عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
دوش باد سحری زلف تو می افشانید
جان بدر میشد از آن حلقه که می جنبانید
بافت بوی تو و چون زلف تو گردیده بسر
آنکه در مجلس ما مجمره می گردانید
وعظ در مجلسیان هیچ نمی کرد اثر
درد مند نو زد آمی همه را گریانید
آنهب افسون کنان پرسش دلها فرمود
ب انی بر سوختگیها نمکی افشانید
دودها از خط و خال تو ز هر سه برخاست
پرتو روی تو نا باز کرا سوزانید
بوی خون می دمد از خاک شهیدان غمت
این نه خونیست که با خاک توان پوشانید
غمزه تا چند کنی رنجه به آزار کمال
که بصد تیغ نخواهد ز تو دل رنجانید
جان بدر میشد از آن حلقه که می جنبانید
بافت بوی تو و چون زلف تو گردیده بسر
آنکه در مجلس ما مجمره می گردانید
وعظ در مجلسیان هیچ نمی کرد اثر
درد مند نو زد آمی همه را گریانید
آنهب افسون کنان پرسش دلها فرمود
ب انی بر سوختگیها نمکی افشانید
دودها از خط و خال تو ز هر سه برخاست
پرتو روی تو نا باز کرا سوزانید
بوی خون می دمد از خاک شهیدان غمت
این نه خونیست که با خاک توان پوشانید
غمزه تا چند کنی رنجه به آزار کمال
که بصد تیغ نخواهد ز تو دل رنجانید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
دوش در خانه ما ماه فرود آمده بود
خانه روشن شد و دیدیم همو آمده بود
تا به بینیم به طلعت میمون فالش
فرعه انداخته بودیم و نکو آمده بود
نا تمامی مه آنشب همه را روشن شد
که چو آئینه به او روی برو آمده بود
با خیال لب و آن عارض نازک در چشم
آب دولت همه را باز بجو آمده بود
می دمید از دم مشکین صبا بوی بهشت
بوی بردیم که او زآن سر کو آمده بود
هر که دیدیم چو چشم و سر زلفش آنجا
مست و آشفته آن سلسله مو آمده بود
دل دیوانه خود سوخته چون عود کمال
آن پری روی ملک خوی ببو آمده بود
خانه روشن شد و دیدیم همو آمده بود
تا به بینیم به طلعت میمون فالش
فرعه انداخته بودیم و نکو آمده بود
نا تمامی مه آنشب همه را روشن شد
که چو آئینه به او روی برو آمده بود
با خیال لب و آن عارض نازک در چشم
آب دولت همه را باز بجو آمده بود
می دمید از دم مشکین صبا بوی بهشت
بوی بردیم که او زآن سر کو آمده بود
هر که دیدیم چو چشم و سر زلفش آنجا
مست و آشفته آن سلسله مو آمده بود
دل دیوانه خود سوخته چون عود کمال
آن پری روی ملک خوی ببو آمده بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
دوشم خیال روی تو در سر فتاده بود
گوشی در بهشت برویم گشاده بود
تا تو ز در درآنی و مجلس دهی فروغ
شب نا بروز شمع به پا ایستاده بود
ساقی به یاد روی توام هر قدح که داد
آب حیات بود که خوردم نه باده بود
جام از لب تو خواست گذشتن به ناز کی
آن صاف دل بین که چه مقدار ساده بود
در خواب دیدمت که بمن دست می دهی
دولت نگر که دوش مرا دست داده بود
سرگشته که بود روان پیش تو چو شمع
جانی بدست کرده و بر کف نهاده بود
درد ارچه کم نبود ز هر سو کمال را
دوش از فراق روی تو چیزی زیاده بود
گوشی در بهشت برویم گشاده بود
تا تو ز در درآنی و مجلس دهی فروغ
شب نا بروز شمع به پا ایستاده بود
ساقی به یاد روی توام هر قدح که داد
آب حیات بود که خوردم نه باده بود
جام از لب تو خواست گذشتن به ناز کی
آن صاف دل بین که چه مقدار ساده بود
در خواب دیدمت که بمن دست می دهی
دولت نگر که دوش مرا دست داده بود
سرگشته که بود روان پیش تو چو شمع
جانی بدست کرده و بر کف نهاده بود
درد ارچه کم نبود ز هر سو کمال را
دوش از فراق روی تو چیزی زیاده بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
دی خرامان برهی بار مرا پیش آمد
فتنه آورد بمن روی بلا پیش آمد
زلف مشکینش اگر داشت به عاشق سر جنگ
با من آن روی بعد گونه صفا پیش آمد
محتشم وار به هر سو که شد آن مه او را
هم ره عاشق درویش گدا پیش آمد
تحفة لایق معشوق چو در دست نداشت
عاشق زار بزاری و دعا پیش آمد
بر رخم گه چو در گه چو عقیق آمده اشک
دیده را بی رخ او بین که چها پیش آمد
ره غلط کردم و پی گم به ملاقات رقیب
بازم آن رهزن دلها ز کجا پیش آمد
نیست در عشق تو خون مژه مخصوص کمال
که ازین سیل درین رو همه را پیش آمد
فتنه آورد بمن روی بلا پیش آمد
زلف مشکینش اگر داشت به عاشق سر جنگ
با من آن روی بعد گونه صفا پیش آمد
محتشم وار به هر سو که شد آن مه او را
هم ره عاشق درویش گدا پیش آمد
تحفة لایق معشوق چو در دست نداشت
عاشق زار بزاری و دعا پیش آمد
بر رخم گه چو در گه چو عقیق آمده اشک
دیده را بی رخ او بین که چها پیش آمد
ره غلط کردم و پی گم به ملاقات رقیب
بازم آن رهزن دلها ز کجا پیش آمد
نیست در عشق تو خون مژه مخصوص کمال
که ازین سیل درین رو همه را پیش آمد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
رخ تو دیدم و زاهد نمی تواند دید
مراد است که حاسد نمی تواند دید
دگر به صومعه خلوت نشین کجا بیند
مرا که بی می و شاهد نمی تواند دید
بگردن تو نخواهم که بینم آن نسبیح
که رند شکل مقلد نمی تواند دید
کسی که گوشه محراب ابرونی دیدست
دگر کسیش به مسجد نمی تواند دید
به نرد عشق تو نقشی ز کعبتین مراد
ورای عاشق فارد نمی تواند دید
روان نگشته بسجاده اشک صوفی را
چه سود ورد که وارد نمی تواند دید
بدیدنش چه شتابده رونده بی تو کمال
که بی دلالت مرشد نمی تواند دید
مراد است که حاسد نمی تواند دید
دگر به صومعه خلوت نشین کجا بیند
مرا که بی می و شاهد نمی تواند دید
بگردن تو نخواهم که بینم آن نسبیح
که رند شکل مقلد نمی تواند دید
کسی که گوشه محراب ابرونی دیدست
دگر کسیش به مسجد نمی تواند دید
به نرد عشق تو نقشی ز کعبتین مراد
ورای عاشق فارد نمی تواند دید
روان نگشته بسجاده اشک صوفی را
چه سود ورد که وارد نمی تواند دید
بدیدنش چه شتابده رونده بی تو کمال
که بی دلالت مرشد نمی تواند دید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
رخ نو نور بماه تمام می بخشد
چو خلعتی که شهی با غلام می بخشد
مرا که کشته مجرم ز لب پیام رسان
که باز عمر نومه آن پیام می بخشد
بیار سیب ذقن گرچه نقره خام است
که باغبان به گدا هرچه خام می بخشد
حریم وصل تو چون کعبه منزلی به صفاست
مرا صفای عجب آن مقام میبخشد
به باد زلف و رخ تست پیر مجلس را
دم و نفس که به هر صبح و شام میبخشد
مرد باده فروشم که شیخ جام خود اوست
هرآنکه زو مددی خواست جام میبخشد
کمال بوسه دهم با تو گفت با دشنام
به هر دو نقل خوشم هر کدام می بخشد
چو خلعتی که شهی با غلام می بخشد
مرا که کشته مجرم ز لب پیام رسان
که باز عمر نومه آن پیام می بخشد
بیار سیب ذقن گرچه نقره خام است
که باغبان به گدا هرچه خام می بخشد
حریم وصل تو چون کعبه منزلی به صفاست
مرا صفای عجب آن مقام میبخشد
به باد زلف و رخ تست پیر مجلس را
دم و نفس که به هر صبح و شام میبخشد
مرد باده فروشم که شیخ جام خود اوست
هرآنکه زو مددی خواست جام میبخشد
کمال بوسه دهم با تو گفت با دشنام
به هر دو نقل خوشم هر کدام می بخشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
روی تو دیدم سخنم روی داد
از آینه طوطی به سخن در فتاد
صوفیم و معتقد نیکوان
کیست چو من صوفی نیک اعتقاد
خانه چشمم که خیالت دروست
جز به تماشای تو روشن مباد
از آمدنت رفت خبر در چمن
سرو روان جست و به پا ایستاد
مه که نهادی کله حسن کج
روی تو دید آن همه از سر نهاد
ای که فراموش نیی هیچ وقت
وقت نشد کاوری از بنده باد
یاد کن از حالت آن کز کمال
پرسی و گوینده ترا عمر باد
از آینه طوطی به سخن در فتاد
صوفیم و معتقد نیکوان
کیست چو من صوفی نیک اعتقاد
خانه چشمم که خیالت دروست
جز به تماشای تو روشن مباد
از آمدنت رفت خبر در چمن
سرو روان جست و به پا ایستاد
مه که نهادی کله حسن کج
روی تو دید آن همه از سر نهاد
ای که فراموش نیی هیچ وقت
وقت نشد کاوری از بنده باد
یاد کن از حالت آن کز کمال
پرسی و گوینده ترا عمر باد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
را گشودند بار بر ببندید
خویشتن زیر بار مپسندید
این جهان درد خورد دندانیست
وارهیدید از او چو بر کندید
برگ ریزان عمر شد نزدیک
خیره خیره چو گل چه میخندید
شاخ پی میوه گر همه طوبیست
ببریدش به میوه پیوندید
ره نمایان عشق آئینه اند
پیش آئینه دم فرو بندید
تا نماید رخ شما به شما
گره همه طوطی همه قندید
بفلک رهبر شماست کمال
گر جهان زیر پای افکندید
خویشتن زیر بار مپسندید
این جهان درد خورد دندانیست
وارهیدید از او چو بر کندید
برگ ریزان عمر شد نزدیک
خیره خیره چو گل چه میخندید
شاخ پی میوه گر همه طوبیست
ببریدش به میوه پیوندید
ره نمایان عشق آئینه اند
پیش آئینه دم فرو بندید
تا نماید رخ شما به شما
گره همه طوطی همه قندید
بفلک رهبر شماست کمال
گر جهان زیر پای افکندید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
زاهد از روی تو تا چند مرا توبه دهد
گو دعا کن که خدایش ز ریا توبه دهد
گفته ای بردر منه بس کن ازین ناله و آه
کس ندیدم که گدا راز دعا توبه دهد
عاشق روی نرا زین دو برون کاری نیست
با رقیبش کشد از عشق تو با توبه دهد
پیش لبهای تو از دعوی کوچک دهنی
غنچه ها را همگی باد صبا توبه دهد
شیخ در دور لب او به کسی توبه نداد
همه رفتند به میخانه کرا توبه دهد
رایگان دل برد آن ابرو و زین ناید باز
شوخ کج باز که او را ز دغا توبه دهد
مرشد آن نیست که از می دهدت توبه کمال
مرشد آنست که از تو به تو را توبه دهد
گو دعا کن که خدایش ز ریا توبه دهد
گفته ای بردر منه بس کن ازین ناله و آه
کس ندیدم که گدا راز دعا توبه دهد
عاشق روی نرا زین دو برون کاری نیست
با رقیبش کشد از عشق تو با توبه دهد
پیش لبهای تو از دعوی کوچک دهنی
غنچه ها را همگی باد صبا توبه دهد
شیخ در دور لب او به کسی توبه نداد
همه رفتند به میخانه کرا توبه دهد
رایگان دل برد آن ابرو و زین ناید باز
شوخ کج باز که او را ز دغا توبه دهد
مرشد آن نیست که از می دهدت توبه کمال
مرشد آنست که از تو به تو را توبه دهد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
زاهد باریک بین لبهای باریک تو دید
خواند اللهم بارک آندم و بر وی دمید
آنکه در خلوت ریاضتها کشیدی سالها
شد ز بویت مست و در میخانه ها ساغر کشید
صوفی ما می کند دیوانگیها در سماع
آواگر یک عاقلی می کرد و زین می میچشید
پارسا گر بنگرد آن ابروی شوخ از کمین
همچو چشمت بیش نتواند به محراب آرمید
تا توان انداخت خود را ناگهان در کوی دوست
همچو اشک گرم رو بسپار می باید دوید
امشب آن مه گر چو شمع از خانقه سر برزند
های و هوی صوفیان بر آسمان خواهد رسید
با دو صد لاف کرامت گر لبش بینی کمال
باز بفروشی بجا می خرقه صد بایزید
خواند اللهم بارک آندم و بر وی دمید
آنکه در خلوت ریاضتها کشیدی سالها
شد ز بویت مست و در میخانه ها ساغر کشید
صوفی ما می کند دیوانگیها در سماع
آواگر یک عاقلی می کرد و زین می میچشید
پارسا گر بنگرد آن ابروی شوخ از کمین
همچو چشمت بیش نتواند به محراب آرمید
تا توان انداخت خود را ناگهان در کوی دوست
همچو اشک گرم رو بسپار می باید دوید
امشب آن مه گر چو شمع از خانقه سر برزند
های و هوی صوفیان بر آسمان خواهد رسید
با دو صد لاف کرامت گر لبش بینی کمال
باز بفروشی بجا می خرقه صد بایزید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
از برگ گل که نسیم عبیر می آید
نسیم اوست از آن دلپذیر می آید
حدیث کوثرم از یاد می رود به بهشت
چو نقش روی و لبش در ضمیر می آید
برپخت خون عزیزان عجبتر آنکه هنوز
از خردی از دهنش بوی شیر می آید
ندیدم آن رخ و از غم شدم بر آن در پیر
جوان همی رود آنجا و پیر می آید
بیا به حلقه رندان که این چنین منظور
میان اهل نظر بی نظیر می آید
کسی که جامه برد بر قدرت کی آید راست
به لطف چو بیش از حریر می آید
کمال دیده نخواهد ز قامتت بر دوخت
اگر معاینه بیند که تیر می آید
نسیم اوست از آن دلپذیر می آید
حدیث کوثرم از یاد می رود به بهشت
چو نقش روی و لبش در ضمیر می آید
برپخت خون عزیزان عجبتر آنکه هنوز
از خردی از دهنش بوی شیر می آید
ندیدم آن رخ و از غم شدم بر آن در پیر
جوان همی رود آنجا و پیر می آید
بیا به حلقه رندان که این چنین منظور
میان اهل نظر بی نظیر می آید
کسی که جامه برد بر قدرت کی آید راست
به لطف چو بیش از حریر می آید
کمال دیده نخواهد ز قامتت بر دوخت
اگر معاینه بیند که تیر می آید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
زآن پیش که جان در تتق غیب نهان بود
عکس رخ دلدار در آئینه جان بود
از خواب عدم دیده دل نا شده بیدار
در دیده و دل نقش خیال تو عیان بود
آن دم که نبود از دل و جان هیچ نشانی
بر چهره عشاق ز داغ تو نشان بود
هر نقش که از کارگاه غیب بر آمد
بردیم گمانی که تو آنی نه چنان بود
با حلقه گیسوی تو شوریده دلانرا
هر حال که در کعبه به بتخانه همان بود
عشق از طرف بار پدید آمده از آغاز
معشوق شنیدی که به عاشق نگران بود
در پای تو جان داد کمال وز جهان رفت
المنة لله که تمنای وی آن بود
عکس رخ دلدار در آئینه جان بود
از خواب عدم دیده دل نا شده بیدار
در دیده و دل نقش خیال تو عیان بود
آن دم که نبود از دل و جان هیچ نشانی
بر چهره عشاق ز داغ تو نشان بود
هر نقش که از کارگاه غیب بر آمد
بردیم گمانی که تو آنی نه چنان بود
با حلقه گیسوی تو شوریده دلانرا
هر حال که در کعبه به بتخانه همان بود
عشق از طرف بار پدید آمده از آغاز
معشوق شنیدی که به عاشق نگران بود
در پای تو جان داد کمال وز جهان رفت
المنة لله که تمنای وی آن بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
از آن میان هیچ اگر نشان باشد
این خبر هم در آن دهانه باشد
گر میان باشد شه بزیر قبا
خرقة بنده در میان باشد
وره دهان گویمش که هست آن نیز
سخنی از سر زبان باشد
دل ز سرو روان او زنده است
همه کس زنده از روان باشد
گو برو جان و جا به او بگذار
که مرا او بجای جان باشد
عقل گفت لر به حسن آنی هست
آن قد و ابروی فلان باشد
این چه جای تأمل است کمال
الف و نون برای آن باشد
این خبر هم در آن دهانه باشد
گر میان باشد شه بزیر قبا
خرقة بنده در میان باشد
وره دهان گویمش که هست آن نیز
سخنی از سر زبان باشد
دل ز سرو روان او زنده است
همه کس زنده از روان باشد
گو برو جان و جا به او بگذار
که مرا او بجای جان باشد
عقل گفت لر به حسن آنی هست
آن قد و ابروی فلان باشد
این چه جای تأمل است کمال
الف و نون برای آن باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
زمستی چشم او هرگز به حال ما نمی افتد
بهر جانی بیفتد مست و او قطعا نمی افتد
چو خاک ره شوم زین پس من و سودای زلف او
که خاک راه را در سر جز این سودا نمی افتد
بکویت رند دردی کش سبو بر سر بر آید خوش
چه می ها در سر است او را عجب کز پا نمی افتد
بروز صید هر نیری که اندازی و گردد گم
بیا آن در دل ما جر که دیگر جا نمی افتد
چه خوش افتاده است آن در یکتا بر بنا گوشت
که بر گل قطره باران چنین زیبا نمی افتد
از دورت کی توان دیدن چو ننمانی بما بالا
نمی بینیم مه تا چشم بر بالا نمی افتد
نخستین دیدهها افتد بران پا آنگهی سرها
به خاک پایت از تن ها سر تنها نمی افتد
نمی افتد رقیب اصلا به روی آب چشم من
چه افتادست این خشی را که در دریا نمی افتد
شبی کان مه به چرخ آید کمال آنجا فکن خود را
که صوفی در چنین رقصی بدور آنها نمی افتد
بهر جانی بیفتد مست و او قطعا نمی افتد
چو خاک ره شوم زین پس من و سودای زلف او
که خاک راه را در سر جز این سودا نمی افتد
بکویت رند دردی کش سبو بر سر بر آید خوش
چه می ها در سر است او را عجب کز پا نمی افتد
بروز صید هر نیری که اندازی و گردد گم
بیا آن در دل ما جر که دیگر جا نمی افتد
چه خوش افتاده است آن در یکتا بر بنا گوشت
که بر گل قطره باران چنین زیبا نمی افتد
از دورت کی توان دیدن چو ننمانی بما بالا
نمی بینیم مه تا چشم بر بالا نمی افتد
نخستین دیدهها افتد بران پا آنگهی سرها
به خاک پایت از تن ها سر تنها نمی افتد
نمی افتد رقیب اصلا به روی آب چشم من
چه افتادست این خشی را که در دریا نمی افتد
شبی کان مه به چرخ آید کمال آنجا فکن خود را
که صوفی در چنین رقصی بدور آنها نمی افتد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
ساقی بیار باده که عید صیام شد
آن به که بود مانع رندی تمام شد
در ده قدح ز اول روزم که بعد ازین
حاجت بدان نماند که گویند شام شد
امروز هر که خدمت معشوق و می کند
بختش کمینه چاکر و دولت غلام شد
بس خرقه که بود به دکان میفروش
تسبیح و جامه در گرو نقل و جام شد
با زاهدان مگوی ز مستی و ذوق عشق
بر عاشقان حلال و بر ایشان حرام شد
در روی خوب گرچه تأمل مباح نیست
امکان رخصت است به نیت چو عام شد
از اهل عشق ننگ ندارد کسی کمال
جز ناکسی که در پی ناموسی و نام شد
آن به که بود مانع رندی تمام شد
در ده قدح ز اول روزم که بعد ازین
حاجت بدان نماند که گویند شام شد
امروز هر که خدمت معشوق و می کند
بختش کمینه چاکر و دولت غلام شد
بس خرقه که بود به دکان میفروش
تسبیح و جامه در گرو نقل و جام شد
با زاهدان مگوی ز مستی و ذوق عشق
بر عاشقان حلال و بر ایشان حرام شد
در روی خوب گرچه تأمل مباح نیست
امکان رخصت است به نیت چو عام شد
از اهل عشق ننگ ندارد کسی کمال
جز ناکسی که در پی ناموسی و نام شد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
سالها دل در هوایت بر سر هر کو دوید
از صبا نشنید ہوئی از تو و رنگی ندید
بر سر هر مویم ار تیغ جفا رائد رقیب
یک سر موی من از مهر تو نتواند برید
میدهم جان در هوای لعل جانبخشت ولیک
با چنین قلبی سیه نتوان چنان گوهر خرید
خاک آن باد فرح بخشم که از کویت وزد
صید آن مرغ هماپونم که بر بامت پرید
منزل مقصود نزدیک است و ره ایمن کمال
لیک تا آنجا ز خود گر نگذری نتوان رسید
از صبا نشنید ہوئی از تو و رنگی ندید
بر سر هر مویم ار تیغ جفا رائد رقیب
یک سر موی من از مهر تو نتواند برید
میدهم جان در هوای لعل جانبخشت ولیک
با چنین قلبی سیه نتوان چنان گوهر خرید
خاک آن باد فرح بخشم که از کویت وزد
صید آن مرغ هماپونم که بر بامت پرید
منزل مقصود نزدیک است و ره ایمن کمال
لیک تا آنجا ز خود گر نگذری نتوان رسید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
سرو اگر زآن قدر رفتار به بالاست زیاد
سایه گه گه چه عجب کز تو زیادت افتاد
سروی و سایه نوه سایه رحمت به زمین
سایه رحمت تو از سر ما دور مباد
راست گویند هواهاست ز تو در سر سرو
که نجنبد به یقین هیچ درختی بی باد
راست گویند هواهاست ز تو در سر سرو
جس آزاد ز جا سرو و به یک په استاد
سرو میخواست که پیش قد نو سر بنهد
داد بر باد سرو این هوس از سر بنهاد
تا قدرت دید که بر دیده نشاندیم دگر
باغبان سرو سهی را به چمن آب نداد
می کند از ستم سرو قدان ناله کمال
بلبل از نارون و سرو برآرد فریاد
سایه گه گه چه عجب کز تو زیادت افتاد
سروی و سایه نوه سایه رحمت به زمین
سایه رحمت تو از سر ما دور مباد
راست گویند هواهاست ز تو در سر سرو
که نجنبد به یقین هیچ درختی بی باد
راست گویند هواهاست ز تو در سر سرو
جس آزاد ز جا سرو و به یک په استاد
سرو میخواست که پیش قد نو سر بنهد
داد بر باد سرو این هوس از سر بنهاد
تا قدرت دید که بر دیده نشاندیم دگر
باغبان سرو سهی را به چمن آب نداد
می کند از ستم سرو قدان ناله کمال
بلبل از نارون و سرو برآرد فریاد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
سرو را هر که راست می گوید
قامت بار ماست می گوید
چون دهانت کجاست می گویم
چون دهانم کجاست می گوید
خبری ز آن میان چو می پرسم
عالم السر خداست می گوید
می کنند دل حدیث بوس و کنار
دل من هرچه خواست می گوید
چشم حیلت گرش بفتوى عشق
قتل عاشق رواست می گوید
ابرویش گفت فتنه کار من است
کج نشست و راست می گوید
آن رخ آورد خط به خون کمال
خال بر خط گواست می گوید
قامت بار ماست می گوید
چون دهانت کجاست می گویم
چون دهانم کجاست می گوید
خبری ز آن میان چو می پرسم
عالم السر خداست می گوید
می کنند دل حدیث بوس و کنار
دل من هرچه خواست می گوید
چشم حیلت گرش بفتوى عشق
قتل عاشق رواست می گوید
ابرویش گفت فتنه کار من است
کج نشست و راست می گوید
آن رخ آورد خط به خون کمال
خال بر خط گواست می گوید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
سروسهی به بستان گر سالها برآید
با قد دلربایان در حسن بر نیاید
صوفی ز ما بیاموز آئین عشقبازی
کز زاهد ریای این کار کمتر آبد
آن زلف عنبر افشان پیوسته باد درهم
کو از سیاهکاری سر در رخ تو سابد
آن زلف عنبر افشان پیوسته باد درهم
بادی و در تن ما جانی دگر فزاید
ای دل ز جام محنت چندان مباش غمگین
باشد که صبح دولت یک روز رخ نماید
مانیم و آستانت تا هست زندگانی
با سر نهیم آنجا با خود دری گشاید
می خور کمال و بشکن ناموس اهل تقوی
زیرا که نیکنامی با عشق راست ناید
با قد دلربایان در حسن بر نیاید
صوفی ز ما بیاموز آئین عشقبازی
کز زاهد ریای این کار کمتر آبد
آن زلف عنبر افشان پیوسته باد درهم
کو از سیاهکاری سر در رخ تو سابد
آن زلف عنبر افشان پیوسته باد درهم
بادی و در تن ما جانی دگر فزاید
ای دل ز جام محنت چندان مباش غمگین
باشد که صبح دولت یک روز رخ نماید
مانیم و آستانت تا هست زندگانی
با سر نهیم آنجا با خود دری گشاید
می خور کمال و بشکن ناموس اهل تقوی
زیرا که نیکنامی با عشق راست ناید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
شبی که روی تو ما را چراغ مجلس شد
بسوختن دل پروانه وش مهوس شد
دو چشمت از دل و دین آنچه داشتم بردند
توانگری که به مستان نشست مفلس شد
ز کیمیای نظر چون تو خاک زر سازی
تفاوتی نکند گر وجود ما مس شد
دگر مرا به خیالت ز بی کسی چه ملال
چو غم رفیق و بلا یار و درد مونس شد
خوش است مطرب و ساقی و من به یک دو حریف
در این شمار که کردم رقیب سادس شد
کسی که عاقل و هشیار دیدمی محسوس
چو دید شکل تو از هوش رفت و بی حس شد
به نقش ابروی تو نیست در سراچه حسن
که دست صنع در آن طاقها مهندس شد
ز می به درد تو پرهیز ما نه از ما بود
در این جریمه سبب زاهد موسوس شد
نشد به طرز غزل هم عنان ما حافظ
اگر چه در صف سلطان ابوالفوارس شد
کمال نسخه رندی بسی مطالعه کرد
که در دقایق علم نظر مدرس شد
بسوختن دل پروانه وش مهوس شد
دو چشمت از دل و دین آنچه داشتم بردند
توانگری که به مستان نشست مفلس شد
ز کیمیای نظر چون تو خاک زر سازی
تفاوتی نکند گر وجود ما مس شد
دگر مرا به خیالت ز بی کسی چه ملال
چو غم رفیق و بلا یار و درد مونس شد
خوش است مطرب و ساقی و من به یک دو حریف
در این شمار که کردم رقیب سادس شد
کسی که عاقل و هشیار دیدمی محسوس
چو دید شکل تو از هوش رفت و بی حس شد
به نقش ابروی تو نیست در سراچه حسن
که دست صنع در آن طاقها مهندس شد
ز می به درد تو پرهیز ما نه از ما بود
در این جریمه سبب زاهد موسوس شد
نشد به طرز غزل هم عنان ما حافظ
اگر چه در صف سلطان ابوالفوارس شد
کمال نسخه رندی بسی مطالعه کرد
که در دقایق علم نظر مدرس شد