عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۲۰
آنی که ابد ز عمر تو مایه کند
وز خاک درت سپهر پیرایه کند
جز چتر تو عرش را نباشد این قدر
کاو بر سر سایۀ خدا سایه کند
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۲۹
ای بارگهت ز چرخ گردان برتر
مرّیخ ترا خنجر و خورشید سپر
رمحت که سماک رامح او را لقب است
از جوشن نُه توی فلک کرده گذر
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۵۴
ای یافته بر صدر کرم تمکینی
وی کام برآرنده هر مسکینی
من مدح تو می خوانم و تو فارغ از آن
احسان چو نمی کنی کم از تحسینی
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۲
در غم جانان به ترک جان بگوی
زان که جان اینجا و بال دیگر است
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۸
نشیند وقتها با من به مَی خوردن، ولی چندان
که توبه بشکنم، چون توبه ام بشکست برخیزد
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۱۱
گنگ کور ار دو دیده بگشاید
ماه نو را به خلق بنماید
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۱۶
بر رخ حور نظر غایتِ کوته نظری ست
ناظری را که تو باشی به قیامت منظور
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۱۸
یک خنده فدای عالمی کن
بنیاد غم از جهان برانداز
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۲۰ - دولت
زان دوایی که نیست انجامش
سر علّت ببر که شد نامش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
اول به نام آنکه زد این بارگاه را
افروخت شمع مشعله مهر و ماه را
برپای کرد زنگی شب را ز تخت ظلم
بر جا نشاند روز مرصّع کلاه را
خفتان نقره کرد برون از تن جهان
پوشاند بر سپهر لباس سیاه را
رخسار و زلف و چشم و خط و خال آفرید
آنگاه داد راه تماشا نگاه را
صف بست دور چشم سیه چون دو پادشاه
از هر طرف ز لشگر مژگان سپاه را
بر سنگ داده گوهر و بر نیش داده نوش
خاصیّت تمام رسانده گیاه را
بر پیش بحر رحمت او جمله قطره‌ایم
قصاب غم مدار چو کردی گناه را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ای ذات پاکت از همه ماسوا، سوا
وز درگه تو یافته هر بینوا، نوا
انعام توست بر همه خاص و عام، عام
تشریف توست بر قد هر نارسا، رسا
گم‌گشتگان وادی جهل مرکبیم
راهی ز روی مرحمت ای رهنما، نما
ما را چو حاصلی نبود غیر معصیت
ای وای اگر دهی تو روز جزا، جزا
در دم چهار موجه دریای خون شود
در کشتی‌ای که نیست در آن ناخدا، خدا
پنهان ز خلق تکیه زدن بر سر سریر
بهتر ز طاعت به سر بوریا، ریا
قصاب خسته‌ دل به جناب تو کرده رو
او را ببخش زین در دارالشفا، شفا
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
نهاده حسن تو بنیاد دلربایی را
گرفته گل ز رخت بوی بی‌وفایی را
کسی نیافته قدر برهنه پایی را
خراج نیست در این ملک بی‌نوایی را
رسا نمی‌شود از سعی خامه تقدیر
به قد آن که بریدند نارسایی را
ز خون دل ثمری جلوه ده در این گلزار
چو سرو چند کنی پیشه خودنمایی را
ز زهد خشک به تنگ آمدم شراب کجاست
که تا به آب دهم خرقهٔ ریایی را
رضا به عشرت عالم نمی‌شود قصاب
کسی که یافت چو من لذت جدایی را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
خط سبز از رخت چون سر زند جان می‌کند پیدا
برای زندگی خضر آب حیوان می‌کند پیدا
وطن در کنج لب می‌باشد اکثر خال مشگین را
برای خویش طوطی شکرستان می‌کند پیدا
جنونم برده از راهی که زنگش می‌توان بستن
هما گر استخوانم در بیابان می‌کند پیدا
دلش آیینه زار عکس مهر و ماه می‌گردد
کسی کو مهر او در سینه پنهان می‌کند پیدا
ز لذت تا قیامت جای تیغش می‌مکد لب را
دلی کز غمزه‌اش زهم نمایان می‌کند پیدا
زحق قصاب مگذر می‌‌توان خواندن فلاطونش
برای درد عاشق هر که درمان می کند پیدا
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
تا گشود از بهر گفتاری لب خاموش را
در شکر آمیخت آن اهل زمرّدپوش را
روز اول کرد ما را چشم مست او خراب
باده‌پیمایی نشاید ساقی مدهوش را
تشنه نیسان چو مردان سعادتمند باش
چون صدف پر ساز از درّ معانی گوش را
متصل در سینه باید تیر آهی داشتن
چون کمان خالی نگردان از خدنگ آغوش را
کام شیرین بی گزند از شهد نتوان ساختن
نیش می‌گیرد ز لب‌ها ترجمان نوش را
چشم بر دست کسان قصاب چون مینا مدار
چون قدح گردان تهی از بار منت دوش را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
اگر آن شمع بزم دل رود مستانه در صحرا
نیاید در نظر غیر از پر پروانه در صحرا
نماید هرکجا رخ نه فلک آیینه می‌گردد
ز صیقل کاری خاکستر پروانه در صحرا
ز وحشت تنگنای شهر زندان است بر عاشق
به وسعت داد عشرت می‌دهد دیوانه در صحرا
ز سیل اشگ میسازم خراب این عالم دل را
برای خویش پیدا می‌کنم ویرانه در صحرا
تلاش رزق لازم نیست کایزد کرده در اول
مهیا بهر ما روزی ز آب و دانه در صحرا
شده بهر هزاران هر طرف از غنچه‌های گل
عیان در بوته هر خار صد خمخانه در صحرا
دلیل راه عاشق را چو خاموشی نمی‌باشد
مگو قصاب بیجا این قدر افسانه صحرا
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
می‌رساند از ره ظلمت به منزل مور را
آنکه پنهان در دل هر ذره دارد نور را
وادی عشق است و اول ترک هستی گفته‌ام
کرده‌ام بر خویشتن نزدیک راه دور را
به نگردد از رفوکاری جراحت‌های دل
بخیه بی‌نفع است زخم کاری ناسور را
زهر چشمش را هجوم گریه‌ام در کار بود
تلخی بادام او می‌خواست آب شور را
کج‌روان را راستی باید که گردد دستگیر
می‌شود رهبر عصا در وقت رفتن کور را
ظالمان را آتشی جز حرص نتواند گداخت
شعله‌ای باید که سوزد خانه زنبور را
با سفال خویش هر کس می‌تواند ساختن
می‌زند بر فرق قیصر کاسه فغفور را
پنجه مژگان او قصاب چون بربود دل
همچو شهبازیست کز جا بر کند عصفور را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
در خون جگر همچو حباب است دل ما
از نیم نفس آه خراب است دل ما
ما تاب تف شعله رخسار نداریم
از یک نگه گرم کباب است دل ما
تا از نظر مرحمت یار فتادیم
چون شیشه خالی ز شراب است دل ما
آمد به نشان تیر تو چندان که تو گویی
در زیر پر و بال عقاب است دل ما
ای شوخ در آن شهر که دلدار تو باشی
ار کثرت دل در چه حباب است دل ما
آسوده ز طوفان و کناریم در این بحر
مانند صدف در ته آب است دل ما
داریم نمود و اثر از بود نداریم
در بادیه مانند سراب است دل ما
ره دور و رفیقان همه رفتند به منزل
فریاد که شد روز و به خواب است دل ما
قصاب صد افسوس که در پرده غلفت
عمریست که در زیر نقاب است دل ما
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
عشقت چو شمع سوخت سراپا تن مرا
چون موم و رشته پیرهن و دامن مرا
سوز درون گداخته از بس که جان من
با هم شمرده تن نخ پیراهن مرا
من عندلیب گلشن تصویر گشته‌ام
در کار نیست آب و هوا گلشن مرا
موری به کام دانه‌ای از حاصلم برد
کو برق تا به باد دهد خرمن مرا
چون آتشی که میل به خاشاک می‌کند
عشق تو می‌کشد سوی خود دامن مرا
ای دیده باد‌دستی بی‌صرفه درگذار
خالی مکن ز خون جگر معدن مرا
غیر از هما که طعمه شدش استخوان من
پیدا نکرده است کسی مسکن مرا
من صیدم و رضا به قضای تو داده‌ام
بیرون ز طوق خویش مکن گردن مرا
در واجبات عشق همین بس کز آب تیغ
تعلیم داده دست ز جان شستن مرا
دیدم تو را و دست و نگاهم ز کار رفت
محروم ساخت وصل تو گل‌چیدن مرا
غیر از زبان که محرم غم‌خانه دل است
قصاب پی نبرد کسی مخزن مرا
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
چند روزی شد که حیرانم نمی‌دانم چرا
رفت بیرون از بدن جانم نمی‌دانم چرا
در شگفت استم که همچون صبح بی‌خود دم‌به‌دم
چاک می‌گردد گریبانم نمی‌دانم چرا
گشته‌ام با آنکه چون ماهی شناور در سرشک
در میان آب بریانم نمی‌دانم چرا
بدتر از این آنکه چون شب شد نمی‌گردد دمی
آشنا مژگان به مژگانم نمی‌دانم چرا
وین از آن بدتر که در هر جا نشستم همچو شمع
تا سحر گریان و سوزانم نمی‌دانم چرا
نه هم‌آوازی که گویم شرح دل نه همدمی
همچو نی هر لحظه نالانم نمی‌دانم چرا
گوسفند او منم قصاب در این انتظار
می‌نماید دیر قربانم نمی‌دانم چرا
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
تا نگاه دل‌فریبش در نظر دارد مرا
ز آرزوی هر دو عالم بی‌خبر دارد مرا
گاه در اوج ترقی گاه در عین زوال
ذره‌پرور مهر رویش در نظر دارد مرا
من نمی‌دانم چه بد کردم که بخت واژگون
دور از این در چون دعای بی‌اثر دارد مرا
چشم مست ساقی از هر گردش پیمانه‌ای
ریزه الماس گویی در جگر دارد مرا
استخوانم توتیا گردید از پامال دهر
کو نسیمی تا چو گرد از جای بردارد مرا
روز و شب چون رشته تسبیح دست انداز عشق
در سراغ یار در صد رهگذر دارد مرا
دور ز آب و رنگ آن باغ و دلم گل می‌کند
این نهال خشک دائم بارور دارد مرا
چون فروغ شمع کافتد پرتوش شب‌ها در آب
عکس رخسار تو روشن تا سحر دارد مرا
کی کشم قصاب دیگر منت بال هما
سایه شمشیر او تا جا به سر دارد مرا