عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
خال او در بند آن زلف چو شست افتاده است
مژده باد ای دل که دزد من به دست افتاده است
بر سرش خورشید همچون ذره می آید به رقص
هر که درین کوی همچون خاک پست افتاده است
از در میخانه تا آن شوخ چشم من گذشت
ساغر از خود رفته است و شیشه مست افتاده است
از ته دل سوخته بر حال من همچون کباب
دیده هر کس که با آن می پرست افتاده است
خصم چون از خانه خیزد سیدا باشد بلا
زلف او را بنگر از خط صد شکست افتاده است
مژده باد ای دل که دزد من به دست افتاده است
بر سرش خورشید همچون ذره می آید به رقص
هر که درین کوی همچون خاک پست افتاده است
از در میخانه تا آن شوخ چشم من گذشت
ساغر از خود رفته است و شیشه مست افتاده است
از ته دل سوخته بر حال من همچون کباب
دیده هر کس که با آن می پرست افتاده است
خصم چون از خانه خیزد سیدا باشد بلا
زلف او را بنگر از خط صد شکست افتاده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
دلبر سوداگر من عزم کابل کرده است
داغم از اعضا چو شاخ ارغوان گل کرده است
می برد آغوشم از حسرت ز جا چون برگ گل
محمل خود را مگر از بال بلبل کرده است
بهر قتلم کرده با او خونم انشا نامه یی
بر کمر بربسته شمشیر و تغافل کرده است
از پریشان روزگاری ها نمی آیم برون
خاطر آشفته ام بیعت به سنبل کرده است
خیر بادش سیدا کردم نوید وصل داد
می شود معلوم در رفتن تأمل کرده است
داغم از اعضا چو شاخ ارغوان گل کرده است
می برد آغوشم از حسرت ز جا چون برگ گل
محمل خود را مگر از بال بلبل کرده است
بهر قتلم کرده با او خونم انشا نامه یی
بر کمر بربسته شمشیر و تغافل کرده است
از پریشان روزگاری ها نمی آیم برون
خاطر آشفته ام بیعت به سنبل کرده است
خیر بادش سیدا کردم نوید وصل داد
می شود معلوم در رفتن تأمل کرده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
لعلی که منم تشنه او آب حیات است
زلفی که به جان طالب اویم ظلمات است
مژگان که به دل جا نکند خامه موئیست
چشمی که سخنگو نبود چشم دوات است
در کوهکنی پنجه فرهاد توان تافت
معشوق اگر دلبر شیرین حرکات است
از موت نجاتی نبود شاه و گدا را
چون عرصه شطرنج جهان خانه مات است
معشوق مزلف چو شود وقت رهائیست
رویی که شود صاحب خط ماه برات است
ای دل مکن اظهار به او بوسه شب را
دزدی که شد اقرار کی امید نجات است
برخیز و بیا بر سر بیمار فراقت
ای هر قدمت موجب چندین حسنات است
در موسم خط رحم نما بر دل سید
او مفلس عشق است تو را وقت زکوت است
زلفی که به جان طالب اویم ظلمات است
مژگان که به دل جا نکند خامه موئیست
چشمی که سخنگو نبود چشم دوات است
در کوهکنی پنجه فرهاد توان تافت
معشوق اگر دلبر شیرین حرکات است
از موت نجاتی نبود شاه و گدا را
چون عرصه شطرنج جهان خانه مات است
معشوق مزلف چو شود وقت رهائیست
رویی که شود صاحب خط ماه برات است
ای دل مکن اظهار به او بوسه شب را
دزدی که شد اقرار کی امید نجات است
برخیز و بیا بر سر بیمار فراقت
ای هر قدمت موجب چندین حسنات است
در موسم خط رحم نما بر دل سید
او مفلس عشق است تو را وقت زکوت است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
دل در چمن مبندید آتشزده سرائیست
کام از جهان مجوئید صحرای کربلائیست
ای باغبان در این باغ دانسته نه قدم را
هرگل سر شهیدیست هر برگ بینوائیست
در کوی عشقبازی مردانه پا گذارید
هر منزلی طلسمیست هر گام اژدهائیست
عاشق وصال وحدت زاهد سماع کثرت
در هر دلی خیالی در سری هوائیست
چون شمع آب و آتش کردند سازواری
ما را به نفس سرکش هر روز ماجرائیست
از بس که بهر روزی گردیده ام جهان را
دستار بر سر من چون سنگ آسیائیست
نسبت دهند خوبان با سرو قد خود را
باشد سری بتان را هر جا برهنه پائیست
از بس که باغبانان کردند پنبه در گوش
هر جغد در گلستان مرغ سخن سرائیست
چون زلف خویش آن شوخ پیچیده سر ز پندم
هر حرف من به گوشش گویا هزار پائیست
آغاز عشق دل را ای سیدا میازار
باو مکن مدارا یار نوآشنائیست
کام از جهان مجوئید صحرای کربلائیست
ای باغبان در این باغ دانسته نه قدم را
هرگل سر شهیدیست هر برگ بینوائیست
در کوی عشقبازی مردانه پا گذارید
هر منزلی طلسمیست هر گام اژدهائیست
عاشق وصال وحدت زاهد سماع کثرت
در هر دلی خیالی در سری هوائیست
چون شمع آب و آتش کردند سازواری
ما را به نفس سرکش هر روز ماجرائیست
از بس که بهر روزی گردیده ام جهان را
دستار بر سر من چون سنگ آسیائیست
نسبت دهند خوبان با سرو قد خود را
باشد سری بتان را هر جا برهنه پائیست
از بس که باغبانان کردند پنبه در گوش
هر جغد در گلستان مرغ سخن سرائیست
چون زلف خویش آن شوخ پیچیده سر ز پندم
هر حرف من به گوشش گویا هزار پائیست
آغاز عشق دل را ای سیدا میازار
باو مکن مدارا یار نوآشنائیست
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
از غم دلی که آب نشد سد آهن است
چشمی که خون نریخت سزاوار بستن است
بیهوده ما چو لاله گریبان دریده ایم
در گلشنی که خنده گل چاک دامن است
دور از قدح تو میکده دشتی است پر ز خون
در چشم میکشان خم می چاه بیژن است
امروز گلستان ز قفس تنگ تر شد است
مرغان باغ را هوس پر شکستن است
ناز و عتاب جوهر شمشیر دلبریست
شوخی که تندخو نبود تیغ آهن است
ما را به عهد لاله رخان اعتماد نیست
پیش بتان شکستن دل عهد بستن است
مانند رشته هر که نظر دوخت بر لباس
عریان به چشم اهل بصیرت چو سوزن است
در چشم بلبلی که پر و بال سوخته است
باغی که دلگشاست همین گنج گلخن است
با اهل دل سپند به بانگ بلند گفت
این دشت شعله خیز چه جای نشستن است
در خانه یی که می رود آن یار سیدا
چشمم ز پشت بام نگهبان چو روزن است
چشمی که خون نریخت سزاوار بستن است
بیهوده ما چو لاله گریبان دریده ایم
در گلشنی که خنده گل چاک دامن است
دور از قدح تو میکده دشتی است پر ز خون
در چشم میکشان خم می چاه بیژن است
امروز گلستان ز قفس تنگ تر شد است
مرغان باغ را هوس پر شکستن است
ناز و عتاب جوهر شمشیر دلبریست
شوخی که تندخو نبود تیغ آهن است
ما را به عهد لاله رخان اعتماد نیست
پیش بتان شکستن دل عهد بستن است
مانند رشته هر که نظر دوخت بر لباس
عریان به چشم اهل بصیرت چو سوزن است
در چشم بلبلی که پر و بال سوخته است
باغی که دلگشاست همین گنج گلخن است
با اهل دل سپند به بانگ بلند گفت
این دشت شعله خیز چه جای نشستن است
در خانه یی که می رود آن یار سیدا
چشمم ز پشت بام نگهبان چو روزن است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
خلعت شادی خزان از قامت گلشن گرفت
خون بلبل غنچه بی باک را دامن گرفت
پرده شرم و حیا را زلف او در خون کشید
خط ز یوسف در لباس گرگ پیراهن گرفت
برق حسن او چو آه از حلقه آن زلف جست
آتش او خویش را چون دود بر روزن گرفت
آن هلال ابرو کمان از دست رستم می کشد
خط چون افراسیابش درچه بیژن گرفت
ناوک مژگان او از کاوش دل باز ماند
خنجر الماس او خاصیت آهن گرفت
پاره شد چون گل گریبانش ز دست انداز خط
ریسمان از اشک و از مژگان خود سوزن گرفت
با نصیحت آشنا گفتم شود بیگانه شد
دوستان خویش را از سادگی دشمن گرفت
سیدا روز سیه انداخت خط بر روی او
محنت شبهای هجران زود داد من گرفت
خون بلبل غنچه بی باک را دامن گرفت
پرده شرم و حیا را زلف او در خون کشید
خط ز یوسف در لباس گرگ پیراهن گرفت
برق حسن او چو آه از حلقه آن زلف جست
آتش او خویش را چون دود بر روزن گرفت
آن هلال ابرو کمان از دست رستم می کشد
خط چون افراسیابش درچه بیژن گرفت
ناوک مژگان او از کاوش دل باز ماند
خنجر الماس او خاصیت آهن گرفت
پاره شد چون گل گریبانش ز دست انداز خط
ریسمان از اشک و از مژگان خود سوزن گرفت
با نصیحت آشنا گفتم شود بیگانه شد
دوستان خویش را از سادگی دشمن گرفت
سیدا روز سیه انداخت خط بر روی او
محنت شبهای هجران زود داد من گرفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
کارم ز درد عشق به مردن رسیده است
چاکم ز سینه تا لب دامن رسیده است
ای باد صبحدم قدمی پیشتر گذار
امروز غنچه ام به شکفتن رسیده است
بر کوه اگر نهم کمر کوه بشکند
دردی که از جفای تو بر من رسیده است
ناقوس را گره شده فریاد در گلو
تا ناله ام به گوش برهمن رسیده است
لطفی نمی کند به من آن شوخ سیدا
کارم ازین دیار به رفتن رسیده است
چاکم ز سینه تا لب دامن رسیده است
ای باد صبحدم قدمی پیشتر گذار
امروز غنچه ام به شکفتن رسیده است
بر کوه اگر نهم کمر کوه بشکند
دردی که از جفای تو بر من رسیده است
ناقوس را گره شده فریاد در گلو
تا ناله ام به گوش برهمن رسیده است
لطفی نمی کند به من آن شوخ سیدا
کارم ازین دیار به رفتن رسیده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
آمد بهار و غنچه به گلزار جا گرفت
زخمی که بود در دل بلبل هوا گرفت
پهلو زند به نافه مشک آستین او
بر دست هر که کاکل آن دلربا گرفت
گفتم روم به کوچه زلفش حیا نماند
امشب سر رهم عسس آشنا گرفت
بر چرخ از کشایش کارم گره فتاد
این دانه عاقبت گلوی آسیا گرفت
خار غمی که بر جگر ما خلیده بود
از پای ما برآمده دامان ما گرفت
ما را ز سیر کوی تو مانع که می شود
کی می توان عنان نسیم صبا گرفت
تا سر بر آستانه شه ماند سیدا
خود را به زیر سایه بال هما گرفت
زخمی که بود در دل بلبل هوا گرفت
پهلو زند به نافه مشک آستین او
بر دست هر که کاکل آن دلربا گرفت
گفتم روم به کوچه زلفش حیا نماند
امشب سر رهم عسس آشنا گرفت
بر چرخ از کشایش کارم گره فتاد
این دانه عاقبت گلوی آسیا گرفت
خار غمی که بر جگر ما خلیده بود
از پای ما برآمده دامان ما گرفت
ما را ز سیر کوی تو مانع که می شود
کی می توان عنان نسیم صبا گرفت
تا سر بر آستانه شه ماند سیدا
خود را به زیر سایه بال هما گرفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
ای مقدم تو قبله چشم تر من است
هر جا که نقش پای تو باشد سر من است
خوابم بدیده بی تو چو شبنم بود حرام
شبها اگر چه خرمن گل بستر من است
در کوی تو غبار مرا می برد نسیم
هر جا که منزل تو بود محشر من است
بیرون شدم ز بیضه و گشتم اسیر دام
ایام در شکنجه بال و پر من است
چون غنچه سایه پرور پیراهن خودم
هر جا روم کلاه سرم چادر من است
دریا دلان به کس دم آبی نمی دهند
گرداب چشمه تر ز لب ساغر من است
چون ابر گریه را نکنم خار سیدا
این اشک نیست طفل به جان پرور من است
هر جا که نقش پای تو باشد سر من است
خوابم بدیده بی تو چو شبنم بود حرام
شبها اگر چه خرمن گل بستر من است
در کوی تو غبار مرا می برد نسیم
هر جا که منزل تو بود محشر من است
بیرون شدم ز بیضه و گشتم اسیر دام
ایام در شکنجه بال و پر من است
چون غنچه سایه پرور پیراهن خودم
هر جا روم کلاه سرم چادر من است
دریا دلان به کس دم آبی نمی دهند
گرداب چشمه تر ز لب ساغر من است
چون ابر گریه را نکنم خار سیدا
این اشک نیست طفل به جان پرور من است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
لشکر خط آخر از ملک تو رو خواهد گرفت
زلف مشکین از شکست خویش بو خواهد گرفت
هرگز آن آئینه رو یکسو نمی کردی نظر
چون چهار آئینه جا در چارسو خواهد گرفت
صورت خود نقش بر دیوار خواهد ساختن
زلف خود بر دست همچون کلک مو خواهد گرفت
پاره خواهد شد گریبانش ز دست انداز خط
سوزن از مژگان خود بهر رفو خواهد گرفت
در نظر هرگز نمی آورد چشمش سرمه را
از غبار خط نفس اندر گلو خواهد گرفت
با دهان خشک خواهد ماند آخر چون قدح
دست حسرت زیر سر همچون سبو خواهد گرفت
در چمن چون سبزه بیگانه پا خواهد نهاد
اشک ریزان جای خود برطرف جو خواهد گرفت
گر چه دارد سیدا امروز یار از من کنار
در کنارم آخر آن بدخوی خو خواهد گرفت
زلف مشکین از شکست خویش بو خواهد گرفت
هرگز آن آئینه رو یکسو نمی کردی نظر
چون چهار آئینه جا در چارسو خواهد گرفت
صورت خود نقش بر دیوار خواهد ساختن
زلف خود بر دست همچون کلک مو خواهد گرفت
پاره خواهد شد گریبانش ز دست انداز خط
سوزن از مژگان خود بهر رفو خواهد گرفت
در نظر هرگز نمی آورد چشمش سرمه را
از غبار خط نفس اندر گلو خواهد گرفت
با دهان خشک خواهد ماند آخر چون قدح
دست حسرت زیر سر همچون سبو خواهد گرفت
در چمن چون سبزه بیگانه پا خواهد نهاد
اشک ریزان جای خود برطرف جو خواهد گرفت
گر چه دارد سیدا امروز یار از من کنار
در کنارم آخر آن بدخوی خو خواهد گرفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
لشکر خط جا چو گرد آن دهان خواهد گرفت
از دیار حسن او اول زبان خواهد گرفت
سد راه لشکر خط تیغ نتوان شدن
فتنه او دامن آخر زمان خواهد گرفت
صد خیابان سرو را قدش به خاک افگنده بود
انتقام خویش اکنون باغبان خواهد گرفت
نرم نرم آخر در آغوشم درآید همچو تیر
تا به کی پر زور خود را چون کمان خواهد گرفت
کشکشان خواهند بردندش به دار انتقام
از گریبانش خط و زلف از میان خواهد گرفت
خط مشکین گرد رویش دیدم و حیران شدم
خلق می گفتند ماه آسمان خواهد گرفت
آنکه در هر بزم باشد جای او بالای چشم
رفته رفته جای خو بر آستان خواهد گرفت
پیر هم گشتست با من می کند گردنکشی
تا دم محشر مگر خود را جوان خواهد گرفت
سیدا آن کس که با او می نماید دوستی
خویش را تا موسم خط مهربان خواهد گرفت
از دیار حسن او اول زبان خواهد گرفت
سد راه لشکر خط تیغ نتوان شدن
فتنه او دامن آخر زمان خواهد گرفت
صد خیابان سرو را قدش به خاک افگنده بود
انتقام خویش اکنون باغبان خواهد گرفت
نرم نرم آخر در آغوشم درآید همچو تیر
تا به کی پر زور خود را چون کمان خواهد گرفت
کشکشان خواهند بردندش به دار انتقام
از گریبانش خط و زلف از میان خواهد گرفت
خط مشکین گرد رویش دیدم و حیران شدم
خلق می گفتند ماه آسمان خواهد گرفت
آنکه در هر بزم باشد جای او بالای چشم
رفته رفته جای خو بر آستان خواهد گرفت
پیر هم گشتست با من می کند گردنکشی
تا دم محشر مگر خود را جوان خواهد گرفت
سیدا آن کس که با او می نماید دوستی
خویش را تا موسم خط مهربان خواهد گرفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
روزیم هر روز دشنام از دهان تنگ توست
روز و شب همچون صراحی چشم من بر سنگ توست
از دکانت گر گذر سازم رسد پایم به سنگ
گر نشینم بر تماشای جمالت ننگ توست
پیکرم از دیدنت فواره آتش شود
آن که خونم را به جوش آرد در اعضا رنگ توست
گوشم از آواز تو بالین عشرتها شدست
در کدامین پرده ها ای خوشنوا آهنگ توست
سیدا امروز در پیش دکان او مرو
سنگها ایستاده بر کف مستعد جنگ توست
روز و شب همچون صراحی چشم من بر سنگ توست
از دکانت گر گذر سازم رسد پایم به سنگ
گر نشینم بر تماشای جمالت ننگ توست
پیکرم از دیدنت فواره آتش شود
آن که خونم را به جوش آرد در اعضا رنگ توست
گوشم از آواز تو بالین عشرتها شدست
در کدامین پرده ها ای خوشنوا آهنگ توست
سیدا امروز در پیش دکان او مرو
سنگها ایستاده بر کف مستعد جنگ توست
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
شمعم و پیوسته در رگهای جانم آتش است
در دهانم موج آب و بر زبانم آتش است
ظالمان از بی کسی ویرانه ام را سوختند
جغدم از بی خان و مانی آشیانم آتش است
بلبلم اما مقام دلنشینم گلخن است
سبزه ام خاکستر است و بوستانم آتش است
از سر کوی بتان رخت سفر تا بسته ام
محمل من گرد باد و کاروانم آتش است
ای که با من می کنی سودا به خود اندیشه کن
در بساطم دود آه و بر دکانم آتش است
صحبت من بی می و بی مطرب امشب در گرفت
خانه روشن می کنم تا میهمانم آتش است
نیست دلسوزی به ملک سینه من غیر داغ
سیدا امروز یار مهربانم آتش است
در دهانم موج آب و بر زبانم آتش است
ظالمان از بی کسی ویرانه ام را سوختند
جغدم از بی خان و مانی آشیانم آتش است
بلبلم اما مقام دلنشینم گلخن است
سبزه ام خاکستر است و بوستانم آتش است
از سر کوی بتان رخت سفر تا بسته ام
محمل من گرد باد و کاروانم آتش است
ای که با من می کنی سودا به خود اندیشه کن
در بساطم دود آه و بر دکانم آتش است
صحبت من بی می و بی مطرب امشب در گرفت
خانه روشن می کنم تا میهمانم آتش است
نیست دلسوزی به ملک سینه من غیر داغ
سیدا امروز یار مهربانم آتش است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
رفتی و از رفتنت مرهم ز داغم رفته است
رنگ و بو چون شبنم از گلهای باغم رفته است
غنچه ام چشم از تماشای چمن پوشیده ام
بی رخت سیر گلستان از دماغم رفته است
آن که می گویند او را در بیابان گرد باد
روح مجنون است از بهر سراغم رفته است
بی عصاکش کی رود پروانه سوی خانه ام
تا تو رفتی روشنایی از چراغم رفته است
ساغر من چون دهان روزه داران است خشک
آب آسایش ز لبهای ایاغم رفته است
جستجو را پا به دامان رضا پیچیده ام
مژده امیدواری از سراغم رفته است
سنبل زلف تو تا کردست سرگردان مرا
آرزوی روغن گل از دماغم رفته است
آن پری رو سیدا تا از چمن غایب شدست
بوی گل دیوانه وار از کوچه باغم رفته است
رنگ و بو چون شبنم از گلهای باغم رفته است
غنچه ام چشم از تماشای چمن پوشیده ام
بی رخت سیر گلستان از دماغم رفته است
آن که می گویند او را در بیابان گرد باد
روح مجنون است از بهر سراغم رفته است
بی عصاکش کی رود پروانه سوی خانه ام
تا تو رفتی روشنایی از چراغم رفته است
ساغر من چون دهان روزه داران است خشک
آب آسایش ز لبهای ایاغم رفته است
جستجو را پا به دامان رضا پیچیده ام
مژده امیدواری از سراغم رفته است
سنبل زلف تو تا کردست سرگردان مرا
آرزوی روغن گل از دماغم رفته است
آن پری رو سیدا تا از چمن غایب شدست
بوی گل دیوانه وار از کوچه باغم رفته است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
دلبر سوداگر من عزم کابل کرد و رفت
روزگارم را سیه چون زلف و کاکل کرد و رفت
چون نسیم صبح آمد بر سرم روز وداع
مو به مویم را پریشان همچو سنبل کرد و رفت
از وصالش خانه من بود باغ دلگشا
خیر یادش تنگ همچون غنچه گل کرد و رفت
در عنانش رفتم و گفتم که خونم را بریز
بر کمر بربست شمشیر و تغافل کرد و رفت
قامت خم گشته ام را دید و رحمی هم نکرد
بر سر دریای آتش آمد و پل کرد و رفت
نامه سربسته ام را مهر از لب برگرفت
کلک خاموش مرا منقار بلبل کرد و رفت
سیدا روز وداعش گشتم او را سد راه
سر به پیش افگنده ایستاده تأمل کرد و رفت
روزگارم را سیه چون زلف و کاکل کرد و رفت
چون نسیم صبح آمد بر سرم روز وداع
مو به مویم را پریشان همچو سنبل کرد و رفت
از وصالش خانه من بود باغ دلگشا
خیر یادش تنگ همچون غنچه گل کرد و رفت
در عنانش رفتم و گفتم که خونم را بریز
بر کمر بربست شمشیر و تغافل کرد و رفت
قامت خم گشته ام را دید و رحمی هم نکرد
بر سر دریای آتش آمد و پل کرد و رفت
نامه سربسته ام را مهر از لب برگرفت
کلک خاموش مرا منقار بلبل کرد و رفت
سیدا روز وداعش گشتم او را سد راه
سر به پیش افگنده ایستاده تأمل کرد و رفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
فتنه جویی دوش تاراج دل و جان کرد و رفت
خانه ام را آمد و چون سیل ویران کرد و رفت
همچو گل اوراق اجزایم به هم پیوسته بود
چون دم صبح خزان آمد پریشان کرد و رفت
کلبه ام را داد بر باد فنا چون گردباد
دامن خود بر زد و رو در بیابان کرد و رفت
خانه ام بود از وصال او گلستان ارم
خیر باد او به خاک تیره یکسان کرد و رفت
بست بر بازو کمان و گوشه ابرو نمود
سینه را سوراخ ها از خار مژگان کرد و رفت
آمد و بال پر پروانه را مقراض کرد
شمع بزمم را چراغ زیر دامان کرد و رفت
روزگاری داغ او را داشتم در دل نهان
بر سر من آمد و چون گل نمایان کرد و رفت
غنچه وار افگند در اندیشه دور و دراز
جوش سودایش سرم را پر ز سودا کرد و رفت
از غم او شیشه ها کردند ساغر را وداع
آمد و اسباب عیشم را پریشان کرد و رفت
روز محشر دامنش خواهم گرفت ای سیدا
در حق من ظلم ها آن نامسلمان کرد و رفت
خانه ام را آمد و چون سیل ویران کرد و رفت
همچو گل اوراق اجزایم به هم پیوسته بود
چون دم صبح خزان آمد پریشان کرد و رفت
کلبه ام را داد بر باد فنا چون گردباد
دامن خود بر زد و رو در بیابان کرد و رفت
خانه ام بود از وصال او گلستان ارم
خیر باد او به خاک تیره یکسان کرد و رفت
بست بر بازو کمان و گوشه ابرو نمود
سینه را سوراخ ها از خار مژگان کرد و رفت
آمد و بال پر پروانه را مقراض کرد
شمع بزمم را چراغ زیر دامان کرد و رفت
روزگاری داغ او را داشتم در دل نهان
بر سر من آمد و چون گل نمایان کرد و رفت
غنچه وار افگند در اندیشه دور و دراز
جوش سودایش سرم را پر ز سودا کرد و رفت
از غم او شیشه ها کردند ساغر را وداع
آمد و اسباب عیشم را پریشان کرد و رفت
روز محشر دامنش خواهم گرفت ای سیدا
در حق من ظلم ها آن نامسلمان کرد و رفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
آنکه می گرید به حالم چشم خونین من است
وانکه بردارد سرم از خاک بالین من است
قامتش را کی ز آغوش نظر بیرون کنم
چون پری در شیشه پنهان جان شیرین من است
می کند تسلیم بر شاخ گلم از راه دور
نارسا افتاده دستش آنکه گلچین من است
آرزوی لعل و مرجان کی بود جیب مرا
تکمه چاک گریبان اشک رنگین من است
می زند سیلی به صیقل جوهر آئینه ام
چشم پوشیدن ز روی زینت آئین من است
ناله گرمم چراغ کشته روشن می کند
میل آهم سرمه چشم جهان بین من است
می تپد در خون ز رشک خامه من مدعی
خصم بسمل کشته شمشیر خونین من است
دزد معنی سیدا هرگز نمی یابد رواج
تیغ بر خود میکشد هرکس سخنچین من است
وانکه بردارد سرم از خاک بالین من است
قامتش را کی ز آغوش نظر بیرون کنم
چون پری در شیشه پنهان جان شیرین من است
می کند تسلیم بر شاخ گلم از راه دور
نارسا افتاده دستش آنکه گلچین من است
آرزوی لعل و مرجان کی بود جیب مرا
تکمه چاک گریبان اشک رنگین من است
می زند سیلی به صیقل جوهر آئینه ام
چشم پوشیدن ز روی زینت آئین من است
ناله گرمم چراغ کشته روشن می کند
میل آهم سرمه چشم جهان بین من است
می تپد در خون ز رشک خامه من مدعی
خصم بسمل کشته شمشیر خونین من است
دزد معنی سیدا هرگز نمی یابد رواج
تیغ بر خود میکشد هرکس سخنچین من است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
بیا به کلبه ام ای ماهرو صفا اینجاست
نشین به دیده ام ای نور چشم جا اینجاست
زیارت دل ما ساز و سیر جنت کن
کلید قفل در باغ دلگشا اینجاست
ز داغ توست مرا سینه روضه شهدا
به خنجر تو قسم دشت کربلا اینجاست
مرا زبان نگاه تو یار حرف شده
کجا روم که سخنهای آشنا اینجاست
به کویت آمدم و گشت چشم من روشن
قسم به خاک قدومت که توتیا اینجاست
بنای کعبه بود دل به دست آوردن
اگر خداطلبی می کنی خدا اینجاست
به گریه گفتمش آب حیات می جویم
به خنده گفت لبش چشمه بقا اینجاست
رقیب خواست که امشب به بزم بنشیند
اشاره کرد به ابرو که سیدا اینجاست
نشین به دیده ام ای نور چشم جا اینجاست
زیارت دل ما ساز و سیر جنت کن
کلید قفل در باغ دلگشا اینجاست
ز داغ توست مرا سینه روضه شهدا
به خنجر تو قسم دشت کربلا اینجاست
مرا زبان نگاه تو یار حرف شده
کجا روم که سخنهای آشنا اینجاست
به کویت آمدم و گشت چشم من روشن
قسم به خاک قدومت که توتیا اینجاست
بنای کعبه بود دل به دست آوردن
اگر خداطلبی می کنی خدا اینجاست
به گریه گفتمش آب حیات می جویم
به خنده گفت لبش چشمه بقا اینجاست
رقیب خواست که امشب به بزم بنشیند
اشاره کرد به ابرو که سیدا اینجاست
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
تا هوایت بر سر باد صبا افتاده است
برگ گل در کوچها چون نقش پا افتاده است
تا نگارین پنجه را کردی ز خون آفتاب
ماهرویان را حنا از دست و پا افتاده است
زرد رویی می کشم هر روز از دون همتان
برگ کاه من به دست کهربا افتاده است
در چمن بال و پر قمری به یاد مقدمت
بر زمین مانند نقش بوریا افتاده است
ماهرویان سرمه را سنگ فلاخن کرده اند
گوشه چشم تو تا بر توتیا افتاده است
داغ دل را می کنم هر دم سراغ از لاله زار
این زر از جیبم نمی دانم کجا افتاده است
از من آن نوخط ندارد چون قلم بیگانگی
بر سخن از بس که طبعش آشنا افتاده است
مدتی شد راستی از قامت من رفته است
روزگاری شد ز دستم این عصا افتاده است
کی خلاصی یابد از دوران دلم ای سیدا
دانه من در گلوی آسیا افتاده است
برگ گل در کوچها چون نقش پا افتاده است
تا نگارین پنجه را کردی ز خون آفتاب
ماهرویان را حنا از دست و پا افتاده است
زرد رویی می کشم هر روز از دون همتان
برگ کاه من به دست کهربا افتاده است
در چمن بال و پر قمری به یاد مقدمت
بر زمین مانند نقش بوریا افتاده است
ماهرویان سرمه را سنگ فلاخن کرده اند
گوشه چشم تو تا بر توتیا افتاده است
داغ دل را می کنم هر دم سراغ از لاله زار
این زر از جیبم نمی دانم کجا افتاده است
از من آن نوخط ندارد چون قلم بیگانگی
بر سخن از بس که طبعش آشنا افتاده است
مدتی شد راستی از قامت من رفته است
روزگاری شد ز دستم این عصا افتاده است
کی خلاصی یابد از دوران دلم ای سیدا
دانه من در گلوی آسیا افتاده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
دل به دام کاکل آن دلربا افتاده است
این فسونگر در دهان اژدها افتاده است
نیست ممکن از سر کوی تو جای رفتنم
بنده ها از کنده زانو به پا افتاده است
غنچه دل وا شود از صحبت روشندلان
خانه آئینه باغ دلگشا افتاده است
اهل همت را نظر برچینی و فغفور نیست
بر زمین این کاسه از دست گدا افتاده است
بی مربی می کند اندیشه آسودگی
خانه بر دوشی که دور از متکا افتاده است
روزیی خود از زمین و آسمان گیرد به زور
سخت رو هر کس چو سنگ آسیا افتاده است
میوه یی هرگز نچیدم از نهال آرزو
این ثمر ناپخته از شاخ هوا افتاده است
با سبکروحان کنم از ناتوانی پیروی
اختیارم بر کف باد صبا افتاده است
قوت از اعضای من عمریست بیرون رفته است
روزگاری شد ز دستم این عصا افتاده است
دیده دریانشینان روز و شب بر ناخداست
کار من در کشتی تن با خدا افتاده است
نی گریبانی رفو کردم نه چاک دامنی
آستین کوتاه دستم نارسا افتاده است
بر در ارباب دولت سعی چندان کرده ام
دستم از خود رفته و کفشم ز پا افتاده است
بر متاع کس میاب من خریداری نماند
در ته گردی کسادی از بها افتاده است
سبزه زار من به برگ کاه پهلو می زند
کارم از خشکی به آب کهربا افتاده است
در میان نفس شیطان سیدا باشد غریب
چون حسین این تشنه لب در کربلا افتاده است
این فسونگر در دهان اژدها افتاده است
نیست ممکن از سر کوی تو جای رفتنم
بنده ها از کنده زانو به پا افتاده است
غنچه دل وا شود از صحبت روشندلان
خانه آئینه باغ دلگشا افتاده است
اهل همت را نظر برچینی و فغفور نیست
بر زمین این کاسه از دست گدا افتاده است
بی مربی می کند اندیشه آسودگی
خانه بر دوشی که دور از متکا افتاده است
روزیی خود از زمین و آسمان گیرد به زور
سخت رو هر کس چو سنگ آسیا افتاده است
میوه یی هرگز نچیدم از نهال آرزو
این ثمر ناپخته از شاخ هوا افتاده است
با سبکروحان کنم از ناتوانی پیروی
اختیارم بر کف باد صبا افتاده است
قوت از اعضای من عمریست بیرون رفته است
روزگاری شد ز دستم این عصا افتاده است
دیده دریانشینان روز و شب بر ناخداست
کار من در کشتی تن با خدا افتاده است
نی گریبانی رفو کردم نه چاک دامنی
آستین کوتاه دستم نارسا افتاده است
بر در ارباب دولت سعی چندان کرده ام
دستم از خود رفته و کفشم ز پا افتاده است
بر متاع کس میاب من خریداری نماند
در ته گردی کسادی از بها افتاده است
سبزه زار من به برگ کاه پهلو می زند
کارم از خشکی به آب کهربا افتاده است
در میان نفس شیطان سیدا باشد غریب
چون حسین این تشنه لب در کربلا افتاده است