عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
کی صرفه ز ما خصم سبک سر به دغا برد؟
خود باخت، دغل باز حریفی که ز ما برد
از هر دو جهان باز نیامد خبر از او
دل را کشش عشق ندانم به کجا برد؟
افسرده ز دم سردی ایّام نگردید
آتشکده آتش مگر از سینهٔ ما برد؟
از منّت پیری ست گرانباری دوشم
لب را به قدم بوس تو این پشت دوتا برد
یک جلوه خیال تو در اندیشهٔ ما کرد
دل لذت دیدار جدا، دیده جدا برد
خورشید نبردهست به چوگان سعادت
گویی که ز میدان شهادت سر ما برد
تردامنی مشرب رندانه حزین را
از توبه پشیمانی و از خرقه صفا برد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
نبود عجب که از دل ما شور شد بلند
جایی که دود حوصلهٔ طور شد بلند
شد موج زن ز جلوهٔ او سیل فتنه ای
گرد خرابی از دل معمور شد بلند
هرگز نبود عمر فراق این قدر دراز
از یاد زلف او شب دیجور شد بلند
کوته کند فسانهٔ گلبانگ عندلیب
هر جا حدیث آن رخ مستور شد بلند
یک چند راز عشق ز خامان نهفته بود
باز این ترانه از لب منصور شد بلند
یا رب که دید سرو سهی پیکر تو را
کآوازه اش چو مصرع مشهور شد بلند؟
بانگ دراست قافله درد را حزین
هر ناله ای که از دل رنجور شد بلند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
باد صبا فسانهٔ زلف تو ساز کرد
پیغام آشنا، شب ما را دراز کرد
گردید قسمتم ز ازل عشق شعله خو
ساقی مرا به جرعهٔ می جانگداز کرد
افزون شد از بهار خطت، شور عاشقان
نیرنگ باغ، نالهٔ مرغان دراز کرد
گویا لبالب از می عجز و نیاز بود
پیمانه ای که چشم تو را مست ناز کرد
مگشای لب به قصهٔ راز نهان حزین
نتوان حدیث شوق به عمر دراز کرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
آب و رنگی به چمن فیض گلستان تو داد
غنچه را جام شکفتن، لب خندان تو داد
بامدادان نکنم پاره گریبان، چه کنم؟
سینه ی صبح نشانی ز گریبان تو داد
عمرها در طلب چشمهٔ حیوان بودم
خضر شد خط و سراغم به زنخدان تو داد
خنده بر صبح زدی عشرت هر روزهٔ من
سر به جانم غم عالم، شب هجران تو داد
کرده سرمست زلالی می ریحانی تو
نم فیضی به سفالم خط ریحان تو داد
شور سودا به سرم زلف پریشان تو ریخت
پیچ و تابی به سرم ، طرّه پیچان تو داد
می دمد از قلمت صور سرافیل حزین
محشر، آشوب خود امروز به دیوان تو داد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
نسیم حالت آور، پای کوبان، تردماغ آمد
به دل ها ذوق دست افشانی گل های باغ آمد
کدوی خشک زاهد را، دماغ از بوی می تر شد
بحمدالله که آب رفته، ما را در ایاغ آمد
رگ برق قدح، ره می زند خلوت گزینان را
بشارت، زاهد گم کرده ایمان را چراغ آمد
بیا صوفی ببین وجد گل و رقص درختان را
برآ از خرقهٔ سالوس زاهد، فصل باغ آمد
حزین ، از قطره ریزی تا نمانده ست ابر آذاری
مگر دردانهٔ دل را توانی در سراغ آمد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
پیمانه، گرد کلفت صد ساله می برد
آلودگی، ثلاثهٔ غسّاله می برد
پیداست حال عشرت گلگشت روزگار
از داغ حسرتیکه به دل لاله می برد
یاری که باری از دل ما کم کند کجاست؟
گاهی غبار خاطر ما، ناله می برد
لخت جگر به بندر چشمم گشوده بار
اشک از کنار هر مژه پرگاله می برد
ضعف رسا، رسید به جایی که ناله ام
حسرت به حال شعلهٔ جوّاله می برد
جای شرر، سپهر مغان پیشه بعد ازین
زاتشکده فسردگیم، ژاله می برد
دردت مباد قسمت این تلخ کام، کو
فیض از شکر لب تو به تبخانه می برد
خواهد نمود چشم تو تاراج دین و دل
زین فوج فتنه ای که به دنباله می برد
خوی ستمگر تو در آغاز گیر و دار
کار از کف ملایک عمّاله می برد
بر تنگ شکّر تو ره افتاده مور را
دردا که دزد، حاصل بنگاله می برد
صورتگر، از رخت چه کشد غیر انفعال؟
کز کار دست قوت فعاله می برد
آخر خط از جمال بتان کامیاب شد
فیض از وصال ماه رخان هاله می برد
نفست ربوده مایهٔ شیطان نبرده را
دزد آنچه وا گذاشته، رمّاله می برد
گر زانکه ریش گاونیی، از چه سامری
هوش از سرت به نغمهٔ گوساله می برد؟
حاجت به وصف نیست کلام تو را حزین
کی حسن شوخ، منت دلاله می برد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
بانگی به حریفان فرو رفته صبا زد
گلبن ز نو آراسته شد، مرغ نوا زد
دل شور برآورد ز آسوده مزاجان
زاشفته صفیری که در آن زلف دوتا زد
در مهد گران خواب عدم بود دو عالم
آن روز که ما را ستم عشق صلا زد
هر دل که به سیلاب جنون خانه نپرداخت
آلودگی ای داشت، در خوف و رجا زد
در شهر فنا، شحنه غیور است، حذر کن
هرکس که سرافراخت، به شمشیر فنا زد
جایی که غم عشق بود مهر پدر چیست؟
یعقوب خمش گشت و دلم وا اسفا زد
دست هوس از نعمت کونین کشیدیم
این همّت مردانه به عالم سرپا زد
در نکته حزین نقش حریفی چو تو ننشست
هرجا رقمی زد نی کلک تو، به جا زد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
به سنگ حادثه خونم چو پایمال شود
ز وحشتم رگ خارا، رم غزال شود
چو طور، بوم و بر من شود تجلی زار
رخت چو شمع پریخانهٔ خیال شود
نهفته ایم به حیرت ز رشک، نام تو را
میانهٔ لب و دل تا به کی جدال شود؟
روان ز دیدهٔ بلبل دپن چمن باید
هزار جدول خون، تا قدی نهال شود
به وعده نام وفا می بری و می ترسم
میانهٔ غم و دل، آشتی ملال شود
بود ز رخنهٔ لب، آفت قلمرو دل
گرفتنی ست دهانی که هرزه نال شود
شود کلید در خلد بی طلب فردا
به عرض حال زبان گسسته لال شود
به لب شراب سخن صاف اگر نمی آید
چو من به پرد هٔ دل ریز تا زلال شود
حزین ز سینه ی صد چاک دل برون افکن
قفس وبال به مرغ شکسته بال شود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
نه هرکه طبل و علم ساخت سروری داند
نه هر که تاخت به لشکر سکندری داند
علوّ فطرت و طبع سخن خدا داد است
نه هرگیاه که روید صنوبری داند
نه هرکه یک دو سه مصرع به یکدگر بندد
رموز معنی و درد سخنوری داند
ز هر دهان و لبی نکته دلنشین نشود
نه هر که خطبه بخواند پیمبری داند
کمیت حوصله ام، فیض تنگ ظرفان را
نه هر چه قطرگی آموخت کوثری داند
ز خود گذشته کند درک واردات سلوک
گدای میکدهٔ ما قلندری داند
عیار دولت ما شد ز عشق سکه به زر
شکسته رنگی ما کیمیاگری داند
خیال سایه نشینان سرو یار جداست
وگر نه هر شجری سایه گستری داند
شکسته حالی دل ها ز دوست مخفی نیست
شه معامله رس، خوی لشکری داند
تمیز ظالم و مظلوم کار قاضی نیست
کسی که خستهٔ عشق است داوری داند
غبار لشکر غم صرفه ای نخواهد برد
که اشک سیل عنانم دلاوری داند
ستاره سوختگان را ز شام تیره چه غم؟
که داغ عشق، فروزنده اختری داند
مرا به سبزهٔ خط نرسته پیوندیست
وگر نه هر سر موی تو دلبری داند
به دیده ای که کشد عشق توتیای رضا
غبار حادثه را جلوهٔ پری داند
قبول خاص نگردد به حرف و صوت کسی
نه هرکه صحبت ما یافت بوذری داند
توکار هستی خود را به داغ عشق گذار
که خور به از همه کس ذره پروری داند
سپند انجمن عیش سوز و ساز خودم
دل من اخگری و سینه، مجمری داند
حزین تویی که سیاووش جان گدازانی
نه هرکه رفت در آتش سمندری داند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
زاهد از حلقهٔ ما چون دگران برخیزد
کف زنان، جامه دران، رقص کنان برخیزد
پردهٔ دیده حجاب است میان من و دوست
خرّم آن روز که این هم ز میان برخیزد
خوار و پامال تر از سایهٔ افتاده منم
از کنارم اگر آن سرو روان برخیزد
سینه، دل را چه خیال است کند زندانی؟
زین قفس بلبل ما، بال فشان برخیزد
با تو در خلوت دل وصل تو را می خواهم
کز میان کلفت روزان و شبان برخیزد
هر جفایی که کنی راحت جان است ولی
رسم انصاف مبادا ز جهان برخیزد
برکش از دل نفس مولوی روم، حزین
تا ز گلزار سمن، رنج خزان برخیزد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
سحاب خامه من جز در خوشاب ندارد
سفینهٔ غزلم موجهٔ سراب ندارد
ز بیقراری هجران رسد نوید وصالم
در امید بود دیده ای که خواب ندارد
ز پرده داری ابر نقاب شکوه ندارم
کتان طاقت من تاب ماهتاب ندارد
گشوده است به راه نگه چو آینه آغوش
گشاده رویی حسن تو آفتاب ندارد
کدام کار دل از برق جلوه تو برآید؟
چراغ عمرکسی اینقدر شتاب ندارد
عنان کشیده تر افغان کن ای جنون زده بلبل
کدام گل به چمن پای در رکاب ندارد؟
همین قدر ز تو باید که دیده ای به کف آری
کدام روزنه، راهی به آفتاب ندارد؟
بلند نشئه حزین ، ازکدام رطل گرانی؟
سیاه مستی کلک تو را شراب ندارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
از آن بر گرد دنیا چشم عشرت کیش می گردد
که دل را وحشت از مکروه دیدن بیش می ‎گردد
کم از کژدم نباشد، اختلاط تلخ گفتاران
گزیدن چون زبان عادت نماید، بیش می گردد
لباس عاریت گردید سلطان را دو گز دیبا
ازین پیرایه چون عریان شود درویش می گردد
درین محفل برای دیگران چون شمع می سوزم
به کار خود نیاید هرکه خیراندیش می گردد
حزین ، چون شمع محفل، فارغ از اندیشهٔ رزقم
چو روزی از دل خود گشت، بی تشویش می گردد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
مباحث نظری مرد داد می خواهد
صفای فطرت و فهم مراد می خواهد
تو درک نکتهٔ عشق ار نمی کنی چه عجب؟
خط شکستهٔ حسنش سواد می خواهد
به خودسری نتوان کوچه گرد شد زاهد
رموز عشق و جنون، اوستاد می خواهد
تو را به خاک فرو برده است همّت پست
سفر نمی کنی از خود که زاد می خواهد
تهی کف از در پیر مغان حزین نروی
ازین در است که عالم مراد می خواهد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
دارم از عشق و جنون سلسله جنبانی چند
در میان تاول آواره بیابانی چند
در ره شوق، من و سینه ی نالان جرس
عرضه کردیم به هم چاک گریبانی چند
من و مینای می و شمع، ز خونین جگری
می نماییم به هم دیدهٔ گریانی چند
می زند مشک، به داغ دل ما منتظران
شکن آموزی آن طرّه، به پیمانی چند
داستان غم دل را گل اگر گوش کند
من و بلبل بسراییم به دستانی چند
زخم بر پیکر صد پاره ام از گل بنشست
می فروشم به گلستان لب خندانی چند
چشم و دل زآینه و آب مرا پاکتر است
پرده پوشی مکن از ما دو سه عریانی چند
زان شهیدان که خدنگ تو به جان پروردند
کف خاکی به جهان مانده و پیکانی چند
توکه با طرّه آشفته نمی پردازی
خبرت کی بود از حال پریشانی چند؟
نیست داغت به دل از لاله عذاران، زاهد
خبری می شنوی ز آتش سوزانی چند
جیب پیراهن خود گل زده چاک و تو حزین
در ته خرقه ناموس به زندانی چند؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
موج حیات از آن گل رخساره نگسلد
فیض مدام از آن لب می خواره نگسلد
حیرت مرا چو آینه، وصل مدام داد
از روی یار، رشتهٔ نظاره نگسلد
بستند از ازل رگ جان را به تیغ او
پیوند دل ز غمزهٔ خونخواره نگسلد
شب برقع افکنی چو ز روی عرق فشان
تار نگاه ثابت و سیّاره نگسلد
زنّار و سبحه گو برود از کفم حزین
پیمان من ز زلف ستمکاره نگسلد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
در خاره، خدنگ نگهت کار نماید
خود را به عبث، چشم تو بیمار نماید
آن دست که بالاتر از آن دست دگر نیست
دستی ست که جا درکمر یار نماید
تنها مرو ای بوی گل از طرف گلستان
یک لحظه،که این قافله هم بار نماید
در نرم زمین است بسی تعبیه دام
غافل مشو از راه چو هموار نماید
در دیدهٔ من غفلت از افسانهٔ دنیاست
خوابی که به از دولت بیدار نماید
احوال نهان از روش شخص عیان است
عیب قدم لنگ، به رفتار نماید
نبود اثر تیغ زبان بدگهران را
این خنجر چوبین چه قدر کار نماید؟
رندان، نظر از زاهد بی مغز بپوشید
تا چند به ما جبه و دستار نماید؟
بر غنچهٔ این دل که بود در بغل من
پیغام نسیم سحری نار نماید
برخاستن ازکوی غم قحبهٔ دنیا
با همّت نامرد تو دشوار نماید
این پست و بلندی که شهانند و گدایان
فرداست که با هم همه هموار نماید
وقت است که آن ساقی سرخوش ز خرابات
مستانه برون آید و دیدار نماید
عاجز، نفس از سینهٔ پرشور حزین است
غواص چه با قلزم خونخوار نماید؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
رهرو وادی عشق، آبله پا می باید
غم جدا، گریه جدا، ناله جدا می باید
ساده لوحانه کنی دل چه پر از نقش و نگار؟
زینت خانهٔ آیینه صفا می باید
صبح عید است در میکده ها بگشایید
همه را طاعت سی روزه قضا می باید
سنبلش عمردو بالاست کهن سالان را
قامت خم شده را زلف دوتا می باید
بزم عشرت نشود بی گل و گوینده به ساز
عیش این غمکده را برک و نوا می باید
نامه کی جمع کند مغز پریشان مرا؟
بوی زلفی به گریبان صبا می باید
بی تو از شکوه ندارد نفسم کوتاهی
چه شد ار دور شدم؟ ناله رسا می باید
بی خرد را نرسد عطرکلامم به مشام
سخنم نافه بود، نافه گشا می باید
عشق و عقل آنکه ندارد، می و افیونش ده
هر دو پا لنگ چو باشد دو عصا می باید
تو سبکسر چه توانیکه دهی رهن شراب؟
رطل میخانه گران است بها می باید
داغ آن عارض افروخته چون لاله حزین
درکنار دل خون گشتهٔ ما می باید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
مردان نظر از نرگس فتّان تو یابند
فیض سحر از چاک گریبان تو یابند
عشّاق جگر سوخته، جمعیّت دل را
در سلسلهٔ زلف پریشان تو یابند
یوسف صفتان با همه بی باکی و شوخی
آسودگی ازگوشهٔ زندان تو یابند
بر خاک چو از نازکشی زلف گره گیر
سرها همه را در خم چوگان تو یابند
هر تازه نهالی که به جولانگه ناز است
خاک قدم سرو خرامان تو یابند
آن شهد گلوسوز، که دلهاست کبابش
شیرین دهنان ز شکرستان تو یابند
هر غنچه که در پیرهن باغ و بهار است
خمیازه کش چاک گریبان تو یابند
هر جا گذرد حرف، ز خورشید قیامت
صاحبنظران چهرهٔ تابان تو یابند
بخشید حیات تن اگر آب سکندر
دل زندگی از چشمهٔ حیوان تو یابند
هر ناوک دلدوز که درکیش قضا بود
خونین جگران در صف مژگان تو یابند
مدّ نگه حسرت و آه دل گرم است
شمعی که سر خاک شهیدان تو یابند
چون قفل حزین ، از لب افسانه گشایی
آشفته دلان حال پریشان تو یابند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
من چشمم و عالم همه خار است ببینید
چشمی که به خارش سر و کار است ببینید
هرگز نشود پی نفس سوخته را گم
دل تا لب من آبله دار است ببینید
از نرگس او دیده وران مست و خرابند
این نشئه که در جام خمار است ببینید
گردیده زره، پوست براندام شهیدان
مژگان کسی دشنه گذار است ببینید
بخشیده خط سبز که، تشریف قبولش؟
این حله که بر دوش بهار است ببینید
هر برگ خزان، دفتر صد رنگ گشاده ست
طراح بهاران به چه کار است ببینید
حاجت به گواهی نبود قتل حزین را
دستی که ز خونش به نگار است ببینید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
خمارین نرگسش، می در رگ خمّار نگذارد
نگاه مست او در انجمن هشیار نگذارد
اگر این است، در هر گوشه دست اندازی زلفش
به زاهد سبحه و با برهمن زنّار نگذارد
ز بس حیرت فزا افتاده نخل جلوه زیب او
روانی را به آب، آن سرو خوشرفتار نگذارد
چرا بار دل نازک کنم ناز طبیبان را؟
که آن لعل مسیحا دم مرا بیمار نگذارد
نمی گردد از آن ناوک فکن هرگز دلم راضی
به آن زخمی که لب را بر لب سوفار نگذارد
جهان از فیض رنگین جلوه او شد گلستانی
به گلشن خار بی گل، آن گل بی خار نگذارد
در آن محفل که بند از گریهٔ مستانه بردارم
به شمع انجمن مژگان آتشبار نگذارد
به این آشفته حالی هر کجا راه سخن یابم
دلم پیچیده مضمونی، به زلف یار نگذارد
درین وادی به سامان جنون چون بید می لرزم
مبادا گرم رفتاری به پایم خار نگذارد
کنار دایه سازد طفل شبنم دامن گل را
چنین کز خواب غفلت دیده بیدار نگذارد
شراب عشق را پیمانه گر داغ جنون باشد
سرم را در خمار این ساغر سرشار نگذارد
اگر کاه ضعیفم کوه طاقت در بغل دارم
ز سستی غیرت من، پشت بر دیوار نگذارد
به صحرای جنون هم، خوش نشین سایهٔ آهم
مرا در آفتاب، این ابر دامن دار نگذارد
گره وا می شود گر ناخن مشکل گشا باشد
به ما تیغ تو کار زندگی دشوار نگذارد
نمی نالم ز درد هجرت امّا این قدر گویم
که غم زین بیشتر بر ناتوانان بار نگذارد
حزین از آب حیوان سخن باقیست نام من
چو مرگ از زندگانی در جهان آثار نگذارد