عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴
ای برده به آب‌روی آبم
وز نرگس نیم خواب خوابم
تا روی چو ماه تو بدیدم
افتاده چو ماهیی ز آبم
چون شد خط سبز تو پدیدار
بر زرده نشست آفتابم
هرگه که به خون خطی نویسی
من سر ز خط تو برنتابم
هرگه که حدیث وصل گویم
دل خون گردد ز اضطرابم
از بی نمکی و بی قراری
در سیخ جهد که من کبابم
وصلت نرسد به دل که از دل
تا با جانم خبر نیابم
من خاک توام تو گنج حسنی
بنمای رخ از دل خرابم
در پای فتاده‌ام چو زلفت
زین بیش چو زلف خود متابم
عطار ز دست شد به یکبار
وقت است که کم کنی عذابم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
نه ز وصل تو نشان می‌یابم
نه ز هجر تو امان می‌یابم
دشنهٔ هجر توام کشت از آنک
تشنهٔ وصل تو جان می‌یابم
از میان تو چو مویی شده‌ام
که تورا موی میان می‌یابم
به یقین از دهن پرشکرت
اثری هم به گمان می‌یابم
بر رخت تا به نگویی سخنی
می‌ندانم که دهان می‌یابم
در صفات لبت از غایت عجز
عقل را کند زبان می‌یابم
دل و جان بر چو لبت آن دارد
کین همه لایق آن می‌یابم
زان به روی تو جهان روشن شد
که تورا شمع جهان می‌یابم
آنچه از خلق نهان می‌جستم
در جمال تو عیان می‌یابم
بی تو عطار جگر سوخته را
نتوان گفت چه سان می‌یابم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
از عشق تو من به دیر بنشستم
زنار مغانهٔ بر میان بستم
چون حلقهٔ زلف توست زناری
زنار چرا همیشه نپرستم
گر دین و دلم ز دست شد شاید
چون حلقه زلف توست در دستم
دست‌آویزی نکو به دست آمد
در زلف تو دست تا بپیوستم
چون ترسایی درست شد بر من
خوردم می عشق و توبه بشکستم
زان می که به جرعه‌ای که من خوردم
گویی ز هزار سالگی مستم
در سینه دریچه‌ای پدید آمد
بسیار بر آن دریچه بنشستم
صد بحر از آن دریچه پیدا شد
من چشمهٔ دل به بحر پیوستم
طاقت چو نداشتم شدم غرقه
زان صید که اوفتاد در شستم
جانم چو ز عشق آن جهانی شد
از رسم و رسوم این جهان رستم
باور نکنند اگر به نطق آرم
امروز بدین صفت که من هستم
نه موجودم نه نیز معدومم
هیچم، همه‌ام، بلند و پستم
عطار درین چنین خطرگاهی
تو دانی و تو که من برون جستم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
مرا قلاش می‌خوانند، هستم
من از دردی کشان نیم مستم
نمی‌گویم ز مستی توبه کردم
هر آن توبه کزان کردم، شکستم
ملامت آن زمان بر خود گرفتم
که دل در مهر آن دلدار بستم
من آن روزی که نام عشق بردم
ز بند ننگ و نام خویش رستم
نمی‌گویم که فاسق نیستم من
هر آن چیزی که می‌گویند هستم
ز زهد و نیکنامی عار دارم
من آن عطار دردی‌خوار مستم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
از می عشق تو چنان مستم
که ندانم که نیست یا هستم
آتش عشق چون درآمد تنگ
من ز خود رستم و درو جستم
لاجرم هست نیستم، هیچم
لاجرم عاقلی نیم، مستم
چند گویم ز خود که در ره عشق
جرعه‌ای خوردم و ز خود رستم
ننگ من از من است بی من من
بر پریدم به دوست پیوستم
ساقیا درد درد در ده زود
که به یک درد توبه بشکستم
باز، خمخانه برگشادم در
باز، زنار بر میان بستم
هرچه کردم به عمرهای دراز
زان همه حسرت است در دستم
ترک عطار گفتم و بی او
دیده پر خون به گوشه بنشستم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
عزم عشق دلستانی داشتم
وقف کردم نیم جانی داشتم
صد هزاران سود کردم در دو کون
گر ز عشق تو زیانی داشتم
چون شدم با عشق رویش همنفس
هر نفس تازه جهانی داشتم
در صفات روی چون خورشید او
سر مگر بر آسمانی داشتم
لیک چون رویش بدیدم ذره‌ای
گنگ گشتم گر زبانی داشتم
مدتی پنداشتم کز وصل او
یا نصیبی یا نشانی داشتم
چون نگه کردم همه پندار بود
یا خیالی یا گمانی داشتم
با سر هر موی زلفش تا ابد
سرگذشت و داستانی داشتم
لیک دل پرغصه رفتم زیر خاک
قصهٔ دل چون نهانی داشتم
خواستم تا راز خود پنهان کنم
هر سرشکی ترجمانی داشتم
چون ندیدم خویش را در خورد او
این مصیبت هر زمانی داشتم
موج می‌زد درد و زاری چون رباب
گر رگی بر استخوانی داشتم
بر تن عطار هر مویی که بود
در خروشی و فغانی داشتم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴
دوش چشم خود ز خون دریای گوهر یافتم
منبع هر گوهری دریای دیگر یافتم
زین چنین دریا که گرد من درآمد از سرشک
گر کشتی بقا گرداب منکر یافتم
موج این دریا چرا فوق‌الثریا نگذرد
خاصه از تحت الثری قعرش فروتر یافتم
در چنین بحری نیارم کرد عزم آشنا
زانکه من این بحر را نه پا و نه سر یافتم
یعلم الله گر به عمر خویش از بی قوتی
هیچ عاشق را درین دریا شناگر یافتم
شرم دارم کز گریبان سر برآرم خشک مو
چون ز بحر چشم خود را دامن‌تر یافتم
با چنین تردامنی بس ایمنم از خشک‌سال
کز تر و وز خشک صد دریا میسر یافتم
هفت دریا را زکوة از بحر چشم من گشاد
لاجرم هر هفت را هفتاد کشور یافتم
صد بیابان را که خشکی از لب خشکم گرفت
سر به سر زین بحر پر خونم مصور یافتم
در تعجب مانده‌ام از قطره‌های چشم خویش
زانکه در هر قطره صد بحر مضمر یافتم
ای عجب هر قطره اشکم که بگشادم ز هم
قرب صد دریای خون در وی مجاور یافتم
مد و جزر و قطره و دریا به هم هر دو یک است
زانکه هر یک را مدار از بحر اخضر یافتم
از کنار بحر اخضر دیده‌ام وز خون خویش
از کنار خویش اکنون بحر احمر یافتم
مردم آبی چشمم را درین دریای اشک
گاه در خون غوطه گاه از آه منبر یافتم
کی نماید آب رویم در چنین دریا که من
روی خود چون مرد دریای مزعفر یافتم
منت ایزد را که این دریا اگر آبم ببرد
در عوض چشمم ازو دریای گوهر یافتم
اندرین دریای خون هر قطرهٔ خونین که هست
هر یکی را سوی دردی نیز رهبر یافتم
خواستم تا ره برم بر روی آن دریای خون
راه گم کردم که ره سرد صر صر یافتم
دل که دارد تا بگردد گرد این دریا که من
هر نفس در وی هزار و صد دلاور یافتم
گر درین دریا کسی کشتی امید افکند
باد سردش بادبان و صبر لنگر یافتم
سینهٔ گردون که موجش آتشی زد زآفتاب
روز و شب از رشک این بحرش پر اخگر یافتم
گرچه دریای فلک را گوهر بسیار هست
دایمش در جنب این دریا محقر یافتم
زانکه این دریا ز دل می‌خیزد آن دریا ز خون
درد را همچون عرض، دل را چو جوهر یافتم
تا دلم بر روی دریا خون معنی گسترد
خاطر عطار را چون قرص خاور یافتم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
آنچه من در عشق جانان یافتم
کمترین چیزها جان یافتم
چون به پیدایی بدیدم روی دوست
صد هزاران راز پنهان یافتم
چون به مردم هم ز خویش و هم ز خلق
زندگی جان ز جانان یافتم
چون درافتادم به پندار بقا
در بقا خود را پریشان یافتم
چون فرو رفتم به دریای فنا
در فنا در فراوان یافتم
تا نپنداری که این دریای ژرف
نیست دشوار و من آسان یافتم
صد هزاران قطره خون از دل چکید
تا نشان قطره‌ای زآن یافتم
خود چه بحر است این که در عمری دراز
هرگزش نه سر نه پایان یافتم
شمع‌های عشق از سودای دوست
در دل عطار سوزان یافتم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶
دوش، چون گردون کنار خویش پر خون یافتم
مرکز دل از محیط چرخ بیرون یافتم
دیدهٔ اخترشمار من ز تیزی نظر
سفت هر گوهر که در دریای گردون یافتم
مردم چشمم که شبرنگش طبق می‌آورد
گرم می‌تازد از آتش غرقه در خون یافتم
گر طبق آورد شبرنگش بقا باد اشک را
زانکه یک شبرنگ را پنجاه گلگون یافتم
نیز دریا را کنار خشک نتوان یافتن
زانکه چون دریا کنار از در مکنون یافتم
چون برابر کردم اشک خود به دریا در شمار
کژ شمردن اشک خود افزون در افزون یافتم
چون هم از دل می‌کشم اشک و هم از خون جگر
لاجرم این اشک دلکش را جگرگون یافتم
چون بهار عمر را لیلی به کام دل نبود
هر بهاری در غم لیلیش مجنون یافتم
در همه عمر از فلک معجون دردی خواستم
خون دل با خاک ره بنگر که معجون یافتم
چون زمین پستم ز دوران بلند آسمان
برج من خاکی از آن آمد که هامون یافتم
چون نبود از فرق من تا خاک فرقی بیشتر
خاک بر سر ریختم زین فرق کاکنون یافتم
هندوی خود گیردم گردون اگر من خویش را
یک نفس مقبل شدم یک لحظه میمون یافتم
هندوم، زان شادکامم، بنده‌ام زان مقبلم
مقبلی و شاد کامی بین کزو چون یافتم
سیرم از خلقی که خون یکدگر را تشنه‌اند
گر به رفعت خلق را گردان گردون یافتم
تا که ساقی جهان عطار را یک درد داد
صد هزاران درد با یک درد مقرون یافتم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷
دوش درون صومعه، دیر مغانه یافتم
راهنمای دیر را، پیر یگانه یافتم
چون بر پیر در شدم، پیر ز خویش رفته بود
کز می عشق پیر را، مست شبانه یافتم
از طلبی که داشتم، چون بنشستم اندکی
از کف پیر میکده، درد مغانه یافتم
راست که درد خورده شد، موج بخاست از دلم
تا ز دو چشم خون فشان، سیل روانه یافتم
گرچه امام دین بدم، تا که به دیر در شدم
در بن دیر خویش را، رند زمانه یافتم
نعره‌زنان برون شدم، دلق و سجاده سوختم
طاعت و زاهدی خود، زیر میانه یافتم
چون دل من به نیستی، حلقه نشین دیر شد
دشمن جان خویش را، در بن خانه یافتم
بی سر و سروری شدم، قبلهٔ کافری شدم
رند و قلندری شدم، زهد فسانهٔافتم
چون بنمود ناگهم، آینهٔ وجود روی
ذره به ذره را درو، عشق نشانه یافتم
عاشق و یار دایما، در دو جهان هموست بس
زانکه خیال آب و گل، جمله بهانه یافتم
نه الم فراق را، هیچ دوا رقم زدم
نه ره دور عشق را، هیچ کرانه یافتم
در ره عشق چون روم، چون ره بی نهایت است
خاصه که پیش هر قدم، چاه و ستانه یافتم
گر تو به عشق فی‌المثل، عیسی وقتی ای فرید
لاف مزن چو رهزنت، سوزن و شانه یافتم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸
دوش دل را در بلایی یافتم
خانه چون ماتم سرایی یافتم
گفتم ای دل چیست حال آخر بگو
گفت بوی آشنایی یافتم
همچو گویی در خم چوگان عشق
خویش را نه سر نه پایی یافتم
خواستم تا دل نثار او کنم
زانکه جانم را سزایی یافتم
پیش از من جان بر او رفته بود
گرچه من بی‌جان بقایی یافتم
آن بقا از جان نبود از عشق بود
زانکه عشق جان فزایی یافتم
مردم چشم خودش خوانم از آنک
دایمش در دیده جایی یافتم
گرچه زلف او گره بسیار داشت
هر گره مشکل‌گشایی یافتم
با چنان مشکل‌گشایی حل نشد
آنچه من از دلربایی یافتم
چون به خون خویشتن بستم سجل
هر سرشکی را گوایی یافتم
چون سجل بندم به خون چون پیش ازین
از لب او خون بهایی یافتم
عقل از زلفش ز بس کاندیشه کرد
حاصلش تاریکنایی یافتم
با دهانش تا دوچاری خورد دل
دایمش در تنگنایی یافتم
در هوای او دل عطار را
ذره کردم چون هبایی یافتم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
یک غمت را هزار جان گفتم
شادی عمر جاودان گفتم
عاشق ذره‌ای غمت دیدم
هر دلی را که شادمان گفتم
بر درت آفتاب را همه شب
عاشقی سر بر آستان گفتم
باز چون سایه‌ای همه روزش
در بدر از پیت دوان گفتم
ذره‌ای عکس را که از رخ توست
آفتاب همه جهان گفتم
تا که وصف دهان تو کردم
قصه‌ای بس شکرفشان گفتم
چون بدو وصف را طریق نبود
ظلم کردم کزان دهان گفتم
زان سبب شد مرا سخن باریک
کز میان تو هر زمان گفتم
ماه رویا هنوز یک موی است
هرچه در وصل آن میان گفتم
گفته بودم که در تو بازم سر
بی توام ترک سر از آن گفتم
گفتی از دل نگویی این هرگز
راست گفتی که من ز جان گفتم
باد بی‌تو سر زبانم شق
گر من این از سر زبان گفتم
خواستم ذره‌ای وصال از تو
وین سخن هم به امتحان گفتم
در تو نگرفت از هزار یکی
گرچه صد گونه داستان گفتم
چون نشان برده‌ای دل عطار
هرچه گفتم بدان نشان گفتم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰
دریاب که رخت برنهادم
روی از عالم به در نهادم
هم غصه به زیر پای بردم
هم پای به آن زبر نهادم
نایافته وصل جان بدادم
این نیز بر آن دگر نهادم
دریای غم تو موج می‌زد
من روی به موج در نهادم
ناگاه به درد غرق گشتم
یک گام چو بیشتر نهادم
گفتی سفری بکن که در راه
از بهر تو صد خطر نهادم
از خاک در تو برگرفتم
آن روی که در سفر نهادم
فراشی خاک درگه تو
با جانب چشم تر نهادم
خون خوردن جاودانه بی تو
قسم دل بی خبر نهادم
از خون سرشک من گلی شد
هر خشت که زیر سر نهادم
جز نام تو بار بر نیاورد
هر داغ که بر جگر نهادم
در آتش دل بتافتم گرم
از هر داغی که بر نهادم
بس مهر که از خیال رویت
بر مردمک بصر نهادم
آن چندان مهر تا قیامت
از بهر یکی نظر نهادم
بی او نظری فرید نگشاد
کاین قاعده معتبر نهادم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
بر درد تو دل از آن نهادم
کان درد برای جان نهادم
از مال جهانم نیم جان بود
با درد تو در میان نهادم
از در سرشک و گوهر اشک
بس گنج که رایگان نهادم
هر روز هزار بار خود را
در بوتهٔ امتحان نهادم
از بوته چو پا برون گرفتم
مهر غم تو بر آن نهادم
آن سر که ببند کس نیاید
از دست تو در جهان نهادم
شوریده به شهر در فتادم
بنیاد جنون چنان نهادم
کز یک دم خویش هفت دوزخ
در جنب نه آسمان نهادم
بس شب که در اشتیاق رویت
سر بر سر آستان نهادم
بس روز که دل کباب کردم
در پیش سگانت خوان نهادم
سودای تو سر چو بر نمی‌تافت
با مغز در استخوان نهادم
چه سود که بی تو بر من آمد
هر تیر که در کمان نهادم
صد ساله ذخیرهٔ ملامت
زان غمزهٔ دلستان نهادم
صد لقمهٔ زهر در دهانم
زان لعل شکرفشان نهادم
هر فکر که از لب تو کردم
بندی است که بر دهان نهادم
عطار به جان رسیده را مهر
از مهر تو بر زبان نهادم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
ای عشق تو پیشوای دردم
وی درد تو هر زمان و هر دم
آیینهٔ عارضت سیه شد
کز حد بگذشت آه سردم
یک لحظه بر من آی آخر
تا کی داری ز خویش فردم
تا من خط سبز تو ببینم
تو درنگری به روی زردم
گر کار دلم ز دست بگذشت
تا در خطر هزار دردم
گو بگذر از آنکه شست زلفت
دست آویز است و پایمردم
گفتی بگریز و ترک من گیر
کاورد ز خاکی تو گردم
گویی من مستمند مسکین
خونی کردم که آن نکردم
خونم به مریز از آنکه بس زود
من بی تو بسی به خون بگردم
خونم بخوری و نیست یک شب
تا از تو هزار خون نخوردم
کو سوخته‌تر کسی ز عطار
یک سوخته نیست هم نبردم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
گم شدم در خود نمی‌دانم کجا پیدا شدم
شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم
سایه‌ای بودم از اول بر زمین افتاده خوار
راست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم
زآمدن بس بی نشانم وز شدن بس بی خبر
گوئیا یکدم برآمد کامدم من یا شدم
می‌مپرس از من سخن زیرا که چون پروانه‌ای
در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم
در ره عشقش چو دانش باید و بی دانشی
لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم
چون همه تن دیده می‌بایست بود و کور گشت
این عجایب بین که چون بینا و نابینا شدم
خاک بر فرقم اگر یک ذره دارم آگهی
تا کجاست آنجا که من سرگشته‌دل آنجا شدم
چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان
من ز تاثیر دل او بی دل و شیدا شدم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
در سفر عشق چنان گم شدم
کز نظر هر دو جهان گم شدم
نام و نشانم ز دو عالم مجوی
کز ورق نام و نشان گم شدم
هیچ کسم نیز نبیند دگر
کز خطوات تن و جان گم شدم
جامه‌دران اشک فشان آمدم
رقص‌کنان نعره‌زنان گم شدم
چون همه از گم شدگی آمدند
گم شدگی جستم از آن گم شدم
بار امانت چو گران بود و صعب
من سبک از بار گران گم شدم
گم شدم و گم شدم و گم شدم
خود چه شناسم که چه سان گم شدم
سایهٔ یک ذره چه سان گم شود
در بر خورشید چنان گم شدم
بحر شغبناک چو گشت آشکار
بر صفت قطره نهان گم شدم
قطره بدم بحر به من باز خورد
تا خبرم بد به میان گم شدم
شد همگی هستی عطار نیست
تا ز میان همگان گم شدم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸
ای عشق بی نشان ز تو من بی نشان شدم
خون دلم بخوردی و در خورد جان شدم
چون کرم‌پیله، عشق تنیدم به خویش بر
چون پرده راست گشت من اندر میان شدم
دیگر که داندم چو من از خود برآمدم
دیگر که بیندم چو من از خود نهان شدم
چون در دل آمدم آنچه زبان لال گشت از آن
در خامشی و صبر چنین بی زبان شدم
مرده چگونه بر سر دریا فتد ز قعر
من در میان آتش عشقت چنان شدم
مرغی بدم ز عالم غیبی برآمده
عمری به سر بگشتم و با آشیان شدم
چون بر نتافت هر دو جهان بار جان من
بیرون ز هر دو در حرم جاودان شدم
عطار چند گویی ازین گفت توبه کن
نه توبه چون کنم که کنون کامران شدم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹
تا ز سر عشق سرگردان شدم
غرقهٔ دریای بی پایان شدم
چون دلم در آتش عشق اوفتاد
مبتلای درد بی درمان شدم
چون سر و کار مرا سامان نماند
من ز حیرت بی سر و سامان شدم
عاشق صاحب جمالی شد دلم
کز کمال حسن او حیران شدم
تا بدیدم آفتاب روی او
بر مثال ذره سرگردان شدم
چون نبودم مرد وصلش لاجرم
مدتی غمخوارهٔ هجران شدم
مدتی رنجی کشیدم در جهان
جان و دل درباختم سلطان شدم
همچو مرغی نیم بسمل در فراق
پر زدم بسیار تا بی جان شدم
چون به جان فانی شدم در راه او
در فتا شایستهٔ جانان شدم
چون بقای خود بدیدم در فنا
آنچه می‌جستم به کلی آن شدم
رستم از عار خود و با یار خود
بی خود اندر پیرهن پنهان شدم
تا که عطار این سخن آزاد گفت
بندهٔ او از میان جان شدم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱
دوش از وثاق دلبری سرمست بیرون آمدم
هیچم نبود از خود خبر تا بی خبر چون آمدم
دستم چو از نیرنگ او آمد به زیر سنگ او
بر چهرهٔ گلرنگ او چون لاله در خون آمدم
گاهی ز جان بی جان شدم گاهی ز دل بریان شدم
هر لحظه دیگر سان شدم هر دم دگرگون آمدم
در فرقت آن نازنین گشتم همه روی زمین
گویی نبودم پیش ازین عاشق هم اکنون آمدم
چون نیستی اندر عیان، در نیستی گشتم نهان
تا هرچه دیدم در جهان از جمله بیرون آمدم
از فقر رو کردم سیه عطار را کردم تبه
رفعت رها کردم به ره از خویش بیرون آمدم