عبارات مورد جستجو در ۳۹۹ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵۷ - به آقا محمدرضا عطار نراقی داماد میرزا حسن مطرب نوشته
یار دیرین و مهر پرورد بی کینم آقا محمدرضا؛ نامه نامی که پخته سخته سنجان با شیوه شیوا گفتارش هنجار خامی داشت، جان اندوهگین را رامشی گشاده دامان و آرامشی فراخ آستین بخشود، ساز شادکامی آهنگ راستی ساخت و رنج کاهش سر در کاستی آورد. درستی های کار و آب و رنگ بازار خود را از پیشکار نراق سفارش نامه خواسته و نگارشی دراز رشته در انجام این فرمایش آراسته. چون هیچم از هیچ رهگذر با آن قجر آقا آشنائی و آمیزش نبود به شگفتی سخت فرو ماندم که نام و نشانش از که جویم و پس از جستن با مردی ناشناخت به کدام راه و روش سخن گویم از آنجا که نیک بختی ها و به افتاد کار سرکار است، در کوی فروغ دیده و چراغ دوده میرزا حسن دیدار دانای راز آگاهی حکیم الهی دست داد، و داستانی از بندگی های تو و خداوندی های ایشان در میان آمده، اندک اندک افسانه سفارش نامه بر زبان رفت، از آنجا که مردانگی های اوست آذرآسا برافروخت و در من گرفت که آبت آتش و خاکت بر باد چرا تاکنون این راز در پرده نهفتی و با من که چاره اندیش آشکار و نهانم باز نگفتی. قجر آقا را آشنای دیرینه ام و دیرینه مهری بی کینه، کاش از آن پیش که هنگامه چشمداشت دراز افتد و جان مستمند گرامی دوست به رنج و دلنگرانی انباز آید. می گفتی و می شنفتم و سفارش نامه چنانکه پائی از گل کشد و خاری از دل می گرفتم.
باری پس از گفت و شنودی شگرف پیمان بر آن رفت که این چند روزه او را ببیند و نگارشی درست سفارش که کشت امید ترا بارش باشد، و خسته روان ما را گوارش بگیرد خود ایستادگی ها و کوشش ایشان را در کار توانگران و درویشان و بیگانگان و خویشان دیده و دانی. به خواست بار خدای دویم راه هر که پی سپار آید فرستاده برگ و ساز آسودگی بر کام یاران آماده خواهد شد. همه دانند تو نیز بدان که اگر پای وی در میان نبود و بست و گشاد این داستان او را بر زبان، مرا جاودان کشتی بر خاک می رفت و بختی در آب می زیست. از پای گسسته پی کدام کند آید و دست شکسته بازو کدام بند گشاید.
تمثیل: سالی مرزبان جندق برکدخدای دهی مهمان شد، خانه و خوان و نمک و نان بیچاره در چشم و کام دشوار پسندش خوار و خام افتاد، و دست سودن بدان خورش های درویشانه به کام اندرش زهر گوار آمد. ترش بازنشست، و تلخ گفتن در نهاد، و در بی مزگی شورها انگیخت و خشم آلود بر شکست و چکمه و اسب خواست، پیر روستا را پیداست با رنجش مرزبان روز چیست و روزگار کدام؟ بیت:
اثر چگونه بماند درین دیار از ما
درین دیار چو رنجید شهریار از ما
خویش و پیوند زن و فرزند بیچاره آسیمه سر از خانه بیرون ریخت، و هر یک مویه کنان و موی کنان در دامان یکی آویخت. از آنجا که شوربختی های اختر وارون تخت است، زالی سال خورده و پیری نیم مرده سفید مو سیاه رو، هزار ساله با صد هزار ناله، چنگ در من زد و سنگ بر سر که تو نیز چون دیگر یاران انجمن گامی دو به پای در خواست و دست پوزش فرا پیش پوی و از در آشتی لابه در نه، شاید از درشتی باز آید و با نرمی انباز گردد. با گردنی خم و چشمی شرم آگین و زبانی پوزش سازش گفتم: مادرجان در خورد توانائی و نیرو از من کوشندگی خواهی یا بیش از اندازه پیشرفت و مایه تاب جوشندگی؟ گفت نی در گفتن وکردن برآنچه دانی و توانی سپاس دارم و ستایش گزار گفتم با خوی این خیره کش و خشم این تیره هش از من آن آید و این گشاید که مادرانه پهلوی تو فراز آیم و در گریه و زاری انباز زیم. اگر بدین مایه یاری و دستیاری خرسندی به جان بنده ام و از دل پرستنده، نه چنان بیکاره ام و در کارها بیچاره که گلی در پای دوست توانم ریخت یا خاری در راه دشمن کرد، بیت:
نه شکوفه ای نه برگی نه ثمر نه سایه دارم
همه حیرتم که دهقان بچه کار کشت ما را
با چنین ناتوانی و هیچ ندانی کی به کارگزاری باری از دل یاران توان پرداخت و بندی از پای دوستاران و نای گرفتاران گشود، درهمه جا رو سیاهم و از همه کس لابه خواه، بار خدا سایه حکیم را از سر نزدیکان دور نخواهد که همگان را یار دل است نه چون من بار دل.
درودی شیوا سرود به همشیره ملا که مرا خواهری والاگهر است و در مهربانی با دو جهان برادر دلسوز برابر بر سرای و بگو صد هزاران چاه اگر در گذر است و بندهای روئین بر پای و سر به دلجوئی و تلواس شما دیر یا زود راه عراق خواهم سپرد و رخت درنگ به نراق خواهم کشید. کما بیش یک ماه چهل روز تن و جان را بدان خوان و خورش که گوارشی است هوش فزا پرورش خواهم داد و برادر مهربان آقا محمدرضا نیز با سرکار شما بر همان راه و روش خواهد زیست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۱ - به میرزا حسن مطرب پسر ملاعبدالغنی نوشته
نامه پارسی نگار که روز گذشته در دست داشتم اینک نگاشته بر دست فرزندی میرزا جعفر روانه داشتم، نمیدانم این دو روزه از روی نامه بزرگ استاد مهربان میرزا حسن آزمون را خامه در انگشت و نامه در مشت آورده ای یا نه؟ اگر چیزی نگارش رفته و از آن دو پارچه در منش جسته تر و با روش بهم پیوسته تر باشد، بامن فرست می خواهم به نگارنده ای که در کیش نگارش دیگر نویسندگان را از تو بیش و ترا کمتر از خویش دانند باز نمایم، تا بدانند در این گرد سواری و در این باغ بهاری هست. خود اندیشه دریافت خجسته دیدار داشتم ولی از باب رفتاری که پریروز نه بر هنجار پیشین و آئین گذشته از سرکار دیده شد، گمان رنجش و دل گرفتگی کردم. ناگزر دستی فرا پیش دل گرفته پای در دامان و سر در گریبان کشیدم تا فرخنده روانت فرسوده نگردد و فرخ دل و جانت آسوده زید.
از این آمد و رفت بیخودانه دل را پندی و پای را بندی خواهم ساخت، تو خوش زی و خرم پای، مرا دست ناکامی ستون زنخ و روزنامه رامش بر یخ باشد. زمین را جنبش نخواهد خاست، و چرخ از گردش نخواهد ماند، بیت:
ناکامی ما هست چو کام دل دوست
کام دل ما همیشه ناکامی باد
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۷۲ - به میرزا محمد حسن مولانای اصفهانی نگاشته
در کوی یاری دیدار دائی دست داد و نشستی دراز دامان خاست. در کار سرکار میرزا عبدالحسین داستانی راند اگر آورده دید و دانش اوست اندیشه بساز است و پیشه نیک انجام و خوش آغاز، اگر از دیگری نیز شنیده، و گوینده به افتاد کار یاران در این خوی و منش و بر این راه و روش دیده هم شماری نیکو و دانا پسند است و راهی بی آسیب و هیچ گزند. جان سخن اینکه میرزا ابوالقاسم و همراهان را با نیاز نامه خوش نگار و پوزش اندیش به فرگاه معتمدی باز فرستد و خود در کوی بهرام بیک از در راست بازی نه روزگار سازی رخت درنگ باز هلد. در راه و رفتار و اندیشه و گفتار و نشست و خاست و فزود و کاست، شماری در خور و هنجاری از این خوشتر فرا پیش گیرد و پیرایه روزگار خویش سازد، آنان نیز در اصفهان جز با بستگان سرکار خان انجمنی نجویند و با هر که نباید سخنی که بر آن خورده و گرفتی توان نشنوند و نگویند چون از آنها تباهی ندید و از اینجا نیز بدیشان به راستی و درستی آگاهی رسید با یاران بازگشته بی سخن مهربانی خواهد کرد. یکباره دل و دیدش از بدگمانی باز خواهد رست، زبان بد اندیشان آشوب پیشه نیز از پریشان درائی بسته خواهد ماند و نهاد سرکار خان و میرزا و ما ودیگر یاران همه از سگالش های روان پریش رسته خواهد زیست.
بهرام بیک هم به دستیاری نامه و پیام بندگی های پنهان و آشکار و پرستندگی های راست و استوار میرزا را چشم نگر و گوش گزار خواهد ساخت، چون مهر و پیوند و پیمان و سوگندی دیرینه در میان هست، به اندک روز این گرد مهر آلای کین افزا که انگیخته بیگانگان آشنا روست و آمیخته آدمی پیکران اهریمن خو، به خواست خدا پرداخته خواهد شد و کار یکرنگی به ساز و سنگ و آب و رنگی که دوستان خواهند و دشمنان کاهند ساخته خواهد گشت. چون رخت کاستی بر کران است و پای راستی در میان بی سخن کشتی به کنار و بار به بنگاه خواهد رسید. مرا اندیشه دائی دلپذیر است و به گوش و هوش اندر جای گیر. ندانم شما و همراهان را که همه کار آگاهند و نیک خواه سگالش چیست و اندیشه کدام؟ چنانچه جان و خرد بر درستی این گفت و راستی این کار گواهی دهد و همراهی کند از آن پیش که بداندیشان فریب پیشه از این راز نهفته و کنگاش نگفته آگاه کردند، و از در دیوانگی و دغا خاری به راه و سنگی به چاه افکنند، ویرا بپوئیم و بجوئیم و بشنویم و بگوئیم، مگر این راه دیر انجام پایان پذیرد و این درد توان پرداز درمان یابد. بیش از این بر خردمندان شمردن به دیوانگی آب خود بردن است، مصرع: آنچه فرمان تو باشد آن کنیم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۵ - به دوستی نوشته
سرکار آجودان باشی از نگارستان به شارستان فرمود، و کاخ شبستان و شاخ سرابستان را از روی بهارین و رای نگارین آب چمن و رنگ گلستان بخشید. مرا در پرده به خویش خواند و بی پرده بر این بنوره سخن آراست که امروز از همه یاران کهنه و نو قاآنی و تو مرا نزدیکترانید و با پیمان من از پیوند دور و نزدیک بر کران. من هم به دیده یکتائی در هر دو نگریسته ام و در راه و روش بر ساز و سامانی دیگر زیسته خوی خوش و انداز نیک و سرشت پاک و فر گوهر و دیگر مردمی های شما را در فرگاه امیر و بزرگان لشکر و دیگر جای چونانکه باید گفته ام و پاسخ های نغز و دلخواه شنفته، همه دانند اکنون از در راستی و درستی مردم یک خانه ایم و هر سه پرواز اندیش یک آشیانه. ترک و تاز یک شما را از من دانند و روشن و تاریک مرا از شما خوانند. هرگونه امید و خواهش که مرا بازوی ساختن است و نیروی پرداختن، بی بوک و مگر بگوئید و بجوئید تا جائی که پای رفتن باشد و یارای جستن چاراسبه خواهم تاخت و ده مرده خواهم ساخت. اگر خدای نخواسته انجام آنرا خدای نخواست، کوشش بی سپاس من و دانش کارشناس شما پوزش اندیش بی گناهی من خواهد بود و هیچ یک را گمان تن آسائی و کوتاهی نخواهد رفت.
مراهم در دوستی دو خواهش و کام است که پاس هر دو شما و مرا مایه رامش و نام خواهد بود، اگر چه دانم ناگفته بر آن هنجار آئین و آهنگ خواهید داشت و بدان اندام و انداز پاس شتاب و درنگ خواهید کرد ولی از در یاد آوری نام بردن و یاد کردن خوشتر: نخست آنکه به فرمان یکتائی که هر دو را خوی و سرشت است و روزنامه سرنوشت، با هم انباز خانه و خوان باشید و در خورد تاب و توان از آشنایی دیوان دیوانه زیست بیگانه و بر کران. زیرا که هم رنج شما از گسست آنان خواهد کاست و هم رامش من از پیوست شما خواهد افزود چندین نام و کام و آسودگی و آرام دیگر نیز که نهفته پیداست و نگفته گویا بر این دو بیخ برومند که نوید دو جهانش شایه و شاخ است خواهد رست، و جان همه از نکوهش بدخواه و کاوش دشمن و کاهش آبرو خواهد رست. مردم روزگار آتش خرمن اند و آلایش دامن، از کوی همه دوری و از روی همه کوری خوشتر. آنان که از پیش خویش و به کیش شما یاران راستین اند و شما نیز آنان را از در یکتائی سر بر آستان و جان در آستین، از همه درباره هر دو نامهربانی ها دیده ام و بدزبانی ها شنیده، پیداست بداندیشان را که هزار بار برتر از ایشانند گفتار چیست و رفتار کدام.
دویم آنکه در خانه خویش نیز هر هنگام برگ آرامش آرید و ساز رامش، شما کار بر آن باشد که اگر مرا بدان کاشانه کار افتد یا شما را درین آشیانه گذار، دمی دو از در دلخواه یارای دانش و دیدی بود و پروای گفت و شنیدی. اگر این دو خواهش را نیز خوار گیرید و باد پندارید، از سر مهر و خرسندی نه رنجش و خودپسندی بردباری و سازگاری خواهم کرد، و همچنان بی بویه پاداش پاس یاری خواهم داشت. چون پای نام و ننگ در میان است و بدکیشان را از چپ و راست تیر نکوهش در کمان، از نگارش این مایه گزارش گریز و گزیری نبود. هر دو را سود سودای زندگانی بی زیان باد و خرم بهار کامرانی بی تاب تموز و باد خزان.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۰ - به دوستی نوشته
شنیدم سر کارخان سه چهار بار بر سر انجمن فرموده و سوگند یاد نموده که اگر علی بیدگلی پنجاه تومان حسن را برون از رنج نامه و خواست و آسوده از کم و کاست کارسازی سازد، و افسانه بوک و مگر بر کران اندازد، من نیز پنجاه تومان بدان در فزوده که دیر یا زود خانه وی از گرو باز رهد و جامه جامگی خواران نیز نوشود. پاداش این کار را نیز یک قلق پانصد تومانی زود رسید سخته و بی سوخت تهی از تیتال و ساختگی با علی خواهم پرداخت. سود هر دو در این سودا است و گوهر کام و رامش در این دریا، دانه برافشان و خرمن برساز، مشت در پاش و خروار بر گیر.
کاسه سیاهی مایه تباهی است مبادا بر این شیوه بازآری و خود را بر بوی سودی اندک در زیانی بزرگ اندازی. آدمی پرورده شیر خام است و در کارها زیر دست خوی نافرجام، اگر سرانگشت ناخن خشکی در گشایش این گره ساز تردامنی گیرد، گردون و اختر نیز روش و راهی دیگر خواهد کرد، و ششصد تومان از کیسه و کاسه هر دو برادر خواهد رفت. کوتاهی مکن و هنجار بی راهی مپوی که پیش گوهرشناسان ریش گاو و کون خر ستوده خواهی گشت و بی پرده فسیله ها این و آن نموده خواهی شد. هر که سود از زیان نداند و شناخت بهار از خزان نتواند در جامه آدمی گاو و خر است و به گوهر از خاک راه و سنگ سیاه کمتر.
تنی چند از دوستان که پیش و بیش از من با تو خاست و نشست کرده اند و منش و خوی ترا خوشتر از دیگران به جای آورده؛ همی گویند آز علی را آورده دریا و پرورده کان باز نیارد نشاند، و او را در ستایش پول و دل بستگی های ساز با زنجیر و بد زی بار خداوند نتوان برد. بدین پنجاه تومان خود و برادر راکوب آزمای زیان خواهد ساخت وانگشت گزای نکوهش این و آن خواهد کرد. من ترا بیرون از این راه و روش شناخته ام و مهره مهر بر آئین و آهنگ دیگر باخته، اکنون کارد بر سربند است و سوخته انباز زند، آنچه هست رخت از پرده بیرون خواهد کشید و گمان یکی یا دو گروه آسوده از چند و چون خواهد شد. اگر دید من راست افتاد، وای بر آنها، چنانچه شناخت آنان راست آمد وای بر تو.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۹
قبله من روز قربان قرب قربی دست داد و خواست پاک یزدانم با خلان این خطه نشست انگیخت. گوئی ذوالجناح از میدان آمد یا عبیدالله در ایوان شد. زن و مرد پیرامن گرفت و جفت و فردم در دامن آویخت. این راه آورد سفر خواست و آن در بایست حضر جست. یکی زنبیل در یوزه کشیده و دیگری آجیل هر روزه طلبید.پسر از بختی و باره گفت و دختر از گل و گوشواره، خانه از بار یاران عام جوش آمد و غلبات طلب سطوات ادب فراموش فرمود. از کف بی زرچه برگ و ساز آید و از مرغ بی پر کدام پرواز؟ الزام روسیاهی کردم واقدام عذرخواهی.معذرت سودی نداد و مغدرت بهبودی، آشتی ساز مصاف آورد و صفا سامان خلاف گرفت،بیت:
جزآنکه به مغلوبه شوم کشته چه تدبیر
صف بسته سپاه مژه و من تن تنها
سرانجام مردی که از منسوبان است و این رمه را چوپان همه را پیمان اسعاف امل بست و مرغ جان مسکین به هزار لیت و لعل از چنگ ایشان رست. پس از حرمان مامول و فقدان مسوول این شنعت بی بند و باری زد، و آن لعنت عیال آزاری سرود. وهمچنین بر خیانت ما دقت ها گرفتند و بر حسرت خود رقت ها نمودند، روزی دو از سوز دل لب ها آبله ها داشت و جان ها به حکایت حرمان گله ها، اندک اندک به قنبرک بازی و چنبرک سازی قلع مواد مغایرت کردم و قطع فساد منافرت، ترک جفا کردند و برگ صفا ساز آوردند، مصرع: حوریان رقص کنان ساغر شکرانه زدند.
و اما قصه زندگانی و غصه کامرانی به فر عنایت یزدان و عز توجه حضرت، گندم یا جو لقمه نانی هست و کهنه یا نو خرقه و طیلسانی. وامی ندارند کاری است ونه ایشان را با کس شماری. هرگز جز فراغ فرزندان آدم دل مرادی نپخت و خاطر الابستن به مردی و رستن از هر گرم و سردی، بست و گشادی نخواست. بار خدا را سپاس که خود را به شما بسته ایم و جز ارواح مکرم از هم گنان گسسته، وقت است که پای قناعت در دامان سلامت کشیم و به کنج فقر اندر، خالی از هر ماخولیا اقامت ورزیم مگر خسران ماضی را جبرانی خیزد و دوری که شتابش چاره نساخت درنگش درمان کند. شعر:
این هم سفران پشت به مقصود روانند
شاید که بمانم قدمی پیشتر افتم
مرحوم جنت مکان حاجی را با من نظرها بود و همایون انظارش را اثرها، از در معنی تربیت ها کرد و تقویت ها فرمود. این مایه نقصان که بینی از کم کاری های ماست، نه غم خواری های او، مصرع: هان تا چه کنی که نوبت دولت تست.
سالکی سست هنجارم و طالبی منقطع رفتار، بر رخ جمادی عراده است، از آن در گل مانده ام و کشتی در خشک رانده به طناب توجه از خطر برکش و اگر نیاری به یاری چاره دیگر کن. جناب فلان را مملوک آن خلق و خویم و مفتون آن رنگ و بوی.حضرتش را به جان بنده ایم و خیالش را از دل پرستنده. کیسه انعامی بدان سان که پیمان رفت به مهرش در جیب وبغل پرورم و چون جامه کعبه نفی حرمتش خلاف و خلل دانم، مصرع: مهر مهریست که چون نقش حجرمی نرود.
الیفان دایره ارواح را صف تا صدروسها تا بدر عرض نیازی از این خاکسار اقامت کن و اگر ترک جداگانه ذریعت را ایرادی سازند به عذرهای زیبا غرامت کش، صدور احکام و رجوع خدمت موقوف به لطف سرکار است، مختارند.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۵ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نوشته
حاجی جان پاره ای مردم را چندانکه سال در می افزاید، مهر کاستی می روید. ایرانیان را شیوه و شمار این است. در کار سه تن یکی جندقی، دیگری از نامورهای اصفهان و شما را گمان نداشتم، در پیری از مهر یاران راست کردار درست پیمان سیری زاید. از آن دو هشت نه سال است تا این خواست و خوی را دیده بودم و آن پیمان را که جز دل رازدار نیست بریده درباره تو پندار این روی و رای نبود. دور از جان گرامی دو سال است تا از بدرود نامه و چپر این نشان در آینه کردار حاجی چهره نماست جهانی دیده و دانسته اند که مرا آرزو و کامی نیست که دوستان را کار بستن دشوار باشد چیزی که جان ها بد و بسته نمی خواهم. کاری که مایه خستگی باشد ندارم، و همچنین سال ها با هم بوده ایم و یکدیگر را آزموده . پاسخ ده نامه را به نگارش سخنی دو بازاری بی مایه دریغ داشتن جز فراموشی پیوند و سرد مهری چه خرده توان بست، باری اگر من نیز آن کنم که شما را شمار است هر آینه بیغاره و نکوهش روی نخواهد گشود. بیش از این نگارش روا نیست بد و نیک ما را خواهید بخشید.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۸ - به دو تن از دوستان نوشته
راد استاد زرین خامه و بزرگ سرور رنگین نامه میرزا و حاجی را دیده سای خامه و شستم بوسه آزمای نامه و دست.دست نوشت شهد سرشت در نام دو مهربان دوست آذین و آرایش اوست، کریچه بی دریچه و آسمانه بی فروغ تیره روزان را به فر چهر مهر افزای و درخش دیدار پرتو بخشای خویش شرم مشکوی پرویز و جمشید آورد و آزرم کاخ و کوی ماه و خورشید، روشنائی و تاب از هر راه و رخنه سایه افکند و تیری و تاری از هر مغاک و دخمه مایه پرداخت. زنهار به کار من اندر پندار فراموشی مبر و خرده خاموشی مگیر که پاک یزدان رهی را با همه آک و آهو این دو خوی مهر پرداز در آب و گل نسرشت و این دورای کینه انگیز بر جان و دل ننوشت. پور مریم با همه رستگی های از خود و بستگی ها با خدای بر یکی سوزن که خود را دزدیده بر او دوخته بود دامان بی زاری نیفشاند با آن پیشینه پیمان و دیرینه پیوند که گوهر سنگ و سندان دارد و پروز بند و زندان کی و کجا تواند شد، رهی از تو فراموش کند و خامه راز پرداز از فسانه مهر و ترانه یاری خاموش خواهد، بازوی جوان نیروی پیری آن دست نگارش گر را سخت بر تافت، دستوار برگردن بست و پنجه زمین گیری آن کلک شیوا آفرید به دستان و دستی که تلخ تر از آن نشاید بر انگشت پی برید و نی در ناخن شکست، با این چشم شب پره دید و دست بر تافته شست، ورای پراکنده، مغز و ران آسیمه سار آنچه دل خواهد نگاشت نتوانم و آنچه نگاشتن یارم دل نخواهد. هان و هان تا خود از این خرده هوش باز نبری و چشم باز نپوشی، که مفت روان آَشفت من با گفت گهر سفت تو هر گونه گفت و گزار و نوشت و نگار از هرکام روید و از هر کلک زاید. اگر به تازگی های فرهنگ یا گران مایگی های گوهر یا دل بردگی های ریخت دارای بهره و بخش زیبائی و خداوند اختر و بخت شیوائی نباشد یاران دانست و دید را ناخنه چشم و هزار پای گوش خواهد بود و هوش پرداز مغز و بار هوش. امروز نگارش دلپذیر و گزارش جان شکار ترا زیبد که خامه و شست صاحب و قابوس داری و نامه ودست صابی و کاووس.
اگر همه هستی در هشیاری و مستی کلک و پرند از چنگ نهلی، همی گمان فزونی مبر که باز کم است، و چشم و گوش یاران دید و شنید را سردی و سیری ازآن افسانه چاه و شبنم نخستین منم آنکه جیحون و جی از نهاد هیچ سیرم دیر و زود آز آورده آن خامه و شست باز نیارد نشاند و بر جای پاره پرندی چند اگر دریا بارها گذارش از خاک ری زی در خاور دوانی، شاد خواست تفسیده روانم همچنان کشتی بر خشک خواهد راند.
حاجی جان فسانه گوئی و بهانه جوئی های بچه چشمک باز را شنیدم. پاک یزدان ما را از آب و گل پرداخت و خداوند جان و دل ساخت و از آن پایگاه بلند مایه بدین جایگاه پست پایه انداخت تا در تاریکی روشنائی جوئیم و از بیگانگی راه آشنائی پوئیم و از بیغوله ناشناختی ها پی به بنگاه شناسائی بریم. بار خدای آگاه است و پاک روان بزرگان گواه که نخستین روزگاران که پدر و مادر این پسرک با رهی رای یکتائی زدند و خوشبای دلربائی، می دیدم کدام اندیشه این بیشه کران شاخ و ریشه را پیش پای آن شب باره واین سایه پرست گذاشته و بست و گشاد و ستد و داد کدامین پنداشت و انگاشت آن سه بیگانه سیم باره را بر آشنائی من داشته، ولی چون گناه نبوده و بزه دست نانموده را آویز و گرفت آئین هنرمندان نیست بدان افت و انداز و پر و پرواز که دیدی زبان از نکوهش خاموش، چشم از زشت دیدن فراهم، دست از انداز ناشایست بسته، پای از پویه ناهموار شکسته، دل از اندیشه آلایش بر کران، روان از سگالش پاچه پلشتی ها پرداخته. کالا و رخت بالا و پست آنچه بود به کنکاش مرد یا زن سپردیم. سیم و زر از سه تا سیصد هر مایه باغ و درخت و پس انداز زندگانی و زیست از جندق رسید کارسازی مرد کردیم، سیاهه زرو کالا به گفته زن و خوشنودی شوهر به این بچه چشمک باز سپرده افتاد. پاره ای چیزها که به چشم اندر گرامی تر بود و دیده و دل را بدان زودتر از دیگر چیزها نیاز افتادی. بچه چشمک بازش پاس دار نیمه جامه و رخت و بالا پوش را خاتون مردانه پوش پیمانه نوش بالا گرفت. پنجاه یا شصت تومان تنخواه را خواجه پاچه پلشت به شوخ چشمی و سخت روئی پیرایه تن و توش فرمود و سرمایه مغز و هوش. روزی بر هنجار افسانه گفتم دو سه سال افزون گذشت تا فرزند ترا پدرسار اندوه آزمای پرستاری و پرورشم و اتابک وار تیاق گزار و پاس اندیش راه و روش، پاداش این مایه درد و رنج را دست رنج نخواهم. رخت و جامه بردن، زر و سیم خوردن را که کام خواجه و خاتون افتاد چه نام نهم و بیغاره یاران دانش و دید را چه پاسخ دهم؟ پیر پاچه پلشت آرنج ستون زنخ کرد و در زانو از پس پشت گذرانیدن همسنگ ملخ گشت که مگر نشنیده ای تا بازاریان گویند مزد خرچرانی خرسواری است.
ما نخستین روز که پیوند آمیز و آویز استوار کردیم بز و میش بیگانه و خویش دارای کیش و ریش خداوند پس و پیش هر چه بود هر که بود در بسته یک رسته به بست و گشاد و سپرد و نهاد تو بازماندیم. با یک شهر نرینه زود جفت مادینه در سفت و خفت بی کابین و سپار و سپوز مفت، دیگر چه گوئی و چه جوئی. امیدوارم بار خدای پاداش و کیفر ما و او را دیر و یا زود در آستین نهد و میانه من واین گروه شباره داوری های راستین فرماید. چون چشمک باز دیرینه روز خاتون وار و خواجه سار مهرسوز و کینه توز نبود و مهر و آویزی به یاسای دزدی در و آئین زن بمزدی بر فراخ روده و سینه سوز نداشت گفتم تواند شد به دیگر کالا که والاتر از این بود و چون پائین خویش بالا گرفت هست و بود فرماید و بی ترانه تلالا و فسانه علالا دل و دست بدین چشمک که مرا چشم است و جهان را پشم نیالاید این بچه پر آرزو و زال تا سه هیچ سیر هم این شد که دیدی و آن گفت که شنیدی، شعر:
از روزن پشت چنبر درها شد
وز خارش هره شله نرها شد
با آنکه بکاستی کم از کرم شکم
ماری دو فزون نخورده اژدرها شد
هزار افسوس آغاز سخن ها که پیرایه دهن هاست و سرمایه انجمن ها از آن خواجه پاچه پلشت و خاتون شباره و بچه پدرسار خوی گذارندگی خواست و خامه نگارندگی خستگی بر تندرستی دست یافت وناگزیرانه رازی چند که رامش ساز دل هاست و تیمار سوزتن ها در پای رفت. به خواست خدا و دست یاری بخت دویم باره هر که باره در زین کشد بی کاست و فزود چشم سپار و گوش گزار خواهم داشت و این کار هم پهلوی دیگر کردارهای ایشان در پهنه روزگار یادگار خواهد ماند.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۱۳ - به میرزا جعفر از ری به سمنان نوشته است
فرزندی میرزا جعفر، سرکار والا نیرالدوله نگارشی سرسری از تو باز سپرد، جان رفته باز آمد و کار پریشان بساز. همین مایه که از یادت فراموش نیم به سپاسداری خاموش نخواهم زیست. اسمعیل این بارنامه در کار و پاس و تیمار داشت تو نگاشته بود که سینه به آرامش و جان به آسودگی انباشته شد. خدا را سپاس که از این اندیشه هم آزاد شدیم، نپندارم پس از این از او جز پاس و از تو جز سپاس روید. گزارش سرکار خان و بندگان میرزا هر دو این بار هر که آید گوش گزار خواهم کرد. هر دو در شمران به دویدن همگام آتش و بادند، و به مژده ای که هنوزش پایه و پی پیدا نیست خرم و شاد. در کیش پیر ساده دروغ رامش خیر به جای راست بی آسیب پذیرای دل و جان است و آرام بخش پیر و جوان، فرد:
منال از نزاری که فربه شوی
چو گوئی گزین به شوم به شوی
گوش بر آواز نامه دیگر و افسانه نیوش هنگامه ای از این خوشتر باش. اسمعیل را به هنجار درست و گفتار زیبا و نشست خوش و خاست نیک، چنان پاسدار که دل از همه برگشاید و در تو بندد.
افسر کرمانی : قطعات
شمارهٔ ۴
راد کف، آقا محمد جعفر، ای کز بدو حال
مردی و مردم نوازی در نهادت مدغم است
بهر فتح باب دارالضرب این فرخ دیار
ساعد سیمین تو، الحق کلیدی محکم است
هیچ احوالم نمی پرسی که این فرزانه دوست
در کجا هست و چه اش کار و که او را همدم است
روزها در عین صحت یا اسیر درد و رنج
شام ها مشغول شادی یا گرفتار غم است
گرچه با یاران نداری الفت دیرین و لیک
گاه و گه پرسیدن احوال ایشان لازم است
اینچنین هرگز نمی دانستمت پیمال گسل
بارها می گفتمی لطف تو با من دائم است
نیستی گردون که گویم با چو من آزاده ای
بی وفائیت آشکارا هست و مهرت مبهم است
منتی کز توست بر من، آنکه قدر اهل فضل
نیک بشناسی و دانی کاین چنین مردم کم است
نی چو دیگر مردمان استی که هر گوساله را
از خری گویند کو دارای اسم اعظم است
نیست منعم هر که چون قارون کند زر زیر خاک
آن که زر و خاکش یکسان، او به عالم منعم است
کاخ دل آباد کردن پیشه آزاد مرد
طاق گل بنیاد هشتن، شیوه هر لائم است
قول شیخ آن رند شاهد باز شیرازی که گفت:
کار من چون زلف یار من، پریش و درهم است
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۸
رسید نامه ای از حضرت وفا و شکفتم
چو بینوا که رسد ناگهش ز غیب نوائی
تمام زهر شکایت نهان به شکر شکری
همه معانی نفرین عیان به لفظ دعائی
ز بی وفائی من کرده شکوه و دل خود را
ز راه و رسم وفا کرده خوش به اسم وفائی
به جا نه اهل وفا با رفیق این گله داری
ولی بر این گله دارد زهی جواب بجائی
که هست شرط وفا گر رفیق درگه و بیگه
ز روی لطف بپرسی ز راه مهر برآئی
بگویمش همه باشد اگر به رسم تعارف
چه می کنی به چه کاری چه می خوری بکجائی
نه آن که هر پس سالی چو بنگریش بگوئی
چو منعمی به فقیری چو خسروی به گدائی
بخوان و دعوت ما وقت وقت از چه نپوئی
به بزم صحبت آن گاه گاه از چه نپائی
نخوانده نیست سوی خانه ی خدا ره و بنگر
چه حرفها به خدائیست تا به خانه خدائی
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴۱ - شکایت از دوستانی ریائی
رفیقی ندیدم که باشد شفیق
ز اکسیر نایاب تر شد رفیق
تو راکیسه وکاسه تا پر بود
سخن های تو خوشتر از در بود
رفیقان همه یار غار تواند
همه بنده خاکسار تواند
چو گرددتهی این ز می آن ز زر
نگیرنددیگر ز حالت خبر
رفیقان خود را شناسی عیار
بدانی که بوند بهر چه کار
اگر خوار گردی وبی اعتبار
همه یارهای تو گردند مار
رفیقی که میگفت روحی فداک
گزد آنچنانک که گردی هلاک
مرا شب رفیقند شمع ولگن
رفیقم به روزند رنج ومحن
از اینخلق دوری خوش است ای عزیز
همی تا توانی از ایشان گریز
خوش آنکس که از مردم روزگار
چو فرار از آتش نماید فرار
رفیقی شفیق ار به دست آیدت
به دست آنچه در دهر هست آیدت
صابر همدانی : قطعات
شمارهٔ ۲
گفت همسایه ای مرا دیشب
کز تو خواهم نمود صرف نظر
سببش بهر چاره پرسیدم
گفت چون کیسه ات تهیست ز زر
گفتمش: ای زمرد می بکنار
وی بگیتی زن تو بی شوهر
تو که هستی ز روی من بیزار
کور شو تا نبینیم دیگر
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱
یک شهر همه حدیث آن روی نکوست
دل های همه جهانیان بسته ی اوست
ما می کوشیم و دیگران می کوشند
تا دست کرا دهد کرا خواهد دوست
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در وصف حال خود گوید
منم آن گشته غایب از تن خویش
بیخبر از ستیز و از من خویش
از رهی اوفتاده سوی رهی
که ندانم شدن بمعدن خویش
کودکان داشتم چو حور و پری
کرده بر من گشاده روزن خویش
هریکی مرمرا نشاندندی
گر بر گرد آن نهنبن خویش
برده هر یک بزعفران کوبی
دسته هاونم بهاون خویش
محتسب وار کردمی همه را
ادب از دره متمن خویش
مرمرا بود از همه شعرا
پادشاوار حکم بر تن خویش
داشتم در میانه حکما
سرخ روی و سپیچ گردن خویش
بودم اندر ره مرا دو هوی
هم بت خویش و هم برهمن خویش
هیچکس دبه ای نداد بمن
که درین دبه ریز روغن خویش
نام زن بر زبان من نگذشت
که لبان نازدم بسوزن خویش
زن بمزدی ز راه برد مرا
عاشن شلف ریز برزن خویش
گفت زن کن چنانکه من کردم
تا بدانی مکان و مسکن خویش
خان و مان سازئی و با مردم
ورچه مرغی کنی نشیمن خویش
زن و فرزند ساز چون مردان
از پی ساز و سوز سوزن خویش
گفت او کرد مرمرا مغرور
کور کردم ره معین خویش
نتوانستم آنچه داشت نگاه
. . . ر خود را بزیر دامن خویش
ریش خود سست کردم و گفتم
آنچه چون موم کرد آهن خویش
خود ریم ریش خویش را اکنون
که شدم بر هوای ریمن خویش
مرد مردان بدم چو زن کردم
گشتم از بهر زن زن زن خویش
هر زمان زین خطا که من کردم
سیلئی درکشم بگردن خویش
چون گریزان شوم رزن گیرم
در قطب الامان و مأمن خویش
تن برهنه گریزم از برزن
تا دهد جبه ملون خویش
سر برهنه که تا نهد بر سر
شرب در بسته چوب خرمن خویش
گرسنه نیز تا بفرماید
گندم و جو کرنج ارزن خویش
میوه ناخورده نیز تا دهدم
نعمت باغ کوه حمین خویش
زشت گدای زن بمزدم من
وز همه زوکشم بلیفن خویش
در ره شعر و در عطا بخشی
من فن خویش دانم او فن خویش
پسر پادشاه شرعست او
دارد از علم و حلم گرزن خویش
چون ببستان شرع بخرامد
گل معنی چند ز گلشن خویش
برتر از پادشاه چین دارد
کمترین مایقول گردن خویش
باد چندان هزار سال بقاش
که ندانم بوهم کردن خویش
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - حنائی
دید حنائی به . . . یلر میل زن خویش
وانچه کلان . . . ایر شهر خیل زن خویش
برد زنش را به . . . ایر خوردن مهمان
رفت بهر خانه ای طفیل زن خویش
داد به . . . ادن بزن سبیل و ز کنجی
گرم فرو . . . ید بر سبیل زن خویش
غله امسال اگر گروگان گردد
جمله بپیماید او بکیل زن خویش
مفت زن و زن بمزد گشت و فرو جست
از نفقات نهار و لیل زن خویش
ویل نیاید اگر بقلب حنائی
بر شده بیند بچرخ ویل زن خویش
کرد زن خویش را سهیل خر انبار
گشت حنائی همان سهیل زن خویش
بر سر او سیل غم براند زن و رفت
تا کندی ناودان بسیل زن خویش
. . . ایر به . . . ون کسی بود که نگوید
دید حنائی به . . . ایر میل زن خویش
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲۶ - چرا زن گرفتم
زن کردم ای ولی نعم از برای آن
تا کدخدای گردم و مردی نکو شوم
آگه شدم که گر بمثل روی و انهم
در دست زن چو کاغذ تزویر گو شوم
لیکن نه باز گردم از شرم مردمان
کاندر خور تماخره و تیز تو شوم
از دعوت دو گونه و سه دست و چارپای
آن شب که قصد کردم تا جان او شوم
امروز برگ دعوت من بنده را بساز
تا امشبک یکی به . . . زن فرو شوم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
فیّاض شدم ز وضع یاران دلتنگ
زین بلهوسان کناره به صد فرسنگ
من شیشه و این سگ روشان سنگدلند
صورت نپذیرد الفت شیشه و سنگ
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۵ - در استنجاز وعده دست آور نجنی از زرگری ابوالمفاخر نام
ای خواجه بوالمفاخر زرگر به وعده ها
چشمم چو سیم کرد کف زرپرست تو
زن کرده ایم زینت زن در دکان تست
وز رنج مانده ایم چوماهی به شست تو
گفتی مرا که پای او زنجش به دستم است
این هم درستئی است که آرد شکست تو
تا کی به دست داری آخر بنه ز دست
تا نشکند شد و آمد و خیز و نشست تو
هیچ افتدت که باز دهی تا بزن دهم
کز بهر پای اوست نه از بهر دست تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
به استقبال چشمت فتنه از هر سوی صف بندد
کمر در خدمت استاد شاگرد خلف بندد
رسد هنگام حاجت روزیش از عالم بالا
دهان خویش هر کس از طلب همچون صدف بندد
به گلشن آمد آن شوخ و ز پا افگند گلها را
کسی گر در هنر کامل شود دست طرف بندد
دل از شادی نشان ناوکش کردم ندانستم
که این تیر خطا چشم خود از روی هدف بندد
فلک آید به رقص ای سیدا از جوش آهنگم
رقیب از سادگی تهمت به پای چنگ و دف بندد