عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
زود از بزم تو برخیزم چو یار من شوی
ترسم آید غیر و ناگه شرمسار من شوی
گرچه می‌دانم نمی‌آیی برون، از اضطراب
می‌کنم کاری که آگه ز انتظار من شوی
تا نبینی سوی من، خود را نمایی شرمسار
با هوسناکان به راهی چون دچار من شوی
بی‌جواب نامه آیی سویم ای قاصد، که باز
حسرت‌افزای دل امیدوار من شوی
ترسم از بسیاری ناسازگاریهای تو
شرم نگذارد که دیگر سازگار من شوی
بس که داری تهمت‌آلودم به عشق دیگران
ترسم آخر زین سخنها شرمسار من شوی
همچو میلی در غم آنم که گاه آشتی
در عتاب از شکوه بی‌اختیار من شوی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
من و آرزوی بزمی که ز حال من بپرسی
چو کسی دگر نماند، ز ملال من بپرسی
به حضور غیر، کردی نشنیده پرسشم را
که ازو به این بهانه، ز سوال من بپرسی
ز تخیّل تو چندان شود اضطرابم افزون
که به خاطرم نیاید، چو خیال من بپرسی
ز حیا نظر به سویم نکنی، خوش آنکه از می
تو به حال خود نباشیّ و ز حال من بپرسی
به فراق،‌ آن‌چنانم بگذشت عمر، میلی
که خجل شوم چو حرفی ز وصال من بپرسی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
ای خوش آن کز انتظارم گر خبر می‌داشتی
هر زمان سویم به تقریبی گذر می‌داشتی
چون مرا در بزم می‌دیدی، پی نارفتنم
هر زمان مشغولم از حرف دگر می‌داشتی
دوش مستغنی ازان بودی، که از بی‌تابی‌ام
می‌شدی شرمنده، گر سویم نظر می‌داشتی
تا نماید بر تو دشمن اعتماد دوستی
هر دم از راز نهانم پرده بر می‌داشتی
یاد آن کز بس که می‌دیدی سوی میلی، اگر
از نگاهت بی‌خبر می‌شد، خبر می‌داشتی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
بعد از نگاه گرم، تبسم نمی‌کنی
ما را امیدوار تکلم نمی‌کنی
در آتشند اهل محبت ز رشک هم
بر هیچ‌یک اگرچه ترحم نمی‌کنی
از جذبه کمند محبت که دلکش است
هرگز ره خرابه ما گم نمی‌کنی
افکنده‌ام ترا به زبانها و خوشدلم
کز شرم آن، نگاه به مردم نمی‌کنی
میلی، شود زیاده به رغم تو ظلم او
دیوانه‌ای که ترک تظلم نمی‌کنی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
بس که از ما بهر غیر ای بی‌وفا رنجیده‌ای
پیش ما شرمنده‌ای، از غیر تا رنجیده‌ای؟
مست من! امشب نداری گوش بر درد دلم
از شکایتهای دوشم ظاهرا رنجیده‌ای
بس که داری تلخکام از جام استغنا مرا
نیستم آگه که داری صلح یا رنجیده‌ای
غایت غیرآشناییها همین باشد که تو
بهر یک بیگانه از صد آشنا رنجیده‌ای
بی‌سبب رنجیده‌ای، ترسم که گردی شرمسار
گر کسی پرسد که از میلی چرا رنجیده‌ای
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
به بالین من در تب غم نیایی
وگر جان سپارم به ماتم نیایی
به پرسیدنم بس که تقصیر کردی
کنون از خجالت به سویم نیایی
مرا کشتی و بهر دفع گمان هم
به پرسیدن اهل ماتم نیایی
چنان زار کشتی مرا کز خجالت
کنون برسر خاک ما هم نیایی
دلا همچو میلی برون می‌بری جان
اگر سوی آن زلف پرخم نیایی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
آراستی صف مژه، راه که می‌زنی
لشکر کشیده‌ای، به سپاه که می‌زنی
بیهوش کرده حیرتم، ای دیده هر زمان
آتش به من ز ذوق نگاه که می‌زنی
ای دل ترا زیاده سری افکند ز پا
دست هوس به زلف سیاه که می‌زنی
هر دم نگاه گرم تو از آه گرم کیست
چندین گره به رشته آه که می‌زنی
روی تو چشم دیده و صید تو دل شده
تو تیغ کین مرا به گناه که می‌زنی
با غیر، میلی از ره دیگر گذشت یار
تو چشم انتظار به راه که می‌زنی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
می‌رسی قاصد و دل را به تپیدن داری
باز گویا خبر نامه دریدن داری
چون کند غیر سخن، بهر فریب دل من
رو بگردانی و خود را به شنیدن داری
آشکارا طلبی باده و نتوان پرسید
که نهان با که سر باده کشیدن داری
در پی‌اش ای دل مشتاق ز پا افتادی
وز هجوم طلب امید رسیدن داری
سر انگشت که چون غنچه سوسن کردی
از پشیمانی خون که گزیدن داری؟
هر زمان شکوه ز افسردگی بزم کنی
تا که را باز خیال طلبیدن داری
یار با غیر ازین رهگذر آید میلی
یک زمان باش، اگر طاقت دیدن داری
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
ز عشوه بس که مرا بی‌قرار خود کردی
خجل شدیّ و مرا شرمسار خود کردی
درآمدن مگر امروز با رقیبانی؟
که وعده‌ام به سر رهگذر خود کردی
ز حیله تو فزون بود ناامیدی من
مرا ز سادگی امیدوار خود کردی
رقیب را که به کوی تو دیر می‌آید
ز التفات مگر شرمسار خود کردی
ببین رقیب، تفاوت میانه من و خویش
که خواری‌ام سبب اعتبار خود کردی
هوای بزم که داری، که بازم از وعده
اسیر سلسله انتظار خود کردی؟
چه شد که می‌گذری وحشیانه از میلی
مگر به تازه کسی را شکار خود کردی؟
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
دلا بیا که برآریم سر به شیدایی
که ماه شهری ما، شد غزال صحرایی
نسیم آه من از شوق آن رمیده غزال
چو گردباد علم شد به دشت پیمایی
صلاح نیست درین شهر بودنم بی‌او
که زود، کار دلم می‌کشد به رسوایی
قرار صبر به خود داده بازماندم ازو
بدان امید که تن در دهم به تنهایی
فراق می‌کشدم این زمان و می‌گوید
سزای آنکه کند تکیه بر شکیبایی!
به زیر بار غم از پا فتاده‌ای میلی
کجا شد آن‌همه اندیشه توانایی؟
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
زان مژه غیر خدنگ بلا ندهی
دامن غمزه به دست وفا ندهی
وه که نیایی و وعده آمدنی
بهر تسلی خاطر ما ندهی
لاف مصاحبت تو زنم بر غیر
گرچه جواب سلام مرا ندهی
کشتن اهل محبت اگر گنه است
ترک گنه ز برای خدا ندهی
دست من ای غم و دامن تو که ز دست
دامن میلی بی‌سر و پا ندهی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
شب مژده وصال شنیدم، نیامدی
بسیار انتظار کشیدم، نیامدی
تا غیر شاد گردد و من منفعل، ترا
هرچند سوی خود طلبیدم، نیامدی
در وصل، خویش را نرساندی اجل به من
زهر فراق تا نچشیدم، نیامدی
دی می‌گذشتی از در محنت‌سرای من
هرچند از پی تو دویدم، نیامدی
تا آمدی، رسید به جان میلی از غمت
تا از غمت به جان نرسیدم، نیامدی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
ای قاصد فرخنده، ز اغیار نهانی
خود را چه شود گر بر دلدار رسانی
من خود ز جنون هیچ ندانم که چه گویم
نظاره کن این حال و بگو آنچه دانی
هرچند که شوق از حد تقریر برون است
زنهار که تقصیر مکن آنچه توانی
گویی که فلان غمزده می‌گفت که بی‌تو
جان دادم و دارم ز تو صد دل نگرانی
صد نامه، گرفتم که نیرزد به جوابی
کم زانکه شوی رنجه به یک عذر زبانی؟
ای شاخ گل تازه، ز دلبستگی من
نورسته نهال تو بسی داشت گرانی
نابودن میلی سبب خرمی توست
من بی‌تو اگر دیر نمانم، تو بمانی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
رها ای شهسوار از کف عنان بارگی کردی
فرامش از سگ دنباله دو یکبارگی کردی
تو آن شاهی که غافل از من افتاده بگذشتی
من آن مورم که او را پایمال بارگی کردی
ز بیم دادخواه از دور باش چشم مردم‌کش
سر ره را تهی از مردم نظارگی کردی
به بالینم کشیدی آه سردی ای طبیب از دل
که صد غمخواره را آزرده از غمخوارگی کردی
گرفتارم به دردی ساختی کاندر علاج آن
چو من صد چاره‌گر را خسته از بیچارگی کردی
مگر حال درون چاک چاکم را ندانستی
تو ای ناصح که منعم از گریبان‌پارگی کردی
ترا میلی چنان در کوی جانان دل به جان آمد
که از بیچارگی اندیشه آوارگی کردی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
چنین به اهل وفا خشمگین چرا شده‌ای
سگ توایم،‌ به ما این چنین چرا شده‌ای
حدیث مدعیان گر نکرده‌ای باور
به تازه بر سر بیداد و کین چرا شده‌ای
سر وفا چو نداری، چرا نمی‌گویی
که آفت دل و آشوب دین چرا شده‌ای
تو بر سر غضبی با من و درین فکرم
که رنجه از من اندوهگین چرا شده‌ای
اگر نه میل فراغت بود ترا میلی
به کنج غم، به اجل همنشین چرا شده‌ای
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
از فریب وعده‌ای بازم شکیبا کرده‌ای
باز افسون را زبان بند تمنا کرده‌ای
گرچه ظاهر کرده‌ای هر وعده‌ای را صد خلاف
هر خلاف وعده را صد عذر پیدا کرده‌ای
بهر جان بردن اجل هم دست و پایی می‌زند
در میان فتنه‌ای کر غمزه بر پا کرده‌ای
میرم و بر زندگانم رحم می‌آید که تو
خو به آن بیدادها داری که با ما کرده‌ای
ای که دی در عاشقی طعنم به رسوایی زدی
شرم بادا از منت کامروز حاشا کرده‌ای
گشته‌ای از گریه میلی راز خود را پرده در
آنچه در دل بود پنهان، آشکارا کرده‌ای
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
دی شدی مست می ناب و خرابم کردی
داغ بر دست نهادیّ و کبابم کردی
ناصح از من بگذر دیگر و بگذار مرا
چه شدم، این همه کز پند عذابم کردی؟
چون در خانه غارت‌زده چشمم باز است
تا سپاه مژه را رهزن خوابم کردی
بود ایمن ز خلل، عافیت‌آباد دلم
تو به یک چشم زدن خانه‌خرابم کردی
من که می‌خواندم ازین پیش به طاعت همه را
ناطلب رفته هر بزم شرابم کردی
تا سوال تو کند حیرت میلی افزون
به فسون، بسته زبان وقت جوابم کردی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
همانا در میان با غیر، حرف قتل من داری
که سویم گوشه چشمی دراثنای سخن داری
چه بد کردم که واگردانمش، من کیستم باری
که از کین هر زمان اندیشه‌ای با جان من داری
به یکبار از درون آزردگان خار در بستر
مباش آسوده دل، هر چند گل در پیرهن داری
هنوز ای دل نه‌ای نومید از پرسیدنش، گویا
که در اثنای جان دادن، امید زیستن داری
ازان زلف سیه‌پوش تو شد چون حلقه ماتم
که از دلها مصیبت‌خانه‌ها در هر شکن داری
به وقت گفت‌وگویم روی برتابیّ و من خود را
دهم تسکین که شاید گوش برآواز من داری
ز تنها ماندگی‌ها این فراغت یافتی میلی
که اکنون با غمش هم‌خوابگی‌ها در کفن داری
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح ابراهیم میرزای صفوی
به سینه تیری ازان غمزه خورده‌ام کاری
که برنیایدم از دل مگر به دشواری
ز بس که غمزهٔ او خوار و زار می‌کشدم
به عجز می‌طلبم هر دم از اجل یاری
اجل که شیوهٔ او بی‌گنه کشی‌ست، کند
به پشتگرمی آن غمزه این ستمکاری
به عشوه‌ها که ازو بوی خون همی‌ آید
مبر دلم، که نمی‌آید از تو دلداری
مگر سرایت خون دل شهیدان است
که گرمخون شده‌ای با وجود خونخواری
ز بیم آن مژه شادم به قید طرّه، که صید
به زیر تیغ ندارد غم گرفتاری
به یک کرشمه توانی جهان جهان بکشی
که از اجل نکشی منّت مددکاری
دلا نگفتم ازان بی‌وفا فریب مخور؟
کنون به آنچه ازو می‌کشی سزاواری
فغان که از تو پر آزار شد چنان دلها
که نیست خوی ترا قدرت دل‌آزاری
ز بیخودی شده‌ام گرم شکوه، می‌خواهم
که هرچه می‌شنوی، ناشنیده انگاری
ز رفتن تو دلم را کجا دهد تسکین
بهانه‌ای که پذیرفته‌ام به ناچاری
ز بس ترا دل بیگانه‌خو حجاب آموخت
ز آشنا چه،‌ که از خویش شرم می‌داری
بر آستان شهنشه مگر نهادی روی
که سر ز ناز به گردون فرو نمی‌آری
جهان پناه فلک دستگاه، ابراهیم
که انسب است به او منصب جهانداری
شهی که بر سر گنجینهٔ سخاوت او
کند به جای شرر، اژدها گهرباری
توان ز گرد ره کبریای او، افراشت
فراز تارک خورشید، چتر جبّاری
کسی ز ننگ، حیات ابد نمی‌طلبد
ز بس که بسته سخایش در طلبکاری
ز خنده، از فرح عهد او، نبندد لب
اگر به سوده‌نمک زخم را بینباری
دمد گلی که نباشد به آب حاجتمند
به یاد لطفش اگر دانه از شرر کاری
زهی ز حلم تو گیتی به زیر بار، چنان
که کوه را نشمارد مگر به سرباری
کنی ز قدر چو عیسی بر آسمان منزل
اگر ز حلم، قدم بر زمین نیفشاری
به خلق اگر نفست مژده حیات دهد
اجل کند پس ازین خسته را پرستاری
درو به چشم تصرّف کجا تواند دید
اگر به دزد اجل نقد عمر بسپاری
به بحر حلم تو گر کوه را دراندازند
چو کاه بر سر آب آید از سبکباری
عقاب عزم تو گر پر دهد به بال خدنگ
کند چو مرغ هوایی به خویش طیّاری
خیال پاس تو گر دیده را به خواب آید
سزد که خواب شود پاسبان بیداری
به هر زمین که وقار تو سایه اندازد
شود کبود تن خاک از گرانباری
به دور حفظ تو چون مهر، عکس بنماید
به روی آتش اگر آب را کنی جاری
توان به عهد تو دیدن ز پرتو توفیق
جمال توبه در آیینهٔ گنهکاری
چه آتشی‌ست سمندت که گر برانگیزی
دهد به صاعقه تعلیم گرم رفتاری
به جنب سرعت او، چرخ دایم‌الحرکت
همان به گام نخستین، چو گاو عصّاری
به گاه پویه ازو قطرهٔ عرق که چکد
علی‌الدّوام کند چون ستاره، سیّاری
چو برق در پی جستن به اضطراب آید
اگر عنانش به دست نسیم بسپاری
به دست برق سپاری عنان سرعت او
دمی ز رفتن اگر خواهی‌اش نگه‌داری
جهان پناها! اگر می‌روم ازین درگاه
خدای را ز قصور وفا نپنداری
گمان مبر که به آسانی از تو می‌گذرم
که پای ذوق ز پی می‌کشم به دشواری
نه از شه است تغافل، نه از رهی تقصیر
گرم ز خیل غلامان خویش نشماری
به مجمع تو که جمعند اهل فضل و هنر
کیم من و چو منی را چرا نگه‌داری
سفر گزیدم اگر، عاری از هنر بودم
که آستان تو باشد ز بی‌هنر عاری
به هر کجا که روم، بندهٔ تو خواهم بود
کنند اگر دگرانم به جان خریداری
ببند بهر دعا میلی از فسانه زبان
که بیش ازین نتوان کرد هرزه گفتاری
همیشه دست قضا تا به دستیاری حسن
کند عمارت این کهنه چاردیواری
به اتّفاق دعاهای مستجاب، کند
بنای عمر ترا روزگار، معماری
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح ابراهیم میرزا
حسرتی نیست جز این در دلم از ناز و نعیم
که به پای تو نهم روی و کنم جان تسلیم
تا به کی در حرم کعبهٔ وصلت باشند
دیگران محرم و محروم من از طوف حریم
گرچه دورم ز حریم تو، خدا می‌داند
که کسی غیر تو در خانهٔ جان نیست مقیم
ناتوان است تن زار من از ضعف چنان
که شوم همچو خیال از نظر تیز، عدیم
بس که فرسوده تن زار و نزارم چو غبار
پیکرم زیر و زبر گردد از آسیب نسیم
شهد جان در جسد آمیخته با زهر بلا
مرغ دل در بدن آویخته از رشته بیم
کرده از هیبت نالیدن من، وهم هراس
گشته از سختی جان کندن من، مرگ وهیم
ای لبت چشمهٔ حیوان و درت کعبهٔ جان
زندگی بی‌تو مرا گرچه عذابی‌ست الیم،
خواهم از مرگ مدارا دو سه روزی، که کنم
کعبهٔ کوی ترا بار دگر طوف حریم
با قد خم شده برگرد تو گردم صد بار
همچو نه طاق فلک، گرد شه هفت اقلیم
ماه خورشید علم، خسرو سیّاره حشم
شاه دین، کعبهٔ جان، قبلهٔ دل، ابراهیم
آنکه چون ابر، گهر را ز کف گوهربار
افکند بر سر ره، خوارتر از طفل یتیم
دور نبود که شود از نظر تربیتش
همچو اطفال رحم، صورت آیینه جسیم
هر که را سایهٔ قدرت به سر افتد، هرگز
سر نیارد بر مخلوق فرو در تعظیم
ای که از شعشعهٔ رای تو هر برگ چنار
می‌نماید به چمن معجزهٔ دست کلیم
تویی آن کعبهٔ حاجات که چار ارکان را
روی بر پای تو بینند چو ارکان حطیم
چه عجب کز اثر مهر تو در خانهٔ قبر
روشنی بیشتر از شمع دهد عظم رمیم
از دل دوزخیان حسرت فردوس رود
گر نسیمی وزد از لطف تو بر قعر جحیم
آب گردد چو یخ از تابش خورشید تموز
سایه هنگام غضب از تو گر افتد بر سیم
مشک اگر بو برد از نافهٔ جاه تو، سزد
که دهد مایهٔ راحت به حرارت ز شمیم
شاید از عکس دم تیغ تو کآیینه شود
چون مه از معجز انگشت پیمبر به دو نیم
گر شود حلقهٔ زهگیر تو عینک، بجهد
از سر تیر نظر، صورت آیینه سلیم
تا به جایی‌ست جلال تو که با این‌همه قدر
زیر او دایرهٔ مهر بود نقطهٔ جیم
چون ثوابت ابدالدّهر نجنبد از جای
زیبق افشاند اگر حلم تو بر سطح ادیم
گر برد بوی ز تادیب تو، گستاخانه
نرود سر زده اندر حرم غنچه نسیم
ور ز فیض نفست بوی حمایت یابد
جان بیمار، شود با ملک‌الموت غنیم
نسل بر تیغ ترا گر گذراند در دل
شود از طفل صور، مادر آیینه عقیم
از دو صد سلسلهٔ عشق نجنبد از جا
هر دلی کو شود از یاد وقار تو حلیم
بزم قدر تو به جایی‌ست که در صفّ نعال
اطلس چرخ بود زیر قدم همچو گلیم
عکس دست گهرافشان تو در بحر افتاد
ریخت چون بار شکوفه، درم از ماهی شیم
اختران را ز عمل عزل نمودیّ و نماند
چون خط عامل معزول، اثر در تقویم
از سپاه تو دل خصم ز بس بیجگری
متنفّر چو ز ارباب طمع، طبع لئیم
هست در ملک خدا، ذات شریف تو عزیز
همچو مهمان گرامی به سر خوان کریم
صفحهٔ مملکت جاه ترا سطح زمین
مسطر و بین سطور است درو هفت اقلیم
حاصل هر دو جهان در نظر همّت تو
نیست چندان‌که نمایی به دو سایل تقسیم
شهریارا بشنو حال دلم، گرچه که هست
عالم‌الغیب ضمیر تو بر اسرار علیم
منم آن کس که مرا در نظر طبع بلند
همچو اندیشهٔ اطفال بود رای حکیم
مسطر صفحهٔ اندیشه کنند اهل کمال
چون من از فکر به قانون سخن بندم سیم
بر سر مسند خورشید نهم پا، هر گاه
دهم از مدح تو سلطان سخن را دیهیم
داشتم داعیه کز تربیت همّت تو
ای چو خورشید علم گشته در انعام عمیم،
بشکنم معرکهٔ نادره‌گویان جدید
بگسلم سلسلهٔ قافیه‌سنجان قدیم
نه منم کز مدد بخت همایون بودم
روز رزم تو رفیق و شب بزم تو ندیم؟
دور باشم ز تو عمریّ و نگویی که چه شد
آنکه عمری چو سگان بود درین سدّه مقیم
جز تو ای جوهری نظم، کسی نشناسد
صدف از گوهر ناب و خزف از درّ یتیم
در فراق تو بدین حال دلم می‌سوزد
ورنه کم نیست درین شهر مرا ناز و نعیم
چون فراق تو بلایی به دلم کار نکرد
گرچه آمد به سرم بی‌تو بلاهای عظیم
این زمان هم که ز کوی تو به عزم سفرم
با قد خم شده چون دال و دل تنگ چو میم
به علیمی که بر اخبار ضمیر است خبیر
به حکیمی که بر اسرار صمیم است علیم
که مرا هست بسی زین سفر آسانتر، اگر
جان رنجور مسافر شود از جسم سقیم
می‌روم، لیک به هر جا که روم، خواهم بود
در دعای تو به صدق از سر اخلاص مقیم
تا شود ماه نو و مهر، نمایان به فلک
تا دهد سجده و تسلیم، نشان از تعظیم
همچو خورشید تو بر تخت نشینیّ وکند
مهر تعظیم و فلک سجده، مه نو تسلیم