عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۶
چه خوش است از تو بوس بخوشی نیاز کردن
زلب تو وعده دادن پس وعده ناز کردن
من دل سیه چو خالت نکنم شکیب از آن لب
ز شکر کجا تواند مگس احتراز کردن
بسؤال بوسه از ما چه کنی به خواب چشمان
در منعمان نشاید بگدا فراز کردن
رخ خوب باز بگشا که قیامت است بیتو
چو قیامت است باید در خلا باز کردن
بسجود سوی قبله بنهم خیال رویت
که حضور باید اول پس از آن نماز کردن
ز در تو عاشقان را بحرم کجا کشد دل
چو نو کعبه ای چه حاجت هوس حجاز کردن
تو کئی کمال باری که بساط قرب جوئی
بحد گلیم باید پی خود دراز کردن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
خاک پایت دوست دارد روی من
نیست عیب ای دوستان حب الوطن
خاک گشتم این سخن چندان رقیب
در دهن داری که خاکت در دهن
آرزوی ماست زلفت بشکنش
در جهان یک آرزوی ما شکن
گفته دیگر نسوزم جان تو
جان من دیگر چه باشد سوختن
کاری برای من خسم تو آنشی چند انتظار
در دل من ز انتظار آتش مزن
ای رفیب ار چشمم از سر بر کنی
چشم ازو گر بر کنم چشمم بکن
عقل و دل گفتم که دزدید از کمال
زیر لب خندان چه دانم گفت من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۰
خواجه چرا نشسته خیز که رفت کاروان
بار به بند و شو توهم در پی کاروان روان
نصر آمل چه میکنی روضه دلگشا بین
کلیة قر خوشتر از شاه نشین خسروان
ریخت بهار زندگی برگ خود و تو بیخیر
بر سر گل چو نرگسی مست شراب ارغوان
نفسی که کوه برکند مرد خدا بیفکند
پنجه شیر بشکند زور هزار پهلوان
روزه گرفته پارسا ورد چه خواند و دعا
گرسنه سه روزه را بر سر خوان بگره بخوان
پیر حریص باشد و هست ز حرص پیریست
اینکه به جنت آئی و باز شوی ز سر جوان
چیست کمال جنت عدن که نگذره از آن
از همه میتوان گذشت از در او نمیتوان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۶
دلا نحفه جان به جانان رسان
نیاز گدا پیش سلطان رسان
زمین بوس موران سر زیر پای
به خاک جناب سلیمان رسان
شنیدم که چشمش مسلمان کش است
مرا پیش آن نامسلمان رسان
از آن زلف دلبند و چاه ذقن
مژده بند و زندان رسان
حدیث سر ما و پای حبیب
چو از سر گرفتی به پایان رسان
از اشک من این ماجرا گوش داد
یکایک به درهای غلطان رسان
از سیلاب مژگان درود کمال
به جیحون خوارزم و باران رسان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۰
دلم را صبر ممکن نیست از روی نکو کردن
ولی گر اینچنین باشد نشاید عیب او کردن
به شبگردی بر آمد نام من چون ماه در کویش
شبی از روزنش ناچار خواهم سر فرو کردن
به حسن آئینه می گوید که هستم چون به رویش
من آن رو سخت را با دوست خواهم روبرو کردن
اگر چون فرصتی داری منه یک لحظه جام از کف
که خواهد کوزه گر روزی ز خاک ما سبو کردن
به خون دل وضو سازم برآرم رو به ابرویش
که در محراب دلها سجده نتوان بی وضو کردن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۱
دل من عاشق باریست که گفتن نتوان
روز و شب در پی کاریست که گفتن نتوان
این همه چهره که کردیم به خونابه نگار
از غم روی نگاریست که گفتن نتوان
دیده زاندم که زخون خاک درت شست به اشک
بر دل از دیده غباریست که گفتن نتوان
دامنه چون تو گلی کی به کف آرم که رقیب
در تو آویخته خاریست که گفتن نتوان
چشم خونریز ترا دوش به خونم که بریخت
در سر امروز خماریست که گفتن نتوان
با نوای سنگدل از من که رساند که مرا
بر دل از هجر تو باریست که گفتن نتوان
سهل مشمر که به زلف تو در افتاد کمال
که درین دام شکاریست که گفتن نتوان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
راز عشقت ز دل آمد به زبان
مهر در ذره نهفتن نتوان
گفتی از چشم تو خون می آید
هرچه می آید ازو در گذران
دهنت دیدم و گفتم شکر است
گفتمت هرچه خوش آمد به دهانه
الاف اگر زد به قدت سرو چمن
گویش اینک گز و اینک میدان
نسبت روی تو کردیم به ماه
ماه چرخی بزد از شادی آن
گفته خون تو ریزیم و کمال
از انتظارم چه کشی باش بر آن
حاکمی خواه بکش خواه ببخش
بندهامه خواه بخوان خواه بران
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۵
روی او از زلف دیدن می توان
گل شب مهتابه چیدن می توان
گرچه زلف او ز سر تا پا جفاست
این جفا از وی کشیدن می توان
کشتی مرغی که باشد خانگی
گر به بام او پریدن می توان
با لب او میوه شیرین وصل
گر رسد وفیه رسیدن می توان
از دهانش جرعه آب حیات
گر بقا باشد چشیدن می توان
دل به زخمی از تو ترک ناله گفت
وقت مرهم آرمیدن می توان
دید عکس جان در آن عارض کمال
با عکس گل در آب دیدن می توان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۶
زلف بر دوش آن پری در ماهتاب آمد برون
گونیا از سوی چین صد آفتاب آمد برون
دور سازم گفتم اشک از چشم تر با آستین
چشمه چندانی که کردم پاک آب آمد برون
میرود آهم به گردون تا ز دل خون می رود
دود از روزن ز خوناب کباب آمد برون
کاو کاو خرقهها کردند در دور لبش
ز آستین صوفیان جام شراب آمد برون
گر ز دل بیرون شد وینشست بر چشمم چه باک
بود گنج حسن از کنج خراب آمد برون
بوسه ها دادم حمایل را که از بهر رقیب
چون گشودم فال آیات عذاب آمد برون
تا نیفتد در دویدن پیش بالایشه کمال
از در خلوت به تعجیل و شتاب آمد برون
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۸
زیر پا دامن کشان زلف دوتای او ببین
بر زمین افتاده چندین سر برای او بین
جنت اعلى و طوبی فکر دور است و دراز
برگذر زان کوی و قند دلربای او ببین
تونیا را گر خیال چشم روشن کردنست
گو به چشم ما بیا و خاک پای او ببین
گه به غمزه جنگ جوید گه بعارض آشتی
هر زمان با این و آن جنگ و صفای او ببین
دیده رای پایوس سرو تو دارد چو آب
تا چه غایت روشن و عالیست رای او ببین
دل هلاک جان خود می خواست بیتو در دعا
عاقبت چون مستجاب آمد دعای او بین
با سگ کویش سرهم صحبتی دارد کمال
از محبان همت کمتر گدای او ببین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
سرو می ماند به قد یار من
ز خاک پای سرو از آن رو شد چمن
می کنند از لطف خود با تو حدیث
غنچه و سوسن زبان بین و دهن
گل ترا و او مرا یار عزیز
صحبت بوسن به از صد پیرهن
زلف تو دائم رسن تابی کند
تا کشد دلها از آن چاه ذقن
نقل جان افشان ز لب بر خوان عشق
باز شوری در نمکدانها نکن
تا نمی آیی تو پیش عاشقان
عاشقانرا جان نمی آید بتن
خواهشت دل بود بردی از کمال
جان من دیگر چه می خواهی ز من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۰
سوخت به داغ غم چنان دل که نماند ازو نشان
پیش من آدمی نشین آتش جان من نشان
بینو مرا ز تشنگی آمده بود جان به لب
داد ز آب زندگی خال لب توأم نشان
تا فکنی به زیر با جان جهانیان همه
دست ز آستین بکش دامن زلف برفشان
پند و نصیحت کسان تلخ کنند عیش من
ناصع تلخ گوی را چاشنی زلب چشان
مستی ما ز چشم تو سر به جنون کشد یقین
چون بکرشمه از جمله شدیم سرخوشان
من نه به اختیار خود می روم از قفای تو
آن دو کمند عنبرین می کشدم کشان کشان
بهر پری اگر کسی عوده بر آتش افکند
سوخت کمال عود جان از هوس پریوشان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۱
سوخت جانم تا ز پا افتاد زلفت بر ذقن
تشنه را جان سوزد آری چون به چاه افتد رسن
دیده تا میم دهان و نون ابروی تو دید
نقش آن بستم به دل چون بود هر دو نقش من
دلیران را از برون پیرهن باشد خیال
زآن میان او را خیالی در درون پیرهن
میکند سرو از تولی پیش آن گلپا دراز
ای صبا چندانکه پایش بشکنی بروی بزن
گر در آرد سر به مهر آن زلف بر رخسار نه
چون مسلمان شد بگر زنار بر آتش فکن
ما قیریم و گدا دانم ندارد گوش ما
چون به زر او را تعلقهاست چون در عدن
نیستی و تنگدستی ه باشدت دایم کمال
چون نداری دل که داری دست از آن شیرین دهن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۲
سوختی ای مرهم جانها درون ریش من
آنشی بنشان دمی یعنی نشین در پیش من
شاکرم زانعام مخدومی که گفتی با رقیب
بیشتر در بخش غم با عاشق درویش من
ای که هم چاکر شدی هم بنده یار خویش را
ا گر نداری عار هم بار منی هم خویش من
عقل گفت اندیشه دورست عزم کوی دوست
خاک بر اندیشه های عقل دور اندیش من
گفتم از نوشی نباشد کم ز نیش آن غمزه گفت
با دل مجروح نا کی رنجهسازی نیش من
بهر پیکان در نزاع افتند جان و دل به هم
گر به جان تیری رسد از ترک کافر کیش من
باد جان کردی و دل را از لب جانان کمال
باد دادی و پراکندی نمک بر ریش من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۴
شبی نگذرد بر دوچشم اشک گلگون
که از دل بروما نیارده شبیخون
گر آن مه پذیرد ز من ناله و آه
از اینان متاعش فرستم بگردون
خیالت چون بر آب چشمم نشیند
بگویند بنشست شیرین به گلگون
چو باد آید آن ابروان در نمازم
که دارند از نوجگرهای پر خون
زلب خستگانرا دهی نوشدارو
نخوانم به محراب جز سورة نون
کمال اهل حکمت چوشعر نوخواننده
طبیب شفا بخش باشد به قانون
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
عاشقی چیست مقیم در جانان بودن
روی بر خاک در دوست به عزت سودن
ترک جان گفتن و از تیغ نچیدن روی
سر قلم کردن و این راه بسر پیمودن
در غمش بودن و بستن دهن از جوهر راز
در نو پیوستن و سر تو بکس نگشودن
باختن در خم چوگان سر زلف تو جان
و آنگهی گوی سعادت زمان بر بودن
زاهدم دعوت کوثر کند و عین خطاست
باوجود لب تو دست به آن آلودن
نیست پوشیده که از دیده چرائی پنهان
کانچنان روی به مردم نتوان بنمودن
سخن عشق بدان پایه رسانید کمال
که بر آن کس نتواند سخنی افزودن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۹
عشق حالیست که جبریل بر آن نیست امین
صاحب حال شناسد سخن اهل یقین
جرعه بر سر خاک از می عشق افشاندند
عرش و کرسی همه بر خاک نهادند جهین
مرغ فردوس درین پرده نوازد دستان
طوطی قدس ازین آینه گیرد تلقین
اهل فتوی که فرو رفته کلک و ورقند
مشرکانند که اقرار ندارند بدین
مفلسی عشق ندارد هوس منصب و جاه
خاک این راه به از مملکت روی زمین
شب قرب است مرو ای دل غمدیده به خواب
که سر زنده دلان حیف بود در بالین
ای که روشن نشدن حال دل سوختگان
همچو شمع از سر جان خیز و بر آتش بنشین
باد روشن به تماشای رخت چشم کمال
این دعا را ز همه خلق جهان باد آمین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
کارم ز دست شد نظری کن بکار من
بنگر بکار بنده خداوندگار من
فارغ شدم ز جنت و فردوسی و حورعین
تا اوفتاد بر سر کویش گذار من
بس جان نازنین که چو گل میرود به باد
ر در پای سروناز تو ای گلعذار من
کا تا جلوه کرد سرو قدت بر کنار چشم
خالی نگشت آب روان از کنار من
گفتی شبی بیایم و بستانم از تو جان
از نهار جان من که مده انتظار من
وقتی که بگذری بسر تربت کمال
راحت رسد بسی به تن خاکسار من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۴
گر شبی آن مه ز منزل بی نقاب آید برون
ز اول شبه تا دم صبح آفتاب آید برون
تا به چشم من خیال آن به آمد خواب رفت
چون نمک افتد درون دیده خواب آید برون
از جگر خونی که ریزم دل غذا میسازدش
فرت آتش باشد آن خون کز کباب آید برون
هر کجا باشد نشان پای او آنجا به چشم
خاک برداریم چندانی که آب آید برون
کی برون آبد البته از عهده بوسی که گفت
چون محال است آب حیران کز سراب آید برون
خرقه های صوفیان در دور چشم مست تو
سالها باید که از رهن شراب آید برون
با همه تقوی و زهد ار بشنود نامت کمال
از درون صومعه مست و خراب آید برون
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۷
مرا که خرقة ارزق به باده شد گلگون
هوای شاهد و می کی رود ز سر بیرون
به هر قدح که بیاید تبسم لب یار
حباب وار از او عقل را کشم بیرون
زنه رواق فلک برتر است خانه عشق
گمان مبر که کس آنجا رسد به همت دون
کمال عشق همین باشد و نهایت فکر
کاری که جز تصور لیلی نمیکند مجنون
بجز وصال دعایش ز دست برناید
مراد آن به اجابت نمی شود مقرون
چه سود از آنکه بپوشم بدامن آتش دل
که میکند رخ شمعی میان سوز درون
به جور دوست رضا ده کمال و هیچ مگوی
که در طریق محبت چرا نگنجد و چون