عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - درباره بی‌بی عالم، همسر شاعر
شکسته زلف بتی مست در سرای من است
که روی دلکش او باغ دلگشای من است
فرشته خوی و پری روی و آدمی رفتار
به جای من مگر او رحمت خدای من است
منم غلامش و خود را غلام من خواند
چه نادر است که هم شاه و هم گدای من است
به هر چه خوانمش از جان اسیر حکم من است
به هر چه گویمش از دل مطیع رای من است
میان جان و دل من همیشه جای وی است
کنار زلف و بر او هماره جای من است
چنان موافق طبع است و دلنشین خیال
که آفریده مگر گویی از برای من است
مگر که آب و گلش در هوای من به سرشت
خدای من که هوایش همه هوای من است
چنان رضای من از جان و دل بجوید کش
هواهوای من است و رضا رضای من است
به هیچ روی نگنجد میان ما سخنی
که اقتضای وجودش به اقتضای من است
عجب موافق طبع است و سازگار مزاج
چه لقمه ای است که در خورد اشتهای من است
همیشه ورد زبانم همه دعای وی است
هماره ورد زبانش همه دعای من است
به هرچه امر کند من به مدعای ویم
به هر چه حکم کند او به مدعای من است
به هر دو عالم من در خور و سزای ویم
به هر دو گیتی او در خور و سزای من است
چو گویدم که فدای توام فدای ویم
چو گویمش که فدای توام فدای من است
حقیقت دو جهان در جمال او نگرم
که در مشاهده جام جهان نمای من است
ببین به لطف و تواضع که گرچه تاج سر است
هم از فروتنی و عجز خاک پای من است
سزد که دیده نبیند به ماسوای ویم
که چشم دوخته از هر که ماسوای من است
سزد که قبله ی خود خوانمش به گاه نماز
که زمزم و حجر و مشعر و منای من است
اگر دو لعل لبش حکم خون من دادند
هم از تبسم جان بخش خون بهای من است
حریف حجره و گرمابه و ندیم حضور
جلیس بزمگه و خادم سرای من است
به چین و کاشغر و تبت و ختا نروم
که چین و کاشغر و تبت و ختای من است
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
آمدی وقت سحر یارب تو خود ناگه بسویم
یا خیالت بیخبر آمد خبر جویان ز کویم
خم شدی و جام گشتی باده گلفام گشتی
آمدی مستانه ناگه در سراغ و جستجویم
مست و غافل خفته بودم و ز خمار آشفته بودم
آمدی مستانه ناگه در سراغ و جستجویم
ریخته بود آبروی من بخاک راه مستان
آمدی وزخاک چیدی قطره قطره آبرویم
من ندانم کز کدامین جوی آب آمد و لیکن
ناگهان دیدم لبالب گشته زاب جو سبویم
شاه ما درویش باشد ملک ملک خویش باشد
او بود ز آن من ای یاران اگر من ز آن اویم
گفته بودم آن عدو کبود که دورم از تو دارد
چون نکودیدم یقینم شد که خود بودم عدویم
سرکه بودم باده گشتم سرخوش و آزاده گشتم
حالی از خم زاده گشتم نت اگر باور ببویم
آن دیروزی نیم امروز در من نیک بنگر
هان که دیگر گشته رنگم هان که دیگر گشته بودیم
میروم زی مسجد ازمیخانه زاهد را ببر سر
تا که این دامان که از می تر بود با خون بشویم
باز می پر کن کدویم با سبوی میفروشان
یا سبو را بر کدوزن تا فرو ریزد کدویم
جز خودی نبود پلیدی در من ایشیخ مزور
خویشرا از خویشتن بایست دادن شستشویم
من همان تا کم که شیطان خون چندین جانور را
ریخت در پای نهالم تا بدین گیتی بپویم
من همان سنگم که بودم بر فلک چون در بیضاء
سود دست تیره روزان شدسیه تا بنده رویم
سنگ میثاقم که حق عهد تو لای علی را
در دل من بست تا روز قیامت باز گویم
در ترازوی تو سنگم شاهد هر صلح و جنگم
صبغه الله است رنگم فطره الله است خویم
سنگ میزانم زبانم آسمانی کس نه بیند
از زبان تا دل کژی و کاستی یکتار مویم
رازها در ناله پنهان چون سبو گریان و خندان
یا بگریم یا بخندم یا بگویم یا بمویم
گر گشاید لب بجوشم ور فرو بندد خموشم
یا برآرم یا بپوشم هر چه فرماید چنویم
پر دل و صافی ضمیر و گوشه گیرم چون خم می
راز در دل خشت بر لب نشنود کس های و هویم
داد حق غسل و وضویم در هزاران بحر رحمت
خواب غفلت آمد اندر چشم و باطل شد وضویم
ای صبوری ای ملک ای یار دیرین باز بشنو
این حدیث از کلک مست یاوه گوی خیره پویم
فاعلات فاعلات فاعلات فاعلات
دم فروبندم که ایندم مینیرزد یک تسویم
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۲۴
نبود ره بیرون شدن امروز زمشکوی
بگذار به روز دگر ای ترک تکاپوی
از روزن مشکوی نظر کن، که نبینی
جز برف چو بینی به سوی روزن مشکوی
از کوی نشاید شدن امروز به برزن
چونان که ز برزن نتوان رفت سوی کوی
هر کس که به هر سوی مقیم است چنین روز
گامی نتواند زد از آن سو به دگر سوی
هی توده ی سیم است به هر سو که نهی گام
هی خرمن کافور به هر ره که کنی روی
ای کاخ من از موی تو چون نامه ی مانی
وی کوی من از روی تو چون ساحت مینوی
یک چنگ به ساغر زن و یک چنگ به مینا
وانگه بنشین همچو صراحی به دو زانوی
جویی ز می ناب در این کاخ روان کن
از کاخ قدم چون نتوان زد به لب جوی
گر سنبل و گل یکسره در برف نهان شد
من سنبل و گل چینم از آن روی و از آن موی
در باغ چو زلفت نبود سنبل مشکین
در دشت چو رویت نبود لاله ی خود روی
ای ترک طرازی چو برخ زلف طرازی
از سیم طبق سازی و از مشک ترازوی
از چشم تو و زلف تو افتاده مرا دل
یک باره به چنگال دو جادوی و دو هندوی
دو زلف و دو مژگان و دو چشم تو به یک بار
کردند همه روز مرا تیره ز شش سوی
امروز که کس را نسزد حلقه به در زد
ما دست نداریم از آن حلقه ی گیسوی
گه باده خوریم از دو لبت گاه ز دو چشم
گه بوسه زنیم از دو رخت گه ز دو ابروی
امروز ببین باز که چون سینه ی باز است
آن باغ که دی دیدی چون پر پرستوی
سیمین شود از ساق و سرین تا به سر ریش
امروز سوی دشت نهد گام گر آهوی
بگشوده دهان طفل شکوفه زپی شیر
کز برف رسد بر دهنش تیر سه پهلوی
گیتی همه سرسبز و چمن نادره و نغز
گلزار شده رنگ به رنگ از گل خود روی
مانند خط یار به گرد لب و رخسار
نورسته بسی سبزه ی خود رو ز لب جوی
مستانه به هر سوی خرامان و غزل خوان
خوبان سیه چشم سیه خال سیه موی
ناگاه زمستان ز کمین گاه برآمد
زد برصف فروردین با پنجه و نیروی
آن چهره ی آراسته ی باغ به یک بار
ناگاه فرو شست ز خال خط و ابروی
نه لاله پدیدار به گلزار و نه نرگس
نه سرو هویدا به گلستان و نه ناژوی
یک نیمه ز آزار فزون رفته دگر بار
برگشت سپندار مه و بهمن جادوی
میرزا حبیب خراسانی : سایر اشعار
شماره ۲۷ - ترکیب بند
دوش من مستانه خوابی دیده ام
در دل شب آفتابی دیده ام
عکس روی آفتاب چرخ را
دوش در جام شرابی دیده ام
زانکه میفرمود جور بی حساب
باز لطف بی حسابی دیده ام
دفتری کردند حسن وعشق را
من از آن دفتر کتابی دیده ام
مژده ای صوفی کز اوراد سحر
من سحرگه فتح با بی دیده ام
من که سرمست و خرابم ای حریف
نرگس مست خرابی دیده ام
آن تجلی را که در آتش بدید
پور عمران، من در آبی دیده ام
پیچ و تابی دارم از سودا که دوش
طره پر پیچ و تابی دیده ام
عشق را ابری و آبی دیگر است
آسمان و آفتابی دیگر است
دوش باز آمد به خواب من پری
میکنم امروز دیوانه‌گری
برنتابد قوّت بازوی عشق
پنجه تقوی بدان زور آوری
در علاج کار دل بیچاره ماند
عقل افسونگر بدان افسونگری
کافری کیش من است ار میکند
زلف هندوی تو زینسان کافری
مژدگانی جان دهید ای بندگان
خواجه دارد میل بنده پروری
ملک دل آسوده شد چون شاه جان
دارد آهنگ عدالت گستری
چون رسد فرمان شاه عشق، نیتس
عقل را چاره بجز فرمان بری
بختم از خواب گران برداشت سر
نیست کار من از این پس سرسری
حبذا روزی که دور آسمان
آسمانی کرد و اختر اختری
هیچ دیدستی که با ذره سخن
گوید از لطف آفتاب خاوری
میرسد بازار ما را زاسمان
با دو صد فر و سعادت مشتری
از خرد مقصود دل حاصل نشد
عقل تا فانی نشد واصل نشد
نفخه باد صبا جان میدهد
نکهتی از زلف جانان میدهد
میوزد این باد گوئی از یمن
که نبی را بوی رحمن میدهد
میرسد این مرغ گویا از سبا
کو بشارت زی سلیمان میدهد
قصه ابسال و راز عشق او
مژده در گوش سلامان میدهد
یا بشیر از مصر بوی پیرهن
در مشام پیر کنعان میدهد
یا که در ظلمات حیرت خضر راه
مژدگانی زاب حیوان میدهد
یا که جبریل امین مژده نجات
ماه کنعان را ز زندان میدهد
یا پیام رعد در گوش صدف
مژده ها از ابر نیسان میدهد
یا نسیم صبحدم از نوبهار
جان باطفال گلستان میدهد
میدمد خورشید و عاشق را خلاص
از شبیخونهای هجران میدهد
مژده وصل از بت دلجوی ما
بعد نومیدی و حرمان میدهد
گوش دل دادیم با سلطان جان
تا دل و جان را چه فرمان میدهد
شکرلله شاخ صبر آمد ببار
صد هزاران گل شگفت ازنوک خار
باز با پیمانه پیمان کرده ام
ترک کفر و ترک ایمان کرده ام
جسم را درمحفل جان برده ام
جان نثار راه جانان کرده ام
در ضمیر خاک از جانهای پاک
شد هویدا آنچه پنهان کرده ام
چون خلیل این آذر نمرود را
گرد خودور دو گلستان کرده ام
عقل کافر بود در آئین عشق
من ز نو بازش مسلمان کرده ام
نی که با تیغ فنا در پای عشق
عقل را یکباره قربان کرده ام
منکه فرمان دارم از سلطان عشق
عقل را در قید فرمان کرده ام
سخت مشکل بود کار از دست عقل
من بدست عشق آسان کرده ام
نیز آبادان کنم این کاخ را
که بدست خویش ویران کرده ام
بر در این خانه چون ویرانه شد
حلقه زد خورشید و صاحبخانه شد
بر سر لطف آمد آن دلدار ما
جان فدای یار شیرین کار ما
در دل چون سنگ او تاثیر کرد
عاقبت این ناله های زار ما
می خلید اندر دل ما خارها
صد هزاران گل شکفت از خارما
صبحدم دیدم که ناگه آفتاب
میزند سر بر در و دیوار ما
یوسف از کنعان بپای خویشتن
مشتری شد بر سر بازار ما
کفر ما آخر به ایمان میکشد
چون سر زلف تو شد زنار ما
عشق بود آن یار کز اول قدم
هم غم ما بود و هم غمخوار ما
عشق بود آن دوست کز روز ازل
هم دل ما بود و هم دلدار ما
آفتاب روی او برهان ماست
شیخ و زاهد گر کند انکار ما
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
گر خم زلف تو طراری کند
لعل جان بخشت وفاداری کند
گفتمش لعلت کند کامم روا
زیر لب خندید و گفت آری کند
در پریشانی خم گیسوی یار
جمع دل ها را نگهداری کند
عشق اگر این خانه را ویرانه کرد
نیز عشق این خانه معماری کند
غم فزائی کرد اگر هجران شبی
نیز روزی وصل غمخواری کند
روی دلجوی تو شمس طالع است
گر خم زلفت شب تاری کند
خار اگر خاری نماید، شاخ گل
گل دهد، گلزار گلزاری کند
در دل خم خون تاک آید بجوش
در کف ما جام سرشاری کند
بخت دشمن سرگران گردد زخواب
طالع ما عزم بیداری کند
من گرفتم خونبها زان لعل لب
گر بریزد خون من نبود عجب
شاه ما دیروز بار عام داد
مر گدایانرا بسی انعام داد
هم بلفظ خویش لطف وجود کرد
هم بدست خویش نقل و جام داد
می کشانرا از لب و از چشم خویش
گاه مستی، پسته و بادام داد
آفرین بر عشق و نفرین برخرد
کین بیاران دانه و آن دام داد
گو بسوزد زین سخن کام و زبان
فاش گویم کم ز لعلش کام داد
داد امروزم دو صد بوس از لبی
که بمن دیروز صد دشنام داد
پادشاهان بنده خاص منند
بنده خاصم چو آن شه نام داد
عشق بود آن جوهر و روح وجود
کم رهائی از همه اوهام داد
چون بدست افتاد زلف چون شبش
کام دل حاصل شد از لعل لبش
دوشم اندر بزم خاصش بار بود
محفلی خاص و تهی ز اغیار بود
ما و دل بودیم و غیر از ما نبود
نه، نه من بودم نه دل، دلدار بود
عقل اگر در بزم ما گامی نهاد
بر مثل چون صورت دیوار بود
هر سخن کز لعل دلجویش گذشت
صد هزاران دفتر اسرار بود
روی او چون شمس طالع، بزم ما
از رخ او مطلع الانوار بود
زلف پر چینش کمندی پر گره
که بهر چینش دو صد تاتار بود
بسکه بشنیدیم از فرخار نام
بزم ما از روی او فرخار بود
بوستانی دلگشا بی باغبان
غنچه بشگفته بی خار بود
چشم گردون رفته در خواب گران
لیک چشم بخت ما بیدار بود
بر رخش جز زلف پیرایه نبود
آفتابی بود و جز سایه نبود
بر جمالش غازه و آئین نبود
بر رخش جز طره مشکین نبود
خرمنی از ماه بود اندر میان
که بر او جز خوشه پروین نبود
جز رخی تابنده و زلفی سیاه
حرفی از تصویر کفر و دین نبود
طره اش چین و شکن بسیار داشت
لیکش اندر طاق ابرو، چین نبود
از دعا تا استجابت فاصله
هم بقدر گفتن آمین نبود
هم لبش را لطف بود و قهرنی
هم دلش را مهر بود و کین نبود
هر چه از لعل لبش دل کام جست
لعل دلجویش بجز تمکین نبود
ترک ما آورد این سنت بعشق
ورنه خوبان را وفا آئین نبود
جمله خوبان دیده ام، در هیچیک
لطف و خوبی و صفا چندین نبود
طبع موزون با قد موزون نبود
شعر شیرین با لب شیرین نبود
لطف طبع و چهره زیبا نبود
حسن خلق و زلف مشک آگین نبود
با لب شیرین او شعر حبیب
چون شنیدم قابل تحسین نبود
هر که نیکو رو بود، بد خو بود
خوی و روی یار ما نیکو بود
راز جان با یار جانی گفته شد
جمله اسرار نهانی گفته شد
نیز آن رازی که ناید بر زبان
با زبان بی زبانی گفته شد
ترجمانی بود با عقل و چو عقل
لال شد، بی ترجمانی گفته شد
نز لب لعلش دم ازلیت و لعل
نی جواب لن ترانی گفته شد
کس بصورت می نیارد فهم کرد
آنچه از علم معانی گفته شد
نزد یار نکته سنج نکته دان
هر چه بود از نکته دانی، گفته شد
جبرئیل از عرش آورد این سخن
یا که از سبع المثانی گفته شد
از زبان عشق بی فکر و خیال
بی تامل رایگانی گفته شد
ابر رحمت بود یا آب حیات
که بدین صاف و روانی گفته شد
طبع من شد مطلع الشمس این زمان
کین سخن نیز آسمانی گفته شد
دوش سیلی راه در این خانه کرد
که سراسر خانه را ویرانه کرد
میرزا حبیب خراسانی : سایر اشعار
شماره ۲۸ - ترکیب دیگر
باد صبا نکهت جان میدهد
مژده ز اسرار نهان میدهد
از دم پیراست مگر این نسیم
کو نفس بخت جوان میدهد
نفحه عیسی است که در مرغ گل
جان و دل و روح روان میدهد
نسیه زاهد که دروغ است ولاف
پیر مغان نقد روان میدهد
معجزه پیر من از یک نظر
روح یقین را بگمان میدهد
سرو بهشت است که از هر ورق
هر چه دلت خواست همان میدهد
هر چه شنیدی ز جمال قدیم
روشن و تابنده نشان میدهد
هر که بود کور و کر از یک نفس
گوش دل و عین عیان میدهد
باد صبا باز وزیدن گرفت
مرغ سحر باز پریدن گرفت
خواب مکن خواب بهنگام نیست
وقت سحر جز قدح و جام نیست
باد سحر میوزد از طرف گل
مرغ سحر را دگر آرام نیست
مرغ سحر مرغ دل عاشق است
وحشی و با هیچکس اورام نیست
دانه و دامش چه بود؟ زلف و خال
صید بجز دانه این دام نیست
نامه و پیک از چه فرستی بمن
خویش بیا بوسه به پیغام نیست
چون بجز ابرام نگردی تو رام
چاره بجز کدیه و ابرام نیست
جز لب و چشم تو در این بزم عیش
می زده را پسته و بادام نیست
محفل ما خلوت خاص دل است
مجلس خاص است وره عام نیست
هر دمی از باده دو عید آورند
هر نفسی لبس جدید آورند
خیز که مستانه شرابت دهند
مرغ دل از بهر کبابت دهند
بر در میخانه اگر سر نهی
طاعت ناکرده، ثوابت دهند
تا نکنی بیم ز روز حساب
باده فزونتر ز حسابت دهند
عذب بود نام نهندش عذاب
مشنو اگر بیم عذابت دهند
گر طلبی خرمن ما را زکوه
بیشتر از حد نصابت دهند
گر طلبی خرمن ما را زکوه
بیشتر از حد نصابت دهند
خدمت مستان خرابات کن
بو که دلی مست و خرابت دهند
یک دو کتابی بزن از دست پیر
تا خبر از سر کتابت دهند
در عوض کوثر و تسنیم و خلد
یکقدح از باده نابت دهند
ناله نی نفخه صور آمده است
می زده را روز نشور آمده است
مرغ سحر باز نوا بر کشید
صبح سعادت ز افق بردمید
دولت جاوید در آمد ز در
خضر بسر چشمه حیوان رسید
مطرب از این راز که در پرده گفت
نیمه شبان پرده یاران درید
ساقی مستانه بیک جام می
وقت سحر خون حریفان خرید
باده کشان را بسرای عدم
برد و سوی ملک وجود آورید
نفخ نخستین همه فانی شدند
نفخ دوم باز ز نو آفرید
خون صراحی است که در ساغر است
یا سر اندیشه که ساقی برید
باز نگردد بسوی خانقاه
شیخ که در میکده دوش آرمید
منقبت حضرت پیر من است
هر چه خدا گفت و پیمبر شنید
بئر معطل خم و پیمانه بود
قصر مشیدان در میخانه بود
سبحه که یکرشته و صد دانه بود
رشته تار و گل پیمانه بود
خانه معمور که شد بر فلک
خشت و گلش از در میخانه بود
دعوت زاهد شد اگر مستجاب
از دم یک ناله مستانه بود
عقل نخستین که نخستین قدم
زد برهش یکدل دیوانه بود
از خم گیسوی درازش سخن
گاه به چین گاه به فرغانه بود
محرم آن طره که با صد زبان
دم نزد از پیچ و خمش، شانه بود
نغمه منصور که بردار زد
ناله از استن حنانه بود
بزم حقیقت که نگنجد بعرش
یکدل آشفته و ویرانه بود
بعد مسافت ز ازل تا ابد
یکقدم از همت مردانه بود
نه صدف انباشته در یکدگر
مخزن این گوهر یکدانه بود
دور زدم گرد جهان سربسر
در پی آن یارکه در خانه بود
خانه چو ویرانه شد آمد بدست
گنج حقیقت که بکاشانه بود
لیلی و مجنون بحقیقت منم
هر چه شنیدی دگر افسانه بود
ارض جنان روز ازل ساده بود
بهر همه صورتی آماده بود
باده وقت سحرت نوش باد
در دلت از ساغر می جوش باد
هر چه بجز باده بود، یاد او
از دل پاک تو فراموش باد
دلق ریائی ز طربهای دوش
بر سر و بر دوش تو روپوش باد
دوش زدی می که شدت نوش جان
نوشتر امشب میت از دوش باد
آنکه بیادش زده ای می، ترا
شب همه شب خفته در آغوش باد
هر که بود با تو حریف و ندیم
همچو تو مستانه و مدهوش باد
هر چه گذشته است از این داستان
لعلت از آن واقعه خاموش باد
مست نگاه تو نگاه من است
چشم سیاه تو گواه من است
ای غم راحت و ریحان من
یاد رخت هم نفس جان من
لعل لبت پسته خندان من
دانه خال تو سپندان من
این من و تو خیزد اگر از میان
هر چه بود زان تو، هست آن من
لعل لبت مهر سلیمان من
دیو و پری جمله بفرمان من
عرصه شش سوی زمین کرده اند
تا بفلک ساحت زندان من
ساحت زندان که چنین دلگشا است
تا چه بود صحن گلستان من
از ازل آمیخته در یکدگر
با دل و جان تو، دل و جان من
فاتحه و خاتمه در مدح تو است
هر چه نوشته است بدیوان من
در معانی که در او سفته ام
از لب لعل تو سخن گفته ام
آمده سر مست خرابی دگر
که بکفش جام شرابی دگر
خوردن می باشد اگر چه ثواب
دادن می هست ثوابی دگر
علم بسی خواندم و دیدم کتاب
دفتر عشق است کتابی دگر
شیر فلک بهر کبابت سزاست
مرغ دل ماست کبابی دگر
وسمه و حنا است زنان را خضاب
لایق مرد است خضابی دگر
دوزخ اگر چند عذاب خداست
صحبت شیخ است عذابی دگر
خیز که تا در بر دل ره کنیم
ره بسوی محفل الله کنیم
بر در میخانه بهر دم دو عید
دلکش و مستانه و سعد و سعید
میکده پیر پر از نقد زر
مدرسه شیخ ز وعد و وعید
خلقت اول تو ندانسته ای
تا بسراغی تو ز لبس جدید
خیز که تا فاش نمایم ترا
چهر ز رخسار رقیب و عتید
مفتی و شیخ است که در خانقاه
این یک قائم بود آن یک حصید
غمزه ساقی است که در یک نظر
کرده پدید آیت رجع بعید
هر که مزید از لب لعلش سرود
از خط مصحف که لدنیا مزید
قامت مغزاده و مینای می
گشته پدیدار ز لبس جدید
لعل لبش مژده رب غفور
هجر رخش آیت باس شدید
درج گهر از لب جان پرورش
مطلع منظومه طلع نضید
سبحه که صد دانه و یکدام بود
رشته ناتاب و گل جام بود
باده کشان وقت صبوح آمده است
می بقدح راحت روح آمده است
بر سر ناصح زن و درهم شکن
توبه اگر چند نصوح آمده است
رندی و قلاشی شیخ و فقیه
نزد حریفان بوضوح آمده است
انده و اندیشه چه طوفان نوح
می بمثل کشتی نوح آمده است
دامن آلوده شیخ از شراب
بر مثل خون جروح آمده است
بر سر اندیشه لجام افکنید
از قدح می که جموح آمده است
خاک در میکده مرهم کنید
بر دل زاهد که قروح آمده است
نیمی هشیارم و یکنیمه مست
ساغری ای ترک که رفتم زدست
دوش بگو باده کجا خورده
مست شدی باده چرا خورده
باده بابرام تو را داده اند
یا بدل خود برضا خورده
میزند از چشم و لبت جوش می
دوش مگر میکده را خورده
دردی پیمانه تو را نوش باد
کز قدح اهل صفا خورده
باد حلالت که چنین باده
در سحر از دست خدا خورده
باده نهانی زده ای نیمه شب
یا که هویدا بملا خورده
فاش بگو باده روز الست
نیمه شب از دست بلی خورده
یا می الا بگه صبحدم
از خم و از ساغر لا خورده
بر طرب نغمه مزمار و نی
بر نفس باد صبا خورده
زود برو شحنه بدنبال تو است
شیخک در پرسش احوال تو است
خیز و مرا بر در خمار بر
مست کن و بر سر بازار بر
بر سر بازار فتادم چو مست
از تن و سر خرقه و دستار بر
عور چو گشتم عسس و شحنه را
گوی مرا بر بسر دار بر
از در میخانه سوی خانقاه
یک دو سبو باده سرشار بر
شیخ که انکار کند باده را
با دو قدح بر سر اقرار بر
نوبت پاس از شب زنگی گذشت
صبح، رخ تیره شب در نوشت
دست کشیدیم ز فقه و اصول
روی نهادیم بفقر و وصول
رند قدح نوش زما گشت شاد
شیخ ریا کار ز ما شد ملول
چشم گشودیم بروی حبیب
گوش ببستیم ز قول عدول
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
ای عشق گرفتی سخت ناگاه دهان ما را
بردی به سرای دل از راه نهان ما را
بگذشت شبی ما را نامت به زبان ای عشق
زانشب همه دم سوزد چون شمع زبان ما را
مهمان توایم ای عشق ما را به از این میدار
آخر نه تو آوردی عشقا به جهان ما را
ما از وطن عشقیم حرف و سخن عشقیم
عشق است که آورده است از دل به زبان ما را
چون نام و نشان گم شد مائی ز میان کم شد
از عشق مگر جویند هم نام و نشان ما را
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
دل دیوانه به در شد سحر از خانه ی ما
شام شد باز و نیامد دل دیوانه ی ما
روزنی بود در این خانه که گاهی خورشید
تابشی داشت ز روزن به سوی خانه ی ما
روزن خانه فرو بسته شد از چشم حسود
تیره شد چون دل دشمن همه کاشانه ی ما
مگر این خانه سراسر همه ویرانه کنیم
تا فتد روشنی مهر به ویرانه ی ما
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
ای برده دل ما و سپرده دل خود را
آتش زده با خرمن ما حاصل خود را
تو دین و دل خویش سپرده به حریفان
ما یاوه سپرده به تو دین و دل خود را
ای مرغ دلت بسمل ترکان کماندار
مسپار به دست دگران بسمل خود را
ما داد تو زان ترک جفا جوی بخواهیم
گر باز نمائی تو به ما قاتل خود را
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
امشب آن ترک وعده داده مرا
بزم عیش و طرب نهاده مرا
وعده فرموده تا به مشکوی خویش
به کشد با رخ گشاده مرا
من به مسند چو شاه تکیه زنم
او به خدمت شود ستاده مرا
هی دهد از دو لعل بوسه مرا
هی دهد با دو جام باده مرا
چون شود خواب او زبستر خواب
کند از پرنیان ساده مرا
چون فزون خورد باده و شد مست
شود اندر بر اوفتاده مرا
وان یکی ساعد بلورین را
تا سحرگه کند و ساده مرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
یارب بدست ما که داد امشب گریبان ترا
ندهیم تا دامان حشر از دست دامان ترا
نیکت چو جان آرم ببریکدست آرم بر کمر
گیرم بآن دست دگر زلف پریشان ترا
طفل یتیم و سلب سرخ هر چند میدانند حیف
یارب منم کاینسان برم سلب زنخدان ترا
برخیز و پا نه در چمن دوری بزن با نسترن
تا بو که بیند سر و بن قد خرامان ترا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
ایکه کشتی ز انتظار مرا
آمدی وقت احتضار مرا
توگلی، گل ز خار ناچار است
گرد خود گیرهم چو خار مرا
اختیاری به کار خویشم بود
برد عشقت ز اختیار مرا
تا تو کردی کنار، موج سرشک
شد چو دریاری بی کنار مرا
بوسه ای خون بهام بخش از لب
که دو چشم تو کشت زار مرا
تو چو من صد شکار خواهی کرد
نشود چون توئی شکار مرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
مده بغمزه اجازت دو چشم جادو را
کمانکشی تو میاموز ترک و هندورا
مکش کمان و مزن تیر، ما گرفتاریم
بصید خسته میازار دست و بازو را
چه حاجتت به کمان و چه احتیاج به تیر
که تیره غمزه بس است آن کمان ابرو را
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
چون ترک جنک جوی من از در در آیدا
با شور جنگ و مشغله در محضر آیدا
خنجر بدست مست در آید ببزم من
چون است حال مست که با خنجر آیدا
مست است و حال مست نباشد بیکروش
هر ساعتی بمشغله دیگر آیدا
گاهی به لطف و ناز و بناگاه در بکین
با ساغر شراب مرا در بر آیدا
خوشا دمیکه در بر من با هزار ناز
چون صد هزار خرمن سیسمبر آیدا
ما را نیازمندی و او را توانگری است
شاید اگر بخانه ما کمتر آیدا
زابرو گرفته تیغ و مژه بر کشیده صف
شاه است و شاه با حشم و لشگر آیدا
جان می سپارمش بقدم خاصه کز نشاط
مخمور و مست با قدح و ساغر آیدا
زلفش هزار تاب و بهر یک هزار چین
هی چین و حلقه در پس یکدیگر آیدا
صد حلقه تا بدوش و دو صد حلقه کرد گوش
صد حلقه اش چه طوق بگردن در آیدا
افتد باتفاق ولی نادر اوفتد
درویش را که پای به گنج زر آیدا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
آنکو سرشت مهر تو اندر سرشت ما
هجر تو را نوشت چرا سرنوشت ما
گشتیم خاک ما، که مگر دست روزگار
روزی زند ببام و در دوست خشت ما
ما را بجرم عشق بدوزخ اگر برند
باشد خیال دوست بدوزخ بهشت ما
از ما مپرس حرف و خیالات کفر و دین
ابروی اوست کعبه و کویش کنشت ما
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ای دو زلفت سپاه بی ترتیب
وی دو مژگانت فوج بی سر تیب
بکش و جور کن که گفته عرب
در مثل ضربه الحبیب زبیب
نوبهار رخ تو را مرساد
هرگز از آفت خزان آسیب
خضر را چشمه ی حیات و مرا
لب لعلت خدای کرده نصیب
لبی و صد هزار سحر و فسون
چشمی و صد هزار مکر و فریب
آمد آن تیره شب به شکل مریب
هیکل معجب و مثال غریب
ساتر عیب و قائد احباب
مایه عیش و موجب تحبیب
می ده ای چهره ی تو غیرت ماه
که ستاره نهاد رو به نشیب
می روشن به تیره شب نیکوست
که بود تیره شب بهار اریب
روز روشن به باده ی روشن
نکشد رای هوشمند ادیب
با می ناب کن خضاب انگشت
چون فلک بر کشید کف خضیب
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
چشم تو امشب شده مست از شراب
چشم من از حالت چشمت خراب
یافته مشکوی من از مشک بوی
تافته از روزن من آفتاب
هیچ نگنجد به خیالم که تو
در برم آیی به چنین شب بخواب
بس که لذیذ است سخن گفتنت
هیچ ندانم ز سئوالت جواب
بس که شکر خنده و شیرین لبی
هیچ نفهمم ز خطابت عتاب
از لب چون لعل به جای سخن
قند و شکر آوری و شهد ناب
شب که نه با لعل توام روز شد
شایدم ار عمر نگردد حساب
یک نفس آخر بنشین در برم
جان من این قدر چه داری شتاب
یک نفس امشب چه شود گر حبیب
از لب لعل تو شود کامیاب
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
این کیست چنین ستاده سرمست
مست از می و جام باده در دست
مانند تو مه بر آسمان نیست
باور نکنم که در زمین هست
بنشین که خروس صبح برخاست
بر خیز که ماه چرخ بنشست
چون لعل لب تو خون ما ریخت
یکبوسه بده برای خون بست
همسایه ز حال ما خبر شد
از بسکه زدیم دست بر دست
مستانه در آمد از درم باز
نوشید می و پیاله بشکست
در خانه دل بجز تو کس نیست
این خانه از آن تواست دربست
منظور توئی که از همه خلق
بگسست حبیب و با تو پیوست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
در سلسله عشق که بگسیختنی نیست
غیر از دل سودا زده آویختنی نیست
در سایه زلف تو نهد دام بلا را
هر فتنه که از چشم تو انگیختنی نیست
ما سر بکف خویش نهادیم درین کوی
از بخت سیه تیغ تو آهیختنی نیست
مردانه گوارا و بجان نوش کن ایدل
این جام بلا را که ز کف ریختنی نیست
خاکستر ما و تو گر افتیم بدوزخ
ایشیخ پس از سوختن آمیختنی نیست
سختم عجب آید که بود سختترش بند
هر بنده که از قید تو بگریختنی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
این کیست که او پرده ز رخسار کشیده است
سرمست و چمان جانب گلزار چمیده است
در دشت چنین لاله خودرو نشکفته است
در باغ چنین میوه شیرین نرسیده است
چون است که هر کس که طمع کرده بدان باغ
زین لاله و گل غیرخس و خار نچیده است
دانی بحقیقت که گلی بوی نکرده است
هر کس که بپایش سرخاری نخلیده است
زلفت چه ببینم ز شب هجر کنم بیم
آن مار گزیده است که آن موی بدیده است
سرهای عزیزان همه را همچو سرزلف
در پای فکنده است و پس آنگاه بریده است
از جور رقیب تو چرا شکوه کنم من
حلوا که چشیده است که صفرا نکشیده است
زینگونه سخن گفتن شیرین حبیبت
پیداست که وقتی لب لعل تو مکیده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
هر سر که به سودای طلب باختنی نیست
در پای سگ کوی تو انداختنی نیست
این رایت عشق است که جز بر سر منصور
این آیت فتح و ظفر افراختنی نیست
یک ران فلک را که بود خنگ سلیمان
پی کن که به میدان طلب تاختنی نیست
رویین دل و آهن جگران راست سزاوار
بر شیشه دلان تیغ فنا آختنی نیست
هستی همه در باز که در نرد محبت
گر بردنی هست به جز باختنی نیست
نشناخت کسی راز غم عشق و جز این راز
در علم طلب نکته آشناختنی نیست
هر کس به خیال خود از این نکته ی باریک
پرداخت بسی قصه و پرداختنی نیست
منکر مشو افسانه ی پروانه و شمع است
کاین قصه بود سوختنی ساختنی نیست