عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷۳
از مستی چشم تو چه تقریر توان کرد
این خواب نه خوابی است که تعبیر توان کرد
با دل نگرانی چه قدر راه توان رفت
با پای گرانخواب چه شبگیر توان کرد
کوته بود از ساده دلان خامه تکلیف
بر صفحه آیینه چه تحریر توان کرد
شیرازه سیلاب نگردد خس و خاشاک
ما را چه خیال است که زنجیر توان کرد
می شبنم تلخ است و جگر ریگ روان است
از باده محال است مرا سیر توان کرد
گر جوشن تسلیم بود خواب فراغت
در کام نهنگ و دهن شیر توان کرد
چون اهل دلی نیست درین غمکده صائب
درد دل خود را به که تقریر توان کرد
این خواب نه خوابی است که تعبیر توان کرد
با دل نگرانی چه قدر راه توان رفت
با پای گرانخواب چه شبگیر توان کرد
کوته بود از ساده دلان خامه تکلیف
بر صفحه آیینه چه تحریر توان کرد
شیرازه سیلاب نگردد خس و خاشاک
ما را چه خیال است که زنجیر توان کرد
می شبنم تلخ است و جگر ریگ روان است
از باده محال است مرا سیر توان کرد
گر جوشن تسلیم بود خواب فراغت
در کام نهنگ و دهن شیر توان کرد
چون اهل دلی نیست درین غمکده صائب
درد دل خود را به که تقریر توان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷۶
چون پسته زبان در دهنم زنگ برآورد
آخر گل خاموشی من این ثمر آورد
در پای خزان ریخت گل و لاله این باغ
رنگی که به رخساره به خون جگر آورد
در کام تو زهر از کجی توست وگرنه
هر کس که چونی راست شد اینجا شکر آورد
ما بیخبران طالع مکتوب نداریم
ورنه که ازان آیه رحمت خبرآورد
فریاد که با طوطی ما سخت طرف شد
هر جغد که امروز سر بیضه برآورد
قانع به زبونی مشو از نفس که اینجا
گردن کسی افراخت که خصم سرآورد
معراج وصال تو نه اندازه ما بود
این مور به اقبال شکر بال برآورد
معراج وصال تو نه اندازه ما بود
این مور به اقبال شکر بال برآورد
صد شکر که ننشست ز پا همت صائب
تا درد غریبی به وطن از سفر آورد
آخر گل خاموشی من این ثمر آورد
در پای خزان ریخت گل و لاله این باغ
رنگی که به رخساره به خون جگر آورد
در کام تو زهر از کجی توست وگرنه
هر کس که چونی راست شد اینجا شکر آورد
ما بیخبران طالع مکتوب نداریم
ورنه که ازان آیه رحمت خبرآورد
فریاد که با طوطی ما سخت طرف شد
هر جغد که امروز سر بیضه برآورد
قانع به زبونی مشو از نفس که اینجا
گردن کسی افراخت که خصم سرآورد
معراج وصال تو نه اندازه ما بود
این مور به اقبال شکر بال برآورد
معراج وصال تو نه اندازه ما بود
این مور به اقبال شکر بال برآورد
صد شکر که ننشست ز پا همت صائب
تا درد غریبی به وطن از سفر آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸۰
نظاره خط توام از خال برآورد
تفصیل مرا از غم اجمال برآورد
شوری که کند زیر و زبر هر دو جهان را
مژگان تو بازیچه اطفال برآورد
از جوش زبان غنچه من تنگ نفس داشت
حیرانی روی تو مرا لال برآورد
با سختی ایام بسازید که جوهر
در بیضه فولاد پر و بال برآورد
از درد و غم رفته و آینده چه گویم
اندیشه مستقبلم از حال برآورد
ساقی به میان آر زبان بند خرد را
کاین هرزه درا صحبت ما قال برآورد
چون ناقه صالح که برآمد ز دل سنگ
تقدیر ز ادبار من اقبال برآورد
صائب اثر از حسن گلوسوز نمانده است
امروز که پروانه ما بال برآورد
تفصیل مرا از غم اجمال برآورد
شوری که کند زیر و زبر هر دو جهان را
مژگان تو بازیچه اطفال برآورد
از جوش زبان غنچه من تنگ نفس داشت
حیرانی روی تو مرا لال برآورد
با سختی ایام بسازید که جوهر
در بیضه فولاد پر و بال برآورد
از درد و غم رفته و آینده چه گویم
اندیشه مستقبلم از حال برآورد
ساقی به میان آر زبان بند خرد را
کاین هرزه درا صحبت ما قال برآورد
چون ناقه صالح که برآمد ز دل سنگ
تقدیر ز ادبار من اقبال برآورد
صائب اثر از حسن گلوسوز نمانده است
امروز که پروانه ما بال برآورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰۴
جمعی که دراندیشه آن چشم خمارند
در پرده دل شب همه شب باده گسارند
هر چند که در پرده شرمندنکویان
چون باز نظر دوخته در فکر شکارند
لاغر کن دلها ز سرینهای گرانسنگ
فربه کن غمها ز میانهای نزارند
در ریختن دل همه چون باد خزانند
در پرورش جان همه چون ابر بهارند
یارب نرسد گرد غمی بر دل ایشان
هر چند غم صائب بیچاره ندارند
در پرده دل شب همه شب باده گسارند
هر چند که در پرده شرمندنکویان
چون باز نظر دوخته در فکر شکارند
لاغر کن دلها ز سرینهای گرانسنگ
فربه کن غمها ز میانهای نزارند
در ریختن دل همه چون باد خزانند
در پرورش جان همه چون ابر بهارند
یارب نرسد گرد غمی بر دل ایشان
هر چند غم صائب بیچاره ندارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲۰
در زیر فلک چند خردمند توان بود
هشیار درین غمکده تا چند توان بود
در فصل گل از بلبل ما یاد نکردند
دیگر به چه امید درین بند توان بود
کامی به مراد دل خود برنگرفتیم
چون خامه به فرمان سخن چند توان بود
گر دامن عشق از هوس خام بود پاک
خرسند ز معشوق به فرزند توان بود
از چشمه حیوان نتوان خشک گذشتن
در میکده تا چند خردمند توان بود
بر حاصل ایام اگر دست فشانی
چون سرو سبکبار ز پیوند توان بود
دیوانه مارا نخریدند به سنگی
در کوچه این سنگدلان چند توان بود
هر چند ز شکر نتوان کرد به نی صلح
با وعده بی مغز تو خرسند توان بود
از بوسه به پیغام تسلی نتوان شد
قانع به نی خشک کی از قند توان بود
چون شمع که سرسبزیش از دیده خویش است
از گریه خود چند برومند توان بود
صائب به سخن چند ازین آینه رویان
چون طوطی بی حوصله خرسند توان بود
هشیار درین غمکده تا چند توان بود
در فصل گل از بلبل ما یاد نکردند
دیگر به چه امید درین بند توان بود
کامی به مراد دل خود برنگرفتیم
چون خامه به فرمان سخن چند توان بود
گر دامن عشق از هوس خام بود پاک
خرسند ز معشوق به فرزند توان بود
از چشمه حیوان نتوان خشک گذشتن
در میکده تا چند خردمند توان بود
بر حاصل ایام اگر دست فشانی
چون سرو سبکبار ز پیوند توان بود
دیوانه مارا نخریدند به سنگی
در کوچه این سنگدلان چند توان بود
هر چند ز شکر نتوان کرد به نی صلح
با وعده بی مغز تو خرسند توان بود
از بوسه به پیغام تسلی نتوان شد
قانع به نی خشک کی از قند توان بود
چون شمع که سرسبزیش از دیده خویش است
از گریه خود چند برومند توان بود
صائب به سخن چند ازین آینه رویان
چون طوطی بی حوصله خرسند توان بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۰
دولت چونیست باقی بربادرفته باشد
خوابی که از خیال است از یاد رفته باشد
از جمع وخرج هستی چون حاصلی نداریم
اوراق زندگانی بربادرفته باشد
هر کس که زندگی را در بندگی سرآورد
امیدهست از اینجا آزادرفته باشد
زین صیدگاه ما را دلبستگی به دام است
چون دام هست در خاک صیادرفته باشد
پیچیده است در کوه آوازتیشه او
هرچنداز نظرهافرهادرفته باشد
در جمع کردن دل کوشش بجاست مارا
گرزین خرابه یک دل آبادرفته باشد
از امتداد هجران ترسی که دارم این است
کز یاد او مبادا بیدادرفته باشد
بر عمر رفته افسوس صاحبدلان ندارند
خرمن چو پاک گردید گو باد رفته باشد
بعد از هلاک گشتن دردی که دارم این است
کز دل غمش مبادا ناشادرفته باشد
با یاد آن یگانه صائب اگردو عالم
از یادرفته باشداز یادرفته باشد
خوابی که از خیال است از یاد رفته باشد
از جمع وخرج هستی چون حاصلی نداریم
اوراق زندگانی بربادرفته باشد
هر کس که زندگی را در بندگی سرآورد
امیدهست از اینجا آزادرفته باشد
زین صیدگاه ما را دلبستگی به دام است
چون دام هست در خاک صیادرفته باشد
پیچیده است در کوه آوازتیشه او
هرچنداز نظرهافرهادرفته باشد
در جمع کردن دل کوشش بجاست مارا
گرزین خرابه یک دل آبادرفته باشد
از امتداد هجران ترسی که دارم این است
کز یاد او مبادا بیدادرفته باشد
بر عمر رفته افسوس صاحبدلان ندارند
خرمن چو پاک گردید گو باد رفته باشد
بعد از هلاک گشتن دردی که دارم این است
کز دل غمش مبادا ناشادرفته باشد
با یاد آن یگانه صائب اگردو عالم
از یادرفته باشداز یادرفته باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۲
زوعده های دروغش دل اضطراب ندارد
سرکمندفریب مرا سراب ندارد
هلاک حسن خداداداوشوم که سراپا
چوشعر حافظ شیراز انتخاب ندارد
حدیث تنگ شکر بادهان یارمگویید
که تنگ حوصله یک حرف تلخ تاب ندارد
در آن محیط که من می روم چو موج سراسر
سپهر ظرف تماشای یک حباب ندارد
شکسته خار به چشمم ز بدگمانی غیرت
که از خیال که چشم ستاره خواب ندارد
کدام راهرو اینجا دم از ثبات قدم زد
که هم ز نقش قدم پای در رکاب ندارد
به نازبالش گل تکیه کرده قطره شبنم
خبر زداغ مکافات آفتاب ندارد
دلت ز جهل مرکب سیه شده است وگرنه
کدام خشت که در سینه صدکتاب ندارد
شده است بسته چنان راه فیض بر دل صائب
که ازخدنگ تو امید فتح باب ندارد
سرکمندفریب مرا سراب ندارد
هلاک حسن خداداداوشوم که سراپا
چوشعر حافظ شیراز انتخاب ندارد
حدیث تنگ شکر بادهان یارمگویید
که تنگ حوصله یک حرف تلخ تاب ندارد
در آن محیط که من می روم چو موج سراسر
سپهر ظرف تماشای یک حباب ندارد
شکسته خار به چشمم ز بدگمانی غیرت
که از خیال که چشم ستاره خواب ندارد
کدام راهرو اینجا دم از ثبات قدم زد
که هم ز نقش قدم پای در رکاب ندارد
به نازبالش گل تکیه کرده قطره شبنم
خبر زداغ مکافات آفتاب ندارد
دلت ز جهل مرکب سیه شده است وگرنه
کدام خشت که در سینه صدکتاب ندارد
شده است بسته چنان راه فیض بر دل صائب
که ازخدنگ تو امید فتح باب ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۵
همین نه سینه ما آه صبحگاه ندارد
زمانه ای است که در سینه صبح آه ندارد
نسیم تفرقه خاطرست جنبش مژگان
من و سراسر دشتی که یک گیاه ندارد
کمند جاذبه مسطر کشیده است زمین را
چه شد به ظاهر اگر کعبه شاهراه ندارد
ز قرب آینه در دل غبار رشک ندارم
که چشم شیشه دلان جوهر نگاه ندارد
ز شرم عفو نگردد سفید در صف محشر
کسی که در کف خود نامه سیاه ندارد
زبان لاف بریده است در قلمرو معنی
حباب قلزم ما باد در کلاه ندارد
چه نسبت است به یوسف عزیزکرده مارا
صفای چشمه خورشید آب چاه ندارد
مدار چشم ترحم ز چرخ کاهکشانش
که کس خلاصی ازین آب زیر کاه ندارد
دلی که نیست در او گوشه ای ز وسعت مشرب
چوخانه ای است که ایوان وپیشگاه ندارد
بس است مصرع رنگین دلیل فطرت صائب
که هیچ مدعیی این چنین گواه ندارد
زمانه ای است که در سینه صبح آه ندارد
نسیم تفرقه خاطرست جنبش مژگان
من و سراسر دشتی که یک گیاه ندارد
کمند جاذبه مسطر کشیده است زمین را
چه شد به ظاهر اگر کعبه شاهراه ندارد
ز قرب آینه در دل غبار رشک ندارم
که چشم شیشه دلان جوهر نگاه ندارد
ز شرم عفو نگردد سفید در صف محشر
کسی که در کف خود نامه سیاه ندارد
زبان لاف بریده است در قلمرو معنی
حباب قلزم ما باد در کلاه ندارد
چه نسبت است به یوسف عزیزکرده مارا
صفای چشمه خورشید آب چاه ندارد
مدار چشم ترحم ز چرخ کاهکشانش
که کس خلاصی ازین آب زیر کاه ندارد
دلی که نیست در او گوشه ای ز وسعت مشرب
چوخانه ای است که ایوان وپیشگاه ندارد
بس است مصرع رنگین دلیل فطرت صائب
که هیچ مدعیی این چنین گواه ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۳
آب گوهر از تهی چشمان نمی شوید غبار
نقش، جوی خشک باشد در عقیق آبدار
هست در دست فلاخن نبض سر گردانیم
چون رگ سنگ است در دستم عنان اختیار
شش جهت ار پنجه شیرست بر من تنگتر
گشته جوی شیر بر تن استخوانم از فشار
نه ز کار خود، نه از مردم گشایم عقده ای
برده است آزادگی چون سرودستم را ز کار
گرد من بسته است نقش از ناتوانی بر زمین
زآستین افشانیم آسوده چون خط غبار
زخم تیر راست از کج بیش در دل می خلد
سخت می ترسم شود بامن مساعد روزگار
حجت سیری بود از میهمان بوالفضول
میزبان تلخرو را سفره بی انتظار
خرقه پوشان را ز مردم بردباری لازم است
رخت حمالی برون کن چون نداری تاب بار
در تلافی کوه غم بردارمش صائب ز دل
چون سبوی باده هر دوشی که آرم زیر بار
نقش، جوی خشک باشد در عقیق آبدار
هست در دست فلاخن نبض سر گردانیم
چون رگ سنگ است در دستم عنان اختیار
شش جهت ار پنجه شیرست بر من تنگتر
گشته جوی شیر بر تن استخوانم از فشار
نه ز کار خود، نه از مردم گشایم عقده ای
برده است آزادگی چون سرودستم را ز کار
گرد من بسته است نقش از ناتوانی بر زمین
زآستین افشانیم آسوده چون خط غبار
زخم تیر راست از کج بیش در دل می خلد
سخت می ترسم شود بامن مساعد روزگار
حجت سیری بود از میهمان بوالفضول
میزبان تلخرو را سفره بی انتظار
خرقه پوشان را ز مردم بردباری لازم است
رخت حمالی برون کن چون نداری تاب بار
در تلافی کوه غم بردارمش صائب ز دل
چون سبوی باده هر دوشی که آرم زیر بار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۳
دل کجا در سینه ویرانه می گیرد قرار؟
کوچه گرد زلف کی درخانه می گیرد قرار؟
غنچه منقار مارابر گریز ناله نیست
عندلیب است آن که بیدردانه می گیرد قرار
جوش سودامغز را چون گل پریشان می کند
مرغ چون بر تارک دیوانه می گیرد قرار؟
جز تو کز غمخانه دل می روی چون برق و باد
سیل گرآید به این ویرانه، می گیرد قرار
داروی بیهوشی عاشق بود هجران یار
صبح چون روشن شود پروانه می گیرد قرار
تادل از خون شدتهی، چشم از پریدن باز ماند
شیشه چون خالی شود پیمانه می گیرد قرار
عرض اهل درد پروانه بیدرد برد
زیر تیغ شمع نامردانه می گیرد قرار
پایتخت بیستون و دامن دشت جنون
عشق اگر خواهد، به این دیوانه می گیرد قرار
آستین در منع اشک ماعبث پیچیده است
طفل بازیگوش کی در خانه می گیرد قرار؟
می کند مژگان صائب قطع الفت از سرشک
تاک اگر از گریه مستانه می گیرد قرار
کوچه گرد زلف کی درخانه می گیرد قرار؟
غنچه منقار مارابر گریز ناله نیست
عندلیب است آن که بیدردانه می گیرد قرار
جوش سودامغز را چون گل پریشان می کند
مرغ چون بر تارک دیوانه می گیرد قرار؟
جز تو کز غمخانه دل می روی چون برق و باد
سیل گرآید به این ویرانه، می گیرد قرار
داروی بیهوشی عاشق بود هجران یار
صبح چون روشن شود پروانه می گیرد قرار
تادل از خون شدتهی، چشم از پریدن باز ماند
شیشه چون خالی شود پیمانه می گیرد قرار
عرض اهل درد پروانه بیدرد برد
زیر تیغ شمع نامردانه می گیرد قرار
پایتخت بیستون و دامن دشت جنون
عشق اگر خواهد، به این دیوانه می گیرد قرار
آستین در منع اشک ماعبث پیچیده است
طفل بازیگوش کی در خانه می گیرد قرار؟
می کند مژگان صائب قطع الفت از سرشک
تاک اگر از گریه مستانه می گیرد قرار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۱
نیست درظاهر مرا گر گلعذاری درنظر
از دل صد پاره دارم لاله زاری درنظر
کارو آنها داشتم از جنس یوسف، این زمان
نیست یعقوب مراغیر از غباری درنظر
مد عیش من چو ابرو دربلندی طاق بود
داشتم تانرگس دنباله داری در نظر
می چکید از سبزه امید من آب حیات
زخم من تا داشت تیغ آبداری در نظر
از سبک مغزی نمی پیچد به خود چون گردباد
نیست هر کس را که اوج اعتباری در نظر
خاک درچشمش، به جنت گرنظر سازد سیاه
هر که راباشد ز کویش سرمه واری در نظر
تا برآمد از حجاب کفش، پای سیر من
دارم از هر خار این وادی بهاری درنظر
از تهی مغزی کنند انفاس را نشمرده خرج
نیست گویا خلق راروز شماری در نظر
سیل در آغوش دریا درکنارساحل است
هست تا از گرد هستی سرمه داری درنظر
نیست غافل چشم دام از صید، زیر خاک وما
چشم می پوشیم اگر آید شکاری درنظر
می کشم بادل سیاهی خجلت از کردار خویش
آه اگر می داشتم آیینه داری در نظر
دانه من صائب از برق حوادث سوخته است
وقت تخمی خوش که دارد نو بهاری درنظر
از دل صد پاره دارم لاله زاری درنظر
کارو آنها داشتم از جنس یوسف، این زمان
نیست یعقوب مراغیر از غباری درنظر
مد عیش من چو ابرو دربلندی طاق بود
داشتم تانرگس دنباله داری در نظر
می چکید از سبزه امید من آب حیات
زخم من تا داشت تیغ آبداری در نظر
از سبک مغزی نمی پیچد به خود چون گردباد
نیست هر کس را که اوج اعتباری در نظر
خاک درچشمش، به جنت گرنظر سازد سیاه
هر که راباشد ز کویش سرمه واری در نظر
تا برآمد از حجاب کفش، پای سیر من
دارم از هر خار این وادی بهاری درنظر
از تهی مغزی کنند انفاس را نشمرده خرج
نیست گویا خلق راروز شماری در نظر
سیل در آغوش دریا درکنارساحل است
هست تا از گرد هستی سرمه داری درنظر
نیست غافل چشم دام از صید، زیر خاک وما
چشم می پوشیم اگر آید شکاری درنظر
می کشم بادل سیاهی خجلت از کردار خویش
آه اگر می داشتم آیینه داری در نظر
دانه من صائب از برق حوادث سوخته است
وقت تخمی خوش که دارد نو بهاری درنظر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۴
چشم مارا صبح پیری شد شکر خواب دگر
قامت خم شد کمند عمر را تاب دگر
خواب غفلت خانه در چشم گرانجانی که کرد
می شود شور قیامت پرده خواب دگر
از دل چاک است ما را قبله حاجت روا
رو نمی آریم هر ساعت به محراب دگر
شسته ایم از عالم اسباب ما هرچند دست
حلقه بر در می زند هر لحظه سیلاب دگر
گر چه پیری قامت ما را کمان حلقه ساخت
بهر سرگردانی ماگشت گرداب دگر
گرچه پیری برد گیرایی ز دست اختیار
هر سرمو گشت برتن نبض بیتاب دگر
گرچه در جمعیت اسباب پریشانی است جمع
می پرد چشمم همان در جمع اسباب دگر
قامت خم شد کمند عمر را تاب دگر
خواب غفلت خانه در چشم گرانجانی که کرد
می شود شور قیامت پرده خواب دگر
از دل چاک است ما را قبله حاجت روا
رو نمی آریم هر ساعت به محراب دگر
شسته ایم از عالم اسباب ما هرچند دست
حلقه بر در می زند هر لحظه سیلاب دگر
گر چه پیری قامت ما را کمان حلقه ساخت
بهر سرگردانی ماگشت گرداب دگر
گرچه پیری برد گیرایی ز دست اختیار
هر سرمو گشت برتن نبض بیتاب دگر
گرچه در جمعیت اسباب پریشانی است جمع
می پرد چشمم همان در جمع اسباب دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۹
داده ام دل را به دست دشمن دین دگر
بسته ام عهد مودت با نو آیین دگر
با غزالان سخن کارست صیاد مرا
کی مرا از جا برد آهوی مشکین دگر؟
کوه دردی را که من فرهاد او گردید ه ام
هست بر هر پاره سنگش نقش شیرین دگر
مرده دل را بغیر از ناله جان بخش من
بر نمی انگیزد از جا هیچ تلقین دگر
سر مجنبان بهر تحسینم گفتار مرا
نیست غیر از جنبش دل هیچ تحسین دگر
از گلستانی که آن سرو خرامان بگذرد
می شود هر شاخ پر گل دست گلچین دگر
ناامیدی هر قدر دل را کشد درخاک وخون
آرزو در سینه چیند بزم رنگین دگر
هر سر موی تو چون مژگان گیرا می کند
در شکارستان دلها کار شاهین دگر
گفتم از پیری شود کوتاه، دست رغبتم
قامت خم شد کمند حرص را چین دگر
گفتم از خواب گران پیری برانگیزد مرا
موی همچون پنبه ام گردید بالین دگر
در سر بی مغز هرکس نیست صائب نور عقل
دولت بیدار، گردد خواب سنگین دگر
بسته ام عهد مودت با نو آیین دگر
با غزالان سخن کارست صیاد مرا
کی مرا از جا برد آهوی مشکین دگر؟
کوه دردی را که من فرهاد او گردید ه ام
هست بر هر پاره سنگش نقش شیرین دگر
مرده دل را بغیر از ناله جان بخش من
بر نمی انگیزد از جا هیچ تلقین دگر
سر مجنبان بهر تحسینم گفتار مرا
نیست غیر از جنبش دل هیچ تحسین دگر
از گلستانی که آن سرو خرامان بگذرد
می شود هر شاخ پر گل دست گلچین دگر
ناامیدی هر قدر دل را کشد درخاک وخون
آرزو در سینه چیند بزم رنگین دگر
هر سر موی تو چون مژگان گیرا می کند
در شکارستان دلها کار شاهین دگر
گفتم از پیری شود کوتاه، دست رغبتم
قامت خم شد کمند حرص را چین دگر
گفتم از خواب گران پیری برانگیزد مرا
موی همچون پنبه ام گردید بالین دگر
در سر بی مغز هرکس نیست صائب نور عقل
دولت بیدار، گردد خواب سنگین دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۴
بیا ای محتسب از وادی دردی کشان بگذر
ازین یک گل زمین، دانسته ای باد خزان بگذر
نمی گفتم حریفم نیستی کاوش مکن با من ؟
به چندین کشتی از دریای چشمم این زمان بگذر
ازین صحرای کنعان کز حسد چاهی است هرگامش
زلیخا گوش برزنگ است زود ای کاروان بگذر
غبار آلوده اشکی، درخمار سرمه بیتابی
بگیر از گوشه چشمم به خاک اصفهان بگذر
ازین یک گل زمین، دانسته ای باد خزان بگذر
نمی گفتم حریفم نیستی کاوش مکن با من ؟
به چندین کشتی از دریای چشمم این زمان بگذر
ازین صحرای کنعان کز حسد چاهی است هرگامش
زلیخا گوش برزنگ است زود ای کاروان بگذر
غبار آلوده اشکی، درخمار سرمه بیتابی
بگیر از گوشه چشمم به خاک اصفهان بگذر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۵
فریب دل مخور از دیده شیرانه اخگر
که از یک قطره (می)پر می شود پیمانه اخگر
دل عشاق دریک پله دارد شادی و غم را
به یک نرخ است عود و خس به وحدتخانه اخگر
اگر چون گل گریبان چاک سازد جای آن دارد
زدل آن را که درپیراهن افتد دانه اخگر
فضایی همچو آب زندگانی درنظر دارد
شرر راکی نشیند دل به ماتمخانه اخگر؟
ز داغ لاله درتابم که بااین تنگ ظرفیها
جگر دارانه بر سر می کشد پیمانه اخگر
زدلسوزی به چشم روشن خود می دهد جایش
اگر خاشاک می آید به مهمانخانه اخگر
دل ما می جهد آخر ز قید چرخ بر انجم
سپند ما نخواهد مانددر غمخانه اخگر
چه آتش بود عشق انداخت در دامان این صحرا
که شد هر دانه زنجیر مجنون دانه اخگر
بررویی که من زان آتشین رو دیده ام صائب
به یک صحبت سمندر راکند بیگانه اخگر
که از یک قطره (می)پر می شود پیمانه اخگر
دل عشاق دریک پله دارد شادی و غم را
به یک نرخ است عود و خس به وحدتخانه اخگر
اگر چون گل گریبان چاک سازد جای آن دارد
زدل آن را که درپیراهن افتد دانه اخگر
فضایی همچو آب زندگانی درنظر دارد
شرر راکی نشیند دل به ماتمخانه اخگر؟
ز داغ لاله درتابم که بااین تنگ ظرفیها
جگر دارانه بر سر می کشد پیمانه اخگر
زدلسوزی به چشم روشن خود می دهد جایش
اگر خاشاک می آید به مهمانخانه اخگر
دل ما می جهد آخر ز قید چرخ بر انجم
سپند ما نخواهد مانددر غمخانه اخگر
چه آتش بود عشق انداخت در دامان این صحرا
که شد هر دانه زنجیر مجنون دانه اخگر
بررویی که من زان آتشین رو دیده ام صائب
به یک صحبت سمندر راکند بیگانه اخگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۹
نیست بی خار درین بادیه یک آبله وار
پای فرسوده چه گل چیند ازین نشترزار؟
رفرف موج درین بحر به ساحل نرسید
کشتی ما چه خیال است که آید به کنار
در گرانجان نکند پند و نصیحت تأثیر
پای خوابیده به فریاد نگردد بیدار
طاقت دست تهی نیست کهنسالان را
مشرق آتش سوزنده ازان گشت چنار
سر برون آورد گرد گریبان گهر
رهنوردی که کند رشته جان را هموار
تانگشته است دوتا قدبه عبادت کن راست
که محال است شود راست چو کج شددیوار
تا تو دامان تر خود نکنی خشک از آه
نیست ممکن، شود آیینه دل بی زنگار
چون به گرد تو چو پرگار نگردم،که شده است
نقطه خال تو از حلقه خط خوش پرگار
دل سودازده از باده نگردد خوشوقت
دانه چون سوخت برومند نگردد زبهار
چون مه بدر، هلالی شود از دیده شور
ساغر هر که درین میکده گردد سرشار
حرص را جمع زر وسیم نسازد خرسند
گنج بیرون نبرد پیچ و خم از طینت مار
باش سنجیده که هر چند بودراه درشت
می توان کرد به آهسته رویها هموار
در کمان قصد اقامت نکند صائب تیر
قد چو خم گشت دل از عمر سبکرو بردار
پای فرسوده چه گل چیند ازین نشترزار؟
رفرف موج درین بحر به ساحل نرسید
کشتی ما چه خیال است که آید به کنار
در گرانجان نکند پند و نصیحت تأثیر
پای خوابیده به فریاد نگردد بیدار
طاقت دست تهی نیست کهنسالان را
مشرق آتش سوزنده ازان گشت چنار
سر برون آورد گرد گریبان گهر
رهنوردی که کند رشته جان را هموار
تانگشته است دوتا قدبه عبادت کن راست
که محال است شود راست چو کج شددیوار
تا تو دامان تر خود نکنی خشک از آه
نیست ممکن، شود آیینه دل بی زنگار
چون به گرد تو چو پرگار نگردم،که شده است
نقطه خال تو از حلقه خط خوش پرگار
دل سودازده از باده نگردد خوشوقت
دانه چون سوخت برومند نگردد زبهار
چون مه بدر، هلالی شود از دیده شور
ساغر هر که درین میکده گردد سرشار
حرص را جمع زر وسیم نسازد خرسند
گنج بیرون نبرد پیچ و خم از طینت مار
باش سنجیده که هر چند بودراه درشت
می توان کرد به آهسته رویها هموار
در کمان قصد اقامت نکند صائب تیر
قد چو خم گشت دل از عمر سبکرو بردار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۹
بیرون میا ز گوشه میخانه در بهار
لب بر مدار از لب پیمانه دربهار
بی موج سبزه نشأه می گل نمی کند
زندان می پرست بود خانه در بهار
تا گل شکفت شمع دگر سربرون نکرد
داغم ز تیره بختی پروانه دربهار
بی اختیار، چشم ترا هوش می برد
محتاج نیست خواب به افسانه در بهار
آغاز عاشقی است، ز قربم حذر کنید!
جهل است آشنایی دیوانه در بهار
صائب به فیض عالم بالا برابرست
یک هایهای گریه مستانه در بهار
لب بر مدار از لب پیمانه دربهار
بی موج سبزه نشأه می گل نمی کند
زندان می پرست بود خانه در بهار
تا گل شکفت شمع دگر سربرون نکرد
داغم ز تیره بختی پروانه دربهار
بی اختیار، چشم ترا هوش می برد
محتاج نیست خواب به افسانه در بهار
آغاز عاشقی است، ز قربم حذر کنید!
جهل است آشنایی دیوانه در بهار
صائب به فیض عالم بالا برابرست
یک هایهای گریه مستانه در بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵۱
هر چند ترا دیده بدکرد زمن دور
درکنج قفس نیست زگل مرغ چمن دور
با تلخی غربت چه کند مصرشکرخیز؟
از بهرعزیزی نتوان شدزوطن دور
درکوثر اگرغوطه زند تشنه برآید
هرسوخته جانی که شد ازچاه ذقن دور
درخانه نشینی نتوان نام برآورد
گمنام عقیقی که نگرددزوطن دور
گر مورکند تکیه گه از دست سلیمان
بسیار مدانید زاعجاز سخن دور
شد موی سرش پاک سفید از غم هجران
تانافه شد از ناف غزالان ختن دور
خوردند به کف آب زچاه اهل توکل
برتشنه ما آب شد از دلو رسن دور
هر چند بود درته پیراهن من یار
چون جامه فانوسم ازان سیم بدن دور
صائب زنظر بازی این تازه جوانان
از دل نشود دوستی یارکهن دور
درکنج قفس نیست زگل مرغ چمن دور
با تلخی غربت چه کند مصرشکرخیز؟
از بهرعزیزی نتوان شدزوطن دور
درکوثر اگرغوطه زند تشنه برآید
هرسوخته جانی که شد ازچاه ذقن دور
درخانه نشینی نتوان نام برآورد
گمنام عقیقی که نگرددزوطن دور
گر مورکند تکیه گه از دست سلیمان
بسیار مدانید زاعجاز سخن دور
شد موی سرش پاک سفید از غم هجران
تانافه شد از ناف غزالان ختن دور
خوردند به کف آب زچاه اهل توکل
برتشنه ما آب شد از دلو رسن دور
هر چند بود درته پیراهن من یار
چون جامه فانوسم ازان سیم بدن دور
صائب زنظر بازی این تازه جوانان
از دل نشود دوستی یارکهن دور
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۰
شد جدا از زخم من آن خنجر سیراب سبز
چون بماند ازروانی، زود گردد آب سبز
آب بی یاران مخور کز خجلت تنها خوری
خضر نتواند شدن درحلقه احباب سبز
گوشوار از شرم آن صبح بنا گوش آب شد
شمع نتواند شد از خجلت درین مهتاب سبز
نیست امید رهایی زین سپهر آبگون
کشتی ما می شود آخر درین گرداب سبز
شست از دل آرزوی عمر جاویدان مرا
تاشد از استادگی درجوی خضر این آب سبز
هر قدر کز دیده افشاندم سرشک لاله گون
تخم مهر من نشد در سینه احباب سبز
پیش او طاعت ندارد آبرویی، ورنه شد
از سرشکم دانه تسبیح در محراب سبز
ازدم سرد خزان صائب نگردد زرد رو
بخت هر کس شد چو مینا از شراب ناب سبز
چون بماند ازروانی، زود گردد آب سبز
آب بی یاران مخور کز خجلت تنها خوری
خضر نتواند شدن درحلقه احباب سبز
گوشوار از شرم آن صبح بنا گوش آب شد
شمع نتواند شد از خجلت درین مهتاب سبز
نیست امید رهایی زین سپهر آبگون
کشتی ما می شود آخر درین گرداب سبز
شست از دل آرزوی عمر جاویدان مرا
تاشد از استادگی درجوی خضر این آب سبز
هر قدر کز دیده افشاندم سرشک لاله گون
تخم مهر من نشد در سینه احباب سبز
پیش او طاعت ندارد آبرویی، ورنه شد
از سرشکم دانه تسبیح در محراب سبز
ازدم سرد خزان صائب نگردد زرد رو
بخت هر کس شد چو مینا از شراب ناب سبز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۷
رخنه در دل می کند مژگان قتالش هنوز
می کشد آب ازجگرها دانه خالش هنوز
شاهبازغمزه اش راگرچه خط دربوته کرد
در کمین سینه کبک است چنگالش هنوز
گر چه ازخط غمزه شوخش حصاری گشته است
موج جوهر می زند شمشیر اقبالش هنوز
گر چه دود از خرمن حسنش برآورده است خط
ریشه دردل میدوانددانه خالش هنوز
گشت در چشم غزالان گرد مجنون گوشه گیر
برنداردسنگ طفلان سرزدنبالش هنوز
از غم فرهاد آن زخمی که برشیرین رسید
اشگ خونین می چکداز چشم تمثالش هنوز
گرچه موی صائب از گردحوادث شد سفید
همچنان داردطراوت کشت آمالش هنوز
می کشد آب ازجگرها دانه خالش هنوز
شاهبازغمزه اش راگرچه خط دربوته کرد
در کمین سینه کبک است چنگالش هنوز
گر چه ازخط غمزه شوخش حصاری گشته است
موج جوهر می زند شمشیر اقبالش هنوز
گر چه دود از خرمن حسنش برآورده است خط
ریشه دردل میدوانددانه خالش هنوز
گشت در چشم غزالان گرد مجنون گوشه گیر
برنداردسنگ طفلان سرزدنبالش هنوز
از غم فرهاد آن زخمی که برشیرین رسید
اشگ خونین می چکداز چشم تمثالش هنوز
گرچه موی صائب از گردحوادث شد سفید
همچنان داردطراوت کشت آمالش هنوز