عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷
محلم نیست که خورشید جمالت بینم
بو که باری اثر عکس خیالت بینم
کاشکی خاک رهت سرمهٔ چشمم بودی
که ندانم که دمی گرد وصالت بینم
صد هزاران دل کامل شده در کوی امید
خاک بوس در و درگاه جلالت بینم
همچو پروانه پر و بال زنم در غم تو
گر شبی پرتو آن شمع جمالت بینم
جگرم خون شد از اندیشهٔ آن تا پس ازین
جان و دل خون شود و من به چه حالت بینم
تو مرا دم به دم اندر غم خود میبینی
من زهی دولت اگر سال به سالت بینم
خاک پای تو شدم خون دلم پاک مریز
نی بخور خون دل من که حلالت بینم
گر دهد شرح غمت خاطر عطار بسی
نشوم هیچ ملول و نه ملالت بینم
بو که باری اثر عکس خیالت بینم
کاشکی خاک رهت سرمهٔ چشمم بودی
که ندانم که دمی گرد وصالت بینم
صد هزاران دل کامل شده در کوی امید
خاک بوس در و درگاه جلالت بینم
همچو پروانه پر و بال زنم در غم تو
گر شبی پرتو آن شمع جمالت بینم
جگرم خون شد از اندیشهٔ آن تا پس ازین
جان و دل خون شود و من به چه حالت بینم
تو مرا دم به دم اندر غم خود میبینی
من زهی دولت اگر سال به سالت بینم
خاک پای تو شدم خون دلم پاک مریز
نی بخور خون دل من که حلالت بینم
گر دهد شرح غمت خاطر عطار بسی
نشوم هیچ ملول و نه ملالت بینم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸
چشم از پی آن دارم تا روی تو میبینم
دل را همه میل جان با سوی تو میبینم
تا جان بودم در تن رو از تو نگردانم
زیرا که حیات جان با روی تو میبینم
بس عاشق سرگردان، از عشق تو لب بر جان
آواره ز خان و مان، بر بوی تو میبینم
از عشق تو نشکیبم، گر خوانی و گر رانی
زیرا که دل افتاده در کوی تو میبینم
هر جا که یکی بیدل از عشق تو بیحاصل
سرگشته و بی منزل، سر کوی تو میبینم
آن دل که بود سرکش، گشته است اسیر عشق
اندر خم چوگانت چون گوی تو میبینم
گفتم که مگر کلی وصل تو بدانستم
صد جان و دل خود را یک موی تو میبینم
عطار مگر روزی ترکیش بود در سر
کامروز به عشق اندر هندوی تو میبینم
دل را همه میل جان با سوی تو میبینم
تا جان بودم در تن رو از تو نگردانم
زیرا که حیات جان با روی تو میبینم
بس عاشق سرگردان، از عشق تو لب بر جان
آواره ز خان و مان، بر بوی تو میبینم
از عشق تو نشکیبم، گر خوانی و گر رانی
زیرا که دل افتاده در کوی تو میبینم
هر جا که یکی بیدل از عشق تو بیحاصل
سرگشته و بی منزل، سر کوی تو میبینم
آن دل که بود سرکش، گشته است اسیر عشق
اندر خم چوگانت چون گوی تو میبینم
گفتم که مگر کلی وصل تو بدانستم
صد جان و دل خود را یک موی تو میبینم
عطار مگر روزی ترکیش بود در سر
کامروز به عشق اندر هندوی تو میبینم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰
به دریایی در افتادم که پایانش نمیبینم
به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمیبینم
در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او
ولی کس کو که در جوید که جویانش نمیبینم
چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمیدانم
چه پویم بیش ازین راهی که پایانش نمیبینم
درین ره کوی مه رویی است خلقی در طلب پویان
ولیک این کوی چون یابم که پیشانش نمیبینم
به خون جان من جانان ندانم دست آلاید
که او بس فارغ است از ما سر آنش نمیبینم
دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی
که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمیبینم
برو عطار بیرون آی با جانان به جان بازی
که هر کو جان درو بازد پشیمانش نمیبینم
به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمیبینم
در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او
ولی کس کو که در جوید که جویانش نمیبینم
چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمیدانم
چه پویم بیش ازین راهی که پایانش نمیبینم
درین ره کوی مه رویی است خلقی در طلب پویان
ولیک این کوی چون یابم که پیشانش نمیبینم
به خون جان من جانان ندانم دست آلاید
که او بس فارغ است از ما سر آنش نمیبینم
دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی
که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمیبینم
برو عطار بیرون آی با جانان به جان بازی
که هر کو جان درو بازد پشیمانش نمیبینم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱
در درد عشق یک دل بیدار می نبینم
مستند جمله در خود هشیار می نبینم
جمله ز خودپرستی مشغول کار خویشند
در راه او دلی را بر کار می نبینم
عمری بسر دویدم گفتم مگر رسیدم
با دست هرچه دیدم چون یار می نبینم
گفتم مگر که باشم از خاصگان کویش
خود از سگان کویش آثار می نبینم
دعوی است جمله دعوی کو عاشقی و کو عشق
کز کشتگان عشقش دیار می نبینم
گر عاشقی برآور از جان دم اناالحق
زیرا که جای عاشق جز دار می نبینم
چون مرد دین نبودم کیش مغان گزیدم
دین رفت و بر میان جز زنار می نبینم
اکنون ز نا تمامی نه مغ نه مؤمنم من
اندک ز دست دادم بسیار می نبینم
دردا که داد چون گل عطار دل به بادش
وز گلبن وصالش یک خار می نبینم
مستند جمله در خود هشیار می نبینم
جمله ز خودپرستی مشغول کار خویشند
در راه او دلی را بر کار می نبینم
عمری بسر دویدم گفتم مگر رسیدم
با دست هرچه دیدم چون یار می نبینم
گفتم مگر که باشم از خاصگان کویش
خود از سگان کویش آثار می نبینم
دعوی است جمله دعوی کو عاشقی و کو عشق
کز کشتگان عشقش دیار می نبینم
گر عاشقی برآور از جان دم اناالحق
زیرا که جای عاشق جز دار می نبینم
چون مرد دین نبودم کیش مغان گزیدم
دین رفت و بر میان جز زنار می نبینم
اکنون ز نا تمامی نه مغ نه مؤمنم من
اندک ز دست دادم بسیار می نبینم
دردا که داد چون گل عطار دل به بادش
وز گلبن وصالش یک خار می نبینم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲
ای برده به زلف کفر و دینم
وز غمزه نشسته در کمینم
سرگشته و سوکوار از آنم
شوریده و خسته دل ازینم
تا دایره وار کرد زلفت
بر نقطهٔ خون نگر چنینم
از بس که زنم دو دست بر سر
آید به فغان دو آستینم
گه دست گشاده به آسمانم
گه روی نهاده بر زمینم
با این همه جور کز تو دارم
بی نور رخت جهان نبینم
بر باد مده مرا که ناگه
در تو رسد آه آتشینم
عطار شدم ز بوی زلفت
ای زلف تو مشک راستینم
وز غمزه نشسته در کمینم
سرگشته و سوکوار از آنم
شوریده و خسته دل ازینم
تا دایره وار کرد زلفت
بر نقطهٔ خون نگر چنینم
از بس که زنم دو دست بر سر
آید به فغان دو آستینم
گه دست گشاده به آسمانم
گه روی نهاده بر زمینم
با این همه جور کز تو دارم
بی نور رخت جهان نبینم
بر باد مده مرا که ناگه
در تو رسد آه آتشینم
عطار شدم ز بوی زلفت
ای زلف تو مشک راستینم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳
در ره او بی سر و پا میروم
بی تبرا و تولا میروم
ایمن از توحید و از شرک آمدم
فارغ از امروز و فردا میروم
نه من و نه ما شناسم ذرهای
زانکه دایم بی من و ما میروم
سالک مطلق شدم چون آفتاب
لاجرم از سایه تنها میروم
مرغ عشقم هر زمانی صد جهان
بی پر و بی بال زیبا میروم
چون همه دانم ولیکن هیچ دان
لاجرم نادان و دانا میروم
قطرهای بودم ز دریا آمده
این زمان با قعر دریا میروم
در دلم تا عشق قدس آرام یافت
من ز دل با جان شیدا میروم
شرح عشق او بگویم با تو راست
گرچه من گنگم که گویا میروم
بارگاهی زد ز آدم عشق او
گفت بر یک جا به صد جا میروم
زو بپرسیدند کاخر تا کجا
گفت روزی در به صحرا میروم
چون هویت از بطون در پرده بود
در هویت بس هویدا میروم
گرچه نه پنهانم و نه آشکار
هم نهان هم آشکارا میروم
گر هویدا خواهیم پنهان شوم
ور نهان جوییم پیدا میروم
نه چنینم نه چنان نه هردوم
بل کزین هر دو مبرا میروم
چون فرید از خویش یکتا میرود
هم به سر من فرد و یکتا میروم
بی تبرا و تولا میروم
ایمن از توحید و از شرک آمدم
فارغ از امروز و فردا میروم
نه من و نه ما شناسم ذرهای
زانکه دایم بی من و ما میروم
سالک مطلق شدم چون آفتاب
لاجرم از سایه تنها میروم
مرغ عشقم هر زمانی صد جهان
بی پر و بی بال زیبا میروم
چون همه دانم ولیکن هیچ دان
لاجرم نادان و دانا میروم
قطرهای بودم ز دریا آمده
این زمان با قعر دریا میروم
در دلم تا عشق قدس آرام یافت
من ز دل با جان شیدا میروم
شرح عشق او بگویم با تو راست
گرچه من گنگم که گویا میروم
بارگاهی زد ز آدم عشق او
گفت بر یک جا به صد جا میروم
زو بپرسیدند کاخر تا کجا
گفت روزی در به صحرا میروم
چون هویت از بطون در پرده بود
در هویت بس هویدا میروم
گرچه نه پنهانم و نه آشکار
هم نهان هم آشکارا میروم
گر هویدا خواهیم پنهان شوم
ور نهان جوییم پیدا میروم
نه چنینم نه چنان نه هردوم
بل کزین هر دو مبرا میروم
چون فرید از خویش یکتا میرود
هم به سر من فرد و یکتا میروم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴
هر شبی وقت سحر در کوی جانان میروم
چون ز خود نامحرمم از خویش پنهان میروم
چون حجابی مشکل آمد عقل و جان در راه او
لاجرم در کوی او بی عقل و بی جان میروم
همچو لیلی مستمندم در فراقش روز و شب
همچو مجنون گرد عالم دوست جویان میروم
هر سحر عنبر فشاند زلف عنبر بار او
من بدان آموختم وقت سحر زان میروم
تا بدیدم زلف چون چوگان او بر روی ماه
در خم چوگان او چون گوی گردان میروم
ماه رویا در من مسکین نگر کز عشق تو
با دلی پر خون به زیر خاک حیران میروم
ذره ذره زان شدم تا پیش خورشید رخش
همچو ذره بی سر و تن پای کوبان میروم
چون بیابانی نهد هر ساعتی در پیش من
من چنین شوریده دل سر در بیابان میروم
تا کی ای عطار از ننگ وجود تو مرا
کین زمان از ننگ تو با خاک یکسان میروم
چون ز خود نامحرمم از خویش پنهان میروم
چون حجابی مشکل آمد عقل و جان در راه او
لاجرم در کوی او بی عقل و بی جان میروم
همچو لیلی مستمندم در فراقش روز و شب
همچو مجنون گرد عالم دوست جویان میروم
هر سحر عنبر فشاند زلف عنبر بار او
من بدان آموختم وقت سحر زان میروم
تا بدیدم زلف چون چوگان او بر روی ماه
در خم چوگان او چون گوی گردان میروم
ماه رویا در من مسکین نگر کز عشق تو
با دلی پر خون به زیر خاک حیران میروم
ذره ذره زان شدم تا پیش خورشید رخش
همچو ذره بی سر و تن پای کوبان میروم
چون بیابانی نهد هر ساعتی در پیش من
من چنین شوریده دل سر در بیابان میروم
تا کی ای عطار از ننگ وجود تو مرا
کین زمان از ننگ تو با خاک یکسان میروم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶
ما به عهد حسن تو ترک دل و جان گفتهایم
با رخ و زلف تو شرح کفر و ایمان گفتهایم
یاد زلفت کردهایم و نام زلفت بردهایم
هم پریشان گشتهایم و هم پریشان گفتهایم
تا تو جان از بس لطیفی در نیابد کس تو را
ما تو را از استعارت در سخن جان گفتهایم
همچو من در عشقت ای جان ترک جانها گفتهاند
تا به جانبازان عالم وصف جانان گفتهایم
درد عشقت را چو درمانی نمیدیدیم ما
درد را تسکین دل را عین درمان گفتهایم
وصل و هجران با تو و از تو خیال عشق توست
قرب و بعد خویشتن را وصل و هجران گفتهایم
چون سر و سامان حجاب راهت آمد در رهت
از سر سر رفتهایم و ترک سامان گفتهایم
با خیالت چون یکی محرم نمیدیدیم ما
داستان عشق خود را تا به پایان گفتهایم
خویشتن را در میان قبض و بسط و صحو سکر
گه گدا را خواندهایم و گاه سلطان گفتهایم
مرد وصلت نیست کس بشنو درین معنی که ما
بس دلیل آوردهایم و چند برهان گفتهایم
گرچه عطاریم ما کاسرار راه عشق تو
گاه پیدا کردهایم و گاه پنهان گفتهایم
با رخ و زلف تو شرح کفر و ایمان گفتهایم
یاد زلفت کردهایم و نام زلفت بردهایم
هم پریشان گشتهایم و هم پریشان گفتهایم
تا تو جان از بس لطیفی در نیابد کس تو را
ما تو را از استعارت در سخن جان گفتهایم
همچو من در عشقت ای جان ترک جانها گفتهاند
تا به جانبازان عالم وصف جانان گفتهایم
درد عشقت را چو درمانی نمیدیدیم ما
درد را تسکین دل را عین درمان گفتهایم
وصل و هجران با تو و از تو خیال عشق توست
قرب و بعد خویشتن را وصل و هجران گفتهایم
چون سر و سامان حجاب راهت آمد در رهت
از سر سر رفتهایم و ترک سامان گفتهایم
با خیالت چون یکی محرم نمیدیدیم ما
داستان عشق خود را تا به پایان گفتهایم
خویشتن را در میان قبض و بسط و صحو سکر
گه گدا را خواندهایم و گاه سلطان گفتهایم
مرد وصلت نیست کس بشنو درین معنی که ما
بس دلیل آوردهایم و چند برهان گفتهایم
گرچه عطاریم ما کاسرار راه عشق تو
گاه پیدا کردهایم و گاه پنهان گفتهایم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷
باده ناخورده مست آمدهایم
عاشق و می پرست آمدهایم
ساقیا خیز و جام در ده زود
که نه بهر نشست آمدهایم
خیز تا از خودی برون آییم
که به خود پای بست آمدهایم
چون شکستی نبود جانان را
ما ز بهر شکست آمدهایم
در جهانی که مست هشیار است
هوشیاران مست آمدهایم
ناقصان بلی خویشتنیم
کاملان الست آمدهایم
هستی و نیستی ما بنماند
ما مگر نیست هست آمدهایم
ما چنین خوار نیستیم الحق
که به عمری به دست آمدهایم
همچو عطار در محیط وجود
به عنایت به شست آمدهایم
عاشق و می پرست آمدهایم
ساقیا خیز و جام در ده زود
که نه بهر نشست آمدهایم
خیز تا از خودی برون آییم
که به خود پای بست آمدهایم
چون شکستی نبود جانان را
ما ز بهر شکست آمدهایم
در جهانی که مست هشیار است
هوشیاران مست آمدهایم
ناقصان بلی خویشتنیم
کاملان الست آمدهایم
هستی و نیستی ما بنماند
ما مگر نیست هست آمدهایم
ما چنین خوار نیستیم الحق
که به عمری به دست آمدهایم
همچو عطار در محیط وجود
به عنایت به شست آمدهایم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹
دست در عشقت ز جان افشاندهایم
و آستینی بر جهان افشاندهایم
ای بسا خونا که در سودای تو
از دو چشم خونفشان افشاندهایم
وی بسا آتش که از دل در غمت
از زمین تا آسمان افشاندهایم
تا دل از تر دامنی برداشتیم
دامن از کون و مکان افشاندهایم
دل گرانی کرد در کشتی عشق
رخت دل در یک زمان افشاندهایم
چون نظر بر روی آن دلبر فتاد
تن فرو دادیم و جان افشاندهایم
هرچه در صد سال میکردیم جمع
در دمی بر دلستان افشاندهایم
چون ز راه نیک و بد برخاستیم
دل ز بار این و آن افشاندهایم
چون دل عطار شد دریای عشق
بس جواهر کز زبان افشاندهایم
و آستینی بر جهان افشاندهایم
ای بسا خونا که در سودای تو
از دو چشم خونفشان افشاندهایم
وی بسا آتش که از دل در غمت
از زمین تا آسمان افشاندهایم
تا دل از تر دامنی برداشتیم
دامن از کون و مکان افشاندهایم
دل گرانی کرد در کشتی عشق
رخت دل در یک زمان افشاندهایم
چون نظر بر روی آن دلبر فتاد
تن فرو دادیم و جان افشاندهایم
هرچه در صد سال میکردیم جمع
در دمی بر دلستان افشاندهایم
چون ز راه نیک و بد برخاستیم
دل ز بار این و آن افشاندهایم
چون دل عطار شد دریای عشق
بس جواهر کز زبان افشاندهایم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰
ما ز عشقت آتشین دل ماندهایم
دست بر سر پای در گل ماندهایم
خاک راه از اشک ما گل گشت و ما
پای در گل دست بر دل ماندهایم
ناگهانی برق وصل تو بجست
ما ندانستیم و غافل ماندهایم
لاجرم از بس که بال و پر زدیم
همچو مرغ نیم بسمل ماندهایم
چون ز عشقت هیچ مشکل حل نشد
دایما در کار مشکل ماندهایم
عشق تو دریاست اما زان چه سود
چون ز غفلت ما به ساحل ماندهایم
کی تواند یافت عطار از تو کام
چون نخستین گام منزل ماندهایم
دست بر سر پای در گل ماندهایم
خاک راه از اشک ما گل گشت و ما
پای در گل دست بر دل ماندهایم
ناگهانی برق وصل تو بجست
ما ندانستیم و غافل ماندهایم
لاجرم از بس که بال و پر زدیم
همچو مرغ نیم بسمل ماندهایم
چون ز عشقت هیچ مشکل حل نشد
دایما در کار مشکل ماندهایم
عشق تو دریاست اما زان چه سود
چون ز غفلت ما به ساحل ماندهایم
کی تواند یافت عطار از تو کام
چون نخستین گام منزل ماندهایم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴
گرچه در عشق تو جان درباختیم
قیمت سودای تو نشناختیم
سالها بر مرکب فکرت مدام
در ره سودای تو میباختیم
خود تو در دل بودی و ما از غرور
یک نفس با تو نمیپرداختیم
چون بگستردی بساط داوری
پیش عشقت جان و دل درباختیم
بر دوعالم سرفرازی یافتیم
تا به سودای تو سر بفراختیم
آتش عشقت درآمد گرد دل
ما چو شمع از تف آن بگداختیم
بر امید وصل تو پروانهوار
خویشتن در آتشت انداختیم
گاه چون پروانهای میسوختیم
گاه با آن سوختن میساختیم
همچو عطار از جهان بردیم دست
تا نوای درد تو بنواختیم
قیمت سودای تو نشناختیم
سالها بر مرکب فکرت مدام
در ره سودای تو میباختیم
خود تو در دل بودی و ما از غرور
یک نفس با تو نمیپرداختیم
چون بگستردی بساط داوری
پیش عشقت جان و دل درباختیم
بر دوعالم سرفرازی یافتیم
تا به سودای تو سر بفراختیم
آتش عشقت درآمد گرد دل
ما چو شمع از تف آن بگداختیم
بر امید وصل تو پروانهوار
خویشتن در آتشت انداختیم
گاه چون پروانهای میسوختیم
گاه با آن سوختن میساختیم
همچو عطار از جهان بردیم دست
تا نوای درد تو بنواختیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵
هرچه همه عمر همی ساختیم
در ره ترسابچه درباختیم
راهب دیرش چو سپه عرضه داد
صد علم عشق برافراختیم
رقصکنان بر سر میدان شدیم
نعرهزنان بر دو جهان تاختیم
ترک فلک غاشیهٔ ما کشد
زانکه نه با اسب و نه با ساختیم
عشق رخش چون به سر ما رسید
سر به دل خرقه برانداختیم
سینه به شکرانهٔ او سوختیم
قبله ز بتخانهٔ او ساختیم
گرچه فشاندیم بر او دین و دل
قیمت ترسابچه نشناختیم
درد ده ای ساقی مجلس که ما
پردهٔ درد است که بنواختیم
نه که نه ما بابت درد توییم
زانکه ز درد تو بنگداختیم
با تو که پردازد اگر راستی است
چون همه از خویش نپرداختیم
جز سخنی بهرهٔ عطار نیست
زان به سخن تیغ زبان آختیم
در ره ترسابچه درباختیم
راهب دیرش چو سپه عرضه داد
صد علم عشق برافراختیم
رقصکنان بر سر میدان شدیم
نعرهزنان بر دو جهان تاختیم
ترک فلک غاشیهٔ ما کشد
زانکه نه با اسب و نه با ساختیم
عشق رخش چون به سر ما رسید
سر به دل خرقه برانداختیم
سینه به شکرانهٔ او سوختیم
قبله ز بتخانهٔ او ساختیم
گرچه فشاندیم بر او دین و دل
قیمت ترسابچه نشناختیم
درد ده ای ساقی مجلس که ما
پردهٔ درد است که بنواختیم
نه که نه ما بابت درد توییم
زانکه ز درد تو بنگداختیم
با تو که پردازد اگر راستی است
چون همه از خویش نپرداختیم
جز سخنی بهرهٔ عطار نیست
زان به سخن تیغ زبان آختیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶
بس که جان در خاک این در سوختیم
دل چو خون کردیم و در بر سوختیم
در رهش با نیک و بد در ساختیم
در غمش هم خشک و هم تر سوختیم
سوز ما با عشق او قوت نداشت
گرچه ما هر دم قویتر سوختیم
چون بدو ره نی و بی او صبر نی
مضطرب گشتیم و مضطر سوختیم
چون ز جانان آتشی در جان فتاد
جان خود چون عود مجمر سوختیم
چون ز دلبر طعم شکر یافتیم
دل چو عود از طعم شکر سوختیم
چون دل و جان پردهٔ این راه بود
جان ز جانان دل ز دلبر سوختیم
مدت سی سال سودا پختهایم
مدت سی سال دیگر سوختیم
عاقبت چون شمع رویش شعله زد
راست چون پروانهای پر سوختیم
پر چو سوخت آنگه درافکندیم خویش
تا بهکلی پای تا سر سوختیم
خواه گو بنمای روی و خواه نه
ما سپند روی او بر سوختیم
چون به یک چو مینیرزیدیم ما
خرمن پندار یکسر سوختیم
چون شکست اینجا قلم عطار را
اعجمی گشتیم و دفتر سوختیم
دل چو خون کردیم و در بر سوختیم
در رهش با نیک و بد در ساختیم
در غمش هم خشک و هم تر سوختیم
سوز ما با عشق او قوت نداشت
گرچه ما هر دم قویتر سوختیم
چون بدو ره نی و بی او صبر نی
مضطرب گشتیم و مضطر سوختیم
چون ز جانان آتشی در جان فتاد
جان خود چون عود مجمر سوختیم
چون ز دلبر طعم شکر یافتیم
دل چو عود از طعم شکر سوختیم
چون دل و جان پردهٔ این راه بود
جان ز جانان دل ز دلبر سوختیم
مدت سی سال سودا پختهایم
مدت سی سال دیگر سوختیم
عاقبت چون شمع رویش شعله زد
راست چون پروانهای پر سوختیم
پر چو سوخت آنگه درافکندیم خویش
تا بهکلی پای تا سر سوختیم
خواه گو بنمای روی و خواه نه
ما سپند روی او بر سوختیم
چون به یک چو مینیرزیدیم ما
خرمن پندار یکسر سوختیم
چون شکست اینجا قلم عطار را
اعجمی گشتیم و دفتر سوختیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷
تا به دام عشق او آویختیم
جان و دل را فتنهها انگیختیم
دل چو در گرداب عشقش اوفتاد
تن فرو دادیم و در نگریختیم
بس که اندر وادی سودای او
خون دل با خاک ره آمیختیم
خاک پای او به نوک برگ چشم
گاه میرفتیم و گه میبیختیم
چون نیامد بر سر غربیل هیچ
پای در گل خاک بر سر ریختیم
گرچه ما زیرک ترین مرغی بدیم
لیک در دامش به حلق آویختیم
همچو عطاری ز شوق روی او
صورتش با روی جان انگیختیم
جان و دل را فتنهها انگیختیم
دل چو در گرداب عشقش اوفتاد
تن فرو دادیم و در نگریختیم
بس که اندر وادی سودای او
خون دل با خاک ره آمیختیم
خاک پای او به نوک برگ چشم
گاه میرفتیم و گه میبیختیم
چون نیامد بر سر غربیل هیچ
پای در گل خاک بر سر ریختیم
گرچه ما زیرک ترین مرغی بدیم
لیک در دامش به حلق آویختیم
همچو عطاری ز شوق روی او
صورتش با روی جان انگیختیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸
تا به عشق تو قدم برداشتیم
عقل را سر چون قلم برداشتیم
چون دم ما سخت گیرا شد به عشق
پردهٔ هستی به دم برداشتیم
در جهان جان حقیقتبین شدیم
وز جهان تن قدم برداشتیم
چون درآمد عشق و جان را مست کرد
ما به مستی جام جم برداشتیم
بر جمال ساقی جان زان شراب
شادی افزودیم و غم برداشتیم
پس دل خود همچو مستان خراب
از وجود و از عدم برداشتیم
در خرابی همچو عطار از کمال
گنج راحت بی الم برداشتیم
عقل را سر چون قلم برداشتیم
چون دم ما سخت گیرا شد به عشق
پردهٔ هستی به دم برداشتیم
در جهان جان حقیقتبین شدیم
وز جهان تن قدم برداشتیم
چون درآمد عشق و جان را مست کرد
ما به مستی جام جم برداشتیم
بر جمال ساقی جان زان شراب
شادی افزودیم و غم برداشتیم
پس دل خود همچو مستان خراب
از وجود و از عدم برداشتیم
در خرابی همچو عطار از کمال
گنج راحت بی الم برداشتیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹
تا با غم عشق آشنا گشتیم
از نیک و بد جهان جدا گشتیم
تا هست شدیم در بقای تو
از هستی خویشتن فنا گشتیم
تا در ره نامرادی افتادیم
بر کل مراد پادشا گشتیم
زان دست همه جهان فرو بستی
تا جمله به جملگی تورا گشتیم
یک شمه چو زان حدیث بنمودی
مستغرق سر کبریا گشتیم
زانگه که به عشق اقتدا کردیم
در عالم عشق مقتدا گشتیم
ای دل تو کجایی او کجا آخر
این خود چه سخن بود کجا گشتیم
عمری مس نفس را بپالودیم
گفتیم مگر که کیمیا گشتیم
چون روی چو آفتاب بنمودی
ناچیز شدیم و چون هوا گشتیم
چون تاب جمال تو نیاوردیم
سرگشته چو چرخ آسیا گشتیم
چون محرم عشق تو نیفتادیم
در زیر زمین چو توتیا گشتیم
نومید مشو درین ره ای عطار
هرچند که نا امید وا گشتیم
از نیک و بد جهان جدا گشتیم
تا هست شدیم در بقای تو
از هستی خویشتن فنا گشتیم
تا در ره نامرادی افتادیم
بر کل مراد پادشا گشتیم
زان دست همه جهان فرو بستی
تا جمله به جملگی تورا گشتیم
یک شمه چو زان حدیث بنمودی
مستغرق سر کبریا گشتیم
زانگه که به عشق اقتدا کردیم
در عالم عشق مقتدا گشتیم
ای دل تو کجایی او کجا آخر
این خود چه سخن بود کجا گشتیم
عمری مس نفس را بپالودیم
گفتیم مگر که کیمیا گشتیم
چون روی چو آفتاب بنمودی
ناچیز شدیم و چون هوا گشتیم
چون تاب جمال تو نیاوردیم
سرگشته چو چرخ آسیا گشتیم
چون محرم عشق تو نیفتادیم
در زیر زمین چو توتیا گشتیم
نومید مشو درین ره ای عطار
هرچند که نا امید وا گشتیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰
ما ترک مقامات و کرامات گرفتیم
در دیر مغان راه خرابات گرفتیم
پی بر پی رندان خرابات نهادم
ترک سخن عادت و طامات گرفتیم
آن وقت که خود را همه سالوس نمودیم
اکنون کم سالوس و مراعات گرفتیم
در چهرهٔ آن ماه چو شد دیدهٔ ما باز
یارب که به یک دم چه مقامات گرفتیم
بس عقل که شد مات به یک بازی عشقش
ور عقل درو مات نشد مات گرفتیم
چون عقل شد از دست ز مستی می عشق
با دلشدگان راه مناجات گرفتیم
چون شیوه عطار درین راه بدیدیم
آن شیوه ز اسرار و کرامات گرفتیم
در دیر مغان راه خرابات گرفتیم
پی بر پی رندان خرابات نهادم
ترک سخن عادت و طامات گرفتیم
آن وقت که خود را همه سالوس نمودیم
اکنون کم سالوس و مراعات گرفتیم
در چهرهٔ آن ماه چو شد دیدهٔ ما باز
یارب که به یک دم چه مقامات گرفتیم
بس عقل که شد مات به یک بازی عشقش
ور عقل درو مات نشد مات گرفتیم
چون عقل شد از دست ز مستی می عشق
با دلشدگان راه مناجات گرفتیم
چون شیوه عطار درین راه بدیدیم
آن شیوه ز اسرار و کرامات گرفتیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳
تا ما ره عشق تو سپردیم
صد بار به زندگی بمردیم
ما را ز دو کون نیم جان بود
در عشق تو هم به تو سپردیم
بس روز که در هوای رویت
بگسسته نفس نفس شمردیم
بس شب که چو شمع در فراقت
دل پر آتش به روز بردیم
ای ساقی جان بیا که دیری است
تا در پی نیم جرعه دردیم
آبی در ده که این بیابان
در گرمی و تشنگی سپردیم
بی روی تو هر میی که خوردیم
خون گشت و ز روی خود ستردیم
عطار مکن به درد گرمی
چون از دم سرد تو فسردیم
صد بار به زندگی بمردیم
ما را ز دو کون نیم جان بود
در عشق تو هم به تو سپردیم
بس روز که در هوای رویت
بگسسته نفس نفس شمردیم
بس شب که چو شمع در فراقت
دل پر آتش به روز بردیم
ای ساقی جان بیا که دیری است
تا در پی نیم جرعه دردیم
آبی در ده که این بیابان
در گرمی و تشنگی سپردیم
بی روی تو هر میی که خوردیم
خون گشت و ز روی خود ستردیم
عطار مکن به درد گرمی
چون از دم سرد تو فسردیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴
تا دردی درد او چشیدیم
دامن ز دو کون در کشیدیم
با هم نفسی ز درد عشقش
در کنج فنا بیارمیدیم
بر بوی یقین که بو که بینیم
زهری به گمان دل چشیدیم
گه در طلبش ز دست رفتیم
گه در هوسش به سر دویدیم
در عالم پر عجایب عشق
آوازهٔ او بسی شنیدیم
درمان چهکنیم درد او را
کین درد به جان و دل خریدیم
عشقش چو به ما نمود ما را
صد پرده به یک زمان دریدیم
نور رخ او چو شعلهای زد
خود را ز فروغ آن بدیدیم
دیدیم که ما نه ز آب و خاکیم
از هر دو برون رهی گزیدیم
چه خاک و چه آب کانچه ماییم
در پردهٔ غیب ناپدیدیم
چون پرده ز روی کار برخاست
از خود نه ازو بدو رسیدیم
پیوستگیی چو یافت عطار
از ننگ وجود او بریدیم
دامن ز دو کون در کشیدیم
با هم نفسی ز درد عشقش
در کنج فنا بیارمیدیم
بر بوی یقین که بو که بینیم
زهری به گمان دل چشیدیم
گه در طلبش ز دست رفتیم
گه در هوسش به سر دویدیم
در عالم پر عجایب عشق
آوازهٔ او بسی شنیدیم
درمان چهکنیم درد او را
کین درد به جان و دل خریدیم
عشقش چو به ما نمود ما را
صد پرده به یک زمان دریدیم
نور رخ او چو شعلهای زد
خود را ز فروغ آن بدیدیم
دیدیم که ما نه ز آب و خاکیم
از هر دو برون رهی گزیدیم
چه خاک و چه آب کانچه ماییم
در پردهٔ غیب ناپدیدیم
چون پرده ز روی کار برخاست
از خود نه ازو بدو رسیدیم
پیوستگیی چو یافت عطار
از ننگ وجود او بریدیم