عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸
بشنو حدیث یار ما از ما نه از اغیار ما
شرح لب او می دهد شیرینی گفتار ما
دانی چه داریم آرزو سرهای ما در پای او
افتاده بر خاک درش دراعه و دستار ما
با سرو گوید قامتش هستی همین بالا و بس
کو روی و موی نازنین کو شیوه و رفتار ما
هر یک زما در انجمن لافی ز مردی می زند
بنمای زلف پر شکن تا بشکند پندار ما
گر یک نفس از بندگی یابیم ذوق زندگی
تاحشر شکری می کنیم از بخت برخوردار ما
گر چشم مستت را هوس باشد حریفی خوش نفس
زحمت مکش هم جنس او این دل بیمار ما
باری دگرگویی مکن از آب خالی دیده را
بی شست و شویی کی شود شایسته دیدار ما
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
چون لبت از مصر کی خیزد نبات
کز نباتت می چکد آب حیات
دوستانت زاب حیوان بی نصیب
تشنگان جان داده نزدیک فرات
صانع از روی تو شمعی بر فروخت
دفع ظلمت را میان کاینات
پیش نقش رویت ایمان آورند
بت پرستان زمین سومنات
بود در خوبان نظر کردن حرام
حسنت آمد کرد محو سیئات
از کمند زلف جان آویز تو
جان ندارد هر که می جوید نجات
صبر فرمایی مرا در عاشقی
چون نمایم بر سر آتش ثبات
گر کند چشمت به درویشان نظر
مایه حسن تو را باشد زکات
زندگانی را ز سر گیرد همام
گر به خاکش بگذری بعداز وفات
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
نه باغ بود و نه انگور و هی نه باده پرست
که دوست داد شرابی به عاشقان الست
هنوز در سر ما هست ذوق آن مستی
حریف مجلس او تا ابد بود سرمست
ز دست و پا و سر ما اثر نبود هنوز
که جانشراب محبت کشید و رفت از دست
اگر چه از شکن زلف خوب رویان شد
دلم شکسته ولی عهد روی او نشکست
ز غیرت است که چندین هزار پرده نور
میان دیده عشاق و روی خویش ببست
گذشت عکس وی از پرده ها و پرده ما
در ید و زاهد مستور گشت باده پرست
همام را همه شب انتظار خورشید است
خنک دلی که به نور صفات حق پیوست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
در پی آن میدوید دل که نگاری کجاست
نوبت خوبان گذشت شاهد ما وقت ماست
بر سر آب حیات خیمه زده جان ما
این تن خاکی دوان بهر سرابی چراست
بر در بیگانگان هرزه چرا می رویم
دوست جو هم خانه شد خوشتر ازینجا کجاست
با خبر ان را ز دل نیست سر آب و گل
گو غم دنیی مخور این ند حدیث شماست
عالم جان را خوش است آب و هوا خاکیان
روی بدانجا نهند منزل گل نار ماست
بلبل جان در قفس هیچ نمی زد نفس
بوی گلستان شنید عزم صفیرش کجاست
چون به گلستان رود همدم رضوان شود
مجمع روحانیان منزل عیش و صفاست
هر که بدایشان رسید دید و زبان در کشید
وان که حدیثی شنید غافل ازین ماجراست
فاش مکن ای همام راز دل خویش را
محرم این ماجرا سمع دل آشناست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
کرد طلوع آفتاب خیز برون بر چراغ
منزل ما ز آفتاب چون دل اهل صفاست
فتنهٔ صورت شود گو دل لعبت پرست
جان که به معنی رسید غافل ازین ماجراست
بود دلم بت پرست از کف ایشان بجست
دوست چو آمد بدرست بت شکنی کارماست
چشم صور بین بود بی خبر از حال دل
دیده دل را نظر بر صفت کبریاست
چند زنی ای همام لاف ز سودای او
عاشق وحیران دوست بسته در این ماجراست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
حسنت چو اشتیاق دلم بی نهایت است
وز عاشقان فراغت بارم به غایت است
با چشم مست و زلف پریشان نهاد او
همرنگ میشویم چه جای کنایت است
عارف ز حال گوید و عالم ز دیگران
ما و حدیث عشق تو کانها حکایت است
چشم تو راست کرد به دل تیر غمزه را
شادم که التفات دلیل عنایت است
دل از میان ظلمت مویت نگاه کرد
روی تو دید گفت امید هدایت است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
خانه امروز بهشت است که رضوان اینجاست
وقت پر وردنجان است که جانان اینجاست
نیست ما را سر بستان و ریاحین امروز
نرگس مست و گل و سرو خرامان اینجاست
خبری از دل ضایع شد زندانی
باز پرسید که آن سرو خرامان اینجاست
من ز غیرت شوم آتشکده یی گر یابد
آگهی خضر که اسکندر خوبان اینجاست
شتر از مصر به تبریز میارید دگر
کان شکر را چه محل این شکرستان اینجاست
هر که او را ادب مجلس شاهان نبود
گو بدین در مگذارید کد سلطان اینجاست
بندگی را کمر امروز ببندید به جان
چون نبندیم میان یوسف دوران اینجاست
چشم و ابروی تو کردند اشارت به همام
که ازین حسن وملاحت بگذرکان اینجاست
ماه خود کیست ندارم سر خورشید فلک
سایه لطف خدا روح دل و جان اینجاست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
این زاب و خاک نیست که جانی مصور است
چشم جهانیان به جمالش منور است
گر زان که نسبتش به عناصر می کنند
آبش مگر ز کوثر و خاکش ز عنبر است
ذکر زبان هر که نظر می کند برو
سبحان من یصور و الله اکبر است
گل پیش ما مریز و دگر ارغوان میار
جانم فدای آن که ازین هر دو خوشتر است
عنبر میان آتش مجمر چه می نهی
زانفاس دوست مجلس ما خود معطر است
شمع از میان جمع برون بر که امشبم
در خانه روشنایی خورشید انور است
ساقی بیار باده که از مجلس الست
ما را هنوز مستی یک جرعه در سر است
نی نشکنیم از می دنیا خمار خویش
ما را شراب از لب میگون دلبر است
جام جهان نمای الهی ست صورتش
انصاف می دهند نظرها که مظهر است
با عاقلان بگوی که اصحاب عشق را
ذوق است ره نمای نه اندیشه رهبر است
در تنگنای لفظ نگنجد بیان ذوق
زان سوی حرف و صوت مقامات دیگر است
چون چشم مست یار دهد می به عاشقان
کی درمیان مجال صراحی و ساغر است
جان همام را نفس صبح و بوی دوست
پرورده اند زان نفسش روح پرور است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
بار دل بر تن نهادن کار ارباب دل است
این که عیسی بار خر بردوش گیرد مشکل است
ای عزیزان ره رو راه دلارام است دل
چون سبک بار است پیش از کاروان در منزل است
مرغ عرشی آرزوی آشیان دارد ولی
چون کند پرواز تادر بنداین آب و گل است
اشتیاق روی جانان است جان را در جهان
تا نپنداری که در زندان رضوان غافل است
انتظاری می نماید روزگار وصل را
اختیاری چون ندارد میل او بی حاصل است
عاشقان در انتظار دوست جانی می دهند
در سر هریک خیال آن که با من مایل است
گرچه در دریای عرفان هست کشتی ها روان
هر که زین دریا نشانی می دهد بر ساحل است
ذوق دل بخشد سخن های همام از بهر آنک
جان او سیراب از انفاس اصحاب دل است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
تو سلطانی و خورشیدت غلام است
نظر جز بر چنین صورت حرام است
ورای حسن در روی تو چیزی ست
نمیداند کسی کان را چه نام است
اگر جان را بهشتی در جهان هست
تویی از نیکوان دیگر کدام است
به زیر لب سلامی کرده ای دوش
همه منزل سلام اندر سلام است
که باشم من که همراز تو باشم
کلامی زان لبت ما را تمام است
چه می خورده ست چشم نیم مستش
که او را خواب مستی بر دوام است
اگر عاشق به ترک سر نگوید
هنوز اندر سرش سودای خام است
بماند سال ها چون جان نماند
تمنایی که در جان همام است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
به شب ماهی میان کاروان است
که روی او دلیل ساربان است
چه جای ساربان کاندر پی او
ز دل ها کاروان بر کاروان است
عجب آید مرا زان ره زن دل
که در شب رهنمای ره روان است
چنین صورت ز آب و گل نیاید
مگر جانی به شکل تن روان است
چنین ماهی چو بر روی زمین هست
زمین را صد شرف بر آسمان است
به زیر سایه کی بوده ست خورشید
رخش خورشیدوز لفش سایبان است
به هر منزل که میزاند به تعجیل
دواسبه جان ما در پی دوان است
به هر منزل که کرد آنجا گذاری
نشان روی های عاشقان است
به از کحل جواهر دیده ها را
غبار موکب جان و جهان است
دل نامهربان ساربان را
فراغت از همام مهربان است
بگو آهسته ران محمل کسان را
که همراهت فقیری ناتوان است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
در شهر بگویید چه فریاد و فغان است
آن سرو مگر باز به بازار روان است
قومی بدویدند به نظاره رویش
وان راکد قدم سست شداز پی نگران است
در هر قدمش از همه فریاد بر آمد
آهسته که بر ره دل صاحب نظران است
از شاهد اگر میل به آن است شما را
این است جمالی که سراسر همه آن است
لب ها به امیدند که یک بار ببوسند
خاکی که برو از قدم دوست نشان است
ای دیده در آن شکل و شمایل نظری کن
گرزان که تو را آرزوی دیدن جان است
رویی و در و چشم جهانی متحیر
زلفی که پریشانی احوال جهان است
چون جان همام است در آن دام گرفتار
گر خاطر پیر است و گر طبع جوان است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
چشم مستانه ی تو آفت هشیاران است
فتنه و عربده ی او همه با یاران است
سر بوسیدن پای تو نه تنها مار است
این خیالیست که اندر سر بسیاران است
عارضت هست بسی تازه تر از گل برگی
که برو آمده در وقت سحر باران است
در شکن های سر زلف تو گردد دل من
وین چنین شب رویی شیوهٔ عیاران است
گر ز حال شب ما بی خبری معذوری
خفته را کی خبر از حالت بیماران است
هر که بر کوی تو بگذشت چنان پندارد
که مگر برگذرش رسته ی عطاران است
عجب از خواب تو میدارم شب تا به سحر
بر سر کوی تو فریاد گرفتاران است
گر گنه می شمری بندگی و مهر همام
کرم شاه نه از بهر گنه کاران است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
بیا بیا که ز هجر آمدم به جان ای دوست
بیا که سیر شدم بی تو از جهان ای دوست
به کام دشمنم از آرزوی دیدارت
مباش بی خبر از حال دوستان ای دوست
چو نفخ صور دهد جان به مردها عاشق را
نسیم زلف تو بخشد هزار جان ای دوست
خیال بود مرا کز تو بر توان گشتن
بیازمودم و دیدم نمی توان ای دوست
اگر به حسن تو باشند شاهدان بهشت
خوشا تفرج خوبان در آن جهان ای دوست
وگر به جان و جهان محبتت شود حاصل
هنوز وصل تو باشد بدرایگان ای دوست
چو زیر خاک شوم با خیال رخسارت
ز خاک دیده من روید ارغوان ای دوست
از عاشق تو که دارد امید هشیاری
کاش بد بوی تو سر مست جاودان ای دوست
از عکس روی تو روی زمین شود روشن
شبی که ماه نتابد ز آسمان ای دوست
آگهی ز شوق تو خورشید آشکار شود
گهی ز شرم تو زیر زمین نهان ای دوست
به جای هر سر مویی مرا زبانی نیست
که تا ز زلف تو مویی کنم بیان ای دوست
همام نام تو بسیار می برد چه کند
ازین سخن نگزیرد دمی زبان ای دوست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
تورا چیزی ورای حسن و آن هست
نپندارم نظیرت در جهان هست
از آن دادن نشان کار زبان نیست
ولی در گفت و گویم تا زبان هست
نخواهم سر مگر بر آستانت
سرم را عشق بالینی چنان هست
زهی دولت که دارد مرغ جانم
که از زلف تو او را آشیان هست
هوای عالم علوی ندارد
که جایی خوشترش اینجا از ان هست
میان جان و از من برکناری
ازینجا ماجرایی در میان هست
زمین را در میان حسن رویت
شرف بر آسمان تا آسمان هست
دهانت آب حیوان آفریدند
نصیبی جان ما را زان دهان هست
همام خوش نفس را هم از آنجاست
که آب زندگانی در بیان هست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
ز جانان مهر و از ماجانفشانی ست
جواب مهر بانان مهربانی ست
همی گوید لبش کاینک من و تو
گرت سودای آب زندگانی ست
تو آن شمعی که جان پروانه توست
که را پروای شمع آسمانی ست
دم عیسی به انفاست چه ماند
که زین حاصل حیات جاودانی ست
حیاتم با تو در ایام پیری
بسی خوشتر ز سودای جوانی ست
خوشا روزی که همراز تو باشم
ولی از مردم چشمم گرانی ست
همام مهربان را از لبت هم
نصیبی هست و آن شیرین زبانی ست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
خرامان می رود آن سرو قامت
جهانی را از آن قامت قیامت
مؤذن گر ببیند قامتت را
فراموشش شود تکبیر و قامت
امام از شوق آن شکل و شمایل
به قو الان دهد مزد امامت
گرت باشد گذر در خانقاهی
نماند شیخ بر راه سلامت
مریدان ز اربعین آیند بیرون
تو را بینند و سوزند از ندامت
بود دایم شب قدر آن دلی را
که سازد در سر زلفت اقامت
به عبد چشم مست دل فریبت
بود بر جان مستوران غرامت
بگو ای آن که ما را میدهی پند
تویی با ما سزاوار ملامت
همام از عشق چون دارد نصیبی
نجوید منصب زهد و کر امت
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
فراق آن قد و قامت قیامت است قیامت
شکیب از آن لب شیرین غرامت است غرامت
به خدمت تو رسیدن صباح روی تو دیدن
سعادت است سعادت سلامت است سلامت
من از کجا و سلامت که عشق روی تو ورزم
که بر سلامت عاشق ملامت است ملامت
دمی که بی تو بر آرم ز عمر خود نشمارم
که زندگانی باطل ندامت است ندامت
همام بر سر کویت هوای باغ ندارد
که در میان بهشتش اقامت است اقامت
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
یاد باد آن راحت جان یاد باد
عاشقان را عهد جانان یاد باد
چون تماشا را به سروستان رویم
ود آن سرو خرامان یاد باد
غنچه های گل چو آید در نظر
آن لب شیرین خندان یاد باد
ما به جان بادوست پیمان بسته ایم
جاودانش آب حیوان یاد باد
روشنی کز روز وصلش یافتم
در شب تاریک هجران یاد باد
مهر با رویش به جان ورزیده ام
مهربان را مهر با نان یاد باد
تا زبان گویاست می گوید همام
بلبلان را از گلستان یاد باد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
هر گاو سر تو دارد پروای سر ندارد
مست تو تا قیامت از خود خبر ندارد
هر عاشقی که جانش بویت شنیده باشد
سر بی نسیم زلفت از خاک بر ندارد
تر دامن است هر کاو لافی زند ز عشقت
وان گه دو چشم خود را پیوسته تر ندارد
آنجا که حاضر آید آن شکل و آن شمایل
گر بنگرد به غیری چشمم نظر ندارد
سر تا قدم چو جانی ای آب زندگانی
کاین حسن و این لطافت هرگز بشر ندارد
سرهای عاشقانت بر خاک آستانت
چندان بود که آنجا کس رهگذر ندارد
هر یک به جست وجویی میلی کند
جانم ز منزل تو عزم سفر ندارد
به سویی وصفت چنان که باید دایم همام گوید
هر کان گهر نبخشد هر نی شکر ندارد