عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۶۶ - رایج هندوستانی
اسمش میر محمدعلی و از اماجد سادات سیالکوت از بلاد آن ولایت. گویند مرد صاحب حالی و فقیر ستوده خصالی بود. در نهایت زهد وذوق و قناعت و وارستگی به سر می‌برده. در سنهٔ ۱۱۵۰ به رحمت حق پیوست. این بیت از اوست:
جز هوایی نبود این همه ما و من ما
خالی از تن چو حباب آمده پیراهن ما
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۶۷ - رفیعای نابینی رحمة اللّه
اصلش از قصبهٔ نائین و خود از محققین. عارفی آگاه، عاشقی صاحب پایگاه، صاحب علوم معنوی و صوری و مظهر تجلیات آثاری و نوری طالب مشاهده. معاصر صفویه بوده است. این رباعی از او نوشته می‌شود:
این قوم که در پناه ریش آمده‌اند
گرگند که در لباس میش آمده‌اند
برگشته ز اسلام و به خویش آمده‌اند
پس رفته و در گمان که پیش آمده‌اند
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۶۹ - زین الدین الخوافی خراسانی
از اکابر مشایخ سلسلهٔ علیّهٔ سهروردیه است و نسبت ارادت وی بدین نسبت است. وی مرید شیخ عبدالرحمن نظری بوده و او مرید شیخ جمال الدین و او مرید شیخ حسام الدین و او مرید شیخ عبدالصّمد و او مرید شیخ نجیب الدّین علی سرخسی و او مرید شیخ شهاب سهروردی و او مرید شیخ نجیب سهروردی و او مرید شیخ احمد الغزالی و او به چند واسطه به شیخ معروف کرخی بوّاب و مرید حضرت امام همام علی بن موسی الرضا منتهی می‌شود. وفات جناب شیخ در دوم شوّال در سنهٔ ۸۳۳، تیمّناً و تبرّکاً از او نوشته شد:
آتش به من اندر زن سوز دلم افزون کن
این دود وجودم را از روزنه بیرون کن
٭٭٭
تو خود آیینه‌ای، در خود نظر کن
که بینی عاقبت روی نکویی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۷۰ - زرگر اصفهانی قُدِّسَ روحه
اسمش شیخ نجیب الدین رضا از اماجد مجذوبین و اکابر محبوبین بوده و پس از جذبه به سلوک رجوع کرده. ارادت به شیخ محمد علی مؤذّن خراسانی از مشایخ سلسلهٔ علیّهٔ ذهبیه داشته و خود هم از مشایخ آن سلسله است. شیخ المتأخرین جناب آقا محمد هاشم قدّس سرّه فرموده است که او را هفت دیوان در حقایق است و اُمّی بوده. خود نیز در ضمن رسالاتش این معنی را اظهار فرموده. غرض، مثنوی سبع المثانی و خلاصة الحقایق و دیوان غزلیاتش به نظر رسید. در بعضی مقاطع جوهری و رضا و نجیب الدین تخلص نموده. اگرچه اصلاً تبریزی است، اما در اصفهان بوده و رحلتش در سنهٔ ۱۰۸۰، تیمنّاً چند بیت نوشته شد:
نکتهٔ وَجَهت به وجهی خالی از اسرارنیست
چشم حق بین باز کن کاینجا بجز دیدار نیست
٭٭٭
مرد عاشق پیشه فارغ نیست ازسودای دوست
زانکه مردان خدا را عشق تا حق رهبر است
٭٭٭
مثال نی اگر از خود تهی شود سالک
همیشه پُر ز دَم پاک آن دهن باشد
مِنْمثنوی خلاصة الحقایق
شمع و چراغ همه روشن ازوست
بوی خوش هر گل و گلشن ازوست
کنه کمالش عری از عقل‌هاست
قرب وصالش بری از نقل هاست
در همه جا حاضر و غایب چو نور
در همه جا مبدأ نور حضور
اوست بسیط و همه عالم بساط
اوست محیط و همه عالم محاط
هر چه نموده است به قدر عیان
می‌دهد ازوحدت ذاتش نشان
بود وجود همه اشیا دم است
کلی آن دم نفس خاتم است
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۷۲ - سعد الدّین حموی جوینی قُدِّسَ سِرُّه
وهُوَ شیخ محمد بن المؤید بن ابی بکر بن حسن بن محمد بن حموه. از اکابر مشایخ و از اصحاب شیخ نجم الدین کبری است. صاحب کرامات و مقامات و به فارسی و تازی او را خیالات و رسالات است. گویند وقتی مدت سیزده روز روح از بدن وی منسلخ شده بود و وی به مانند قالبی بی جان افتاده بود. پس از مدت مذکور به خویش باز آمده. سوگند خورد که از این کیفیت خبری ندارم. غرض، فرید زمان و وحید دوران بوده. کتاب سجنجل الارواح و محبوب الاولیا از تصانیف آن جناب است. وفاتش در روز عید اضحی در سنهٔ ۶۰۵ و این رباعیات از افکار ابکار اوست:
رباعیات
می‌دان به یقین که هم بد و خیر از اوست
در کوی قدر شر هم ازو خیر از اوست
شور و شغب مسجد و میخانه ازو
و آشوب و فغان و فتنهٔ دیر ازوست
٭٭٭
آنم که جهان چو حقه در مشت من است
وین قوّت حق ز قوّت پشت من است
کونین و مکان و هرچه در عالم هست
در قبضهٔ قدرت دو انگشت من است
٭٭٭
دل وقت سماع ره به دیدار برد
جان ره به سراپردهٔ اسرار برد
این نغمه چو مرکبی است مر روح ترا
بردارد و خوش به عالم یار برد
٭٭٭
یک نقطه الف گشت و الف جمله حروف
در هر حرفی الف به اسمی موصوف
چون نقطه تمام گشت و آمد به سخن
ظرفیست الف، نقطه در او چون مظروف
٭٭٭
هفتاد و دو ملتند بر یک سر حرف
فی الجمله کسی نه که گشاید در حرف
من نقطهٔ حرف بر سر حرف زدم
بگشاد در حرف و شدم بر سر حرف
٭٭٭
گر با غم عشق سازگار آید دل
بر مرکب آرزو سوار آید دل
گر دل نبود کجا وطن سازد عشق
ور عشق نباشد به چه کار آید دل
٭٭٭
در دل ز فراق خستگی‌ها دارم
در کار ز چرخ بستگی‌ها دارم
با این همه غم تو نیز پیمان وفا
مشکن که جز این شکستگی‌ها دارم
٭٭٭
حق جان جهان است و جهان جمله بدن
افلاک و لطایف و حواس آمد تن
افلاک و عناصر و موالید اعضا
توحید همین است و دگرها همه فن
٭٭٭
خورشید حق است و هر دو عالم سایه
آن سایه که نور باشد آن را مایه
افتاده ز پای ما و او بر سر ما
ما غایب ازو و او به ما همسایه
٭٭٭
گر عین خدا به خویش مقرون بینی
در کل جهان خدای بی چون بینی
چون کل جهان آینهٔ کل خداست
در کل جهان غیر خدا چون بینی
٭٭٭
یا رَاحةَ بَهْجَتی وَنورَ بَصَری
اِستَیْقَظَ قَلْبی بِکَ وَقْتَ سَحَری
ناجَیْتُ ضَمیرَ خاطِری یا قَمَرِی
إِنِّی َأَنافِیْکَ وَأَنْتَ لی فی نَظَری
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۷۳ - سلطان ولد رومی قُدِّسَ سِرُّه
اسم شریف آن جناب بهاءالدین محمد، خلف الصدق حضرت مولانا جلال الدین محمد مولوی معنوی صاحب کتاب مثنوی است و به سلطان ولد مشهور است. فاضل و کامل و بالغ و عاقل بود. چنانکه وقتی مولانا وی را به دمشق به استدعای حضور شیخ شمس الدین تبریزی فرستاد چندانکه شمس به وی اصرار فرمود که سوارشو. وی قبول ننمودو تمامی راه پیاده، در رکاب شمس الدین راه می‌پیمود. شمس به مولوی گفت: ما سری داشتیم و سرّی. در راه تو سرّ خود را به یک پسرت دادیم و سرّ خود را به پسر دیگرت دادیم. چنانکه عاقبت در دست علاء الدین محمد فرزند ناخلف مولوی به سعادت شهادت رسید. بالجمله مولانا بهاءالدین از محققین و عارفین بود. به غیر خاتمهٔ دفتر ششم مثنوی، اشعار در حالات و مقامات مولوی گفته. تیمّناً و تبرّکاً یک رباعی و چند بیتی از مثنوی‌اش نوشته شد:
خلق را حق چو ساخت در ظلمت
نورشان ریخت بر سر از رحمت
اندر ایشان نهاد گوهرها
از صفات قدیم و علم و سخا
تا تو در خود صفات او بینی
در صفت‌هاش ذات او بینی
همچو عطار کو ز هر انبار
آورد در دکان و در بازار
گرچه در طبله‌ها بود اندک
عاقلی هان بداند آن بی شک
هست دکان حق تنِ انسان
اندرونش صفات الرحمان
پس تو در خود ببین صفات خدا
گرچه اندک بود بدان ز صفا
کز چه سان است آن صفات ضمیر
سیرکن زین قلیل سویِ کثیر
زین صفات قلیل رو سویِ اصل
مکن اندر میان هر دو تو فصل
رباعی
گر یک ورق از کتاب ما برخوانی
حیران ابد شوی زهی حیرانی
ور یک نفسی به درد دل بنشینی
استادان را به درس خود بنشانی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۷۴ - سیف الدّین باخرزی
نام شریفش سعید بن مظفر، ولیکن به لقب معروف شده. او را شیخ العالم نیز نامیده‌اند. معاصر منکوقاآن بن تولی خان بوده و سلطان مذکور او را نهایت احترام می‌نموده. از خلفای جناب شیخ نجم الدین کبری قُدِّسَ سِرُّه و در یک اربعین به مدارج والا و معارج اعلا عارج آمده. جمعی کثیر از مشایخ با وی معاصر و به ملاقات هم رسیده‌اند. شیخ سعدالدین حموی و شیخ نجم الدین رازی و رضی الدین علی لالا و شیخ مجد الدین بغدادی و شیخ فرید الدین عطار و غیرهم از معاصرین آن جناب بودند. وفاتش در سنهٔ ۶۵۸ در بخارا بوده. از رباعیات اوست:
رباعیات
هر شب به مثال پاسبان کویت
می‌گردم گرد آستان کویت
باشد که بر آید ای صنم روزِ شمار
نامم ز جریدهٔ سگان کویت
٭٭٭
کردم به طواف خانهٔ یار آهنگ
سنگی دیدم نهاده آنجا بر سنگ
چون بود تهی زیار ناکرده درنگ
واگردیدم سنگ زنان بر دلِ تنگ
٭٭٭
گر من گنهٔ همه جهان کردستم
عفو تو امید است که گیرد دستم
گفتی که به وقت عجز دستت گیرم
عاجزتر ازین مخواه، کاکنون هستم
٭٭٭
هر چند گهی ز عشق بیگانه شوم
با عافیت، آشنا و هم خانه شوم
ناگاه پری رخی به من برگذرد
بر گردم از آن حدیث و دیوانه شوم
٭٭٭
بر کس غم و رنج این تن خس ننهم
وز پیش قناعت قدمی پس ننهم
چون بار کسی کشید می‌نتوانم
باری کم از آن که بار بر کس ننهم
٭٭٭
از دیدهٔ سنگ، خون چکاند غم تو
بیگانه و آشنا نداند غم تو
دم درکشم و همه غمت نوش کنم
تا از پس من به کس نماند غم تو
٭٭٭
تا کی بود این جور و جفا کردن تو
بیهوده دل خلایق آزردن تو
تیغی است به دست اهل دل خون آلود
گر در تو رسد خون تو در گردن تو
٭٭٭
بر سنگ قناعت ار عیاری داری
از نیک و بد جهان کناری داری
گر با همه کس به هر خلافی که رود
در کار شوی دراز کاری داری
٭٭٭
ای مردان، های و ای جوانمردان، هوی
مردی کنی و نگاه داری سر کوی
گر تیرآید چنانکه بشکافد موی
زنهار که از دوست نگردانی روی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۷۵ - سحابی استرابادی قُدِّسَ سِرُّه
عارفی است کامل و عاشقی است واصل. شهودش مدام و حضورش بر دوام. فکرش خالی ازوسواس و ذکرش عاری از حواس. طبعش عالی و قولش حالی. بعضی او را از اهل شوشتر دانسته. تحقیق آن است که مولدش در شوشتر و اصل از جرجان است. موطنش نجف اشرف علی ساکنها الف التحیّة و التحف. ظهورش در زمان شاه عباس صفوی. چهل سال در نجف، انزوا اختیار کرد و روی توجه به عبادت آورده. هم در آنجا فوت و مدفون شد. علاوه بر غزلیات شش هزار رباعی محققانه فرموده است:
مِنْغزلیّاته
دیده پوشیدم چو در دل یافتم دلدار را
در ببندد هرکه او در خانه یابد یار را
٭٭٭
عالمان را علم هست و ره به اوج راز نیست
هست مرغِ خانه را بال و پرِ پرواز نیست
٭٭٭
عاشق که جمله عشق شود ره به او برد
چون پر شود پیاله به می سر فرو برد
٭٭٭
آنان که فقر را به تنعم فروختند
فردوس را به دانهٔ گندم فروختند
٭٭٭
عشق پیدا کن که گردی از غم عالم خلاص
نی غلط گفتم که عالم را کنی از غم خلاص
رباعیات
بشتاب پی دیده گشودن خود را
زنگار ز آیینه زدودن خود را
هرچند تو او را نتوانی دیدن
او بتواند به تو نمودن خود را
٭٭٭
تحقیق گهی که رونماید خود را
حق از همه رو نکو نماید خود را
زان رو خودبین به خود اسیر است که حق
در صورت او به او نماید خود را
٭٭٭
او آب جمال داد گلزار ترا
او آتش قهر زد خس و خار ترا
ای آمده در شورگه او کو او کو
این کیست که کرده گرم بازار ترا
٭٭٭
حق است در این تفرقه کیشان پیدا
هم در حق این جمعِ پریشان پیدا
حق بینش و آیینه و شخصند همه
ایشان در حق و حق در ایشان پیدا
٭٭٭
هر قرعه که زد حکیم دربارهٔما
دیدیم نبود غیرِ آن چارهٔ ما
بی حکمت نیست هرچه از ما سر زد
مأمورهٔ اوست نفس امارهٔ ما
٭٭٭
آن گنج خفی نکرد ظاهرشان را
تا خلق نکرد حضرت انسان را
شمع است نمایندهٔ کس در شب تار
هر چند که خود ساخته باشد آن را
٭٭٭
عالم به خروش لااله الا هوست
غافل به گمان که دشمن است این یا دوست
دریا به وجود خویش موجی دارد
خس پندارد که این کشاکش با اوست
٭٭٭
زین سو همه طعنهٔ رقیب بدگوست
زان سو همه تیغ ناز و بی مهری اوست
حاصل به جهان عشق کان عرصهٔ ماست
گه کشتهٔ دشمنیم و گه کشتهٔ دوست
٭٭٭
دانی غافل کی از خدا یاد کند
آن دم که جلال صیحه بنیاد کند
از خواب که، خفته را کند کس بیدار
آهسته چو برنخاست فریاد کند
٭٭٭
پس ساده دلی کزین ره آگاه افتاد
بس اهلِ خرد که در تکِ چاه افتاد
این کار حوالتی نه علم و عملی است
چون گنج که تا که را به او راه افتاد
٭٭٭
هر گه به جهانِ جاودان خواهی شد
از جزو نهان ز کُلّ عیان خواهی شد
گویی که چو میرم ز جهان خواهم رفت
این طرفه که آن دم تو جهان خواهی شد
٭٭٭
عالم همه فرعِ تست ای اصل وجود
هر چند وجود تو در آن خورد نمود
پرتو مر شمع را محیط افتد و بس
هر چند ز شمع باشدش بود و نبود
٭٭٭
گر از حرمِ عشق خطابت آید
وارستگی از خیال و خوابت آید
ناخوانده کتاب صد علومت بخشند
ناکرده سئوال صد جوابت آید
٭٭٭
بس فتنه که خلق در گمانش باشند
عاقل که چو لقمه در دهانش باشند
آن آتش دوزخی کزان می‌ترسند
چون وابینند در میانش باشند
٭٭٭
نه با هر کس نکوست می‌باید بود
بد را هم مغز و پوست می‌باید بود
کاری سهل است دوست بودن با دوست
با دشمن نیز دوست می‌باید بود
٭٭٭
مطلوب حقیقی تو با تست متاز
هر سو به هوای مطلبی چند مجاز
گر بر سر افلاک شوی مسند ساز
ترسم که همین مقام را جویی باز
٭٭٭
از هر دو جهان زیاده‌ای می‌خواهم
از پرده برون افتاده‌ای می‌خواهم
صوفی تو به کار خویش رو کاین ره را
پا بر سر خود نهاده‌‌ای می‌خواهم
٭٭٭
نه علم و عمل نه عز و جاهی داریم
جان محو جمال پادشاهی داریم
ما از سخن دنیی و دین خاموشیم
بر یاد کسی ناله و آهی داریم
٭٭٭
در راه خدا نه جان نه تن می‌بینم
هرچیز نه او خیال ظن می‌بینم
دورند تمام خلق عالم از راه
گر راه چنین است که من می‌بینم
٭٭٭
ای عاشق زار ترک آب و گل کن
یعنی که گدایی جهانِ دل کن
از کوچهٔ تنگ تو شهی می‌گذرد
برخیز و سرِ شاهرهی منزل کن
٭٭٭
باید به همه خلق چو خویشان بودن
یا بی همه همچو فردکیشان بودن
بی انصافی و کوری و مرده دلی است
رد کردن خلق همچو ایشان بودن
٭٭٭
ای دعوی عشق کرده، آیین تو کو
قطعِ نظر از عقل، دل و دینِ تو کو
ای دم زده از داغ وفا لاله صفت
پیراهن چاک چاکِ خونین تو کو
٭٭٭
تن از تو و دل از تو، جان هم از تو
جان از تو چه حرف است جهان هم از تو
هرچند که برهستی خود می‌گویم
ماییم و حدیث چند آن هم از تو
٭٭٭
از جزو و کُلّ که در تخیل گردی
بشنو سخنی کاهل تحمل گردی
در هستیِ خویش گر بمانی جزوی
خود را همه جا نظر کنی کُلّ گردی
٭٭٭
آیینه صفت به دست آن نیکویی
زین سوی نموده‌ای ولی آن سویی
اودیده ترا که عین هستی تواست
زانش تو ندیده‌ای که عکس اویی
٭٭٭
هان تا که درین آینه آن رو بینی
این هستی این سوی از آن سو بینی
این پردهٔ پندار ز پیشت چو رود
هرچند به خلق بنگری او بینی
٭٭٭
آنم که ندارم به دو عالم کامی
نایافته جز به یک وجود آرامی
گر خلق جهان جمله چو من بودندی
لازم نشدی رسولی و پیغامی
٭٭٭
بشتاب که آزاده نهادی باشی
مپسند که بندهٔ مرادی باشی
گر راه بدو بری همه جان گردی
ور درمانی به خود جمادی باشی
٭٭٭
گم گردم اگر تو جستجویم نکنی
آیینه صفت روی به رویم نکنی
در حق خود از لطف تو گفتم بسیار
یارب یارب دروغگویم نکنی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۷۶ - سرمد کاشی قُدِّسَ سِرُّه
عاشقی است جانباز و عارفی است خانه برانداز. دیوانه‌ای است مجذوب و فرزانه‌ای است محبوب و رندی است بی باک و مستی است چالاک. شیوه‌اش مخموری و مشربش منصوری. نامش سعیدا و از زمرهٔ سعد. از طایفهٔ عرفا و از فرقهٔ شهدا. نخست موسوی کیش و انجام محمدی مذهب. ابتدا حکیم سیرت و انتها فقیر مشرب. از مذهب کلیمی به اسلام رجوع و به صورت آن نیز قناعت نکرده، بر طریقهٔ طریقت قدم زده و جمعی از ارباب حال و اصحاب کمال را دیده و به خدمت علماء و حکماء و عرفا رسیده. صاحب دبستان نوشته که حکمیات رادر خدمت حکمای ایران مانند جناب میرفندرسکی و صدرالمتألّهین قدّس سرّه خوانده. غرض، بالاخره در بند صورت مجذوب مطلق گردیده. اموال و اثقال خود را به تاراج داد و سروپا برهنه سر در بیابانها نهاد. پس از مدتی به دهلی افتاد و محمد دارا شکوه دم از اخلاص کیشی او می‌زد و قاضی قوی قاضی آن شهر را به سرمد کینه به هم رسید. در تِلْوِ این حال برادر کهتر داراشکوه بر سریر سلطنت جلوس نمود. چون با سرمد سابقهٔ عداوتی داشت با قاضی قوی در ایذای وی موافقت کرد. قاضی، عریانی سرمد را بهانه کرده، گفت: ترا با وجود ذوق و حال و فضل و کمال، مکشوف العورة بودن از چه راه است. سرمد چون مقصود وی را می‌دانست. گفت: شیطان قوی است. قاضی قوی از این قول متغیر شد و سرمد این رباعی را بدیهةً گفته:
خوش بالایی کرده چنین پست مرا
چشمی به دو جام برده از دست مرا
او در بغل من است و من در طلبش
دزد عجبی برهنه کرده است مرا
قاضی به خدمت سلطان سعایت کرده او را احضار نمودند. چندان که تکلیف پوشیدن لباس کردند. جواب‌های لاابالیانه شنودند. بالاخره به حجت شرعی فتوی به قتلش نوشتند. گویند آن کافِر جرم عریانی و منصور ثانی کلمهٔ طیّبهٔ تهلیل را زیاده از لا اله نمی‌گفت. چون این حرف به سلطان رسید در روز قتلش به علماء و فضلا فرمود که شخص از عریانی مستحق قتل نمی‌شود تکلیف خواندن کلمه به او نمایید. علماء تکلیف کردند. وی إلّا اللّه گفت. گفتند نفی و اثبات هر دو بگو. گفت من هنوز در نفی مستغرقم و به مرتبهٔ اثبات نرسیده‌ام. چرا دروغ بگویم همین معنی برهان کفر او شد و فتوی دادند. شاه اسداللّه علیه الرحمه از فقرا و رفقای او بود. گوید به وی رسیدم. گفتم ملبس شو و لااله الا اللّه تمام گوی تا خلاصی یابی. بر من نظری کرده هیچ نگفت و این بیت را خواند:
من از سر نو جلوه دهم دار و رسن را
عمریست که آوازهٔ منصور کهن شد
غرض، وی را از دربار به سوی مقتل بردند. گویند در آن وقت ازدحام عوام به مرتبه‌ای بود که به دشواری از میان آنها عبور می‌نمود. از دربار سلطان تا حوالی مسجد جامع که مدفن اوست بیست و چهار بدیهةً گفته. بی قلق و اضطراب می‌رفت، به هر کس کشتن او را تکلیف کردند قبول نکرد. آخر کناسی بدان امر مبادرت نمود. سرمد با کناس بعضی سخنان مجنونانه و مجذوبانه گفت و کناس گردن او را زد. گویند سرش بعد از افتاده سه مرتبه الا اللّه گفت ونفی‌اش به اثبات رسید. مزارش زیارتگاه است و یک بیت و چند رباعی‌اش نوشته شد:
بیت
همچو دورافتاده‌ای کآخر رسد بر یار خود
دست تا در گردن من کرد تیغش خون گریست
رباعیات
آن ذات برون ز گنبد ازرق نیست
ذاتی است مقید که بجز مطلق نیست
حق باطل نیز هست و باطل حق نیست
آن ذات بجز مصدر هر مشتق نیست
٭٭٭
سرمد که ز جام عشق مستش کردند
خواندند سرافرازش و پستش کردند
می‌خواست خداپرستی و هشیاری
مستش کردند و بت پرستش کردند
٭٭٭
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
لاغر صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی زکشتن مگریز
مردار بود هر آنکه او را نکشند
٭٭٭
سرمد غمِ عشق بوالهوس را ندهند
سوزِ دلِ پروانه مگس را ندهند
عمری باید که یار آید به کنار
این دولتِ سرمد همه کس را ندهند
٭٭٭
آنکس که ترا تاج جهانبانی داد
ما را همه اسباب پریشانی داد
پوشید لباس هر که را عیبی دید
بی عیبان را لباسِ عریانی داد
٭٭٭
سرمد اگرش وفاست خود می‌آید
ور آمدنش رواست خود می‌آید
بیهوده چرا در طلبش می‌گردی
بنشین که اگر خداست خود می‌آید
٭٭٭
سرمد چه طلسم را که دروا کردم
در شام دریچهٔ سحر واکردم
هرچند که خواب را ز سر واکردم
دیدم همه خواب تا نظر واکردم
٭٭٭
سرمد جسمی است جانش در دست کسی
تیری است ولی کمانش در دست کسی
می‌خواست که مرغ گشته بر بام جهد
گاوی شد و ریسمانش در دست کسی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۷۷ - سعدی شیرازی نَوَّرَ اللّهُ روحه
وهو شیخ شرف الدین مصلح بن عبداللّه. بعضی مصلح الدین گفته‌اند. از اکابر صوفیه و اعاظم این طایفه است. در فضایل صوری و معنوی و کمالات عقلی و نقلی وحید زمان خود بوده و مدتهای بسیار در اقالیم سبعه سیاحت نموده و به خدمت بسیاری از عرفا و علمای عهد رسیده و مولانا جلال الدین محمد رومی را در روم دیده و با امیرخسرو در هند صحبت داشته و بارها به مکه پیاده رفته وسالها در بیت المقدس و شام سقایی کرده و به صحبت خضرؑرسیده. ارادت به شیخ شهاب الدین سهروردی داشته. غالباً با شیخ عبدالقادر ملاقات کرده. در سومنات رفته، بت بزرگ آنها را شکسته. مدت صد و دو سال عمر یافته و بعد از دوازده سالگی سی سال تحصیل کرده. سی سال مسافرت کرده و سی سال در همان مکان که اکنون مدفون است انزوا داشته و عبادت می‌کرده. در بعضی کتب کرامات آن جناب را ثبت کرده‌اند و مشهور است. ظهورش در زمان سعدبن زنگی بوده و به سبب خصوصیت به اتابک مذکور، سعدی تخلص فرموده. اباقاخان و صاحبدیوان از معتقدین شیخ بوده‌اند و او را تکریم و تحریم فرموده‌اند. کمالات و حالاتش مستغنی از بیان است و دیوان شریفش مشهور و در آن اشعاری که مملو از نکات طریقت و آیات حقیقت است مجملی در این سفینه نگاشته می‌شود. بالجمله وفات شیخ در سنهٔ ۶۹۱ مضجعش در خارج حصار شیراز زیارتگاه اهل نیاز است:
مِن قصایده فی المواعظ
کس را به خیر طاعت خوداعتماد نیست
آن بی بصر بود که کند تکیه بر عصا
در کوه و دشت هر سَبُعی صوفی ای بُدی
وز هیچ سودمند بدی صوف بی صفا
چون شادمانی و غم دنیا مقیم نیست
فرعون کامران به و ایوب مبتلا
ما بین آسمان و زمین جای عیش نیست
یکدانه چون جهد ز میان دو آسیا
٭٭٭
داروی تربیت از پیر طریقت بستان
کادمی را بتر از علت نادانی نیست
پنجهٔ دیو به بازوی ریاضت بشکن
کاین به سر پنجگی قوت جسمانی نیست
عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند
مرد اگر هست بجز عالم ربانی نیست
آخری نیست تمنای سر و سامان را
سر و سامان به ازین بی سر و سامانی نیست
٭٭٭
عمل بیار و علم برمکن که مردم را
رهی سلیم‌تر از راهِ بی‌نشانی نیست
٭٭٭
آفرین باد بر آن کس که خداوند دل است
دل ندارد که ندارد به خداوند قرار
این همه نقش عجب بر در و دیوارِوجود
هرکه فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و صحرا و درختان همه در تسبیح‌اند
نه همه مستمعان فهم کنند این اسرار
٭٭٭
بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا در نبندد هوشیار
آنچه دیدی بر قرار خود نماند
آنچه بینی هم نماند برقرار
دیر و زود این شکل و شخص نازنین
خاک خواهد گشتن و خاکش غبار
سال دیگر را که می‌داند حساب
یا کجا رفت آنکه با ما بود پار
صورتِ زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر سیرتِ زیبا بیار
آدمی را عقل باید در بدن
ورنه جان در کالبد دارد حمار
گنج خواهی در طلب رنجی ببر
خرمنی می‌بایدت تخمی بکار
نام نیک رفتگان ضایع مکن
تا بماند نامِ نیکت یادگار
با غریبان لطف بی اندازه کن
تا رود نامت به نیکی در دیار
از درونِ خستگان اندیشه کن
وز دعایِ مردم پرهیزگار
با بدان بد باش، با نیکان نکو
جای گل گل باش، جای خار، خار
دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیو سار
٭٭٭
ثنای حضرت عزت نمی‌توانم گفت
که ره نمی‌برد آنجا قیاس و وهم و خیال
رهی نمی‌برم و چاره‌ای نمی‌دانم
مگر محبت مردان مستقیم الحال
٭٭٭
ای نفس گر به دیدهٔ تحقیق بنگری
درویشی اختیار کنی بر توانگری
آبستنی که این همه فرزند را بکشت
دیگر که چشم دارد ازو مهرِ مادری
گر کیمیای دولت جاویدت آرزوست
بشناس قدر خویش که گوگرد احمری
دعوی مکن که برترم از دیگران به علم
چون کبر کردی از همه دونان فروتری
شاخ درخت علم ندانم مگر عمل
با علم گر عمل نکنی شاخ بی بری
رباعی
سودی نبود فراخنایی بر و دوش
گر آدمی‌ای ترا خرد باید وهوش
گاو از من و تو فراخ‌تر دارد چشم
خر از من و تو درازتر دارد گوش
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّه
ای که انکار کنی عالم درویشان را
توچه دانی که چه سودا به سر است ایشان را
طلب منصب دنیا نکند صاحب عقل
عاقل آنست که اندیشه کند پایان را
٭٭٭
تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد
هرکه می‌بینم به چشمم نقش دیوار آمده است
٭٭٭
از جان برون نیامده جانانت آرزوست
زنار نابریده و ایمانت آرزوست
فرعون وار لاف اناالحق همی زنی
آنگاه قرب موسیِ عمرانت آرزوست
٭٭٭
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سِرّ سویدای بنی آدم ازوست
٭٭٭
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
رسد آدمی به جایی که بجز خدانبیند
بنگر که تا چه حد است نشان آدمیت
٭٭٭
گر منزلتی هست کسی را مگر آن است
کاندر نظر هیچکسش منزلتی نیست
هر کس صفتی دارد و رنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که ازین به صفتی نیست
سنگی و گیاهی که درو خاصیتی هست
از آدمی‌ای به که درو منفعتی نیست
٭٭٭
خیال روی کسی در سر است هرکس را
مرا خیال کسی کز خیال بیرون است
٭٭٭
آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد به هر که رسید آشنای اوست
کوتاه همتان همه راحت طلب کنند
عارف بلا که راحت او در بلای اوست
بگذار هرچه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روز عمر که مرگ از قفای اوست
٭٭٭
نظر آنان که نکردند بدین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند
دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان
حق عیان است ولی طایفه‌ای بی بصرند
٭٭٭
شرف مرد به جودست و کرامت به سجود
هرکه این هر دو ندارد عدمش به ز وجود
اگر خدای نباشد ز بنده‌‌ای خشنود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود
گنه نبود و عبادت نبود بر سر خلق
نوشته بود که این مُقْبِل است و آن مردود
٭٭٭
دل آیینهٔ صورتِ غیب است ولیکن
شرط است که با آینه زنگار نباشد
٭٭٭
نظرِ خدای بینان ز سرِ هوا نباشد
سفرِ نیازمندان ز سرِ خطا نباشد
٭٭٭
به چشم عجب و تکبر نظر مکن بر خلق
که دوستان خدا ممکنند در اوباش
٭٭٭
عجایب نقشها بینی خلاف رومی و چینی
اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل
٭٭٭
هیچکس بی دامن تر نیست اما دیگران
باز می‌پوشند و ما بر آفتاب افکنده‌ایم
٭٭٭
سالها در پی مقصود به جان گردیدیم
یار در خانه و ما گِرد جهان گردیدیم
٭٭٭
هرکه به خویشتن رود ره نبرد به سوی او
بینش ما نیاورد طاقتِ حسنِ روی او
٭٭٭
آستین بر روی نقشی در میان افکنده است
خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده است
٭٭٭
هیچ نقاشی نمی‌بیند که شوری افکند
وانکه دید ازحیرتش کلک ازبنان افکنده‌است
٭٭٭
اگر لذت ترک لذت بدانی
وگر لذت نفس لذت نخوانی
٭٭٭
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
ملک صمدیت را چه سود و زیان دارد
گر حافظ قرآنی ور عابد اصنامی
گر عاقل و هشیاری وز دل خبری داری
تا آدمیت خوانند ورنه کم از انعامی
منتخب مثنوی بوستان در توحید
بری ذاتش از تهمت ضد و جنس
غنی مُلکش از طاعت جن و انس
جهان متفق بر الهیّتش
فرو مانده در کُنهِ ماهیتش
محیط است علم ملک بر بسیط
قیاس تو بر وی نگردد محیط
درین ورطه کشتی فرو شد هزار
که پیدا نشد تخته‌ای بر کنار
کسی را درین بزم ساغر دهند
که داروی بی هوشی‌اش در دهند
کسی ره سویِ گنج قارون نبرد
وگر برد ره باز بیرون نبرد
محال است سعدی که راه صفا
توان رفت جز در پیِ مصطفی
به طاعت بنه چهره بر آستان
که این است سجّادهٔ راستان
تو هم گردن از حکم او در مپیچ
که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ
در نصایح و مواعظ فرماید
شنیدم که جمشید فرخ سرشت
به سرچشمه‌ای بر به سنگی نوشت
بر این چشمه چون ما بسی دم زدند
برفتند چون چشم بر هم زدند
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیه السّلام
در آخر ندیدی که بر باد رفت
خنک آنکه با دانش و داد رفت
طریقت بجز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دَمِ بی قدم
مگو جاهی از سلطنت بیش نیست
که ایمن‌تر از ملک درویش نیست
گدا را چو حاصل شود نانِ شام
چنان خوش بخسبد که سلطانِ شام
٭٭٭
اگر سرفرازی به کیوان در است
وگر تنگ دستی به زندان درّ است
چو سیل اجل بر سر هر دو تاخت
نمی‌شاید از یکدگرشان شناخت
نه هر آدمی زاده از دد به است
که دد ز آدمی زادهٔ بد به است
چو انسان نداند بجز خورد و خواب
کدامش فضیلت بود بر دولب
جهان ای پسر ملک جاویدنیست
ز دنیا وفاداری امید نیست
همه تخت و ملکی پذیرد زوال
بجز ملک فرمان دِه لایزال
بر مرد هشیار، دنیا خس است
که هر مدتی جایِ دیگر کس است
نه لایق بود عشق با دلبری
که هر بامدادش بود شوهری
ز دشمن شنو سیرت خود که دوست
هر آنچه از تو آید به چشمش نکوست
ستایش سرایان نه یار تو اند
ملامت کنان دوستدار تو اند
٭٭٭
اگر پیل زوری وگر شیر چنگ
به نزدیکِ من صلح بهتر ز جنگ
اگر هوشمندی به معنی گرای
که صورت ز معنی بماند به جای
کسی گوی دولت ز دنیا برد
که با خود نصیبی به عقبی برد
مگردان غریب از درت بی نصیب
مبادا که گردی به درها غریب
بزرگی رساند به محتاج خیر
که ترسد که محتاج گردد به غیر
خنک آنکه در صحبت عاقلان
بیاموزد اخلاقِ صاحبدلان
چو در تنگدستی نداری شکیب
نگهدار وقت فراخی حسیب
جوانمرد گر راست خواهی ولیست
کرم پیشهٔ شاه مردان علیست
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی دروست
که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلقِ خدای
قیامت کسی باشد اندر بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بِهِشت
تکلف برِ مرد درویش نیست
وصیت همین یک سخن بیش نیست
الا گر طلبکار اهلِ دلی
ز خدمت مکن یک زمان غافلی
٭٭٭
خورش ده به گنجشک و کبک و حمام
که یک روزت افتد همایی به دام
بدانی که چون راه بردم به دوست
هر آن کس که پیش آمدم گفتم اوست
به رغبت بکش بار هر جاهلی
که اُفتی به سروقت صاحبدلی
نه هر کس سزاوار باشد به مال
یکی مال خواهد یکی گوشمال
وله ایضاً در صفت اولیاءاللّه کَثَّرهُم اللّه تعالی گوید
خوشا وقت شوریدگان غمش
اگر زخم بینند وگر مرهمش
گدایان از پادشاهی نفور
به امیدش اندر گدایی صبور
دمادم شراب الم در کشند
وگر تلخ بینند دم درکشند
نه تلخ است صبری که بر یادِاوست
که تلخی شکر باشد از دستِ دوست
اسیرش نخواهد خلاصی ز بند
شکارش نجوید خلاص از کمند
سلاطینِ عزلت گدایان حیّ
منازل شناسانِ گم کردهِ پی
ملامت کشانند مستان یار
سبک‌تر برد اشتر مست بار
به سروقتشان خلق کی پی برند
که چون آب حیوانِ به ظلمت درند
چو پروانه آتش به خود در زنند
نه چون کرم پیله به خود درتنند
دلارام در بر، دلارام جوی
لب از تشنگی خشک بر طرفِ جوی
نگویم که بر آب قادر نی‌اند
که بر شاطئی نیل مستسقی‌اند
ترا عشق همچون تویی ز آب و گل
رباید همی صبر و آرام دل
به بیداری‌اش فتنه بر خط و خال
به خواب اندرش پای بند خیال
به صدقش چنان سر نهی بر قدم
که بینی جهان با وجودش عدم
تو گویی به چشم اندرش منزل است
اگر دیده بر هم نهی منزل است
نه اندیشه از کس که رسوا شوی
نه طاقت که یکدم شکیبا شوی
گرت جان بخواهد به لب برنهی
وگر تیغ بر سر نهد سرنهی
چو عشقی که بنیاد او برهواست
چنین فتنه انگیز و فرمانرواست
عجب داری از سالکان طریق
که باشند در بحر معنی غریق
ز سودای جانان به جان مشتعل
به ذکر حبیب از جهان مشتغل
به یاد حق از خلق بگریخته
چنان مست ساقی که می‌ریخته
نشاید به دارو دوا کردشان
که کس مطلع نیست بر دردشان
الستِ ازل هم چنانشان به گوش
به فریاد قالوا بلی در خروش
گروهی عمل دار عزلت نشین
قدم‌های خاکی دم آتشین
به یک نعره کوهی ز جابرکنند
به یک ناله شهری به هم درزنند
چو بادند پنهان چالاک پو
چو سنگند خاموش و تسبیح گو
سحرها بگریند چندان که آب
فروشوید از چشمشان کحل خواب
فرس گشته از بس که شب رانده‌اند
سحرگه خروشان که وامانده‌اند
شب و روز در بحر سودا و سوز
ندانند ز آشفتگی شب ز روز
چنان فتنه بر حسن صورت نگار
که باحسن صورت ندارند کار
ندادند صاحبدلان دل به پوست
وگر ابلهی داد بی مغز اوست
می صِرفْوحدت کسی نوش کرد
که دنیا و عقبی فراموش کرد
مرا با وجود تو هستی نماند
به یاد توام خودپرستی نماند
اگر جرم بینی مکن عیب من
تویی سر برآورده از جیب من
به حقش که تا حق جمالم نمود
دگر هرچه دیدم خیالم نمود
پراکندگانند زیر فلک
که هم دد توان خواندشان هم ملک
٭٭٭
قوی بازوانند و کوتاه دست
خردمند و شیدا و هشیار و مست
گه آسوده در گوشه‌ای خرقه دوز
گه آشفته در مجلسی خرقه سوز
نه سودای خودشان نه پروای کس
نه در کنج توحیدشان جای کس
تهی دست مردان پرحوصله
بیابان نوردان بی قافله
عزیزان پوشیده از چشم خلق
نه زنار داران پوشیده دلق
به خود سر فرو برده همچون صدف
نه مانند دریا برآورده کف
نه مردم همین استخوانند وپوست
نه هر صورتی جانِ معنی دروست
نه سلطان خریدار هر بنده‌ایست
نه در زیر هر ژنده‌ای زنده‌ایست
اگر ژاله هر قطره‌ای دُرّ شدی
چو خرمهره بازار زو پر شدی
حریفان خلوت سرای الست
به یک جرعه تا نفخهٔ صور مست
به تیغ از غرض برنگیرند چنگ
که پرهیز و عشق آبگینه است و سنگ
طلبکار باید صبور و حمول
که نشنیده‌ام کیمیاگر ملول
٭٭٭
زر از بهر چیزی خریدن نکوست
چه خواهی خریدن به از یار و دوست
یکم روز بر بنده‌ای دل بسوخت
که می‌گفت و فرماندهش می‌فروخت
ترا بنده از من به افتد بسی
مرا خواجه چون تو نباشد کسی
بسا عقل زورآور چیره دست
که سودای عشقش کند زیردست
ترا هرچه مشغول دارد ز دوست
گر انصاف پرسی دلارامت اوست
خلاف طریقت بود کاولیا
تمناکنند از خدا جز خدا
گر از دوست چشمت بر احسان اوست
تو در بند خویشی نه دربند دوست
ترا تا دهن باشد از حرص باز
نیاید به گوشِ دل از غیب راز
حقایق سراییست آراسته
هوا وهوس گرد برخاسته
نبینی به جایی که برخاست گرد
نبیند نظر گرچه بیناست مرد
حکایت
قضا را من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب
مرا یک درم بود و برداشتند
به کشتی و درویش بگذاشتند
سیاهان براندند کشتی چو دود
که آن ناخدا ناخداترس بود
مرا گریه آمد ز تیمار جفت
برآن گریه قهقه بخندید و گفت
مخور غم برای من ای پرخرد
مرا آن کس آرد که کشتی برد
بگسترد سجاده بر روی آب
خیالی است پنداشتم یا به خواب
زمدهوشی‌ام دیده آن شب نخفت
نگه بامدادان به من کرد وگفت
عجب داری ای یار فرخنده رای
ترا کشتی آورد ما را خدای
چرا اهل صورت بدین نگروند
که ابدال در آب و آتش روند
نه طفلی کز آتش ندارد خبر
نگهداردش مادرِ مهرور
پس آنان که در وجد مستغرق‌اند
شب و روز در عین حفظِ حق‌اند
نگهدارد از تابِ آتش خلیل
چو تابوت موسی ز غرقابِ نیل
چو کودک به دست شناور درست
نترسد اگر دجله پهناور است
به دریا نخواهد شدن بط غریق
سمندر چه داند عذاب الحریق
تو بر روی دریا قدم چون زنی
چو مردان که بر خشک تردامنی
ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست
برِ عارفان جز خدا هیچ نیست
و له ایضاً در توحید حق سُبحانه و تعالی به طریق شهود
توان گفتن این با حقایق شناس
ولی خورده گیرند اهل قیاس
که پس آسمان و زمین چیستند
بنی آدم و دام و دد کیستند
پسندیده پرسیدی ای هوشمند
بگویم گر آید جوابت پسند
که هامون و دریا و کوه و فلک
پری و آدمیزاد و دیو و ملک
همه هرچه هستند از آن کمترند
که با هستی‌اش نام هستی برند
عظیم است پیش تو دریا به موج
بلند است خورشید تابان به اوج
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی به ملکی درند
که گرهفت دریاست یک قطره نیست
وگر آفتاب است یک ذره نیست
چو سلطان عزت علم برکشید
جهان سر به جیب عدم برکشید
و له ایضاً
مگر دیده باشی که در باغ و راغ
بتابد به شب کرمکی چون چراغ
یکی گفتش ای کرمک شب فروز
چه بودت که بیرون نیایی به روز
ببین کاتشین کرمکی خاک زاد
جواب از سر روشنایی چه داد
که من روز و شب جز به صحرا نی‌ام
ولی پیش خورشید پیدا نی‌ام
اگر عز و جاه است وگر ذُلِّ قید
من از حق شناسم نه از عمر و زید
بخور هرچه آید ز دست حبیب
نه بیمار داناتر است از طبیب
اگر مرد عشقی کم خویش گیر
وگر نه ره عافیت پیش گیر
مترس از محبت که خاکت کند
که باقی شوی گر هلاکت کند
توتا با خودی با خودت راه نیست
وزین نکته جز بی خود آگاه نیست
نه مطرب که آواز پای ستور
سماع است اگر عشق داری و شور
مگس پیش شوریده‌ای پر نزد
که او چون مگس دست بر سر نزد
نه بم داند آشفته سامان نه زیر
به آواز مرغی بنالد فقیر
سراینده خود می‌نگردد خموش
ولیکن نه هر وقت باز است گوش
چو شوریدگان می پرستی کنند
به آواز دولاب مستی کنند
به رقص اندر آیند دولاب وار
چو دولاب بر خود بگریند زار
به تسلیم سر در گریبان برند
چو طاقت نماند گریبان درند
بگویم سماع ای برادر که چیست
اگر مستمع را بدانم که کیست
گر از برج معنی پرد طیر او
فرشته فرو ماند از سیرِ او
وگر مردِ لهو است و بازوی ولاغ
قویتر شود دیوش اندر دِماغ
چه مرد سماع است شهوت پرست
به آواز خوش خفته خیزد نه مست
پریشان شود گل به باد سحر
نه هیزم که نشکافدش جز تبر
جهان پر سماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آیینه کور
مکن عیب درویش مدهوش و مست
که غرقه است زان می‌زند پا و دست
گشاید دری بر دل از واردات
فشاند سرِ دست بر کاینات
نبینی شتر بر حدایِ عرب
که چونش به رقص اندر آرد طرب
شتر را که شور و طرب در سر است
اگر آدمی را نباشد خر است
تعلق حجاب است و بی حاصلی
چو پیوندها بگسلی واصلی
مکن گریه بر گور مقتول دوست
برو خرمی کن که مقبول اوست
فدایی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
ز خاک آفریدت خداوند پاک
رو ای بنده افتادگی کن چو خاک
حریص و جهان سوز و سرکش مباش
ز خاک آفریدت چو آتش مباش
طریقت جز این نیست درویش را
که افتاده دارد تنِ خویش را
حکایت
شنیدم که وقتی سحرگاهِ عید
ز گرمابه آمد برون بایزید
یکی طشتِ خاکسترش بی خبر
فرو ریختند از سرایی به سر
همی گفت ژولیده دستار موی
کفِ دست شکرانه مالان به روی
که ای نفس من در خور آتشم
ز خاکستری روی درهم کشم
بزرگان نکردند در خود نگاه
خدا بینی از خویشتن بین مخواه
قیامت کسی بینی اندر بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بِهِشت
ز مغرورِ دنیا رهِ دین مجوی
خدابینی از خویشتن بین مجوی
یکی حلقهٔ کعبه دارد به دست
یکی در خرابات افتاده مست
گر این را براند که باز آردش
ور آن را بخواند که نگذاردش
نه منعم به مال از کسی بهتر است
خر ار جُلِّ اطلس بپوشد خر است
وجودی دهد روشنایی به جمع
که سوزیش در سینه باشد چو شمع
دلم خانهٔ مهر یار است و بس
از آن می‌نگنجد درو کین کس
حکایت
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی
چو بگذشت بر عارفی جنگجوی
گر این مدّعی دوست بشناختی
به پیکار دشمن نپرداختی
گر از هستیِ حق خبر داشتی
همه هست را نیست پنداشتی
حکایت فی التمثیل
شنیدم که در دشت صنعا جنید
سگی دید برکنده دندان ز صید
ز نیروی سر پنجهٔ شیرگیر
فرومانده عاجز چو روباهِ پیر
چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از نانِ خویش
شنیدم که می‌گفت و خون می‌گریست
که داند که بهتر ز ما هر دو کیست
به ظاهر من امروز از او بهترم
دگر تا چه راند قضا بر سرم
از آن بر ملایک شرف داشتند
که خود را به از سگ نپنداشتند
از آن دوستان خدا برسرند
که از خلق بسیار بر سرخورند
اگر مشک را ابلهی گنده گفت
تو مجموع باش او پراکنده گفت
تو نیکوروش باش تا بدسگال
به عیب تو گفتن نیابد مجال
سعادت به بخشایش داور است
نه در چنگ و بازوی زورآور است
چو نتوان برافلاک دست آختن
ضروریست باگردشش ساختن
چه داند طبیب از کسی رنج برد
که بیچاره خواهد خود از رنج مرد
چو رد می‌نگردد خدنگِ قضا
سپر نیست مر بنده را جز رضا
وله ایضاً فی الحکمة
شتر بچه با مادر خویش گفت
که آخر زمانی ز رفتن بخفت
بگفت ار به دست من استی مهار
ندیدی کسم بارکش در قطار
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
اگر ناخدا جامه برتن درد
چه زنار مغ بر میان و چه دلق
که درپوشی از بهر پندار خلق
به اندازهٔ بود باید نمود
خجالت نبرد آنکه بنمود بود
زراندودگان را بر آتش برند
پدید آید آنگه که مس یا زرند
نکوسیرتی بی تکلف برون
به از پارسایی خراب اندرون
نگویم تواند رسیدن به دوست
در این ره جزآن کس که رویش دروست
چو روی پرستیدنت در خداست
اگر جبرئیلت نبیند رواست
خور و خواب تنها طریق دد است
برین بودن آیین نابخرد است
بر آنان که شد سرّ حق آشکار
نکردند باطل برو اختیار
تو خود را از آن در چه انداختی
که چه را ز ره باز نشناختی
تنور شکم دمبدم تافتن
مصیبت بود روزِ نایافتن
خبر ده به درویشِ سلطان پرست
که سلطان ز درویش مسکین‌تر است
گدا را کند یک درم سیم سیر
فریدون به ملکِ عجم نیم سیر
اگر پای در دامن آری چو کوه
سرت ز آسمان بگذرد در شکوه
ترا خاموشی ای خداوند هوش
وقار است و نااهل را پرده پوش
و له ایضاً فی الحکمة
بد اندر حق مردم نیک و بد
مگو ای خردمند صاحب خرد
که بدمرد را خصم خود می‌کنی
وگر نیکمرد است بد می‌کنی
کسی پیشِ من در جهان عاقل است
که مشغول خود وز جهان غافل است
نشاید هوس باختن با گلی
که هر بامدادش بود بلبلی
محقق همان بیند اندر اِبِل
که در خوبرویان چین و چگل
کس از دست طعن زبان‌ها نرست
اگر خودنمای است وگر حق پرست
چو راضی شد از بنده یزدان پاک
گر اینان نباشند راضی چه باک
بداندیش خلق از حق آگاه نیست
ز غوغای خلقش به حق راه نیست
از آن ره به جایی نیاورده‌اند
که اول قدم ره غلط کرده‌اند
دو کس برحدیثی گمارند گوش
یکی اهرمن خوی و دیگر سروش
یکی پند گیرد یکی ناپسند
نپردازد از حرف گیری به پند
که یارد به کنج سلامت نشست
که پیغمبر از خبث مردم نرست
خدا را که بی مثل و یار است و جفت
همانا شنیدی که ترسا چه گفت
صفایی به دست آور ای بی تمیز
که ننماید آیینهٔ تیره چیز
تو قایم به خود نیستی یک قدم
ز غیبت مدد می‌رسد دمبدم
رهِ راست باید نه بالایِ راست
که کافر هم از رویِ صورت چو ماست
نداند کسی قدر روزِ خوشی
مگر روزی افتد به سختی کشی
مکن ناله از بینوایی بسی
چو بینی ز خود بینواتر کسی
یکی را که در بند بینی مخند
مبادا که ناگه درافتی به بند
و له رحمة اللّه علیه فی المعارف
الا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که بر باد رفت
همه برگ بودن همی ساختی
به تدبیر رفتن نپرداختی
چو پنجاه سالت برون شد ز دست
غنیمت شمر چند روزی که هست
نگو گفت لقمان که نازیستن
به از سالها در خطا زیستن
تفرج کنان در هوا و هوس
گذشتیم بر خاکِ بسیار کس
کسانی که از ما به غیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
غنیمت شمر این گرامی نفس
که بی مرغ قیمت ندارد قفس
پی نیکمردان بباید شتافت
که هرکه این سعادت طلب کرد یافت
شراب از پی سرخ رویی خورند
وز آن عاقبت زردرویی برند
به مردان راهت که راهی بده
از این دشمنانم پناهی بده
به حقت که چشمم ز باطل بدوز
به نورت که فردا به نارم مسوز
ز جرمم در این مملکت جاه نیست
ولیکن به ملکِ دگر راه نیست
چه برخیزد از دست تدبیر ما
همین نکته بس عذر تقصیر ما
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۷۸ - شقیق بلخی قُدِّسَ سِرُّه العزیز
اسم شریف آن جناب شیخ ابوعلی ابن ابراهیم. از علمای راسخ و قدمای مشایخ لازم التعظیم است. مشایخ کرام و عرفای عظام وی را به شیخوخیّت و افضلیّت ستوده و تمجید نموده. زبدهٔ کاملان و قُدوهٔ واصلان بوده و نخست ملک سلوک را سالک و انجام ملک ملکوت را مالک. صاحب مقامات عالیه و درجات متعالیه، مظهر تجلیّات نامتناهیه و مظهر حقایق و آیات الهیه. تربیت در خدمت سلطان العارفین ابراهیم ادهم بلخی یافت و از خلفای حضرت ایشان بود و جمعی را تربیت نمود از جمله شیخ حاتم اصّم که شیخی است معظم. از مریدان آن جناب است. از سلسلهٔ علیهٔ شطاریه محسوب و به امام همام محمد الباقرؑمنسوبند. شیخ شقیق مذکور در سال ۱۹۴ در ماوراءالنهر به تهمت و گناه رَفْض شهید رحمة اللّه علیه. تیمّناً و تبرّکاً این رباعی از او نوشته شد:
صوفی که به خرقه دوزیش بازاری است
گر بخیه به فقر می‌زند خوش کاری است
ور خواهش طبع دست او جنباند
هر بخیه و رشته‌اش بت و زنّاری است
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۷۹ - شهاب الدین سهروردی
ابوحفص عمر نام دارند و سهرورد از توابع کلات است و تا مهنه چهار فرسخ مسافت دارد و مقبرهٔ مشایخ در آنجاست و سلسلهٔ مشایخ سهروردیه از شعب سلسلهٔ معروفی است و شیخ از مشاهیر فضلا و علما و مرید عمّ شیخ نجیب سهروردی است. غرض، شیخ را تصانیف بسیار و رسالات عالی مقدار است. من جمله عوارف و رشف النصایح و اعلام التقی و اعلام الهدی و جناب شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی اخلاص و ارادت به ایشان داشته. همچنین کمال الدین اسماعیل اصفهانی مدایح وی را نگاشته. مجملاً شیخ از اکابر این طایفه است و نود و سه سال عمر یافته. در سنهٔ ۵۸۷ در بغداد به جنت شتافته. گاهی خیال نظمی می‌فرموده و این ابیات منسوب بدوست:
ذره‌ای از نور روی من چوبرمنصور تافت
همچو قندیلی ز دارش سرنگون آویختم
رباعی
بخشای بر آنکه بخت یارش نبود
جز خوردن غم‌های تو کارش نبود
در عشق تو حالتیش باشد که در آن
هم با تو و هم بی تو قرارش نبود
٭٭٭
ای از غم دیدن رخت حیران، من
وندر طلب وصل تو سرگردان، من
بودن به تو مشکل است ونابودن آه
سرگردان من، بی سر و بی سامان، من
٭٭٭
ای دوست وجود و عدمت اوست همه
سرمایهٔ شادی و غمت اوست همه
تو دیده نداری که ببینی او را
ورنه ز سرت تا قدمت اوست همه
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸۰ - شرف عراقی قُدِّسَ سِرُّه
شیخ ابوعلی نام داشته، ملقب به قلندر بوده. از کُمَّلمین اهل سلوک و طریقت و واصلین مقام حقیقت و از معاصرین شیخ شمس الدین تبریزی و مولوی معنوی بوده. سال‌ها با ایشان مصاحبت و معاشرت نموده. اصل آن جناب از ولایات عراق و در کمالات، مشهور آفاق بوده. به هندوستان رفته. گاهی در پانی پت و گاهی در قریهٔ کرنال می‌آسوده. باری در طریقت، انتساب به سلسلهٔ علیهٔ چشتیه داشته و به سه واسطه به قطب الدین کاکی می‌رسد. از اولیاء کرام و مجاذیب عظام، سرش پر شور و دلش پرنور. منشرح الصدر و رفیع القدر، عارج معارج ایمان و ناهج مناهج ایقان. عارف لاهوت و واقف مواقف جبروت. سینه‌اش رشک سینا و دیده‌اش به نور توحید بینا. مزارش در آن ولایت مشهور و این چند بیت از آن جناب است:
ره سلامت و رندی بود نشیب و فراز
تو پای شوق نداری به کوی دوست متاز
٭٭٭
هر مشقت که آیدت در عشق
سر بنه وز سرور خه خه زن
ورنه ای مرد، گردِ عشق مگرد
چون مخنث ز دور وه وه زن
٭٭٭
چو من هرکس ازین می خورد جامی
نمی‌داند حلالی از حرامی
ز ننگ کفر و ایمان درگذشتم
نهادم خوش برون از هردو گامی
٭٭٭
گر عشق نبودی و غم عشق نبودی
چندین سخن نغز که گفتی و شنودی
ور باد نبودی که سرِ زلف ربودی
رخسارهٔ معشوق به عاشق که نمودی
وله رباعی
آوازهٔ عشق ما به هر خانه رسید
دود دل ما به خویش و بیگانه رسید
از درد غم عشق به هرجا که رویم
گویند ز ره دور که دیوانه رسید
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸۱ - شبلی بغدادی قُدِّسَ سِرُّه العزیز
از قدمای عرفای جلیل القدر بوده. در بدو حال ملازمت می‌نموده. به سببی از اسباب ترک فرموده. ارادت به جناب شیخ جنید بغدادی داشته. تفصیل حالات و مقامات آن جناب در تذکرة الاولیا و نفحات مسطور است و برخی خود مشهور است از غایت اشتهار محتاج به اظهار نخواهد بود. مات فی سنهٔ اربع و ثلثین و ثلاث مائه:
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸۲ - شاه سنجان خوافی
نامش رکن الدین محمودو مرید جناب خواجه مودود. چون از اهل سنجان مِنْتوابع خواف خراسان است از پیر طریقت خود خواجه مودود چشتی، شاه سنجان لقب یافت و به این لقب معروف شد. به هر حال از سالکین مسلک طریق و از واصلین منزل تحقیق و زبدهٔ موحدین و قُدوهٔ مجردین. طالب صحبت اولیا و راغبِ خدمت اصفیا بوده. عارفی متورع و زاهد و عاشقی متذکر و عابد. اغلب معاصرانش را با وی ارادت و از صحبتش در زمرهٔ اهل سعادت. مرقدش در قریهٔ بالچ مِنْتوابع تربت حیدریه ووفاتش در سنهٔ ۵۹۹ اتفاق افتاده و اغلب اشعارش رباعی و در رباعی گفتن ساعی بوده است:
مِنْرباعیّاته
در راه چنان رو که سلامت نکنند
با خلق چنان زی که قیامت نکنند
در مسجد اگر روی چنان رو که ترا
در پیش نخوانند و امامت نکنند
٭٭٭
مردان خدا میل به هستی نکنند
خودبینی و خویشتن پرستی کشند
آنجا که مجردان حق می‌نوشند
خم خانه تهی کنند ومستی نکنند
٭٭٭
خواهی که ترا رتبهٔ ابرار رسد
مپسند که از تو بر کس آزار رسد
از مرگ میندیش و غم رزق مخور
کاین هر دو به وقت خویش ناچار رسد
٭٭٭
تا مرد به تیغ عشق بی سر نشود
در حضرت معشوق مطهر نشود
هم دوست طلب کنی و هم جان خواهی
آری خواهی ولی میسر نشود
٭٭٭
شاها دلِ آگاه، گدایان دارند
سر رشتهٔ عشق بی نوایان دارند
گنجی که زمین و آسمان طالب اوست
چون درنگری برهنه پایان دارند
٭٭٭
علمی که حقیقتی است در سینه بود
در سینه بود هر آنچه درسی نبود
صد خانه پر از کتاب کاری ناید
باید که کتابخانه در سینه بود
٭٭٭
مردان میِ معرفت به اقبال کشند
نه چون دگران دردی اشکال کنند
علمی که به درس و بحث حاصل گردد
آبی است که از چاه به غربال کشند
٭٭٭
جمعی به تشکّک‌اند جمعی به یقین
یک قوم دگر فتاده اندر ره دین
ناگاه منادئی برآید ز کمین
کی بی خبران راه نه آن بود نه این
٭٭٭
برذره نشینم بچمد بختم بین
موری به دو منزل نکشد رختم بین
گر لقمه ز خورشید نمایم به مثل
تاریکی سینه بردهد بختم بین
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸۳ - شرف مُنیَری قُدِّسَ سِرُّه
وهُوَ شیخ شرف الدین احمد بن شیخ بلخی منیری. مُنیر به ضم میم به نون زده و فتح یا و را، قصبه‌ایست از مضافات بِنگاله، غرض، شیخ از معارف اهل کمال و از اعاظم عرفای با افضال بوده. مکاتیبش که به مخلصان خود نوشته معروف و مشهور است و فقیر تمام آن را دیده و بعد از مکاتیب شیخ احمد سرهندی ملقب به مجدد الف ثانی، که ازمعارف مشایخ نقشبندیه است بر سایر مکاتیب برگزیده. مطالب خوب و حقایق مرغوب در آنها مندرج است. کتابی نیز به نظر رسید شرفنامه نام در بیان لغات همانا از آن جناب است. یا مریدی به نام او نوشته است و نام آن در این مصرع موزون است: شرفنامهٔ احمد منیری.
این بیت و رباعی از اوست:
گر سلسلهٔ زلفت در دور چنان پیچد
در پیچِ نماز خود دوزخ به دعا خواهم
رباعی
روی سیه و موی سفید آوردم
چشمی گریان، قدی چو بید آوردم
چون خود گفتی که ناامیدی کفر است
فرمان تو بردم و امید آوردم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸۴ - شمس سیستانی علیه الرّحمة
وهُوَ شمس الدین محمد السگزی. چون اصلش از سیستان است، سگزی خوانندش. زیرا که اهل آن ولایت را به این نام خوانندو سجزی معرب آن است. وی از فضلای زمان خود بوده. کتب متعدده تألیف فرموده. من جمله کتاب مجمع البحرین و با ملک تاج الدین معاصر و زبان بیان از اوصافش قاصر، در مواعظ و تذکیر بی عدیل و نظیر، جامع علم ظاهر و باطن بود و جمعی را تربیت نموده. ملک تاج الدین به وی اخلاص داشته. این دو رباعی از اوست. رباعی اول در نصیحت ملک مذکور است:
رباعی
شاها باید کز تو دلی کم شکند
لطف تو هزار لشکر غم شکند
اندیشه به کاردار و کاندر سحری
یک آه هزار ملک درهم شکند
٭٭٭
این قطرهٔ خون سیه قلب لقب
گفتا که منم محرم اسرار طلب
غم گفت که در خون کشمش اول بار
تا هر قلبی به لاف بگشاید لب
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸۵ - شمس الدین کرمانی علیه الرّحمة
آن جناب از عارفین کامل و محققین واصل و به شمس الدین طغان مشهور است. شیخی صاحب کمال و فصیحی شیرین مقال. فاضلی گرانمایه و عالمی بلندپایه. از اوست:
مِنْغزلیاته
ای جانِ جانِ جان‌ها جان را به لطف جان ده
آنی که آن آنی دل را به رحمت آن ده
درد کمم فزون کن جانم ز عشق خون کن
هجرم ز دل برون کن در وصل خود امان ده
تو مالک جهانی مولای انس و جانی
ما را ز بی نشانی از خود به خود نشان ده
رباعی
در میکدهٔ عشق شرابی دگر است
در شرع محبت احتسابی دگر است
مستان تو فارغند از روز حساب
زین طایفه در حشر حسابی دگر است
٭٭٭
می خورده ز خانقاه می‌باید رفت
بی توشه و برگ راه می‌باید رفت
آلودهٔ صد گناه می‌باید مرد
شرمنده و روسیاه می‌باید رفت
٭٭٭
هر نقش که بر تختهٔ هستی پیداست
آن صورت آن کس است کان نقش آراست
دریای کهن چو برزند موجی نو
موجش خوانند و در حقیقت دریاست
٭٭٭
از واعظ شهر کی مرا عار شود
با کفر من اسلام کجا یار شود
گر حبل متین به گردنم درفکنند
بیم است ز کفر من که زنّار شود
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸۶ - شاه بد خشانی قُدِّسَ سِرُّه
نامش ملاشاه و عارفی است آگاه. بعد از مجالست بسیار با عرفا و فضلا طالب خدمت پیری کامل و شیخی واصل شد. به رهنمایی هادی سبیل سعادت و عنایت و قاید طریق رشد و هدایت در لاهور به خدمت میان شاه میرلاهوری از سلسلهٔ قادریه رسید. چهار ماه در کمال ادب و نهایت طلب بر آستانش معتکف بود و به وی التفاتی از گلزار توجهش نشنود. آخرالامر گفت ای بدخشانی خارهٔ خود را لعل ساختی و در کورهٔ امتحان گداختی. برخیز و غسلی کرده بیا تا صحبتی بداریم. وی غسلی کرده، باز آمد. اجازهٔ ذکر خفی گرفت و بدان متوجه شد، در اندک وقتی ترقی کلی در احوالش ظاهر شد. بعد از رحلت شیخ خویش، در کشمیر توقف کرد. در دامن کوه ماران در مقابل تخت سلیمان باغی و خانقاهی بنا نمود. بالاخره در زمان دولت شاه جهان علمای دهلی او را تکفیر نمودندو مطعون ساختند و لوای قتلش برافراختند. شاه جهان فتوی علما را گرفته به منزل وی رفته با او صحبت داشت. همت بر ارادتش گماشت. علما گفتند که او شاه را مسحور نموده است. به حکم شریعت خونش هدر و قاتلش را اجری جزیل و ثوابی جمیل است. هر که به حجرهٔ وی رفته، نظرش بر او افتاده اللّه گفته، روی بر خاک نهاده. غرض، پنجاه هزار بیت دیوان دارد. مثنویات بسیار و غزلیات بی شمار. ولیکن رعایت بحور و قرافی را چنانکه باید ننموده است. وفاتش در سنهٔ ۱۰۷۲. از اوست:
مِنْرباعیّاته
ای بی خبر از یک نگه رحمت ما
تا چند همی خصومت و زحمت ما
چندی دیدی نتیجهٔ صحبت غیر
یک بار ببین نتیجهٔ صحبت ما
٭٭٭
در مدرسه آنچه صحبت یاران است
در صومعه آنچه بر گرفتاران است
زان گاه که مهر تو گزیدم دیدم
کاین‌ها همه کارهای بیکاران است
٭٭٭
مایی و منی ما چو از کار افتاد
این هستی ما به گوشه‌ای خوار افتاد
ما را چو زخود ساخت ز ما هیچ نماند
مانند سگی که در نمک زار افتاد
٭٭٭
آخر یابد هرکه ز صدقش جوید
تخمی که بجا فتاد آخر روید
گویند که هر که یافت حرفی نزند
نی نی غلط است هرکه یابد گوید
٭٭٭
دریا چو رود خس نرود پس چه کند
پس با دریای بی کران خس چه کند
عرفان سرّیست بایدش پوشیدن
می‌پوشم لیک مشک را کس چه کند
٭٭٭
آن را که به ماست بر سر ایمان جنگ
او مؤمن و ز ایمان من او را صد ننگ
مؤمن نشود تا نشمارد یکسان
با بانگ نماز بانگ ناقوس فرنگ
٭٭٭
تا می نکنی ز معرفت شیرین کام
حاصل نشود کام تو از نقل کلام
حلوا حلوا اگر بگویی صد سال
از گفتن حلوا نشود شیرین کام
٭٭٭
شک نیست که اسم با مسما ماییم
مفهوم تمام زشت و زیبا ماییم
گر گفت کسی به ما بدی رنجه نه‌ایم
چون ما صدق تمام اشیا ماییم
٭٭٭
از بستگی خویش اگر واگردی
بر وارسی خویش مهیا گردی
واگرد به گرد خویش مانند حباب
تا واگردی ز خویش و دریا گردی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸۷ - شکیب شیرازی رحمة اللّه علیه
نامش مولانا محمد علی. چون پدرش شمشیرساز و کاردگر بوده. به محمدعلی سکاکی شهرت نموده. تحصیل علوم معقول در خدمت علامه مسیحایی فسایی کرده و در جوانی جامع علوم آمده مدرس مدارس گردید و به خدمت جمعی از ارباب باطن رسید. غالباً طریقهٔ سلسلهٔ علیّهٔ ذهبیه کبرویه داشت و متلبس به لباس فقر بوده. بالاخره در استیلای افاغنه در شیراز زخمی منکر یافت و دیرگاهی در خون طپان و به کلمهٔ طیبه رطب اللسان بود. عاقبت ذکرش به مذکور انجامید. مثنوی در فتوحات شاه سلطان حسین صفوی منظوم کرده. شصت سال عمر یافته. این چند بیت از اوست:
مِنْاشعاره
دو عالم را جزای قاتل من ده خدای من
که بس باشد همین ذوق شهادت خون بهای من
چو نفی نفی اثبات است از کشتن نمی‌ترسم
بقای من چوشمع کشته باشد در فنای من
گذشتن از شراب دهر نبود پیش من مشکل
کز آب هفت دریا تر نگردد پشتِ پای من
بدن مصروهوا فرعون و هامان نفس و من موسی
خیال وهم‌ها سحر و دلیلِ من عصایِ من
چونور و سایه می‌خواهد دلم تا متصل باشد
سرمن در کنار او، سرِ او در کنارِ من