عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۱
طاعت ظاهر طریق مردم آزاده نیست
پرده بیگانگی اینجا به جز سجاده نیست
در صف مستان که بیرون رفتن از خود طاعت است
بادبان کشتی می کمتر از سجاده نیست
از هوا مرغان فارغبال روزی می خورند
در قفس هم رزق ما بی طالعان آماده نیست
لغزش مستانه ما عذرها دارد، ولی
عذر ما را کی پذیرد هر که کار افتاده نیست؟
نقشبندان معانی را برای مشق فکر
تخته مشقی به از رخساره های ساده نیست
راه حرف از خنده گل عندلیبان یافتند
دور باشی حسن را چون جبهه نگشاده نیست
بیقراری لازم آغاز عشق افتاده است
جوش خامی در زمان پختگی با باده نیست
دعوی آزادگی از سرو، رعنایی بود
سرکشی صائب طریق مردم آزاده نیست
پرده بیگانگی اینجا به جز سجاده نیست
در صف مستان که بیرون رفتن از خود طاعت است
بادبان کشتی می کمتر از سجاده نیست
از هوا مرغان فارغبال روزی می خورند
در قفس هم رزق ما بی طالعان آماده نیست
لغزش مستانه ما عذرها دارد، ولی
عذر ما را کی پذیرد هر که کار افتاده نیست؟
نقشبندان معانی را برای مشق فکر
تخته مشقی به از رخساره های ساده نیست
راه حرف از خنده گل عندلیبان یافتند
دور باشی حسن را چون جبهه نگشاده نیست
بیقراری لازم آغاز عشق افتاده است
جوش خامی در زمان پختگی با باده نیست
دعوی آزادگی از سرو، رعنایی بود
سرکشی صائب طریق مردم آزاده نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۴
آن لب نو خط غباری از دل ما برنداشت
آب خضر از دل سیاهی فکر اسکندر نداشت
خانمان سوزست برق بی نیازیهای حسن
ورنه آن آیینه رو حاجت به خاکستر نداشت
از بیابانی که سالم برد بیدردی مرا
غیر خون بی گناهان لاله دیگر نداشت
من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین
عشقبازی پله ای از دار بالاتر نداشت
چون هلال عید، دور جام یک دم بیش نیست
وقت آن کس خوش که چشم از چشم ساقی برنداشت
چشم خواب آلود ما مستغنی از افسانه بود
کشتی ما از گرانباری غم لنگر نداشت
بود صائب در گرفتاری حضور دل مرا
غیر دام اوراق ما شیرازه دیگر نداشت
آب خضر از دل سیاهی فکر اسکندر نداشت
خانمان سوزست برق بی نیازیهای حسن
ورنه آن آیینه رو حاجت به خاکستر نداشت
از بیابانی که سالم برد بیدردی مرا
غیر خون بی گناهان لاله دیگر نداشت
من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین
عشقبازی پله ای از دار بالاتر نداشت
چون هلال عید، دور جام یک دم بیش نیست
وقت آن کس خوش که چشم از چشم ساقی برنداشت
چشم خواب آلود ما مستغنی از افسانه بود
کشتی ما از گرانباری غم لنگر نداشت
بود صائب در گرفتاری حضور دل مرا
غیر دام اوراق ما شیرازه دیگر نداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۰
هر که از عالم مجرد شد غم عالم نداشت
مالک دینار شد هر کس که یک در هم نداشت
گوهر مقصود را در دامن همت نیافت
رخنه دل را صدف یک چند تا محکم نداشت
این زمان هر آدمی صد دیو را ره می زند
رفت آن عهدی که شیطان بیم از آدم نداشت
شد فلک در روزگار این خسیسان تنگ چشم
ورنه هرگز آفتابش چشم بر شبنم نداشت
این جواب آن غزل صائب که می گوید نقی
پا به زنجیر جنون چون من کسی محکم نداشت
مالک دینار شد هر کس که یک در هم نداشت
گوهر مقصود را در دامن همت نیافت
رخنه دل را صدف یک چند تا محکم نداشت
این زمان هر آدمی صد دیو را ره می زند
رفت آن عهدی که شیطان بیم از آدم نداشت
شد فلک در روزگار این خسیسان تنگ چشم
ورنه هرگز آفتابش چشم بر شبنم نداشت
این جواب آن غزل صائب که می گوید نقی
پا به زنجیر جنون چون من کسی محکم نداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۸
همت مردانه ما از می حمرا گذشت
کشتی ما با دهان خشک ازین دریا گذشت
تنگنای جسم بر ما زندگی را تلخ داشت
در فشار قبر، ایام حیات ما گذشت
در کهنسالی جوان شد هر که ترک می نکرد
در جوانی پیر شد هر کس که از صهبا گذشت
گر نمی شد خارخار عشق دامنگیر ما
می توانستیم آسان از سر دنیا گذشت
تا گسست از رشته مریم ز چشم دوربین
ز اطلس گردون مجرد سوزن عیسی گذشت
قالب فرسودگان، فانوس شمع طور شد
تا به خاک کشتگان آن آتشین سیما گذشت
بس که دامنگیر افتاده است خاک کوی عشق
سیل بی زنهار نتواند ازین صحرا گذشت
در هلاک کوهکن شمشیر زهرآلود شد
از دهان تیشه هر زخمی که بر خارا گذشت
روزی دل گشت از زلف دراز او مرا
آنچه بر بیمار از طول شب یلدا گذشت
ترک دستار تعین کام بخش عالمی است
محفلی را کرد رنگین تا ز سر مینا گذشت
گر چه پایش تا به زانو در گل است از بار دل
سرو نتواند ز سیر عالم بالا گذشت
در زمان موجه اشک فلک پیمای من
ابر صائب از سر دریوزه دریا گذشت
کشتی ما با دهان خشک ازین دریا گذشت
تنگنای جسم بر ما زندگی را تلخ داشت
در فشار قبر، ایام حیات ما گذشت
در کهنسالی جوان شد هر که ترک می نکرد
در جوانی پیر شد هر کس که از صهبا گذشت
گر نمی شد خارخار عشق دامنگیر ما
می توانستیم آسان از سر دنیا گذشت
تا گسست از رشته مریم ز چشم دوربین
ز اطلس گردون مجرد سوزن عیسی گذشت
قالب فرسودگان، فانوس شمع طور شد
تا به خاک کشتگان آن آتشین سیما گذشت
بس که دامنگیر افتاده است خاک کوی عشق
سیل بی زنهار نتواند ازین صحرا گذشت
در هلاک کوهکن شمشیر زهرآلود شد
از دهان تیشه هر زخمی که بر خارا گذشت
روزی دل گشت از زلف دراز او مرا
آنچه بر بیمار از طول شب یلدا گذشت
ترک دستار تعین کام بخش عالمی است
محفلی را کرد رنگین تا ز سر مینا گذشت
گر چه پایش تا به زانو در گل است از بار دل
سرو نتواند ز سیر عالم بالا گذشت
در زمان موجه اشک فلک پیمای من
ابر صائب از سر دریوزه دریا گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۱
آنچه از خط یار را بر غنچه مستور رفت
کی به تنگ شکر از تاراج خیل مور رفت؟
کوچه و بازار را سودای من پر شور داشت
یک جهان شد بی نمک تا از سر من شور رفت
از ادب با آنکه کردم دور گردی اختیار
عمر من در آرزوی یک نگاه دور رفت
از سیاهی نامه اعمال خود را پاک کرد
هر که زین ماتم سرا با موی چون کافور رفت
بر دل و بر دیده یعقوب از دوری نرفت
آنچه از قرب نکویان بر من مهجور رفت
من نگویم هیچ، انصاف است ای بیدادگر
کز چنین میخانه ای باید مرا مخمور رفت؟
دور باشی سالکان راه حق را لازم است
همچو موسی بی عصا نتوان به کوه طور رفت
می شود بازیچه باد صبا خاکسترش
در محافل هر که چون پروانه بی دستور رفت
وحشت من از گرانجانان تن پرور بجاست
چون به پای خود توان در زندگی در گور رفت؟
عالم پر شور با می می کند کار نمک
هر که مست آمد به این وحشت سرا، مخمور رفت
حرف حق را بر زمین انداختن بی حرمتی است
زین سبب بر منبر دار فنا منصور رفت
کار عشق از غیرت همکار می یابد کمال
قوت بازوی من از رفتن همزور رفت
زندگانی در میان خلق صائب مشکل است
ورنه عریان می توان در خانه زنبور رفت
این جواب آن غزل صائب که سید گفته است
خار می گردد نگه در دیده چون منظور رفت
کی به تنگ شکر از تاراج خیل مور رفت؟
کوچه و بازار را سودای من پر شور داشت
یک جهان شد بی نمک تا از سر من شور رفت
از ادب با آنکه کردم دور گردی اختیار
عمر من در آرزوی یک نگاه دور رفت
از سیاهی نامه اعمال خود را پاک کرد
هر که زین ماتم سرا با موی چون کافور رفت
بر دل و بر دیده یعقوب از دوری نرفت
آنچه از قرب نکویان بر من مهجور رفت
من نگویم هیچ، انصاف است ای بیدادگر
کز چنین میخانه ای باید مرا مخمور رفت؟
دور باشی سالکان راه حق را لازم است
همچو موسی بی عصا نتوان به کوه طور رفت
می شود بازیچه باد صبا خاکسترش
در محافل هر که چون پروانه بی دستور رفت
وحشت من از گرانجانان تن پرور بجاست
چون به پای خود توان در زندگی در گور رفت؟
عالم پر شور با می می کند کار نمک
هر که مست آمد به این وحشت سرا، مخمور رفت
حرف حق را بر زمین انداختن بی حرمتی است
زین سبب بر منبر دار فنا منصور رفت
کار عشق از غیرت همکار می یابد کمال
قوت بازوی من از رفتن همزور رفت
زندگانی در میان خلق صائب مشکل است
ورنه عریان می توان در خانه زنبور رفت
این جواب آن غزل صائب که سید گفته است
خار می گردد نگه در دیده چون منظور رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۴
بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت
برگ عیش پنج روزم را به دامان کرد و رفت
آه دود تلخکامان کار خود را می کند
زلف پندارد را خاطر پریشان کرد و رفت
ذره ای از آفتاب عشق در آفاق نیست
این شرر را کوهکن در سنگ پنهان کرد و رفت
وقت آن کان ملاحت خوش که از یک نوشخند
داغهای سینه ما را نمکدان کرد و رفت
هر که زین دریای پر آشوب سر زد چون حباب
تاج و تخت خویش را تسلیم طوفان کرد و رفت
پاس لشکر داشتن از خسروان زیبنده است
این نصیحت مور در کار سلیمان کرد و رفت
هر که بیرون آمد از دارالامان نیستی
چون شرر در اوج هستی یک دو جولان کرد و رفت
روزگار خوش عنانی خوش که کون سیل بهار
کعبه گر سنگ رهش گردید، ویران کرد و رفت
هر که صائب از حریم نیستی آمد برون
بر سر خشت عناصر یک دو جولان کرد و رفت
برگ عیش پنج روزم را به دامان کرد و رفت
آه دود تلخکامان کار خود را می کند
زلف پندارد را خاطر پریشان کرد و رفت
ذره ای از آفتاب عشق در آفاق نیست
این شرر را کوهکن در سنگ پنهان کرد و رفت
وقت آن کان ملاحت خوش که از یک نوشخند
داغهای سینه ما را نمکدان کرد و رفت
هر که زین دریای پر آشوب سر زد چون حباب
تاج و تخت خویش را تسلیم طوفان کرد و رفت
پاس لشکر داشتن از خسروان زیبنده است
این نصیحت مور در کار سلیمان کرد و رفت
هر که بیرون آمد از دارالامان نیستی
چون شرر در اوج هستی یک دو جولان کرد و رفت
روزگار خوش عنانی خوش که کون سیل بهار
کعبه گر سنگ رهش گردید، ویران کرد و رفت
هر که صائب از حریم نیستی آمد برون
بر سر خشت عناصر یک دو جولان کرد و رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۵
دوش آن نامهربان احوال ما پرسید و رفت
صد سخن سر کرد، اما یک سخن نشنید و رفت
هر که آمد در غم آباد جهان، چون گردباد
روزگاری خاک خورد، آخر به خود پیچید و رفت
وقت آن کس خوش که چون برق از گریبان وجود
سر برون آورد و بر وضع جهان خندید و رفت
ای کم از زن! فکر مرکب در طریق کعبه چیست
این بیابان را به پهلو رابعه غلطید و رفت
گریه می آید به منصورم که در دار فنا
گفت چندین حرف حق، یک حرف حق نشنید و رفت
(سیر معراج فنا را قوتی در کار نیست
چون شرر می باید اندک همتی ورزید و رفت)
صائب آمد در حریمت با دل امیدوار
شد به صد دل از امید خویشتن نومید و رفت
صد سخن سر کرد، اما یک سخن نشنید و رفت
هر که آمد در غم آباد جهان، چون گردباد
روزگاری خاک خورد، آخر به خود پیچید و رفت
وقت آن کس خوش که چون برق از گریبان وجود
سر برون آورد و بر وضع جهان خندید و رفت
ای کم از زن! فکر مرکب در طریق کعبه چیست
این بیابان را به پهلو رابعه غلطید و رفت
گریه می آید به منصورم که در دار فنا
گفت چندین حرف حق، یک حرف حق نشنید و رفت
(سیر معراج فنا را قوتی در کار نیست
چون شرر می باید اندک همتی ورزید و رفت)
صائب آمد در حریمت با دل امیدوار
شد به صد دل از امید خویشتن نومید و رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۰
زنگ خط آیینه رخسار جانان را گرفت
سبزه بیگانه آخر این گلستان را گرفت
کشور حسن ترا آورد خط زیر نگین
مور عاجز عاقبت ملک سلیمان را گرفت
خط گرفت از حسن بی پروا عنان اختیار
مشت خاری پیش سیل نوبهاران را گرفت
در دلم صد عقده خونین گره شد چون انار
تا چو به، گرد خط آن سیب زنخدان را گرفت
سبزه خط عرصه را بر عارض او تنگ ساخت
طوطی خوش حرف از آیینه میدان را گرفت
نه ز خط شد عنبرین پشت لب جان بخش یار
آه و دود تشنه ما آب حیوان را گرفت
وصل آن نازک میان بی زر نمی آید به دست
بهله با دست تهی چون آن رگ جان را گرفت؟
سایه شمشاد شد مار سیه در دیده ام
تا ز دستم شانه آن زلف پریشان را گرفت
نیست ممکن تیغ تیز از زخم گیرد رنگ خون
چون تواند خون ما آن برق جولان را گرفت؟
پرده مردم دریدن سعی در خون خودست
رزق آتش می شود خاری که دامان را گرفت
ظلم ظالم می کند تأثیر در همصحبتان
خون ناحق کشتگان بحر، مرجان را گرفت
می کند از سایه خود رم چو صیادان غزال
وحشت مجنون من از بس بیابان را گرفت
سبزه بیگانه آخر این گلستان را گرفت
کشور حسن ترا آورد خط زیر نگین
مور عاجز عاقبت ملک سلیمان را گرفت
خط گرفت از حسن بی پروا عنان اختیار
مشت خاری پیش سیل نوبهاران را گرفت
در دلم صد عقده خونین گره شد چون انار
تا چو به، گرد خط آن سیب زنخدان را گرفت
سبزه خط عرصه را بر عارض او تنگ ساخت
طوطی خوش حرف از آیینه میدان را گرفت
نه ز خط شد عنبرین پشت لب جان بخش یار
آه و دود تشنه ما آب حیوان را گرفت
وصل آن نازک میان بی زر نمی آید به دست
بهله با دست تهی چون آن رگ جان را گرفت؟
سایه شمشاد شد مار سیه در دیده ام
تا ز دستم شانه آن زلف پریشان را گرفت
نیست ممکن تیغ تیز از زخم گیرد رنگ خون
چون تواند خون ما آن برق جولان را گرفت؟
پرده مردم دریدن سعی در خون خودست
رزق آتش می شود خاری که دامان را گرفت
ظلم ظالم می کند تأثیر در همصحبتان
خون ناحق کشتگان بحر، مرجان را گرفت
می کند از سایه خود رم چو صیادان غزال
وحشت مجنون من از بس بیابان را گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۲
دوش مجلس از زبان شکوه ام در می گرفت
کاش این شمع پریشان را کسی سر می گرفت
کوه تمکین و سبکساری کنون هم پله اند
رفت آن موسم که بحر عشق لنگر می گرفت
دیده ابلیس اگر می داشت نور معرفت
خاک را از چهره چون خورشید در زر می گرفت
آن که می زد از نصیحت آب بر آتش مر
کاش اول پرده از رخسار او برمی گرفت
چشم خود را داده بود از آب حیوان خضر آب
تا غرور آیینه از دست سکندر می گرفت
با ضعیفان سختگیریهای چرخ امروز نیست
دایم این بیدادگر نخجیر لاغر می گرفت
شرم اگر بیرون در می بود و می در اندرون
صحبت ما و تو امشب رنگ دیگر می گرفت
صائب از بزمی که من افسرده بیرون آمدم
پنبه مینا ز روی گرم می در می گرفت
کاش این شمع پریشان را کسی سر می گرفت
کوه تمکین و سبکساری کنون هم پله اند
رفت آن موسم که بحر عشق لنگر می گرفت
دیده ابلیس اگر می داشت نور معرفت
خاک را از چهره چون خورشید در زر می گرفت
آن که می زد از نصیحت آب بر آتش مر
کاش اول پرده از رخسار او برمی گرفت
چشم خود را داده بود از آب حیوان خضر آب
تا غرور آیینه از دست سکندر می گرفت
با ضعیفان سختگیریهای چرخ امروز نیست
دایم این بیدادگر نخجیر لاغر می گرفت
شرم اگر بیرون در می بود و می در اندرون
صحبت ما و تو امشب رنگ دیگر می گرفت
صائب از بزمی که من افسرده بیرون آمدم
پنبه مینا ز روی گرم می در می گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۴
سوخت تنهایی مرا ای بی وفا وقت است وقت
گر شبی خواهی شدن مهمان ما وقت است وقت
می رود خط تنگ سازد جا بر آن کنج دهن
بوسه ای گر می کنی در کار ما وقت است وقت
زان هلال خط که زنگ از دل چو صیقل می برد
می دهی آیینه ام را گر جلا وقت است وقت
تا نپوشیده است چشم از زندگی یعقوب ما
گر به کنعان خواهی آمد ای صبا وقت است وقت
در چنین وقتی که ما از خویش بیرون رفته ایم
گر درآیی از در صلح و صفا وقت است وقت
جان ز لب در فکر دامن بر میان پیچیدن است
گر حلالی خواهی از بیمار ما وقت است وقت
گر حقوق آشنایی را رعایت می کنی
عمر چندان نیست ای ناآشنا وقت است وقت
از تو چشم همتی دارند از خودرفتگان
گر به گل پایت نرفته است از حنا وقت است وقت
بر سر بالین بیماران درد انتظار
گر رسانی خویش را ای نارسا وقت است وقت
بیش ازین مپسند عالم را سیه در چشم ما
خوش برآی از زیر ابر ای مه لقا وقت است وقت
دستم از سرشته امیدها کوته شده است
گر به دستم می دهی زلف دو تا وقت است وقت
گشت چشم استخوان ما سفید از انتظار
می گشایی گر پر و بال ای هما وقت است وقت
سوزن بی دست و پا سر رشته را گم کرده است
جذبه ای گر داری ای آهن ربا وقت است وقت
دست دامنگیر و پای رفتنش زین درنماند
رحم کن بر صائب بی دست و پا وقت است وقت
گر شبی خواهی شدن مهمان ما وقت است وقت
می رود خط تنگ سازد جا بر آن کنج دهن
بوسه ای گر می کنی در کار ما وقت است وقت
زان هلال خط که زنگ از دل چو صیقل می برد
می دهی آیینه ام را گر جلا وقت است وقت
تا نپوشیده است چشم از زندگی یعقوب ما
گر به کنعان خواهی آمد ای صبا وقت است وقت
در چنین وقتی که ما از خویش بیرون رفته ایم
گر درآیی از در صلح و صفا وقت است وقت
جان ز لب در فکر دامن بر میان پیچیدن است
گر حلالی خواهی از بیمار ما وقت است وقت
گر حقوق آشنایی را رعایت می کنی
عمر چندان نیست ای ناآشنا وقت است وقت
از تو چشم همتی دارند از خودرفتگان
گر به گل پایت نرفته است از حنا وقت است وقت
بر سر بالین بیماران درد انتظار
گر رسانی خویش را ای نارسا وقت است وقت
بیش ازین مپسند عالم را سیه در چشم ما
خوش برآی از زیر ابر ای مه لقا وقت است وقت
دستم از سرشته امیدها کوته شده است
گر به دستم می دهی زلف دو تا وقت است وقت
گشت چشم استخوان ما سفید از انتظار
می گشایی گر پر و بال ای هما وقت است وقت
سوزن بی دست و پا سر رشته را گم کرده است
جذبه ای گر داری ای آهن ربا وقت است وقت
دست دامنگیر و پای رفتنش زین درنماند
رحم کن بر صائب بی دست و پا وقت است وقت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۶
آن که از بال هما افسر دولت می خواست
کاش از سایه دیوار قناعت می خواست
داشت از ریگ روان لنگر آرام طمع
آن که از جان سبکسیر اقامت می خواست
نیست گر مرتبه فقر زیاد از دولت
شاه از گوشه نشینان ز چه همت می خواست؟
داشت از جام نگون باده گلرنگ طمع
آن که آسودگی از افسر دولت می خواست
جرأت حرف که را بود به دیوان حساب؟
عذر تقصیر مرا گر نه خجالت می خواست
که به این عمر کم از عهده برون می آمد؟
گر خدا شکر به اندازه نعمت می خواست
زنگ در دل ز کلامم نتواند شد سبز
طوطیی همچو من آن آینه طلعت می خواست
داشت باران طمع از کاغذ ابری صائب
از لئیمان جهان آن که سخاوت می خواست
کاش از سایه دیوار قناعت می خواست
داشت از ریگ روان لنگر آرام طمع
آن که از جان سبکسیر اقامت می خواست
نیست گر مرتبه فقر زیاد از دولت
شاه از گوشه نشینان ز چه همت می خواست؟
داشت از جام نگون باده گلرنگ طمع
آن که آسودگی از افسر دولت می خواست
جرأت حرف که را بود به دیوان حساب؟
عذر تقصیر مرا گر نه خجالت می خواست
که به این عمر کم از عهده برون می آمد؟
گر خدا شکر به اندازه نعمت می خواست
زنگ در دل ز کلامم نتواند شد سبز
طوطیی همچو من آن آینه طلعت می خواست
داشت باران طمع از کاغذ ابری صائب
از لئیمان جهان آن که سخاوت می خواست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۸
زان دم تیغ که از آب بقا سیراب است
آب بردار که صحرای فنا بی آب است
پیر کنعان نظر از راه نظر بستن یافت
چشم پوشیدن این طایفه فتح الباب است
طوق زنجیر، گریبان سورست مرا
موی چون تیغ زند بر تن من، سنجاب است
تا رسیده است به آن موی کمر پیچیده است
رشته جان من و موی کمر همتاب است
ذره ای نیست در آفاق که سرگردان نیست
این محیطی است که هر قطره او گرداب است
اشک در دیده شرابی است که در جام جم است
داغ بر سینه چراغی است که در محراب است
فارغ از دردسر منت تعمیرم ساخت
صندل جبهه ویرانه من سیلاب است
حیف و صد حیف که از آب مروت خالی است
این همه کاسه زرین که بر این دولاب است
خواب و بیداری آگاه دلان نیست به چشم
شب این طایفه روزی است که دل در خواب است
تا گرفته است ز لب مهر خموشی صائب
گوش این نغمه شناسان، صدف سیماب است
آب بردار که صحرای فنا بی آب است
پیر کنعان نظر از راه نظر بستن یافت
چشم پوشیدن این طایفه فتح الباب است
طوق زنجیر، گریبان سورست مرا
موی چون تیغ زند بر تن من، سنجاب است
تا رسیده است به آن موی کمر پیچیده است
رشته جان من و موی کمر همتاب است
ذره ای نیست در آفاق که سرگردان نیست
این محیطی است که هر قطره او گرداب است
اشک در دیده شرابی است که در جام جم است
داغ بر سینه چراغی است که در محراب است
فارغ از دردسر منت تعمیرم ساخت
صندل جبهه ویرانه من سیلاب است
حیف و صد حیف که از آب مروت خالی است
این همه کاسه زرین که بر این دولاب است
خواب و بیداری آگاه دلان نیست به چشم
شب این طایفه روزی است که دل در خواب است
تا گرفته است ز لب مهر خموشی صائب
گوش این نغمه شناسان، صدف سیماب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۴
شبنم غنچه بیدار دلان چشم بدست
صیقل سینه روشن گهران دست ردست
خودنمایی چه بلاهای نمایان دارد
ایمن از زنگ بود آینه تا در نمدست
به دل پاک نظر کن نه به دستار سفید
سطحیان را نظر از بحر گوهر بر زبدست
پیش ازین خانه صیاد ز خاروخس بود
این زمان خرقه پشمین و کلاه نمدست
در دل هر که حسد نیست غم دوزخ نیست
تخم آن آتش جانسوز شرار حسدست
ما ازین هستی ده روزه به جان آمده ایم
وای بر خضر که زندانی عمر ابدست
مرگ را بیخبران دور ز خود می دانند
چار دیوار جسد در نظر من لحدست
نیست در عالم ایجاد به جز تیغ زبان
بیگناهی که سزاوار به حبس ابدست
نیست در چشمه خورشید غباری صائب
چشم کوته نظران پرده نشین رمدست
صیقل سینه روشن گهران دست ردست
خودنمایی چه بلاهای نمایان دارد
ایمن از زنگ بود آینه تا در نمدست
به دل پاک نظر کن نه به دستار سفید
سطحیان را نظر از بحر گوهر بر زبدست
پیش ازین خانه صیاد ز خاروخس بود
این زمان خرقه پشمین و کلاه نمدست
در دل هر که حسد نیست غم دوزخ نیست
تخم آن آتش جانسوز شرار حسدست
ما ازین هستی ده روزه به جان آمده ایم
وای بر خضر که زندانی عمر ابدست
مرگ را بیخبران دور ز خود می دانند
چار دیوار جسد در نظر من لحدست
نیست در عالم ایجاد به جز تیغ زبان
بیگناهی که سزاوار به حبس ابدست
نیست در چشمه خورشید غباری صائب
چشم کوته نظران پرده نشین رمدست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۸
خواجه بیتاب در اظهار زر و مال خودست
نعل طاوس در آتش ز پر و بال خودست
خبر از حال کسی نیست خودآرایان را
همه جا دیده طاوس به دنبال خودست
می کند زلف سپرداری حسن از آفات
چتر طاوس خودآرا ز پر و بال خودست
آفت چشم ز پی جلوه رنگین دارد
پر طاوس درین دایره پامال خودست
گر شود زیر و زبر هر دو جهان، چون طاوس
حسن مشغول تماشای پر و بال خودست
پر طاوس به صد رنگ برآید هر روز
پای طاوس درین دایره بر حال خودست
چون سکندر جگر تشنه ز ظلمات آرد
هر که نازنده به بخت خود و اقبال خودست
خانه پر شهد چو گردد مگس آواره شود
آفت خواجه مغرور، هم از مال خودست
رنج باریک تو از فربهی امیدست
حرص را دام بلا رشته آمال خودست
پاکی از قید بدن می کند آزاد ترا
بد گهر خار و خس دیده غربال خودست
در خزان خون نخورد بلبل دوراندیشی
که سرش فصل بهاران به ته بال خودست
برندارد سر از آیینه زانو هرگز
صائب از بس خجل از صورت احوال خودست
چشم پوشیده شود روز قیامت محشور
بس که صائب خجل از نامه اعمال خودست
نعل طاوس در آتش ز پر و بال خودست
خبر از حال کسی نیست خودآرایان را
همه جا دیده طاوس به دنبال خودست
می کند زلف سپرداری حسن از آفات
چتر طاوس خودآرا ز پر و بال خودست
آفت چشم ز پی جلوه رنگین دارد
پر طاوس درین دایره پامال خودست
گر شود زیر و زبر هر دو جهان، چون طاوس
حسن مشغول تماشای پر و بال خودست
پر طاوس به صد رنگ برآید هر روز
پای طاوس درین دایره بر حال خودست
چون سکندر جگر تشنه ز ظلمات آرد
هر که نازنده به بخت خود و اقبال خودست
خانه پر شهد چو گردد مگس آواره شود
آفت خواجه مغرور، هم از مال خودست
رنج باریک تو از فربهی امیدست
حرص را دام بلا رشته آمال خودست
پاکی از قید بدن می کند آزاد ترا
بد گهر خار و خس دیده غربال خودست
در خزان خون نخورد بلبل دوراندیشی
که سرش فصل بهاران به ته بال خودست
برندارد سر از آیینه زانو هرگز
صائب از بس خجل از صورت احوال خودست
چشم پوشیده شود روز قیامت محشور
بس که صائب خجل از نامه اعمال خودست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۹
تا ترا چون دگران دیدن ظاهر کارست
چشم بر روی تو چون آینه بر دیوارست
از فضولی است ترا دیده بینش پر خار
ورنه عالم همه یک دسته گل بی خارست
عالم از سنگدلان قلزم پر کهساری است
کشتی نوح درین ورطه دل هشیارست
نفس آهسته برآور که نمی ریزد گل
در ریاضی که نسیم سحرش بیمارست
چه غم از زیر و زبر گشتن ما دارد عشق؟
نقطه آسوده ز سرگشتگی پرگارست
ای کز اسلام به گفتار تسلی شده ای
کمر خدمت مردم چه کم از زنارست؟
رگ سنگ است ترا هر سر مو از غفلت
با چنین بار، گذشتن ز جهان دشوارست
خوان آراسته را نیست به سرپوش نیاز
سر بی مغز گرفتار غم دستارست
پای بیرون منه از گوشه عزلت زنهار
که بلاهای سیه سایه پس دیوارست
بار عالم همه بر خاطر بینایان است
سوزن از کار فتد رشته چو ناهموارست
دل افگار سیه می شود از سرمه خواب
چشم بیمار چراغ سر این بیمارست
آسمان را غمی از مردن بیکاران نیست
نخل بی بار به دوش چمن آرا بارست
از دو سر کار کسی بسته نگردد هرگز
خنده غنچه پیکان ز لب سوفارست
طاعتی نیست که در پرده خاموشی نیست
ترک گفتار درین بزم، سر کردارست
هنر آن است که در پرده نمایان باشد
جوهر از آینه بیرون چو فتد زنگارست
هوس گنج ترا در دل ویران تا هست
خار این وادی خونخوار زبان مارست
آنچه شیرازه جمعیت دل می دانی
به سراپرده وحدت چو رسی زنارست
غم عالم ز دلم کوه غم او برداشت
این چه فیض است که در دامن این کهسارست
سپری نیست به از مهر خموشی صائب
هر که را جان و دل از تیغ زبان افگارست
چشم بر روی تو چون آینه بر دیوارست
از فضولی است ترا دیده بینش پر خار
ورنه عالم همه یک دسته گل بی خارست
عالم از سنگدلان قلزم پر کهساری است
کشتی نوح درین ورطه دل هشیارست
نفس آهسته برآور که نمی ریزد گل
در ریاضی که نسیم سحرش بیمارست
چه غم از زیر و زبر گشتن ما دارد عشق؟
نقطه آسوده ز سرگشتگی پرگارست
ای کز اسلام به گفتار تسلی شده ای
کمر خدمت مردم چه کم از زنارست؟
رگ سنگ است ترا هر سر مو از غفلت
با چنین بار، گذشتن ز جهان دشوارست
خوان آراسته را نیست به سرپوش نیاز
سر بی مغز گرفتار غم دستارست
پای بیرون منه از گوشه عزلت زنهار
که بلاهای سیه سایه پس دیوارست
بار عالم همه بر خاطر بینایان است
سوزن از کار فتد رشته چو ناهموارست
دل افگار سیه می شود از سرمه خواب
چشم بیمار چراغ سر این بیمارست
آسمان را غمی از مردن بیکاران نیست
نخل بی بار به دوش چمن آرا بارست
از دو سر کار کسی بسته نگردد هرگز
خنده غنچه پیکان ز لب سوفارست
طاعتی نیست که در پرده خاموشی نیست
ترک گفتار درین بزم، سر کردارست
هنر آن است که در پرده نمایان باشد
جوهر از آینه بیرون چو فتد زنگارست
هوس گنج ترا در دل ویران تا هست
خار این وادی خونخوار زبان مارست
آنچه شیرازه جمعیت دل می دانی
به سراپرده وحدت چو رسی زنارست
غم عالم ز دلم کوه غم او برداشت
این چه فیض است که در دامن این کهسارست
سپری نیست به از مهر خموشی صائب
هر که را جان و دل از تیغ زبان افگارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۳
ای که قصدت ز سفر یار صداقت کیش است
آه ازین راه درازی که ترا در پیش است
پیش جمعی که ز باریک خیالان شده اند
در جهان نوشی اگر هست، نهان در نیش است
بیشتر عفو خداشامل حالش گردد
گنه هر که به میزان قیامت بیش است
پرده پوشی چو خموشی نبود نادان را
کز نظرها کجی تیر نهان در کیش است
عذر سنگین دلی تیغ ترا می خواهد
نمکی کز لب لعل تو مرا بر ریش است
نیست درویش، فقیری که کند فقر اظهار
هر که پوشیده کند حاجت خود درویش است
پیشی قافله ما به سبکباری نیست
هر که برداشته بار از دگران در پیش است
صائب از قدر کفاف آنچه بود یک جو بیش
بر دل قانع من تخم دو صد تشویش است
آه ازین راه درازی که ترا در پیش است
پیش جمعی که ز باریک خیالان شده اند
در جهان نوشی اگر هست، نهان در نیش است
بیشتر عفو خداشامل حالش گردد
گنه هر که به میزان قیامت بیش است
پرده پوشی چو خموشی نبود نادان را
کز نظرها کجی تیر نهان در کیش است
عذر سنگین دلی تیغ ترا می خواهد
نمکی کز لب لعل تو مرا بر ریش است
نیست درویش، فقیری که کند فقر اظهار
هر که پوشیده کند حاجت خود درویش است
پیشی قافله ما به سبکباری نیست
هر که برداشته بار از دگران در پیش است
صائب از قدر کفاف آنچه بود یک جو بیش
بر دل قانع من تخم دو صد تشویش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۹
در بهاران سر مرغی که به زیر بال است
از دم سرد خزان ایمن و فارغبال است
هر چه اندوخته ای از تو جدا می گردد
آنچه هرگز نشود از تو جدا، اعمال است
چه کنی دعوی تجرید، که درویشان را
چشم بر حسن مآل است و ترا بر مال است
همه از گردش افلاک شکایت داریم
پایکی خرمن ما گر چه ازین غربال است
می خراشد جگر سنگ، فغان جرسش
یارب این قافله را چشم که در دنبال است؟
شکوه هایی که گره گشته مرا در دل تنگ
تب گرمی است که موقوف به یک تبخال است
به سیاهی شده ای ملتفت از آب حیات
ای که از حسن ترا چشم به خط و خال است
ایمن از دیده شورست جمالی که تراست
کز لطافت گل رخسار تو بی تمثال است
سرو بالای ترا پایه بلند افتاده است
ساق سیمین ترا هاله مه خلخال است
نیست ممکن نکند رحم به دردی که مراست
دل بیدرد تو هر چند که فارغبال است
نیست از عیب خود آگاه، خودآرا صائب
چشم طاوس ز کوته نظری بر بال است
از دم سرد خزان ایمن و فارغبال است
هر چه اندوخته ای از تو جدا می گردد
آنچه هرگز نشود از تو جدا، اعمال است
چه کنی دعوی تجرید، که درویشان را
چشم بر حسن مآل است و ترا بر مال است
همه از گردش افلاک شکایت داریم
پایکی خرمن ما گر چه ازین غربال است
می خراشد جگر سنگ، فغان جرسش
یارب این قافله را چشم که در دنبال است؟
شکوه هایی که گره گشته مرا در دل تنگ
تب گرمی است که موقوف به یک تبخال است
به سیاهی شده ای ملتفت از آب حیات
ای که از حسن ترا چشم به خط و خال است
ایمن از دیده شورست جمالی که تراست
کز لطافت گل رخسار تو بی تمثال است
سرو بالای ترا پایه بلند افتاده است
ساق سیمین ترا هاله مه خلخال است
نیست ممکن نکند رحم به دردی که مراست
دل بیدرد تو هر چند که فارغبال است
نیست از عیب خود آگاه، خودآرا صائب
چشم طاوس ز کوته نظری بر بال است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۶
زنگ آیینه من صحبت بیدردان است
نفس سوختگان مغز مرا ریحان است
نعل پیران بود از قامت خم در آتش
این کمانی است که چون تیر، سبک جولان است
آفتابی که بود ایمن از آسیب زوال
قرص نانی است که بر سفره درویشان است
آسیایی که ز خود آب بیرون می آرد
زیر گردون سبکسیر همین دندان است
می دهد زود سر سبز ز غفلت بر باد
هر که چون پسته درین بزم لبش خندان است
نیست در قافله گریه ما پیش و پسی
صدف دیده ما پر گهر غلطان است
می رسد زود به خورشید چو شبنم صائب
دیده هر که درین سبز چمن حیران است
نفس سوختگان مغز مرا ریحان است
نعل پیران بود از قامت خم در آتش
این کمانی است که چون تیر، سبک جولان است
آفتابی که بود ایمن از آسیب زوال
قرص نانی است که بر سفره درویشان است
آسیایی که ز خود آب بیرون می آرد
زیر گردون سبکسیر همین دندان است
می دهد زود سر سبز ز غفلت بر باد
هر که چون پسته درین بزم لبش خندان است
نیست در قافله گریه ما پیش و پسی
صدف دیده ما پر گهر غلطان است
می رسد زود به خورشید چو شبنم صائب
دیده هر که درین سبز چمن حیران است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۷
(جسم زاری است که با آه به هم پیچیده است
گردبادی که درین بادیه سرگردان است)
(دل رم کرده ما را به تغافل مسپار
که سبکسیرتر از سنگ کف طفلان است)
هر که بر عیب کسان پرده نپوشد صائب
هست صد جامه اگر بر بدنش، عریان است
گرد مشکل ما خونی صد دندان است
مهره عقل درین دایره سرگردان است
سر بی داغ، نگین خانه بی یاقوت است
دل بی آه، سفالی است که بی ریحان است
بید را بی ثمری پاس شکستن دارد
زان سر دار بلندست که بی سامان است
هر کسی دست ارادت به رکابی زده است
سر سودازدگان در قدم چوگان است
چون نخندد سر منصور چو گل بر سر دار؟
عیش فرش است در آن خانه که بی دربان است
گرد کلفت نفشاند از دل موری یک بار
زین چه حاصل که سراپای فلک دامان است؟
حلقه شد قامت مجنون ز گرانباری فکر
خط دیوانی زنجیر چه مشکل خوان است!
سبز از آبله دست شود تخم امید
مایه ابر بهاران ز کف دهقان است
دیده حرص ترا بال پریده نشکست
این همه نعمت الوان که بر این نه خوان است
بیخودی برد به جولانگه مقصود مرا
ای خوش آن خواب که مفتاح در زندان است
گردبادی که درین بادیه سرگردان است)
(دل رم کرده ما را به تغافل مسپار
که سبکسیرتر از سنگ کف طفلان است)
هر که بر عیب کسان پرده نپوشد صائب
هست صد جامه اگر بر بدنش، عریان است
گرد مشکل ما خونی صد دندان است
مهره عقل درین دایره سرگردان است
سر بی داغ، نگین خانه بی یاقوت است
دل بی آه، سفالی است که بی ریحان است
بید را بی ثمری پاس شکستن دارد
زان سر دار بلندست که بی سامان است
هر کسی دست ارادت به رکابی زده است
سر سودازدگان در قدم چوگان است
چون نخندد سر منصور چو گل بر سر دار؟
عیش فرش است در آن خانه که بی دربان است
گرد کلفت نفشاند از دل موری یک بار
زین چه حاصل که سراپای فلک دامان است؟
حلقه شد قامت مجنون ز گرانباری فکر
خط دیوانی زنجیر چه مشکل خوان است!
سبز از آبله دست شود تخم امید
مایه ابر بهاران ز کف دهقان است
دیده حرص ترا بال پریده نشکست
این همه نعمت الوان که بر این نه خوان است
بیخودی برد به جولانگه مقصود مرا
ای خوش آن خواب که مفتاح در زندان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۲
روح را جسم گران مانع شبگیر شده است
جای رحم است به سیلی که زمین گیر شده است
دامن دشت پر از آهوی آهوگیرست
بس که صیاد درین بادیه نخجیر شده است
هیچ کافر نشود دور ز آهو چشمان!
نافه را موی ازین واقعه چون شیر شده است
می زند دست به ترکش ز نیستان دایم
هر که چون شیر ز سر پنجه خود سیر شده است
هیچ کس را غم فردا نکند استقبال!
خواب من تلخ ز اندیشه تعبیر شده است
تیر از روح سیاووش مدد می طلبد
سینه گرم که دیگر هدف تیر شده است!
صائب از قحط هم آواز چنین خاموش است
طوطی از خامشی آینه دلگیر شده است
جای رحم است به سیلی که زمین گیر شده است
دامن دشت پر از آهوی آهوگیرست
بس که صیاد درین بادیه نخجیر شده است
هیچ کافر نشود دور ز آهو چشمان!
نافه را موی ازین واقعه چون شیر شده است
می زند دست به ترکش ز نیستان دایم
هر که چون شیر ز سر پنجه خود سیر شده است
هیچ کس را غم فردا نکند استقبال!
خواب من تلخ ز اندیشه تعبیر شده است
تیر از روح سیاووش مدد می طلبد
سینه گرم که دیگر هدف تیر شده است!
صائب از قحط هم آواز چنین خاموش است
طوطی از خامشی آینه دلگیر شده است