عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
عالم همه باطل غم عالم همه باطل
در جای چنین کوشش آدم همه باطل
این دیر همان کهنه بنایی است که در وی
شد تاج کی و سلطنت جم همه باطل
این عرصه همان دخمهزمین است که گرداند
دست کی و سرپنجه رستم همه باطل
با عیش و الم ساز که خواهد شدن آخر
فردا به تو نوروز و محرم همه باطل
غمگین مشو از سفره افلاک که کردند
بیش است اگر رزق تو گر کم همه باطل
قصاب ز دوران مشو آزرده که باشد
از آمده و رفته جز این دم همه باطل
در جای چنین کوشش آدم همه باطل
این دیر همان کهنه بنایی است که در وی
شد تاج کی و سلطنت جم همه باطل
این عرصه همان دخمهزمین است که گرداند
دست کی و سرپنجه رستم همه باطل
با عیش و الم ساز که خواهد شدن آخر
فردا به تو نوروز و محرم همه باطل
غمگین مشو از سفره افلاک که کردند
بیش است اگر رزق تو گر کم همه باطل
قصاب ز دوران مشو آزرده که باشد
از آمده و رفته جز این دم همه باطل
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
ما اسیران همه مرغان خوشالحان همیم
همزبان نفس و همدم بستان همیم
جمع گردیده به یکجا همه چون رشته شمع
همه دلسوز هم و سر به گریبان همیم
همه خاک ته میخانه یک میکدهایم
همه سرشار ز یک باده و مستان همیم
میکند عکس یکی جلوه در آیینه ما
چشم بگشوده به روی هم و حیران همیم
لیلی ما همه در عالم معنی است یکی
در حقیقت همه مجنون بیابان همیم
جان سپردن به خموشی ز هم آموختهایم
عشقبازان همه شاگرد دبستان همیم
تیرهبختان همه از آتش هم میسوزند
همه آتشنفسان برق نیستان همیم
عندلیب و من و پروانه نداریم نزاع
آخر این قوم جگرسوخته یاران همیم
پشت ما نیست خم از منت دونان چو کمان
راست چون تیر به کیش هم و قربان همیم
چشمسیریم و نداریم امیدی به کسی
ما فقیران همه قانع به لب نان همیم
نشود یک سر مو جمع دل ما قصاب
بسکه ما طایفه چون زلف پریشان همیم
همزبان نفس و همدم بستان همیم
جمع گردیده به یکجا همه چون رشته شمع
همه دلسوز هم و سر به گریبان همیم
همه خاک ته میخانه یک میکدهایم
همه سرشار ز یک باده و مستان همیم
میکند عکس یکی جلوه در آیینه ما
چشم بگشوده به روی هم و حیران همیم
لیلی ما همه در عالم معنی است یکی
در حقیقت همه مجنون بیابان همیم
جان سپردن به خموشی ز هم آموختهایم
عشقبازان همه شاگرد دبستان همیم
تیرهبختان همه از آتش هم میسوزند
همه آتشنفسان برق نیستان همیم
عندلیب و من و پروانه نداریم نزاع
آخر این قوم جگرسوخته یاران همیم
پشت ما نیست خم از منت دونان چو کمان
راست چون تیر به کیش هم و قربان همیم
چشمسیریم و نداریم امیدی به کسی
ما فقیران همه قانع به لب نان همیم
نشود یک سر مو جمع دل ما قصاب
بسکه ما طایفه چون زلف پریشان همیم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
ای خوش آن روز که از خواب گران برخیزم
به تمنای تو ای سرو روان برخیزم
ای خوش آن دم که به تعظیم خدنگت از خاک
سر قدم ساخته از جا چو نشان برخیزم
پای برخاستنم نیست ز کوی تو مگر
به مددکاری عشق تو ز جان برخیزم
توشهای کو که از این خانه نهم بیرون پای
از پی چلّه از این روی کمان برخیزم
در میان حائل عکس رخ دلدار منم
میشود ظاهر اگر خود ز میان برخیزم
ذره از پرتو خورشید سماعی دارد
سزد از عکس تو گر رقصکنان برخیزد
یاد آن لحظه که در آتش شوقت چو سپند
افتم و باز ز جا نعرهزنان برخیزم
غیر تسلیم شدن چاره ندارم قصاب
حکم یار است که من از سر جان برخیزم
به تمنای تو ای سرو روان برخیزم
ای خوش آن دم که به تعظیم خدنگت از خاک
سر قدم ساخته از جا چو نشان برخیزم
پای برخاستنم نیست ز کوی تو مگر
به مددکاری عشق تو ز جان برخیزم
توشهای کو که از این خانه نهم بیرون پای
از پی چلّه از این روی کمان برخیزم
در میان حائل عکس رخ دلدار منم
میشود ظاهر اگر خود ز میان برخیزم
ذره از پرتو خورشید سماعی دارد
سزد از عکس تو گر رقصکنان برخیزد
یاد آن لحظه که در آتش شوقت چو سپند
افتم و باز ز جا نعرهزنان برخیزم
غیر تسلیم شدن چاره ندارم قصاب
حکم یار است که من از سر جان برخیزم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
بر میان تاری ز زلف یار میخواهد دلم
سبحه را افکنده و زنّار میخواهد دلم
تا نشانی هست از غمخانه زندان دوست
کافرم گر جانب گلزار میخواهد دلم
تا نشینی در میان چون نقطه بر گرد سرت
یک قدم رفتار چون پرگار میخواهد دلم
روشن آن مجلس که از حسن تو باشد تا به صبح
چون کواکب دیده بیدار میخواهد دلم
نه فلک را باده شوقت به چرخ آورده است
هم از این می باده سرشار میخواهد دلم
در فراقت جان من عمری است تاب آوردهایم
یک نفس در طاقت دیدار میخواهد دلم
آنقدر قصاب میدانم که از کون و مکان
عشق را میخواهد و بسیار میخواهد دلم
سبحه را افکنده و زنّار میخواهد دلم
تا نشانی هست از غمخانه زندان دوست
کافرم گر جانب گلزار میخواهد دلم
تا نشینی در میان چون نقطه بر گرد سرت
یک قدم رفتار چون پرگار میخواهد دلم
روشن آن مجلس که از حسن تو باشد تا به صبح
چون کواکب دیده بیدار میخواهد دلم
نه فلک را باده شوقت به چرخ آورده است
هم از این می باده سرشار میخواهد دلم
در فراقت جان من عمری است تاب آوردهایم
یک نفس در طاقت دیدار میخواهد دلم
آنقدر قصاب میدانم که از کون و مکان
عشق را میخواهد و بسیار میخواهد دلم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
مردیم ز غم تا به تو خودکام رسیدیم
از سایه تیغت به سرانجام رسیدیم
خواندیم چو لوح سر خاک شهدا را
بر مطلب بیمهری ایام رسیدیم
روزی که برون آمده از بیضه شوقت
پر نازده اول به سر دام رسیدیم
در عشق تو گشتیم دمی گرم که چون صبح
از یک نفس عمر به انجام رسیدیم
بسیار طپیدن ندهد فایده در خاک
تسلیم چو گشتیم به آرام رسیدیم
بیبهره از آن زلف نشد گردن قصاب
ما نیز به یک حلقه از این دام رسیدیم
از سایه تیغت به سرانجام رسیدیم
خواندیم چو لوح سر خاک شهدا را
بر مطلب بیمهری ایام رسیدیم
روزی که برون آمده از بیضه شوقت
پر نازده اول به سر دام رسیدیم
در عشق تو گشتیم دمی گرم که چون صبح
از یک نفس عمر به انجام رسیدیم
بسیار طپیدن ندهد فایده در خاک
تسلیم چو گشتیم به آرام رسیدیم
بیبهره از آن زلف نشد گردن قصاب
ما نیز به یک حلقه از این دام رسیدیم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
گر در این ظلمت چراغی پیش پا میداشتم
راه بر سرچشمه آب بقا میداشتم
سرنگون از چه نمیافتادم از خود بیخبر
چشم اگر بر نقش پای رهنما میداشتم
میزدم بر سنگ بس رنجیدهام از روزگار
گر به کف آیینه گیتینما میداشتم
میشدم در زیر بار منت گردون هلاک
گر جُوی در زیر این نه آسیا میداشتم
پای همت میزدم بر فرق چرخ مستعار
تکیهای گر بر سریر بوریا میداشتم
دیدهام زین خاکدان می شد سفید از انتظار
گر ز دست خلق چشم توتیا میداشتم
خرمنم را باد غم میداد بر باد فنا
گر ز کشت دهر یک جو مدعا میداشتم
پاک میسودم به هم ز افسوس تا گلگون شود
هر دو کف گر خواهش رنگ حنا میداشتم
اولین گامم نخستین پایه معراج بود
آنچه در سر هست اگر در زیر پا میداشتم
دیده گر میدوختم از سیم قلب روزگار
در نظر اکسیر بهر کیمیا میداشتم
میگذشتم گر ز جسم عاریت چون بوی گل
جا در آغوش و بر باد صبا میداشتم
دولت تیزی که زیر تیغ خونریز تو بود
من طمع از سایه بال هما میداشتم
کاش جای توتیا قصاب روز واپسین
در نظر قدری ز خاک کربلا میداشتم
راه بر سرچشمه آب بقا میداشتم
سرنگون از چه نمیافتادم از خود بیخبر
چشم اگر بر نقش پای رهنما میداشتم
میزدم بر سنگ بس رنجیدهام از روزگار
گر به کف آیینه گیتینما میداشتم
میشدم در زیر بار منت گردون هلاک
گر جُوی در زیر این نه آسیا میداشتم
پای همت میزدم بر فرق چرخ مستعار
تکیهای گر بر سریر بوریا میداشتم
دیدهام زین خاکدان می شد سفید از انتظار
گر ز دست خلق چشم توتیا میداشتم
خرمنم را باد غم میداد بر باد فنا
گر ز کشت دهر یک جو مدعا میداشتم
پاک میسودم به هم ز افسوس تا گلگون شود
هر دو کف گر خواهش رنگ حنا میداشتم
اولین گامم نخستین پایه معراج بود
آنچه در سر هست اگر در زیر پا میداشتم
دیده گر میدوختم از سیم قلب روزگار
در نظر اکسیر بهر کیمیا میداشتم
میگذشتم گر ز جسم عاریت چون بوی گل
جا در آغوش و بر باد صبا میداشتم
دولت تیزی که زیر تیغ خونریز تو بود
من طمع از سایه بال هما میداشتم
کاش جای توتیا قصاب روز واپسین
در نظر قدری ز خاک کربلا میداشتم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
به بزم دهر حرف دشمنی عام است میدانم
لبی کز شکوه نگشاید لب جام است میدانم
همین باشد میسّر کیمیای وصل عاشق را
نشان از هستی عنقا همین نام است میدانم
به کار خستگان خویش میکن گوشه چشمی
غذای عاشق بیمار بادام است میدانم
مکن منعم ز بیتابی که چون سیماب عاشق را
نگردد آنچه گرد خاطرآرام است میدانم
ندارند اهل شوق از هیچ جانب راه بیرونشو
جهان مرغان دل را سربهسر دام است میدانم
مخور تا میتوان ای دل فریب جلوه دنیا
نگردد آنچه حاصل در جهان کام است میدانم
تفاوت نیست وصل و هجر حیرانمانده او را
به پیش چشم اعمی صبح، چون شام است میدانم
طمع دل از هوای وصل جانان برنمیدارد
وگرنه آرزوی عاشقان خام است میدانم
ز قصاب پریشان از سر و سامان چه میپرسی
به قربان تو عاشق بیسرانجام است میدانم
لبی کز شکوه نگشاید لب جام است میدانم
همین باشد میسّر کیمیای وصل عاشق را
نشان از هستی عنقا همین نام است میدانم
به کار خستگان خویش میکن گوشه چشمی
غذای عاشق بیمار بادام است میدانم
مکن منعم ز بیتابی که چون سیماب عاشق را
نگردد آنچه گرد خاطرآرام است میدانم
ندارند اهل شوق از هیچ جانب راه بیرونشو
جهان مرغان دل را سربهسر دام است میدانم
مخور تا میتوان ای دل فریب جلوه دنیا
نگردد آنچه حاصل در جهان کام است میدانم
تفاوت نیست وصل و هجر حیرانمانده او را
به پیش چشم اعمی صبح، چون شام است میدانم
طمع دل از هوای وصل جانان برنمیدارد
وگرنه آرزوی عاشقان خام است میدانم
ز قصاب پریشان از سر و سامان چه میپرسی
به قربان تو عاشق بیسرانجام است میدانم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
تا چون نگه توان شد دور از میان مردم
زنهار جا نسازی در خانمان مردم
پرواز گیر ای دل تا کی چو مرغ تصویر
حیران توان نشستن در آشیان مردم
چشم از زنخ بپوشان بردار دست از زلف
نتوان به چاه رفتن با ریسمان مردم
از حرص همچون کرکس تا کی در این بیابان
چشم طمع توان داشت بر استخوان مردم
خاکت به دیده ای نفس شرمی بیار تا چند
پر چون مگس توان زد بر گرد خوان مردم
قصاب همچو طوطی آیینه در برابر
تا چند میتوان زد حرف از دهان مردم
زنهار جا نسازی در خانمان مردم
پرواز گیر ای دل تا کی چو مرغ تصویر
حیران توان نشستن در آشیان مردم
چشم از زنخ بپوشان بردار دست از زلف
نتوان به چاه رفتن با ریسمان مردم
از حرص همچون کرکس تا کی در این بیابان
چشم طمع توان داشت بر استخوان مردم
خاکت به دیده ای نفس شرمی بیار تا چند
پر چون مگس توان زد بر گرد خوان مردم
قصاب همچو طوطی آیینه در برابر
تا چند میتوان زد حرف از دهان مردم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
با آنکه در قلمرو هستی یگانهام
بر گوش روزگار، گران چون فسانهام
نه دشمنم به پهلوی خود جا دهد نه دوست
در آب همچو موج و در آتش زبانهام
هرجا که دام وا شود آنجا مجاورم
هرجا خدنگ بال گشاید نشانهام
مشتاق پایمردی برق است خرمنم
محتاج دستگیری مور است لانهام
چون ذرّه جانب وطنم بازگشت نیست
آتش زده است عشق تو بر آشیانهام
جز شرح حال من نبود ورد عندلیب
در نزد اهل دل غزل عاشقانهام
گه چون غبار همدم باد است هستیم
گه چون حباب بر سر آب است خانهام
گاهی روم به آتش و گاهی شوم به آب
القصه طفل پادو این کارخانهام
دل چاک گشت و دولت زلفش نداد دست
قصاب داغدار ز اقبال شانهام
بر گوش روزگار، گران چون فسانهام
نه دشمنم به پهلوی خود جا دهد نه دوست
در آب همچو موج و در آتش زبانهام
هرجا که دام وا شود آنجا مجاورم
هرجا خدنگ بال گشاید نشانهام
مشتاق پایمردی برق است خرمنم
محتاج دستگیری مور است لانهام
چون ذرّه جانب وطنم بازگشت نیست
آتش زده است عشق تو بر آشیانهام
جز شرح حال من نبود ورد عندلیب
در نزد اهل دل غزل عاشقانهام
گه چون غبار همدم باد است هستیم
گه چون حباب بر سر آب است خانهام
گاهی روم به آتش و گاهی شوم به آب
القصه طفل پادو این کارخانهام
دل چاک گشت و دولت زلفش نداد دست
قصاب داغدار ز اقبال شانهام
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
همان به دیده غباری که داشتم دارم
به خاک پای تو کاری که داشتم دارم
همان چو گرد در این وادی تمامخطر
قفای شاهسواری که داشتم دارم
چو سیل، سینه پرافعان و چهره خاکآلود
به کوه و دشت گذاری که داشتم دارم
چهار فصل گذشت از دل و همان از داغ
گل همیشهبهاری که داشتم دارم
خراب شد تن من همچو نقطه پرگار
به گرد خویش حصاری که داشتم دارم
شدم محیط و لب از آب تر نمیسازم
همان چو دجله کناری که داشتم دارم
ز خواندن دل و جان میدهم دوسر تاوان
به خصم راه قماری که داشتم دارم
دلی ز خون جگر چون پیاله لبریز
همان به دست نگاری که داشتم دارم
ز خال و ابروی او دست برنمیدارم
نظر به مهره و ماری که داشتم دارم
به سعی راست نشد کار دل مرا قصاب
ز خون دیده مداری که داشتم دارم
به خاک پای تو کاری که داشتم دارم
همان چو گرد در این وادی تمامخطر
قفای شاهسواری که داشتم دارم
چو سیل، سینه پرافعان و چهره خاکآلود
به کوه و دشت گذاری که داشتم دارم
چهار فصل گذشت از دل و همان از داغ
گل همیشهبهاری که داشتم دارم
خراب شد تن من همچو نقطه پرگار
به گرد خویش حصاری که داشتم دارم
شدم محیط و لب از آب تر نمیسازم
همان چو دجله کناری که داشتم دارم
ز خواندن دل و جان میدهم دوسر تاوان
به خصم راه قماری که داشتم دارم
دلی ز خون جگر چون پیاله لبریز
همان به دست نگاری که داشتم دارم
ز خال و ابروی او دست برنمیدارم
نظر به مهره و ماری که داشتم دارم
به سعی راست نشد کار دل مرا قصاب
ز خون دیده مداری که داشتم دارم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
ساقی کجاست کز می گلگون نشسته باشیم
چون داغ لاله تا کی در خون نشسته باشیم
شاید که آشنایی ما را کند نوازش
تا کی چو حلقه در، بیرون نشسته باشیم
خوب است راستی را از سرو یاد گیریم
تا کی چو بید مجنون وارون نشسته باشیم
سازد ذلیل ما را رویش ز لشگر خط
بر عارضی که چون خال موزون نشسته باشیم
یاران و همنشینان کردند کوچ و رفتند
تنها در این بیابان ما چون نشسته باشیم
قصاب از دو عالم کردی تو قطع امید
بهتر کز این دو منزل بیرون نشسته باشیم
چون داغ لاله تا کی در خون نشسته باشیم
شاید که آشنایی ما را کند نوازش
تا کی چو حلقه در، بیرون نشسته باشیم
خوب است راستی را از سرو یاد گیریم
تا کی چو بید مجنون وارون نشسته باشیم
سازد ذلیل ما را رویش ز لشگر خط
بر عارضی که چون خال موزون نشسته باشیم
یاران و همنشینان کردند کوچ و رفتند
تنها در این بیابان ما چون نشسته باشیم
قصاب از دو عالم کردی تو قطع امید
بهتر کز این دو منزل بیرون نشسته باشیم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
شدم تسلیم درکوی تو منزل را تماشا کن
به خاک و خون نشستم تا کمر گل را تماشا کن
ز تن دوری نمود از یک تبسّم سیر کن جان را
ز خود رفت از نگاهی طاقت دل را تماشا کن
کنارم باز سبز از دانه اشک ندامت شد
بیا بر چشم من بنشین و حاصل را تماشا کن
بر داغ جنون پیدا است پنهان سوخت باید دل
در این دیوانگیها عقل کامل را تماشا کن
ز دل هرگز نمیگردد خطا یک تیر مژگانش
شکار اندازی صیاد قابل را تماشا کن
عجایب وحشتی قصاب در خون جگر دارم
طپیدنهای مرغ نیمبسمل را تماشا کن
به خاک و خون نشستم تا کمر گل را تماشا کن
ز تن دوری نمود از یک تبسّم سیر کن جان را
ز خود رفت از نگاهی طاقت دل را تماشا کن
کنارم باز سبز از دانه اشک ندامت شد
بیا بر چشم من بنشین و حاصل را تماشا کن
بر داغ جنون پیدا است پنهان سوخت باید دل
در این دیوانگیها عقل کامل را تماشا کن
ز دل هرگز نمیگردد خطا یک تیر مژگانش
شکار اندازی صیاد قابل را تماشا کن
عجایب وحشتی قصاب در خون جگر دارم
طپیدنهای مرغ نیمبسمل را تماشا کن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
ساقی بیا و در قدح از لطف باده کن
رحمی به حال عاشق از پا فتاده کن
باری غبار کلفتم از لوح دل بشوی
این لوح را چو صفحه آیینه ساده کن
دارم من از خیال تو در سینه شعلهای
بنمای روی و آتش ما را زیاده کن
واصل به او نگشته عبادت درست نیست
در کعبه گر نماز گذاری اعاده کن
اول ز درد توشه راهی به هم رسان
آنگاه عزم رفتن و تحصیل جاده کن
معلوم ما شده است که از سر گذشتهای
قصاب راه صلح ز دلدار اراده کن
رحمی به حال عاشق از پا فتاده کن
باری غبار کلفتم از لوح دل بشوی
این لوح را چو صفحه آیینه ساده کن
دارم من از خیال تو در سینه شعلهای
بنمای روی و آتش ما را زیاده کن
واصل به او نگشته عبادت درست نیست
در کعبه گر نماز گذاری اعاده کن
اول ز درد توشه راهی به هم رسان
آنگاه عزم رفتن و تحصیل جاده کن
معلوم ما شده است که از سر گذشتهای
قصاب راه صلح ز دلدار اراده کن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
داغ دل را کرد از چاک آشکارا پیرهن
عاقبت در عشق ما را ساخت رسوا پیرهن
تنگ در آغوشش آوردن نصیب ما نشد
نامسلمان شانه، کافر سرمه، ترسا پیرهن
مگذر از حق بی تو هر شب تا سحر در سوختن
میکند امدادها چون شمع با ما پیرهن
نشئه کیفیت معنی ز لفظ نازک است
باده را پوشند میخواران ز مینا پیرهن
صدق پیش آور که از اعجاز خوبان دور نیست
دیده یعقوب را گر ساخت بینا پیرهن
سینه شد قصاب چون گل چاکچاک از دست صبر
بر رخ دل عاقبت بگشود درها پیرهن
عاقبت در عشق ما را ساخت رسوا پیرهن
تنگ در آغوشش آوردن نصیب ما نشد
نامسلمان شانه، کافر سرمه، ترسا پیرهن
مگذر از حق بی تو هر شب تا سحر در سوختن
میکند امدادها چون شمع با ما پیرهن
نشئه کیفیت معنی ز لفظ نازک است
باده را پوشند میخواران ز مینا پیرهن
صدق پیش آور که از اعجاز خوبان دور نیست
دیده یعقوب را گر ساخت بینا پیرهن
سینه شد قصاب چون گل چاکچاک از دست صبر
بر رخ دل عاقبت بگشود درها پیرهن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
خوش عشرتی است با دل دانا گریستن
بر کشت خویش در دل شبها گریستن
بر حال خود به درگه او پیشبینیای است
امروز در مصیبت فردا گریستن
باید به پای سرو چمن با صد آرزو
رفتن به یاد آن قد رعنا گریستن
تو سرو جویباری و ما ابر نوبهار
از توست جلوه کردن و از ما گریستن
در مجلسی که جای کند در کف تو جام
خون باید از نشاط چو مینا گریستن
قصاب تنگنای قفسر سیر گوشهای است
تا کی توان به دامن صحرا گریستن
بر کشت خویش در دل شبها گریستن
بر حال خود به درگه او پیشبینیای است
امروز در مصیبت فردا گریستن
باید به پای سرو چمن با صد آرزو
رفتن به یاد آن قد رعنا گریستن
تو سرو جویباری و ما ابر نوبهار
از توست جلوه کردن و از ما گریستن
در مجلسی که جای کند در کف تو جام
خون باید از نشاط چو مینا گریستن
قصاب تنگنای قفسر سیر گوشهای است
تا کی توان به دامن صحرا گریستن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
سرکن سخن از آن لب و دفع ممات کن
خونها ز رشگ بر دل آب حیات کن
از یک تبسم شکرین مغز پسته را
بنما ز لطف و باز همان در نبات کن
بهر خراج حسن ز ما نقد جان بگیر
آنگاه خط برآور و پشت برات کن
از شش جهت به لشگر غم بند آر راه
رخ برفروز و شاه در این عرصه مات کن
بنشین دمی فدای تو گردم به دیدهام
یک ره نظر به من ز ره التفات کن
قصاب مستحق تماشای حسن تو است
بنما جمال خویش و حساب زکات کن
خونها ز رشگ بر دل آب حیات کن
از یک تبسم شکرین مغز پسته را
بنما ز لطف و باز همان در نبات کن
بهر خراج حسن ز ما نقد جان بگیر
آنگاه خط برآور و پشت برات کن
از شش جهت به لشگر غم بند آر راه
رخ برفروز و شاه در این عرصه مات کن
بنشین دمی فدای تو گردم به دیدهام
یک ره نظر به من ز ره التفات کن
قصاب مستحق تماشای حسن تو است
بنما جمال خویش و حساب زکات کن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
شوی هرجا دچار چشمش اظهار محبت کن
در این میخانه چون وارد شوی می نوش و عشرت کن
به هر حالت که باشد دستگیری کن ضعیفان را
رسی بر مشهد پروانه گر روزی زیارت کن
درآ غافل به تن هرگه که بینی رفتهام از خود
به جز مهر تو هر چیزی که در دل بود غارت کن
ز جوش کشتگان تیغ ناز خویش عالم را
ز جا برخیز و بنما جلوهای برپا قیامت کن
ز هجرت مردم و یکره مرا بر سر نمیآیی
به قربان سرت گردم بیا و ترک عادت کن
به تعمیر وجودم آب ده شمشیر ابرو را
چه شد عمری است ویران کردهای یکدم عمارت کن
نمیگویم برونآ، یا بمان بی اختیار من
برو ای جان و جانان آنچه فرماید اطاعت کن
لباس زندگی را نیست آسایش اگر خواهی
روی چون در کفن تا میتوانی خواب راحت کن
حضور قلب بتوان یافت قصاب از قناعتها
تو را چون کرد بسمل باش تسلیم و قناعت کن
در این میخانه چون وارد شوی می نوش و عشرت کن
به هر حالت که باشد دستگیری کن ضعیفان را
رسی بر مشهد پروانه گر روزی زیارت کن
درآ غافل به تن هرگه که بینی رفتهام از خود
به جز مهر تو هر چیزی که در دل بود غارت کن
ز جوش کشتگان تیغ ناز خویش عالم را
ز جا برخیز و بنما جلوهای برپا قیامت کن
ز هجرت مردم و یکره مرا بر سر نمیآیی
به قربان سرت گردم بیا و ترک عادت کن
به تعمیر وجودم آب ده شمشیر ابرو را
چه شد عمری است ویران کردهای یکدم عمارت کن
نمیگویم برونآ، یا بمان بی اختیار من
برو ای جان و جانان آنچه فرماید اطاعت کن
لباس زندگی را نیست آسایش اگر خواهی
روی چون در کفن تا میتوانی خواب راحت کن
حضور قلب بتوان یافت قصاب از قناعتها
تو را چون کرد بسمل باش تسلیم و قناعت کن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
ای که خاک آستانت سجدهگاه عاشقان
خشت و فرش بارگاهت مهر و ماه عاشقان
سر به تاج قیصر و خاقان نمیآرد فرو
در سریر خاکساری شبکلاه عاشقان
گم شود خورشید از کثرت به زیر دست و پا
چون برون آیند در محشر سپاه عاشقان
کشتگان ناز او را شاهدی در کار نیست
چهره زرد است در محشر گواه عاشقان
تا به کی خواهی شکستن خاطر قصاب را
جان من پرهیز کن از تیر آه عاشقان
خشت و فرش بارگاهت مهر و ماه عاشقان
سر به تاج قیصر و خاقان نمیآرد فرو
در سریر خاکساری شبکلاه عاشقان
گم شود خورشید از کثرت به زیر دست و پا
چون برون آیند در محشر سپاه عاشقان
کشتگان ناز او را شاهدی در کار نیست
چهره زرد است در محشر گواه عاشقان
تا به کی خواهی شکستن خاطر قصاب را
جان من پرهیز کن از تیر آه عاشقان
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
عالما علم ز دلها نه تو داری و نه من
خبر از شورش دنیا نه تو داری و نه من
نشئه هست در این بزم نهان در هر دل
علم از این باده و مینا نه تو داری و نه من
در سری نیست در این دهر که سودایی نیست
خبری ز آن سر و سودا نه تو داری و نه من
ای دل از پیچ و خم زلف بتان دست بدار
ره در این سلسله اصلاً نه تو داری و نه من
به خیال قدش ای ماه چه سرگردانی
راه در عالم بالا نه تو داری و نه من
آنچه امروز بر آن ما و تو داریم نزاع
باخبر باش که فردا نه تو داری و نه من
هست قصاب جهانی که تماشا دارد
حیف کاین دیده بینا نه تو داری و نه من
خبر از شورش دنیا نه تو داری و نه من
نشئه هست در این بزم نهان در هر دل
علم از این باده و مینا نه تو داری و نه من
در سری نیست در این دهر که سودایی نیست
خبری ز آن سر و سودا نه تو داری و نه من
ای دل از پیچ و خم زلف بتان دست بدار
ره در این سلسله اصلاً نه تو داری و نه من
به خیال قدش ای ماه چه سرگردانی
راه در عالم بالا نه تو داری و نه من
آنچه امروز بر آن ما و تو داریم نزاع
باخبر باش که فردا نه تو داری و نه من
هست قصاب جهانی که تماشا دارد
حیف کاین دیده بینا نه تو داری و نه من
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
عالمی را کرده سرگردان طواف کوی تو
مینماید کج به مردم قبله ابروی تو
پنجه خورشید برمیتابد از روی غضب
از غرور حسن زور و قوت بازوی تو
در رهت از روی شوق ای قبله جان کردهام
پشت بر محراب تا دیدم خم ابروی تو
رو به هر جایی کسی دارد برای حاجتی
هست ما را ای شه درماندگان رو سوی تو
در بساط عشق چون پروانه آخر سوختیم
ای چراغ عاشقان از اشتیاق روی تو
وادی عشق است و در گردن من دیوانه را
کار صد زنجیر برمیآید از یک موی تو
پای تا سر عدل را نازم که در صحرای عشق
میستاند باج از شیر ژیان آهوی تو
دست کوتاه است از دامان آتش خار را
چون کشد قصاب این آتشعنان خوی تو
مینماید کج به مردم قبله ابروی تو
پنجه خورشید برمیتابد از روی غضب
از غرور حسن زور و قوت بازوی تو
در رهت از روی شوق ای قبله جان کردهام
پشت بر محراب تا دیدم خم ابروی تو
رو به هر جایی کسی دارد برای حاجتی
هست ما را ای شه درماندگان رو سوی تو
در بساط عشق چون پروانه آخر سوختیم
ای چراغ عاشقان از اشتیاق روی تو
وادی عشق است و در گردن من دیوانه را
کار صد زنجیر برمیآید از یک موی تو
پای تا سر عدل را نازم که در صحرای عشق
میستاند باج از شیر ژیان آهوی تو
دست کوتاه است از دامان آتش خار را
چون کشد قصاب این آتشعنان خوی تو