عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
هر گه بخاطرم تو پریوش گذر کنی
ملک وجود من همه زیر و زبر کنی
آن لعبتی که دیده ببندم چو از رخت
خود را میان خلوت دل جلوه گر کنی
آن دلبری که بیشترت جان فدا کنند
بر عاشقان هر آنچه جفا بیشتر کنی
با این دو ترک مست بهر جا که پا نهی
یغمای عقل و دین و دل و جان و سر کنی
دانی به عاشقان چه ز حسن تو میرود
روزی اگر در آینه بر خود نظر کنی
قربان خاک پای تو ما را چه میشود
خاک رهت شماری و برما گذر کنی
رستیم در غمت ز جهان زانکه هر که را
از خود خبر کنی ز جهان بی خبر کنی
خوردم ز غمزهٔ تو هزاران خدنگ و باز
خواهم نشانهام به خدنگ دگر کنی
کم شانه زن بزلف دل زار عاشقان
تا کی از این پریش وطن در بدر کنی
آنرا که چون صغیر دهی بوسهٔی ز لب
بیزارش از حلاوت قند و شکر کنی
ملک وجود من همه زیر و زبر کنی
آن لعبتی که دیده ببندم چو از رخت
خود را میان خلوت دل جلوه گر کنی
آن دلبری که بیشترت جان فدا کنند
بر عاشقان هر آنچه جفا بیشتر کنی
با این دو ترک مست بهر جا که پا نهی
یغمای عقل و دین و دل و جان و سر کنی
دانی به عاشقان چه ز حسن تو میرود
روزی اگر در آینه بر خود نظر کنی
قربان خاک پای تو ما را چه میشود
خاک رهت شماری و برما گذر کنی
رستیم در غمت ز جهان زانکه هر که را
از خود خبر کنی ز جهان بی خبر کنی
خوردم ز غمزهٔ تو هزاران خدنگ و باز
خواهم نشانهام به خدنگ دگر کنی
کم شانه زن بزلف دل زار عاشقان
تا کی از این پریش وطن در بدر کنی
آنرا که چون صغیر دهی بوسهٔی ز لب
بیزارش از حلاوت قند و شکر کنی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
روی تو هست موسی و چشم تو سامری
کاندل برد بمعجزه و این بساحری
پیش رخ تو ای مه بی مهر مهر را
باشد همان بها که بر مهر مشتری
ما را نمود زلف تو تسخیر ای عجب
از مار کس ندیده بعالم فسونگری
باشی اگر تو با همه خوبان بیکدیار
در آندیار کس نکند جز تو سروری
دیوانه گر ز دیدن رویت شدم رواست
دیوانه گردد آدمی از دیدن پری
هم صورتت بود خوش و هم سیرتت نکو
جمع است در تو سربسر اسباب دلبری
امروز دلبری بتو ختم است و شاهدی
انسان که ختم شد بمحمد پیمبری
شاهی که گشت بعثتش امروز برملا
یعنی ز حق رسید بر اوام ر رهبری
مبعوث گشت یکسره بر کل ما خلق
اینگونه داد داورش از لطف داوری
آدم در آب و گل بدو میبود او نبی
خلقی نگشته ظاهر و او داشت مهتری
محکوم حکم او چه ملک چه پری چه انس
زیر نگین او چه ثریا و چه ثری
ای عاقل آنچه را که تو عقلش کنی خطاب
آن لطف اوست شاملت ار نیک بنگری
هر پادشاه تا که نگردد غلام وی
از او ظهور مینکند دادگستری
حق داده در دو کون ورا خواجگی و بس
جز او زکس صغیر مجو بنده پروری
کاندل برد بمعجزه و این بساحری
پیش رخ تو ای مه بی مهر مهر را
باشد همان بها که بر مهر مشتری
ما را نمود زلف تو تسخیر ای عجب
از مار کس ندیده بعالم فسونگری
باشی اگر تو با همه خوبان بیکدیار
در آندیار کس نکند جز تو سروری
دیوانه گر ز دیدن رویت شدم رواست
دیوانه گردد آدمی از دیدن پری
هم صورتت بود خوش و هم سیرتت نکو
جمع است در تو سربسر اسباب دلبری
امروز دلبری بتو ختم است و شاهدی
انسان که ختم شد بمحمد پیمبری
شاهی که گشت بعثتش امروز برملا
یعنی ز حق رسید بر اوام ر رهبری
مبعوث گشت یکسره بر کل ما خلق
اینگونه داد داورش از لطف داوری
آدم در آب و گل بدو میبود او نبی
خلقی نگشته ظاهر و او داشت مهتری
محکوم حکم او چه ملک چه پری چه انس
زیر نگین او چه ثریا و چه ثری
ای عاقل آنچه را که تو عقلش کنی خطاب
آن لطف اوست شاملت ار نیک بنگری
هر پادشاه تا که نگردد غلام وی
از او ظهور مینکند دادگستری
حق داده در دو کون ورا خواجگی و بس
جز او زکس صغیر مجو بنده پروری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
قاصد کویش دلا تا نالهٔ شبگیر کردی
دست در گیسوی مشگینش بدین تدبیر کردی
بعد عمری صبح و صلش گشت طالع میندانم
در کدامین شب تو ای آه سحر تاثیر کردی
خسروا خیل غمم در ملک دل بهر چه تازی
خود تو این ویرانه را از غمزهئی تسخیر کردی
پیش از آن کافتد بگیسویت دل من بدفراری
منتت دارم که این دیوانه را زنجیر کردی
عاشقانت را فکندی گه در آب و گه در آتش
بین چها در عالم از این حسن عالمگیر کردی
هم دهم شرح جفایت هم کنم وصف وفایت
خانهها ویران نمودی تا یکی تعمیر کردی
وصف ابرویت صغیر خسته جان میگفت و غافل
قافیه مجهول گشت و دست بر شمشیر کردی
دست در گیسوی مشگینش بدین تدبیر کردی
بعد عمری صبح و صلش گشت طالع میندانم
در کدامین شب تو ای آه سحر تاثیر کردی
خسروا خیل غمم در ملک دل بهر چه تازی
خود تو این ویرانه را از غمزهئی تسخیر کردی
پیش از آن کافتد بگیسویت دل من بدفراری
منتت دارم که این دیوانه را زنجیر کردی
عاشقانت را فکندی گه در آب و گه در آتش
بین چها در عالم از این حسن عالمگیر کردی
هم دهم شرح جفایت هم کنم وصف وفایت
خانهها ویران نمودی تا یکی تعمیر کردی
وصف ابرویت صغیر خسته جان میگفت و غافل
قافیه مجهول گشت و دست بر شمشیر کردی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
دمی که پرده ز رخسار خود براندازی
ز روی خود مه و خورشید را خجلسازی
بپردهٔی و دل از کف بری چه خواهی کرد
دمی که پرده ز رخسار خود براندازی
نه خون دل خورمام روز با خیال لبت
که سالهاست که با جان خود کنم بازی
ز بند بند من آید نوا که در چنگت
فتادهام چو نی و از لبم تو ننوازی
زمانه نسبت قد تو را چو داد بسرو
برای سرو شد این مایهٔ سرافرازی
بناز بر همه عالم که با چنین صورت
رواست هر قدر ای نازنین بخود نازی
هوای وصل تو چون در سر صغیر افتاد
بسوخت بال و پرش زین بلند پروازی
ز روی خود مه و خورشید را خجلسازی
بپردهٔی و دل از کف بری چه خواهی کرد
دمی که پرده ز رخسار خود براندازی
نه خون دل خورمام روز با خیال لبت
که سالهاست که با جان خود کنم بازی
ز بند بند من آید نوا که در چنگت
فتادهام چو نی و از لبم تو ننوازی
زمانه نسبت قد تو را چو داد بسرو
برای سرو شد این مایهٔ سرافرازی
بناز بر همه عالم که با چنین صورت
رواست هر قدر ای نازنین بخود نازی
هوای وصل تو چون در سر صغیر افتاد
بسوخت بال و پرش زین بلند پروازی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
چوبدید خویشتن را همه حسن و دلربائی
به هزار رنگ پوشید لباس خودنمائی
بنمود خویشتن را بخود و ز فرط خوبی
دل خود ربود از کف بنگر بدلربائی
عجب از کمند زلفش که برای عالمی شد
همه رشتهٔ اسیری همه دام مبتلائی
به ازل چو دانهٔ خال نمود تا قیامت
همه مرغهای دل شد به هوای آن هوائی
گرهی نمیشود باز ز کار خلق عالم
اگر او ز زلف پرچین نکند گرهگشائی
بحقیقت ار ببینی ره بردن دلست این
که بهرکسی گشوده است دری ز آشنائی
نفسی ز غم رهائی نبود برای عاشق
که به گاه وصل هم دل تپد از غم جدایی
چو گدای درگه عشق بود صغیر شاید
به شهنشهان اگر فخر کند از این گدائی
به هزار رنگ پوشید لباس خودنمائی
بنمود خویشتن را بخود و ز فرط خوبی
دل خود ربود از کف بنگر بدلربائی
عجب از کمند زلفش که برای عالمی شد
همه رشتهٔ اسیری همه دام مبتلائی
به ازل چو دانهٔ خال نمود تا قیامت
همه مرغهای دل شد به هوای آن هوائی
گرهی نمیشود باز ز کار خلق عالم
اگر او ز زلف پرچین نکند گرهگشائی
بحقیقت ار ببینی ره بردن دلست این
که بهرکسی گشوده است دری ز آشنائی
نفسی ز غم رهائی نبود برای عاشق
که به گاه وصل هم دل تپد از غم جدایی
چو گدای درگه عشق بود صغیر شاید
به شهنشهان اگر فخر کند از این گدائی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
چه باک خار وجودم شد ار فنای گلی
زهی شرافت خاری که شد فدای گلی
به شاخسار جنان بود آشیانهٔ من
مرا در این چمن آورد مدعای گلی
چه جای نغمه در این بوستان پرخس و خار
من این ترانه که دارم بود برای گلی
از این چمن چو صبا در گذر که آلوده است
هزار سر زنش خار با صفای گلی
مرا به همره آن گلعذار هرکه بدید
به خنده گفت که خاری بود به پای گلی
هوای باغ بهشت از تو زاهدا که بس است
ز بوستان دو عالم مرا هوای گلی
صغیر را به فغان بلبلی بدید و بگفت
مگر چو من شده ای هم تو مبتلای گلی
زهی شرافت خاری که شد فدای گلی
به شاخسار جنان بود آشیانهٔ من
مرا در این چمن آورد مدعای گلی
چه جای نغمه در این بوستان پرخس و خار
من این ترانه که دارم بود برای گلی
از این چمن چو صبا در گذر که آلوده است
هزار سر زنش خار با صفای گلی
مرا به همره آن گلعذار هرکه بدید
به خنده گفت که خاری بود به پای گلی
هوای باغ بهشت از تو زاهدا که بس است
ز بوستان دو عالم مرا هوای گلی
صغیر را به فغان بلبلی بدید و بگفت
مگر چو من شده ای هم تو مبتلای گلی
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - ساقینامه
بیا ساقی ای رشگ حور بهشت
که رشگ بهشتست گلزار و کشت
در این فصل میخوردن از دست تو
خوش است ایدل خسته پا بست تو
بیا ساقی ای راحت جان من
فشان گرد هستی ز دامان من
بده ساغری زان میخوشگوار
که بیرون کند از سر جان خمار
بیا ساقی ای یار دیرینهام
فروز آتش عشق در سینهام
به می آگهم کن ز اسرار عشق
مرا مست کن تا کشم بار عشق
بیا ساقیام روز دوران ماست
دهیگر مرا کوزهٔ میرواست
که فردا شود خاک من سر بسر
گل کوزه اندر کف کوزهگر
بیا ساقی ای محرم راز من
به می بازکن راه پرواز من
بده ساغری زان میوحدتم
رهان از هیاهوی این کثرتم
بیا ساقی ای آفت عقل و هوش
چو خم میم از میآور به جوش
بده آب انگور آن تاک پاک
که پیچان کند میکشان را چو تاک
بیا ساقی آن می مرا کن به جام
که از جم رساند به مستان پیام
که تا جان بود میپرستی کنید
غنیمت شمارید و مستی کنید
بیا ساقی آن باده کن در سبو
که دل را تهی سازد از آرزو
گشاید به رخ باب آزادگی
دهد نفس را میل افتادگی
بیا ساقی اندر سبو کن شراب
که من غم ندارم ز روز حساب
چو لطف خدا شامل حال ماست
برای خطا خوردن غم خطاست
بیا ساقی از خود رها کن مرا
دمی آشنا با خدا کن مرا
به قصد خرابی مرا میبیار
دمادم کرم کن پیاپی بیار
بیا ساقی از زاهد اندیشه نیست
بجز میکشیدن مرا پیشه نیست
بزاهد بگو از تو زهد و ثواب
من و مستی و عیش و جام شراب
بیا ساقی آن می عطاکن به من
که در نغمه آیم چو مرغ چمن
قدم صد ره از سدره برتر زنم
دم از مدح ساقی کوثر زنم
به شاهان عالم کنم افتخار
ز مدّاحی شاه دُلدُل سوار
ز نظمم زنم طعنه بر سلسبیل
به مداحی مرشد جبرئیل
علی بن عم و جانشین رسول
علی شیر حق زوج پاک بتول
اگر کفر باشد خدا خوانمش
ز حق کافرم گر جدا دانمش
به حول خداوند تا زندهام
قبول ار نماید ورا بندهام
چو بیرون از این نشأه خواهم شدن
بدامان او دست خواهم زدن
چنان در دلم آتش افروخته
شرار غمش خرمنم سوخته
که چون در لحد منزل پرملال
نکیرین از من کنند این سئوال
که ای بنده بر گو خدای تو کیست
بآن هر دو شاید بگویم علی است
علی ولی صهر خیرالبشر
خداوند دین حیدر حیه در
کسی گر بذات علی برد راه
تواند برد ره به ذات اله
بیا ساقی از مهر او میبیار
مرا مست کن زان میخوشگوار
اگرچه مرا جسم و جان، مست اوست
ولی هرچه باشد فزونتر نکوست
ز مستی فزونتر مرا مست کن
وزان مستی این نیست راهست کن
بده ساقی از آن شرابم بطی
سبوئی حمی دجلهئی یا شطی
کبیرانه میده صغیرم مگیر
که صورت صغیر است و معنی کبیر
که رشگ بهشتست گلزار و کشت
در این فصل میخوردن از دست تو
خوش است ایدل خسته پا بست تو
بیا ساقی ای راحت جان من
فشان گرد هستی ز دامان من
بده ساغری زان میخوشگوار
که بیرون کند از سر جان خمار
بیا ساقی ای یار دیرینهام
فروز آتش عشق در سینهام
به می آگهم کن ز اسرار عشق
مرا مست کن تا کشم بار عشق
بیا ساقیام روز دوران ماست
دهیگر مرا کوزهٔ میرواست
که فردا شود خاک من سر بسر
گل کوزه اندر کف کوزهگر
بیا ساقی ای محرم راز من
به می بازکن راه پرواز من
بده ساغری زان میوحدتم
رهان از هیاهوی این کثرتم
بیا ساقی ای آفت عقل و هوش
چو خم میم از میآور به جوش
بده آب انگور آن تاک پاک
که پیچان کند میکشان را چو تاک
بیا ساقی آن می مرا کن به جام
که از جم رساند به مستان پیام
که تا جان بود میپرستی کنید
غنیمت شمارید و مستی کنید
بیا ساقی آن باده کن در سبو
که دل را تهی سازد از آرزو
گشاید به رخ باب آزادگی
دهد نفس را میل افتادگی
بیا ساقی اندر سبو کن شراب
که من غم ندارم ز روز حساب
چو لطف خدا شامل حال ماست
برای خطا خوردن غم خطاست
بیا ساقی از خود رها کن مرا
دمی آشنا با خدا کن مرا
به قصد خرابی مرا میبیار
دمادم کرم کن پیاپی بیار
بیا ساقی از زاهد اندیشه نیست
بجز میکشیدن مرا پیشه نیست
بزاهد بگو از تو زهد و ثواب
من و مستی و عیش و جام شراب
بیا ساقی آن می عطاکن به من
که در نغمه آیم چو مرغ چمن
قدم صد ره از سدره برتر زنم
دم از مدح ساقی کوثر زنم
به شاهان عالم کنم افتخار
ز مدّاحی شاه دُلدُل سوار
ز نظمم زنم طعنه بر سلسبیل
به مداحی مرشد جبرئیل
علی بن عم و جانشین رسول
علی شیر حق زوج پاک بتول
اگر کفر باشد خدا خوانمش
ز حق کافرم گر جدا دانمش
به حول خداوند تا زندهام
قبول ار نماید ورا بندهام
چو بیرون از این نشأه خواهم شدن
بدامان او دست خواهم زدن
چنان در دلم آتش افروخته
شرار غمش خرمنم سوخته
که چون در لحد منزل پرملال
نکیرین از من کنند این سئوال
که ای بنده بر گو خدای تو کیست
بآن هر دو شاید بگویم علی است
علی ولی صهر خیرالبشر
خداوند دین حیدر حیه در
کسی گر بذات علی برد راه
تواند برد ره به ذات اله
بیا ساقی از مهر او میبیار
مرا مست کن زان میخوشگوار
اگرچه مرا جسم و جان، مست اوست
ولی هرچه باشد فزونتر نکوست
ز مستی فزونتر مرا مست کن
وزان مستی این نیست راهست کن
بده ساقی از آن شرابم بطی
سبوئی حمی دجلهئی یا شطی
کبیرانه میده صغیرم مگیر
که صورت صغیر است و معنی کبیر
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱
به چشم مست، ز هستی ربوده ای ما را
ز یک نگاه، به عالم نموده ای ما را
ز ره برد غرض آلوده حرف غیر،تو را
هزار بار اگر آزموده ای ما را
چه شد که بر سر بالین ما نمی آیی؟
به حال مرگ همانا شنوده ای ما را
ز بس که خوش حرکاتی ز التفات رقیب
به دل هزار محبت فزوده ای ما را
ز فکر حال تو میلی همیشه دلتنگیم
مگر دمی که به خاطر نبوده ای ما را
ز یک نگاه، به عالم نموده ای ما را
ز ره برد غرض آلوده حرف غیر،تو را
هزار بار اگر آزموده ای ما را
چه شد که بر سر بالین ما نمی آیی؟
به حال مرگ همانا شنوده ای ما را
ز بس که خوش حرکاتی ز التفات رقیب
به دل هزار محبت فزوده ای ما را
ز فکر حال تو میلی همیشه دلتنگیم
مگر دمی که به خاطر نبوده ای ما را
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳
شب که به بزم خویشتن، دید من خراب را
رفت برون ز مجلس و ساخت بهانه خواب را
بعد هزار ناخوشی، وقت نظاره چون شود
بخت بد من آورد، پیش نظر حجاب را
لب ز جواب پرسشم بستی و من ز بیخودی
می کنم از تو هر زمان، پرسش این جواب را
دل به امید خنده ات، گر بنهد زیان کند
هر که شناخت خوی آن غمزه پر عتاب را
مانع بی قراریم، گر نشدی وصال تو
قدر نمی شناختم، لذت اضطراب را
میلی ازین فزون مخور می که مباد ناگهان
رهزن یاد او کنی، بیخودی شراب را
رفت برون ز مجلس و ساخت بهانه خواب را
بعد هزار ناخوشی، وقت نظاره چون شود
بخت بد من آورد، پیش نظر حجاب را
لب ز جواب پرسشم بستی و من ز بیخودی
می کنم از تو هر زمان، پرسش این جواب را
دل به امید خنده ات، گر بنهد زیان کند
هر که شناخت خوی آن غمزه پر عتاب را
مانع بی قراریم، گر نشدی وصال تو
قدر نمی شناختم، لذت اضطراب را
میلی ازین فزون مخور می که مباد ناگهان
رهزن یاد او کنی، بیخودی شراب را
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴
دل که زیاده می کند، قاعده نیاز را
مایه ناز می شود، خوی بهانه ساز را
خون کدام بی گنه ریخته بر زمین،که تو
بر زده ای چو شاخ گل، دامن سروناز را
پیش تو نیم جان خود بازم، اگر ز مردمی
بازکنی به سوی من، نرگس نیم باز را
تا به درون بزم خویش از سر ناز خوانی ام
آیم و از برون در، عرض کنم نیاز را
وعده خلاف کرده ای با من وسازی ام خجل
رنجه به فرض اگر کنی، لعل فسانه ساز را
میلی خسته، بگسلد رشته عمر کوتهت
رخصت سرکشی دهد، گر مژه دراز را
مایه ناز می شود، خوی بهانه ساز را
خون کدام بی گنه ریخته بر زمین،که تو
بر زده ای چو شاخ گل، دامن سروناز را
پیش تو نیم جان خود بازم، اگر ز مردمی
بازکنی به سوی من، نرگس نیم باز را
تا به درون بزم خویش از سر ناز خوانی ام
آیم و از برون در، عرض کنم نیاز را
وعده خلاف کرده ای با من وسازی ام خجل
رنجه به فرض اگر کنی، لعل فسانه ساز را
میلی خسته، بگسلد رشته عمر کوتهت
رخصت سرکشی دهد، گر مژه دراز را
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵
سازد خموش تا من حسرت فزوده را
گوید شنیده ام سخن ناشنوده را
رنجیده بی گنه ز من آن تند خو و من
دارم صد انفعال، گناه نبوده را
دل جمع کرده از گله ام، بس که پیش او
می بندداضطراب، زبان گشوده را
تا زودتر حکایت شوقم شود تمام
پرسش نمی کند سخن ناشنوده را
میلی، گر امتحان کنی، از خود خجل شوی
آن پر فریب دشمن ناآزموده را
گوید شنیده ام سخن ناشنوده را
رنجیده بی گنه ز من آن تند خو و من
دارم صد انفعال، گناه نبوده را
دل جمع کرده از گله ام، بس که پیش او
می بندداضطراب، زبان گشوده را
تا زودتر حکایت شوقم شود تمام
پرسش نمی کند سخن ناشنوده را
میلی، گر امتحان کنی، از خود خجل شوی
آن پر فریب دشمن ناآزموده را
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶
دلا بیطاقتی کم کن چو شیدا کردهای خود را
که امروز است یا فردا که رسوا کردهای خود را
ز انکار محبت خویش را بازی مده چندین
که بازیبازی ای دل، گرم سودا کردهای خود را
برای شکوه من رفتهای ای غیر، سوی او
به این تقریب، باری پیش او جا کردهای خود را
کنی هردم شتاب نامه بردن پیش او، قاصد
بدان ماند که رفتهرفته شیدا کردهای خود را
دلا پایت نمیآید ز شادی بر زمین، گویا
چو میلی صید فتراک تمنا کردهای خود را
که امروز است یا فردا که رسوا کردهای خود را
ز انکار محبت خویش را بازی مده چندین
که بازیبازی ای دل، گرم سودا کردهای خود را
برای شکوه من رفتهای ای غیر، سوی او
به این تقریب، باری پیش او جا کردهای خود را
کنی هردم شتاب نامه بردن پیش او، قاصد
بدان ماند که رفتهرفته شیدا کردهای خود را
دلا پایت نمیآید ز شادی بر زمین، گویا
چو میلی صید فتراک تمنا کردهای خود را