عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
تا کرده محبت هدف تیر تو جان را
بر قصد من ابروی تو زه کرده کمان را
حیرت‌زده در باغ تو چون بلبل تصویر
نگشاده نظر سوی تو بستیم زبان را
در عالم تصویر کس آگه زکسی نیست
از هم چه خبر دیده حیرت‌زدگان را
باشد چو یکی آینه این خانهٔ زیبا
مسکن مشمارید سرای گذران را
بگذر ز گل عیش که گلزار تعلق
خار ره مقصود بود کعبه روان را
صورت چه پذیرد ز نظر بی دل روشن
بی آینه در باز مکن آینه دان را
از باد تکبر سر بی مغز تهی ساز
بر دوش کشی چند تو این بار گران را
بندد کمر بندگی قد تو شمشاد
چون جلوه دهی در چمن آن سرو روان را
قصاب جهان چون به عناد است و دورنگی
جا داده در آغوش بهار تو خزان را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
ای خرم از نسیم وصالت بهارها
گلچین بوستان رخت گلعذارها
اشجار باغ را به نظر گر درآوری
نرگس به جای برگ بروید زخارها
بنمای رخ به ما که ز حد رفت کار دل
گیرد قرار تا دل ما بی‌قرارها
دل کارخانه‌ای است رگ و ریشه پود و تار
تا دیده‌ای گسسته ز هم پود و تارها
مطرب به نغمه کوش که یک‌دم غنیمت است
تا پرده بر نخاسته از روی کارها
در آب رفت نوح و تو در خواب غفلتی
بستند همرهان همه بر ناقه بارها
عالم تمام یک شب و یک روز بیش نیست
قصاب چند سیر کنی در دیارها
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
دل پر از افغان و ظاهر خالی از جوشیم ما
از سخن لبریز و از گفتار خاموشیم ما
تا به بر گیریم هر دم تیر تقدیر تو را
جمله اعضا چون کمان پیوسته آغوشیم ما
چون تن آیینه پنهان در لباس جوهریم
گرچه در ظاهر ز عریانی نمد پوشیم ما
حرف بسیار است اما رخصت گفتار نیست
بر سر چندین هزار اسرار سر پوشیم ما
نزد اهل دل زبان‌دانی نمی‌دانم که چیست
هرکجا قصاب حرفی بگذرد گوشیم ما
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
کی ز جور دهر کم فرصت الم داریم ما
چون تو را داریم از دشمن چه غم داریم ما
ما اسیران با گرفتاری ز بس خو کرده‌ایم
هر کجا در خاک دامی نیست رم داریم ما
کم مبادا از سر ما نقش داغ و مد آه
سرفرازی‌ها از این چتر و علم داریم ما
هست تا اشک ندامت ایمن‌ایم از سوختن
بیم ز آتش نیست تا دیده نم داریم ما
خانه بردوشان در این دریا به‌هم پیوسته‌اند
دست همچون موج در آغوش هم داریم ما
قطره‌ای تا از می شوق تو باشد در ایاغ
کافریم ار آرزوی جام جم داریم ما
تا که چون قصاب مستغنی شدیم از لطف دوست
کی نظر دیگر به ارباب کرم داریم ما
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
گفتگویت در تبسم می‌کند شکر در آب
خورده بس لعل لبانت غوطه چون گوهر در آب
اصل معنی یافت چون عارف ز خط عارضت
از بغل آورد بیرون ریخت صد دفتر در آب
دل چو در خون می‌نشیند شوقش افزون می‌شود
مرغ آبی می‌زند از شوق آری پر در آب
طرفه دریاییست عشق دوست کز هر موجه‌ای
صد خطر رو می‌دهد تا افکنی لنگر در آب
گفتمت قصاب هیچ از گرمی محشر مترس
کی کنید تقصیر از ما ساقی کوثر در آب
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
روشن شده از حسن تو کاشانه‌ام امشب
خوش باش که بر گرد تو پروانه‌ام امشب
نخل قد دلجوی تو ای زینت فردوس
سیراب شد از گریهٔ مستانه‌ام امشب
دست طلب از دامن وصل تو ندارم
هرچند که در بزم تو بیگانه‌ام امشب
سروی شد و چون شعله قد افروخت به افلاک
هر دود که برخاست ز ویرانه‌ام امشب
از بهر یکی جرعه می‌باز چو قصاب
جاروبکشی گوشهٔ می‌خانه‌ام امشب
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
چو عکس خویش نمودار می‌کند مهتاب
پیاله را گل بی‌خار می‌کند مهتاب
به جای بادهٔ گلگون در این بهشت آباد
گلاب در قدح یار می‌کند مهتاب
ز عکس مهر جمال تو شد دلم روشن
علاج آینهٔ تار می‌کند مهتاب
بگیر دامن لیلی که صبح روشن شد
به ناقه محمل خود بار می‌کند مهتاب
گسست چون رگم از ریشه یافتم امشب
به پود و تار کتان کار می‌کند مهتاب
چنانکه نقره کند صبحدم مس شب را
لباس تار تو زرتار می‌کند مهتاب
ز فیض تا سحر امشب ز خواب مخمل را
هزار مرتبه بیدار می‌کند مهتاب
ببار اشک ندامت ز دیدگان قصاب
سرشک را در شهسوار می‌کند مهتاب
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
ای دل بیهده گفتار ادب باش ادب
از زبان می‌کشی آزار ادب باش ادب
جستن عیت در آیینه بود پی در پی
دیده بر آینه بگمار ادب باش ادب
می‌کشی روز جزا آنچه کنی با دگری
عزت خویش نگه‌دار ادب باش ادب
شمع را روشنی از سوز و گداز است به کف
تو هم این رشته نگه دار ادب باش ادب
مکن از او هوس بوسه شیرین قصاب
زین شکر دست هوس دار ادب باش ادب
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
از تو در خاطر هر ذره تمنایی هست
به هر آیینه ز حسن تو تماشایی هست
هر نسیمی ز تو مجنون بیابان‌گردی است
وز تو در دامن هر بادیه شیدایی هست
نیست شوق تو به اندازه هر حوصله‌ای
ور نه این باده نهان در همه مینایی هست
آن عزیزی تو که کونین به بیع غم توست
واله حسن تو هر گوشه زلیخایی هست
خضر این بادیه از ریگ روان بیشتر است
پیش رو گر هوست آبله پایی هست
خوش حسابی چو مکافات در این عالم نیست
نشوی غافل از امروز که فردایی هست
هیچ یاری به کم آزاری تنهایی نیست
دلنشین‌تر مگر از کنج قفس جایی هست
گرچه قصاب بود بی‌سروسامان بسیار
کافرم کافر اگر هم چو تو رسوایی هست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
دیده خون‌بار ما چون گشت گریان مفت ماست
دانه‌ای افشانده در خاکیم باران مفت ماست
نشکفد تا غنچه در گلزار نتوان برد فیض
هرکه چون گل پاره می‌سازد گریبان مفت ماست
نیست نفعی جز ضرر در آشنایی‌های خلق
رو ز ما هرچند گردانند یاران مفت ماست
ما که تن دادیم در صحرا دگر معموره چیست
گر شود آفاق سرتاسر بیابان مفت ماست
تیغ برکش تا گلو از آب گوهر تر کنیم
چون صدف لب‌تشنه در بحریم تا جان مفت ماست
می‌شود روشن قفس را خانه از روزن مدام
زخم دل چون بیشتر باشد نمایان مفت ماست
می‌توان قصاب کردن خویش را قربان دوست
در تمام سال روز عید قربان مفت ماست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
چرخ از آن روزی که سرگردانی خود دیده است
راستی با دشمن و با دوست کین ورزیده است
پیش چشم اهل استغنا دو روزی بیش نیست
دستگاهی را که نه افلاک بر خود چیده است
سربلندی‌ها در آواز سبکباری بود
نیست بیجا سرو اگر بر خویشتن بالیده است
تا به روز حشر در زندان اسیر بند باد
گردنی کز طوق فرمان تو سر پیچیده است
گر چکد از پنجه مژگان ز حسرت دور نیست
پیش رخسار تو دل چون موم آتش دیده است
خوار چون مینای خالی در نظرها می‌شود
هرکه در بزم محبت یک‌نفس خندیده است
در رهش قصاب بر هر جانبی کردم نگاه
بسملی دیدم که پا تا سر به خون غلطیده است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
از قدت امروز گلشن را صفای دیگر است
سرو موزون تو را نشو و نمای دیگر است
گرچه می‌بخشد حیات جاودانی آب خضر
لیک آب تیغ نازت را بقای دیگر است
نه به کنعان می‌کنم او را برابر نه به مصر
یوسف پر قیمت ما را بهای دیگر است
زود بر گل می‌نشیند لنگر از امداد خلق
کشتی امید ما را ناخدای دیگر است
نه به روز وصل می‌سازم نه با شام فراق
می‌توان دانست دل را مدّعای دیگر است
در دریار غم‌نصیبان نوشدارو باب نیست
زخم مژگان ‌خورده دل‌ها را دوای دیگر است
کشته تیغ دگر قصاب گشتن شرط نیست
مسلخ او بهر قربانگاه جای دیگر است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
مهر تو به هر سینه عیان است و عیان نیست
چون عکس در آیینه نهان است و نهان نیست
با خلق جهان چشم سیه‌مست تو گویا است
این طرفه که با جمله زبان است و زبان نیست
فریاد که سررشته آشوب دو عالم
پیوسته در آن موی میان است و میان نیست
درد غم عشق تو رسیده است به صد جان
این جنس بدین نرخ گران است و گران نیست
چون روی تو خورشید مرا در نظر آید
حیرت‌زده‌ام زآنکه نه آن است و نه آن نیست
ابروش کمان است و کمانش نتوان گفت
قربان شوم آن را که کمان است و کمان نیست
تا دیده ز دل خون رود و باز پس آید
آب سر این چشمه روان است و روان نیست
بر هر که زند تیر جفایی به تو بندند
قصاب تو را سینه نشان است و نشان نیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
بر هر که نیک دیده گشادم فنای تو است
بر هر دری که روی نهادم سرای تو است
حقا که حلقه در گنج سعادت است
گوشی که متصل شنوای صدای تو است
جبریل از شرف پر خود سایبان کند
بر آن سری که افسرش از خاک پای تو است
چون صبح یک نفس کند اکسیر دهر را
آن را که دست در عمل کیمیای تو است
سرمایهٔ دو کون به یک بینوا دهد
هر پابرهنه‌ای که به گیتی گدای تو است
از غیر خویشتن ز کجی عیب‌پوش باش
آن جامه راست چون به قد کبریای تو است
با رنج بی‌شمار به هر گوشه صد مسیح
نالان فتاده چشم به راه دوای تو است
بست آنچه نقش بر دل ما، ز آب مغفرت
زایل نما هر آنچه که دیدی سوای تو است
ای خاک کوی دوست رسی چون به دیده‌ام
بنشین ز روی لطف که این خانه جای تو است
از دست چرخ با دل گرم آه سرد را
قصاب آنچه می‌کشی اینک سزای تو است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
هر داغ دل ز پرتو حسنت ستاره‌ای است
هر ذره‌ای ز مهر رخت ماه‌پاره‌ای است
تا آب داده تیغ تو گلزار دهر را
هر گل در این چمن جگر پاره‌پاره‌ای است
روشن چو از تو نیست چراغ دلم چرا
هر قطره‌ای که می‌چکد از وی شراره‌ای است
آگاه از گذشتن این بحر نیستی
هر چین موج بر تو ز رفتن اشاره‌ای است
باد مخالفش ز هواهای نفس تو است
این بحر را وگرنه ز هر سو کناره‌ای است
بسیار شوخ‌چشمی و غافل که چون حباب
ویران بنای هستی ما از نظاره‌ای است
این هم غنیمت است که از نقد داغ دوست
در دست مفلسان محبت شماره‌ای است
پیدا است ز آتش حجر اینک که نور تو
پنهان ز غیر در دل هر سنگ‌پاره‌ای است
قصاب دور دیده ز مژگان شوخ او
از هر طرف ز بهر دل ما قناره‌ای است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ای خوش آن عالم که در وی راه پای غم نداشت
نقش‌ها برداشت اما صورت خاتم نداشت
حسن را چندین هزار آیینه پیش رخ نبود
عکس جان گر در تن نامحرم و محرم نداشت
بود کوتاه از گریبان روان دست اجل
چشم احیا هیچ‌کس از عیسی مریم نداشت
دست و تیغ غمزه بر قتل کسی بالا نرفت
زخم چشم راحت از هم‌خوابی مرهم نداشت
چید بزمی ساقی دوران که در گیتی نبود
ریخت بر خاک وجود آبی که جام‌جم نداشت
هر دلی را شد به قصد دوستی وصلی نصیب
این ترازو ذره‌ای در وزن بیش و کم نداشت
تا توانی پی به معنی برد، ظاهربین مباش
کانچه در خاطر سلیمان داشت در خاتم نداشت
جامه احرام را قصاب تر کردم ز اشگ
داشت آن آبی که چشمم چشمه زمزم نداشت
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
پیش شمشیر تو تسلیم شدن دین من است
در سر کوی تو قربان شدن آیین من است
به فلاطون پی تعظیم فرو نارم سر
خشت بالای خم میکده بالین من است
بیستون را به فلاخن نهم از قدرت عشق
کارفرما اگر اندیشه شیرین من است
عشق را با فلک و ثابت و سیاره چه کار
سینه افلاک من و داغ تو پروین من است
چشم‌ وحشی‌نگهی برد دل ما قصاب
این غزالی است که گیرندهٔ شاهین من است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
یک نفس بی یاد جانان زندگانی مشکل است
بی حدیث لعل او شیرین بیانی مشکل است
غیر شرح عشق گنجایش ندارد زندگی
بی غمش در هر دو عالم زندگانی مشکل است
اهل دل بی شورش مطرب نیاید در سماع
بی تلاطم بحر را رقص روانی مشکل است
گفتمش ای دیده سودایی چنین کار تو نیست
بر فراز قلعه دل دیدبانی مشکل است
در کمینگاه است دشمن از پی تاراج دل
در هجوم خواب غفلت پاسبانی مشکل است
وصل ممکن نیست ای غافل چه می‌خواهی ز دهر
گشتن آگه از نشان بی نشانی مشکل است
تا تو از سر نگذری نتوان تو را سردار کرد
تا نبازی دل در این ره دلستانی مشکل است
رد مکن از گلّه قربانیان قصاب را
جان من بی سگ در این صحرا شبانی مشکل است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
در کف عاشق به غیر برگ کاهی بیش نیست
نه فلک پیشش نشان تیر آهی بیش نیست
چیست این طول امل فکری کن ای سست‌اعتقاد
بر سر آمد وعده آخر سال و ماهی بیش نیست
می‌رود از باد خوش‌تر ابلق لیل و نهار
روز و شب یک گردش چشم سیاهی بیش نیست
چند در هامون توان گردید ای حق‌ناشناس
تا به منزلگاه جانان مدّ آهی بیش نیست
آتش کین چند افروزی و خواهی سوختن
استخوان من که یک مشت گیاهی بیش نیست
در رهش قصاب چون بسمل ‌شدی تسلیم باش
دست و پا تا چند آخر قتلگاهی بیش نیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
اگر داغ جنون خون بر دل ما می‌کند مرد است
اگر این باده را ساقی به مینا می‌کند مرد است
به زلفش نقد دل را وام کردم از ره همت
به این جمع پریشان هرکه سودا می‌کند مرد است
مشو چون غنچه، همچون گل به روی خلق خندان شو
گره هرکس که از کار کسی وا می‌کند مرد است
ندانم هر که زر دارد چرا گم می‌کند خود را
کسی کامروز یک دینار پیدا می‌کند مرد است
چرا قصاب می‌گیرد سر دست رقیبان را
اگر داغش دل ما را تسلی می‌کند مرد است