای
لیک مدح تو بود محمدت بار خدای
ای سرا‌پرده تو ترجمه عرش اله
سجد[ه] پرواز کند سوی حریمت ز جباه
شاهدان حرم قدس به ذوق عفوت
رخ توفیق بیارایند از خال گناه
زیب رخساره خورشید شفاعت گردد
هر که چون زلف به عهد تو بود نامه سیاه
ادب ار رخصت نظاره این طور دهد
دیده پیش از نگهش بوسه زند بر درگاه
چشم چون بازکنی تا به حریمش صد جای
دامن از دیده جبریل کشد نور نگاه
ور از‌ین در هوسم جانب فردوس برد
هم ز پیش مژه نظاره بگرداند راه
گفتم از بحر ثنای تو گهر جوی شوم
در بر و دوش خرد سوخت ز بیم تو شناه
ای که آب طرب از چشمه غم بگشایی
یاد ما کن چو در گنج کرم بگشایی
سرورا طبع فصیحی چو کند نعت تو ساز
خامه از شرم ثنای تو درآید به گداز
ادب از بیم تو در لجه خون غوطه زند
چون به مدحت لب جبریل شود وحی طراز
کنگر مدح تو از بس که بلندست شود
در فضایش پر اندیشه تهی از پرواز
بس که پیچد به خود از حیرت کوته‌دستی
غیرت زلف بتانست کمند اعجاز
من کجا حوصله نعت طرازی ز کجا
ای تب عجز به یک شعله زبانم بگداز
معجزه طبع کسی منقبتت را شاید
کش بود هر نقط آبستن صد گلشن راز
غم برای خسم از شعله کفن می‌دوزد
که مگر دور کند چرخم از‌ین گلشن‌ باز
لیک حاشا که تواند بردم زین گلشن
همه صرصر شود ار این فلک شعبده فن
فصیحی هروی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - بث‌الشکوی و مدح بهاء‌الدین
باز عشقم به کین جان برخاست
از سرا‌پای من فغان برخاست
غم چنانم نشست در دل تنگ
که دویی از میانشان برخاست
این چه طوفان محنت‌ست که باز
سیل خونم ز دیدگان برخاست
ناله‌ای راه لب ندیده هنوز
از جهان بانگ الامان برخاست
شعله‌ای نا‌‌کشیده شوق هنوز
دود از ساحت جهان برخاست
ما غریبان خانه سوخته را
آتشی هم ز خانمان برخاست
دشمن جان تلخ‌کامان شد
آنکه هم از کنار جان برخاست
زیر پهلو چه سود رفتن از آنک
خسک از مغز استخوان برخاست
جرم صحرا نبود کا‌ین رمه را
گرگ از دامن شبان برخاست
نه که هم خویش گرگ خویشتنیم
طعنه بر دامن شبان چه زنیم
ما خود آتش‌زن روان خودیم
دوست با خصم و خصم جان خودیم
کوکب سعد دشمن خویشیم
اختر نحس دوستان خودیم
گر جهان جمله نو‌بهار شود
ما همان باد مهرگان خودیم
سر به سر رنج و محنتیم ولیک
بنده سر بر آستان خودیم
بار تهمت چه بر کسی بندیم
ما که خود دزد کاروان خودیم
گو فلک هم به کیم ما برخیز
ما که خود خصم خانمان خودیم
غایتش غیر خون دل نخوریم
دوسه روزی که میهمان خودیم
عاشقی چیست بی اجل مردن
خون خود را به آرزو خوردن
ما ملامت‌کشان مدهوشیم
زهر را خوشتر از شکر نوشیم
دیده چون خون‌فشان شود اشکیم
سینه چون ناله سر کند گوشیم
هر کجا شوق دیده ما نوریم
هر کجا عشق مغز ما هوشیم
در تن کائنات ما دردیم
که جگر خون کنیم و خاموشیم
خلق را در مصیبت دل خویش
به خروش آوریم و نخروشیم
عشق پرگار و ما چو دایره‌ایم
همه تن زیر بار او دوشیم
عالم از ما پرست و ما از ضعف
بر دل خویش هم فراموشیم
آتش هستی ار فرو میرد
همچنان ما ز شوق درجوشیم
نشئه‌ی جام ما ز فیض کسی‌ست
کو چو بحری و دهر همچو خسی‌ست
کیست آن مقتدای دنیی و دین
شهسواری به شاهراه یقین
کعبه فضل و قبله افضال
مجد دنیا و دین بهاء‌الدین
جز در آغوش همتش گیتی
ازلی با ابد ندیده قرین
پی تعویذ آیت رایش
گر کند بر نگین سپهر برین
قدرش آنجا که بارگاه زند
در فضای وی آسمان و زمین
چون لیالند در کنار شهور
چون شهورند در سنین
در مدحش زدم چو دوش خرد
بانگ برزد که هان فصیحی هین
تو و مدح جناب او هیهات
ور کنی فی المثل تصور این
این بعینه چنان بود که دهند
خانه کعبه را ز بت تزیین
تو دعایی بگوی تا گویند
قدسیان اندر آسمان آمین
تا بود این جهان کون و فساد
هستی روزگار بی تو مباد
این منم این منم بدین احوال
با دل وقف رنج و ملک ملال
بر دلم هر چه غیر غصه حرام
بر لبم هر چه غیر خنده حلال
عافیت گو مزن در دل ما
کو چنان شد ز درد مالامال
که به حسرت برون درماندند
غم هجران و آرزوی وصال
دوست از رخ فکند برقع ناز
ای پی پند ما تمام مقال
هین تماشا کن آن جمال آنگه
پند ما گوی اگر نگردی لال
وه چه حسن است این تعالی الله
که نمی‌گنجدم به چشم خیال
عارضی آن چنان که پنداری
آفریده‌ست ایزدش ز جمال
گر بود حسن این معاذ‌الله
پس کند روز و روزگار سیاه
فصیحی هروی : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - در منقبت سلطان ابوالحسن علی بن موسی‌الرضا علیه‌السلام
ای دیده از فروغ جمال تو لاله‌زار
اندیشه از تصور حسن تو نوبهار
قومی که منکرند وجود بهشت را
بینند اگر جمال تو گرند شرمسار
تیغی کشیده غمزه شوخت که قدسیان
خوانند سرنوشت خود اندر وی آشکار
معمور گشته بس که به عهد تو ملک عشق
صد کاروان غصه ز یک دل کنند بار
بادا حلال دامن وصلت بر آنکه او
بندد نخست دست به خون جگر نگار
هر کو به سوی عشق تو آورد رو نخست
بنشاند مرگ را به سر کوی انتظار
در دور تو چو لاله به خون جگر کنند
هر کو نواله خواهد از خوان روزگار
آراست عشق نرگس مست تو هر طرف
بزمی که نیست ساغر‌ [و] پیمانه هوشیار
کشتی درین محیط که نامش محبت است
پوید ز موج خیز تباهی ره کنار
آری کسی ز بحر محبت کران ندید
آنجا کسی که غرق شد از خود نشان ندید
ای شمع عارض تو گل بوستان حسن
وی لعل جانفزای تو روح روان حسن
با عارض تو حسن همی عهد تازه کرد
چون تازه گشت از خط سبز تو جان حسن
چون هیچ اعتماد بر آن عهدها نداشت
خطی برین مقوله گرفت از زبان [حسن]
در آرزوی دیدن روی تو خاک شد
چندین سر نیاز بر این آستان حسن
دی می‌شدی و عقل همی در شگفت بود
کز خاک آفرید خدا این جهان حسن
می‌گفت اگر غلط نکنم آفریدگار
هم خود به جلوه آمد در بوستان حسن
بهر تو بود ورنه درین چار سوی طبع
کی می‌گشود بار صفا در دکان حسن
تا حسن بوسه داده رکاب جناب تو
روح القدس پیاده رود در عنان حسن
طالع نگشته و نشود زین سپس یقین
فرخنده کوکبی چو تو از آسمان حسن
ای سرو قامت تو حیات مجسمی
ای پایمال جلوه تو جان عالمی
ای غمزه تو غارت ایمان شیخ و شاب
وی خوشه‌چین خرمن حسن تو آفتاب
چشمی به خواب مرگ فراهم نیاید ار
از آفتاب طلعت خود افکنی نقاب
من محو در نظاره ولیک از هجوم شوق
دل در برم چو شعله سرا‌پای اضطراب
حسنت چه فتنه‌ای است که در روزگار او
بستند بر حواس ره کاروان خواب
عشقت چه کعبه‌ای‌ست که سقای او دهد
لب تشنگان بادیه را خون به جای آب
بی تو ز سوز سینه ز سیل سرشک من
گردد سراب دریا دریا شود سراب
رحمی وگرنه شکوه بر خضر می‌برم
ای اوفکنده غاشیه بر دوش آفتاب
کارواح قدسیان بپرستند از شرف
گر بر فلک روم ز دعاهای مستجاب
یعنی حریم مرقد سلطان ابوالحسن
معبود آسمان و زمین معبد زمن
ای کمترین پایه قدر تو لامکان
بر بام چرخ جاه جناب تو توأمان
در بارگاه جاه تو حاجب همی کلیم
در کاروان قدر تو جبریل ساربان
جاه تو عالمیست که چون بخت اندرو
تعیین نمی‌کند جهتی عقل خرده‌دان
ابعاد اگر پناه بدین عالم آورند
برهان سلمی نرسد بر فرازشان
شاید اگر ز پرتو رایت براوفتد
چون نام دشمنت ز جهان رسم امتحان
هر کس که شمع نطق ز مدح تو بر فروخت
گردد چو لوح ناطقه‌اش صفحه زبان
ز آن بارگاه جاه ترا بر زمین زدند
ای پایمال قدر تو هم کون و هم مکان
کز شوق طوف کعبه کوی تو یک نفس
تا حشر نگسلد ز هم ادوار آسمان
ورنه کمینه خادم این آستانه را
بی‌شبهتی مکان طبیعیست لامکان
زاسرار غیب یک سر مو آنکه آگهست
داند که حضرتش ز مکان هم منزهست
ای روضه‌ات گلی که بود خار او بهشت
فرخنده گلشنی در و دیوار او بهشت
طورست آستانت و دربان او کلیم
دارالشفاست کویت و بیمار او بهشت
خلدست پیش خاطر مهجور او جحیم
خارست زیر پای طلبکار او بهشت
آن کس که روی صدق نساید بدین جناب
مشتاق اوست دوزخ و بیزار او بهشت
و آن کس که یافت مرتبه خدمتش بود
دیده ز فیض نزهت دیدار او بهشت
گر فی‌المثل سموم درین روضه بگذرد
بندد شمیم فیضش در بار او بهشت
هر ذره [ای] ز خاکش نور مقدسی‌ست
خدمت درین جناب کجا حد هر کسی‌ست
خدام این حریم که بادا به کامشان
گیتی که شد ز روی تفاخر غلامشان
چون حاملان عرش درین روضه صف‌زده
یا‌رب کند سپهر سجود کدامشان
صید افکنان بیشه قربند در ازل
شهباز «لی مع الله» شد صید دامشان
خواند همی زمانه و بر خویشتن دمد
گنجد اگر به حوصله نطق نامشان
تقوی بدان مثابه که شویند هر شبی
خون شفق به سعی ز دامان شامشان
از دیده قطره‌قطره به دامانش افکند
گر در دل اندر آید یاد خرامشان
حفاظش آن گروه که از بس گرفت زیب
قرآن ز حسن شعبه و لطف و مقامشان
روح‌القدس به تحفه برد سوی آسمان
گر بشنود ز منطق معجز نظامشان
خدام این و روضه چنان حافظان چنین
کو کعبه تا که سجده برد پیش این زمین
شاها زمانه خاک ستم ریخت بر سرم
وز باده نشاط تهی کرد ساغرم
از هر چه جز مصیبت و اندوه مفلسم
وز هر چه جز فراغت و عشرت توانگرم
درهای خلد را چو ببندند مومنم
باب جحیم را چو گشایند کافرم
تیغ طرب جهان زمن آموخته است و من
در خان و مان خویش جهانسوز اخگرم
آنجا که بار درد گشایند منزلم
وآنجا که عود غصه بسوزند مجمرم
در حلقه ستم‌زدگان شمع مجلسم
در بزم اهل عشرت چون حلقه بر درم
چندم دل ستم‌زده در خاک و خون طپد
این خون گرفته کاش برون افتد از برم
خونم نماند در دل و آهیم در جگر
دوران هنوز تا چه نوشته است بر سرم
آن به که چون فصیحی تا عمر باشدم
باشد ملاذ و ملجا من خاک این درم
نی‌نی که گر شود تن فرسوده‌ام غبار
زین خاک آستان نبرد باد صرصرم
تا روز حشر با تو سر از خاک برکنم
اغیار را ز غیرت خون در جگر کنم
فصیحی هروی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - مثنوی ترجیعی
ای که بود [...] ملک تو
سبع مثانی رقم کلک تو
کاشف اسرار حقایق تو‌یی
بلبل بستان دقایق تو‌یی
ملک سخن از تو پر‌آوازه شد
وز نفست جان سخن تازه شد
معنی این بیت که مشکل نماست
گر ز کرم لطف نمایی رواست
خار که هم‌صحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند
دوش رسید از بر عیسی دمی
چون دم عیسی نفسان مرهمی
چون نفس سوختگان گرم رو
هر نفسش بر لب رازی گرو
هوش به دریوزه گرو کرده بود
گوش طلب نکته شنو کرده بود
داد به دست خردم نامه‌ای
هر شکنش زینت هنگامه‌ای
هر چمنش روح‌فزا گلشنی
هر گل آن نکهت پیراهنی
نامه نه و درج گهر شاهوار
درج در آن این گهر آبدار
خار که هم‌صحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند
معنی این شاهد قدسی نقاب
کرد سوال از شب من آفتاب
من که نفس شسته‌ام از قیل و قال
من که و دستان جواب سوال
من کیم آواره بستان عشق
هیچ ندانی ز دبستان عشق
دم زدنم نزد حریفان خطاست
لیک چو هم‌صحبت عشقم رواست
خار که هم‌صحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند
معنی این بیت بسی دور نیست
بر تو یقین‌ست که مستور نیست
این گل فکر از چمن ادعاست
رنگ وقوع ار نپذیرد رواست
مقصد ازین خاصیت صحبت است
صحبت دانا همه خاصیت است
صحبت خدام تو روزیم باد
طالع این شعله‌فروزیم باد
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳
دردم که بهار نیست گلزار مرا
هجرم که علاج نیست بیمار مرا
پیراهن صبرم که ز دست غم دوست
چاکی شده سر نوشت هر تار مرا
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۸
آن شوخ که عارض از می حسن افروخت
هر موی مرا ناله به رنگی آموخت
از سوختنم نیست خبردار آری
عالم سوزد برق و نداند که چه سوخت
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
آن شوخ که چشم حسن را نور و ضیاست
در دیده همتش جهان سرمه‌بهاست
چشمی به هوس نهاده بر هم ورنی
در نرگسش از ناز ره خواب کجاست
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
امشب که چو صبح وصل عشرت لقب است
شب نیست که هندوی فرشته‌نسب است
از پرتو ماه حسن این کشور نور
با آن که سراسر آفتابست شب است
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
دیشب ز دلم شعله آهی برخاست
وز دود دلم روز سیاهی برخاست
تو ابری و ما گیاه تشنه جگریم
کی ابر به کینه گیاهی برخاست
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
ای آنکه غمت پردگی محمل ماست
حسن تو چو گل دمیده ز آب و گل ماست
تو خواه به گل نشین و خواهی با خار
کآنکس که ربوده دل ز ما در بر ماست
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
امشب چمنت به آب و تابی شده است
کز عکس رخت باده گلابی شده است
زینگونه که یافت از جمال تو فروغ
فرد است که ماه آفتابی شده است