عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
بر دلم خورده تیر مژگانش
نبرم جان ز زخم پیکانش
خویش را یوسف افکند در چاه
گر ببیند چه زنخدانش
خوار گردد به چشم بلبل گل
گذر افتد اگر به بستانش
کرده ثابت که هست جوهر فرد
وز دهانش شده است برهانش
چه عجب گر ببرده از من دل
رخ مانند ماه تابانش
که رخش را ببیند ار سلمان
رود از دست دین و ایمانش
نرسد دست کس به دامانم
دست من گر رسد به دامانش
لب گشودی به پیش غنچه مگر
کز غمت خاک شد گریبانش
با وجود توام تمنا نیست
به بهشت وبه حور و غلمانش
آنکه باشد اسیر عشق بتی
همه عالم بود چو زندانش
خون دل بسکه ریزم از دیده
کهربایم بشد چومرجانش
آنکه چون من بود بلند اقبال
سر چوگو برده پیش چوگانش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
شنیده ام سخنی خوش که گفت باده فروش
ز دست دوست می ار چه به ماه روزه بنوش
می حرام شود ازکف نگار حلال
چنانکه نیش گر از او بود به است از نوش
دهد به خلوت خود یار اگر تو را راه ی
ببایدت که شوی کور وکر ز دیده وگوش
گرت چو دف بنوازد بکش خروش از دل
وگر تو را ننوازد صبور باش وخموش
مگر نه پوست کشیدند روی هرمغزی
تو هم بدآنچه ببینی بنه بر او سرپوش
چه باده بود که ساقی بریخت اندرجام
که برد از دل ما تاب واز سر ما هوش
ز سر عشق سخن گوید اربلند اقبال
نشسته بر سر آتش از آن برآرد جوش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
شده است دل بر ما خون ز دست دلبر خویش
ز دست دل که چه ناورده ایم بر سر خویش
نمانده خاک بریزم چه خاک بر سر خویش
به تنگ آمدم از اشک دیده تر خویش
دلا زلعل لب اومخواه بوسه مزن
به پیش دوست و دشمن به سنگ گوهر خویش
مدام از غم لعل لبان میگونش
به جای باده کنم خون دل به ساغر خویش
هوا عبیر فشان گشت وباد عنبر بوی
گشودتا گره از طره معنبر خویش
مکن که همچو پری دیدگان شوی مجنون
همی چه می نهی آئینه در برابر خویش
نه از فرشته و حوری نه زآدمی وپری
تو را پدر که بود باز جو ز مادر خویش
نه دل گذارد و نه دین به مسلم وکافر
به رهزنی دهی اذن ار به چشم کافر خویش
نوشت وصف رخت را ز بس بلند اقبال
نمانده است که آتش زند به دفتر خویش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
زهی جمال تو دیباچه کتاب ریاض
طراوت از رخ تو گل نموده استقراض
نشسته خال سیاهی به کنج ابرویت
چنانکه گوشه محراب هندوئی مرتاض
فغان که با دل من می کندسر زلفت
هر آنچه با سر زلف تومی کند مقراض
بهای بوسه ای از لب اگر کنی سروجان
به خاکپای توسوگند اگر کنم اغماض
به یاد روی نکوی تو هر چه قرعه زنم
همی چو می نگرم شکل حمره است وبیاض
دوا نخواهم اگر از توآیدم علت
شفا نجویم اگر از توباشدم امراض
مگر چه جرم وخطا سر زد از بلند اقبال
که سرگران شده و کرده ای از اواعراض
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
خنجر به دست ترک تو دارد سر نزاع
باید کنیم جان و دل خویش را وداع
از حمره وبیاض رخت آورم فرح
از این وآن اگر چه شود حاصل اجتماع
هم محو گشته پیش کلام تو صرف ونحو
هم نسخ گشته از خط مشکین تو رقاع
دادیم ملک دل به دو زلف ودو چشم تو
هر یک در اوتصرفی آورده بالمشاع
کس کرده درمعامله عشق کی زیان
از اشک وچهره سیم وزر آورده انتفاع
پرسیدم از کسی چه بود عقل پیش عشق
گفتا چه بوسه ای است پس از لذت جماع
زاهد بلنداقبال از عاشقی شدم
پندم مده ز عقل و میفزا مرا صداع
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
پروانه را که داده تعلق به نور شمع
او را که رهنما است به بزم حضور شمع
در حیرتم بدوکه بیاموخت درس عشق
کز جان ودل چنین شده عاشق به نور شمع
هوش وخرد مرا پرد از سر زکار عشق
پروانه پر زند چوبه نزدیک ودور شمع
پروانه را مگر ارنی بر زبان گذشت
کاین سان بسوخت بال و پر او به طور شمع
آخر که شمع هم به مکافات او بسوخت
پروانه گر بسوخت ز خوی غیور شمع
معشوق را مگو که به دل درد عشق نیست
بنگر به سوز گریه شام وسحور شمع
رو ای بلنداقبال آموز عاشقی
از چشم اشکبار وز جسم صبور شمع
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
ای تیر مژگان تورا جان ودل مسکین هدف
جان ودل ما عاقبت خواهدشد از عشقت تلف
هر کس که مژگان تو را بیند به گردچشم تو
گوید که چنگیز است این گردش سپاهی بسته صف
می گفتمت سروی اگر می بود سیمین ساق او
می خواندمت ماهی نبود ار ماه بر رویش کلف
هر کس که بیند روی تو انگشت گیرد بردهان
وآنکس که بیند چهر من هی ساید از غم کف به کف
جانا به جانت آفرین بادا ز رب العالمین
همچون تویکتای گوهری پرورده هرگز کی صدف
از پوست پوشان توام وز حلقه گوشان توام
گه درخروشم گه خموشافتاده درچنگت چودف
ما را وجود از هست تو آشفته ایم ومست تو
ای ماچو ذره توچومهر ای توچوقلزم ما چوکف
اندر برآید دلبرم و آسوده گردد خاطرم
گر کوکب اقبال من از نکبت آید درشرف
از چشم وگیسویت رها گردد بلند اقبال کی
اینش کشد از یک جهت آنش کشد از یک طرف
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
رخ یک طرف دو طره جانانه یک طرف
بردند دل ز هرطرف از ما نه یک طرف
از خال وزلفت از دوطرف دانه است ودام
دام تونیست یک طرف ودانه یک طرف
مجروح تر دلم شده در چین زلف تو
از بوی مشک یک طرفاز شانه یک طرف
زلفت از آنخمیده دراوبسکه ریخته
زنجیر یک طرف دل دیوانه یک طرف
آن زاهدی که چون دلم از دست اوشکست
خم یک طرف به میکده پیمانه یک طرف
دیشب بدیدمش که زبس بودمست می
خود یک طرف فتاده وصددانه یک طرف
مجنون عشق یارم و سنگم نمی زنند
طفلان به کوچه یک طرف از خانه یک طرف
هر شب ز نور شمع و زنار فراق یار
من یک طرف بسوزم و پروانه یک طرف
اقبالم ار بلند شود در برم شبی
دل یک طرف نشنید وجانانه یک طرف
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
هرکه را گم گشته دل پیدا کنش در زیر زلف
مختصر گویم مطول آمده تفسیر زلف
چهر وزلفت را هر آنکس دیدرفت از کف دلش
هم دل وهم جان فدای آنچه داری زیر زلف
سر بزن از زلف خود اما دگر دستش مزن
ز یور رخ را اگر خواهی کنی تعمیر زلف
هم قلم سر بشکند خود را وهم انگشت من
چون قلم گیرم به انگشت از پی تحریر زلف
با معبر گفتم اندرخواب دیدم زلف دوست
گفت روکآشفته گردی گر کنم تعبیر زلف
نه به رخ زلف امشب این دلبر پریشان کرده است
کاین پریشانی شد از روزازل تقدیر زلف
موبه مو شرح پریشانی ما را ثبت کرد
خواست نقاش ازل چون برکشد تصویر زلف
با بلنداقبال گفتم تا به کی دیوانگی
گفت تا دلبر نهد بر گردنم زنجیر زلف
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
برده ای رونق زمشک تر ز زلف
نرخ را بشکستی از عنبر زلف
داده ای یک شهر را مستی ز چشم
کرده ای یک خلق راکافر ززلف
آبرو بردی زسیسنبر زخط
رنگ وبوبردی ز مشک تر ز زلف
نسبتی با روی نیکوی توداشت
داشت گر مه بالش وبستر ز زلف
سرونارد بار وسروقد تو
مشک تر پیوسته آرد بر زلف
شورشی خواهی در اندازی به خلق
فتنه ای داری به زیر سر زلف
ورنه از مژگان کشی خنجر زچه
کرده ای جوشن چرا در بر ز زلف
پادشاه ملک حسنی وکشی
از پی تاراج دل لشکر ززلف
شد بلنداقبال از آشفتگی
شهره هر شهر چون دلبر ز زلف
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
دامن آن ماهم ار افتد به کف
آفتاب بختم آید در شرف
گر خدا زلف تو را ثعبان نمود
شد به من هم امر از او خدلاتخف
سروی از قد لیک سرو سیم ساق
ماهی از رخ لیک ماه بی کلف
زیر تیغت افکنم از سر سپر
پیش تیرت آورم ازجان هدف
ز اشک چشمم گر جهان دریا نشد
دامنم گردیده پر در چون صدف
تا دل شب دوش همچون زلف یار
داشتم آشفته حالی وا اسف
گفتم ای ساقی مخسب از جای خیز
کز غم دل روزگارم شد تلف
هر چه داری در میان جام ریز
ای جم تا دلم آرد شعف
می به من من من ده وبنگر به من
تا شوی آگه ز سر من عرف
گفت ساقی عشرت دنیا و دین
جوی از او در میان جام ودف
تا بلنداقبال گردی درجهان
هم مدد خواه از شهنشاه نجف
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
ندیده روی دلبر را شدم از جان و دل عاشق
بلی عاشق چنین گردد اگر باشد کسی لایق
ز هر جانب که آن خورشید تابد آیمش حربا
به هر صورت که گرددجلوه گر گردم بدو عاشق
اگر در کسوت لیلی در آید می شوم مجنون
وگر بر هیئت عذرا برآید گردمش وامق
به حسن ودلبری دیگر چو آن ماه پری پیکر
نه دیده نه ببیند کس چه از سابق چه در لاحق
نمی گنجد دلم در بر طپد چون طایر بی سر
همی در روز وشب از بس به دیدارش بود شایق
به چهر و اشک من بنگر که قولم را کنی باور
چو اشک و چهر خونین شد گواه عاشق صادق
ببین بر هر تنی باشد سری در هر سری سری
اگر عاقل وگر جاهل اگر عادل وگر فاسق
خبرازنیت کس کس ندارد جز خداوندی
که کردش از عدم موجود وهستش خالق ورازق
مکن باکس دل آزاری اگر راهی به حق داری
بلنداقبال آسا کار را بگذار با خالق
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
کس نگردد مبتلای درد وآزار فراق
کس مبادا در جهان یا رب فراق
نوح از طوفان ویعقوب از غم یوسف ندید
آنچه من می بینم اندر دهر ز آزار فراق
دیده ای آتش چوافتد در نیستان چون کند
همچنان در جسم و جانم می کند نار فراق
در علاج من طبیبا رنج بی حاصل مبر
زآنکه مرگ آید دوای درد بیمار فراق
دارم از ابروی یار خود قدی خم گشته تر
بسکه بنهاده است بر دوشم همی بار فراق
پیش از آن کز ما فراق آثار نگذارد به دهر
ازخدا خواهم به جا نگذارد آثار فراق
گفت از دوزخ بلند اقبال کم کن گفتگو
در بر هر کس که گفتم شرحی از کار فراق
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
بر سر ما آن نگار آورده کاری از فراق
کآتش دوزخ بود بی شک شراری از فراق
هوشم ازسر تابم از دل جانم ازتن رفته است
رفته در پیراهنم گوئی که ماری از فراق
اینکه می بینی قدم خم گشته چون ابروی دوست
نیست از پیری که هستم زیر باری از فراق
از برم تا رفت دلبر اشک چشمم می رود
از کنارم رودها از هر کناری از فراق
دود آهم گر ز گردون بگذرد نبودعجب
کآتشی دارم به جان و دل ز یاری از فراق
وصل وی بامی مگر شوید غبارش را زرخ
بر رخ هر دل که بیشیند غباری از فراق
جز بلند اقبال کوهست از تو بی آرام تر
همچو توای دل ندیدم بی قراری از فراق
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
فغان که دل به برم خون شد ازجفای فراق
خدا به داد دل من دهد سزای فراق
روای طبیب مده درد سر مرا وبه خویش
که غیر مرگ نباشد دگر دوای فراق
فراق را نمک ما دودیده کور کند
که تا یکی کشد از هر طرف عصای فراق
اگر فراق بمیرد ز دیده خون باریم
من از برای دل خود دل از برای فراق
بقای هیچ کسی نیست در فنای کسی
ولی بقای دل ما است در فنای فراق
نوای نی عجب امشب به گوش جانسوز است
مگر که نائی ما می زند نوای فراق
فراق یار چو آید ز پیش یار سزد
که درز اشک نمایم نثار پای فراق
قلم بسوخت چوانگشت اندر انگشتم
چوخواستم بنویسم زماجرای فراق
مدام ذکر دلش این بود بلنداقبال
که دور ساز خدایا زما قضای فراق
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
گفتم ازهجر توخونین جگرم گفت چه باک
گفتم از زلف تو آشفته ترم گفت چه باک
گفتم آن دل که ز دستم به اسیری بردی
روزگاری است کز او بی خبرم گفت چه باک
گفتمش دل زغمت خون شدو پیوسته همی
ریخت بر چهره ام از چشم ترم گفت چه باک
گفتم ای مه تو ز بس جابری ومن صابر
در برتیر ملامت سپرم گفت چه باک
گفتم از شوخ شکر لب ز فراقت به مذاق
تلخ تر گشته ز حنظل شکرم گفت چه باک
گفتم افتاده ز بیدادتو درکنج قفس
همچو آن طایر بشکسته پرم گفت چه باک
گفتمش در شب هجران تو از آتش غم
سوخت چون شمع ز پا تا به سرم گفت چه باک
گفتم از عشق تو هر چند بلند اقبالم
بی دل وخون جگر و در به درم گفت چه باک
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
دشمنی دارنددرکار آب وآتش باد وخاک
با دلم شد پس غم یار آب و آتش باد وخاک
یار ما هم شاید ار با ما دم از یاری زند
یار اگر گردند ناچار آب و آتش بادو خاک
دلبر ما را هم افتد با دل ما الفتی
الفت ار گیرند این چار آب وآتش باد وخاک
یار ما از ما بود بیزار وماازجان خود
تا زهم هستندبیزار آب وآتش باد وخاک
جز دل آزاری نبیند هیچکس کاری ز یار
تا ز هم بینند آزار آب و آتش باد وخاک
پرورد تا همچو او شوخی وچون من عاشقی
روز وشب هستند درکار آب وآتش باد وخاک
شد بلنداقبال درگیتی خداوندسخن
بارهاکردند اقرار آب و‌آتش باد وخاک
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
زلفت شب قدر است ورخت ماه مبارک
از این شب واین ماه تعالی وتبارک
درماه مبارک شب قدراست نهان لیک
پنهان به شب قدر تو شدماه مبارک
پسته شده خندان برچشم تو زبادام
خوار آمده پیش رطب لعل تو خارک
زآن گشته ای ازموی زره پوش کز ابروی
چشم تو به روی تو کشیده است بلارک
دانی ز چه اقبال من اینگونه بلنداست
چون خاک رهت گشته مرا زینت تارک
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
ای ترک من ای آفت دین ودل وفرهنگ
برخیز وبده باده و بیشین وبزن چنگ
چون زلف پریشان توافتم زچه در تاب
چون تنگ دهان تونشینم ز چه دلتنگ
از مژه سنان داری وشمشیر ز ابرو
آرم سپر از سینه تو داری به من ار جنگ
در زلف تو چین دیدم ودارم عجب از این
چون شد که چنین چین شده با پادشه زنگ
معشوق منی از چه نشینی بر اغیار
سیمین بدنی حیف که داری دلی از سنگ
زلف تو چرا بی ادبی می کنداین سان
پیوسته همی بر سر و روی تو زندچنگ
اقبال بلند است کسی را که به عشقت
نه درپی نام است ونه پروا کند از ننگ
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
گر ببیند رخ تو را بلبل
خار گردد به پیش چشمش گل
چشم تو برده خواب از نرگس
زلف توبرده تاب از سنبل
همه گویند مه نموده خسوف
گر پریشان کنی به رخ کاکل
زلفت افتاده بر زنخدانت
همچوهاروت در چه بابل
بر سر قد تو بودخورشید
بر سر سرو اگر بود صلصل
هم ز رخ طعنه می زنی بر ماه
هم به لب نشئه می بری از مل
گر مرا کرده ای بلنداقبال
مددی کن که بگذرم از پل